eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌ آقاے اصغر حاج قاسمـ🌹 و حاج مـحمـد/ اے که جاے برو مـےگفت بیا/ تشرف خدمت امام زمان(عج) eitaa.com/joinchat/359202853C9a7b8e10d0 شهدا 🌱 داستان مقاومت 🌱 سه دقيقه در قیامت👆🌹 ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔳روزهای قمر در عقرب، مهر وآبان eitaa.com/joinchat/3681681410C3e9cfb4859 🔳استوری و گیف مناسبتی eitaa.com/joinchat/2560098398Cacc4602d2d 🔳حکایتی شنیدنی از عیادت امام رضا (ع) از یک مومن با کلام شیرین آیت الله بهجت eitaa.com/joinchat/711917615C57c733ee60 🔳آیه‌ای که باخواندن آن تمام طلسمات زندگیتون از بین میره! eitaa.com/joinchat/2994601997C52c0bdbc8a 🔳عاشقانه_شھدا ♡ قصه دلبری گرتو نمی پسندی تغییر کن قضا را eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f 🔳آموزش طبی حکیم خيرانديش eitaa.com/joinchat/3657826315C2a3b833fb4 🔳چگونہ غیبـت نکنیــم!؟ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🔳تعبیرخواب،دعاهای مشگل گشا eitaa.com/joinchat/1562050661Ca783c7a21d 🔳ادعیه عارفانه و اذکار (بسیار تاثــــیرگذار) و نمازهای مستحبی حاجت داری بیا eitaa.com/joinchat/3061055870C0c0fe96038 🔳نکات کلیدی و مهم پخت انواع کیک و شیرینی eitaa.com/joinchat/2559836309C06c85bb166 🔳صفر تا صد غذاهای رستورانی eitaa.com/joinchat/969867344C9d4c0c0809 🔳روانشناسی کودک و نوجوان eitaa.com/joinchat/1433141407C779b5a6099 🔳پروفایل و بیو مناسبتی eitaa.com/joinchat/2395799651C5ed5bfd5f1 🔳اگه گل‌های زیبا و سرحال می خوای بیا اینجا eitaa.com/joinchat/1435238543Cef0113d163 🔳حـس آرامـش بـا یـاد خـدای مهـربان eitaa.com/joinchat/1993277442Ce1e0ec17d2 🔳بدون سانسور و خجالت(ازدواج وزناشویی) فقط متاهلین eitaa.com/joinchat/3560439879C0e9ded2d08 🔳احادیث۱۴معصوم، تفسیرآیه‌به‌آیه‌قرآن نهج‌البلاغه، اعمال و دعاهای روزانه eitaa.com/joinchat/2067857410C2adc10030d 🔳کانال حضرت علی «"صوت دلنشین نهج البلاغه "» شرح روزی یک حکمت" عاااالیه eitaa.com/joinchat/2855665682Cc04673bf9f 🔳تلنــــــگر مــذهبـــی eitaa.com/joinchat/1740898305C1b457154a7 🔳گنجـــــهاے معنـــــوے eitaa.com/joinchat/3198681104C2fc8fb24a4 🔳زندگی پس ازمرگ«تجربه مرگ»بسیار زیباو موثر گذار«سخنرانی های تاثیرگذار» eitaa.com/joinchat/787349625C44347bd843 🔳مسائل شـرعی و زناشویی(احکام اتـاق خـواب) گروه «پرسش و پاسخ» بانوان eitaa.com/joinchat/2371223552Ca5be77fd53 ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ✔️ خونه ای دوست داری که کلاه از سر مهمونات بندازه و آب از دهن شون راه بندازه؟😍 https://eitaa.com/joinchat/3664707633Cab34d0f67b 🏠دوست داری سه سوته چیدمان و دکوراسیون خونه رو تغییر بدی ولی نمیتونی؟🤨🤔😏 🪑دنبال جایی میگردی که بهت ایده بده تا بتونی خودت دکوراسیون عوض کنی؟😉 ➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖ 2 مهــرمــاه؛ @Listi_Baneri_110
✋💐 💖❤ به حسن و خلق و وفا کس به یارما نرسد🌼 تو را در این سخن انکار کار ما نرسد🌹 اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند 🌺 کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد💚 🍃🌸 ️الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَ الْفَـرَج 🌸🍃 🌼🍃 🤲💚 🍃 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🍃 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
برابراهیم بعد بچه‌هاي تازه نفس لشکر سيدالشهداعلیه‌السلام و بقيه رزمندگان از كنار شما عبور خواهند كرد و براي ادامه عمليات به سمت شهر العماره عراق ميروند و انشاءالله در اين عمليات موفق خواهيد شد. ايشان در مورد نحوه كار و موانع و راههاي عبور صحبتش را ادامه داد و گفت: مسير شما يك راه باريك در ميان ميادين مين خواهد بود. انشاءالله همه شما كه خطشكن محور جنوبي فكه هستيد به اهداف از پيش تعيين شده خواهيد رسيد.صحبتهايش تمام شــد. بلافاصله ابراهيم شروع به مداحي كرد، اما نه مثل هميشه! خيلي غريبانه روضه ميخواند و خودش اشك ميريخت.روضه حضرت زينب‌سلام‌الله‌علیها را شروع كرد. بعد هم شروع به سينه‌زني كرد، اولين بار بود كه اين بيت زيبا را شنيدم: امان از دل زينب‌سلام‌الله‌علیها چه خون شد دل زينب‌سلام‌الله‌علیها بچه‌ها با ســينه‌زني جواب دادند. بعد هم از اســارت حضرت زينب‌سلام‌الله‌علیها و شهداي كربلا روضه خواند.در پايان هم گفت: بچه‌ها، امشــب يا به ديدار يار ميرسيد يا بايد مانند عمه سادات، اسارت را تحمل كنيد و قهرمانانه مقاومت كنيد.بعد از مداحي عجيب ابراهيم، بچه‌ها در حالي كه صورتهايشان خيس از اشك بود بلند شدند. نماز مغرب وعشاء را خوانديم. از وقتي ابراهيم برگشته سايه به سايه دنبال او هستم! يك لحظه هم از او جدا نميشوم. @shohada_vamahdawiat                      
🌷اي كشتگان عشق ، برايم دعا كنيد يعني نمي شود كه مرا هم صدا كنيد؟ اي مردمان رد شده ار هفت شهر عشق رحمي به ساكنين خم كوچه ها كنيد @shohada_vamahdawiat                      
مداحی_آنلاین_گِله_از_نیامدن_امام_زمان_استاد_هاشمی_نژاد.mp3
2.17M
♨️گِله از نیامدن امام زمان(عج) 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت نوزدهم ✨دختر به خاطر آورد. همین چند ماه قبل بود که اردشیرخان، با پدر درباره وصیت ثروتمند نیشابور صحبت می کرد. 🍁مرد زرتشتی ای که وصیت کرده بود اموالش میان فقرا تقسیم شود. اردشیرخان گفت: _کار ندارم که فرزند پیغمبرشان را در کربلا کشته اند. کار ندارم به اینکه زمانی دختران خود را زنده به گور می کردند. کار ندارم به اینکه مسلمانی نمی کنند اما ولیعهد مأمون و حکمی که صادر کرده، من را سخت تکان داده سلطان بهادر! راستش سال ها بود که چنین جوانمردی و چنین دین جوانمردانه ای ندیده بودم. سیندخت در آن لحظه داشت با دانه های انار میان ظرف بازی می کرد. در ذهنش خاطره کیارش مرور می شد و نمی توانست روی حرف های اردشیرخان تمرکز کند. اما صدای پدر او را به گفت و گو بازگرداند: _حق داری. من هم خیلی منقلب شدم. زمانی که قاضی نیشابور، اموال برادر ما را طبق وصیتش میان فقرای مسلمان تقسیم کرد، رنجیدم. می خواستم معادل ثروت تقسیم شده، مالم را میان فقرای زرتشتی قسمت کنم اما قبل از اراده من، حکم ولیعهد مامون در شهر پیچید. سیندخت می دانست پدر دارد از کدام حکم و کدام روز حرف می زند. آن روز، روزی بود که به دیدار کیارش رفته بود. به بهانه تراشیدن سنگی فیروزه که می خواست از آن انگشتری بسازد. به همراه سمند رفته بود و نزدیک مغازه شش متری کیارش، اسبش را رها کرده و وارد شده بود. کیارش از پشت ابزارهایش سربلند کرده و سلام او را پاسخ گفته بود. سیندخت بی آنکه در انتظار دعوت او بماند، بر کرسی چوبی نشست. کیارش داشت روی سنگی سفید، نوشته ای حک می کرد؛ سنگی بزرگ که توجه سیندخت را به سوی خود خواند. بی اختیار از جا برخاست و قدمی به میز کار کیارش نزدیک شد و گفت: _سفارش جدید است؟ پس فرصتی برای سفارش من ندارید؟ این را گفته بود تا میزان دلبستگی پسر را محک بزند. کیارش اما به ناگاه دست و پایش را گم کرد. سرش را بالا آورد و با نگاه نافذش، در عمق چشمان سیندخت درنگی کرد. _این طور نیست دختر سلطان بهادر! سفارش شما برای من در اولویت خواهد بود. این کاری است برای دل خودم. عبارتی است که می خواهم بر سنگی قیمتی حک کنم همان گونه که در جانم حک شده است. می خواهم آن را به کسی هدیه کنم که در نظرم تمام مفهوم عشق است! جمله آخر را آهسته تر گفته بود. سیندخت به تصویر واژه های عربی خیره شد. تنها چند واژه را توانست ببیند:(حِصن... الله... شروط...) ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🔴 توسل به مادر امام زمان (عج) 🔹آیت الله شیخ احمد مجتهدی رحمه الله علیه می فرمایند من هر موقع کارم گیر می کند ، هزار صلوات نذر حضرت نرجس خاتون مادر (سلام الله علیهما) می کنم و کارم درست می شود. 📚 آداب الطلاب ص ۲۴۳ @shohada_vamahdawiat                      
از عارفے پرسیدند: از کجا بفهمیم در خواب غفلتیم یا نه؟!! او جواب داد: اگر براے امام‌ زمانت کارے مےکنے... یه تبلیغے انجام میدهے... و خلاصه قدمے بر مےدارے... و به ظهور آن حضرت کمک میکنے... بدان که بیدارے. و اِلّا اگر مجتهد هم‌ باشے در خواب‌ غفلتی..!! @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیستم ✨سنگ فیروزه را مقابل کیارش بر میز نهاد و کیسه ای زر کنارش گذاشت. 🍁_کیارش! رویش کلمه عشق را حک کن. بهترین ذکر عالم است. نظر تو چیست؟ کیارش به سرفه افتاد. سیندخت از اینکه سرخی صورت و لرزش دست های او را می دید، شادمان شد؛ آنقدر شاد که دلش می خواست همه دنیا در این ثانیه ها متوقف شود اما بساط شادی او را ورود ناگهانی صاحبکار کیارش به هم زد. دم در ایستاد و به سیندخت سلام کرد: _سلام من را به سلطان بهادر برسانید. پیکی می فرستادید خودمان به خدمت می رسیدیم. سیندخت که حضور او را ناخوشایند می دانست، به زحمت لبخندی محو به او تحویل داد و نگاهش را به سنگ زیر دست کیارش بازگرداند. صاحبکار، روی نیمکت رنگ و رو رفته دم در نشست و گفت: _قاضی نیشابور اموال ارباب را طبق وصیت، بین فقرای مسلمان تقسیم کرده اما حکم جدیدی رسیده. ولیعهد مأمون، همانی که مدتی قبل به نیشابور آمده بود، اسمش... اسمش چه بود؟ کیارش زیر لب گفت: _علی بن موسی(علیه السلام)! صاحبکار انگشت سبابه اش را به سوی او گرفت و پیروزمندانه آن را تکان داد. _آری! علی بن موسی(علیه السلام)، پسر موسی بن جعفر(علیه السلام). با اینکه در دربار حکومت مامون به کرسی قدرت تکیه داده، حق را یادش نرفته. خیلی است. خیلی است که آدم به اوج برسد و پندار نیک و گفتار نیک و کردار نیک را فراموش نکند. ایشان حکم کرده که وصیت یک زرتشتی در حق هم کیشانش جاری است. ایشان دستور داده که باید به میزان ثروتی که برادر زرتشتی ما بدان وصیت کرده، از بیت المال مسلمانان به فقرای زرتشتی نیشابور، میراث برسد. قرار است ماموران حکومت، فهرست فقرای زرتشتی را از ما بگیرد؛ از من یا سلطان بهادر. سیندخت، دستی دیگر بر پوزه اسب کشید و با سرانگشت کف دهان او را از روی لب های متورمش پاک کرد. خدیجه سر در گوش او فرو برد: _بهتر است برویم. بقیه کار، مردانه است.کمتر از ساعتی دیگر به آبادی می رسیم. من یقین دارم که حال اسبت خوب خوب می شود. سیندخت تمام غرورش را میان کف دهان سمند جا گذاشت. آرام از جا برخاست و حصیری را که برای بلند کردن سمند پهن شده بود، نگریست. وقتی از تلاش مردان مطمئن شد، شانه به شانه خدیجه به سوی کجاوه قدم برداشت. _جز تو کسی دیگر هم در کجاوه خواهد بود؟ خدیجه سر تکان داد. _نه، یعنی در واقع به کجاوه من نمی رویم. محمل از آن اُم مسعود است اما تا هر وقت بخواهی می توانیم با هم تنها باشیم. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
࿐‌꙰𖠇‌꙰🕊✨🌷‌꙰࿐✧✧❅࿐🌷✨࿐‌꙰𖠇‌꙰🌷 🍃| که واسطه ے ازدواج دونفر شد... 🌺|یه جوون طلبه اے رفت خواستگارے جوابش کردن دلش میگیره از طریق یکے از دوستاش میره خادم الشهدا میشه ، ..... نمیدونم چطورے اما با یه شهیدے به نام عبدالرحمان رحمانیان جهرمے آشناش میکنن...بهش میگن این شهید حاجت میده ( این مال جنوب کشوره ، اون مال غرب کشور ) تو دلش با این شهید عبدالرحمان نجوا میکنه ...خوش به حال کسایے که متوسل به شهدا میشن . شهدایے که خدا فرمود : دیه شون من خدا هستم .... بعد که برمیگرده دختره نظرش عوض میشه.پسره میگه من یه طلبه ے ساده هستم فقط تو این دو هفته رفتم راهیان نور ، خادم الشهدا شدم، یه خورده آفتاب سوخته شدم برگشتم. هیچ امکاناتے به مالم اضافه نشده است. چے شد که تو به ازدواج با من راضے شدی؟ دختره باگریه میگه: چند شب پیش، یه جوان خوش سیما و نورانی، با لباس خاکے به خوابم اومد. گفت: من شهید عبدالرحمان رحمانیان هستم. اهل جهرمم گلزار شهداے رضوان خاڪ هستم. یکے از خدام ما به من رو زده و به من متوسل شده است. من عبدالرحمان زندگیتون رو تضمین میکنم... من امروز به حرمت حرف شهید راضے میشم که با من ازدواج کنی... صلواتی هدیه میکنیم به شهیدان و رزم آفرینان سلحشور هشت سال دفاع مقدس که امنیت امروزمان مرهون فداکاری دیروز آنهاست @shohada_vamahdawiat                      
محمد..!♥️ زندگی ڪُن براے مهدیﷻ درس بخوان براے مهدیﷻ ورزش ڪُن براے مهدیﷻ محمد..!♥️ من تُ رو از خدا براے خودم نخواستم تُ رو از خدا خواستم براے مهدی(عج).. 🌷🌷 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
❤️ اولِ عشق خودت هستی و آخر،حرمت نرود عمر هدر قَطعِ یقین در حرمت فیضِ دستان شما دانه برایم پاشید تا کبوتر شدم و داد مرا پَر حرمت محشری هست حریمت که خدا میداند آسمان را اُفُقِ چَشمِ تو میچرخاند هرکسی را گرهٔ کور به کار افتاده گذرش بر حَرَمِ تو دو سه بار افتاده تو دعا کردی و افتاد دل ما یادت یک سحر پَر زد و شد زائرِ گوهرشادت 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ شوق تو به باغ لاله جان خواهد داد عطـر تو به گلهــا هیجان خواهد داد فـــردا کـه بـه آفـاق بپیـچــد نـــورت تکبیــــر تو کعبــه را تکان خواهد داد 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
زشت است آدم جلوی امامش کم بیاورد و بگوید "ازم بر نمی‌آید!" آن وقت امام زمان نمی‌گوید این همه سال،  صبح تا شب داشتی دعای فرج می‌خواندی، بهتر نبود کنارش می‌رفتی کار هم یاد می‌گرفتی که وقتی آمدم، عصای دستم باشی؟! 🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shohada_vamahdawiat                      
شما را رویِ سر، شما را رویِ چشم باید گذاشت! که یادمان نرود، آرامشِ این شب‌هایمان ثمـره‌ی خـونِ شماست! @shohada_vamahdawiat                      
💢شهادت مامور پلیس چالوس در درگیری مسلحانه رئیس پلیس آگاهی مازندران: 🔹با کسب خبر از تردد یک دستگاه خودرو سرقتی در محور کندوان به سمت مرزن‌آباد و چالوس، موضوع در دستور کار مأموران انتظامی شهرستان قرار گرفت. 🔹راننده خودرو و سارقان با مشاهده پلیس و با استفاده از سلاح جنگی به سمت مأموران مستقر در ایست تیراندازی کردند و قصد فرار از صحنه را داشتند. 🔹در این درگیری مسلحانه یکی از مأموران انتظامی به نام پوریا عبادی به‌ علت شدت جراحات به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ مگه امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه هم بیمار می شوند که ما جهت سلامتی ایشان دعا می کنیم؟ 📣 استاد محمدی شاهرودی @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و یک ✨سیندخت نفس عمیقی کشید. _فقط تا یک ساعت دیگر که به آبادی برسیم و برای حمل اسبم ارابه ای درست شود. بعد از آن خودم کنار سمندم خواهم بود. آنقدر تیمارش می کنم تا دوباره با من میان دشت های نیشابور همسفر شود. آنقدر که دوباره با هم به شکار برویم. 🍁خدیجه چیزی نگفت. با کمک دو مرد، شتر بر سینه نشست و هر دو سوار شدند. سیندخت پرده را کنار زد. _سفر در کجاوه چقدر دلگیر است! از تماشای بیابان محرومت می کند. خدیجه سری جنباند. _عادت کرده ایم شاهزاده! چهارماه می شود. بیابان های حجاز را پشت سر نهاده ایم. این کویر ایران را هم طی خواهیم کرد. سیندخت دست هایش را دور گردن برد و گردنبندش را بر آن آویخت. _کویر که می گویی من را به یاد ایساتیس و آتشکده اش می اندازی. این بیابان را که تا انتهای جنوب شرقش بروی به آنجا می رسی. زادگاه من، زادگاه پدر و مادرم. اما بعد از مادرم، خانه بر من و پدر تنگ شد. شهر بر ما سنگینی کرد. جای خالی اش ما را به زانو آورد. تا اینکه به دعوت دوستان پدر، راهی نیشابور شدیم و تجارت سنگ های فیروزه و یاقوت... خدیجه از اینکه توانسته بود قفل سکوت سیندخت را بشکند، سر از پا نمی شناخت. بی درنگ جعبه ای را گشود و قدری خرما میان بشقاب حصیری ریخت. آن را به سوی مهمانش گرفت و لبخند زد. _خیلی ضعیف شده ای شاهزاده! برای آنکه بتوانی اسبت را تیمار کنی، ابتدا باید به خودت برسی. جسمی که سالم نباشد، مجالی برای رسیدن به دل ندارد. سیندخت داشت می دید که خدیجه باز هم دارد سمت و سوی سخن را به عشق می کشاند. این بار اما به گریزی نمی اندیشید. دلش می خواست ناگفته های چند ماهه اش را برای خدیجه بازگوید. دانه های خرما را نگریست و اندیشید که چرا؟ چرا می خواهد با زن جوان هم صحبت شود و راز کیارشش را به او بگوید؟ چرا می خواهد پرده از اسرار دلش در برابر خدیجه ای بردارد که سخنش در اولین دیدارشان، مدت ها او را در خود فرو شکسته بود؟! خرمایی در دهان نهاد و به روی او لبخند زد. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ ❣﷽ سلام ای همه ، تمام دلم سلام ای که به ،سرشته آب و گلم سلام دلبر، بیا و رحمی کن به پاسخی بنوازی تو قلب مشتعلم.. امام خوب هر کجا هستید با هزاران عشق و ارادت سلام السّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه به شهداي کربلا و ۱۴ معصوم، علیه‌السلام ...... 🌺 🌹🌹🌹🌹 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا همه تو گروه‌هاتون ارسال کنید( به خاطر شهدا )😭 انقدر دست به دست کنیدتابرسه به دست مسوولین👌 @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و دو ✨خدیجه دستمال را خیس کرد و فشرد. آن را به طرف او گرفت. 🍁_سیندخت! انگاری که حالش بهتر شده. نگاه کن! رنگ و رویش از صبح خیلی بهتر است. دهانش هم دیگر کف سفید نمی کند. سیندخت با شادمانی، دستمال را روی پوزه اسب کشید. _این ارابه کار را بر او راحت کرد. بیشتر راه را طی کرده ایم اما از اینجا به بعد، کمک بزرگی برای سمندم خواهد بود. ارابه تکانی خورد و خدیجه به گوشه ای پرت شد. نشست و خود را مرتب کرد. _سنگ بزرگی بود. اگر هنوز طفلم را باردار بودم، ضربه سختی برایش می شد. این را گفت و بغض کرد. سیندخت پرسشگرانه به چشمان خیس او خیره شد. _چه شد که از دستش دادی؟ خدیجه در میان لرزش صدایش لب به گفتن گشود: _ماه آخر بارداری بر من سخت گذشت. از خانه بیرون نمی آمدم. وقتی پسرم به دنیا آمد، خواستم قنداقه اش را نزد بانویم ببرم تا در گوشش اذان بگوید؛ غافل از اینکه، بانویم مدینه را ترک کرده. دو هفته بعد از رفتنش، شنیدم که در پی دعوت نامه برادرشان، به سوی مرو، کاروانی از برادران و بستگان را همسفر کرده اند. همسرم که خوب می دانست جدایی من از بانویم، من را از پا درخواهد آورد، به همه سپرده بود که این موضوع را از من پوشیده بدارند تا اینکه روز تولد پسرم از جریان آگاه شدم. آغاز دلتنگی من از همان روز رقم خورد. افسردگی آن چنان در من عمیق شد که دیگر چیزی در دنیا آرامم نمی کرد. حتی خنده های پسرم برایم معنا نداشت. تا آنکه در تبی سوزان، نیمه شب از دستم رفت. همسرم دید که زخمی عمیق،در کنار افسردگی فراق به جانم افتاده، دلش به رحم آمد و به من بشارت سفر به سوی بانویم را داد. ناگفته نماند که خودش نیز دل در گرو مولایمان و بانو دارد اما هیچ کس به خوبی او عشق من به بانویم را باور نکرده است. سیندخت مکثی کرد و به او زل زد. لحظات در سکوت سپری شد تا اینکه سیندخت قفل خاموشی را شکست: _وقتی سخن از عشق میان دختر و پسری باشد، به حکم غریزه می توان آن را درک کرد؛ اما من نمی توانم عشق میان دو زن را بفهمم. با عقل آدم جور در نمی آید خدیجه! _قرار نیست عشق با عقل جور دربیاید شاهزاده! اما حالا که حرف از غریزه زدی باید بدانی عشق من به بانویم، به حکم فطرت است؛ به حکم ولایت. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🤚🕗 ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی رازی میان چشم تر و گنبد طلاست آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی السَّلامُ عَلَیکَ یٰا أبَاالجَواد یٰا عَلیِّ بنِ مُوسَی الرِّضٰا 💚 ❤️ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat