🖤🤍صدها درود محضر شاعران منورالقریحه، که دِین خود را به ساحت حقیقت و انسانیت و هنر ادا میکنند، و مفتخرم به حضور اغلبشان در این جمع.
طبعتان مانا و پویا و مشرَّف به تعالی و تجلّی نور الهی.
#روایتی از یک شهر مقاوم؛
#روایت_کرمان
خبر حمله تروریستی کرمان به گوشم که رسید سریع از درمانگاه بیرون آمدم. نفسی بیرون دادم. گوشیام خاموش شده بود. به خانه مادر زنم که رسیدم زدم شبکه خبر.
سکوت سکوت سکوت ...
گوشی را خانمم توی شارژ زد. روی مبل نشستم و گوشی را روشن کردم. پیامی از خانم روستا در ایتا رسیده بود.
- عرض سلام و ادب. وقتتون بخیر. از کنار مزار حاج قاسم دعاگوی شما و نگار خانم عزیز و گل پسرها هستم.
ساعت پیام را سریع خواندم. ۱۲:۰۱
زیر لب گفتم: خانم روستا و بچهها ...
همسرم گفت: پیام خانم روستا را دیدم که گفته حالش خوبه تو هتله.
پیام بعدی را میبینم. بازش میکنم.
- آقا میثم سوژه میخواید؟
+ نه، حالم خوب نیست. نمیتونم دست به قلم بشم.
- لازم نیست دست به قلم بشید، فقط عنوانش رو بذارید.
پیامهای ارسالی خودش به دخترش را برایم فرستاد.
۱۳ دی ۱۴۰۲
_ از کنار مزار حاج قاسم دعاگوت هستم بابا.
۱۳:۳۹
.
.
.
_ بابا کجا هستی چرا جواب نمی دی؟!!؟!!
۱۵:۴۵
همین بود ... جوابی برایش نداشتم. عنوانی نداشتم.
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
از کنعان تا کرمان
از آن زمان که گرگ شدید و برادری
از آنِ خویش را
در چاه مظلمه افکندید
تا این زمان که اینهمه کودک را
در غزّه
در چاه خون و مرگ نگون کردید
کودککشیست رسم شمایان!
خشم خدای یوسف و بنیامین
نفرین تلخ مریم و موسیتان
تا قرنهای قرن
آواره کرد و خسته و سرگشته
تا با شما چه کند آهِ
این مادران
این کودکان
این دیدگان ابری ترگشته!
دیگر نمیرهاندتان این بار
از شومناکی این نفرین
فرمان و عاطفۀ کوروش
ای قوم پربهانۀ کودککش!
#محمدرضا_ترکی
#نفرین_شدگان_زمین
#صهیونیسم_کودک_کش
#غزه
#کرمان
@faslefaaseleh
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
#روایت_کرمان؛
#روایتی از یک شهر مقاوم؛
زن از ماشین پیاده شد. جمعیت را کنار زدو هراسان به سمت نگهبانی بیمارستان دوید. چادرش روی شانههایش افتاده بود. تارهای نامرتب و پریشان موهایش از لابهلای روسری روی گونهاش ریخته بود. لبهایش از ترس سفید شده بود. به نگهبان که رسید پاهایش دیگر جان نداشت. دستش را روی شیشه نگهبانی تکیه داد و هراسان گفت محسن ابراهیمی "گفتن آوردنش اینجا، زندهست؟" و بعد طوری که انگار خودش تحمل شنیدن جواب همچین سوالی را ندارد، سرش را گذاشت روی شیشه و به زور بدن بیجانش را نگه داشت.
نگهبان همانطورکه سریع داشت دفتر اسامی را نگاه میکرد گفت: "پسرته خواهر؟" و زن بدون اینکه صدایش نای بیرون آمدن داشته باشد جواب داد: "تو رو امام زمان نگو مُرده" نگهبان صفحه را ورق زد و گفت: "خواهرم آروم باش توکلت به خدا باشه، اسمش تو لیست من نیست، برو توی اورژانس و بگرد، ببین پیداش میکنی؟"
زن بعد از کلی التماس از گیت نگهبانی رد شد و به اورژانس رسید. ناله و فریاد بابوی خون درهم آمیخته شده بود راهروی اورژانس پر بود از مجروحان و مصدومان که بعضیهاشان از هوش رفته بودند. اولی محسن نبود، دومی هم که پرستار داشت سرش را باندپیچی میکرد جوانی سی و چند ساله بود انگار، نه محسن شانزده سالهی او. سومی هم بدن بیجانی بود که بر پارچهی رویش نوشته بودند: سردخانه! چشمش که به این کلمه افتاد، ناگهان پایش از یاری کردن ایستاد.کف زمین اورژانس نشست و به پایین روپوش پرستاری که بهسرعت داشت از کنارش میگذشت چنگ انداخت و گفت: "خانوم محسن ابراهیمی یه جوون شونزده ساله با موهای فرفری سیاه اینجا نیاوردن؟" پرستار به سِرُم توی دستش اشاره کرد و گفت: "من کار دارم، خانم جون پاشو اینجا آلودهست، پاشو بشین روی صندلی باید از پذیرش بپرسی یا خودت یکییکی اتاق ها رو نگاه کنی."
زن هر چه توان داشت روی هم گذاشت برای ایستادن. شروع کرد به گشتن تمام اتاقها، اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم ... چپ، راست و هر چه بیشتر به انتهای سالن نزدیک میشد دلش بیشتر راضی میشد که محسن را هر قدر مجروح و زخمی در همین اتاقها بیابد.
آخرین اتاق، آخرین امیدِ او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناساییِ محسن به سردخانه میرفت. زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه زهرا تو را به آبروی حاج قاسم قَسَم و بعد به سراغ تختِ آخرِ اتاقِ آخر رفت. زنی سالخورده و زخمی روی آن خوابیده بود و ناله میکرد.
جهان روی سرش آوار شد. یادش آمد که صبح محسن را بخاطر به هم ریختگی اتاقش کلی دعوا کرده بود. صورت زیبای محسن جلوی چشمش آمد که با خنده گفته بود: "مراسم حاج قاسم که تموم شه، سرمون خلوت میشه میام خونه، کامل اتاقمو تروتمیز میکنم"
در دلش تمام دعاهایی که برای عاقبت به خیری محسن کرده بود، مرور کرد. سرش گیج رفت، چشمهایش تار شد: "خدایا من تحمل این غم و دوری بزرگ رو ندارم."
بیرمق با لبهایی لرزان از زنی پرسید: "سردخانه کجاست؟" و قبل از آنکه جملهاش تمام شود پرستاری که داشت از اتاق CPR بیرون میآمد بلند فریاد زد: "پسر نوجوونه برگشت. دکتر میگه منتقل شه ICU"
از لابهلای درِ باز شدهی اتاق و رفتوآمد دکترها و پرستاران موهایِ مشکیِ محسن را دید و فرفری گیسویی را که تمام حالاتش را حفظ بود. جلوتر رفت دلِ از دست رفتهاش را لای آن موها دوباره یافت و با صدای بوق مانیتوری که داشت حیات محسن را نشان میداد آرام گرفت ...
روایت از فاطمه مهرابی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
هر چند که دلبسته این آب و گلیم
نزد شهدا، ز ماندن خود خجلیم
خون شد دل عالمی از این غم، آری
«کرمان دل عالم است و ما اهل دلیم»
#عباس_احمدی
@abbasahmadi57
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
غمنامهی لالههای خونین بال است
همبغض غدیر و کوچه و گودال است
از نور و امید و روشنی میگوید
شرح غم عشق «منتهی الآمال» است
#منتهی_الآمال
#شیخ_عباس_قمی
#معرفی_کتاب
#کتاب_خوب_بخوانیم
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
خبر پشت خبر، غم روی غم ریخت
به ذهنم باز شعر محتشم ریخت
صدای سیلی آمد، زن زمین خورد
به خود پیچید کوچه، زن به هم ریخت
زنی دیدم، دلِ گمگشتهای داشت
گلی در زیر پا دیدم، دلم ریخت
در این غم، از غیوری دم گرفتم:
«صبوری طرفه خاکی بر سرم» ریخت
صبوری تا کجا؟ تا کی؟ چگونه؟
مگر این خصم، خون خلق، کم ریخت؟
زمین لرزید، آه! آوار، هاوار!
به روی خاکها خرمای بم ریخت
زبانم لال شد از داغ کرمان
دوباره بغض بر دستِ قلم ریخت:
ببین که تیغ کج باز، ای علمدار!
چه سرهایی به پای این علم ریخت
بهپا خیز، ای عموی اهل ایران!
حرامی بعد تو دور حرم ریخت
#احمد_بابایی
#شهدای_کرمان
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
🔹به پاس این همه آلاله...🔹
گل سپیدِ همیشهبهار! میآیی
برای رونق این لالهزار میآیی
هنوز نبض دلم این سؤال را دارد
که با شروع کدامین بهار میآیی؟
به پاس این همه آلاله هم شده، بیشک
به شهر مردم چشمانتظار میآیی
سپیده سر زده، ای آفتاب من پس کی
به چشمروشنی این دیار میآیی؟
اگرچه سخت ز تو دور ماندهایم اما
دلم خوش است که با ما کنار میآیی
و در سپیدۀ یک جمعۀ سراسر نور
به اذن حضرت پروردگار میآیی
شکوه رزم علی را ندیدهام اما
شنیدهام که تو با ذوالفقار میآیی
#سیدمحمد_بابامیری
#شعر_انتظار
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با من بگو از داغهای بیشمارت
از لالههای پرپر روی مزارت
رگباری از سنگ ستم باریده انگار
بر سینهی آیینههای بیغبارت
صد دانه شد پاشید پیکرها به هرجا
وقتی خزان زد بر دل باغ انارت
دیشب پرستوی میان خواب میدید
در آسمانها آشیان دارد کنارت
قالی سرخی پهن شد از خون گلها
در زیر پای زائران داغدارت
موجی که میآمد به سوی تو پریشان
آرام میگیرد به زودی در جوارت
#فرزانه_قربانی
#شهدای_کرمان
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
در مرام عاشقان، زندگی، فرصت دفاع از حق است و به ظاهر غوغای مبارزه(هدم دشمن و کشتهشدن). رقابت بر سر عبودیت است
و "زیر شمشیر غمش رقصکنان" رفتن؛
از معشوق دم زدن و به او پیوستن.
مهم این است کجای این مبارزهای؟
حماسه را میشناسی یا نه؟ شروع حماسه،
شناخت طاغوت است؛
اوج مبارزه، هدف گرفتن دشمن و پایانش پیروزی است؛ چه شهادت باشد، چه نباشد!
آری، در مرام عاشقان، میدان رزم، عرصه مرگ نیست؛ فرصت دفاع از حق است. مهم این است که در کهکشان «حیات طیبه» سیر کنی....
شهادت یکی از هنرهای مردان خداست و عاشقان، گاه در جنگ رویاروی شهید میشوند و گاه در تب «یالیتنا معکم» به «فوزا عظیما» میرسند...
چه بیچارهاند، آنان که در لابلای پیله تردید زیستند و از پروانگی جا ماندند.
کل ارض کربلا...
کرمان این روزها کربلاست و ما برای چندمین بار دیدیم و باور نکردیم، همهجا قرارگاه شهادت و میقات وصال است؛ مهم این است، مسیر کربلایی شدن را یافته باشیم و خود را به کربلا برسانیم
دریغا که بجای عبور از خیابانهای منتهی به گلزار شهدا، در مهآلود جادهها و تونلهای تاریک،
سردرگم ماندیم و نپرسیدیم: راه بهشت از کدام سوست؟
جنگ حق و باطل است و باطل با علمهای خوشنقش یهود و کافر و منافق به میدان آمده است.
مهم این است شباهت منافق با مؤمن تو را گمراه نکند. کربلا و کربلاها سرزمین خاطرهاند و کرمان، امروز کربلاست و سرزمینی شده است پر از خاطرات کربلاییشدنها.
کربلا، مقصد عاشقان است و باید همه سوی دیار عاشقان به کربلا برویم.
اما کدام کربلا موعد شهادت ماست؟
مسیر کربلاییشدن را گم نکنیم.
#دل_نوشته
#کرمان
#سیدمهدی_حسینی_رکنآبادی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
#آرایههای_ادبی
#جناس
جناس مرکب: جناسی است که یکی از دو رکن جناس، ساده(یک واژه) و دیگری حداقل دو واژهی معنادار باشد.
مفهوم مرکب اینجا "ترکیب" یا به قول زبانشناسان "گروه" است.
مثلا
زان شده در پیش شاهان دورباش
کی شده در پیش شاهان دور باش
دورباش اول یک اسم است در معنی نوعی نگهبان که مردم را از شاه دور میکرده یا نوعی نیزهی دوسر، (درسته یک اسم مرکبه ولی یک واژه محسوب میشه)
و دیگری مسند و فعل ربطی است: دور باش
یا:
هر خم زلف پریشان تو زندان دلی است
تا نگویی که اسیران کمند تو کمند!
اولی در معنی ریسمان دومی "کم هستند"
حالا این جناس مرکب هم در زیر مجموعه خود انواعی دارد مثلا مرفو و ملفق و ... که بنا ندارم وارد این جزئیات بشم.
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
برای دوستان ارشد به بالا، این جدول هم جالب و قابل تامل است.
#آرایههای_ادبی
#جناس
هدایت شده از اکرم قاسمی|جادوی نظم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
🍃دلم جز هوایت
هوایی ندارد🍃
#امام_زمان
•
تاریخ تشیع سند فریادش
تا هیچ زمان نمیبریم از یادش
بس بود برایش؛ اگر از «شیخ مفید»
میماند فقط کتاب «الارشاد»ش
الارشاد فی معرفة حجج الله علی العباد
#الارشاد
#شیخ_مفید
#معرفی_کتاب
#کتاب_خوب_بخوانیم
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
انسان شناسی ۱۶۴.mp3
9.22M
#جهانِ_جان
#انسان_شناسی_۱۶۴
#استاد_شجاعی
#استاد_عالی
|سلسلهی موی دوست، حلقهی دام بلاست،
هر که در این حلقه نیست، فارغ از این ماجراست!|
✦ تمام هنرمندیِ یک انسان، در همین یک مقطع است؛ ↓
شکار کردنِ خدا،
- در مصائب/
- در سختیها /
- در شرایطی که دقیقاً مخالف میل او، آسایش و رفاه اوست ...
اصلاً عبارت "شکار کردن خدا" یعنی چه؟
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا نمیشه به #مولانا گفت شاعر!!!
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیدهام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیدهام
شمع طرب ز بخت ما آتش خانهسوز شد
گشت بلای جان من عشق به جان خریدهام
حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو ز من بریدهای من ز جهان بریدهام
تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیدهام
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیدهام
چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیدهام
یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو
سوخت در انتظار تو جان به لب رسیدهام
#رهی_معیری
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
Alireza Ghorbani - Dar Zolfe To (Ft Hesam Naseri) [128].mp3
4.25M
بیم است که سودایت دیوانه کند ما را
در شهر به بدنامی افسانه کند ما را
بهر تو ز عقل و دین، بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را
در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد
زلفت به سر یک مو، در شانه کند ما را
زان سلسله گیسو، منشور نجاتم ده
زان پیش که زنجیرت، دیوانه کند ما را
زینگونه ضعیف ار من در زلف تو آویزم
مشاطه به جای مو در شانه کند ما را
من می زدهی دوشم، شاید که خیال تو
امروز به یک ساغر مستانه کند ما را
چون شمع بتان گشتی، پیش آی که تا خسرو
بر آتش روی تو پروانه کند ما را
#امیرخسرو_دهلوی
#تصنیف
#علیرضا_قربانی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast