با موتور تصادف کرده بود و نشسته بود یک گوشه ای گریه می کرد.
دوستش گفته بود سعید! خدا رو شکر به خیر گذشت ، چرا گریه می کنی ؟
گفته بود این همه ساله به دنبال شهادتیم ، می ترسم با تصادف از دنیا برم.
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
چند روزی بود رفته بودیم دهات مون ( روستایی در نزدیکی اصفهان به نام سُه) و سعید هم با خانم و بچه هایش آمد. بعد هم آنها را آنجا گذاشت و خودش چون کار داشت، برگشت تهران.
دو سه روز بعد ما برای پیک نیک رفته بودیم کنار یک قنات و جوی آبی در همان سُه. بعد از ظهر که خسته از آب بازی و خاک بازی با قیافه های آفتاب سوخته برگشتیم خانه ، هنوز داخل حیاط نشده بودیم، همسایه مان که از اقوام بود برگشت گفت: کجا بودین ؟ سعید اومد دید نیستین ، رفت خونه ی عمه ش.
از خانه ی ما تا خانه ی عمه ، پیاده ده دقیقه ، یک ربع راه بود . همین که این را شنیدیم ، ما بچه ها اعم از خواهر و برادر کوچک سعید و خواهر زاده ها و بچه های خود سعید ، ۵_ ۶ نفری با همون حال و روز خسته و با دمپایی، این مسیر خاکی و بعضاً سنگلاخ دهات را از میان کوچه های کاهگلی با سرعت دویدیم تا خودمان را به داداش سعید برسانیم، انگار مسابقه بود بین ما برای رسیدن به او.
به محض اینکه نفس نفس زنان به خانه عمه رسیدیم و در را باز کردند ، سراغ سعید را گرفتیم.
دختر عمه ام گفت سعید در اتاق پشتی خوابیده ، ما همانطور بدو بدو به آن اتاق رفتیم و دستهامونو باز کردیم و خودمان را روی سینه اش انداختیم و او را همانطور در حالت خوابیده بغل کردیم و بوسیدیم.
بعد هم بلندش کردیم و تا خانه با او برگشتیم.
نمی دانم چه عشقی از سعید در دلمان بود که ما بچه ها این قدر دوستش داشتیم و هیچ کسی را به اندازه او دوست نداشتیم.
راوی ؛ #خواهر3
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از شبهای با شهدا
هیچ وقت دنبال خودش لشکر راه نمی انداخت. با دو سه نفر می آمد گلزار. آداب زیارت را خوب بلد بود. آرام و سربه زیر قدم برمی داشت. قدم به قدم که می رفت جلو، دل تنگ تر از قبل می شد، دل تنگ شهادت، دل تنگ رفقای شهیدش، دل تنگ جاماندن از هم رزم های دلیرش.
کنار قبور می ایستاد و رازهای مگویش را به یارانش می گفت. جنس نجواهای فرمانده را نشنیده هم می شد فهمید: نجواهایی از جنس دل تنگی، جاماندن و دلواپسی.
حاجی بین قبرها راه می رفت، گاهی می نشست و خلوت می کرد. بعد رو می کرد بهمان. می گفت: «قرآن همراهتون هست؟» اگر بود که سوره حشر را می خواند اگر هم نبود از توی موبایلمان برایش می آوردیم. این عادت ِحاجی بود . باید سوره حشر را سر قبر شهدا حتما می خواند
راویان: طیاری؛ خادم گلزار شهدای کرمان/ ابراهیم شهریاری
________
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
هدایت شده از شبهای با شهدا
⚘به نیابت از
#شهدای_گمنام
🍃🍃🍃🍃🍃
🤲 جهت سلامتی و #فرج_امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🤲 #نجات_مردم_غزه
🤲 #نابودی_اسرائیل_وحشی و حامیانش
⏰ تا ساعت ۲۴ روز جمعه ۲۶ آبان ماه ۱۴۰۲
✅ ختم ۱۴ هزار #صلوات با 👇
#عجل_فرجهم
💌 هدیه می کنیم به #چهارده_معصوم علیهم السلام، و همه #شهدا و #اولیاء_الله
📣 کسانی که می خواهند در این ختم شرکت کنند در آدرس زیر، تعداد صلوات را وارد کنند
👇👇👇
https://iporse.ir/6159060)
#میهمانی_شهدا
#سیل_صلوات
https://eitaa.com/shabhayebashohada
تقریبا هر هفته غروب جمعه با موتور میاومد دم خونه ما که بریم دخمه ی محمود عطایی، برای شرکت در برنامه زیارت آلیاسین که توسط حاج حسین سازور خوانده می شد
اولین بار سعید بود که ما را با این زیارت آشنا کرد. آن موقع کمتر هیئتی پیدا میشد که این چنین در غروبهای دلگیر جمعه، دریچهای به سمت صاحبِ روز جمعه باز کند، تا با آن مضامین زیبا و دلنشین، سلامی به محضر مولا و صاحبمون عرض بکنیم.
در کل یک شارژ معنوی و روحی باحالی بود که تا یک هفته به ما نیرو میداد و هیچ رقمه نمیشد که این مجلس را رها کرد.
به دخمه، بیتالشهداء هم میگفتند و روی دیوارهای قطور قدیمی اش پر بود از عکسهای شهدا که نگاه به چهرههایشان در آن خانه قدیمی، خود صفای خاصی داشت.
بعدها که سعید شهید شد، تصویر سعید عزیز هم رفت کنار بقیه شهداء😭
خوش به حالش...
دیگه دریابید حال ما را در جمعههایی که بدون سعید این مسیر را تا شهرری طی میکردیم و یک زیارت بدون سعید میخواندیم و در لحظه لحظه ی نجوای حاج حسین، طنین گریهها و نالههای آقا سعید هم به گوش جانمان میرسید.
حالا که پس از این همه سال، پنجشنبهها غروب، حاج محمود عطایی و بچههای هیئتش میآیند کنار مزار شهداء قطعه ۲۹ و نزدیک آقا سعید، زیارت عاشورا و نماز جماعت برپا میکنند ، احساس میکنم سعید هم با همون شور و هیجان همیشگی لابلای جمعیت و آن رفت و آمدها حضور دارد!
راوی : آقای محمود #برزه
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
و این👆 هم باشد یادگاری از طرف سعید در عصر جمعه ۲۶ آبان ۴۰۲ ؛
تشییع شهید رضا بصیریان که پس از چند سال رجعت کرده بود و سعید با لباس مشکی ، پشت وانت در حال مداحی
و بعد در مسجد و میان جمع در حال گفتن این جملات ؛ هر کسی از دنیا می ره تو محل زمین می زارن ...
#فیلم_سعید
@shalamchekojaboodi
📣📣📣
#راهپیمایی در حمایت از مردم مظلوم غزه و محکومیت جنایات اسرائیل کودک کش و آمریکای خونخوار ؛ فردا میدان انقلاب ساعت ۱۵
به نیابت از شهدا می آییم
🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸
تازه با هم ازدواج کرده بودیم، یه بار منو با موتور برد سمت بالاشهر . رضا را هم نبرده بودیم.
دوتایی رفتیم یه کافی شاپ که بستنی ای چیزی بخوریم، موتور و پارک کرد ، رفتیم داخل . رفت که بستنی سفارش بده یه گشتی زد و دید اوضاع، خیلی خرابه.
چند تا بدحجاب بودند، اومد بره سمتشون که تذکر بده، دستشو گرفتم گفتم سعید جان ! بیا بریم یه جای دیگه ، من اینجا بستنی نمی خورم.
برگشتیم اومدیم مهرآباد نزدیک خونه مون، یه جایی بود بستنی هاش خیلی خوب بود. آب هویج بستنی سفارش داد. من تا به حال آب هویج بستنی نخورده بودم یعنی چندان دوست نداشتم، اومدم بگم من نمی خورم که سعید گفت: خیلی خوشششمزه ست خانوووم!
خودش که خیلی آب هویج بستنی دوست داشت و دیگه من هم برای اولین بار خوردم و خوشم اومد.
راوی؛ #همسر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
🌸 ولادت با سعادت حضرت زینب سلام الله علیها مبارک 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الیوم ، یوم الانتقام
توی پادگان امام حسن ( علیه السلام ) از سمت تیپ به ستادلشکر، یه کوهی بود و یه جاده پیچ در پیچ دور این کوه که انتهای آن پیچ ها منتهی می شد به ستاد لشکر و بعد اتوبان افسریه...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
توی پادگان امام حسن ( علیه السلام ) از سمت تیپ به ستادلشکر، یه کوهی بود و یه جاده پیچ در پیچ دور این کوه که انتهای آن پیچ ها منتهی می شد به ستاد لشکر و بعد اتوبان افسریه.
سعید عادت داشت وقتی از تیپ می اومد به سمت پایین، این پیچ آخر را نمی پیچید و مستقیم می زد تو دل خاکی کوه که یه پرتگاهی بود و جاده مالرو محسوب می شد. اینقدر شیب این خاکی تند بود که پیاده هم به سختی می شد رفت پایین.
یه روز من ترک موتورش داشتم می اومدم به سمت پایین ، نمی دونستم چنین کاری می کنه.
سر پیچ قبل از اینکه بپیچه گفت عبدالله سفت من و بگیر. گفتم چرا؟ گفت بگیر کار نداشته باش، تا من سفت گرفتم یه هو دیدم ، به جای اینکه توی جاده بپیچه ، مستقیم پرید روی کوه ، من زَهره م آب شد و قلبم یه لحظه ایستاد
دیدم این شیب خطرناک و با موتور رفت پایین .شاید نزدیک هفتصد ، هشتصد متر راه رو با این کارش کوتاه می کرد. من خیلی ترسیدم و داد و بی داد کردم سرش. گفتم آخه این چه کاریه مرد حسابی؟ سعید هم فقط خندید .
معمولا" یه همچین کارهایی که می کرد و بچه ها اعتراض می کردند فقط می خندید.
از قضا پنجره اتاق سردار کوثری ، فرمانده لشکر رو به این کوه بود و یکبار این صحنه را دیده بود که یک موتور از جاده به سمت پرتگاه، خارج می شه. همان لحظه به سعید سلیمانی و حاج حسن محقق می گه عه عه... مُرد ... بعد از چند لحظه می بینه یکی با موتور از خاکی اومد انتهای جاده ، راهشو گرفت رفت.
حاج محمد می گه: این کیه ؟ اونا می گن این سعید شاهدیه . بعد هم فرمانده متوجه می شه این کارِ هر روز سعید است.
می گه برید اینو بردارید بیارین ببینم این سعید شاهدی کیه؟ بالاخره یه بار جلوی راهشو می بندند و نمی گذارند از پادگان خارج بشه . می گن فرمانده لشگر کارِت داره .
وقتی می ره پیش حاج محمد. حاج محمد بهش می گه مرد حسابی! تو از اینجا می یای پایین نمی گی یه اتفاقی برات می افته؟! ...
راوی : آقای عبدالله #ضیغمی ( تجربه ی این خاطره را آقای طیبی و آقای بیگدلی هم داشته و تعریف کردند )
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎁👆این هم هدیه ی روز ولادت حضرت زینب سلام الله علیها از طرف سعید
وقتی مداح به سبک هندی می خونه و سعید هم مثل هندی ها، انگشت روی گونه می گذارد
#فیلم_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از مثل مصطفی
🌹ایّام تولد تو ای ماه دمشق
جای همه مدافعانت خالی...
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
این ایام هم به چشم بر هم زدنی می گذرد ، روزها و شبهایی که با یاد تو سپری شد ... ایامی که آواره ی خاطراتت برای کتاب و کانال ، در شیب تند کوه و پشت وانت و در حال راپل و .... بودیم.
روزها و شبهایی که غرق در حضورت می شویم بی آنکه بخواهیم .
روزگاری برایمان عجیب بود که چطور برخی می توانند اینقدر غرق در دریای وجود یک شهید شوند ، مگر شهید با شهید چه فرقی دارد ؟ و حالا خودمان گرفتار شده ایم .
شب با یک جلوه جلوی چشممان رژه می روی و صبح با جلوه ای دیگر.
شاعر چه خوب گفت ؛
با یاد تو می خوابم، در خواب تو را بینم
از خواب چو برخیزم، اول تو به یاد آیی
خدایا ما را قدردان نعمتِ یاد شهیدان قرار بده 🤲
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از صبح حسینی
اول صبح بگویید حسین جان رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیهالسلام )
https://eitaa.com/sobhehoseini
من و سعید از پایان جنگ به بعد تقریبا صبح تا شب با هم بودیم؛ محل کار و کانون و هیئت و ...
پاییز ۷۴ ، در لشگر با هم قرار گذاشتیم برویم تفحص شهدا. همزمان ، سهمیه ی مکه برای فرمانده حوزه ها در نظر گرفته بودند و بین ۳۶ تا فرمانده حوزه قرعه کشی کردند و اسم من هم در آمد.
من در جلسه قرعه کشی نبودم و وقتی آمدم ، فرمانده ناحیه غرب گفت: آقای طیبی! اسمت برای مکه در آمده، ولی چون در جلسه نبودی، برخی اعتراض کردن، گفتن دوباره باید قرعهکشی کنید، دوباره قرعه کشی کردند و باز هم اسم من در آمد .
سعید را در کانون ابوذر یا حوزه دیدم و گفتم: سعید! اسم من برای مکه در آمده. برگشت گفت :
تو برو مکه، من می رم فکه، ببینیم کی زودتر به خدا میرسه ؟!
خلاصه ما رفتیم مکه و همزمان سعید هم رفت فکه برای تفحص شهدا.
تازه از حج برگشته بودم که یکی از دوستان با من تماس گرفت و گفت سعید و محمود غلامی بر اثر انفجار مین، در فکه به شهادت رسیدند و داریم برنامه انتقال پیکرشان را به کانون ، هماهنگ می کنیم.
راوی : آقای اکبر #طیبی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
👆 گفتگوی دو نفر از دوستان سعید و مطلبی که در توضیح آن نوشته اند 👇
#ارسالی_اعضا