eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.2هزار دنبال‌کننده
87 عکس
473 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
با ناراحتی به پای حیوان نگاه کردم و یاد رعد افتادم. رفیق تنهاییهام که پاگیر من شد. پاگیر دروغ من و آقا جانم. خم شدم و نگاهی به پاش انداختم. راست می گفت باد کرده بود. دهنه اسب رو گرفتم و آروم آروم همونجور که سر اسب رو نوازش میکردم جلو بردمش. عماد جلو اومد و سد راهم شد. -کجا میبریش؟ بزار خلاصش کنم. به تندی دست دور گردن اسب حلقه کردم وگفتم: -نه من خودم تیمارداریش رو می کنم. لازم نیست حیوون زبان بسته رو بکشی. پیشونی عماد از غیض باد کرد. -چی میگی؟ خنگ شدی و عقلت رو خوردی؟ می گم پاش پیچ خورده دیگه نمیتونه بدوئه. اهمیتی به عصبانیتش ندادم. -مهم اینه که زنده بمانه. دست بکش عماد! خودم حواسم بهش هست. -تو؟ تو مگه کار و زندگی نداری؟ چه جوری می خوای تیمار داری این اسب رو هم بکنی؟ - یادت رفته با اسب ها بزرگ شدم. بسپرش به من عماد، حیوان زبان بسته به تو چیکار داره که می خوای نفسش رو ببری؟ عماد دیگه حرفی نزد. آروم آروم دهنه اسب رو گرفتم و به سمت اصطبل بردم کاه و یونجه کف اصطبل ریختم و اسب بیچاره رو به سختی روی کاه ها خوابوندم. کنارش خم شدم. پای زبان بسته باد کرده بود و با دست زدن میدیدم که درد میکشه و شیهه میکشه. زیراندازم رو چند لا کردم و روی اسب انداختم. عماد همونجور ساکت تو درگاهی اصطبل وایساده بود و منو نگاه میکرد. سطل آبی آوردم و دور پای اسب رو به آرومی تمیز کردم. میدونستم باید تیمارداریش رو کنم تا دوباره سرپا بشه شاید مثل قدیمش نمی شد. شاید دیگه نمیتونست مثل قدیم تو دشت و دره و بیابان بدوئه اما حداقل زنده می موند. از گوشه وسایلم ضمادی دراوردم و روی ورم پای اسب مالیدم. اسب بیچاره شیۀ بی حالی کرد. عماد جلو اومد و پرسید: -این دیگه چیه؟ -ضماده، وقتی پاشون پیچ می خوره از این به پاشون می زنم. -از کجا آوردی؟ -آقاجانم بهم یاد داده درست کنم. اسب های اینجا همه حال ندارن، باید بهشون برسم. و به آرومی کنار اسب نشستم و پاش رو مالش دادم و دست نوازشی رو سر و گوش اسب بیچاره کشیدم. با مهربونی زیر لب گفتم: -آروم آروم خوب میشی دختر خوب. نگران نباش. دوباره میتونی تو دشت بدویی. اونقدر حالت خوب میشه که سر پا بشی -خان کارت داره. بجنب لباست رو هم عوض کن، بو پهن میده، گند و کثافت به عمارت نیاری. دندون هامو روی هم فشار دادم تا مبادا حرفی بزنم. بدون اینکه اهمیتی بهش بدم داخل اصطبل رفتم. صدای خاتون رو شنیدم که پشت در اصطبل رو به عماد گفت: -عماد شر نریز. چرا اینقدر این دختر رو اذیت می کنی؟ صدای نیشخند عماد رو شنیدم: -دختر؟ این گیس بریده دست هر چی نامرده از پشت بسته. خودت دانی خاتون، آبم با بزدل جماعت تو یه جوب نمی ره. -خان خودش تقاص خونش رو میگیره نمی خواد کاسه داغ تر از آش بشی. -خود خان گفته نفسش رو ببُرم. صدای خاتون رو شنیدم که تشر زد: -عمـــاد! کفر نگو! سیاوش اونقدر مرد هست که خودش با این دختر طرف شه. بالاخره چارقد پوشیده بیرون اومدم. هر چند که فرقی با قبلی ها نداشت. همه پاره و مندرس بود. فقط بوی پهن و کثافت نمی داد. عماد با دیدنم به راه افتاد. پشت سرش تو تاریکی جلو رفتم. نه اون حرفی می زد، نه من. انگار خاتون حسابی از خجالتش در اومده بود. به عمارت رسیدیم و از پله ها بالا رفتیم. اولین بار بود قدم به عمارت سیاوش می گذاشتم. همون جور که از کلفت ها شنیده بودم، پر از زرق و برق و فرش و گلیم های ایرانی بود. سالن بزرگی که به چند تا اتاق وصل می شد. زنی با لباسی اعیونی و مرتب از یکی از اتاق ها بیرون اومد. زن رو چند بار دیده بودم. دست راست خاتون بود اما چشم دیدنم رو نداشت و هر بار با دیدنم ابرو نازک می کرد. یه سینی با کلی خوراکی دستش بود که به سمتم گرفت. -حواستو جمع کن نریزی. و مجمع رو تو دستم رها کرد که به سختی مجمع رو گرفتم عماد تشر زد: -بجنب کجا ماندی؟ پشت سر عماد راهی شدم. چند تا اتاق رو رد کردم و بالاخره وارد اتاقی شدم که صدای تنبک ازش میومد. با دیدن اتاق دهنم از تعجب باز موند. اتاق روشن و دلبازی بود. تو عمرم همچین اتاق و وسائیلی ندیده بودم. پر فرش های دستباف و تخت چوبی که پر از مخده بود و مرد هایی که سر تا پام رو وجب می کردن. در آخر هم نگاهم به سیاوش افتاد. با لبخندی عجیب بالای اتاق به مخده و نازبالش هاش تکیه زده بود و من رو می پایید. دلم گرفت. سیاوش چه بلایی به سرم میاری؟ کلفتی خونه ات و شکنجه های عماد کمه، می خوای حیثیتم رو هم به باد بدی؟ ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
❌خیـــــــــلی مـــــــــــهم ❌                📣 ❎تا قبل از اینکه اصلاح مزاج نشدید ❎ ❕کسی که بلغمی بشه اول دچار مشکلات گوارشی میشه بعد شکمش بزرگ میشه و هیکلش بهم میخوره ، روز به روز بی انرژی تر و دائما خسته است ✔️با اصلاح مزاج بسیاری از بیماری ها و ناراحتی ها مثل مشکلات جسمی ،یبوست ، خلط پشت حلق ،کبد چرب خستگی و کم انرژی بودن  قابل درمان است... 👩‍⚕عزیزانی که میخوان بدونن مزاج بدنشون چیه روی لینک زیر بزنن فرم مشاوره مزاج شناسی رو پر کنید  👇👇 https://formafzar.com/form/owh3k https://formafzar.com/form/owh3k
نفسم گرفت. دوباره می خواستن باهام بازی کنن؟ -خان بسه. صدای خاتون بالاخره به دادم رسید و یکی از کلفت ها زیر بغلم رو گرفت. -بچه شدی خان؟ از کی اینقدر نامرد شدی؟ سیاوش فقط دندون رو جیگر گذاشت و حرمت خاتون رو نگه داشت. با کمک رباب آروم آروم جلو رفتم تا به خان رسیدم. نگاه تو نگاهش دوختم. صدای خاتون رو شنیدم: -این رسم مردانگی نیست. خان قدمی جلو گذاشت و چشم تو چشمم دوخت. -با من از مردانگی حرف نزن خاتون. کسی که از پشت خنجر میزنه نامرده. خاتون لب بست و رباب منو برد. سر تا پام نوچ و کثیف شده بود. رباب با مهربونی برام آب آورد و و خودم رو تمیز کردم و زخم سر شونه ام رو بستم. از درد آهی کشیدم. آخ سیاوش، آخ . تو که منو کشتی و تموم نکردی! *** زخم زبون ها و آزار های عماد همچنان ادامه داشت. اونقدر به درگاه خدا ناله کردم که بالاخره درهای رحمتش رو به روم باز کرد و تونستم از شر عماد راحت بشم. هیچ وقت فکر نمی کردم عماد دست از سرم برداره اما خدا اینکارو کرد. هوا تاریک شده بود که فانوس لب ایوون رو روشن کردم. کلفت ها هرکدوم تو اتاقشون چپیده بودن و کارها رو گردن من انداخته بودن. سه چهار تا فانوس رو بیشتر روشن نکرده بودم که با صدای شیهه اسبی برگشتم. صدای سم اسب میومد؟ از پله پایین رفتم. تو تاریکی هیچی معلوم نبود. جلو رفتم و جلوتر. بالاخره تو نور ضعیف فانوس هابه زحمت اسب سفیدی رو دیدم که به سمتم میومد. اسب جدید عماد بود؟ با تعجب جلو رفتم. قدم به قدم به اسب نزدیک شدم. چشامو تو تاریکی ریز کردم تا بهتر ببینم. آره اسب عماد بود، ولی چرا بی سوار؟ قدم تند کردم و به سمت اسب رفتم و دهنی رو گرفتم. همین که نگاهم تو تاریکی روی پشت اسب چرخید. عماد رو دیدم که زخمی روی زین افتاده و به گردن اسب آویزان شده. ترس برم داشت. عماد بود؟ زخمی؟ بیحال؟ عجیب بود. شونه اش رو تکون دادم: -عماد... عماد زنده ای؟ و سرش رو بالا بردم. عماد اینجا چیکار میکرد؟ به صورتش ضربه زدم. -عماد؟ عماد خوبی؟ زنده ای ؟ با ناله چشم باز کرد و سر بالا آورد. دلشوره گرفتم. -این چه حالیه؟ کجا زخمی شدی؟ دستمو پس زد و اسب رو به حرکت درآورد. دنبالش رفتم و دهنی اسب رو کشیدم. -نرو! کجا میری با این حال و روزت؟ با دست بی جون خواست دهنی رو از دستم بکشه. -ولم کن سرت به کار خودت باشه. دهنی رو از دستش کشیدم. - دیوونه شدی؟ حالت رو به راه نیست. معلوم نیست از کجات داره خون میره. خاتون هم نیست که صداش کنم. -گفتم ولم کن. برو پی کارت اما هیچ کدوم از حرفاش تو کتم نمی‌رفت عماد زخمی بود و باید کمکش میکردم . دهنی اسب رو کشیدم گفتم: -بیا... بیا. عماد دوباره تقلا کرد. -برو... برو نمی خوام دستگیرم بشی. برای اولین بار صدام بلند شد. -زبون به دهن بگیر عماد. داری میمیری باز زبون درازی می کنی. -برو نمیخوام ببینمت. بی اهمیت دهنی اسب رو کشیدم و به سمت اتاقش بردم. دست زیر بازوش انداختم که دستمو رد کرد؛ ولی انقدر سنگین و لخت بود که از اسب روی زمین افتاد و صدای ناله اش بلند شد. به زور بازوشو گرفتم و چرخوندم. تو تاریکی می دیدم که سینه اش خیس از خونه. نفس بند اومد. زخمش ترسناک تر از اونی بود که فکر می کردم. به تندی گفتم: -وای خدایا، برم زبیح رو خبر کنم. دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد. -نمی خواد، تو هم برو، نمی خواد به دادم برسی. و به سختی از روی زمین بلند شد، اما هنوز کمر صاف نکرده بود که دوباره خم شد و روی زمین افتاد. دیگه صبر نکردم دست زیر بازوش انداختم. دستمو رد کرد ولی دیگه حرفی نزد که اینبار شونه اش رو هم گرفتم. نالون به شونه ام تکیه داد و کشون کشون به سمت اتاقش بردم. عماد تو تک اتاق گوشه عمارت به تنهایی زندگی میکرد. در رو باز کردم. تو تاریکی نگاهی به اطراف انداختم. هیچ وقت پا به اتاقش نذاشته بودم و نمی دونستم فانوس رو کجا گذاشته. عماد رو به دیوار تکیه دادم و کورمال کورمال جلو رفتم تا به طاقچه رسیدم. فانوس روی طاقچه رو برداشتم و به سرعت فانوس روشن کردم اتاق دور تا دورم روشن شد.اتاق ساده‌ای بود که گوشه اش رختخوابی چیده بود. به سرعت رختخواب رو زیر پنجره پهن کردم. عماد از درد به خودش می پیچید و ناله میکرد. زیر بغلش رو گرفتم و روی رختخواب خوابوندمش. لباسش رو کنار زدم که دستم رو محکم عقب زد. -برو نمیخوام ببینمت. برو بیرون. -عماد کار تو نیست بزار کمکت کنم. -برو نمیخوام. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
در این شب رویایی آرزو دارم شب زیباتون پراز ملودے شاد پراز آرامش پراز لبخند از تہ دل و پراز زیبایے باشہ شبتون شیرین و دلچسب رنگ دلتـون شـاد وطعم زندگیتون شیرین شبتون زیبا🌹 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
هدایت شده از نوستالژی
🔴 رژیم نابود کننده ی شکم و پهلو 🤩😳 ➖هر کاری میکنی لاغر نمیشی و شکم پهلوهات کم نمیشه؟😔 ➖شوهرت مدام از ظاهر و اندامت شکایت میکنه؟؟😱 منم عین زنای حامله بودم یه جایی رو پیدا کردم جوری لاغرم کرد هر کی میبینه میپرسه عمل کردی؟چطور لاغر شدی!!؟ خودت برو ببین چه هیکلی میسازه برات😍👇 https://eitaa.com/laghari_samzodayi/1877 https://eitaa.com/laghari_samzodayi/1877 اگر امتحان نکنی حتما پشیمون میشی🤩
هدایت شده از نوستالژی
💯کانال حاجت روایی 💯 دلت میخواد فقط باروشن کردن یه شمع تمام راهها برای ورود وجذب خواسته هات بازبشه🙏 دوست داری با چله ها وذکرهایی که توکانال میزارن حال دلت عالی بشه وگره های زندگیت بازبشه🔑🗝🗝 پول💰💰 شادی😂 خنده 🤩 ثروت 🤑🤑🤑 فراوانی 💵💸💸💸💰 آرامش 😍 اینجاست . باصلوات واردشوید🙏 .اللهم صل علی محمدوال محمدوالعجل الفرجهم https://eitaa.com/joinchat/221053861C022a20f544
هدایت شده از نوستالژی
🤯🤯از بین برنده کامل موهای زائد بدن 🤯🤯 ❌کاملا ،بدون عوارض، درمان ❌ ✅با بیش از ۱۰۰۰ گزارش زنده✅ 👍طی یک دوره یک ماهه 🤛عضو شو ببین چه خبره اگه تو هم از هزینه لیزر خسته شدی حتما پیام بده 👇👇 @Fariba_hajipour @Fariba_hajipour دیگه لازم نیست با تیغ پوست خودتو داغون کنی https://eitaa.com/joinchat/2836333548C0a4a759b04
دوشنبه تون🌷 قـشنگ و شـاد🌷 دستهاتون پرگل🌷 شـادیاتـون پاینده🌷 زنـدگیتـون عـاشقانه 🌷 و خنده ارزانی چشماتون🌷 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
لباسش رو بالا زد که عصبانی شدم. دستار دور کمرش رو باز کردم و به تندی دستش رو عقب زدم محکم روی زخمش فشار دادم. با دست خونی دستم رو گرفت. -مگه بهت نمیگم برو، چرا موی دماغم شدی؟ بدون اینکه اهمیتی بدم فشار روی زخمش رو بیشتر کردم گفتم: -نامردی تو خونِ ما نیست عماد، از مردونگی به دوره ولت کنم. خاتون هم که نیست، چجوری میخوای تنهایی از پس خودت بر بیایی؟ ریشخندش زیر نور برق میزد. -برای من دم از مردونگی نزن. دستار رو روی زخمش گذاشتم و لباسش رو در آوردم. شرم داشت و سرسنگین بود اما دیگه حرفی از رفتن نزد. سینۀ پهن و هیکلش زیر نور برق می زد. زخمش رو فشار دادم و گفتم: -کجا زخمی شدی؟ بازهم نوچه های چنگیز بودن؟ چشمای عماد تیز شد. -تو از کجا دانی؟ نیشخندی زدم. -یادت رفته سیاوش یه روزی رفیقم بود. چونه اش زیر نور روی هم چفت شد و به تندی دستمو پس زد. -آره یادمه که از پشت به همین رفیقت خنجر زدی، بی معرفت. از کوزه گوشه اتاق پیاله ای اب براش ریختم و به لبهاش چسبوندم: -آره ولی تو به فکر خودت باش که داری رخت عافیت می پوشی. اگه من برم کی میخواد به دادت برسه؟ -خودم از پسش برمیاد. -عماد زبون به دهن بگیر بذار ببینم چه بلایی سرت اومده. و دستمال رو روی زخمش گذاشتم و دستش رو روی دستمال گذاشتم و دستور دادم: - اینجا رو فشار بده تا من برم آب گرم و ضماد بیارم. به سرعت به سمت مطبخ رفتم از سماور کاسه ای آب جوش برداشتم و چندتا چلوار. و ضمادی که خاتون همیشه بالای قفسه ها میذاشت. به تندی به طرف اتاقش رفتم. عماد بی حال و بی جون چشم روی هم گذاشته بود و از تب به خودش می لرزید. لگن رو کنارم گذاشتم و دستمال رو خیس کردم و روی زخمش گذاشتم. از درد نفسی از لای دندون هاش گرفت و عقب کشید. از درد حتی چشم باز نکرد. بالاخره بدون حرف اجازه داد تیمارش کنم. زخمش رو تمیز کردم. ضماد زدم و بستم. نیم تنه لختش به خاطر عرقِ تب، زیر نور فانوس برق می زد. نگاه ازش گرفتم و چلوار رو دور کمرش بستم. اما بدتر از اون تب بود که به سراغش اومده بود. کم کم چشماش بسته شد و از حال رفت. تب و لرز گرفته بود. هذیون میگفت و زیر لب ناله میکرد. با چلوار و آب ولرم عرقش رو می‌گرفتم اما معلوم نبود سردشه یا گرمشه می‌کرد. تب می کرد و به خودش می لرزید. دستمال نم دار روی پیشونیش گذاشتم که بی حال چشم باز کرد و نگاهش روی صورتم چرخید. گوشه لبش به لبخند نادری باز شد. -ماه پری خودتی؟ ماه پری خانم! و دستش رو به سمتم دراز کرد. دلم به حال عماد سوخت و آهی کشیدم. این مردِ بد اخلاق هم زندگی سختی داشت. تنها و بی کس توی این اتاق، همه زندگیش رو برای سیاوش گذاشته بود. نه سری داشت و نه همسری. شاید ماه پری اسم زنش بود شاید هم خواهر و دلداده اش. پس به خاطر همین اینقدر سنگدل شده بود. حتمی داغ غمی که تو دلش بود از سنگش کرده. دلم براش کباب شد دستش رو گرفتم و با محبت گفتم: -بخواب عماد، بخواب تا حالت خوب بشه. ولی دستم رو گرفت و روی صورتش گذاشت و گفت: -کجا رفتی ماه پری؟ چرا تنهام گذاشتی؟ خاتون چرا رفت؟ ماه پری چرا پیشم نموندی؟ دستم رو به آرومی از زیر دستش بیرون کشیدم. -بخواب عماد، بخواب. و روی موهاشو نوازش کردم. میون خواب و بیداری و هزیون ها چشماش کم کم بسته شد، اما لبخندی روی لبش نشست که غریب بود. من تا به حال لبخند عماد رو ندیده بودم. تا سحر پلک روی هم نذاشتم و پاشویه اش کردم. بالاخره اون شب سخت و تلخ هم صبح شد. خروس خون بود که با صدای خش خش گالش ها روی سنگریزه های حیاط چشم باز کردم. دستی روی پیشونی عماد کشیدم. عطشش پایین اومده بود. خیالم که راحت شد با صدای رباب وسائل و چلوارهای خون آلود رو برداشتم و بیرون بردم. باید یه جوری این ها رو سر به نیست می کردم. صبح روز بعد شروع شد بدون اینکه یه خواب راحت داشته باشم. شب بیدار موندن و نگرانی از زخم عماد، حالا تموم شده بود و خستگی به تنم مونده بود. به سختی روزم رو شروع کردم خاتون که سر و کله اش پیدا شد خبر دادم که عماد زخمی شده و به خاتون سپردمش و خیالم راحت شد. سطل آب رو کشون کشون به مطبخ می بردم که خاتون رو میون راه دیدم. سطل رو زمین گذاشتم و به پیشوازش رفتم. -چه شد خاتون؟ حالش روبه راهه؟ -ها خوبه، خوابیده. دست خاتون رو گرفتم و به آرومی زیر لب گفتم: -عماد نمی خواست کسی بویی ببره. به خان که نگفتی؟ سر بالا برد. -نه، گفتم رفته شهر.سری تکون دادم و حرفی نزدم. مهم این بود که عماد زنده بمونه. با وجود همه‌ی بدی هایی که در حقم کرده بود عماد یه خوبی داشت. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
وفادار بود و من برای این وفادار بودنش ارج و غرب می ذاشتم و میدونستم همه حرفهاش به خاطر اینه که سیاوش رو دوست داره و همه کسش سیاوشه. دو روز از این زخمی شدن عماد می گذشت. می دونستم خوش نداره منو ببینه و فقط خبر احوالش رو از خاتون می گرفتم. شب ها از خستگی زیاد سر به متکا نرسیده از حال می رفتم و خروس خون چشم باز می کردم. هوا گرگ و میش بود که از جا بلند شدم و و چهارقدم رو به سر کشیدم. خسته و بی حال از اصطبل بیرون زدم که به محض باز کردن در، صورت به صورت عماد شدم. از ترس یخ زدم. تو این تاریکی عماد با صورتی بی روح چی از جونم می خواست. -بسم الله عماد، چی شده دم صبحی؟ خیر باشه. عماد فقط نگام کرد. ترسیده دستم روی سینم مشت شد. واقعاً عماد بود؟ پس چرا حرفی نمیزد؟ زیر لب پرسیدم: -عماد خودتی؟ نکنه جنی؟ بالاخره لب باز کرد و صداشو شنیدم. -به خان حرفی نمیزنی. نمیخوام بفهمه که زخمی شدم. نفس راحتی کشیدم حداقل جن و پری نبود. با قُدّی گفتم: - چرا نمیخوای بدونه؟ حتمی میترسی عصبانی بشه و بره تو دهن شیر و بلایی سر خودش بیاره؟ سری تکون داد. عماد با تموم بدی هاش جونش رو برای سیاوش می داد. برای اینکه خیالش راحت بشه گفتم: -دانم عماد .خیلی وقته دانم خان و چنگیز با هم مشکل دارن. شاید نامرد باشم اما راز نگهدار خوبیم. رازت پیش من محفوظه. نگاهش روی نگاهم چرخید. بالاخره خیالش راحت شد. چرخید و خواست جلو بره که قدم هاش وایساد. برای اینکه دل نگران نباشه دوباره گفتم: -ها عماد؟ گفتم که دل نگرون نباش، نمیگم. حرف از دهن من در نمیاد. همونجوری که پشت به من بود گفت: -به حق یا ناحق، یاد گرفتم قدرشناس کسی که به دادم رسیده باشم. به سمتم برگشت و ادامه داد: -مدیونت شدم لوران. نجاتم دادی. و یه دفعه اخم هاش تو هم رفت و ادامه داد: -اما خیال نکن دست از سرت ورمیدارم. هنوزم قاتل سیاوشی. دلم نرم شد. عماد خوب تر از اونی بود که فکر می کردم. - خدای منم بزرگه عماد. خدا رو شکر که رو به راهی.و لبخندی زدم و خواستم از کنارش بگذرم که عماد بی هوا بازوم رو گرفت و تو صورتم خیره شد. با تعجب به بازوم نگاه کردم. دوباره چی شده بود؟ بازوم رو کشیدم. نگاهم روی صورتش چرخید. یه چیزی تو نگاهش بود که منو می ترسوند. -باز چیه عماد؟ صبح اول صبحی جنی شدی؟ سر کج کرد و با چشمهای ریز شده گفت: -هر چی فکر و خیال می کنم نمی تانم قبول کنم. از گوشه چشم نگاهش کردم. -چی رو قبول نداری؟ فشار دستش بیشتر شد که به سختی سعی کردم پنجه اش رو باز کنم. -چته عماد؟ -نمیتانم قبول کنم تویی که به من کمک کردی تا زنده بمانم، چه طور حاضر شدی به خان شلیک کنی؟ یه دفعه از ترسیده یخ زدم و عقب کشیدم. یا خدا! نکنه عماد بویی از ماجرا برده باشه؟ نکنه محبت هام کار دستم بده؟ عماد سر به سمتم خم کرد و صورت به صورتم زمزمه کرد: -خیلی غریبه آدمی که خونِ خان رو می ریزه، چه جوری به داد دیگران می رسه؟ اصلا چرا کمکم کردی؟ من که این همه اذیتت کردم. باید ولم میکردی به امون خدا. به من من افتادم. -خب... خب داشتی می مردی. -آره می ذاشتی بمیرم تا از شرم راحت بشی، نه اینکه دوباره از فردا اذیت هام رو شروع کنم. -هرچقدرم که بد باشی، راضی به مرگت نیستم. -پس چرا به خان شلیک کردی؟ خان که گناهی نداشت! بازومو محکمتر فشار داد و غرید: -لوران چه خبره؟ نکنه داری کذب می گی؟ با کف دستهام به سینه اش کوبیدم. عماد از درد عقب کشید. -برو... برو عماد. من به خان شلیک کردم پای کارمم وایسادم. این سوال و جواب ها چیه؟ چرا صبح اول صبحی اذیتم میکن؟ جای مشتولوق دادنته؟ چشماشو ریز کرد. -وای به حالت لوران اگه بهتان باشه. من بالاخره ته توی این قضیه رو در میارم. و از درد دست رو سینه اش گذاشت و با عصبانیت پشت به من راه افتاد. دست های مشت شده ام رو باز کردم. باید حواسمو جمع میکردم تا عماد چیزی نفهمه. *** با لبخند سطل آب رو زیر پای اسب مشکی رنگ گذاشتم و مشغول قشو کردنش شدم. زندگیم کم کم وابسته به این وحوش هشیار می شد. به این اسب هایی که اگر چه حرف نمی زدن اما انگار با نگاهشون حرفهام رو می فهمیدم و دردم رو حس می کردن. با محبت روی بدن اسب دست کشیدم و گفتم: -ای کاش بقیه هم مثل شماها آروم و مهربون بودن. تو حسرت یه دوست و هم صحبت سوختم و کسی یارم نشد. ای کاش می تونستم حرف بزنم. اما نمی تونم. زندگیم به گل نشسته و توان خلاصی ندارم. تو حال و هوای خودم بودم که با صدای خش خشی روی کاه ها سر برگردوندم. عماد مثل شمر ذل جوشن میون درگاهی وایساده بود و با چشمهایی تیز به من نگاه می کرد. نفس کلافه ای کشیدم. بعد از نجات دادنش چند وقتی دست از سرم برداشته بود؛ اما انگار خلاصی نداشتم و باز هم اومده بود تا اذیتم کنه. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii