eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت پانزدهم ✨پیرزن این را که گفت، چیزی از خاطرش گذشت. دست هایش را بر صورت کشید و با صدایی آرام خندید. 🍁_یادش به خیر. در خانه جعفر بن محمد(علیه السلام) که بودم، یک بار مشتاق شدم تا مثل امروز تو، از عشق چیزهایی بفهمم. در پی یک حدیث قدسی بود که این خیال به سرم زد. اینکه خداوند فرموده بود: آنکه من را طلب کند، من را می یابد و آنکه من را یافت، من را می شناسد و آنکه من را شناخت، من را دوست می دارد و آنکه من را دوست داشت، به من عشق می ورزد و آنکه به من عشق ورزید، من نیز به او عشق می ورزم و آنکه من به او عشق ورزیدم، او را می کشم و آنکه را من بکشم، خون بهای او بر من واجب است و آنکه خون بهایش بر من واجب شد، پس خود من خون بهای او هستم. آن اندازه در پی فهم عشق برآمدم که روزگارم شده بود عشق. گفته بودند از مجاز شروع می شود و انتهایش به حقیقت راه می برد. گفته ها برایم کافی نبود، باید با وجود خودم درکش می کردم. چندین بار از بانویمان حمیده درباره اش سخن ها شنیدم. اصلا همان سخن ها بود که من را پایبند خانه موسی بن جعفر(علیه السلام) کرد، اما اگر بخواهم بر زبان بیاورم، عاجزم خدیجه! باور کن عاجزم. تنها راهت این است که سراغ بانویمان بروی و از زبان خودش بشنوی! شرمی مقدس در جان زن حلول کرد. _من... من... نه به گمانم هر چیزی را نباید پرسید. پیرزن متفکرانه سر تکان داد. _هر چیزی را نباید از هر کسی پرسید اما شایسته است زیباترین سوال عالم، یعنی عشق را از دختری جویا شوی که در شش سالگی به دشوارترین سوالات شیعیان پاسخ فقهی می داد. پیرزن به روزگاری نه چندان دور اشاره کرده بود؛ به حدود بیست سال قبل. زمانی که امام کاظم(علیه السلام) در بیرون از منزل بود و شیعیانی از راه دور، پرسش های خود را نزد ایشان آورده بودند. همین اُم مسعود بود که با دیگر خدمتکاران خانه، خبر آمدن آنها را به گوش بانو رساند. بانوی خردسال از آنها خواسته بود که پرسش ها را نزدش بیاورند. یک هفته گذشت و بار دیگر شیعیان برای گرفتن پاسخ پرسش هایشان به خانه امام(علیه السلام) مراجعه کردند. اُم مسعود به خوبی به خاطر داشت لحظه ای را که حجابش را مرتب کرد و به بانو گفت: _این بیچاره ها دو بار آمدند و رفتند و آقا در سفر بودند و پرسش هایشان در دست ما ماند! لطفا اجازه بدهید پرسش ها را به آنها برگردانم و بگویم که آقا هنوز در سفر هستند و ما نمی دانیم کی برمی گردند. این گونه حداقل با خیال آسوده این شهر را ترک می کنند. درست همان موقع بود که بانو از جا برخاست، لباس بلندش را مرتب کرد و برقعش را از میان صندوق چوبی برداشت. در حالی که آن را روی پوشیه تنظیم می کرد، به تکلم نهانی در جان خویش مشغول بود، شاید داشت با نفس خود زمزمه می کرد: پدرم و برادرم در سفر هستند اما من الان شش سال است که کنار آنها زندگی کرده ام و نزد برادرم علوم دینی را آموزش دیده ام. اگر من نتوانم به چند پرسش علمی دوست داران پدر جواب بدهم، پس چگونه می توانم به او و دین خدا یاری برسانم؟! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌼پنج شنبه است و ياد درگذشتگان ✍اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ شاخه گلی بفرستيم برای تموم اونهايی كه در بين ما نيستند و جاشون بين ما خالیه شاخه گلی به زيبايی يك فاتحه و صلوات.... 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ ❣﷽ کبوتر دل ما جمعه را مروری کرد برای آمدنش ندبه غرق شوری کرد خدا کند برسد جمعه‌ای که برگويند ز کعبه آن گل نرگـ🌼ـس عجب ظهوری کرد سلام موعـ❤️ـود مهربانم... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
یاد صیاد بخیر که دل‌ها را شکار می‌کرد ... @shohada_vamahdawiat                      
🔻مادر شهید 🔸روزی که می خواست اعزام شود، نماز صبح را که خواندم دیدم محمد هم نمازش را تمام کرده است. بعد آمد جلوی من پای سجاده زانو زد. دست هایم را گرفت بوسید، صورتم را بوسید. من همین جا یک حال غریبی شدم. گفتم: مادر جان تو هردفعه می رفتی تهران مأموریت، هیچ وقت این طوری خداحافظی نمی کردی. گفت: این دفعه مأموریتم طولانی تر است دلم برای شما تنگ می شود. من دیگر چیزی نگفتم. بلند شدم قرآن آوردم و از زیر قرآن ردش کردم. 🔸بعد که محمد رفت برگشتم سر سجاده و ناخودآگاه گریه کردم. انگار همان موقع همان خداحافظی به من الهام کرده بود که این دیدار آخرمان است. @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 | ارتباط با امام زمان(عج) ✏️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: این مجموعه‌ی عظیم مؤمنین و مخلصین و دلهای نورانی، باید سعی کنند رابطه‌ی خودشان را با حضرت مستحکم‌تر کنند. لازمه‌ی استحکام رابطه، این نیست که کسی خدمت حضرت برسد؛ نه، لزومی ندارد؛ با حضرت حرف بزنید، سلام کنید، زیارت کنید، با همین زیارات مأثوری که هست یا حتّی با همین زبان معمولی خودتان با حضرت حرف بزنید. 💗 @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت شانزدهم ✨خدمتکاران با دهان نیمه باز، به حجاب دخترانه او خیره مانده بودند. 🍁دختر مقابل اهل کاروان ایستاده و به آنان سلام کرده بود. از زیر چادر سیاهش، نوشته هایی را بیرون آورد و به سوی آنها گرفت و با صدایی کودکانه گفت: _پدرم هنوز در سفر هستند اما این پاسخ پرسش های شماست. مردان مسافر، شگفت زده، نگاهی به نوشته ها انداختند. لحظه به لحظه بر حیرت آنان افزوده می شد. مرد عالمی میان آنها بود که از خواندن پاسخ ها میخکوب مانده بود. نمی توانست باور کند که کسی غیر از امام معصوم(علیه السلام) چنین دقیق و وحی آمیز به ابهامات شرعی آنها جواب داده باشد. با خود گفت: شاید این کودک، از راهی نامعلوم، پاسخ ها را از آقا گرفته و بر کاغذ پوستین نوشته باشد. هر چه باشد، بالاخره روزی حقیقت آشکار می شود. اصلا در سفر بعدی این نامه را با خود می آوریم و در حضور آقا، با نظرات ایشان مطابقت می دهیم. کاروان به راه افتاد. کم کم از شهر خارج می شد و به بیابان می پیوست. صدای زنگوله شترها در هم آمیخته بود. از روبه رو کاروان کوچکی به آنها نزدیک می شد. وقتی دو کاروان به هم رسیدند، یکی از شتربانان گفت: _به نظرم این کاروان آقای ماست. بیایید با ایشان ملاقات کنیم. لحظه دیدار مسافران و امام، لحظه ای بود که نبض ثانیه ها به شمارش افتاده بود. گویی حقیقتی بزرگ داشت خود را بر عالمیان افشا می کرد. همین که نامه مقابل چشمان امام هفتم(علیه السلام) قرار گرفت، جوان به خطوط آشنای آن خیره شد. خودش خواندن و نوشتن را به خواهر، یاد داده بود. خواهر تک تک این واژگان را از او سرمشق گرفته بود. برادر با خود خلوتی به وسعت تمام لحظه های شش ساله در پیش گرفته بود. خواهر را می دید که روی پوست چوب، کلمات را می نوشت و از برادر می خواست که ایرادهای کارش را بگیرد. خواهر را می دید که از او سوالات فلسفی و دینی می کرد و کودکان هم سن او، جز به بازی و سرگرمی نمی اندیشیدند. خواهر را می دید که برایش قرآن را از بر می خواند و با شادی وصف ناشدنی به او می گوید: _مادر گفت که تمام سوره را درست خوانده ام. برادر! تفسیر آیاتش را تو برایم می گویی؟ شأن نزول آیات این سوره را یادم می دهی؟ برادر در مقابل خود، نه مسافران کاروان را، بلکه سیمای نورانی خواهر خردسالش را می نگریست که از میان متن نامه تجلی گرفته بود. گویی داشت صدایش را می شنید که خطاب به او می گفت: برادر! من فقط چیزهایی را نوشته ام که تو یادم داده ای. همان چیزهایی که خودت از پدر آموخته ای و پدر از پدربزرگ. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 🦋🌹💖           @hedye110
کهف حصین.mp3
1.51M
اگه همه پس زدنت، اگه همه تنهات گذاشتن، برو سراغ امام زمان (عج)... @shohada_vamahdawiat                      
❤️ اولِ عشق خودت هستی و آخر،حرمت نرود عمر هدر قَطعِ یقین در حرمت فیضِ دستان شما دانه برایم پاشید تا کبوتر شدم و داد مرا پَر حرمت محشری هست حریمت که خدا میداند آسمان را اُفُقِ چَشمِ تو میچرخاند هرکسی را گرهٔ کور به کار افتاده گذرش بر حَرَمِ تو دو سه بار افتاده تو دعا کردی و افتاد دل ما یادت یک سحر پَر زد و شد زائرِ گوهرشادت 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ هرچند دیدگان ما از دیدار روے دلرباے زهرایےات ، محروم است اما قلبهاے شکسته‌ےما حضورِ مهربان و امیدآفرینت را احساس میکند . تو با دعاے خیرت با نوازش هاے مداومِ پدرانه ات با نگاه سبز و بارانےات با توجه گرم و حیات آفرینت، همواره به ما امان میدهے از ما مراقبت میکنے و جان پناهمان هستے، شکر خدا که در سایه سار توایم ... در افق آرزوهایم 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
عید است و هوا شمیم جنت دارد نام خوش مصطفی حلاوت دارد با عطر گل محمدی و صلوات این محفل ما عجب طراوت دارد (ص)🌺 (ع)💫🌺 🌺 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
سلام برتو به تعداد دخترانی که از مرگ رهانیدی.! عیدتون مبارک🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖 ملاک چیست؟ نبی؟یا ولی ست؟ یاهردو؟ اگرچه ما به خدا می رسیم با هردو رئیس مذهب ماورئیس مکتب ما رسیده‌اند به هم پس از ابتدا هردو پر از صفات جمالی یکی یکی هریک پر ازصفات جلالی دوتا دوتا هردو چه قدر سعی نمودند سمتتان باشند به وقت سعی همین مروه و صفا هردو دوتا نبیِّ ولی و دوتا ولیِّ نبی به حق که ناظر وحی اند در حرا هردو به غیر خویش و به جز آل خویش،محترمند فقط به خاطر زهرا برای ما هردو @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت هفدهم ✨پدر، نامه پرسش ها را از آن ها گرفت و خواند. 🍁یکی از مسافران گفت: _چند روز پیش، به خانه شما رفتیم. صحیفه پرسش های شرعی مردمان شهرمان را در دست داشتیم. قصد داشتیم با شما ملاقات کنیم و پاسخ ابهامات و سوالاتمان را از شما بگیریم اما خدمتکاران به ما خبر دادند که شما در سفر به سر می برید. ناامیدانه راه بازگشت را در پیش گرفتیم که خدمتکاری نفس زنان ما را صدا کرد و گفت: خانم می فرمایند پرسش های خود را به ما بدهید تا اگر آقا آمدند، آن را به ایشان برسانیم. مسافری دیگر ادامه داد: _ما نمی دانستیم این خانم، دخترکی خردسال است. بعد از چند روز، امروز برای گرفتن پاسخ دوباره به خانه تان مراجعه کردیم. این بار، خود خانم این نامه را به ما دادند. آیا این پاسخ ها درست و مستند است؟ به نظر شما چه کسی این جواب ها را نوشته است؟ جوان، از همان فاصله به دست خط ساده اما پرمفهوم خواهر خیره مانده بود. پدر، درست به دقت او، کلمات را بررسی می کرد اما حتی یک مورد اشتباه یا نقص در نامه دیده نمی شد. برادر می خواست آهسته در گوش پدر بگوید: پدر! شما درست فرمودید، خواهر تکرار فاطمه(سلام الله علیها) است. اما می دانست که در عالم مشترک او و پدر، به این کار نیازی نیست؛ چرا که پدر هُرم نفس های او را به خوبی دریافته و میزان شَعف برادرانه اش را به نبوغ علمی خواهر شهود کرده بود. برای همین فارغ از التهاب جان ها، به آرامی و اطمینان نامه را بست. نامه را در حالی بست که نفس یاران در سینه حبس مانده بود و هیجان دانستن پاسخ، جان ها را به لب رسانده بود. پدر نگاهی به چشمان پر از شوق جوان دوخت و پس از درنگی کوتاه در متن چشمان او، رو به کاروان مسافران فرمود: _پدرش به فدایش. پدرش به فدایش. پدرش به فدایش... توقف ناگهانی شترها با فریاد سیندخت در هم آمیخته بود: _نه... سمند من... سمندم... خدیجه شاید اولین زنی بود که سر از کجاوه بیرون آورد و انتهای قافله را نگریست. سیندخت را می دید که چونان دختربچه ای خردسال، پا بر زمین می کوبد و به اسب نیمه جانش التماس می کند که برخیزد. از همان فاصله، اشک را بر پهنای صورت سیندخت دریافت. با شتاب پرده کجاوه را بالا زد و کوشید تا از همان ارتفاع راهی برای پیاده شدن پیدا کند. مردان قافله، دور سیندخت و سمندش را گرفته بودند. دیگر خدیجه راهی برای تماشای سیندخت نداشت. باید شتاب می کرد. پریدن، تنها راهی بود که می توانست او را به موقع در حلقه مردان وارد کند. نفس زنان کنار سیندخت بر زمین زانو زد. کف سفیدرنگی از دهان اسب بیرون زده بود. بلد کاروان، دستی بر پوزه حیوان کشید و متفکرانه گفت: _قبلا هم دیده بودم. این بیابان را تنها شتران تاب می آورند. اما راه دارد، زنده می ماند. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ ❣﷽ هرچند دیدگان ما از دیدار روے دلرباے زهرایےات ، محروم است اما قلبهاے شکسته‌ےما حضورِ مهربان و امیدآفرینت را احساس میکند . تو با دعاے خیرت با نوازش هاے مداومِ پدرانه ات با نگاه سبز و بارانےات با توجه گرم و حیات آفرینت، همواره به ما امان میدهے از ما مراقبت میکنے و جان پناهمان هستے، شکر خدا که در سایه سار توایم ... در افق آرزوهایم 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت هجدهم ✨سیندخت مکثی کرد و ناگهان دو دستش را زیر حریر دور گردنش برد. درنگی کرد و سپس با هیجان دست راستش را بیرون کشید. 🍁گردنبندی درخشان را نشان داد. آن را مقابل چشمان بلد گرفت. _الماس اصل است. پدرم در ازای سه کاروان بار ابریشم، آن را برایم خریده است. می توانی قبیله ات را با فروش آن احیا کنی یا مزرعه ای چند هکتاری داشته باشی. جان سمندم در قبالش! جان سمندم تا رسیدن به مرو! بلد شرمسارانه نگاهی به مردان کاروان انداخت. _مقصود من این نبود. به نیت چنین سودی این کاروان را همراهی نکردم! برای من، رسیدن به مرو و زیارت مولایمان بالاترین سود عالم است. عبدالله پلکی بر هم نهاد و سر تکان داد. سیندخت پوزه بند سمند را گشود. _در سفرهای پدرم، ارابه ای برای سمندم داشتم و او، تنها چند منزل یک بار به من سواری می داد. ارابه ای داشت که به شتری وصل بود و سمندم در آن کجاوه نشینی می کرد. در آبادی بعدی برایش کجاوه ای بسازید تا من هم کنارش باشم. این را گفت و مشتی آب بر صورت اسب پاشید. اسب چون ماهی غلتیده بر خاک، دهانش را باز و بسته می کرد. خدیجه دستی بر شانه سیندخت نهاد. _به کجاوه من بیا. تا آبادی چیزی نمانده. سیندخت مکثی کرد و روی برگرداند. التماس آمیز به چشمان بلد خیره شد. بلد گردنبند را مقابل صورت او گرفت. _ما را به حق همسایه و همسفر توصیه کرده اند. سلامتی تو و اسبت حقی است بر گردن ما. من مزد خود را پیش از این گرفته ام. این را که گفت، بلندطبعانه گردنبند را روی بازوی دختر رها کرد. سیندخت او را دید که به همراه عبدالله می رود تا تخته حصیری برای بلند کردن اسب بیاورد. رفتنش را نگریست و صدا بلند کرد: _تجارت خانه پدرم در نیشابور، صدها برابر این الماس ارزش دارد. من را با مال دنیا کاری نیست. من اسبم را می خواهم. همه دارایی ام نذر سلامتی اسبم. کاروان سالار کنار اسب بر زمین زانو زد. _دخترم! نذرت از آن هم کیشانت. مگر حکم امام ما را نشنیده ای؟ ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
حیف که فلسطینی هستی وگرنه تیتر یک اخبار بودی💔 @shohada_vamahdawiat                      
۵ سال اسارت با حاجی ابوترابی بودیم. یک بار بعثی ها مرگبار کتکش زدند. صلیب که اومد یکی از بچه ها گفت: حاجی به صلیب بگو که چه بلایی سرت آوردند صلیب اومد اما حاجی چیزی نگفت... سرگرد عراقی ازش پرسید: من اونجوری کتک زدمت چرا چیزی به صلیب نگفتی؟ حاجی گفت: من مسلمانم تو هم مسلمانی؛ مسلمان هیچ وقت شکایتش رو پیش کفار بیان نمیکنه... 🥲 افسر عراقی که از این حرف ابوترابی منقلب شد، گفت: الحق که شما سربازان خمینی هستید..‌. راوی: آزاده اسدالله جلیلی 💚 🕊🌱 @shohada_vamahdawiat                      
◈ ✍ 🌷ایت الله مجتبی تهــرانی: اگر می‌خواهید حال خود را هنگام هنگام ملاقات حضرت حـجت عج بدانید ببینید در ملاقات با چه حالی دارید. اگر مشتاق قرآنید امیدوار باشید ڪه حضرت حجت عج هـــــم هستید. @shohada_vamahdawiat                      
‌‌ آقاے اصغر حاج قاسمـ🌹 و حاج مـحمـد/ اے که جاے برو مـےگفت بیا/ تشرف خدمت امام زمان(عج) eitaa.com/joinchat/359202853C9a7b8e10d0 شهدا 🌱 داستان مقاومت 🌱 سه دقيقه در قیامت👆🌹 ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔳روزهای قمر در عقرب، مهر وآبان eitaa.com/joinchat/3681681410C3e9cfb4859 🔳استوری و گیف مناسبتی eitaa.com/joinchat/2560098398Cacc4602d2d 🔳حکایتی شنیدنی از عیادت امام رضا (ع) از یک مومن با کلام شیرین آیت الله بهجت eitaa.com/joinchat/711917615C57c733ee60 🔳آیه‌ای که باخواندن آن تمام طلسمات زندگیتون از بین میره! eitaa.com/joinchat/2994601997C52c0bdbc8a 🔳عاشقانه_شھدا ♡ قصه دلبری گرتو نمی پسندی تغییر کن قضا را eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f 🔳آموزش طبی حکیم خيرانديش eitaa.com/joinchat/3657826315C2a3b833fb4 🔳چگونہ غیبـت نکنیــم!؟ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🔳تعبیرخواب،دعاهای مشگل گشا eitaa.com/joinchat/1562050661Ca783c7a21d 🔳ادعیه عارفانه و اذکار (بسیار تاثــــیرگذار) و نمازهای مستحبی حاجت داری بیا eitaa.com/joinchat/3061055870C0c0fe96038 🔳نکات کلیدی و مهم پخت انواع کیک و شیرینی eitaa.com/joinchat/2559836309C06c85bb166 🔳صفر تا صد غذاهای رستورانی eitaa.com/joinchat/969867344C9d4c0c0809 🔳روانشناسی کودک و نوجوان eitaa.com/joinchat/1433141407C779b5a6099 🔳پروفایل و بیو مناسبتی eitaa.com/joinchat/2395799651C5ed5bfd5f1 🔳اگه گل‌های زیبا و سرحال می خوای بیا اینجا eitaa.com/joinchat/1435238543Cef0113d163 🔳حـس آرامـش بـا یـاد خـدای مهـربان eitaa.com/joinchat/1993277442Ce1e0ec17d2 🔳بدون سانسور و خجالت(ازدواج وزناشویی) فقط متاهلین eitaa.com/joinchat/3560439879C0e9ded2d08 🔳احادیث۱۴معصوم، تفسیرآیه‌به‌آیه‌قرآن نهج‌البلاغه، اعمال و دعاهای روزانه eitaa.com/joinchat/2067857410C2adc10030d 🔳کانال حضرت علی «"صوت دلنشین نهج البلاغه "» شرح روزی یک حکمت" عاااالیه eitaa.com/joinchat/2855665682Cc04673bf9f 🔳تلنــــــگر مــذهبـــی eitaa.com/joinchat/1740898305C1b457154a7 🔳گنجـــــهاے معنـــــوے eitaa.com/joinchat/3198681104C2fc8fb24a4 🔳زندگی پس ازمرگ«تجربه مرگ»بسیار زیباو موثر گذار«سخنرانی های تاثیرگذار» eitaa.com/joinchat/787349625C44347bd843 🔳مسائل شـرعی و زناشویی(احکام اتـاق خـواب) گروه «پرسش و پاسخ» بانوان eitaa.com/joinchat/2371223552Ca5be77fd53 ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ✔️ خونه ای دوست داری که کلاه از سر مهمونات بندازه و آب از دهن شون راه بندازه؟😍 https://eitaa.com/joinchat/3664707633Cab34d0f67b 🏠دوست داری سه سوته چیدمان و دکوراسیون خونه رو تغییر بدی ولی نمیتونی؟🤨🤔😏 🪑دنبال جایی میگردی که بهت ایده بده تا بتونی خودت دکوراسیون عوض کنی؟😉 ➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖ 2 مهــرمــاه؛ @Listi_Baneri_110
✋💐 💖❤ به حسن و خلق و وفا کس به یارما نرسد🌼 تو را در این سخن انکار کار ما نرسد🌹 اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند 🌺 کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد💚 🍃🌸 ️الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَ الْفَـرَج 🌸🍃 🌼🍃 🤲💚 🍃 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🍃 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
برابراهیم بعد بچه‌هاي تازه نفس لشکر سيدالشهداعلیه‌السلام و بقيه رزمندگان از كنار شما عبور خواهند كرد و براي ادامه عمليات به سمت شهر العماره عراق ميروند و انشاءالله در اين عمليات موفق خواهيد شد. ايشان در مورد نحوه كار و موانع و راههاي عبور صحبتش را ادامه داد و گفت: مسير شما يك راه باريك در ميان ميادين مين خواهد بود. انشاءالله همه شما كه خطشكن محور جنوبي فكه هستيد به اهداف از پيش تعيين شده خواهيد رسيد.صحبتهايش تمام شــد. بلافاصله ابراهيم شروع به مداحي كرد، اما نه مثل هميشه! خيلي غريبانه روضه ميخواند و خودش اشك ميريخت.روضه حضرت زينب‌سلام‌الله‌علیها را شروع كرد. بعد هم شروع به سينه‌زني كرد، اولين بار بود كه اين بيت زيبا را شنيدم: امان از دل زينب‌سلام‌الله‌علیها چه خون شد دل زينب‌سلام‌الله‌علیها بچه‌ها با ســينه‌زني جواب دادند. بعد هم از اســارت حضرت زينب‌سلام‌الله‌علیها و شهداي كربلا روضه خواند.در پايان هم گفت: بچه‌ها، امشــب يا به ديدار يار ميرسيد يا بايد مانند عمه سادات، اسارت را تحمل كنيد و قهرمانانه مقاومت كنيد.بعد از مداحي عجيب ابراهيم، بچه‌ها در حالي كه صورتهايشان خيس از اشك بود بلند شدند. نماز مغرب وعشاء را خوانديم. از وقتي ابراهيم برگشته سايه به سايه دنبال او هستم! يك لحظه هم از او جدا نميشوم. @shohada_vamahdawiat                      
🌷اي كشتگان عشق ، برايم دعا كنيد يعني نمي شود كه مرا هم صدا كنيد؟ اي مردمان رد شده ار هفت شهر عشق رحمي به ساكنين خم كوچه ها كنيد @shohada_vamahdawiat                      
مداحی_آنلاین_گِله_از_نیامدن_امام_زمان_استاد_هاشمی_نژاد.mp3
2.17M
♨️گِله از نیامدن امام زمان(عج) 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت نوزدهم ✨دختر به خاطر آورد. همین چند ماه قبل بود که اردشیرخان، با پدر درباره وصیت ثروتمند نیشابور صحبت می کرد. 🍁مرد زرتشتی ای که وصیت کرده بود اموالش میان فقرا تقسیم شود. اردشیرخان گفت: _کار ندارم که فرزند پیغمبرشان را در کربلا کشته اند. کار ندارم به اینکه زمانی دختران خود را زنده به گور می کردند. کار ندارم به اینکه مسلمانی نمی کنند اما ولیعهد مأمون و حکمی که صادر کرده، من را سخت تکان داده سلطان بهادر! راستش سال ها بود که چنین جوانمردی و چنین دین جوانمردانه ای ندیده بودم. سیندخت در آن لحظه داشت با دانه های انار میان ظرف بازی می کرد. در ذهنش خاطره کیارش مرور می شد و نمی توانست روی حرف های اردشیرخان تمرکز کند. اما صدای پدر او را به گفت و گو بازگرداند: _حق داری. من هم خیلی منقلب شدم. زمانی که قاضی نیشابور، اموال برادر ما را طبق وصیتش میان فقرای مسلمان تقسیم کرد، رنجیدم. می خواستم معادل ثروت تقسیم شده، مالم را میان فقرای زرتشتی قسمت کنم اما قبل از اراده من، حکم ولیعهد مامون در شهر پیچید. سیندخت می دانست پدر دارد از کدام حکم و کدام روز حرف می زند. آن روز، روزی بود که به دیدار کیارش رفته بود. به بهانه تراشیدن سنگی فیروزه که می خواست از آن انگشتری بسازد. به همراه سمند رفته بود و نزدیک مغازه شش متری کیارش، اسبش را رها کرده و وارد شده بود. کیارش از پشت ابزارهایش سربلند کرده و سلام او را پاسخ گفته بود. سیندخت بی آنکه در انتظار دعوت او بماند، بر کرسی چوبی نشست. کیارش داشت روی سنگی سفید، نوشته ای حک می کرد؛ سنگی بزرگ که توجه سیندخت را به سوی خود خواند. بی اختیار از جا برخاست و قدمی به میز کار کیارش نزدیک شد و گفت: _سفارش جدید است؟ پس فرصتی برای سفارش من ندارید؟ این را گفته بود تا میزان دلبستگی پسر را محک بزند. کیارش اما به ناگاه دست و پایش را گم کرد. سرش را بالا آورد و با نگاه نافذش، در عمق چشمان سیندخت درنگی کرد. _این طور نیست دختر سلطان بهادر! سفارش شما برای من در اولویت خواهد بود. این کاری است برای دل خودم. عبارتی است که می خواهم بر سنگی قیمتی حک کنم همان گونه که در جانم حک شده است. می خواهم آن را به کسی هدیه کنم که در نظرم تمام مفهوم عشق است! جمله آخر را آهسته تر گفته بود. سیندخت به تصویر واژه های عربی خیره شد. تنها چند واژه را توانست ببیند:(حِصن... الله... شروط...) ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🔴 توسل به مادر امام زمان (عج) 🔹آیت الله شیخ احمد مجتهدی رحمه الله علیه می فرمایند من هر موقع کارم گیر می کند ، هزار صلوات نذر حضرت نرجس خاتون مادر (سلام الله علیهما) می کنم و کارم درست می شود. 📚 آداب الطلاب ص ۲۴۳ @shohada_vamahdawiat                      
از عارفے پرسیدند: از کجا بفهمیم در خواب غفلتیم یا نه؟!! او جواب داد: اگر براے امام‌ زمانت کارے مےکنے... یه تبلیغے انجام میدهے... و خلاصه قدمے بر مےدارے... و به ظهور آن حضرت کمک میکنے... بدان که بیدارے. و اِلّا اگر مجتهد هم‌ باشے در خواب‌ غفلتی..!! @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیستم ✨سنگ فیروزه را مقابل کیارش بر میز نهاد و کیسه ای زر کنارش گذاشت. 🍁_کیارش! رویش کلمه عشق را حک کن. بهترین ذکر عالم است. نظر تو چیست؟ کیارش به سرفه افتاد. سیندخت از اینکه سرخی صورت و لرزش دست های او را می دید، شادمان شد؛ آنقدر شاد که دلش می خواست همه دنیا در این ثانیه ها متوقف شود اما بساط شادی او را ورود ناگهانی صاحبکار کیارش به هم زد. دم در ایستاد و به سیندخت سلام کرد: _سلام من را به سلطان بهادر برسانید. پیکی می فرستادید خودمان به خدمت می رسیدیم. سیندخت که حضور او را ناخوشایند می دانست، به زحمت لبخندی محو به او تحویل داد و نگاهش را به سنگ زیر دست کیارش بازگرداند. صاحبکار، روی نیمکت رنگ و رو رفته دم در نشست و گفت: _قاضی نیشابور اموال ارباب را طبق وصیت، بین فقرای مسلمان تقسیم کرده اما حکم جدیدی رسیده. ولیعهد مأمون، همانی که مدتی قبل به نیشابور آمده بود، اسمش... اسمش چه بود؟ کیارش زیر لب گفت: _علی بن موسی(علیه السلام)! صاحبکار انگشت سبابه اش را به سوی او گرفت و پیروزمندانه آن را تکان داد. _آری! علی بن موسی(علیه السلام)، پسر موسی بن جعفر(علیه السلام). با اینکه در دربار حکومت مامون به کرسی قدرت تکیه داده، حق را یادش نرفته. خیلی است. خیلی است که آدم به اوج برسد و پندار نیک و گفتار نیک و کردار نیک را فراموش نکند. ایشان حکم کرده که وصیت یک زرتشتی در حق هم کیشانش جاری است. ایشان دستور داده که باید به میزان ثروتی که برادر زرتشتی ما بدان وصیت کرده، از بیت المال مسلمانان به فقرای زرتشتی نیشابور، میراث برسد. قرار است ماموران حکومت، فهرست فقرای زرتشتی را از ما بگیرد؛ از من یا سلطان بهادر. سیندخت، دستی دیگر بر پوزه اسب کشید و با سرانگشت کف دهان او را از روی لب های متورمش پاک کرد. خدیجه سر در گوش او فرو برد: _بهتر است برویم. بقیه کار، مردانه است.کمتر از ساعتی دیگر به آبادی می رسیم. من یقین دارم که حال اسبت خوب خوب می شود. سیندخت تمام غرورش را میان کف دهان سمند جا گذاشت. آرام از جا برخاست و حصیری را که برای بلند کردن سمند پهن شده بود، نگریست. وقتی از تلاش مردان مطمئن شد، شانه به شانه خدیجه به سوی کجاوه قدم برداشت. _جز تو کسی دیگر هم در کجاوه خواهد بود؟ خدیجه سر تکان داد. _نه، یعنی در واقع به کجاوه من نمی رویم. محمل از آن اُم مسعود است اما تا هر وقت بخواهی می توانیم با هم تنها باشیم. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59