#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_چهلوهشتم
نفسم گرفت. دوباره می خواستن باهام بازی کنن؟
-خان بسه.
صدای خاتون بالاخره به دادم رسید و یکی از کلفت ها زیر بغلم رو گرفت.
-بچه شدی خان؟ از کی اینقدر نامرد شدی؟
سیاوش فقط دندون رو جیگر گذاشت و حرمت خاتون رو نگه داشت.
با کمک رباب آروم آروم جلو رفتم تا به خان رسیدم. نگاه تو نگاهش دوختم. صدای خاتون رو شنیدم:
-این رسم مردانگی نیست.
خان قدمی جلو گذاشت و چشم تو چشمم دوخت.
-با من از مردانگی حرف نزن خاتون. کسی که از پشت خنجر میزنه نامرده.
خاتون لب بست و رباب منو برد. سر تا پام نوچ و کثیف شده بود. رباب با مهربونی برام آب آورد و و خودم رو تمیز کردم و زخم سر شونه ام رو بستم. از درد آهی کشیدم. آخ سیاوش، آخ . تو که منو کشتی و تموم نکردی!
***
زخم زبون ها و آزار های عماد همچنان ادامه داشت. اونقدر به درگاه خدا ناله کردم که بالاخره درهای رحمتش رو به روم باز کرد و تونستم از شر عماد راحت بشم. هیچ وقت فکر نمی کردم عماد دست از سرم برداره اما خدا اینکارو کرد.
هوا تاریک شده بود که فانوس لب ایوون رو روشن کردم. کلفت ها هرکدوم تو اتاقشون چپیده بودن و کارها رو گردن من انداخته بودن. سه چهار تا فانوس رو بیشتر روشن نکرده بودم که با صدای شیهه اسبی برگشتم. صدای سم اسب میومد؟
از پله پایین رفتم. تو تاریکی هیچی معلوم نبود. جلو رفتم و جلوتر. بالاخره تو نور ضعیف فانوس هابه زحمت اسب سفیدی رو دیدم که به سمتم میومد. اسب جدید عماد بود؟
با تعجب جلو رفتم. قدم به قدم به اسب نزدیک شدم. چشامو تو تاریکی ریز کردم تا بهتر ببینم. آره اسب عماد بود، ولی چرا بی سوار؟
قدم تند کردم و به سمت اسب رفتم و دهنی رو گرفتم. همین که نگاهم تو تاریکی روی پشت اسب چرخید. عماد رو دیدم که زخمی روی زین افتاده و به گردن اسب آویزان شده. ترس برم داشت. عماد بود؟ زخمی؟ بیحال؟ عجیب بود. شونه اش رو تکون دادم:
-عماد... عماد زنده ای؟
و سرش رو بالا بردم. عماد اینجا چیکار میکرد؟ به صورتش ضربه زدم.
-عماد؟ عماد خوبی؟ زنده ای ؟
با ناله چشم باز کرد و سر بالا آورد. دلشوره گرفتم.
-این چه حالیه؟ کجا زخمی شدی؟
دستمو پس زد و اسب رو به حرکت درآورد. دنبالش رفتم و دهنی اسب رو کشیدم.
-نرو! کجا میری با این حال و روزت؟
با دست بی جون خواست دهنی رو از دستم بکشه.
-ولم کن سرت به کار خودت باشه.
دهنی رو از دستش کشیدم.
- دیوونه شدی؟ حالت رو به راه نیست. معلوم نیست از کجات داره خون میره. خاتون هم نیست که صداش کنم.
-گفتم ولم کن. برو پی کارت
اما هیچ کدوم از حرفاش تو کتم نمیرفت عماد زخمی بود و باید کمکش میکردم . دهنی اسب رو کشیدم گفتم:
-بیا... بیا.
عماد دوباره تقلا کرد.
-برو... برو نمی خوام دستگیرم بشی.
برای اولین بار صدام بلند شد.
-زبون به دهن بگیر عماد. داری میمیری باز زبون درازی می کنی.
-برو نمیخوام ببینمت.
بی اهمیت دهنی اسب رو کشیدم و به سمت اتاقش بردم. دست زیر بازوش انداختم که دستمو رد کرد؛ ولی انقدر سنگین و لخت بود که از اسب روی زمین افتاد و صدای ناله اش بلند شد. به زور بازوشو گرفتم و چرخوندم. تو تاریکی می دیدم که سینه اش خیس از خونه. نفس بند اومد. زخمش ترسناک تر از اونی بود که فکر می کردم. به تندی گفتم:
-وای خدایا، برم زبیح رو خبر کنم.
دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد.
-نمی خواد، تو هم برو، نمی خواد به دادم برسی.
و به سختی از روی زمین بلند شد، اما هنوز کمر صاف نکرده بود که دوباره خم شد و روی زمین افتاد.
دیگه صبر نکردم دست زیر بازوش انداختم. دستمو رد کرد ولی دیگه حرفی نزد که اینبار شونه اش رو هم گرفتم. نالون به شونه ام تکیه داد و کشون کشون به سمت اتاقش بردم. عماد تو تک اتاق گوشه عمارت به تنهایی زندگی میکرد. در رو باز کردم. تو تاریکی نگاهی به اطراف انداختم. هیچ وقت پا به اتاقش نذاشته بودم و نمی دونستم فانوس رو کجا گذاشته.
عماد رو به دیوار تکیه دادم و کورمال کورمال جلو رفتم تا به طاقچه رسیدم. فانوس روی طاقچه رو برداشتم و به سرعت فانوس روشن کردم اتاق دور تا دورم روشن شد.اتاق سادهای بود که گوشه اش رختخوابی چیده بود. به سرعت رختخواب رو زیر پنجره پهن کردم. عماد از درد به خودش می پیچید و ناله میکرد. زیر بغلش رو گرفتم و روی رختخواب خوابوندمش. لباسش رو کنار زدم که دستم رو محکم عقب زد.
-برو نمیخوام ببینمت. برو بیرون.
-عماد کار تو نیست بزار کمکت کنم.
-برو نمیخوام.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
در این شب رویایی
آرزو دارم شب زیباتون
پراز ملودے شاد
پراز آرامش
پراز لبخند از تہ دل
و پراز زیبایے باشہ
شبتون شیرین و دلچسب
رنگ دلتـون شـاد
وطعم زندگیتون شیرین
شبتون زیبا🌹
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
دوشنبه تون🌷
قـشنگ و شـاد🌷
دستهاتون پرگل🌷
شـادیاتـون پاینده🌷
زنـدگیتـون عـاشقانه 🌷
و خنده ارزانی چشماتون🌷
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_چهلونهم
لباسش رو بالا زد که عصبانی شدم.
دستار دور کمرش رو باز کردم و به تندی دستش رو عقب زدم محکم روی زخمش فشار دادم. با دست خونی دستم رو گرفت.
-مگه بهت نمیگم برو، چرا موی دماغم شدی؟
بدون اینکه اهمیتی بدم فشار روی زخمش رو بیشتر کردم گفتم:
-نامردی تو خونِ ما نیست عماد، از مردونگی به دوره ولت کنم. خاتون هم که نیست، چجوری میخوای تنهایی از پس خودت بر بیایی؟
ریشخندش زیر نور برق میزد.
-برای من دم از مردونگی نزن.
دستار رو روی زخمش گذاشتم و لباسش رو در آوردم. شرم داشت و سرسنگین بود اما دیگه حرفی از رفتن نزد. سینۀ پهن و هیکلش زیر نور برق می زد. زخمش رو فشار دادم و گفتم:
-کجا زخمی شدی؟ بازهم نوچه های چنگیز بودن؟
چشمای عماد تیز شد.
-تو از کجا دانی؟
نیشخندی زدم.
-یادت رفته سیاوش یه روزی رفیقم بود.
چونه اش زیر نور روی هم چفت شد و به تندی دستمو پس زد.
-آره یادمه که از پشت به همین رفیقت خنجر زدی، بی معرفت.
از کوزه گوشه اتاق پیاله ای اب براش ریختم و به لبهاش چسبوندم:
-آره ولی تو به فکر خودت باش که داری رخت عافیت می پوشی. اگه من برم کی میخواد به دادت برسه؟
-خودم از پسش برمیاد.
-عماد زبون به دهن بگیر بذار ببینم چه بلایی سرت اومده.
و دستمال رو روی زخمش گذاشتم و دستش رو روی دستمال گذاشتم و دستور دادم:
- اینجا رو فشار بده تا من برم آب گرم و ضماد بیارم.
به سرعت به سمت مطبخ رفتم از سماور کاسه ای آب جوش برداشتم و چندتا چلوار. و ضمادی که خاتون همیشه بالای قفسه ها میذاشت.
به تندی به طرف اتاقش رفتم. عماد بی حال و بی جون چشم روی هم گذاشته بود و از تب به خودش می لرزید. لگن رو کنارم گذاشتم و دستمال رو خیس کردم و روی زخمش گذاشتم. از درد نفسی از لای دندون هاش گرفت و عقب کشید. از درد حتی چشم باز نکرد.
بالاخره بدون حرف اجازه داد تیمارش کنم. زخمش رو تمیز کردم. ضماد زدم و بستم. نیم تنه لختش به خاطر عرقِ تب، زیر نور فانوس برق می زد. نگاه ازش گرفتم و چلوار رو دور کمرش بستم. اما بدتر از اون تب بود که به سراغش اومده بود. کم کم چشماش بسته شد و از حال رفت. تب و لرز گرفته بود. هذیون میگفت و زیر لب ناله میکرد. با چلوار و آب ولرم عرقش رو میگرفتم اما معلوم نبود سردشه یا گرمشه میکرد. تب می کرد و به خودش می لرزید.
دستمال نم دار روی پیشونیش گذاشتم که بی حال چشم باز کرد و نگاهش روی صورتم چرخید. گوشه لبش به لبخند نادری باز شد.
-ماه پری خودتی؟ ماه پری خانم!
و دستش رو به سمتم دراز کرد. دلم به حال عماد سوخت و آهی کشیدم. این مردِ بد اخلاق هم زندگی سختی داشت. تنها و بی کس توی این اتاق، همه زندگیش رو برای سیاوش گذاشته بود. نه سری داشت و نه همسری. شاید ماه پری اسم زنش بود شاید هم خواهر و دلداده اش. پس به خاطر همین اینقدر سنگدل شده بود. حتمی داغ غمی که تو دلش بود از سنگش کرده.
دلم براش کباب شد دستش رو گرفتم و با محبت گفتم:
-بخواب عماد، بخواب تا حالت خوب بشه.
ولی دستم رو گرفت و روی صورتش گذاشت و گفت:
-کجا رفتی ماه پری؟ چرا تنهام گذاشتی؟ خاتون چرا رفت؟ ماه پری چرا پیشم نموندی؟
دستم رو به آرومی از زیر دستش بیرون کشیدم.
-بخواب عماد، بخواب.
و روی موهاشو نوازش کردم. میون خواب و بیداری و هزیون ها چشماش کم کم بسته شد، اما لبخندی روی لبش نشست که غریب بود. من تا به حال لبخند عماد رو ندیده بودم.
تا سحر پلک روی هم نذاشتم و پاشویه اش کردم. بالاخره اون شب سخت و تلخ هم صبح شد. خروس خون بود که با صدای خش خش گالش ها روی سنگریزه های حیاط چشم باز کردم. دستی روی پیشونی عماد کشیدم. عطشش پایین اومده بود.
خیالم که راحت شد با صدای رباب وسائل و چلوارهای خون آلود رو برداشتم و بیرون بردم. باید یه جوری این ها رو سر به نیست می کردم. صبح روز بعد شروع شد بدون اینکه یه خواب راحت داشته باشم. شب بیدار موندن و نگرانی از زخم عماد، حالا تموم شده بود و خستگی به تنم مونده بود.
به سختی روزم رو شروع کردم خاتون که سر و کله اش پیدا شد خبر دادم که عماد زخمی شده و به خاتون سپردمش و خیالم راحت شد.
سطل آب رو کشون کشون به مطبخ می بردم که خاتون رو میون راه دیدم. سطل رو زمین گذاشتم و به پیشوازش رفتم.
-چه شد خاتون؟ حالش روبه راهه؟
-ها خوبه، خوابیده.
دست خاتون رو گرفتم و به آرومی زیر لب گفتم:
-عماد نمی خواست کسی بویی ببره. به خان که نگفتی؟
سر بالا برد.
-نه، گفتم رفته شهر.سری تکون دادم و حرفی نزدم. مهم این بود که عماد زنده بمونه. با وجود همهی بدی هایی که در حقم کرده بود عماد یه خوبی داشت.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_پنجاهم
وفادار بود و من برای این وفادار بودنش ارج و غرب می ذاشتم و میدونستم همه حرفهاش به خاطر اینه که سیاوش رو دوست داره و همه کسش سیاوشه.
دو روز از این زخمی شدن عماد می گذشت. می دونستم خوش نداره منو ببینه و فقط خبر احوالش رو از خاتون می گرفتم. شب ها از خستگی زیاد سر به متکا نرسیده از حال می رفتم و خروس خون چشم باز می کردم.
هوا گرگ و میش بود که از جا بلند شدم و و چهارقدم رو به سر کشیدم. خسته و بی حال از اصطبل بیرون زدم که به محض باز کردن در، صورت به صورت عماد شدم. از ترس یخ زدم. تو این تاریکی عماد با صورتی بی روح چی از جونم می خواست.
-بسم الله عماد، چی شده دم صبحی؟ خیر باشه.
عماد فقط نگام کرد. ترسیده دستم روی سینم مشت شد. واقعاً عماد بود؟ پس چرا حرفی نمیزد؟
زیر لب پرسیدم:
-عماد خودتی؟ نکنه جنی؟
بالاخره لب باز کرد و صداشو شنیدم.
-به خان حرفی نمیزنی. نمیخوام بفهمه که زخمی شدم.
نفس راحتی کشیدم حداقل جن و پری نبود. با قُدّی گفتم:
- چرا نمیخوای بدونه؟ حتمی میترسی عصبانی بشه و بره تو دهن شیر و بلایی سر خودش بیاره؟
سری تکون داد. عماد با تموم بدی هاش جونش رو برای سیاوش می داد. برای اینکه خیالش راحت بشه گفتم:
-دانم عماد .خیلی وقته دانم خان و چنگیز با هم مشکل دارن. شاید نامرد باشم اما راز نگهدار خوبیم. رازت پیش من محفوظه.
نگاهش روی نگاهم چرخید. بالاخره خیالش راحت شد. چرخید و خواست جلو بره که قدم هاش وایساد. برای اینکه دل نگران نباشه دوباره گفتم:
-ها عماد؟ گفتم که دل نگرون نباش، نمیگم. حرف از دهن من در نمیاد.
همونجوری که پشت به من بود گفت:
-به حق یا ناحق، یاد گرفتم قدرشناس کسی که به دادم رسیده باشم.
به سمتم برگشت و ادامه داد:
-مدیونت شدم لوران. نجاتم دادی.
و یه دفعه اخم هاش تو هم رفت و ادامه داد:
-اما خیال نکن دست از سرت ورمیدارم. هنوزم قاتل سیاوشی.
دلم نرم شد. عماد خوب تر از اونی بود که فکر می کردم.
- خدای منم بزرگه عماد. خدا رو شکر که رو به راهی.و لبخندی زدم و خواستم از کنارش بگذرم که عماد بی هوا بازوم رو گرفت و تو صورتم خیره شد. با تعجب به بازوم نگاه کردم. دوباره چی شده بود؟ بازوم رو کشیدم. نگاهم روی صورتش چرخید. یه چیزی تو نگاهش بود که منو می ترسوند.
-باز چیه عماد؟ صبح اول صبحی جنی شدی؟
سر کج کرد و با چشمهای ریز شده گفت:
-هر چی فکر و خیال می کنم نمی تانم قبول کنم.
از گوشه چشم نگاهش کردم.
-چی رو قبول نداری؟
فشار دستش بیشتر شد که به سختی سعی کردم پنجه اش رو باز کنم.
-چته عماد؟
-نمیتانم قبول کنم تویی که به من کمک کردی تا زنده بمانم، چه طور حاضر شدی به خان شلیک کنی؟
یه دفعه از ترسیده یخ زدم و عقب کشیدم. یا خدا! نکنه عماد بویی از ماجرا برده باشه؟ نکنه محبت هام کار دستم بده؟
عماد سر به سمتم خم کرد و صورت به صورتم زمزمه کرد:
-خیلی غریبه آدمی که خونِ خان رو می ریزه، چه جوری به داد دیگران می رسه؟ اصلا چرا کمکم کردی؟ من که این همه اذیتت کردم. باید ولم میکردی به امون خدا.
به من من افتادم.
-خب... خب داشتی می مردی.
-آره می ذاشتی بمیرم تا از شرم راحت بشی، نه اینکه دوباره از فردا اذیت هام رو شروع کنم.
-هرچقدرم که بد باشی، راضی به مرگت نیستم.
-پس چرا به خان شلیک کردی؟ خان که گناهی نداشت!
بازومو محکمتر فشار داد و غرید:
-لوران چه خبره؟ نکنه داری کذب می گی؟
با کف دستهام به سینه اش کوبیدم. عماد از درد عقب کشید.
-برو... برو عماد. من به خان شلیک کردم پای کارمم وایسادم. این سوال و جواب ها چیه؟ چرا صبح اول صبحی اذیتم میکن؟ جای مشتولوق دادنته؟
چشماشو ریز کرد.
-وای به حالت لوران اگه بهتان باشه. من بالاخره ته توی این قضیه رو در میارم.
و از درد دست رو سینه اش گذاشت و با عصبانیت پشت به من راه افتاد. دست های مشت شده ام رو باز کردم. باید حواسمو جمع میکردم تا عماد چیزی نفهمه.
***
با لبخند سطل آب رو زیر پای اسب مشکی رنگ گذاشتم و مشغول قشو کردنش شدم. زندگیم کم کم وابسته به این وحوش هشیار می شد. به این اسب هایی که اگر چه حرف نمی زدن اما انگار با نگاهشون حرفهام رو می فهمیدم و دردم رو حس می کردن. با محبت روی بدن اسب دست کشیدم و گفتم:
-ای کاش بقیه هم مثل شماها آروم و مهربون بودن. تو حسرت یه دوست و هم صحبت سوختم و کسی یارم نشد. ای کاش می تونستم حرف بزنم. اما نمی تونم. زندگیم به گل نشسته و توان خلاصی ندارم.
تو حال و هوای خودم بودم که با صدای خش خشی روی کاه ها سر برگردوندم. عماد مثل شمر ذل جوشن میون درگاهی وایساده بود و با چشمهایی تیز به من نگاه می کرد.
نفس کلافه ای کشیدم. بعد از نجات دادنش چند وقتی دست از سرم برداشته بود؛ اما انگار خلاصی نداشتم و باز هم اومده بود تا اذیتم کنه.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
سرگذشت های تلخ و شیرین
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #لوران #قسمت_اول -آقاجان! چه کردی؟ و با ترس تفنگ تو دستش رو کشیدم و به
دوستان داستان جذاب و عاشقانه لوران رو از دست ندین ❌❌
https://eitaa.com/joinchat/1563165270C0a837baa76
❌عفونت رحم داری و فقط فکر میکنی راه درمان خوردن آنتی بیوتیکه ⁉️
💢ازسوزش وخارش
دل دردکمردرد رنج میبری هرماه🤕
💢ازبوی بد و ترشحات
خسته و کلافه ای🤧
💢لکه بینی داری
پریودی هات منظیم نیس کیست داری حتما😱😬
✔️اینجا درمان کن بدون میترونیدازول
درمان اصولی😍
https://eitaa.com/joinchat/1779696590C45bf087bfd
سرگذشت های تلخ و شیرین
❌عفونت رحم داری و فقط فکر میکنی راه درمان خوردن آنتی بیوتیکه ⁉️ 💢ازسوزش وخارش دل دردکمردرد رنج میب
بیشتر بیماری های ما زن ها از مشکلات رحمی هست اگه میخوای رایگان رحمت رو پاکسازی کنی حتما اینجا یه سر بزن👇🏼👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/1779696590C45bf087bfd
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_پنجاهویکم
بدون اینکه وقعی به اومدنش بدم، به کارم ادامه دادم که صدای قدم هاش رو از پشت سرم شنیدم. دستهام مشت شد. دیگه می خواست چه بلایی به سرم بیاره؟ جلو اومد و درست رو به روم کنار اسب وایساد و سر اسب رو نوازش کرد. فاصله ای نداشتیم اونقدر نزدیک که اگه دستش رو دراز می کرد می تونست با پنجه اش گلوم رو فشار بده و خفه ام کنه. همونجور که نگاهش به اسب بود، پرسید:
-چجوری به خان شلیک کردی؟
دستهام روی بدن اسب ثابت موند و با چشمهای گشاد شده به سمتش برگشتم. این چه سوال بی وقتی بود؟
آب گلوم رو قورت دادم.
-چی؟
-چجوری نقشه کشیدی به خان حمله کنی؟
چشمام دو دو می زد و نمی دونستم چه غرضی از این سوال ها داره. فقط یه چیز رو می دونستم عماد اونقدر دانا و زیرک هست که می تونه با چند تا سوال مشتم رو باز کنه. باید مراقب می بودم.
سر تکون دادم تا حواسم رو جمع کنم. هر جوابی که می دادم می تونست عماد رو خبردار کنه. سر بالا بردم و محکم گفتم:
-از همون وقتی که دیدمش، نقشه اش رو کشیدم. می خواستم تقاص خون آقا بزرگم رو بگیرم.
چشمهاش رو ربز کرد و سر جلو آورد. تو صورتم لب زد:
-پس چرا لب چشمه نجاتش دادی؟ می تونستی به امون خدا ولش کنی تا ریق رحمت رو سر بکشه.
لبهام باز موند. چی می گفتم؟ نگاهش با ریزبینی روی نگاهم می چرخید و هر حرکت و حرفم رو تماشا می کرد. آب گلوم رو به سختی قورت دادم
-خب... خب اون موقع نمی شناختمش.
سری تکون داد و کمی عقب کشید و دوباره به گردن اسب دست کشید.
-مگه روزی که بهش شلیک کردی با هم قرار نداشتید؟ چرا صبر نکردی بیاد لب چشمه تا بکشیش. این جوری راحت تر نبود؟ لب چشمه نفسش رو می گرفتی و آب هم از آب تکون نمی خورد.
نفس تو سینه ام گیر کرد. چه نیتی داشت؟ می خواست مچ بگیره؟ هیچ جوابی نداشتم. اگه همین جوری سوال و جواب می کرد بو می برد. اگه می خواستم این جریان مخفی بمونه باید حواس عماد رو پرت می کردم. بی هوا دستهام رو مشت کردم و قدمی به سمتش برداشتم و داد زدم:
-چه فرقی می کنه؟ می خواستم بکشمش، می خواستم خونشو بریزم. خان بزرگ، همه زندگی آقا بزرگم رو دزدید. حقش بود بکشمش. فقط حیف که تیرم به هدف نخورد.
با چشمهای ریز شده دقیق و مستقیم به چشمام نگاه کرد و کم کم... لبخندی گوشه لبش نشست که ترس به جونم افتاد. سر جلو آورد و به راحتی پرسید:
-دانی اولین باری که خان تو رو دید چی گفت؟
فقط نگاهش کردم.
-گفت یه پسر بچه هست که می تونه از ده فرسخی گنجشگ رو توی هوا بزنه. تو عمرم شکارچی به این خوبی ندیدم. محاله چیزی رو نشانه بگیره و نزنه.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم. گلوم از ترس خشک شده بود.
تو چشم بهم زدنی بازومو گرفت و منو سمت خودش کشید. با چشمهایی ریز شده پرسید:
-می خوای باور کنم تیرت به هدف نخورده؟ کسی که خان ازش تعریف می کرد، محال بود تیرش خطا بره. شاید هم...
سر جلو آورد و بیخ گوشم پچ پچ کرد:
-شاید هم کسی که به خان شلیک کرده تو نبودی و...
از ترس مو به تنم سیخ شد. نباید می فهمید. اگه می فهمید جون آقام به خطر می افتاد. با دست عقبش زدم و فریاد کشیدم:
-چی می گی عماد؟ من بودم که به خان شلیک کردم. من بودم که می خواست انتقام خون آقا بزرگم رو بگیرم.
عماد قدمی عقب گذاشت.
-پس می خوای باور کنم تو بودی؟
با دست های مشت شده داد زدم:
-من بودم. من اینکارو کردم.
عماد سری تکون داد و تو اصطبل شروع به قدم زدن کرد. دلم مثل یه گنجشگ می زد و می ترسیدم. نمی خواستم دستم رو بشه؛ اما از پیش باخته بودم. عماد کم کم حقیقت رو می فهمید.
-هیچ خبر داری، تقاص کسی که به خان دست درازی کرده مرگه؟
نگاهم با ترس روش چرخید. با این حرفها می خواست به کجا برسه؟
-دانی اگه خان بفهمه کسی بهش ناحق گفته، زبونش رو از حلقومش بیرون می کشه تا دیگه جرات نکنه خان رو مسخره کنه؟
پشت به من جلو رفت که داد زدم
-چه ناحقی؟ من به خاطر این خون خواهی یه عمر خودمو جای مرد جماعت جا زدم. یه عمر به همه دروغ گفتم تا وقتش برسه و خون خان رو بریزم. حالا هم پای کارم وایسادم. منو از چی می ترسونی عماد؟
عماد چرخید و اینبار لبخند بازی زد. لبخندی که ترس به جونم انداختم. با همون لبخند ترسناک فانوس روی تیرک چوبی رو برداشت و مستقیم به من نگاه کرد.
-باشه. حق می گی کسی که به خان شلیک کرده، باید تقاص پس بده. باید بفهمه با خان و بقیه چه کرده. باید تو آتیش کینه اش بسوزه تا درس عبرتی برای بقیه رعیت ها بشه.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_پنجاهودوم
گیج از حرفهایی که می زد پرسیدم:
-چی می گی؟ می خوای چه کنی؟
با لبخند فانوس رو جلو آورد.
-می خوام تو آتیش خون خواهیت بسوزی.
و جلوی چشمهای ترسیده ام فانوس رو رها کرد که روی کاه ها افتاد. نفت تو فانوس روی کاه ها ریخت و کاه ها به آنی آتیش گرفت. خواستم به سمتش برم که با قدم های تند جلو اومد و با دستهاش مانعم شد.
-عقلت رو خوردی؟ از میون دندون های چفت شده غرید:
-می خوام آتیشت بزنم. درست مثل همون آتیشی که به زندگی من و خان انداختی. مثل همون بلایی که سر مردم آبادی آوردی. دانی چه کردی؟ رفیقم رو به آتیش کشوندی. رفیقی که دلش حتی به حال یه بچه هم می سوخت. اما حالا دیوانه شده. دیگه حتی به منم شک داره. توی بی غیرت، توی نامرد باهاش اینکارو کردی. کاری کردی آبادی قشنگمون با دستورهای خان اینجوری بشه. کاری کردی از صبح تا شب مثل یه حیوون به جون مردمش بیفته. دیگه هیچ کس از دست خان در امون نیست.
نگاهم روی نگاهش می چرخید و از پشت سرش شعله های آتیش رو می دیدم که هر چی می گذشت شعله ها بالا تر میومد و کم کم داشت اصطبل رو می گرفت.
باهاش کلنجار رفتم.
-ولم کن. همه جا داره آتیش می گیره. ولم کن.
و همونجور که بازوهام رو با پنجه های محکم گرفته بود، به پشت چرخیدم و داد زدم:
-به داد برسید، کمک کنید.
برگشتم تا خودم رو از شر دستهای عماد نجات بدم که گفت:
-دلم می خواد تو همین آتیش بسوزی و خاکستر بشی تا خیال خان راحت بشه.
دستم رو بی هوا ول کرد که روی زمین افتادم.
اسب ها از ترس شیهه می کشیدن و آتیش لحظه به لحظه بیشتر می شد. به تندی چرخیدم. باید یه جوری آتیش رو خاموش می کردم. به سمت گلیم قدیمی که روش می خوابیدم دوییدم و گلیم رو چنگ زدم و به سمت آتیشی که هر لحظه بیشتر از قبل گر می گرفت دوییدم. گلیم رو روی کاه های آتیش گرفته انداختم که دستم از گرمای آتیش سوخت. عقب نکشیدم و با دست سعی کردم آتیش رو خاموش کنم اما کاه های اطراف هم شعله ور شد. کم کم لبه های گلیم رو هم گرفت و جلو و جلوتر رفت. صدای شیهۀ اسب ها رو از پشت سرم می شنیدم که از ترس شروع به سرو صدا کرده بودن.
همونجور که با کف دست روی گلیم می کوبیدم تا شعله ها رو خاموش کنم به عقب برگشتم. عماد با چشمهای سرد و سخت فقط به من نگاه می کرد. التماس کردم:
-به داد برس عماد. الان همه جا آتیش می گیره.
با نفرت جوشید:
-بسوز لوران. تو همین آتیشی که به پا کردی بسوز.
گیج نگاهی به اطرافم انداخت و تو یه لحظه بلند شدم. باید اسب ها رو نجات می دادم. به سمت اولین اسب دوییدم و داد زدم:
-عماد کمک کن، این زبون بسته ها که گناهی ندارن.
نردۀ اولین اسب رو باز کردم. اسب از ترس سم به زمین می کوبید و روی پاهاش بلند شده بود. صدای عماد رو شنیدم:
-چرا به دادشون می رسی؟ توی قسی القلبِ نامرد که برات مهم نیست چه بلایی سر بقیه میاد. همونجور که یه روزی چشمتو روی رفاقتتون بستی و به سیاوش شلیک کردی، این زبون بسته ها رو هم به امون خدا ول کن. اگه نمی خوای تو این آتیش بمیری، فرار کن.
اهمیتی به حرفهای عماد ندادم. باید اسب ها رو نجات می دادم. سعی کردم جلو برم تا اسب رو آزاد کنم و همزمان داد زدم:
-خدا ازت نگذره عماد. برای اینکه خون منو تو شیشه کنی به جان این زبون بسته ها هم رحم نمی کنی؟
عماد قدمی به سمتم برداشت.
-ولشون کن بذار مثل سیاوش بمیرن، برای تو که فرقی نداره.
-حساب من و تو سواست. این زبون بسته ها چه گناهی کردن؟
بالاخره به سختی دهنی اسب رو باز کردم. اسب با ترس روی دو پا پایین اومد و با سرعت از اصطبل بیرون زد. که تنه اش به تنه ام خورد و محکم به نرده خوردم و روی زمین افتادم.
. از دردِ کمرم به خودم پیچیدم و ناله کردم. انگار تنم خرد و خمیر شده بود. از بوی دود و آتیش به سرفه افتادم. دیگه به سختی می تونستم اطراف رو ببینم.
نگاهی به آتیش و عماد که میون دود وایساده بود، انداختم. عماد با دست های مشت شده و نگاهی سنگی هنوز پشت به آتیش به من نگاه می کرد. آتیش هر لحظه بیشتر از قبل می شد و ترس اسب ها هم بیشتر.
به سختی از جا بلند شدم. کمرم از ضربه ای که خورده بودم درد می کرد و نفسم از درد بند اومده بود. لنگون لنگون به سراغ اسب بعدی رفتم. حتی جرات نداشتم جلو برم. اسب بی قراری می کرد و کم مونده بود زیر سم هاش لهم کنه. دیگه حتی به عماد التماس نکردم. می دونستم منتظره تا من و اصطبل و تموم اسب ها رو به آتیش بکشه. کارم به جایی رسیده بود که دست از جون شسته بودم. مهم نبود آتیش به دامنم بگیره و خاکسترم کنه. اول باید به داد اسب ها می رسیدم. صداشو شنیدم که گفت:
-چرا یه آدمکش مثل تو دلش به حال این حیوون ها می سوزه؟ ولشون کن. تا آتیش بالاتر نیومده، خودت رو نجات بده.
فقط زیر لب نفرینش کردم.
-خدا ازت نگذره عماد، خدا ازت نگذره.
-چی شده لوران؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii