eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🎗 🤹‍♀️ افتادم.هم خندم گرفته بود و هم اینکه دلشوره داشتم. _ دکتر چی شد؟ _ برای به هوش آمدنش دعا کنید. _ یعنی چی؟ دکتر که چند قدمی جلو رفته بود نیم رخش را به سمت بردیا کرد و گفت: یعنی اینکه عمل خوب بود ولی بر اثر ضربه ای که به سرش خورده به کما رفته. نیشخندی زدم و از خانواده ام فاصله گرفتم. ترجیح می دادم موقع بیرون آوردنم خودم را نبینم. نمی دانم چرا ولی از این که جسمم را در آن وضع ببینم مشمئز می شدم. در راه رو ها راه می رفتم و به هر اتاقی سرک می کشیدم. " البته اتاق اقایون را دید نمی زدم" همین طور که چرخ می زدم به در ورودی رسیدم. بلا تکلیف بودم و کار خاصی نداشتم. روی یکی از نیمکت ها نشستم و همانطور که به در خیره شده بودم به این فکر می کردم که چه گناهی مرتکب شدم که مجازاتم اینه؟! ( آخه خدا جون...من چاکرتم این چه کاری بود که با ما کردی؟ مال کسی رو خورده بودم؟ دزدی کرده بودم؟ هیزی کرده بودم؟ د اخه خدای من مگه چی کار کردم؟ میون این همه آدم چرا عد به من بیچاره گیر دادی؟! خوشت اومده از ماها...نه؟!) _ آقا کجااااا؟ با دادی که نگهبان بیمارستان زد حواسم را به جلوی در معطوف کردم. خودش بود. با همان لباس های صبح. _ با منی آقا؟ _ پ نه پ! میگم کجا داری می ری؟ وقت ملاقات تمامه. ( این پ نه پ هم مسری بوده ها...نگهبان بیمارستانم دیگه میگه پ نه پ) از روی کلافگی دستی به صورتش کشید و گفت: به خدا مریض دارم. _ همه مریض دارن....دلیل نداره هر کی هر موقع دلش خواست پاشه بیاد اینجا که! _ خانمم تصادف کرده آوردنش اینجا...جون مادرت بی خیالم شو. دارم از دلشوره می میرم. نگهبان وقتی تشویشش را دید دستی تکان داد و گفت: ایشالله خدا شفاش بده. برو عیبی نداره... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
💢 سقای عملیات مرصاد 🔹هفـده سالش هنوز تمام نشده بود کـه در عملیات مرصاد شرکت کرد. برایمان از عملیات اینگونه تعریف می کرد کــه چـون هنوز آمـوزش نظامی ندیده بـود، مسئولیت آوردن آب را به او داده بودند. به او گفتند تو جدّت سقّا بوده، پس برو با قاطر برایمان آب بیـاور. 🔹دو بار برای بردن آب می رود و بر میگردد. سری سوم، چون مسیر طولانی بود، خسته شد. از فرمانده اش خواست تا نفر دیگری را به جایش بفرستد تا او کمی استراحت کند و برای سری بعد مجددا خودش برود. هنوز دویست متری از دور شدن دو رزمنده ای که به جای سید نورخدا رفته بودند، نگذشت که تیرخوردند و شهید شدند. نمی دانستیم که خداوند سید نورخدا را برای چه روزی ذخیره کرده است! 🔹“شهید سید نورخدا موسوی” از مرزبانان نیروی انتظامی هفدهم اسفند 1387 در درگیری با گروهک تروریستی ریگی جانباز و پس از ده سال مجروحیت شانزدهم آبان 97 به درجه رفیع شهادت نائل گردید. @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
امروز پنجشنبه دوم محرّم است و آفتاب سوزان صحرا بر همه جا مى تابد. سربازان حُرّ خسته شده اند و اصرار مى كنند تا فرمانده آنها امام را دستگير كند و نزد ابن زياد ببرد. حُرّ با امام سخن مى گويد و از آن حضرت مى خواهد تا همراه او نزد ابن زياد برود، ولى امام قبول نمى كند. بعضى از سربازان حُرّ به او مى گويند: "دستور جنگ را بدهيد". ولى حُرّ آنها را به ياد پيمانى كه با امام حسين(ع) بسته است، مى اندازد و مى گويد: "من پيمان خود را نمى شكنم". آنجا را نگاه كن! اسب سوارى، شتابان به اين سو مى آيد. او نزديك مى شود و مى گويد كه نامه اى از ابن زياد براى حُرّ آورده است. همه منتظرند. حالا ديگر از اين سرگردانى نجات پيدا مى كنند. حُرّ نامه را مى گشايد: "از ابن زياد به حُرّ، فرمانده سپاه كوفه: زمانى كه اين نامه به دست تو رسيد سخت گيرى بر حسين و يارانش را آغاز كن. حسين را در بيابانى خشك و بى آب گرفتار ساز، تا جايى كه هيچ پناهگاه و سنگرى نداشته باشد". او نامه را نزد امام مى آورد و آن را مى خواند و مى گويد: "بايد اين جا فرود آييد". اين جا بيابانى خشك و بى آب است و صحرايى است صاف، مثل كف دست. صداى گريه بچّه ها به گوش مى رسد. ترس و وحشت، در دل كودكان نشسته است. به راستى، آيا اين رسم مهمان نوازى است؟ امام نگاهى به بچّه ها مى اندازد. نمى دانم چه مى شود كه دل دريايى امام، منقلب شده و اشك در چشمان او حلقه مى زند. آن حضرت به آسمان نگاهى مى كند و به خداى خود عرض مى نمايد: "بار خدايا! ما خاندان پيامبر تو هستيم كه از شهر جدّ خويش آواره گشته ايم و اسير ظلم و ستم بنى اميّه شده ايم. بار خدايا! ما را در مقابل دشمنانمان يارى فرما". امام به حُرّ مى فرمايد: "پس بگذار در سرزمين نينوا فرود آييم". گويا ما فاصله اى تا منزلگاه نينوا نداريم. امام دوست دارد در آنجا منزل كند، امّا حُرّ قبول نمى كند و مى گويد: "من نمى توانم اجازه اين كار را بدهم. ابن زياد براى من جاسوس گذاشته است و بايد به گفته او عمل كنم". امام به حُرّ مى گويد: "ما مى خواهيم كمى جلوتر برويم". حُرّ با خود فكر مى كند كه ابن زياد دستور داده كه من حسين(ع) را در صحراى خشك و بى آب فرود آورم. حال چه فرق مى كند حسين(ع) اين جا فرود آيد يا قدرى جلوتر. كاروان به راه مى افتد و لشكر حُرّ دنبال ما مى آيند. ما از كنار منزلگاه نينوا عبور مى كنيم. كاش مى شد در اين جا منزل مى كرديم. اين جا، آب فراوانى است و درختان خرما سر به فلك كشيده اند، امّا به اجبار بايد از اين نينوا گذشت و رفت. همه مضطرب و نگران هستند كه سرانجام چه خواهد شد. بعد از مدّتى، حُرّ نزد امام مى آيد و مى گويد: ــ اى حسين! اين جا بايد توقّف كنى. ــ چرا؟ ــ چون اگر كمى جلوتر بروى به رود فرات مى رسى. من بايد تو را در جايى كه از آب فاصله داشته باشد فرود آورم. اين دستور ابن زياد است. نگاه كن! سپاه حُرّ راه را بر كاروان مى بندد. امام نگاهى به اطرافيان خود مى كند: ــ نام اين سرزمين چيست؟ ــ كربلا. نمى دانم چه مى شود؟ امام تا نام كربلا را مى شنود بى اختيار اشك مى ريزد و مى گويد: "مشتى از خاك اين صحرا را به من بدهيد". آيا مى دانيد امام خاك را براى چه مى خواهد؟ امام اين خاك را مى بويد و آن گاه مى فرمايد: "اين جا همان جايى است كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)درباره آن به من خبر داده است. يارانم! اين جا منزل كنيد كه اين جا همان جايى است كه خون ما ريخته خواهد شد". آرى! اين جا منزلگاه ابدى و سرزمين موعود است. آن گاه امام خاطره اى را براى ياران خود تعريف مى كند. آيا تو هم مى خواهى اين خاطره را بشنوى؟ امام مى فرمايد: "ياران من! با پدر خويش براى جنگ با لشكر معاويه به سوى صفيّن مى رفتيم، تا اينكه گذر ما به اين سرزمين افتاد. من ديدم كه اشك در چشمان پدرم نشست و از ياران خود پرسيد كه نام اين سرزمين چيست؟ وقتى نام كربلا را شنيد فرمود: اين جا همان جايى است كه خون آنها ريخته خواهد شد. زمانى فرا مى رسد كه گروهى از خاندان پيامبر در اين جا منزل مى كنند و در اين جا به شهادت مى رسند". <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💌🕊 مطمئن بآش هرڪسۍ با امٰام حسیْن .؏. رفیق بشھ ، تغییر میڪنھ ...! @shohada_vamahdawiat
⏰یک دقیقه با نهج البلاغه 🔹حکمت ۲۶۹🔹 حضرت علی علیه السلام فرمودند: مردم در دنیا دوگونه عمل می‌کنند: يكى در دنيا، براى دنيا كار مى كند دنیا او را را از آخرت مشغول داشته است و مى ترسد كه بازماندگانش گرفتار فقر شوند ولى (از فقر معنوى اخروى) خويش را در امان مي‌داند چنين كسى عُمر خود را براى سود ديگران نابود مى كند و آن (گروه) ديگر در دنيا براى پس از دنیا كارمى كند پس بى آنكه كار كند بهره وى از دنيا پیش او می‌آید پس هر دو بهره (دنیا و آخرت) را با هم می‌برد و مالک هر دو سرا می‌شود و در درگاه خداوند آبرومند خواهد بود از خدا چیزی نمی‌خواهد که او را از آن منع کند. 🌺صلوات🌺 @shohada_vamahdawiat
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ وقتی رضایت نگهبان را گرفت شروع به دویدن کرد. انگار از این که تصمیمش برگرده وحشت داشت. نمی دانم چرا ولی احساس می کردم انرژی زیادی بهم داده شده. بی اختیار دنبالش می دویدم و سعی می کردم به آدم های دور و اطرافم برخورد نکنم...هرچند اون ها من را نمی دیدند و به وجودم اهمیتی نمی دادند. به اولین ایستگاه پرستاری که رسید ایستاد و محلی که بستری بودم را پرسید. وقتی پرستار گفت که در مراقبت های ویژه قرار دارم باور نکرد و دوباره گفت: نه خانم پرستار....من دنبال خانم باران بردباری می گردم. _ آقای محترم من که گفتم...داخل مراقبت های ویژه بستری هستند. با قدم های آرام تری شروع به راه رفتن کرد. و بالاخره به بقیه رسید.بردیا به دیوار تکیه داده بود و آرام اشک می ریخت. یاشار نبود...هرچه نگاه کردم ندیدمش. الهه هم نشسته بود و اشک می ریخت...حسام هم نبود. نفهمیدم حسام و یاشار کجا رفتند. برایم هم مهم نبود. بیشتر حواسم به تیام و نوع عکس العملش بود. تیام وقتی بردیا را در آن حال دید به سمتش رفت و در آغوشش کشید.در حالی که صدایش می لرزید گفت: هیش....چته مرد؟ مگه دور از جونش مرده. چرا اینجوری می کنی؟ خدا رو شکر کن. بردیا به عقب هولش داد و گفت: خدا رو شکر کنم؟ برای چی ؟ برای اینکه رفته توی کما؟ دستهایش که روی شانه ی بردیا قرار داشت به کنار بدنش افتاد و گفت: توی کما؟ چرا؟ _ کیفشو زدن و پرتش کردن. سرش خورده به جدول کنار خیابون...ضربه مغزی شده. سکوت بدی بود. یاشار و حسام هم به داخل اتاق دکتر رفته بودند و بعد از چند دقیقه آمدند. به اصرار یاشار الهه و حسام رفتند خانه. یاشار خیلی اصرار داشت که تیام هم برود ولی زیر بار نمی رفت. بردیا از یکی از پرستار ها خواست تا من را ببیند ولی پرستار بهش گفت که ممنوع الملاقات هستم و حضور آنها در انجا فایده ای ندارد و بهتره بروند. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسر فاطمه، نور هدی✨💖 سبزترین باغ بهار خدا💖 با تو دل از غصه رها می شود🌸 پاکتر از آینه ها می شود🌸 ای گل گلزار خدا، یا حسن عسکرى (ع)💖🌸 آینه ی قبله نما یا حسن عسکرى (ع)💖🌸 فرخنده میلاد باسعادت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام✨💖 پیشاپیش مبارک باد🌸🎊🌸 ↷↷↷ ➥ @shohada_vamahdawiat   
خدایا امروزمان گذشت فردایمان را با گذشتت شیرین کن ما به مهربانیت محتاجیم رهایمان نکن خدایا شب ما را با یادت بخیر کن...... 💖🌹🌟✨🌙🌹💖
﷽❣ ❣﷽ به چشمِ ظاهر اگر رخصتِ تماشا نیست نبسته است کسی شاهراهِ دل را... مرا تا جان بُود جانان تو باشی صلی الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان 💔 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ دو روز از به کما رفتنم می گذشت. مامان و بابا هم در جریان قرار گرفته بودند و با اشک و آه به رشت آمده بودند. طی این دو روز کارم شده بود خیره شدن به خودم و التماس کردن به خدا که زودتر خوب بشم. توی کار دکتر ها هم فضولی می کردم. از رابطه ها هم با خبر شده بودم. ولی هیچ تمایلی به رفتن خانه نداشتم. درست شده بودم برعکس قبل. روز اول از خودم فرار می کردم و حالا یک بند پای جسمم نشسته بودم. بابا وقتی از ماجرا با خبر شد سریعا در خواست یک اتاق خصوصی را برام کرد. همین موجب شده بود که به مامان و بردیا و ...به مدت کوتاهی اجازه ی ملاقات بدهند. روزی که من را به ان قسمت منتقل کردند مامان داشت گریه می کرد و با حسرت من را نگاه می کرد که دکتر به سمتش آمد و گفت: خانم بردباری تا لحظه ای که پشت در این اتاق هستید هرچقدر دوست داشتید گریه کنید ولی از لحظه ای که وارد این اتاق میشید حق گریه کردن یا زدن حرف های تحریک کننده ندارید. اون میشنوه...و یا حتی میبینه. که این مورد دوم برای بعضی از بیماران دیده میشه. پس بذارین به دنیا امیدوار بشه تا برگرده. نه اینکه نا امید بشه ...! متوجه عرایض بنده هستین خانم؟ مامان سری تکان داد و حرفش را پذیرفت. اما خودم توی نخ این آقای دکتر بودم.... ( آخه دکی جون مگه این اتاق و اون اتاق داره...خب من که الان توی اتاق نیستم و دارم مامانمم می بینم که داره گریه می کنه. تو باید می گفتی اصلا گریه نکنه....نه اینکه این اتاق و اون اتاق بکنی!....با تو ام دکی...ای بابا اینکه نمیشنوه. دارم برای خودم هوار می زنم.) 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سردرِ قصرِ بهشتی دلم بنوشتند که مسلمانِ مرامِ حسنِ عسکری ام علیه‌السلام 🦋🌹💖
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
. ان‌شالله همیشه‌ وسیله خیر باشید.. ماها غریبه هایی هستیم با دردهایی آشنا!! خیلی‌ ها راحت رد میشن آسون قضاوت میکنن؛ خلاصه زیاده من و شما !! خلاصه اینکه صندوق مشکل گشای امیرالمومنین علیه السلام نیاز شدید به همراهی شما عزیزان داره.......🦋🦋🦋 شماره کارت صندوق مشکل گشای امیرالمؤمنین علیه السلام ۶۲۷۴۱۲۱۱۹۲۷۸۷۱۰۹ زهرا کمالی به نیت امام زمان عج کمک کنید
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام...... این صندوق مشکل گشای امیرالمومنین علیه السلام مورد تائید ما میباشد
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اين جا كربلاست و آفتاب گرم است و سوزان! به ابن زياد خبر داده اند كه امام حسين(ع) در صحراى كربلا منزل كرده است. همچنين شنيده است كه حُرّ، شايسته فرماندهى سپاه بزرگ كوفه نيست، چرا كه او با امام حسين(ع) مدارا كرده است. او با خبر شده كه حُرّ، دستور داده همه سپاه او پشت سر امام حسين()نماز بخوانند و خودش هم در صف اوّل به نماز ايستاده است. اين فرمانده هرگز نمى تواند براى جنگ با امام حسين(ع)گزينه مناسبى باشد. از طرف ديگر، ابن زياد خيال مى كند اگر امام حسين(ع) از يارى كردن مردم كوفه نااميد شود، با يزيد بيعت مى كند. پس نامه اى براى امام مى نويسد و به كربلا مى فرستد. نگاه كن! اسب سوارى از دور مى آيد. او فرستاده ابن زياد است و با شتاب نزد حُرّ مى رود و مى گويد: "اى حُرّ! اين نامه ابن زياد است كه براى حسين نوشته است". حُرّ نامه را مى گيرد و نزد امام مى آيد و به ايشان تحويل مى دهد. امام نامه را مى خواند: "از امير كوفه به حسين: به من خبر رسيده است كه در سرزمين كربلا فرود آمده اى. بدان كه يزيد دستور داده است كه اگر با او بيعت نكنى هر چه سريع تر تو را به خدايت ملحق سازم". امام بعد از خواندن نامه مى فرمايد: "آنها كه خشم خدا را براى خود خريدند، هرگز سعادتمند نخواهند شد". پيك ابن زياد به امام مى گويد: "من مأموريّت دارم تا جواب شما را براى ابن زياد ببرم". امام مى فرمايد: "من جوابى ندارم جز اينكه ابن زياد بداند عذاب بزرگى در انتظار او خواهد بود".165 فرستاده ابن زياد سوار بر اسب، به سوى كوفه مى تازد. به راستى، چه سرنوشتى در انتظار است؟ وقتى ابن زياد اين پيام را بشنود چه خواهد كرد؟ <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
دنیا بدون شما در لبه پرتگاه هلاکت قدم برمی‌دارد هر لحظه منتظر است، در دامن غمی نو سقوط کند ... کاش هرچه زودتر با ظهورتان، دنیا عاقبت بخیر شود ... السَّلاَمُ عَلَى مُحْيِي الْمُؤْمِنِينَ وَ مُبِيرِ الْكَافِرِينَ ✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @shohada_vamahdawiat
‌🌷مهدی شناسی ۲۶۳🌷 🌹ﺍﻟﺴَّﻠَﺎﻡُ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﺤَﺎﻝِّ ﻣَﻌْﺮِﻓَﺔِ ﺍﻟﻠَّﻪ🌹ِ 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🍃شما ممکن است ﺷﺮﺡ ﺍﺣﻮﺍﻝ یک نقاش نامدار و چیره دست ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺪﺍﻧﯿد ﮐﻪ ﮐﯽ و ﮐﺠﺎ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷده.ﺗﺤﺼﯿﻼ‌ﺕ ﺍﻭ ﭼﻪ ﺑﻮﺩﻩ و ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﻩ.ﭼﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ و ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ و ﭼﻪ ﺁﺛﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ. 🍃ﺣﺘﯽ ﺭﯾﺰﺗﺮ ﻭ ﺟﺰﺋﯽ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ! ﻭﺯﻧﺶ و ﻗﺪﺵ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ. ﻏﺬﺍﻫﺎﯼ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼ‌ﻗﻪ ﺍﺵ ﭼﯿﺴﺖ؟ﻫﻤﻪ‌ﯼ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ. 🍃ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻤﺎ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺳﺎﺩﻩ ﻋﺒﻮﺭ ﮐﻨﯽ ﭼﺮﺍ؟ ﭼﻮﻥ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻨﺎﺳﯽ. ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﯽ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻨﺎﺳﯽ.ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘﯽ ﻭﻟﯽ ﻋﺎﺭﻑ ﻧﯿﺴﺘﯽ. 🍃ﻓﺮﻕ ﺑﯿﻦ ﻋﻠﻢ ﻭ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ. ﺑﻌﻀﯽ‌ﻫﺎ ﻋﺎﻟمند ﻭﻟﯽ ﻋﺎﺭﻑ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ. ﺑﻌﻀﯽ‌ﻫﺎ ﻫﻢ ﻋﺎﻟمند ﻫﻢ ﻋﺎﺭفند. 🍃 ﺍﯾﻦ ﻋﻠﻢ ﯾﮏ ﻭﯾﮋﮔﯽ‌ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ.ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻭ ﻋﺮﻓﺎﻥ ﯾﮏ ﻭﯾﮋﮔﯽ‌ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﻣﺜﻼ‌ ﻋﻠﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻗﯿﻞ ﻭ ﻗﺎﻝ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ.ﺷﻤﺎ ﺑﺮﻭ ﺣﻮﺯﻩ‌ﯼ ﻋﻠﻤﯿﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺭﺳﻪ‌ﻫﺎ ﮐﻪ ﻃﻠﺒﻪ‌ﻫﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺩﺭﺱ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺒﺎﺣﺜﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﯾﺎ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﺳﻼ‌ﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻬﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻣﺒﺎﺣﺜﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ. ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﻗﯿﻞ ﻭ ﻗﺎﻝ ﺍﺳﺖ. ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺍﺳﺖ. ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺭﺩ ﺣﺮﻑ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺛﺎﺑﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﺣﺮﻑ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺛﺎﺑﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﺍﯾﻦ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺗﺴﻠﺴﻞ. قیل و قال ﻻ‌ﺯﻣﻪ‌ﯼ ﻋﻠﻢ ﺍﺳﺖ. 🍃ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﺑﺮﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﺤﻔﻞ ﻋﺎﺭﻓﺎﻧﻪ‌ﺍﯼ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺍﻫﻞ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﻫﻢ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺩﻭ ﺍﻭ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩﻧﺪ. ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﻏﺮﯾﺒﯽ ﺣﺎﮐﻢ است.این ویژگی معرفت است. 🍃هر که نسبت به خدا علم پیدا کند زبانش دراز می شود و حرف زیاد می زند ولی شخصی که معرفت پیدا بکند زبانش بند می آید. 🌸ﻣﺤﺎﻝ ﺟﻤﻊ ﻣﺤﻞ ﺍﺳﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ. ﯾﻌﻨﯽ ﺍﮔﺮ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺍﻟﻬﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﻧﻘﻄﻪ‌ﺍﯼ و ﺟﺎﯾﮕاه و ﺍﺳﺘﻘﺮﺍﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ این نقطه امامان ﻫﺴﺘﻨﺪ. 🌸ﯾﻌﻨﯽ در عصر ما امام زمان ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺍﻟﻬﯽ ﺭﺍﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ایشان است ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﻟﻬﯽ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. 🌸ﺣﺎﻻ‌ ﭼﺮﺍ ﺍﯾشان ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ؟ ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﺻﺮﺍﻓﯽ ﺍﺳﺖ. ﭘﻮﻝ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯽ ،ﭘﻮﻝ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﯼ. ﻫﻤﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﻨﺲ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻨﺪ. ﺍﯾﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﻫﻢ ﺻﺮﺍﻓﯽ ﺧﺪﺍ ﺍﺳﺖ. ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﭼﺸﻤﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﭼﺸﻢ ﺑﺎﻻ‌ﺗﺮﯼ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻨﺪ. 🌸ﯾﻌﻨﯽ ﭼﺸﻢ ﺑﺴﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺩﻭﻥ ﻭ ﻧﺎﭼﯿﺰ ﻭ ﺑﯽ ﺍﺭﺯﺵ ﯾﮏ ﭼﺸﻢ ﺑﺮﺗﺮ ﻭ ﺑﺎﻻ‌ﺗﺮﯼ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻨﺪ.ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﻤﯽ‌ﺑﯿﻨﻨﺪ. ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﯾﮏ ﻣﻌﺮﻓﺘﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ. 🌸ﺍﯾﻦ ﮔﻮﺵ ﺭﺍ ﺍﮔﺮ ﺑﺪﻫﯽ ﯾﮏ ﮔﻮﺵ ﺑﺎﻻ‌ﺗﺮﯼ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻨﺪ.ﻫﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺸﻨﻮﯼ، ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮔﻮﺵ‌ﻫﺎﯼ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻣﯽ‌ﺷﻨﻮﻧﺪ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﻮﯼ، ﯾﮏ ﺻﺪﺍﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ‌ﺷﻨﻮﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻨﻮﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻫﮕﺬﺭ ﯾﮏ ﻣﻌﺮﻓﺘﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ... ❤️☘💐❤️☘💐❤️☘💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
✨﷽✨ 💠چگونه غیبت نکنیم💠 ✍روزی یکی از اولیا به حضرت الیاس و حضرت خضر (علیه السلام) شکایت کرد که مردم زیاد غیبت می کنند و غیبت هم از گناهان کبیره است و هر چه آنها را نصحیت می کنم و آنها را منع از غیبت می کنم ، به حرفم اعتنایی نمی کنند و آن عمل قبیح را ترک نمی کنند . چه کنم ؟ حضرت الیاس (علیه السلام) فرمود : چاره این کار این است که وقتی وارد چنین مجلسی و دیدی غیبت می کنند ، بگو: «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد» پروردگار ، ملکی را بر اهل مجلس موکل می کند که هر وقت کسی خواست غیبت کند آن ملک جلوی این عمل زشت را می گیرد و نمی گذارد غیبت شود . سپس حضرت خضر (علیه السلام) فرمود : وقتی کسی در وقت بیرون رفتن از مجلس بگوید: «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد» , حضرت حق ملکی را می فرستد تا نگذارد که اهل آن مجلس غیبت او را کنند. 📚 داستان های صلوات ص۵۷ ‌‌‌‌ @shohada_vamahdawiat
💢به سوی شهادت 🔹بهنام خودش درخواست داد به بشاگرد اعزامش کنیم. بـعـد که پـیگـیری کردیم فهمیدیم شخصی که قرار بود به بشاگرد اعزام شود متاهل بوده و از اینکه قرار است به منطقه خطرناک و محرومی اعزام شود خیلی نـاراحـت اســت. 🔹بهنام داوطلبانه به آن شخـص گـفـت: نـگران نباش. من مجردم. به جای تو می‌رم! جایگاه بهتر را رها کرد و به بشاگرد رفت. از خدمت در آنجا تنها شش ماه مانده بود که شهید شد! 🔹شهید بهنام امیری از پرسنل نیروی انتظامی بیست و نهم شهریور 90 در بشاگرد هرمزگان به شهادت رسید. @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ حالا شده بود سه روز....و من نمی دانستم که چی کار باید بکنم. دائما می گفتند خداکنه برگرده.. ولی آخه مگه دست من بود؟ از همان روز اول دیگه تیام را ندیده بودم. حتما برایش مهم نبودم که نیامده بود دیگه! وگر نه بهم اهمیت می داد...توی این هیری ویری دلم از تیام هم گرفته بود. شاید همان بهتر بود که می مردم. آخه به چی دنیا دل خوش بودم...؟ نه عشقم را داشتم...نه...اما مادرم را داشتم. پدرم را داشتم. برادر عزیزم را داشتم...و همه ی این ها یعنی امید.پس بازم دلم می خواست برگردم... _ خدایا ازت می خوام که زنده بمونم....خواهش می کنم...تو رو به بنده های خوبت قسم میدم. من رو برگردون. روز چهارم بود.مامان و بردیا و یاشار تازه رفته بودند خانه. بابا به خاطر شرکت برگشته بود تهران تا کمی به کار هایش سرو سامان بدهد و دوباره به رشت برگردد. اصرار داشت که من را هم منتقل کنند تهران. ولی دکتر ها می گفتند تاثیری در وضعیتم نمی کند و همین که این جا هستم بهتره. چون تکان دادنم اصلا درست نیست و برایم خطر دارد. مثل هر روز پشت در اتاقم نشسته بودم و به رفت وآمد ها نگاه می کردم که با دیدن تیام احساس کردم تمام روحم در حال لرزیدن است. خودش را با سرعت به پشت در اتاق رساند. ایستاد و دستی به موهایش و کتش کشید. ( حالا انگار من می بینمش که داره به خودش می رسه..خب می بینمش دیگه.. ..شایدم فکر می کنه مامان اینا هنوز نرفتن.!) دستش را روی دستگیره ی در گذاشت و نفس عمیقی کشید. از جایم بلند شدم و پشتش وارد اتاق شدم. به محض اینکه من را روی تخت دید پشتش را به تخت کرد و ایستاد. ( ای تو روحت...همچین برگشتی نزدیک بود بخوری بهم...کلا غیر ادمیزادیا ) «منم چه روح بی تربیتی هستما» روی صندلی کنار تختم نشست و گفت: سلام خانمی...خوبی خانمم؟ باورم نمی شد! مگه میشه! تیام.......! تیام به من بگه خانمم؟؟ _ صبر کردم تا همه برن بعد بیام...دلم میخواست باهات راحت حرف بزنم.بدون هیچ مزاحمی. همش تقصیر منه. می دونم! اگه اونروز ازت نمی خواستم که با من بیای...اگه صبر می کردم و خودم می رسوندمت خونه...اگه... اگه ...! می گفت و اشک می ریخت. حال خودمم بهتر از حال اون نبود. احساس می کردم بغضی در حال خفه کردنم. یکی از دستگاه ها شروع به بوق بوق کرد و صدایش بلند شد. تیام صورتش را به سرعت پاک کرد و با عجله به بیرون از اتاق پرید. چند پرستار و دکتر به اتاقم ریختند و شروع به بررسی وضعیتم کردند. یک نگاهم به خودم بود و یک نگاهم به تیام که به دیوار تکیه زده بود و زیر لب خدا را صدا می زد. بعد از مدتی که به سختی هم به خودم و هم به اطرافیانم گذشت پرستار ها از اتاق خارج شدند. تازه ان موقع بود که تیام نفس راحتی کشید . دکتر به سمتش رفت و با نگاه مشکوکی گفت: میشه نسبت شما را با بیمار بدونم؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
شبتون بخیر التماس دعا 🌟✨🌙🌟✨🌙
﷽❣ ❣﷽ چنین نوشتہ خدا در شناسنامہ‌‌ے دل منم غلام و بنده زاده‌ے خورشید سلام مے‌دهم از عمق این دلِ تاریڪ بہ آخرین پسر خانواده‌ے خورشید 🌼🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ تیام سرش را به زیر انداخت و با صدایی که به زور شنیده می شد گفت: دوست برادرش... دکتر لبخندی را چاشنی صورتش کرد و گفت : و البته عاشقش...نه؟! گوش های تیام سرخ شده بود و حرفی نمی زد. همان موقع ضربان قلب من میزان تر شد. دکتر نگاهش را از صفحه ی مانیتور گرفت گفت: به حرف هامون آلارم میده. تیام سرش را بالا آورد و با گیجی به دکتر نگاه کرد. _ نگران نباش. این خوبه. این یعنی اینکه صدای ما رو میشنوه. والبته امروز اولین بار بود که می دیدم موقعی که یکی از ملاقات کننده ها بالای سرش میاد واکنش نشان میده. ما باید از این موقعیت سوء استفاده کنیم. تو باید بیشتر بهش سر بزنی. چون مطمئنم اون از وجودت اگاه میشه ... والبته خوشحال. ولی این شرط داره. بجز حرف های امیدوار کننده هیچ حرفی نباید بهش زده بشه. متوجه شدی؟ ( شرط می بندم این تیام هیچی حالیش نمیشه...فقط داره الکی سر تکان میده. ولی خدایا ممنونم. ممنونم که این بلا سرم اومد. حد اقلش اینه که دیگه حالا میدونم که اون هم منو دوست داره...حالا میدونم که اون هم توی قلبش محبتی از منو داره) انرژی مضاعفی گرفته بودم. حالا امیدم به زندگی 100 برابر شده بود. مطمئن بودم خدا هم من را انقدر دوست دارد که کمکم کند که برگردم. دکتر همان لحظه خواست از در خارج بشه که با صدای تیام به سمتش برگشت. _ دکتر میشه لطفا خانوادش از رفت و آمد من با خبر نشن؟ دکتر مجددا لبخندی زد و گفت: به شرطی که به حرفام عمل کنی. تیام لبخندی از آرامش زد و کنارم نشست. _ ببین باران خانم خودت نمیذاری حرف بزنما... این چه کولی بازی ای بود درآوردی؟ هان؟ حتما باید دکتر هم می فهمید که دوستت دارم؟ آره خانم خود خواه؟ ( بچه پر رو رو نگاه کن...مگر که از روی این تخت بلند نشم من دانم و تو) _ آره؟ میخوای بدونن. باشه...خودت خواستیا... از جایش بلند شد و رو به روی تخت ایستاد و دستهایش را از دو طرف باز کرد . چشم هایش را باز کرد و یهو داد زد: من باران را دوست دارم....من باران و دوست دارم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
‌‌‌🌷مهدی شناسی ۲۶۴🌷 🌹و مساکن برکة الله🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🌺بوی خوش را خداوند در ﮔﻞ‌ﻫﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ،نه ﺩﺭ ﺧﺎﺭﻫﺎ.ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﯾﮏ ﺷﺄﻥ ﻭ ﺟﺎﯾﮕﺎﻫﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﺩ. 🌺 ﺧﻮﺩ ﺷﻤﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﻫﺴﺘﯿﺪ.ﮔﻼ‌ﺏ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻼ‌ﺏ ﭘﺎﺵ ﻣﯽ‌ﺭﯾﺰﯾﺪ.ﺩﺭ ﺁﻓﺘﺎﺑﻪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺭﯾﺰﯾﺪ! ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ. 🌺 ﺑﺮﮐﺖ ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺵ ﺍﺳﺖ. ﺑﺮﮐﺖ ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﮔﻼ‌ﺏ ﺍﺳﺖ؛ﻇﺮﻑ ﺧﺎﺹ و جایگاه ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﻃﻠﺒﺪ.ظرف ﻣﺘﻨﺎﺳﺐ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ را ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﺁﻥ ﻇﺮﻑ،ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ﺍمام است. 🌸ﺑﺮﮐﺖ ﻓﻘﻂ ﺩﺳﺖ ﺧﺪا و ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﻭﺳﺖ. ﻣَﻨﺸَﺄ ﺍﻟﺒَﺮَﮐَﺎﺕ، ﻣُﻨﺰِﻝَ ﺍﻟﺒَﺮَﮐَﺎﺕ و ﺟَﺎﻋِﻞَ ﺍﻟﺒَﺮَﮐَﺎﺕ ﺍوست.اوست ﮐﻪ ﻧﺎﺯﻝ و ﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﺍﻭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ و ﮐﺠﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ به ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ. 🌸 ﺩﺭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ امام هادی علیه السلام می فرماید:برکت را ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻤﺎ ﺍﮔﺮ ﺭﺷﺪ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺎ.ﺍﮔﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﺛﺒﺎﺕ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺎ.ﺍﮔﺮ ﻧﻌﻤﺖ‌ﻫﺎ ﻭ ﻣﻮﻫﺒﺖ‌ﻫﺎﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﻭ ﻣﺎﺩﯼ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺎ. ﻣﺎ ﻣﺴﺎﮐﻦ ﺑﺮﮐﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ❤️☘🌷❤️☘🌷 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💢 جانبازی که با ویلچر به خواستگاری رفت 🔹جانباز عبدالعزیز کریمی متولد اول شهریور سال 56 اسلام آباد غرب و پدرش فردی کشاورز بود. 🔹در همان اوایل خدمتش به قرارگاه مرصاد واقع در شرق کشور اعزام و در گردان های الزهرا(س) بم، گردان 105 حضرت ابالفضل العباس (ع) جیرفت و گردان المهدی عج الله راور به عنوان فرمانده گروهان مشغول به خدمت می شود. 🔹سحرگاه 17 دیماه 85 این فرمانده شجاع به همراه تعدادی از نیروهایش در منطقه میل فرهاد جیرفت_ایرانشهر با گروهک موسوم به جندالشیطان به سرکردگی عبدالمالک ریگی ملعون که قصد عملیات خرابکارانه داشتند درگیر شدند. 🔹عبدالعزیز مجروح و به درجه جانبازی نائل گردید.وی بعد از 9 سال مجروحیت به خواستگاری دختری مومنه می رود در حالی که سوار بر ویلچر است و مهریه آنها یک جلد کلام الله مجید، یک پلاک جبهه به همراه دفتر خاطرات زمان خدمت و یک زنجیر طلا است. @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
فرستاده ابن زياد به سرعت خود را به قصر مى رساند و به ابن زياد گزارش مى دهد كه امام حسين(ع) اهل سازش و بيعت با يزيد نيست. ابن زياد بسيار عصبانى مى شود و به اين نتيجه مى رسد كه اكنون تنها راه باقى مانده، جنگيدن است. او به فكر آن است كه فرمانده جديدى براى سپاه خود پيدا كند. به راستى، چه كسى انتخاب خواهد شد تا اين مأموريّت مهم را، به دلخواه آنها انجام دهد؟ همه فرماندهان كوفه نزد ابن زياد نشسته اند. او به آنها نگاه مى كند و فكر مى كند. هيچ كس جرأت ندارد چيزى بگويد. او سرانجام مى گويد: "حسين به كربلا آمده است. كداميك از شما حاضر است به جنگ با او برود؟". همه، سرهايشان را پايين مى اندازند. جنگ با حسين؟ هيچ كس جواب نمى دهد. ابن زياد بار ديگر مى گويد: "هر كس از شما به جنگ با حسين برود من حكومت هر شهرى را كه بخواهد به او مى دهم". باز هم جوابى نمى شنود. جنگيدن با تنها يادگار پيامبر، تصميم ساده اى نيست. قلب عمرسعد مى لرزد. نكند ابن زياد او را به اين كار مأمور كند. ناگهان ابن زياد عمرسعد را مورد خطاب قرار مى دهد: ــ اى عمرسعد! تو بايد براى جنگ با حسين بروى! ــ قربانت شوم، خودت دستور دادى تا من به رى بروم. ــ آرى! امّا در حال حاضر جنگ با حسين براى ما مهم تر از رى است. وقتى كه كار حسين را تمام كردى مى توانى به رى بروى. ــ اى امير! كاش مرا از جنگ با حسين معاف مى كردى. ــ بسيار خوب، مى توانى به كربلا نروى. من شخص ديگرى را براى جنگ با حسين مى فرستم. ولى تو هم ديگر به فكر حكومت رى نباش! در درون عمرسعد آشوبى برپا مى شود. او خود را براى حكومت رى آماده كرده بود، امّا حالا همه چيز رو به نابودى است. او كدام راه را بايد انتخاب كند: جنگ با حسين و به دست آوردن حكومت رى، يا سرپيچى از نبرد با حسين و از دست دادن حكومت. البته خوب است بدانى كه منظور از حكومت رى، حكومت بر تمامى مناطق مركزى سرزمين ايران است. منطقه مركزى ايران، زير نظر حكومت كوفه است و امير كوفه براى اين منطقه، امير مشخّص مى كند و دل كندن از كشورى همچون ايران نيز، كار آسانى نيست! به همين جهت، عمرسعد به ابن زياد مى گويد: "يك روز به من فرصت بده تا فكر كنم". ابن زياد لبخند مى زند و با درخواست عمرسعد موافقت مى كند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef