لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتابدا🪴 #قسمتهشتادپنجم🪴 🌿﷽🌿 خیلی خسته بودیم. به سمت اتاق ها رفتیم. وقتی از کنار ده، دوازده
#کتابدا🪴
#قسمتهشتادششم🪴
🌿﷽🌿
یک بار که بیدار شدم، احساس کردم نمی توانم نفس بکشم،
سنگینی اتاق و هوای دم کرده اش داشت خفه ام می کرد. انگار
دیوارها به من فشار می آوردند. از جایم بلند شدم و آمدم بیرون.
از کنار پیرزن که درست جلوی در اتاق خوابیده بود، رد شدم. چند
تا نفس عمیق کشیدم و احساس راحتی کردم. ترسیدم اگر همانجا
جلوی اتاق ها بایستم اینها بیدار شده بترسند، راه افتادم و قدم زنان
به طرف در جنت آباد رفتم. همه جا تاریک بود و سوسوی
ستارگان توی آسمان دردی را دوا نمی کرد و تا پنج، شش متر
جلوتر پایم را بیشتر نمی توانستم ببینم. بسم لله و چهار قل از دهانم
نمی افتاد. خواندن اینها آرامم میکرد. نرسیده به در فکر کردم اگر
عراقی ها یا منافقین و شاید هم یک آدم عوضی جلویم سبز شود،
من چه وسیله دفاعی دارم. اگر هیچ کدام از این ها هم نباشد،
صدای سگها که چندان هم دور نبودند و به نظرم هر لحظه هم
نزدیک تر می شدند، از ادامه راه منصرفم کرد. برگشتم توی اتاق.
وقتی خواستم در را ببندم، صدای جیرجیر لولای در باعث شد
زینب خانم از خواب بیدار شود. پرسید: چرا بلند شدی؟
گفتم: از خواب پریدم. دیگه خوابم نبرد. گفت: بگیر دراز بکش.
خوابت ببره.
گفتم: نمی تونم بخوابم. خوابم نمی بره. بعد ادامه دادم؛ سگها داره
صداشون نزدیک میشه. اگه حمله کنن چی کار کنیم با این
جنازها؟
گفت: می خوای بریم، دور بزنیم؟ گفتم: خوابت نمی یاد؟ گفت: نه.
آمد که بلند شود، مریم خانم سرش را برگرداند و غرغرکنان گفت:
بگیرید بخوابید. چقدر سر و صدا می کنید؟!
زینب هم یواش گفت: تو بگیر بخواب. چه کار ما داری؟
بعد یا علی گفت و بلند شد. از اتاق بیرون رفتیم و شروع کردیم به
گشت زنی، اولش فکر کردیم صدای سگ ها که نزدیک می شود،
حتما تا چند دقیقه دیگر هم سر و كله خودشان پیدا می شود. توی
آن تاریکی با دستپاچگی چشم چرخاندم، چیزی پیدا کنم تا با آن
سگها را از خود برانم. ولی چیزی به چشمم نخورد. خوشبختانه
برخلاف تصورمان صداها کم کم دور شد و زینب گفت: بیا
برگردیم.
باز از کنار شهدا رد شدیم. بی اختیار گفتم: السلام علیكم آیها
الشهداء
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتهشتادهفتم🪴
🌿﷽🌿
زینب به شوخی و با لهجه ایی که می خواست حروف عربی را
مثل من تلفظ کند، گفت: و علیه الشلام
گفتم: من به شهدا سلام دادم. گفت: اگر یکی از اینا جواب می داد،
چه کار می کردی؟ گفتم: هیچی. پا به فرار می گذاشتم.
هر دو خندیدیم و به طرف اتاق راه افتادیم. زینب رفت سرجایش
خوابید. به من هم گفت: بیا، تو هم اینجا دراز بکش تا صبح نشده
به چرتی بزنیم.
گفتم: نه من سر جام میشینم با اینکه این چند روز زینب خانم خیلی
به دلم نشسته بود و دوستش داشتم ولی هم از خوابیدن روی آن
موکت و هم از اینکه کنار زینب که تا آن موقع کلی مرده شسته
بود، اکراه داشتم. کمی که گذشت دیدم، زینب خانم خوابش سنگین
شده ولی من هر چه با خودم کلنجار می روم، خوابم نمیبرد،
صدای انفجار از فاصله های دور و نزدیک به گوش می رسید و
هزار تا فکر و خیال به ذهنم سرازیر می شد. برای فرار از آنها به
سرم زد دوباره بروم بیرون. این بار زینب متوجه بیرون رفتنم نشد
قبرستان بزرگ بود و بی در و دروازه. خیلی از دیوارهای قدیمی
دور تا دور آن ریخته بود و به راحتی می شد از روی آن پرید و
وارد شد. در امتداد ساختمان غسالخانه جاده آسفالتهایی بود که دو
طرفش را درختکاری کرده بودند. توی آن تاریکی وقتی باد می
وزید و شاخه ها و برگ های درختان را تکان می داد، آن قسمت
ترسناک تر و وهم آلودتر می شد، قبل از این شب های زیادی را
به خاطر فرار از گرما پشت بام خوابیده بودم. همیشه قبل از اینکه
خوابم ببرد به دل آسمان خیره میشدم و به ماه و ستاره ها نگاه می
کردم. رنگ نقره ایی محتاره ها توی آبی سرمه ایی رنگ خیلی
جلوه می کرد. آن قدر آسمان شهرم پر ستاره بود که گاه خوف به
دلم می افتاد، آسمان زیر این بار سنگینی کند و ستاره ها پایین
بریزند. همیشه هم این شعر میمی که توی حیاط خانه شان در
بصره برای مان می خواند، به ذهنم می آمد: ای ماه زیبا بابایم را
ندیدی در راه؟ در حالی که تفنگی بر دوش داشت و به شکار می
رفت. د حالا که به نور آن ماه و ستاره ها نیاز داشتم، تکه های
پراکنده ابرها آن را از من دریغ می کردند. به طرف پیکر شهدا
رفتم. مریم خانم سر شب توی حرف هایش گفته بود؛ فقط سگها
نیستند، ممکنه جک و جانور دیگه ایی هم سراغ جنازه ها بیایند.
نمی خواستم حالا که اینجا مانده ام، حضورم بی ثمر باشد و فردا
ببینم آسیبی به جنازه ها رسیده. از طرفی خوف عجیبی توی دلم
بود. به ذهنم می رسید، نکند یکی از اینها که اینجا دراز به دراز
خوابیده اند از جا بلند شود. آن وقت من چه کار می کردم. شنیده
بودم؛ بعضی کشته ها را که به سردخانه برده اند بعد از چند
ساعت علائم حیاتی شان برگشته و معلوم شده تا قبل از این در
اغما بوده اند و به اشتباه آنها را سردخانه برده اند. به خاطر همین،
سپرده بودند قبل از آوردن شهیدی به جنت آباد یا سردخانه اول
حکم مرگش را به تأیید بیمارستان برسانند. این توهمها توی تنهایی
و تاریکی همراه با ذهنیتی که از پیکرهای متلاشی داشتم باعث می
شد، دچار دلهره بشوم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتابدا🪴 #قسمتهشتادهفتم🪴 🌿﷽🌿 زینب به شوخی و با لهجه ایی که می خواست حروف عربی را مثل من تل
#کتابدا🪴
#قسمتهشتادهشتم🪴
🌿﷽🌿
با دقت به صداهای دور و برم گوش میکردم. تا صدایی می شنیدم،
می ایستادم. تمام وجودم گوش می شد، بفهمم این صدای چیست
صدای سگها و انفجارها از دور به گوش
می رسید، بیشتر صدای ناشناخته و مرموز باد بین شاخه های
درخت ها بود که از جا می پراندم. برای اینکه در صورت بروز
خطر وسیله ایی برای مبارزه داشته باشم به شاخه یکی از درخت
ها دست زدم. به ظاهر خشک می آمد ولی به زحمت شاخه را
پیچاندم. خیلی سخت کنده شد. شاخ و برگ های اضافی اش را جدا
کردم. شاخه را مثل چمانی در دست گرفتم و با خیال راحت تری
دور و بر شهدا به گشت زنی ادامه دادم. داشتم فکر میکردم بعضی
از این پیکرها این همه مدت اینجا هستند ولی وقتی نگاهشان
میکنیم، انگار همین یک ساعت پیش شهید شده اند. یک ذره بوی
ناخوشایند توی این ها نیست
در همان حال به آسمان هم نگاه می کردم. ماه بالای سرم بود. راه
که میرفتم احساس میکردم با من می آید. گاه ابر جلویش را می
گرفت و تاریکی صد در صد می شد.
همان طور که بین شهدا چرخ میزدم، یکهو احساس کردم پایم در
چیزی فرورفت. موهای تنم سیخ شد. جرأت نداشتم، تکان بخورم یا
دستم را به طرف پایم ببرم. لیزی و رطوبتی توی پایم حس میکردم
که لحظه به لحظه بیشتر می شد. یک دفعه یخ کردم. با این حال
دانه های عرق از پیشانی ام می ریخت. آرام دستم را پایین بردم و
به پایم کشیدم. وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده است، تیره پشتم تا سرم
تیر کشید و چهار ستون بدنم لرزید.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتهشتادنهم🪴
🌿﷽🌿
پایم در شکم جنازهایی که
امعاء و احشایش بیرون ریخته بود، فرو رفته بود. به زحمت پایم
را بالا آوردم، سنگین و کرخت شده بود. انگار مال خودم بود،
کشان کشان تا دم تکه زمین خاکی آمدم. پایم را از کفش در آوردم
و روی زمین کشیدم. فایده ایی نداشت. جورابم را در آوردم نمی
توانستم پایم را تکان چندانی بدهم. با دست خاک بر می داشتم و
روی پایم و روی کفشم میریختم. بعد تا دم اتاق آمدم. آفتابه آب را
برداشتم و کناری رفتم. باز جوراب و کفشم را خاک مال کردم و
به تنه درخت زدم. پایم را به لبه جدول کشیدم تا آن رطوبت لزج
از بین برود. بعد آهسته آهسته آب ریختم. خاک زیر پایم گل شد.
به زحمت توانستم پا و کفش و جورابم را بشویم. آب چندانی
نداشتیم و باید به همان قناعت می کردم. بعد رفتم توی اتاق. تمام
بدنم لرز داشت. بد جور سردم شده بود. طپش قلبم آنقدر زیاد شده
بود که انگار می خواست از قفسه سینه ام بیرون بزند. دراز
کشیدم. سعی کردم بخوابم تا این حس بد از فکرم دور شود. ولی
خوابم نمی برد. لرزشی که در دلم بود انگار نمی خواست از بین
برود. خدا خدا می کردم زودتر صبح شود و این تاریکی از بین
برود، مردم بیایند و من از این عذاب وجدان رها شوم.دم دمای صبح خوابم برد و با صدای اذان پیرمرد غسال از جا
پریدم. به سختی بلند شدم تمام استخوانهایم درد میکرد. نماز که
خواندم، دوست داشتم خانه بودم و باز هم می خوابیدم ولی اینجا
نمی شد. زینب و مریم خانم بعد از نماز شروع کرده بودند به
حرف زدن. وقتی دیدند من آرام و مچاله آن گوشه کز کردم، زینب
خانم گفت: الهی بمیرم مادر، تو اصلا نخوابیدی؟
گفتم: چرا، چرت زدم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتابدا🪴 #قسمتهشتادنهم🪴 🌿﷽🌿 پایم در شکم جنازهایی که امعاء و احشایش بیرون ریخته بود، فرو رفت
#کتابدا🪴
#قسمتنودم🪴
🌿﷽🌿
فصل ششم
گفت: نشسته که خستگی آدم در نمی یاد. ما تخت خوابیدیم باز تن
مون کوفته است و دلمون میخواد باز هم بخوابیم چه برسه به تو.
بعد نگاهش را از من برگرداند و گفت: خدا کنه خبر بیارن جنگ
تموم شده و عراقی ها رفتن، دیگه شهید نیارن. تکلیف ما هم
روشن بشه. از جا بلند شد و چراغ نفتی را بیرون برد. به دنبالش
صدای یکی از مردها آمد. می گفت: این نفت نداشته فتیله
سوزونده. اگه بذارید بی نفت بسوزه تو این آشفته بازار از کجا فتیله
بیاریم؟ اون وقت چایی بی چایی
تا آب کتری جوش آمد و چای دم کردند، آفتاب هم بالا آمد. توی
این فاصله با زینب توی محوطه جلوی اتاق و مسجدی که مناره و
گنبد نداشت و فقط برای نماز میت خواندن از آن استفاده می شد،
قدم زدیم. با اینکه هوا خیلی خوب بود، ولی با هر نفس بوی
باروت وارد بینی ام می شد. صدای انفجارها که در تمام طول شب
شنیده می شد، همچنان ادامه داشت. گاهی نیم ساعتی قطع می شد
و دوباره شروع می شد. دیگر به شنیدن چنین صداهایی عادت
کرده بودم. به زینب گفتم: اینا شب و روز حالیشون نیست.
گفت: اینا چی حالیشون هست؟
تا مسجد بیشتر از یک کیلومتر راه در پیش داشتم.
منازل شهرداری را پشت سر گذاشته، به وسط های خیابان
اردیبهشت رسیده بودم که دیدم وانتی درب و داغان دارد می آید.
ماشین به من که رسید، راننده نگه داشت و گفت: خواهر من
مسیرم مسجد جامعه، اگر مسیرتون اون طرف هاست سوار شید
آنقدر بدنم کوفته بود که از خدا خواسته به سوار شدن پشت وانت
راننده غریبه راضی شدم. گفتم: دست شما درد نکنه و بالا رفتم.
راننده توی مسیر هر کس را می دید، نگه میداشت و سوار می
کرد. دو تا مرد جلو نشستند. یک زن و یک بچه چهار ساله عقب
سوار شدند. کمی جلوتر دو تا مرد دیگر به جمع مان اضافه شدند
ولی نزدیک مسجد امام صادق )ع( در خیابان چهل متری پیاده
شدند و بقیه رفتیم مسجد جامع
توی آن شلوغی جوان دیروزی را پیدا کردم. ابراهیمی صدایش
می زدند. یکجا قرار نداشت. دائم در حال بدو بدو و حرف زدن
بود. تلفن زنگ می خورد، می دوید بر می داشت. آن یکی
صدایش می کرد، می رفت سراغش. با این همه مشغله با
خوشرویی جواب این و آن را می داد. یک بار که سر میزش
برگشت تا جواب تلفن را بدهد، فرصت را غنیمت شمردم و گفتم:
سلام.
گفت: علیک سالم. گفتم: ببخشید نیروهایی که فرستادین هنوز
نرسیدن. اومدم ببینم چرا؟ خنده اش گرفت. گفت: صبر کن جواب
تلفن رو بدم بعد.به مکالمه هاش گوش نکردم. به حیاط مسجد نگاه کردم. ازدحام
عجیبی بود. یک عده توی حیاط وسایل و کمک های مردمی را
جابه جا می کردند. زنها و بچه ها را توی شبستان مسجد جا داده
بودند. همهمه زنها و گریه و زاری بچه ها آدم را کلافه می کرد.
به طرف جوان پشت میز برگشتم. گوشی را که گذاشت، پرسید:
خب چی کار داری؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتنودیکم🪴
🌿﷽🌿
حس کردم مرا از یاد برده که این طور سؤال می کند. گفتم: مگه
من دیروز نیومدم اینجا گفتم؛ برای جنت آباد نیرو نیازه؟!
با مکث گفت: جنت آباد! خب خب! گفتم: خب، کو نیرویی که
فرستادید؟ گفت: من از کجا باید نیرو بیارم؟
گفتم: اصلا شما انگار یادت رفته من دیروز اومدم. الان هم وقتی
اومدم، نمی دونستی برای چه کاری اومدم. مرد حسابی وقتی نمی
تونی چرا قول میدی؟ همون دیروز میگفتی نمی شه، می رفتم
سراغ یکی دیگه.
با ناراحتی گفت: حالا میگم نمیشه. برو سراغ یکی دیگه. با
عصبانیت گفتم: حالا دیگه نه. باید هر طور شده با نیرو با اسلحه
جور کنی. گفت: به من چه. مگه من اینجا تعهد دادم؟
گفتم: من نمیدونم. من هم به کسی تعهد ندادم تو جنت آباد بمونم.
ولی احساس وظیفه کردم. شما هم که اینجا ایستادی حتما احساس
وظیفه کردی، حالا هم باید وظیفه ات رو به خوبی انجام بدی
گفت: حالا میگی چی کار کنم؟
گفتم: یه فکری بکنید برای جنت آباد، اونجا هم نیرو میخواد. اون
چندتا غسال که گناه نکردند، غسال شدند. این چند روزه دارند زحمت
میکشند. جون می کنند. بدون اینکه حتی خونه هاشون برن، شبانه
روز دارن کار می کنند. نه کسی به فکر غذاشونه، نه نیرو کی یاد
کمک. شب ها که سگها حمله می کنند اسلحه ای نیست از خودمون
دفاعی بکنیم. حالا هر چی می آییم میگیم نیرو می خوایم، اسلحه
می خوایم، کسی نیست جواب بده. فردا و سگها حمله کردن به
جنازه ها با یکی از جنازه ها را بردن، اونوقت اونجا صاحب
میکنه و این را که گفتم، دیدم عده ایی که دور و برمان جمع شده
بودند. صدایشان در آمد: راست میگه. عجب وضعیه. باید به فکر
اونجا هم باشیم. اینجوری که نمیشه و....
جوان، مستأصل گفت: من اینایی رو که خواهرمون میگه قبول
دارم ولی چه کار کنم، من که کاره ایی نیستم گفتم: منم که نگفتم
شما کارهایی هستید. مگه همین تلفن ها زیر دست شما نیست،
تماس
بگیر با هرجا که صلاح دیدی، وضعیت جنت آباد رو توضیح بده،
بگو هر روز می یان با من دعوا میکنن. اینجوری بگید، اونا هم
مجبور میشن به فکری برای اونجا بکنن.
گفت: باشه. چشم. اگه با تلفن حل میشه، باشه.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتابدا🪴 #قسمتنودیکم🪴 🌿﷽🌿 حس کردم مرا از یاد برده که این طور سؤال می کند. گفتم: مگه من دیروز
#کتابدا🪴
#قسمتنوددوم🪴
🌿﷽🌿
گفتم: من از اینجا نرم، بشه قضیه دیروز. اگه این دفعه هم بی
توجهی کنید بازم مییام. اونقدر داد و بیداد میکنم تا یکی جوابم رو
بده. خندید و گفت: نه خواهر انگار دیوار ما از همه کوتاه تره، همه
مییان سر من داد میکشن. عیب نداره. شما هم بیا سر من داد بکش
وقتی این طوری گفت، دلم سوخت. سکوت کردم و بعد از چند
لحظه گفتم: خدا خیرتون بده.
بعد خداحافظی کردم. بیرون آمدم و راه جنت آباد را در پیش
گرفتم. حالم گرفته بود. با یک امیدی آمده بودم نیرو و اسلحه با
خودم ببرم ولی حالا دست خالی داشتم می رفتم. به خودم میگفتم:
الان زینب و بقیه می گویند؛ نگفتیم نرو، حالا دیدی فایده ای
نداشت؟
همین طور که به طرف جنت آباد می رفتم، صدای انفجارها از هر
طرف می آمد. به فلكه اردیبهشت که رسیدم، دیدم از روبه رو، از
سمت کشتارگاه چند تا سگ دارند می آیند. مرا که دیدند، آرام
شروع کردند به عوعو کردن و به طرف من دویدند. توی
صداهایشان حالت ترس و التماس بود. فهمیدم قصد حمله ندارند و
فقط چون صدای انفجار می شوند و احساس خطر می کنند، می
خواهند پناه بگیرند. حدس زدم توی این شرایط گرسنه و بی پناه
مانده اند. وقتی مردم خودشان چیزی پیدا نمی کنند بخورند، از کجا
باید به اینها غذا بدهند
توی خیابان اردیبهشت که پیچیدم، آنها هم ناله کنان پشت سرم
آمدند. از حالت ها و ناله هایشان حس کردم به من می گویند: ما را
هم با خودت ببر. این رفتار سگها برایم آشنا بود. به همین خاطر،
می فهمیدم حیوان چه منظوری دارد. به طرفشان برگشتم و گفتم:
کجا افتادید دنبال من؟ شما رو با خودم کجا بیرم؟ ببرم جنت آباد،
اونوقت نگام کنند و بگویند این بود نیروهایی که برای کمک می
خواستی بیاری. ما که با خود این سگها مشکل داریم تو اینارو
برداشتی آوردی. برید پی کارتون
هر چه آنها را چه کردم و سعی کردم از خودم دورشان کنم، فایده
ایی نداشت. دست بردار نبودند، می خواستند پا به پای من حرکت
کنند. چادرم را به طرفشان می زدم. دست و پایم را با حرکات تند
تکان می دادم تا نزدیکم نشوند، در عین عصبانیت، خنده ام گرفته
بود. اگر کسی مرا با این حالت پرش و جهش ببیند، چه فکری می
کند؟ بالاخره از رو رفتم و گذاشتم تا هرجا که می خواهند دنبالم
یابند. دیدن سگ ها با این حالت ذهنم را به زمستان سال قبل برد.
یک روز که از خانه پاپا برمیگشتم، توی محوطه خالی که قرار
بود فضای سبز درست شود، چند تا توله سگ دیدم، معلوم بود چند
روز بیشتر نیست که از تولدشان می گذرد، بچه های محل به
طرفشان سنگ می زدند یا با پا لگدشان می کردند. توله سگها هم
مظلومانه ناله می کردند. توی هم میلولیدند و از دست بچه ها در
دل هم پناه می گرفتند. دلم به حالشان سوخت. می دانستم بابا به هیچ عنوان اجازه نگهداری سگ را آن هم توی خانه نمی دهد،
توی خانه مهندس بهروزی هم که بودیم از سگ خانه مهندس بدش
می امد.او معتقد بود جایی که سگ باشد ملائکه خدا آنجا پا نمی
گذارند و برکت می رود. به هیچ وجه هم از این اعتقادش کوتاه
نمی آمد. پشت خانه مان بیابان خالی بود و احتمال رفت و آمد آدم
های نایاب از راه پشت بام به داخل خانه ها می رفت. همیشه بابا
توصیه می کرد؛ پشت بام که می روید حواستان جمع باشد. ما هم
میگفتیم: اگر یک سگ آنجا بگذاریم دیگر جای نگرانی نیست. اگر
به قول شما آدم نابابی خواست از آنجا وارد خانه ما بشود با پارس
سگ متوجه می شویم، ولی او می گفت دوست ندارم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتنودسوم🪴
🌿﷽🌿
با این همه آن روز که توله سگها را دیدم، وقتی به خانه برگشتم
جریان را برای علی تعریف کردم. على اول مخالفت کرد. ولی
وقتی گفتم بچه ها آنها را اذیت میکنند، رفت بیرون و وقتی
برگشت، گفت: زهرا رفتم دیدم شون. کدومشون رو میخوای
برداری؟
گفتم: نمی دونم. یکیشون از همه قشنگ تر بود. دوست دارم اون
رو بردارم. على به من و منصور گفت: برید یه دونه بیارید. من
بابا رو راضی میکنم و از خوشحالی پر در آوردم. با منصور و
لیلا دویدیم سراغ توله ها. وقتی آنجا رسیدیم فقط دوتا از آنها مانده
بود. توله ایی که من در نظر داشتم نبود. آن توله سفید بود و چند تا
لکه کی روی تنش داشت. دور یکی از چشم هایش هم سیاه بود. وقتی
دیدم آن توله نیست، به منصور و لیلا گفتم: حالا از این دوتایی که
مونده کدوم رو برداریم؟ که یک دفعه چندتا پسر که گفتند: اینا مال ماند.گفتم: از صبح تا حالا اینا اینجا بی صاحب افتادن، حالا مال شما
شدن؟ من اومدم ببرمشون.
این طوری که گفتم، نرم شدند و گفتند: خاله میشه یکی از اینا رو
بدی به ما؟ گفتم: باشه هر کدوم رو می خواهید بردارید. این دو تا
مثل هم و زرد رنگ بودند. بچه ها یکی از توله ها را برداشتند.
پرسیدم: می خواین باهاش چی کار کنید؟ گفتند: می خوایم ببریم،
بزرگش کنیم. گفتم: نبرید بزنید، بکشیدش. اذیتش نکنید. اون وقت
قهر خدا میگیردتون. گفتند: نه خاله اذیتش نمی کنیم
منصور روی توله آخری نگه پارچه ایی انداخت و آن را برداشت.
خوشحال و خندان راه افتادیم طرف خانه. از بخت بدمان بابا جلوی
در ایستاده بود، ما را که دید، گفت: کجا بودید؟ ترس و لرز گفتیم:
همین لینی پاپا اینا.
گفت: اونجا چی کار داشتید؟
افتادیم به من من کردن. به هم نگاه می کردیم، چه بگوییم، یک
دفعه منصور توله سگ را از پشت سرش در آورد و گفت: علی
گفت، بریم اینو بیاریم.
بابا نگاهی به من و لیلا کرد، نگاهی به منصور و گفت: تو بیخود
کردی رفتی اینو آوردی.
از ترس داشتیم زهره ترک می شدیم. منصور به من و لیلا اشاره
کرد و گفت: تقصیر من نیست. تقصیر ایناست.
بابا باز به من و لیلا نگاه کرد و گفت: حالا بیار جلو ببینم چیه؟
منصور دستش را جلو برد. توله دست و پا می زد و می خواست
از زیر پارچه بیرون بیاید. یک دفعه بابا با ملایمت گفت: زبون
بسته رو چرا این طوری کردین؟
کمی نگاهش کرد و بعد ادامه داد: نبرید همین طوری بندازینش تو
حیاط. همه جا رو تجسس میکنه. با این حرف یخمان باز شد.
حدس زدم، علی بابا را راضی کرده و بابا از اول از کار ما خبر
داشته. الان هم فقط می خواسته سر به سرمان بگذارد.
منصور با خوشحالی گفت: پس چیکارش کنیم؟ بابا جواب داد:
بذارش تو به جعبه که هی تو حیاط وول نخوره.
تا چند روز توله را در پیت هفده کیلویی نگه داشتیم. بعد بابا و
محسن روی پشت بام برایش لانه ایی درست کردند. طنابی هم دور
گردنش بستند که تا محدوده مشخصی می توانست دور بزند. گاهی
بابا خودش طناب را باز می کرد و اجازه می داد، حیوان روی
پشت بام بدود. غذای سگ را من بالا می بردم. پسرها از ذوق او
دیگر توی کوچه نمی رفتند و روی پشت بام بازی می کردند. توله
سگ با آن پوست زرد طلایی رنگش هر روز بزرگ تر و قشنگ
تر می شد و بیشتر جست و خیز می کرد. به ما هم انس گرفته بود
و به محض دیدن ما خودش را لوس میکرد، می خواست دور پای
ما بچرخد و لیس مان بزند. ما هم چندان نزدیکش نمی شدیم. روی
همین حساب، من با خلق و خوی سگ که حسن و منصور اسمش
را جیمی گذاشته بودند، آشنا شدم. حالا هم که سگهای سرگردان
دنبالم افتاده بودند، حس میکردم می خواهند به من پناه بیاورند و از
من کمک می خواهند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتنودچهارم🪴
🌿﷽🌿
به خیابان امیرکبیر که رسیدم. صدای انفجارها خیلی شدید شد.
طرفهای خیابان چاسبی و خیابان خلیج فارس را هم می زدند.
سگها که از من خیری ندیده بودند، با این صداها هرکدام شان به
طرفی دویدند، به دنبال جان پناه می رفتند و دوباره برمی گشتند.
بالاخره هم پراکنده و دور شدند.
جنت آباد که رسیدم یک راست رفتم توی غسالخانه. لیلا آمده بود.
تعدادی هم شهید آورده بودند. همه مشغول بودند. می خواستم
جلوی چشمشان نروم تا پرس و جو نکنند ولی کار زیاد بود. پکر
و غمزده وارد شدم. خدا خدا می کردم از نیرو نپرسند و نگویند:
گفتیم رفتنت بیخوده
تا سلام کردم، از قیافه ام فهمیدند خبری نیست و دست خالی آمده
ام. مریم خانم پرسید: ها چه خبر؟ گفتم: هیچی. مثل دیروز بهم
وعده دادن
زینب گفت: توکل بر خدا نمیشه به امید دیگرون نشست. تا اینجای
کارها رو انجام دادیم از اینجا به بعدش هم خدا بزرگه.
به من هم که دمغ ایستاده بودم و دست و دلم به کار نمیرفت، گفت:
حالا تو نمیخواد خودت رو ناراحت کنی و حرص و جوش
بخوری. اصلا لازم نیست بری رو بندازی. اونا خودشون باید به
فکر باشن. اینجا که مال بابای ما نیست. هر کی اومد، خوش اومد.
هر کی اومد خدا به همراهش و زینب خانم این را گفت و مریم
خانم و آن یکی پیرزن هم حرفش را تایید کردند. ولی چند دقیقه بعد
آقای پرویز پور را که دیدند، گفتند: دنبال نیرو باشید. ما داریم از
پا در می آییم.
او هم جواب داد: والا به خدا من دنبالش هستم. تقلا میکنم. ولی
اوضاع اونقدر درهم بر همه که هیچ کس به هیچ کس نیست. یه
عده که رفتند زن و بچه هاشون رو از زیر آتیش بیرون ببرن. یه
عده هم که میرن خط. بقیه هم که باید اونا رو پشتیبانی کنن. دیگه
کسی به اینجا نمی رسه
آنقدر حالم گرفته بود که از لیلا نپرسیدم؛ دیشب خانه چه خبر؟ یا
دا چیزی نگفته. او هم که دید من حال و حوصله ندارم، سراغم
نیامد. توی سکوت مشغول کار شدم. زینب و مریم خانم حرف می
زدند ولی من تو لاک خودم بودم و میگفتم: چرا اینجا رو نباید سر
و سامانی دهند؟ حتما فکر میکنن وظیفه شهرداریه. اگه اینطوره،
جنگیدن هم وظیفه ارتشی ها و بسیجی هاست. چرا همه درگیر
شدن. رسیدگی به مجروحین هم کار پزشک هاست، بقیه باید دست
نزنن، حالا که همه دارن با اینا همکاری می کنند، پس باید به جنت
آباد هم کمک بشه
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتابدا🪴 #قسمتنودچهارم🪴 🌿﷽🌿 به خیابان امیرکبیر که رسیدم. صدای انفجارها خیلی شدید شد. طرفهای
#کتابدا🪴
#قسمتنودپنجم🪴
🌿﷽🌿
حجم کار باعث می شد، بی وقفه کار کنم. به خاطر همین، کم کم
از آن حالت بیرون آمدم. اما هنوز خودخوری میکردم و روحم در
عذاب بود. دیگر تعداد کسانی که برای کمک می آمدند، انگشت
شمار شده و وسایل مورد نیاز مان ته میکشید.
آخرین جنازه ایی که ظهر من، لیلا و زینب قبل از دست کشیدن از
کار شستیم، پیرزن چاق پنجاه و چند ساله ایی بود که به نظر خیلی
تمیز و مرتب می آمد. موهایش را از فرق باز کرده . دو تا گیس
بافته و در انتها هر دو را یکی کرده بود. پیراهنش هم خیلی قشنگ
بود و بهش می آمد. پارچه پیراهنش از جنس مل مل با زمینه آبی
روشن و گل های لاجوردی و شلوار کودری اش هم سرمه ایی
تیره با گل های ریز زرد و شیری رنگ بود. پیرزن را سه، چهار
نفری روی سنگ گذاشتیم. همه جای بدنش سالم بود. وقتی کار
غسل دادنش تمام شد، پیرزن غسال کفنی آورد و گفت: اینم تگه آخر.
تگه کفن را برداشتیم. با اینکه پیرزن قد متوسطی داشت، کفن
برایش کوتاه بود و به زور اندازه اش شد. با شنیدن صدای اذان ما
هم دست از کار کشیدیم و رفتیم برای نماز.
جلوی تانکر آب مصرفی غسال ها که توی همین چند روز آورده
بودند، ایستاده بودم که دیدم آقای سالاروند ناهار آورده. نان، پنیر و
هندوانه بود که از مسجد گرفته بود. پشت سر او آقای پرویز پور
آمد و گفت: تلفن زدن از بیمارستان میخوان یه سری شهید بیارن.
سردخونه ها پر شده جا نیست، بیشتر از این نمی تونن شهدا رو
نگه دارن.
یک ساعت بعد شهدایی را که اطلاع داده بودند، آوردند. پانزده،
شانزده جنازه توی یک ماشین پیکاب، منظره وحشتناکی بود. همه
آنها را روی هم ریخته بودند. با اینکه زنها را یک طرف گذاشته
بودند ولی به خاطر تعداد زیاد کشته ها همه چیز درهم و برهم شده
بود. خاک و گل روی جنازه ها و لهیدگی بدنشان نشان می داد آنها
را از زیر آوار بیرون کشیده اند. سر و صورت و حتی چشم ها و
دهانشان پر از خاک بود.
راننده که تعجب و آه و ناله ما را دید، گفت: بیشتر از این بودن. یه
سری رو فرستادن آبادان
به جنازه دختر بچه دبستانی که روی همه جنازه ها بود، نگاه
کردم. قد دختر کشیده بود. پیراهن دورچینی به تن داشت و
روسری سرمه ایی اش دور گردنش بود. دستم را دراز کردم و با
کمک راننده که بالای وانت بود، جنازه دختر را برداشتم و روی
شانه ام انداختم. موهای پر و حالت دارش آویزان شده بود. انگار
استخوان های چند جای بدنش شکسته بود. چون جسدش خیلی لخت
و منعطف بود، حال بدی بهم دست داد. بدنم زیر جسد دخترک
میلرزید. به زحمت او را بردم و گوشه ایی خواباندم و دوباره پای
وانت برگشتم. جسد دیگری را با کمک زینب آوردم ولی دیگر
بریدم و نتوانستم ادامه بدهم. آمدم توی غسالخانه تیم. آن دو نفر
برانکارد را تا دم غسالخانه زنانه آوردند. موقع حرف زدنشان با
هم اسمشان را شنیدم. اسم جوان هیکلی که
ریشش را از قسمت گوئه، مرتب تراشیده بود رضا و راننده که مو
و محاسن پرپشت مشکی و چشمان درشت و تیزی داشت، خسرو
بود. به خاطر دقتی که در برداشتن و گذاشتن برانکارد نشان دادند،
حس کردم جوانهای وظیفه شناس و مقیدی هستند. به همین خاطر،
فکر کردم شاید بشود از آنها کمک گرفت. از همه مهم تر ماشین
هم داشتند
دل به دریا زدم و گفتم: حالا که وسیله زیر پای شما هست، ثواب
داره توی شهر دور بزنید و شهدا و مجروحین رو جمع کنید.
آن که اسمش خسرو بود، گفت: از کجا جمع کنیم؟ گفتم: هر جا که
مورد اصابت قرار میگیره، سرکشی کنید.
به همدیگر نگاه کردند. درباره گفتم: مگه شما برای تعمیر و بکسل
کردن ماشین ها این طرف و آن طرف نمی رید؟! خب تو این
فاصله جاهایی رو که میزنن یه نگاهی بندازید.
گفتند: باشه. ببینم چی میشه. وضع بنزین و لوازم یدکی خیلی
خرابه. ولی تا اونجا که بتونیم این کار رو میکنیم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتنودششم🪴
🌿﷽🌿
زینب گفت: خدا بزرگه مادر، شما بخواید میتونید
از اینکه این دو نفر حاضر به همکاری شده بودند، خیلی خوشحال
شدم. اما این کافی نبود. به دنبال نیروی کار تا عصر شاید پنج،
شش بار دیگر هم به مسجد سر زدم، فشار عصبی که بیشتر از
همه به خاطر فرو رفتن پایم در جنازه آن شهید هر لحظه به روحم
وارد می شد، حالم را دگرگون کرده بود. کم تحمل شده بودم. می
خواستم هر طور شده تکلیف جنت آباد را روشن کنم، میگفتم: بروم
داد و بیداد کنم برای اینکه از شرم خلاص شوند، حتما به جوابی
می دهند.
فکر می کردم اینجا رها شده است و من هر طور که شده باید
دیگران را متقاعد کنم به جنت آباد و شهدا اهمیت بدهند. خودم هم
خسته شده بودم. دست و پاهایم درد می کرد. حتی بندهای انگشتانم
به خاطر فشار و سنگینی جنازهها ورم کرده بود. می رفتم مسجد،
نتیجه نمیگرفتم، می آمدم. دوباره عصبی میشدم و می رفتم. آنقدر
که دیگر خجالت میکشیدم. خودم هم می فهمیدم حرف های تکراری میزنم ولی دستم به جایی بند نبود. فقط میدیدم مسجد پایگاه
و مرکز فرماندهی شده. به نظر می آمد مرکز تصمیم گیری ها،
تقسیم نیرو و مواد غذایی و مأمن مردم وحشت زده است.
فرماندهان ارتش و سپاه، هیئت امنای مسجد، معتمدین شهر و کلا
آدم هایی را که می شد به نوعی روی آن ها حساب کرد آنجا می
شد، پیدا کرد. من خوب آنها را نمی شناختم. با هر کس حرف می
زدم، می گفت: برو
به فلان آقا، به آن حاج آقا حرفت را بزن. تا آنجا که یادم می آید با
حاج آقا محمدی، حاج آقا نوری، آقای سلیمانی، محمود فرخی و...
حرف زدم. گاه حال خودم را نمی فهمیدم و صدایم بالا می رفت.
وقتی به حاج آقا نوری که اسلحه هایی دستش بود، وضعیت جنت آباد
را توضیح دادم و گفتم: آب نیست، کفن نیست.
گفت: خب شرایط اضطرار است. بدون غسل و کفن دفن کنید. در
حال حاضر خرمشهر حکم میدان حرب را دارد و شهدا، شهید در
معرکه جنگ به حساب می آیند، نیاز به غسل ندارند. با لباس
خودشان می شود آنها را دفن کرد. کسانی هم که به شهدا دست می
زنند، نیازی به غسل مسح میت ندارند.
گفتم: امکان آوردن آب که هست، تا الان هم با تانکر آب می
آوردند. منتهی نیرو نیست. به فکری برای نیروی کمکی بکنید و
گفت: از کجا ئیرو بیارم؟ ? گفتم: نیرو نمیتونید بیارید این اسلحه
تون رو بدهید.
قبول نکرد. پیله کردم و خواستم هر طور شده اسلحه اش را
بگیرم. عصبانی شد. من هم عصبی شدم و گفتم: الحمدلله نه نیرو
دارید نه اسلحه. ما که نمی ذاریم بلایی سر شهیدامون یاد شده تا
صبح، با سنگ و چوب ازشون محافظت می کنیم، شاید فردا یکی
از شماها شهید شد، دلتون میخواد جنازه هاتون رو سگها لت و پار
کنن؟
همان دختر قد بلند و سبزه رویی که دیروز دیده بودم و از او
خوشم آمده بود، جلو آمد و گفت: چیه، چرا این قدر ناراحتی
میکنی؟ چرا داد و بیداد راه می اندازی؟
یکدفعه دلم شکست. با بغض صحنه های جنت آباد را برایش گفتم.
انگار یک هم زبان پیدا کرده بودم که می توانستم عقده دلم را
برایش باز کنم. اشکهایم می ریخت و بدنم میلرزید. با مهربانی
پرسید: کدوم دبیرستان بودی؟
گفتم: من دبیرستان نرفته ام. گفت: حالا تو چرا رفتی جنت آباد؟
گفتم: خب اونجا نیازه. بعد من پرسیدم: اسم شما چیه؟ گفت: مریم
امجدی، اسم خودت چیه؟ گفتم: اسمم زهراست. سیده زهرا حسینی
ولی تو شناسنامه ام اشتباهی نوشته زهره.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتابدا🪴 #قسمتنودششم🪴 🌿﷽🌿 زینب گفت: خدا بزرگه مادر، شما بخواید میتونید از اینکه این دو نفر ح
#کتابدا🪴
#قسمتنودهفتم🪴
🌿﷽🌿
کمی که با مریم امجدی حرف زدم، احساس کردم سبک شده ام. در
حین گفت وگوی ما چند تا دختر دیگر هم دورمان را گرفتند. از
حرف هایشان فهمیدم توی مسجد کار میکنند. دخترهای نجیبی
بودند. حس کردم این ها همدیگر را توی این چند روز شناخته اند
و دوست شده اند. چون همدیگر را به اسم کوچک صدا می کردند.
مریم امجدی مرا به آنها معرفی کرد. من هم با آنها آشنا شدم.
صباح وطن خواه، دختر لاغر اندام و سبزه رویی بود با قدی بلند و
ابروانی به هم پیوسته و چشمانی بادامی که مانتوی گلبهی
چهارخانه ایی با خطوط طوسی و سفید به تن داشت. روسری
بزرگ شیری رنگش را هم زیر گلویش گره زده بود.
زهره فرهادی هم مثل صباح قد بلند و قلمی بود ولی برخلاف او
خیلی ساکت و آرام بود. وقتی حرف زد احساس کردم چه دختر
متین و باشخصیتی است. با اینکه ساکت است ولی اصلا خجالتی
نیست و خیلی اعتماد به نفس دارد. با رعنا نجار، الهه حجاب،
اشرف فرهادی و افسانه قاضی زاده هم سلام و علیک کردم.
این ها هم که حرف هایم را شنیدند، دلداریم دادند و گفتند: نگران
نباش. درست میشه چرا حرص می خوری، تو داری زحمت
خودت رو میکشی، خوش به سعادتت این شهدا شفیع تو میشن،
ماچی، دلمون خوشه اینجا داریم کار میکنیم. کاش ما هم شجاعت
تو رو داشتیم
پرسیدم: شما اینجا چی کار می کنید؟ گفتند: ما اینجا منتظریم
مجروح که می بارن به مجروحها رسیدگی می کنیم
توی سرک کشیدن هایم دیده بودم دست راست مسجد یک تخت و
یک پاراوان، یک میز کوچک، کمد دارو و یک ترالی گذاشته اند
و درمانگاه مختصری راه اندازی کرده اند.
گفتم: شما که الان کاری ندارید. بیایید بریم جنت آباد. اونجا کلی
کار ریخته. بیایید اونجا کمک کنید.
یک لحظه ساکت ماندند و مرا نگاه کردند. صباح گفت: راستش من
که می ترسم. یعنی شاید هم واقعا ترس نباشه ها. چندشم میشه.
فکر کنم بچه ها هم رو این حساب نتونن بیان جنت آباد
گفتم: چرا میگید نمی تونید امتحان نکرده میگید نمی تونید. منم
اولش سختم بود. ولی رفتم و موندم و کار کردم. شما حالا بیاید
ببینید، شاید تونستید.
دوباره صباح که خیلی راحت و صریح حرف می زد، گفت: چرا
زور میگی؟ میترسیم میفهمی؟
گفتم: تو الان از من میترسی؟ گفت: نه. برای چی بترسم؟ گفتم:
همین الان بیفتم، بمیرم اون وقت چی، ازم میترسی؟ گفت: آره
میترسم. گفتم: آخه چرا؟ من تا وقتی زنده ام می تونم تو رو آزار
بدم. زمانی که مردم آزاری ندارم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتنودهشتم🪴
🌿﷽🌿
با خنده گفت: اون موقع رنگ و روت فرق میکنه. میشی قالب یخ.
اون موقع دیگه اصلا طرفت هم نمیام. و عصبی شدم و گفتم: شما
که ادعا می کنید برای کار کردن اینجا هستید، بیایید بریم، کار،
کاره. چه فرقی میکنه؟ چرا بهونه میبارید؟ می خواید از زیر کار
در برید. ! دخترهای دیگر هم گفتند: نه از عهده ما بر نمی یاد. و
فشار روحی ام باعث می شد، ملاحظه نکنم. برایم مهم نبود
دخترها ناراحت می شوند یا نه فقط شهدا را می دیدم که آنجا افتاده
اند. به همین خاطر، بی مهابا حرف میزدم. برمیگشتم جنت آباد،
دوباره طاقتم نمی گرفت. می آمدم مسجد. بالاخره بعد این رفت و
آمدها، زورم فقط به دخترها رسید. بعضی از آنها را متقاعد کردم
و به جنت آبادکشاندم. فقط مریم امجدی بود که به هیچ عنوان
حاضر نشد بیاید. گفت: من نمیتونم اینجا رو رها کنم.
او جلوی راه پله هایی که به طرف طبقه دوم مسجد میرفت، ایستاده
بود. این طور که فهمیدم آنجا انبار مختصری از اسلحه و مهمات
بود و مریم از آنجا نگهبانی می کرد و با مجوز، اسلحه میداد. با
صباح وطن خواه، زهره فرهادی، افسانه قاضی زاده و اشرف
فرهادی دختر عموی زهره راه افتادیم. در بین اینها فقط افسانه بود
که بعد از داد و یدادهای من داوطلبانه گفته بود: مییام کمکت.
وقتی ازش پرسیدم: نمی ترسی؟ گفت: نه. ما موندیم کار کنیم. پس
باید هر کاری که از دستمون برمی یاد، انجام بدیم.
از این حرفش خیلی خوشحال شدم. چون یک نفر از دخترها با دل
و جان انجام این کار را قبول کرد. وقتی رسیدیم جنت آباد، اشرف
فرهادی و زهره با اینکه دوست داشتند کمک کنند، ولی انگار
واقعا نمی توانستند و از انجام چنین کاری اکراه داشتند. صباح هم
گفت: من می ترسم، من مثل تو سنگدل نیستم.
او با بقیه رفتند توی جنت آباد، ببینند چه کاری هست که می توانند
انجام بدهند. افسانه قاضی زاده با من داخل غسالخانه آمد ولی حال
و وضع آنجا را که دید، کپ کرد. وقتی حال و روزش را دیدم،
گفتم: خب اگه میترسی دست نزن
انگار تو رو دربایستی مانده بود. گفت: نه
آستین هایش را بالا زد و با هم شهیدی را تیمم دادیم. کار این
جنازه که تمام شد، گفت: من نمیتونم اینجا بمونم. جای من اینجا
نیست.
چیزی نگفتم. نمی توانستم به جبر نگهش دارم. با هم بیرون آمدیم.
دیدم زهره فرهادی اتاق غسال ها را جارو زده و صباح هم کمی
وسایل آنجا را مرتب کرده است. نمازشان را همانجا خواندند.
زهره با آن صورت قشنگ و مهربانش هی میگفت: خواهر
حسینی، تو حق داری این طوری به هم بریزی. واقعا کسی نیست
به فریاد اینجا برسه. هر چقدر هم بدو بدو کنی فایده نداره
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتابدا🪴 #قسمتنودهشتم🪴 🌿﷽🌿 با خنده گفت: اون موقع رنگ و روت فرق میکنه. میشی قالب یخ. اون موقع
#کتابدا🪴
#قسمتنودنهم🪴
🌿﷽🌿
فصل هفتم
دیگر عصر شده بود، عصر روز چهارم مهر. با دخترها ایستاده
بودیم بیرون غسالخانه. لیلا هم دست از کار کشیده، آمده بود
بیرون. او را به صباح و زهره، اشرف و افسانه معرفی کردم و
گفتم که لیلا خواهرم است. آنها هم سلام و علیک کردند و خسته
نباشید گفتند. همین طور که مشغول صحبت بودیم، صدای بابا را
شنیدم. مرا صدا می کرد. می خواستم از خوشحالی پر دربیاورم.
این دو روز که او را ندیده بودم، دلم خیلی برایش تنگ شده بود. با
عکس العمل من، لیلا و دخترها متوجه بابا شدند. من و لیلا دویدیم
طرفش. بابا اول من و بعد لیلا را در بغلش گرفت و فشرد. به
سلام دخترها هم جواب داد و بعد ساکت ایستاد. به نظرم خیلی
خسته می آمد. غم عجیبی توی چهره اش بود. چند لحظه بعد همین
که لیلا و دخترها ما را تنها گذاشتند، بدون مقدمه گفت: زهرا می
خوام سفارشی بهت بکنم
انگار دلم را چنگ زدند. با نگرانی پرسیدم: چه سفارشی؟
سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. توی صورتش دقیق شدم.
رنگ و روی پریده اش میگفت که این چند شب را نخوابیده. چشم
هایش بی رمق بود. چشم هایی که همیشه پر از مظلومیت و
معصومیت بود. یک آن چهره اش در زندان استخبارات جلوی
نظرم آمد. همان لحظه ایی که به دا وصیت کرد، مراقب ما باشد و
از من و على خواست بچه های خوبی باشیم ودا را اذیت نکنیم.
این چهره همان چهره شده بود و همان حالت را داشت
احساس کردم برای گفتن حرفش دنبال کلمه می گردد. به دهانش
زل زدم، نفسم حبس شده بود. با خودم کلنجار می رفتم که چه می
خواهد بگوید. بالاخره سرش را بالا آورد و توی چشم هایم نگاه
کرد. طاقت دیدن نگاهش را نداشتم. سرم را انداختم پایین، سکوت
را شکست و با لحنی پر از آرامش گفت: زهرا، علی که نیست.
محسن هم که خودت میدونی بعد از چند دقیقه سکوت گفت: من
دیگه باید بروم. راه افتادیم طرف در جنت آباد. یک لحظه دیدم با
دست راستش، دست مرا که شانه به شانه اش می آمدم، گرفت.
پنجه هایمان در هم قالب شد. دلم می خواست نگهش دارم ولی نمی
شد. به در جنت آباد نزدیک می شدیم. دستم را که بیشتر فشرد،
احساس کردم از همیشه به او نزدیک ترم. با دست راستم بازوی
راستش را گرفتم. دستش را از میان انگشتانم بیرون کشید و دور
کمرم انداخت. فرصت را غنیمت شمردم و سرم را به سینه اش
چسباندم. بوی تنش را استشمام می کردم و به خاطر می سپردم.
گرمی آغوشش، مهربانی صدایش، محبتی که با فشار دستانش می
خواست به من منتقل کند، همه را سعی کردم در خاطرم ثبت کنم و
برای یک عمر در دلم نگه دارم. باز هم می خواستم بگویم؛ تنهایم
نگذار. چرا وقتی که بیشتر از هر وقت دیگر نیازمند وجودت
هستم، می خواهی بروی؟ چرا با رفتنت چنین مسئولیت سنگینی را
بر دوشم میگذاری؟ توی وجودم پر از حرف بود، پر از فریاد بود،
ولی چیزی از آن به زبانم نیامد. دیگر چیزی به در جنت آباد نمانده
بود. قلبم فشرده می شد و غوغایی در دلم برپا بود. کاش می شد از
بغلش بیرون نمی آمدم.
یک دفعه لیلا که دیده بود بابا در حال رفتن است، خودش را در
رساند. من از بغل بابا کناره گرفتم و بابا او را در آغوش گرفت.
به خودم گفتم: بیچاره لیلا، نمی داند چه لحظات گرانقدری را می
گذراند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتصدم🪴
🌿﷽🌿
شنیدم بابا به لیلا می گوید: حرف خواهرت رو گوش کن. مواظب
خودت باش. از هم جدا نشید. همیشه با هم باشید. لیلا بهت زده بابا
را نگاه می کرد. صورتش کش آمده بود. طاقت نیاورد و به گریه
افتاد. بابا دوباره بغلش کرد و مثل همیشه که می خواست سر به
سر لیلا که کمی تپل بود بگذارد، گفت: چیفتن من ناراحت نباش. ما
خودمان باید پشتیبان هم باشیم.
لیلا كمی آرام شد. بابا یک بار دیگر مرا در بغل گرفت. بعد دست
داد و سریع رفت. اصلا به عقب برنگشت و از در جنت آباد خارج
شد. یقین کردم از دنیا و مافیها کنده شده با لیلا ایستادیم و رفتنش
را نگاه کردیم. نگاه به پدری که عاشقانه دوستش داشتیم. یک دفعه
لیلا پرسید: زهرا چرا بابا این طوری حرف می زد؟ منظورش چی
بود؟
با بغض گفتم: داشت وصیت می کرد. شاید این آخرین دیدارمان
بود. دارد می رود که شهید بشود.
بغض لیلا ترکید و اشک هایش سرازیر شد. بابا رفت ولی تمام
وجودم را به تلاطم انداخت. نمی توانستم، قرار بگیرم. دخترها هم
که رفتند، بیشتر دلم گرفت. امیدوار بودم حداقل یکی دوتایشان
اینجا بمانند ولی رفتند.
با کمرنگ شدن آفتاب، جنت آباد هم کم کم خلوت شد. هفت، هشت
نفری بیشتر نبودیم. سر قبری ایستاده بودیم. می خواستیم جنازه
پسر ده، دوازده ساله ایی را دفن کنیم. توی قبر خاک ریخته بود.
یکی از مردها داشت خاکها را از آن بیرون می ریخت. پیرمردی
هم که تلقین می داد، از خستگی کنار قبر روی خاک ها نشسته بود
و نگاه می کرد. او شبها جنت آباد نمی ماند، می رفت و صبح می
آمد. حدود شصت سال سن داشت. کوتاه بود و سفید رو همیشه
کفش و لباس های رویی اش را در می آورد به تابلو فلزی بالای
قبری آویزان میکرد و با پیژامه گل و گشاد و عرقگیر سفید و پای
برهنه، توی قبرها می رفت. پاچه های شلوارش را هم بالا میزد تا
موقع کار اذیتش نکنند. خیلی دلم به حالش میسوخت. عرقچینی که
به سر داشت مرا یاد پاپا می انداخت. من که تا قبل از این عادت
داشتم در طول روز یکی، دو بار به
خانه پاپا بروم، اما حالا چند روز بود که از آنها بی خبر بودم از
قبر که آماده شد، پیرمرد رفت داخل. جنازه را فرستادند پایین. تا
روی جنازه را باز کند و
تلقین را بخواند، به زحمت و کشان کشان دو تا سنگ لحد آوردم.
پیرمرد که دیگر از وقتی با من آشنا شده بود مرا دخترم صدا می
کرد، گفت: دخترم، بابا، اون سنگ لحد رو بده به من یواش،
نیندازی
حرفش تمام نشده صدای غرش جنگنده ها همه مان را متوجه
آسمان کرد. صدا از سمت جنوب به گوش می رسید. به همان
طرف نگاه کردیم، چیزی ندیدم. یک دفعه یک نفر فریاد زد: از
این طرف، از این طرف داره میآد. پشت سرتونه
همه به عقب برگشتیم. دو تا میک از سمت پارس آون به سمت
جنت آباد می آمدند. چون سرعتشان فراتر از صوت بود ما
صدایشان را بعد از عبور خودشان شنیده بودیم. صدا هر لحظه
بیشتر و وحشتناک تر می شد. فشار زیادی به پرده گوشم می آمد.
احساس میکردم پرده گوشم متورم شده است و می خواهد از
مجرایش بیرون بزند، صدا توی قلبم لرزش ایجاد میکرد. نمی دانم
چرا نمی توانستم نفس هم بکشم. مثل این بود که باد شدیدی توی
صورت آدم بخورد و نگذارد، نفس بگیرد. میگها آنقدر با سرعت
از بالای سرمان رد شدند که نتوانستم چیزی تشخیص بدهم. حتى
نفهمیدم اندازه شان چقدر بود. تنها چیزی که خیلی واضح بود، این
بود که میگها در ارتفاع خیلی پایینی پرواز می کردند، از روز
اول هواپیماها می آمدند ولی از دیروز که روز سوم بود، بمباران
هوایی شدت گرفت. دیگر فهمیده بودند این طرف هیچ نیرویی برای مقابله با آنها نیست.
به همین خاطر، جرأت می کردند و در
ارتفاع پایین پرواز می کردند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتصدیکم🪴
🌿﷽🌿
از زبان نظامی ها که همه جا
پراکنده بودند، شنیده بودم؛ هواپیماهای آواکس برای شناسایی می
آیند و میگهای بیست و یک و بیست و سه روسی، شکاری و
جنگنده هستند. میگها بمب های شان را آن سمت پادگان در توی
بیابان بین پادگان و خانه های کوی شاه عباس ریختند. زمین زیر
پایمان لرزید. صدای انفجار شدید و دود و گرد و غبار به هوا
رفت. حتی صدای خرد شدن شیشه های کوی شاه عباس هم می
آمد. صدای غرش ها مرا یاد خورشید گرفتگی دوران مدرسه ام
انداخت. آن روز همه جا در تاریکی مطلق فرو رفت، طوفان، باد
و رگبار شدید همه جا را گرفت. رعد و برق و غرش ابرها، دل
آسمان را می شکافت و صدای وحشتناکی ایجاد می کرد. طوری
که همه ترسیده بودیم و بیشتر بچه ها گریه می کردند. الان این
غرش جنگنده ها همان ترس را در من ایجاد کرده بود، همه با
دست هایمان، گوشمان را گرفتیم و روی زمین مچاله شدیم. دلم
میخواست ببینم چه اتفاقی دارد می افتد. از روی زمین بلند شدم تا
خوب ببینم. سرم داد زدند: بشین دختر برای چی بلند شدی؟
نشستم و با کنجکاوی رد میگها را گرفتم. آنها بعد بمباران دور
زدند و دوباره از بالای سرمان رد شدند. این بار سمت پلیس راه
را کوبیدند. دود سیاه و غلیظی که به آسمان بلند شد، معلوم کرد
گاراژ و تعمیرگاه های ماشین های سنگین دیزل آباد مورد اصابت
قرار گرفته و در حال سوختن است. از طرف فلکه فرمانداری هم
صدای انفجار آمد. یقینا برای انهدام پل هم رفته بودند، همه چیز
خیلی زود و سریع اتفاق افتاد. ولی به نظرم خیلی طولانی می آمد.
میگها چند بار دیگر هم توی آسمان دور زدند و به طرف شلمچه
رفتند. نگران بودم اگر توی جنت آباد بمب بریزند تمام قبرها زیر
و رو می شود و دیگر نمی شود چیزی را تشخیص داد. وقتی
مطمئن شدیم میگها رفته اند، بلند شدیم و به کارمان ادامه دادیم.
یکی از مردها نفرین می کرد: خدا لعنت تون کنه. بعثی های از
خدا بی خبر. ایشالله نسل تون از روی زمین کنده شه. همه
عزیزامون رو کشتید. به جنازه هاشون هم رحم نمی کنید. آخه ما
چه گناهی کردیم. نمی ذارن مرده هامون تو قبرستون هم آروم
بگیرن. مرد دیگری آرامش کرد و گفت: اگه فانتوم های ما بلند می
شدند، اینا این قدر پررو نمی شدن.
مردها به دفن جنازه ادامه دادند. چون جنازهها زن نبودند، رفتم
فرغون را از کنار غسالخانه برداشتم، به زحمت چند تا سنگ لحد
در آن انداختم و راه افتادم. توی زمین ناهموار و پر از دست انداز
جنت آباد راه بردن فرغون سخت بود. هر بار که توی دست انداز
می افتاد و چپ می کرد، دادم در می آمد. بلند کردنش خیلی سخت
بود. کمرم از سنگینی اش
خم می ماند و راست نمی شد. سنگها بتونی بودند و اندازه هایی
حدود چهل در شصت با قطر پنج سانتی متر داشتند
بهم میگفتند: دختر نمی خواد سنگ بیاری. سنگینه، نمی تونی. با
پررویی میگفتم: نه میتونم
همین طور که هن وهن کنان می آمدم، جوانی را دیدم که تند تند از
قبرهای خالی و جنازه هایی که کنار آنها آماده دفن بودند، عکس
می گیرد. توی خاک و خل خیلی تمیزه شیک و خوش تیپ بود.
شلوار لی، تی شرت آستین کوتاه به تن داشت و موهایش را رو به
بالا شانه کرده بود. برای عکس گرفتن و تنظیم زاویه دوربین مدام
خم و راست می شد یا زانو می زد. حتی توی قبرها هم می رفت.
یکی از مردها پرسید: چی کار داری میکنی؟
گفت: از شهدا عکس میگیرم و پرسید: برای چی؟ : گفت: هیچی،
من عکاسم . اومدم از شهدا و جنت آباد عکس بگیرم. و این بار
من پرسیدم: عکس ها رو برای چی میخواید؟ " گفت: برای
کارهای نمایشگاهی برای بعدها، برای اینکه در تاریخ بمونه.
آیندگان اینا رو ینند، بفهمن اینجا چه خبر بوده. الان بعضی عکس
ها از جنگ جهانی دوم هست که وضعیت اون دوره رو معلوم
میکنه.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتابدا🪴 #قسمتصدیکم🪴 🌿﷽🌿 از زبان نظامی ها که همه جا پراکنده بودند، شنیده بودم؛ هواپیماهای آ
#کتابدا🪴
#قسمتصددوم🪴
🌿﷽🌿
به نظرم این حرف ها اصلا به تیپ و قیافه اش نمی آمد. یک دفعه
به ذهنم رسید کاش از شهدای گمنام عکس بگیرد. فرغون را به
قبرها رساندم بعد رفتم طرفش، همچنان سرش گرم کارش بود.
بهش گفتم: ما یه سری شهید داریم که خانواده هاشون معلوم نیستند.
به اسم شهید گمنام دفن شون میکنیم. خوبه ازشون عکس بگیرید تا
بعدا به خونواده هاشون نشون دیم و هرکس اومد سراغ شهیدش رو
گرفت، عکس ها رو نشونش بدیم تا از روی عکس شناسایی کنه
گفت: خب عکس رو نشون بدیم نباید بفهمه قبر شهیدش کجاست؟
گفتم: خب برای اون هم ما فکری کردیم. مشخصات ظاهری
شهدای گمنام را با آدرس محل دفن نوشتیم. عکس هم که باشد خیلی
بهتره است. بیایید بریم به آقای پرویز پور بگیم.
سری تکان داد و راه افتادیم طرف دفتر، آقای پرویز پور تا عکاس
را دید، پرسید: عکس گرفتی؟
جوان عکاس گفت: بله. من گفتم: آقای پرویز پور خوبه از شهدای
گمنام هم عکس بگیره گفت: اتفاقا الان با آقای سالاروند و بقیه
داشتیم درباره همین مساله صحبت می کردیم
گفتم: ما که مشخصات شهدای گمنام رو می نویسیم، عكس رو هم
توی صفحات همون دفتر بچسبونیم.
جوان گفت: میشه من این دفتر رو ببینم؟ آقای پرویز پور گفت: بله.
بیایید تو
رفتیم توی اتاق. آقای پرویز پور دفتر کوچک دویست برگی را که
جلد پلاستیکی سبز رنگی داشت از داخل کشوی سیزش بیرون
آورد و به او نشان داد. جوان صفحات دفتر را که تقریبا یک سوم
آن پر شده بود، ورق زد و گفت: این خوبه ولی اگه این دفتر بزرگتر باشه بهتره که هم مشخصات رو بنویسیم، هم عکس
بچسبونیم.
عکاس از همان موقع کارش را شروع کرد. آقای پرویز پور
صفحات یک دفتر بزرگ را جدول بندی کرد. جنسیت، حدود سن
و سال و علامت یا مشخصه ظاهری مواردی بود که در صدر
جدول نوشت. قرار شد قومیت را هم براساس نوع لباس و صورت
جنازه یا از محلهایی که شهید را آورده بودند حدس بزنیم. یک تکه
از لباس هر شهید گمنام را با سوزن به صفحه مربوطه به او وصل
کنیم و عکسی را که جوان از او می گیرد کنارش بچسبانیم. دفتر
را توی اتاق گذاشتند. هر شهید گمنامی که می آوردن اگر زن بود،
من با لیلا که سواد داشتیم، صفحه مشخصاتش را پر می کردیم.
بعد عکاس که جلوی در غسالخانه بود از او عکس می گرفت.
گاهی جسد آنقدر متالشی بود که زن یا مرد بودنش را نمی
توانستیم تشخیص بدهیم.
قرار بود عکاس عکس های هر روز را دو روز بعد بیاورد.
آن روز وقتی عکاس رفت من برگشتم توی غسالخانه و به کارهایم
ادامه دادم. طرف های غروب دلم طاقت نیاورد. بدون اینکه به
کسی چیزی بگویم راه افتادم به طرف خانه . میخواستم بدانم بابا
بعد از خداحافظی از ما خانه هم رفته یا نه. خیابانها خیلی ساکت و
خلوت بود. به نظر می رسید خیلی ها رفته اند، تا دا در را باز
کند، دوباره حملات توپخانه ایی عراقی ها شروع شد. خیلی شدید
شهر را میکوبید. چشمم که به دا افتاد با اینکه از ظهر روز قبل او
را ندیده بودم، سلام کرده، نکرده گفتم: دا چرا هنوز اینجایید؟ ادا
که از دیدنم چهره اش باز شده بود. گفت: کجایید شما؟ مردم از
چشم انتظاری و دلواپسی، بعد به بیرون نگاه کرد و پرسید: پس کو
لیلا؟
گفتم: نگران نباش، لیلا همونجا، جنت آباده. بعد دوباره پرسیدم:
پس چرا نرفتید؟ چرا هنوز تو خونه موندید؟
دا با ناراحتی گفت: کجا برم؟ اینجا خونمه
گفتم: دا اینجا موندن صلاح نیست. برید مسجد جامع اونجا همه
دور هم هستن. آخه فقط خطر توپ و تانک نیست که، محله خالی
شده. ستون پنجم، منافقین که بیکار نیستند، اونا خطرناک ترند. بچه
ها گناه دارن. اینجا بمونی چه کار؟
طوری با غیظ نگاهم کرد که جرأت نکردم، بیشتر اصرار کنم.
پرسیدم: از پاپا اینا چه خبر؟
گفت: دایی حسینی قبل ظهر اومد اینجا. میخواست ما رو ببره.
گفت: به پاپا و می می هم گفته آماده باشن. میره دنبالشون. میخوان
برن خرم آباد خونه فامیلای زنش. دایی نادعلی هم زن و بچه اش
رو برده سربندر
فرصت را برای ادامه حرفم غنیمت شمردم و پرسیدم: خب به دایی
چی گفتی؟ کاش بچه ها رو بر می داشتی با دایی حسینی می رفتی.
گفت: دایی حسینی خیلی اصرار کرد. ولی چه جوری برم. به دایی
گفتم: علی که نیست. این همه راه از تهران بیاد ببینه ما نیستیم،
آواره میشه دنبال ما. دخترها هم که خونه نیستند. باباشون هم رفته
جنگ
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتصدسوم🪴
🌿﷽🌿
گفتم: بابا کی اومد خونه؟
گفت: عصری اومد خداحافظی. سجاده اش رو برداشت و رفت.
وقتی حرف بابا را زد صدایش لرزید. بعد ادامه داد: بابات نگفته
برید که ما بریم. باید اون تکلیف ما رو معلوم کنه. وقتی اون هست
من کجا برم؟
به منصور، حسن، سعید و زینب که در این فاصله دورم را گرفته
بودند اشاره کردم و گفتم دا تو رو خدا به خاطر ما بیا برو مسجد
جامع. بذار خیال ما راحت باشه. من که نمیگم از خرمشهر برو.
میگم به جای امن تر برید. بچه ها گناه دارن.
گفت: همه جا خطر هست. این طور که پیش میره، معلوم نیست چه
اتفاقی بیفته. کی بمونه. کی بره. دلم گواهی پیشامد بدی رو میده
زهرا.
دلداریش دادم. به بچه ها هم گفتم: دا را اذیت نکنیدها. از خونه هم
در نیایید. محله خیلی خلوته. کسل و بی حوصله، چیزی نگفتند.
نگاهم که به گوشه باغچه افتاد، جای گوسفندها و بزی که برای
نذری ایام محرم خریده بودیم، خالی دیدم. از دا پرسیدم: چرا
گوسفندها نیستند؟
گفت: بابات بردشون مسجد جامع، گفته می آید برنج و روغن ها
را هم می برد تا برای نیروها غذا درست کنند
دو سال بود که از اول تا دهم محرم، بعداز ظهرها روضه داشتیم و
روز تاسوعا و عاشورا خرج می دادیم. بابا اعتقاد داشت
گوسفندهایی که می خواهد برای نذری امام حسین )ع( قربانی کند،
باید از مدتها قبل خوراک پاکی خورده باشند تا گوشت شان طیب و
طاهر باشد. میگفت چیزی که به اسم ائمه است باید در نهایت
طهارت باشد. به خاطر همین، از چند ماه قبل از محرم گوسفند می
خرید و پرورش می داد با سفارش می کرد از ایالم برایمان
بیاورند. بابا این نذر را به نیت خرید خانه کرده بود. هر بار هم
قبل از آمدن محرم خانه را برای مراسم روضه خوانی سیاهپوش
می کرد. روضه هایمان خیلی شلوغ می شد. آنقدر جمعیت می آمد
که دیگر توی اتاق ها و پذیرایی جای سوزن انداختن نبود. روضه
خوان مان زن علویه ایی بود که در حوزه علمیه قم تحصیل کرده
بود. بعد از روضه با چای دارچینی یا شیر و کیک، لبلبی یا
رنگینک از عزاداران پذیرایی می کردیم.
با دا خیلی حرف زدم تا راضی اش کردم. وقتی مطمئن شدم خانه
نمی ماند و می رود مسجد. از خانه بیرون زدم. توی راه چهره دا
و حرف هایش از نظرم میگذشت. این چند روز لاغر و رنگ
پریده شده بود. دا که این قدر صبور و آرام بود، حالا توی حرف
ها و حرکاتش دلشوره و تشویش می دیدم.
چشم که باز کردم جلوی مسجد جامع بودم. ابراهیمی تا مرا دید
گفت: خدا به دادمون برسه باز این طوفان اومد گرد و خاک به پا
کنه.
گفتم: اگه وضعیت اونجا رو میدیدی، این حرف رو نمیزدی، من
آن قدر می روم و می آیم تا بالأخره نتیجه بگیرم.
گفت: اصلا شما چرا با خود جهان آرا صحبت نمی کنی؟ اون
فرمانده سپاهه اگه راهی داشته باشه، کوتاهی نمیکنه.
شماره گرفتن، یک لحظه هول بدنم را گرفت. دستپاچه شدم،
تعریف جهان آرا را زیاد شنیده بودم. با چیزهایی که علی و بقیه
درباره اش گفته بودند، ابهت و شأن خاصی برای جهان آرا قائل
بودم. یک لحظه به ذهنم رسید، نکنه چون او یک فرد نظامی رده
بالاست، خیلی خشک و رسمی برخورد کند یا به خاطر شرایط
سختی که این روزها داریم عصبانی شود و بگوید: من چه کار
کنم.
همین طور که با خودم کلنجار می رفتم، جوان سپاهی با جاهای
مختلف تماس می گرفت و دنبال فرمانده سپاه - محمد جهان آرا -
میگشت. آخر سر بعد از کلی با این و آن حرف زدن و معطل
شدن، گفت: خدا را شکر. پیدایش کردم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتصدچهارم🪴
🌿﷽🌿
جهان آرا که پشت خط آمد، جوان سپاهی اول خودش کمی درباره
وضعیت جنت آباد صحبت کرد و بعد گفت: خواهری اینجاست که
با شما کار دارد. با خودش صحبت کنید
با خجالت رفتم و گوشی را گرفتم. خدا خدا میکردم بتوانم راحت
حرفم را بزنم و او هم خوب برخورد کند، درحالی که حس و حالم
روی صدایم تأثیر گذاشته و صدایم بدجور میلرزید، سلام کردم و
گفتم: حسینی هستم، خواهر سید علی حسینی
جواب سلامم را داد و با صدایی بشاش گفت: جای علی حسینی
خالیه، علی خیلی شیرمرده. الان اگه بود قطعا خیلی کمک مون
بود، هم از نظر فکری، هم کاری. خیلی کارها می تونست بکنه.
بچه قوی و شجاعیه. دعا میکنم زودتر خوب بشه، دوباره تو جمع
خودمون ببینیمش، بعد پرسید: جریان جنت آباد چیه؟ چه مشکلی
پیش اومده؟
من که تعریف جهان آرا از علی حالم را خیلی بهتر کرده بود و
باعث شده بود ترسم بریزد، گفتم: تعداد ما تو جنت آباد کمه. نمی
تونیم همه شهدا رو به خاک بسپریم. شب ها سگها حمله میکنن.
مجبوریم با سنگ پرانی از جنازهها محافظت کنیم. با وجودی که
جنت آباد امنیت لازم رو نداره، ولی مجبوریم بمونیم چون دلمون
نمی یاد شهدا را رها کنیم و بریم. هیچ اسلحه ایی هم نداریم از
خودمون جلوی سگها با چیزای دیگه دفاع کنیم. نیروی خاصی هم
نیست از ما دفاع کنه.
پرسید: اونجا کال چند نفرید؟ گفتم: پنج تا زنیم، دو تا مرد گفت:
یعنی فقط شما چند نفر اونجایید؟ بدون هیچ محافظی، بدون هیچ
اسلحه ایی ؟! گفتم: بله. تن صدایش عوض شد و با ناراحتی گفت:
ان شاء لله اجرتون رو شهدا و سیدالشهدا بدن، من حتما پیگیری
می کنم. سعی میکنم به کاری برای اونجا صورت بدم، نیرو
بفرستم. برای آب و كفن هم باید فکری کرد.
تشکر کردم و گفتم: من امیدم به شماست. گفت: من پیگیری می
کنم. شما هم به نتیجه که رسیدید به من اطلاع بدید.
خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. پاسدارها پرسیدند: چی شد؟
ایشاالله که به نتیجه رسیدید؟
گفتم: آره. قرار شد پیگیری کنن وضع اونجا سر و سامونی بگیره.
ابراهیمی که شاهد گفت وگوی ما بود، به طنز و کنایه دست هایش
را به حالت دعا بالا آورد و با خنده گفت: خدا را شکر. خدایا
شکرت که وضع جنت آباد سر و سامون میگیره
من هم خنده ام گرفت. بیچاره انگار خیلی از دست من عاصی شده
بود. به پاسدارها گفتم: بی زحمت شماره برادر جهان آرا را بدهید.
خودشون گفتند؛ من پیگیری کنم. : شماره را روی کاغذی نوشتند و
دستم دادند. قلبم کمی آرام شده بود و احساس رضایت
کردم. از مسجد بیرون آمدم. پایم به خیابان نرسیده، دیدم دختری
جلوی مسجد دارد جیغ می کشد و داد و هموار می کند. چند نفری
از آقایان مسجد که هر کدامشان سن و سالی نشان گذشته بود و
توی این رفت و آمدها فهمیده بودم به امور مسجد رسیدگی میکنند،
به او اصرار می کردند به مسجد برگردد و این ساعت که هوا رو
به تاریکی می رود، جایی نرود. معلوم بود، دختر تنها و آواره
است و این ها می خواهند او را توی مسجد نگه دارند ولی دختر
که به نظر عقب مانده ذهنی بود، حرف آنها را قبول نمی کرد.
مردها هم مستأصل یک کلمه فارسی و یک کلمه عربی میگفتند.
على الظاهر زبان عربی نمی دانستند. دختر که انگار حالش خوش
نبود، شروع کرد به فحش دادن.
با تعجب نگاهش کردم. به نظرم موجود عجیبی آمد، حدود سی
سال سن داشت. سر و وضعش هم فوق العاده نامرتب بود. توی
صورت لاغر و کشیده اش پر بود از آبله های درشت که حالت
تاولهای آبدار داشتند. چشم هایش آن قدر ریز بود که اول فکر
کردم نابیناست.
همان طور که به دختر نگاه می کردم، صدای ابراهیمی را شنیدم
که میگفت: خواهر حسینی، قبل رفتن تون اونو میبارید تو؟
پرسیدم: این کیه؟
گفت: یه خل و چله. صبح تا حالا پدرمون رو در آورده، زبون
آدمیزاد حالیش نیست. هی جیغ و داد راه می اندازه. حرف هیچ
کس رو گوش نمیده. راه می افته میره این ور اون ور. بعد بر
میگرده مسجد. مشکوکه. نمی دونیم واقعا دیوونه ست یا خودش رو
زده به دیوونگی فارسی هم حالیش نیست.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتابدا🪴 #قسمتصدچهارم🪴 🌿﷽🌿 جهان آرا که پشت خط آمد، جوان سپاهی اول خودش کمی درباره وضعیت جن
#کتابدا🪴
#قسمتصدپنجم🪴
🌿﷽🌿
سر تکان دادم و رفتم طرف دختر، فکر میکردم با حرف زدن، می
توانم آرامش کنم. همین که گفتم: بیا بریم مسجد. به طرفم حمله کرد
و صورتم را چنگ انداخت.
خودم را عقب کشیدم و گفتم: چرا این طوری میکنی؟ دارم باهات
حرف میزنم. به عربی فحش رکیک داد. سرش داد کشیدم: دهنت
رو ببند از دادم ترسید و گفت: آنا خومو وایاچ. من که با تو نبودم
گفتم: پس با کی بودی؟ گفت: اینا. با دست مردها را نشان داد.
گفتم: اونا که اینجا نیستن. اون طرفن. دوباره گفت: نه با تو نبودم
اسمش را از زبان مردها شنیده بودم، به همان اسم صدایش کردم و
گفتم: گیوا چرا این طوری می کنی، چرا میخوای از اینجا بری؟
گفت: اینا میخوان منو اذیت کنن.
گفتم: نه اینا آدم های خوبی اند. خیابون خطرناکه که بهت میگن بیا
تو مسجد. خمسه خمسه بهت میخوره ها.
گفت: بننا با لحدود. خونه مون تو مرزه. من میخوام برم خونه
مون. گفتم: الان عراقی ها اونجا هستن. اونا از مرز گذشتن. گفت:
من از عراقی ها نمی ترسم. به من کاری ندارن. گفتم: مگه
پسرعموهات اند که بهت کاری ندارن؟ اگه ببینشت با تیر میزنن. با
آن صدای تو دماغی اش گفت: نه صدام با ماست، عربها رو
نمیزنه
داشتم شاخ در می آوردم. با خودم گفتم: ببین تبلیغات صدام به
گوش این دیوونه هم رسیده، رادیو رژیم بعث مرتب مردم
خصوصا عرب زبانها را تشویق می کرد، شهر را ترک کنند یا به
طرف نیروهای عراقی بروند. می گفتند: بیایید ما از شما پذیرایی
می کنیم. ما با شما کاری نداریم. شما از ما هستید. برادران مایید.
ما فقط با رژیم خمینی کار داریم.
من که ساکت بودم و داشتم به حرفش فکر می کردم، توی صورت
من دقیق شده بود. یکدفعه انگار چیزی یادش آمده باشد، پرسید:
ببینم تو دختر کی هستی؟
خنده ام گرفت. گفتم: حالا اگه من بگم دختر کی ام، تو پدر من رو
میشناسی؟
بی توجه به حرف من دوباره پرسید: تو دختر حاج خلف نیستی؟
سر به سرش گذاشتم و گفتم: من دختر حاج صلبوخ هستم. این اسم
را توی طنزها شنیده بودم. صلبوخ به معنای سنگ و ریگ درشت
است. ما همیشه توی شوخی هایمان همدیگر را به این اسم صدا
می کردیم.
با تعجب گفت: من حاجی صلبوخ را نمی شناسم خواهرا خندیدم و
بغلش کردم. در حالی که تنم مور مور می شد، گفتم: بیا بریم توی
مسجد. سطح ناصاف و تاول تاول و پر از جوش پوستی گنوا را
که حتی از زیر پیراهن و شلوار گشادش مشخص بود، حس
میکردم و چندشم میشد. نمیدانم گنوا چرا علاوه بر ظاهر وحشتناک
این قدر کثیف و بدبو بود. معلوم نبود کی حمام کرده یا اصلا تا به
حال آبی به تنش خورده یا نه. پاهای برهنه اش كبره بسنه و
زمخت شده بود. موهای به هم چسبیده اش که مثل گون شده بود، از زیر شله اش بیرون آمده بود. از همه چندش آورتر شپش هایی
بودند که روی پیشانی اش جولان می دادند. با دیدن آنها حالم بدتر
شد.
با همه این اوصاف مجبور بودم، برای اینکه او را به زبان بگیرم
و توی مسجد بیاورم، پیه این کار را به تنم بمالم، گنوا هم از این
اظهار محبت خوشش آمده بود و مرا که دیگر طاقت استشمام آن بو
را نداشتم، صفت توی بغل فشار میداد و می گفت: انتی عینی، قدوه
اروحلچ. آنتی بیبتی، عبئی، تو نور چشم مني. فدات بشم. عزیز
منی، نور چشمم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتصدششم🪴
🌿﷽🌿
گفتم: خب دیگه بسه. قول بده اینجا بمونی. چرا میخوای بری؟
گفت: آخه گرسنه ام. گفتم: اینجا هم آب هست، هم غذا نرو بیرون.
گفت: به کی بگم غذا میخوام گفتم: اینجا به هر کی بگی بهت غذا
می ده. بیسکویت میده. یکدفعه دوباره قاطی کرد و گفت: من کیک
می خوام
خنده ام گرفت و گفتم: تو این هیر و ویر از کجا برات کیک بیارم.
تو چته، چی میخوای. مگه اینجا ما عروسی داریم برات کیک
بیارم. ما الان تو آتیشیم. جنگه. می فهمی؟ کیک کجا بود؟
مثل بچه ها شانه هایش را بالا انداخت و گفت: من چی کار کنم.
من چی کار کنم. من کیک میخوام
دیگر داشت دیوانه ام میکرد، می خواستم به حال خودش رهایش
کنم که یک نفر یک بسته بیسکویت پتی بور دستش داد. گنوا به
محض گرفتن بیسکویت روی زمین ولو شد و شروع به خوردن
کرد. دوباره بهش گفتم: ببین اینجا همه چی هست. نرو بیرون.
زنهای دیگر هم هستن. اونا هم این ور و اون ور نمیرن. هر چی
خواستی به همین ها بگو.
اصلا واکنشی به حرف هایم نشان نداد. سرش به خوردن گرم بود.
از مسجد بیرون آمدم و راه افتادم به طرف جنت آباد. ذهنم مشغول
حرفهای جهان آرا و کارهای گنوا بود. به چهل متری نرسیده، از
پشت سر شنیدم: خواهر، خواهر.
ایستادم و به عقب برگشتم. دو تا پسر لاغر و استخوانی کم سن و
سال کمی عقب تر از من داشتند به طرفم می آمدند. روی شانه
پسری که قد بلندتر و سبزه تر بود، اسلحه ام - یک بود. این دو نفر
را صبح موقعی که با ابراهیمی حرف می زدم، توی حیاط مسجد
دیده بودم، وقتی صدایم بالا رفته بود، آمده بودند و به جر و بحث
من و ابراهیمی گوش میکردند. به من که رسیدند، سلام کردند.
یکی از آنها پرسید: شما برای جنت آباد نیرو میخواید؟
گفتم: آره. گفتند: ما حاضریم باهات بیایم اونجا.
نگاهی بهشان کردم و با خودم گفتم: اینا به این لاغری و ضعیفی
چطور می خوان جنازه های سنگین رو جابه جا کنن. اصلا با این
سن و سال کم شون میشه انتظار داشته جنازه ها رو که می بینند،
طاقت بیارن و جا نزنن؟ خیلی از بزرگ ترها و گنده تر هاش
اومدند و رفتن، دیگه هم پشت سرشون رو نگاه نکردن. بعد خودم
را سرزنش کردم که: آخه دختره مغرور خودخواه مگه خودت
روز اول دچار غش و ضعف نشدی؟ داشت روح از بدنت پر
میکشید. از کجا میدونی این ها بهتر از تو نباشن، از تو قوی تر
نباشن. هرچی باشه اینا مرداند و تو دیدن این چیزا از زنها باطاقت
ترند. بعد از این مکث گفتم: اونجا کارها خیلی سنگینه. شهدا رو
باید غسل بدید و کفن کنید. جنازه جابجا کنید و به خاک بسپارید.
اگه دلش رو دارید، بسم الله.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتابدا🪴 #قسمتصدششم🪴 🌿﷽🌿 گفتم: خب دیگه بسه. قول بده اینجا بمونی. چرا میخوای بری؟ گفت: آخه
#کتابدا🪴
#قسمتصدهفتم🪴
🌿﷽🌿
پسری که إم - یک روی دوشش بود، گفت: ولی شما گفتید چند نفر
مسلح برای نگهبانی میخواید
گفتم: آره نیروی مسلح هم می خوایم گفت: خب ما می آییم برای
نگهبانی. اگه تونستیم تو کارهای دیگه هم کمکتون میکنیم. گفتم:
دستتون درد نکنه، حالا الان می آیید؟ گفتند: آره.
برای اینکه خیال ابراهیمی را کمی آرام کنم، گفتم: پس بریم مسجد.
من اطلاع بدم شما دارید می آیید جنت آباد.
برگشتیم مسجد و دوباره رفتم سراغ ابراهیمی. باز مشغول بود. با
این حرف می زد. با اون حرف می زد. تلفن را جواب می داد و
در جواب بعضی ها که مثل من سرش می ریختند و داد و بیداد می
کردند، فقط لبخند میزد و جواب می داد. گاهی هم داغ می کرد. اما
این حالتش یک لحظه بیشتر طول نمی کشید و دوباره آرام می شد.
به خودم گفتم: چه آدم با ظرفیتییه چقدر طاقت داره.
در بین آن هیاهو صدایم را به ابراهیمی رساندم که این دو تا بنده
خدا می خوان همراه من بیان جنت آباد. گفتم بهتون گفته باشم. ولی
این نباشه که دیگه فکر اونجا نباشین،
نیرو نفرستین و گفت: خیالت راحت. من سعی خودم رو میکنم به
اونجا رسیدگی بشه.
توی مسیر جنت آباد پسرها درباره وضعیت جنت آباد سؤال می
کردند. من هم همه چیز را مفضل برایشان تعریف کردم. وقتی
گفتم شهدا جمع شدند، کسی نیست غسل شان بدهد و و دفن کند،
خیلی ناراحت شدند و گفتند: اگر ما می دونستیم، زودتر می
اومدیم. این چند روز از توی مسجد کار زیادی نبود انجام بدیم.
خیلی علاف بودیم. کاش می اومدیم جنت آباد
بعد پرسیدند: شما خواهر حسینی هستی؟ تعجب کردم و گفتم: آره.
چطور مگه؟ گفتند: اسمتون رو زیاد شنیدیم.
نپرسیدم چه جوری و از کجا اسم مرا شنیده اند. فقط توی دلم به
خودم گفتم: از بس اومدم داد و بیداد کردم، شدم گاو پیشونی سفید.
چون آنها اسم مرا می دانستند من هم اسم شان را پرسیدم. پسری
که کوتاه تر بود گفت: من عبدلله معاوى هستم. برادرم حسن هم تو
سپاهه
اون یکی گفت: اسم من هم حسین عیدی به قیافه حسین عیدی برایم
آشنا بود. تو دلم گفتم: من اینو یه جایی دیدم. ولی کجا؟ بالأخره
گفتم: قیافه ات خیلی برام آشناست. ولی یادم نمی یاد کجا دیدمت. با
حجب و حیای خاصی گفت: ما خونه مون تو خیابون میناست.
روبروی نانوایی. یادم افتاد، این یکی از پسر بچه های محله
میناست که حالا قد کشیده . گفتم: تو همون حسینی که بچه ها بهت
میگفتن؛ سیاه مو فرفری؟
خندید و گفت: ها خودمم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتصدهشتم🪴
🌿﷽🌿
هر چه به جنت آباد نزدیک تر می شدیم، نگرانی ام بیشتر می شد.
فکر میکردم؛ نکند همان فکری که من درباره ناتوانی این دو تا
کردم، زنها و مردهای جنت آباد با دیدنشان بکنند و بگویند: این
نیرویی بود که می خواستی بیاری. ولی الحمدالله این طور نشد.
همه به خوبی از حسین عیدی و عبدلله معاوى استقبال کردند. من
هم خوشحال از این برخورد گفتم: اگه میخواید کمک کنید، برید
غسالخونه مردها
بیچاره ها با اینکه گفته بودند برای نگهبانی می آیند، بدون هیچ
حرفی وارد غسالخانه مردانه شدند. من و زینب هم با دو تا مرد
سر برانکاردی را گرفتیم و شهیدی را برای خاکسپاری بردیم.
جنازه خیلی سنگین بود و به کمرم فشار آورد. وقتی برگشتم
نزدیکی های غسالخانه، لبه جدول نشتم تا کمی استراحت کنم. یک
دفعه دیدم دختری به طرفم می آید. او را توی مسجد جامع دیده
بودم. عصر وقتی از حیاط مسجد بیرون می آمدم، دیدم روی جعبه
ها کنار دیوار نشسته، او مرا صدا زد و گفت: خواهر بیا.
با تعجب به طرفش رفتم و پرسیدم: با منی؟
گفت: آره. تو منو نمی شناسی. ولی من تعریف تو رو خیلی شنیدم.
میگن تو جنت آباد خیلی کار میکنی. خیلی شجاعی. اونجا میمونی.
من که می ترسم. میگن تو شهدا رو دفن میکنی
گفتم: آره.
اسمش را همان موقع بهم گفت. ناهید بود. الان که جلو آمد، سلام
کرد و پرسید: نمی خوای بیای مسجد؟
گفتم: نه من شب رو جنت آباد میمونم. گفت: اینجا؟! گفتم: آره. شب
اولم که نیست.
یک دفعه حالت برخوردش عوض شد. تعجب کردم. او که اول با
من گرم گرفته بود، حالا با تحکم و پرخاش گفت: اینکه درست
نیس به دختر جوان بمونه اینجا.
گفتم: پیر و جوان نداره. من که تنها نیستم. بقیه هم می مونند. گفت:
نه تو نباید بمونی. من صورتجلسه میکنم
این را که شنیدم، خیلی عصبانی شدم و گفتم: چی؟ چی کار میکنی؟
مگه تو چه کاره ایی مثل اینکه از رییس بازی خوشت میاد. برو
صورت جلسه کن
گفت: جواب منو میدی، بهت نشون می دم. حرصم گرفت. گفتم:
حرف زور می زنی. برو هر کاری دوست داری بكن.
زینب خانم هم که شاهد درگیری ما بود، گفت: تو سر و کله ات از
کجا پیدا شد، برو پی کارت
دختر که حدود بیست و چند سال سن داشت و نسبتا هیکل چاق و
قد کوتاهی داشت، با عصبانیت و ناراحتی رفت و نیم ساعت نشده
برگشت.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتابدا🪴 #قسمتصدهشتم🪴 🌿﷽🌿 هر چه به جنت آباد نزدیک تر می شدیم، نگرانی ام بیشتر می شد. فکر
#کتابدا🪴
#قسمتصدنهم🪴
🌿﷽🌿
دیگر هوا تاریک شده بود. می خواستم بروم وضو بگیرم، زینب
خانم صدایم زد و گفت: زهرا باز این دختره برگشته با خودش
مامور آورده.
این بار ناهید همراه مرد جوانی آمده بود. مردی ریز نقش با قدی
کوتاه و لاغر اندام که پیراهن سفیدش را روی شلوار انداخته بود.
مرد غیرمنطقی و سرسختی به نظرم آمد، که نمیشد با او حرف
زد. نزدیک که شدند، پرسید: خواهر حسینی کیه؟
گفتم: منم. کاری داشتید؟ زن با لحن سرزنش آمیزی پرسید: می
خواستم ببینم چرا می خواید اینجا بمونید؟ با اجازه کی موندید؟ :
گفتم: این دفعه اولم نیست که اینجا می مونم. با اجازه پدرم اینجام.
ضمنا اشكال اینجا وموندن از نظر شما چیه؟
گفت: اشکال، اشکال که به خاطر خودتون میگیم. اینجا امنیت
نداره. شما هم یه خانم جوان هستید. مردها باید بیایند به کارهای
اینجا برسند.
گفتم: من اینا رو میدونم. اتفاقا چون اینجا امنیت نداره من می مونم.
شهدای ما اینجا تنهان. هیچ کس به فکر حفاظت اینها نیست. مرد
کو بیاد اینجا مردها رو بیارید. شما هم خودت بیا وایسا ما می ریم.
گفت: من که نمی تونم. کلی کار سرم ریخته. تازه شهدا محافظت
می خوان چی کار؟ گفتم: تشریف بیارید بهتون نشون بدم راه افتادیم و رفتیم جلوی غسالخانه شهدایی را که راه به راه
خوابانده بودیم را نشانش دادم و گفتم: این ها محافظت می خوان.
شب ها وقتی سگها حمله ور میشن، شما کجایی ببینی اینجا چه خبر
میشه؟ دیشب ما کلی حواسمون بوده باز امروز می بینیم سگها
زمین جنت آباد رو کندن. تازه سازمان مجاهدین هم از یک طرف
مردم جنازه بردن بیمارستان طالقانی وقتی رفتند پس بگیرند
بیمارستان نداده، گفتند نامه بیارید، معلوم شده نیروهای
سازمان مجاهدین جنازه ها رو گرفتن، بردن تو شهرهای دیگه به
اسم شهدای سازمان مجاهدین تبلیغ کردن و جنازه رو خاک کردن.
اگه حمله ایی بشه چه از طرف سگها چه از طرف منافقین و
مجاهدین از این چند تا پرزن و پیرمرد توی جنت آباد چه کاری بر
می یاد؟
گفت: به هر حال اینجا نمونید بهتره. گفتم: منم موافقم. برید چند نفر
مسلح رو بیارید اینجا تا خیالتون راحت باشه گفت: برم ببینم، چی
کار می تونم بکنم
حرف که به اینجا رسید، سرشان را پایین انداختند و رفتند. خیلی
عصبانی بودم. بهم برخورده بود، زینب دلداری ام داد که اهمیتی
ندارد. گفتم: ببین وسط این همه بدبختی و کار، توی این اوضاع
آمدند، پیله کردند به من سه، چهار ساعت بعد هوا که کاملا تاریک شد، همه دست از کار
کشیدیم. شام آن شب نان و کنسرو ماهی بود. هیچ کدام اشتها
نداشتیم. خورده، نخورده بلند شدیم و با لیلا و زینب خانم رفتیم دم
باغچه کنار مسجد نشستیم. حسین و عبدلله هم کمی آن طرف تر
نشسته بودند. گاه بلند می شدند و تا دم در می رفتند و بر می
گشتند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتصددهم🪴
🌿﷽🌿
صدای پارس سگ ها توی سکوت شب و مابین انفجارها به گوش
می رسید. هرچه میگذشت صداها بیشتر و نزدیک تر می شد. قبلا
از محوطه بیابانی پشت قبرستان صبی ها صدایشان می آمد، ولی
کم کم انگار محاصره مان کرده بودند. همه مان گوش تیز کرده
بودیم، ببینیم چه اتفاقی می افتد، زینب خانم گفت: آنقدر خون
خوردن که هار شدن
یاد شب قبل افتادم؛ حالت حمله ایی که داشتند و کفی که از دهانشان
می ریخت، توی ذهنم آمد. یک دفعه از سمتی که دیوار قبرستان
ریخته بود، صداها بیشتر شد. من و زیب خانم و به دنبال مان لیلا،
آن سمت دویدیم. حسین و عبدلله هم خودشان را به ما رساندند.
حسین گفت: شما جلو نرید. پشت سر ما بیایید. من با تیر میزنم
شون.
گفتم: گناه دارن. زبون بسته ها رو برای چی بکشیم؟ گفت: اگه
نکشم شون ما رو تیکه پاره میکنن. گفتم: شلیک هوایی کنید، از
صدای تیر می ترسن و در میرن.
حرفم تمام نشده، هیکل سگها به دنبال صدایشان که دیگر از توی
محوطه جنگل کاری شده می آمد، نمودار شد. به طرفمان شروع
به دویدن کردند. ما هم نشستیم و توی دامان مان سنگ جمع کردیم
و از همان فاصله به طرفشان پرت کردیم. این کار ما جری ترشان
کرد، با سرعت بیشتری به طرفمان آمدند و در عین حال از هم
فاصله گرفتند. چندتایی سمت راست و چندتایی سمت چپ رفتند.
دو، سه تا هم از روبه روی مان می آمدند. در یک لحظه یک نیم
حلقه دور ما زدند. حالت حمله داشتند. دندان هایشان را روی هم
می سائیدند و
چشم های شان عصبی بود. به فاصله سه، چهار متری ما که
رسیدند، ایستادند و از همانجا شروع کردند به پارس کردن دندان
های تیزشان در آن فضای نیمه تاریک برق میزد. توی دلم پر از
ترس شده بود. قیافه های شان خیلی وحشتناک بود. با چشم هایشان
می خواستند آدم را بخورند. کف از دهانشان بیرون می ریخت و
بند دلم را پاره می کرد. خیلی نگران لیلا بودم. معلوم بود، بقیه هم
می ترسند. مرتب به همدیگر می گفتیم: زیاد جلو نروید. اینا هارند.
اون طرف رو مواظب باشید.
وقتی دو، سه تا از سگ ها جلوتر آمدند، بقیه هم به دنبالشان
حرکت کردند. زینب شروع کرد به جیغ زدن، از جیغ او هم خنده
ام گرفت و هم عصبی شدم. برایم عجیب بود، زینب که تا آن موقع
در مقابل همه چیز محکم ایستاده بود و از ما پشتیبانی می کرد، این
طور بی تابی کند. اصلا از او توقع نداشتم کم بیاورد. بهش گفتم:
جیغ نزن. الان اپنا وحشی تر می شن.
با همان حالت جیغ و فریاد گفت: وحشی تر از این؟! تا الآن شهید
نشدیم. الان اینا تیکه شماره مون میکنن.
حسین که گلن گدن را کشید تا شلیک کند، گفتم: نزن گناه دارن.
زینب و لیلا با هول گفتند: بذار بزنه، بزن حسین، بزن. گفتم: نه
گناه دارن نزن
عبدلله که از حرف من حرصش گرفته بود. گفت: چی چی رو
نزن، نزن. میخوای بیان بخورنت تا بفهمی هارن؟
حسین هم گفت: سگها گناه ندارد، ما گناه داریم. الان ما رو می
خورند. به دنبال این حرف چند شلیک هوایی کرد. صدای شلیک
ام - یک توی سکوت قبرستان پیچید و سگها را متوقف کرد.
همزمان من سنگی را که توی دستم بود به طرف سگ بزرگی که
هارتر از بقیه به نظر می رسید پرتاب کردم. چون هوا زیاد
تاریک نشده بود و سگ ها را خوب می دیدم، نشانه گیری خوبم
باعث شد، سنگ به پوزه سگ بخورد. سگ با زوزه دردناکی به سمت عقب دوید، شلیک چند تیر و عقب گرد سگ بزرگ باعث
آتش بس شد. انگار این رییس شان بود. چون با رفتن او بقیه سگها
هم عقب گرد کردند و دویدند. همان طور که می دویدند، گاه به
پشت سرشان هم نگاه می کردند. حسین و عبدلله تا مسافتی دنبال
آنها دویدند، ما هم از شدت خستگی و ترس هیجان همانجا روی
زمین پهن شدیم. آنقدر خم و راست شده و با شدت سنگ زده بودیم
که کتف هایمان از جا درآمده بود. تا چند دقیقه نفس نفس می زدیم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتصدیازدهم🪴
🌿﷽🌿
و بی حال بودیم. به درختی تکیه دادم و پاهایم را دراز کردم. سرم
را بالا گرفتم. ابرها توی آسمان حرکت می کردند و وقتی از روی
ماه میگذشتند، هوا تاریک می شد. از کنار ماه که رد می شدند،
انگار ماه هم حرکت می کرد
نفس مان که جا آمد، بلند شدیم و به سمت اتاق ها برگشتیم. مریم
خانم و بقیه هم ترسیده و با نگرانی منتظر برگشت ما بودند. یکی
از پیرمردها بیل در دست، همین که ما را دید، گفت: می خواستم،
بیام کمکتون، اینا نذاشتن، گفتن نمی تونی بدویی، می افتی زمین
دست و پاگیر اونا میشی
مریم خانم هم گفت: خیلی براتون ترسیدم. گفتیم الان تیگه پاره تون
کردن. از همانجا رفتم سراغ تلفن. کاغذی که شماره جهان آرا را
تویش نوشته بودند، از گره روسری ام در آوردم، زنگ زدم و
گفتم: از جنت آباد تماس میگیرم. با برادر جهان آرا کار دارم.
ایشون گفته زنگ بزنم، پیگیر کار جنت آباد بشم
تا خود جهان آرا پشت خط بیاید، کمی طول کشید. وقتی گوشی را
برداشت، جریان آمدن سگ ها را برایش توضیح دادم و گفتم: من
الان از جنگ با سگها برگشتم. هر آن ممکنه که برگردند. ما نمی
تونیم باهاشون مقابله کنیم
گفت: نگران نباشید، خدا خودش کمک میکنه. اخلاص شما کارها
رو درست میکنه. توی حرف هایش هم سپاسگزاری بود، هم
دلداری که باز باید مقاومت کنیم. تشکر کردم و آمدم کنار بقیه
نشستم.
دو، سه ساعت بعد داشتیم نان و هندوانه می خوردیم که صدای
زنگ تلفن بلند شد. پیرمرد غسال رفت، تلفن را جواب داد. بعد مرا
صدا کرد و گفت: خواهر حسینی با شما کار دارند.
اولش تعجب کردم ولی بعد حدس زدم حتما از مسجد جامع است.
گوشی را که برداشتم، برادر جهان آرا پشت خط بود. سلام کردم.
پرسید: کسی از طرف ما قرار بوده بیاد اونجا، هنوز نرسیده؟
گفتم: نه
گفت: یک سری کفن تهیه کردیم، فرستادیم. دیگه باید برسه، برای
شهدا هم با وضعیتی که می گویید رو زمین موندند، الان نمی تونیم
نیرو بفرستیم. تصمیم گرفتیم شهدا را منتقل کنیم شهرهای نزدیک،
آبادان و ماهشهر، ماشین هماهنگ شده فردا صبح می آیند شهدا رو
ببرند.
از تماس تلفنی جهان آرا مدت زیادی نگذشته بود که دو نفر با
موتور آمدند. گفتند: برادر جهان آرا ما رو فرستاده، همراه
خودشان چند طاقه پارچه چلوار آورده بودند، آنها به آقای پرویز
پور هم تلفن زدند. تا کار شروع شود او هم خودش را رساند. چند
تا فانوس روشن کردیم و طوری گذاشتیم تا نورشان زیاد پخش
نشود. چون شهدا مرد بودند ما جلوی اتاق ها فقط کفن بریدیم.
مردها شهدا را توی غسالخانه می بردند. لباس هایشان را میکندند.
تیمم شان می دادند و توی کفن می پیچیدند. یک نفر از آن
جوانی که پارچه آورده بودند، وقتی جنازه ها را از توی غسالخانه
بیرون می دادند، اسامی آنهایی که شناسایی شده بودند را روی کفن
شان می نوشت. توی تاریکی چشمم که به جنازه ها می افتاد جگرم
می سوخت. به خودم حق می دادم که به خاطر اینها باز هم بروم
توی مسجد یا هر جای دیگر داد و هوار راه بیندازم. بعضی از
شهدا را از خطوط درگیری آورده بودند. این ها کلی زحمت کشیده
کردند. جنگیده بودند و بعد به شهادت رسیده بودند. حالا حق شان
نبود این طور به پکرهایشان بی توجهی شود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتابدا🪴 #قسمتصدیازدهم🪴 🌿﷽🌿 و بی حال بودیم. به درختی تکیه دادم و پاهایم را دراز کردم. سرم
#کتابدا🪴
#قسمتصددوازدهم🪴
🌿﷽🌿
بین این شهدا فقط
اسماعیل شغبری را می شناختم. پسر همسایه مان بود. وقتی چشمم
به کشته اسماعیل که عزیز دردانه مادرش بود، می افتاد، قربان
صدقه های مادرش توی سرم میپیچید. حالا نه از مادرش خبری
بود و نه از مهربانی هایش اسماعیل سه روز بود که آفتاب می
خورد و ما همه اش می ترسیدیم گرمای شدید باعث شود پیکر او
و چند تای دیگر متورم یا متلاشی شود. به خودم میگفتم: اگر
مادرش اسماعیل را این طوری می دید، اینجا را به آتش میکشید
تا کار کفن کردن تمام شود، رفتم توی اتاق آقای پرویز پور و به
مسجد جامع زنگ زدم. آن موقع شب باز ابراهیمی گوشی را
برداشت. گفتم: برادر جهان آرا قول داده صبح وسیله بفرستند جنت
آباد شهدا را منتقل کنیم. ما هم الان داریم شهدا را آماده می کنیم.
شما تاکید کنید، حتما ماشین ها بیایند.
قول داد ماشین ها كله سحر جنت آباد باشند. خداحافظی کردم.
وقتی جلوی غسالخانه آمدم، کار تمام شده بود و جوان ها و آقای
پرویز پور در حال رفتن بودند. بعد از رفتن آنها توی اتاق رفتیم.
آنقدر خسته بودم که برخلاف شب قبل، کنار لیلا دراز کشیدم و
زود خوابم برد. نیمه های شب با حال بدی از خواب پریدم. حال و
هوای غریبی داشتم، احساس خستگی عجیبی می کردم. دلم
بدجوری برای خانه مان تنگ شده بود. دلم می خواست بابا دنبال
من و لیلا بیاید و ما را به خانه ببرد. آن وقت برای دو، سه روز
می خوابیدم. آن قدر می خوایدم تا تمام صحنه های جنت آباد در
ذهنم کمرنگ شود و از بین برود. یکهو صدای بابا در گوشم
پیچید: مسئولیت بچه ها و مادرت به عهده توئه تا علی بیاد. بعد
کلمه خیانت توی گوشم زنگ خورد، خیانت، خیانت.... چهره بابا
وقتی مشتش را گره کرد و با عصبانیت به تابلو کوبید در ذهنم
مرور شد. تصویر بابا جلوی چشمانم می چرخید، می رفت و می
آمد. دستهایم را بالا می بردم تا دور گردنش بیندازم. دست هایم که
به هم می رسید. میدیدم بابا نیست. چند بار این حالت تکرار شد و
فضا را برایم سنگین تر کرد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتصدسیزدهم🪴
🌿﷽🌿
به طرف لیلا چرخیدم و نگاهش کردم. دلم خیلی برایش سوخت.
نمیدانم چه مرگم شده بود. دلم می خواست لیلا را بغل کنم و یبوسم
و گریه کنم. ولی می ترسیدم بیدار شود. حال خیلی بدی بود. دلم
می خواست می توانستم داد بزنم و بابا را صدا کنم. صدایم آنقدر
بلند باشد که به گوش بابا برسد و هر کجا هست خودش را به من
برساند. حس میکردم چیزی در سینه ام گیر کرده و مانع نفس
کشیدنم می شود. فکر میکردم اگر بیرون بروم و داد بکشم این
سنگینی برداشته می شود و نفسم آزاد می شود. یک لحظه حس
کردم زینب بیدار است. چون خودش از ما خواسته بود، مامان
صدایش کنیم، خیلی آرام پرسیدم: مامان بیداری؟
گفت: آره مامان بیدارم. تو نخوابیدی؟ گفتم: چرا الان بیدار شدم.
گفت: خدا را شکر که تو خوابیدی. گفتم: نمییای بریم بیرون به
دوری بزنیم؟ گفت: برای چی؟ گفتم: نمی دونم. ببینیم کسی نیومده
باشه. یه سری به پسرها بزنیم. گفت: باشه
آهسته بلند شدیم و بیرون آمدیم. چند لحظه توی ایوان ایستادیم تا
حسین و عبدلله متوجه ما بشوند و از دیدن ما جا نخورند. وقتی
عبدلله را جلوی غسالخانه در حال قدم زدن دیدیم، جلو رفتیم و
خسته نباشید گفتیم. زینب خانم پرسید: پسرم تو نخوابیدی؟
گفت: قرار گذاشتیم نوبتی بخوانیم اینجوری خسته نمیشیم. چون
حسین خسته بود، گفتم اول اون بره بخوابه.
از چشم های خسته خودش هم معلوم بود که دیگر نای راه رفتن
ندارد. من پرسیدم:
خبری نشد؟
عبدلله گفت: نه. هیچی.
همراه عبدلله به طرف شهدا رفتیم. آن محدوده را دور زدیم. وقتی
برمیگشتیم، زینب به عبدلله گفت: مادر می خوای پیشت وایسم
خوابت نبره؟
عبدلله که انگار بهش برخورده بود و در حالی که حرف »ر« را
نمی توانست خوب تلفظ کند، و به جای حرف »ر« تقریبأ »ق«
میگفت، جواب داد: نه خوابم نمیبره. هر وقت نوبتم تموم شد حسین
رو بیدار می کنم.
راهمان را کشیدیم و رفتیم توی اتاق.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتابدا🪴 #قسمتصدسیزدهم🪴 🌿﷽🌿 به طرف لیلا چرخیدم و نگاهش کردم. دلم خیلی برایش سوخت. نمیدانم
#کتابدا🪴
#قسمتصدچهاردهم🪴
🌿﷽🌿
همین موقع پاسداری که از جنت آباد همراهمان آمده بود با پاسدار
دیگری که ژ - سه در دست داشت، آمد. عبدلله روی سقف ماشین
رفت و آنجا نشست و پاسداری که ژ - سه داشت، جای عبدلله
ایستاد.
ماشین که راه افتاد به ابراهیمی گفتم: خداحافظ با صدای آرامی
گفت: خدا به همراهتون
چون خیابان کنار شط در تیررس بود، راننده جلوی مسجد جامع
دور زد و به طرف خیابان چهل متری رفت. ابراهیمی تا ما به
چهل متری برسیم، ایستاده بود و ماشین را نگاه میکرد. راننده به
سرعت به طرف پل خرمشهر رفت و همین که از پل سرازیر
شدیم توی ترافیک پمپ بنزین، ماند. ماشین ها برای بنزین صف
بسته، راه را مسدود کرده بودند. اصلا راه بود. برر سنیم
وضع عجیبی بود، سر و صدای مردم کلافه، با بوق ماشین ها
باعث می شد، صدا به صدا نرسد. عبدلله از بالای ماشین فریاد
میکشید: راه رو باز کنید.
راننده نیسان هم بوق میزد. ولی فایده ای نداشت. یک دفعه عبدلله
شروع کرد به تیراندازی هوایی، مردم وحشت زده به طرفمان
برمیگشتند و نگاهمان می کردند. موقع حرکت ما از جنت آباد
حمله هوایی انجام شده بود و هنوز ترس و اضطراب در چهره
مردم دیده می شد. به عبدلله گفتم: برادر مردم خودشون
ترسیدن. شما دیگه شلیک نکن
گفت: آخه باید راه باز بشه
از پل زیاد فاصله نگرفته بودیم و هنوز مانده بود تا صف طولاني
ماشین ها را پشت سر بگذاریم که پاسداری ژ - سه به دست با
عصبانیت خودش را به ما رساند و فریاد کشید: برای چی
تیراندازی می کنید؟ چرا مردم رو وحشت زده می کنید؟
حسین و عبدلله گفتند: می خوایم راه رو باز کنیم. پاسدار با فریاد
گفت: همه می خوان راه باز بشه. همه میخوان برن به کارشون
برسن. پسرها گفتند: ما شهید داریم. پاسدار جواب داد: دارین که
دارین، باید صبر کنید.
او را کم و بیش می شناختم. اسمش ماجد بود. چهره نورانی و
پرجذبه ایی داشت. توی مغازه در دهه عطاری پدرش که در
میدانگاه بازار صفا بود، او را دیده بودم. از کردهای ایلام بودند
که از عراق رانده شده بودند. بابا با پدرش سلام و علیک داشت.
از برخوردش ناراحت شده بودم. بلند شدم و با عصبانیت گفتم: چرا
داد میزنی؟ ما باید شهدا رو زودتر برسونیم.
گفت: یه خرده صبر کنید
گفتم: نمی شه. اینا سه روزه که موندن. زیر آفتاب هم بمونن
متلاشی می شن. بیا ببین چه وضعی دارن.
آمد جلو. وقتی چشمش به کفن های خون آلود شهدا و خونی که از
زیر جنازه ها جاری بود افتاد، جا خورد. شروع کرد به
عذرخواهی و خودش دست به کار شد تا راه را باز کند. تند و فرز
این طرف و آن طرف میدوید و راه باز میکرد. ماشین که حرکت
می کرد، می آمد روی رکاب می ایستاد. دوباره که ترافیک گره
می خورد، پیاده می شد و تلاش می کرد. راننده های دیگر هم
همکاری می کردند ولی انگار نمی شد. بعضی از ماشین ها بنزین
نداشتند و باید آنها را هل می دادند. خیابان با اینکه پهن بود، بسته
می شد. این بار برادر واجد که برای کنترل و امنیت پمپ بنزین
آنجا بود خودش ناچار و مستأصل شروع به براندازی کرد. ما هم
فریاد می زدیم: آقا برو کنار، آقا راه رو باز کن. با سر و صدای
ما توجه مردم به ما جلب می شد، جلو می آمدند و شهدا را نگاه می کردند و اشک می ریختند. چند نفر از پیرزنها مرثیه خواندند و
گریه سر دادند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#کتابدا🪴
#قسمتصدپانزدهم🪴
🌿﷽🌿
بعضی ها با دیدن پیکرها وحشتزده می شدند و می گفتند: عاقبت ما
هم این طوری میشه. و این وضعی که پیش اومده همه مون از بین
می ریم. چند نفری هم به کمک برادر ماجد رفتند و راه را برای ما
باز کنند.
کم کم از این همه سر و صدا و هیاهو خسته شدم. آفتاب هم مستقیم
بر فرق سرمان می تابید. شرشر عرق می ریختیم. این چند روز
شهدا را توی سایه نگه داشته بودیم و حالا احساس می کردم این
گرما بدن آنها را از هم میپاشاند. با همه این دست و پا زدنها یک
مدتی طول کشید تا به پمپ بنزین برسیم، به محض نزدیک شدن ما
به پمپ بنزین سر و کله واپیماها پیدا شد و خوشحالی رسیدن به
پمپ بنزین را بعد آن همه مصیبت از دلم برد. در عرض چند ثانیه
بین مردم همهمه و ولوله عجیبی افتاد. سرنشینان ماشین ها با
دستپاچگی از وسیله هایشان پیاده می شدند و ماشین هایشان را با
در باز رها می کردند. زنها و بچه ها از ارس جیغ می کشیدند و
به هر طرف می دویدند. هر کس به دنبال جایی برای پناه گرفتن و
در امان ماندن از حمله هواپیماها بود. فریاد خدا خدا، یا اباالفضل
و با حسین از هر طرف به گوش می رسید. بعضی زنها را می دیدم که بچه هایشان را به سینه چسبانده و دست بچه دیگر شان را
محکم گرفته بودند و مضطر و ترسان به دنبال جان پناهی میگشتند
صحنه، صحنه عجیبی بود. توی آن شلوغی و ازدحام همه توی
دست و پای هم میپیچیدند، زمین می خوردند و بعضا زیر پا می
ماندند. هواپیماها مطمئن از اینکه خطری آنها را تهدید نمی کند در
ارتفاع پایینی پرواز می کردند. طوری که سایه شوم شان بر سر
مردم
افتاد. جمعیت هم وحشتزده در حالی که با دیدن سایه هواپیماها
مرگ را جلوی چشمان خود می دیدند، به آسمان نگاه میکردند و به
این طرف و آن طرف می دویدند. من هم دست کمی از آنها
نداشتم و از ترس داشتم میمردم. منتهی من غیر این، ترس چیز
دیگری را داشتم. توی دلم به خدا می گفتم: خدایا بعد این همه
دوندگی و داد و بیداد،
حالا که داره تکلیف این شهدا روشن میشه و می خواهند در جایگاه
ابدی شان آرام و قرار بگیرند، حالا تو نخواه که این لعنتی ها اینجا
را با همه چیزش به آتش بکشند و شهدا و بقیه جزغاله شوند. خدایا
تو راضی نشو این شهدا و مردم آواره تر از اینکه هستند بشوند،
این هواپیماها را قبل از آنکه بتوانند جایی را بمباران کنند،
سرنگون کن
همه این اتفاقات و درد و دل من چند ثانیه ایی بیشتر طول نکشید.
هواپیماها به سمت بیمارستان طالقانی رفتند و بمب هایشان را در
منطقه ایی بین بیمارستان و محرزی ریختند.
چنان انفجاری صورت گرفت که زمین لرزید و گرد و غبار فضا
را پر کرد. همزمان صدای وسیع خرد شدن شیشه ها را هم شنیدیم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج