eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
❣سلام مولای من ما را به زیر سایه ات آقا نگه دار شر شیاطین را به دور از ما نگه دار راضی مشو در تور صیادی بیفتیم این بچه ماهی را در این دریا نگه دار از هرچه غیر از توست خالی کن دلم را مهر خودت را بر دلم تنها نگه دار اصلا امیدی به مسلمانی ما نیست تو پرچم اسلام را بالا نگه دار پشت و پناهم باش تا از پا نیفتم پشت مرا هنگام لغزش ها نگه دار خیری سر کردم که نابینا شدم پس چشم مرا بینا کن و بینا نگه دار روزی اگر دیدی که دست از تو کشیدم حتی شده با زور دستم را نگه دار خیلی به اشک و گریه ام محتاج هستم این اشک ها را جمع کن یک جا نگه دار ای که مرا دنیا کنارت می نشاندی روز قیامت هم برایم جا نگه دار با هر کس هر جای عالم هم غذایی ته مانده هایش را برای ما نگه دار @shohada_vamahdawiat
**** درد و دل با شهدا  **** شهیدان، ای سبک بالان عاشق زمین با همه عظمت و بزرگی اش با همه قدرت و جاذبه اش توان جذب شمارا نداشت نه مال تواناست شما را جذب کند و نه مقام نه زیبا رویان توانستند شما را جذب کنند و نه طنازان نه احترام دیگران شما آسمانی بودید شما خدا را دیدید و من هوا را شما عاشقی کردید و پرواز نمودید و من هوس بازی کردم و در جا ماندم شما برنده از رفتنتان شدید و من شرمنده از بودنم پس شرمنده ام. شهیدان شرمنده ام @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 بندهای بلند حوله ام را روی شکمم گره زدم و از حمام بیرون آمدم . مقابل میز آرایش ایستاده بود و داشت لباس می پوشید جایی برود. لحظه ای ایست کردم و فقط نگاهش... کاش می ماند تا لااقل من بتوانم از این اتاق بیرون بروم . تنهایی جرات روبه‌رو شدن با مادرش را نداشتم . _صبحانه خوردی ؟ چرخید سمت من ...دست چپش را از آرنج خم کرده بود و داشت دکمه‌ی روی آستین پیراهنش را می‌بست که گفت : _نکنه می‌خواستی منتظر تو بمونم ! _نه . دکمه را که بست با انگشت همان دست چپ اشاره‌ای به حمام کرد و گفت : _در ضمن ، این دفعه‌ی اول و آخری بود که حوله رو دادم ...از این لوس بازیا خوشم نمیاد ...نمی‌خوام دوباره دست به کمربند بشم ،می‌فهمی که ؟ سرم را آنقدر پایین گرفتم تا نگاهش را نبینم که جلو آمد و چانه‌ام را عمدا گرفت و سرم را بالا آورد: _شنیدی ؟ سرم را آهسته تکان دادم که باز قانع نشد . جدیت نگاه سیاهش مرا می‌ترساند که آن را هم دریغ نکرد و گفت : _اگه بخوای از زبونت واسه شوهرت استفاده نکنی و ادای لال‌ها رو واسم در بیاری ممکنه به آرزوت برسونمت. نفسم در سینه قفل شد و زبانم باز : _چشم . ابرویی بالا برد : _خوبه ...لااقل چشم رو به جا میگی ...برو پایین صبحانه تو بخور . من اما با آن حوله باید آنقدر لفت می‌دادم تا او از اتاق بیرون برود تا بتوانم لباس بپوشم و او انگار اصلا عجله‌ای برای رفتن نداشت ! سگگ کمربندش را که روی کمربند شلوارش می بست ، با اخم نگاهم کرد: _واسه چی نشستی ؟میگم لباس بپوش برو پایین ... میز صبحانه رو که واسه سرکار تا ظهر پهن نمی‌ذارن . هل شدم چی باید می‌گفتم ! کمی من و من کردم که فریاد زد: _گمشو بیرون می‌گم . پاهایم بیشتر از خودم فرمان برد .سریع از کشوی میز توالت یک بلوز و شلوار برداشتم و رفتم سمت در که ساعد دستم را چنان گرفت که حس کردم دارم صدای خرد شدن استخوانهایش را می‌شنوم . کنار شانه‌ام ایستاد و آهسته اما عصبی زمزمه کرد : _کجا ؟..همینجا لباس عوض کن . آب گلویم را به زحمت قورت دادم و درحالیکه مدام از ترس پلک می‌زدم گفتم : _سختمه ... فریادش سرم خراب شد : _فکر کردی کی هستی ؟ اگر دیشب راحتت گذاشتم فکر کردی من کاری بهت ندارم؟ نخیر این خبرا نیست ...تقاص خون پدرمو ازت می‌گیرم ،چنان بلایی سرت میارم که یادت نره که خون بهای خاندان عالمیان چه جوریه ...حالا مثل بچه‌ی آدم لباستو بپوش . بغض کردم .کاش مهلت می‌داد.کاش حق می‌داد.کاش می‌فهمید که برای من،برای کسی که همیشه حیا سرلوحه‌ی زندگیش بوده چقدر سخته که یکدفعه ،که یک شبه ،در مقابل نگاه ولی دم ..مردی که فقط به اسم شوهر بود در واقع ولی دم بود،لباس بپوشم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸شب بخیر یعنی 💫سپردن خود به خدا 🌸و آرامش در نگاه خدا 🌸یعنی سیراب شدن در 💫دستان و آغـوش پُرمهر خُـدا 🌸شب بخیر یعنی 💫شڪوفایی روزت سرشار 🌸از عشـق به خُـدا 🌸با آرزوی شبی آرام و 💫دوست داشتنی برای شما خوبان 🌸 💖🌹🌟🌙✨🌹💖
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " 💖🌹🌻🌷🦋☘❤️
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ هرڪسے ڪہ دل بہ اوبستم دلم را زد شڪست با دل ویرانہ خواهانے ندارم جز خودت یڪ زمانے هم اگرحرفے ز آبادے شود درخراب آبادِ دل بانے ندارم جز خودت #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 تامل من از سر لجبازی نبود از روی حیا بود ولی به هر حال او را عصبی کرد. باز دستش رفت سمت کمربندش که دلم لرزید و زبان بند آمده‌ام باز شد : _رادوین ...گوش بده...به خدا... زد ...اولین ضربه‌ی محکمی که به شانه‌ام خورد و فریادم را بلند کرد،خم شدم ، نشستم کف اتاق و باز فریاد زدم : _باشه ...باشه ... کف هر دو دستم را سمتش بالا آورده بودم که نفس بلندی کشید و گفت : _فکر کردی با این فیلما خر می‌شم ...روم نمی‌شه و خجالت می‌کشم ...شما زنا همتون کثافتید ...کرم از خود شماست ... عوضی‌تر از شما ندیدم ...فکر کردی می‌تونی با این رفتارات بی‌گناهی خودتو واسه من ثابت کنی و پدر منو محکوم ؟ درحالیکه او می‌گفت و من می‌لرزیدم ،به سختی با بغضی خفه کننده گره کمربند حوله‌ام را باز کردم که ضربه‌ی دیگری زد و صدایش با درد دستان من که ضرب کمربند را چشیده بود ، یکی شد : _بپوش لعنتی . شکست ... غرور و احساس و قلبم . نفهمیدم چطور در خودم جمع شدم و لباس پوشیدم . مچاله شده بودم و با صدایی که هم از ترس می‌لرزید و می‌گریست گفتم : _من مثل اون همه نیستم ...به خدا نیستم . _خفه شو .. مثل شما زیاد دیدم ، یه چادر سر می‌کنید و فکر می‌کنید پشت همون چادر همه‌ی کثافت کاری‌هاتون پنهون می‌مونه... مثل اون بابای عوضیت که فکر کرده بود می‌تونه با یه تسبیح و یه اسم حاج آقا منو خام کنه . خونم جوش آمد. نباید ،نباید تعصب به خرج می‌دادم ولی نشد . لباسم را پوشیده بودم که از جا برخاستم و جدیتم ، خودم را هم شگفت زده کرد: _من با تمام نفرتی که از پدرت داشتم و با بلایی که داشت سرم می‌آورد، یکبار بهش بی حرمتی نکردم ...تو هم حق نداری همچین کاری کنی . _خفه شو بابا واسه من درس ادب نده ... شما همتون از دم یه کثافتید ... از اون پدرت گرفته تا اون داداش عوضیت . نفهمیدم چی شد .تمام حرف های پدرم از سرم پاک شد . تمام تکرارها و یادآوری‌ها و تمام نکاتی که مادر روز قبل از ازدواج به من گفته بود و دستم در یک لحظه چنان بالا رفت و محکم توی صورت رادوین خورد که خودش هم شوکه شد ! سرش از مقابل چشمانم برگشت . دست چپش را اهسته بالا آورد و با شست دستش گوشه‌ی لبش را پاک کرد و دوباره نگاهم کرد. آتش نگاهش حالا مشعلی سوزان از نفرت بود که دست مشت شده‌اش را محکم تو صورتم فرود آورد و همراه با فریاد به جانم افتاد : _بگو غلط کردم ... بگو و گرنه می‌کشمت عوضی ..بگو . بد می‌زد . با کمربند می‌زد ،با لگد می‌زد با مشت می‌زد و من اینبار فقط بخاطر اثبات پاکی خودم نگفتم ،هیچ حرفی نزدم ،نه خواهش کردم نه التماس .فقط از درد ناله کردم و گریستم . آنقدر که خودش خسته شد و من مچاله شده در خودم گوشه‌ی اتاق افتادم و همان موقع که او داشت از شدت خستگی نفس نفس می زد، ایران خانم ،مادرش در اتاق را گشود : _چه خبره ! ... چه کار می‌کنی همین روز اولی !... گفتم قصاص خون پدرتو بگیر ولی نگفتم یه روزه بکشش که . نگاهش با من بود و من سرم را روی دستان خونی‌ام گذاشتم و آهسته گریستم که فریاد کشید : _اگه می‌خواد زنده بمونه باید بگه غلط کردم . نگفتم و او باز کمربندش را بالا برد و زد. و من فریادی از ته دل سردادم و ایران خانم جلو آمد: _رادوین ...کشتی دختر مردمو ...ولش کن . _می کشمش ...باید بگه غلط کردم . ایران خانم انگار بیشتر از من رادوین را می‌شناخت که فوری سمت من آمد و گفت : _بگو وگرنه به قرآن می‌کشتت ...بگو. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💐 آیت الله فاطمی نیا : 🌿 یک گفتن ، یک سوره خواندن ، چراغی وروشنایی برای برزخ خواهد شد. @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
زيارت عاشورا را قدر بدان و سعى كن همواره آن را بخوانى، من امام تو هستم و ضمانت كردم كه تو وقتى اين زيارت را بخوانى به خواسته خود مى رسى، من اين ضمانت را از طرف خود نمى گويم، بلكه از پدران خود شنيده ام و آنان نيز آن را ضمانت كرده اند، آنها اين زيارت را از پيامبر شنيده اند. پيامبر هم از طرف خدا اين ضمانت را نموده است. ❣ من خداى تو هستم، خدايى كه جهان هستى را آفريده ام و به آن هيچ نيازى ندارم. در خدايى خود، يگانه هستم و در بزرگى بى همتايم. من يگانه و بى نيازم. مى دانى كه جبرئيل فرشته اى است كه پيام مرا براى پيامبران مى برد، يك روز جبرئيل را به نزد آخرين پيامبر خود فرستادم تا پيامم را به او برساند. گوش كن، اين پيام من است: اى فرستاده من! اى آخرين پيامبر من! اى محمّد! هر كس حسين را با اين زيارت (از راه دور يا نزديك) زيارت كند و دعاى بعد از آن را بخواند، زيارت او را قبول مى كنم. قسم ياد مى كنم كه حاجت او را روا كنم و او را به آرزويش برسانم. دل او را شاد مى كنم و در روز قيامت رحمت و مهربانى خود را بر او ارزانى مى دارم... اى فرشتگان من! شما شاهد باشيد كه چنين عهدى نموده ام. اين عهد را بر خود لازم كرده ام. ❤️🦋🌻❤️🦋🌻❤️🦋🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e
🌹سلام ای یادگار سرور شهیدان آقاجان به امید روزی که بیایی چشم انتظار نشسته ایم.... دیگر دل هایمان طاقت اینهمه دوری و اشک وآه ندارد😔 ❣مولا جان ای قرار دل بیقرار شیعیان از کدام سختیهای دنیا برایت بگویم که تو خود بیناتری از کدام مصیبت ها بگویم که تو خود عالم تری یابن الحسن نگاه شیعیان مظلومت به راه دوخته شده همه امیدمان فقط آمدن توست... ای غریب تر از جدمظلومت حسین(ع) میدانم برای آمدنت عباسها باید باشند کاش خودت کمکمان کنی عباس نبرد روزهای سختت باشیم. ای عزیز دل زهرا(س) حلالمان کن... چه شبها که به خاطر گناهان ما گریه کردی شرمنده ام آقا😔 به جان مادرت، خودت برای ظهورت دعا بکن آقا @shohada_vamahdawiat
💢امروز به عشق امام حسین (ع) میرم 🔹بیست و چهارم آذر ۸۹ مصادف با تاسوعای حسینی افسر پلیس وظیفه شناس منصور موذن از کارکنان پلیس شهر چابهار برای گرفتن اسحله و تامین امنیت این مراسم بزرگ در شهر اهل تسنن وارد کلانتری می شود. 🔹از افسر نگهبان کلانتری درخواست اسلحه می کند و افسر نگهبان می گوید: منصور امروز شیفت استراحت توئه،و اسمت داخل لیست گشت نیست؛ منصور گفت:اگر اسمم داخل لیست بود که بر حسب وظیفه میرفتم ولی چون اسمم داخل لیست نیست اسلحه تحویل بدید که امروز فقط به عشق آقا امام حسین میرم گشت. 🔹شهید موذن در آن روز طی حمله انتحاری گروهک ریگی به عزاداران حسینی در چابهار شهید می شود ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍀 ﷽ 🍀 🍁 سرم روی دستانم خوابیده بود و تمام تنم می‌سوخت اما هنوز در اعماق وجودم جراتی داشتم عجیب! _من ...واسه حرفی که اثبات پاکی و بی‌گناهیم بوده ...نمی‌گم ....غلط کردم . جری‌تر شد .خم شد و چنان مرا با پایش هل داد که کف اتاق خوابیدم و کمربندش را دور گردنم انداخت . حالت عادی نداشت .نبض روی شقیقه‌اش همراه نبض روی گردنش ،صورت متورم و سرخش و رنگ خونین چشمانش داشت مغزم را وادار می‌کرد تا برای حفظ جانم هم که شده بگویم : _غلط کردم . ولی اینبار فشار محکم دایره‌ی تنگ کمربند ،نفسم را چنان حبس کرد که نتوانستم . حتی ایران خانم هم نتوانست راضیش کند. جیغ می‌کشید و محکم روی شانه‌ی رادوین می‌زد : _ولش کن ...کشتی دختر مردمو ... رادوین! چشمانم بسته شد .هوا کم شد .کبود شد . با پنجه هایم کمربند چرمی‌اش را که دور گردنم محکم گره زده بود ، گرفتم ولی قدرتی نداشتم تا این گره کور را باز کنم . چند ثانیه‌ای نگذشت که گوشم داغ شد و نفسم انگار قطع و دستانم شل شد و افتاد و فریاد بلند ایران خانم آخرین صدایی شد که شنیدم : _رادوین ...کشتیش . دلم می‌خواست در همان دنیای نامفهوم و مبهم یه معجزه اتفاق می‌افتاد و من برمی‌گشتم به گذشته . به روزی که وارد این خانه شدم . به آن روز نحس و سیاه دفتر سرنوشتم که انگار ، عقلم ،فرمان نداد که تامل کنم و یکبار تنها برای یکبار حرف پدرم را زیر پا گذاشتم . چندین سال با رامش هم دانشگاهی بودم . دوستان خوبی بودیم اما همیشه او خانه‌مان می‌آمد. چون پدرم اجازه نمی‌داد که من به خانه‌ی کسی بروم . شیطنت های رامش شاید ،دلیل پایداری این دوستی بود. درست نقطه‌ی مقابل من بود و این نشانگر آزادی بی‌حد و مرزی داشت که خانواده‌اش به او می‌دادند . از همان جلسات اولی که به خانه‌مان آمد متوجه‌ی تغییر نگاه و رفتارش در مقابل امیر ، برادرم شدم ولی به رو نیاوردم . اما یکروز خودش گفت : _ارغوان ...می‌گم یه کاری می‌کنی . _چه کار؟ _یه کتاب از اون کتابای مذهبی و فلسفی داداشت به من می‌دی . _می‌خوای چکار؟ تو که اصلا اهل اینجور کتابا نیستی ! لبخندی زد و گفت : _کاری نمی‌کنم می‌خوام بخونم . _واقعا می‌خونی ؟! چشمکی زد: _به جان خودم . قبول کردم و انگار دردسرهای من و رامش از همان جا شروع شد ! یک کتاب از کتاب‌های شهید مطهری را بهش دادم و او سه روز بعدش پس آورد. اما هر چه اصرار کردم به من نداد و گفت : _می‌خوام از داداشت تشکر کنم . _دیوونه شدی تو...جواب سلامتم نمی‌ده ! _اشکال نداره. _رامش ! و بی‌توجه به من رفت سمت پذیرائی . امیر جلوی تلویزیون نشسته بود و فوتبال می‌دید که با ورود رامش از جا برخاست و سر پایین با اخم به من گفت : _ارغوان خانم از این به بعد یاالله بگو می‌خوای بیای بیرون . تا خواستم حرفی بزنم رامش گفت : _ببخشید مقصر منم .. و بعد جلو رفت و کتاب را بی‌هیچ حرفی گرفت سمت امیر . _بفرمایید این کتاب شماست ،ارغوان داد تا بخونم ...ممنونم واسه کتاب . امیر فوری ایستاد و کتاب رو دو دستی گرفت و تنها گفت : _قابلی نداره . _ممنون ...شما بیشتر لازم دارید انگار. بعد چرخید سمت من و با چشمکی گفت : _با اجازه‌ات ارغوان جان . و رفت ! تا دم در بدرقه‌اش کردم . سوار 206 اش شد و با دستی که تکان داد رفت که صدای فریاد بلند امیر میخکوبم کرد: _ارغوان ...می کشمت . دویدم سمت خانه و با ترس و تعجب پرسیدم : _چی شده ؟! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شب داستان زندگی ماست گاهی پر نور و گاهی کم نور میشود اما به خاطر بسپار هر آفتابی غروبی دارد و هرغروبی طلوعی شبتون غرق در آرامش خدا✨ به امید طلوع آرزوهایتان✨ 🦋🌻🌟🌙✨🌻🦋
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ دل به داغ بی کسی دچارشد نیامدی چشم ماه و آفتاب تار شد نیامدی سنگ‌های سرزمین من در انتظار تو زیر سم اسب‌ها غبار شد نیامدی #تعجیل_در_ظهورش_صلوات🌺 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 رامش عشق برای من معنی نداشت . یک کلمه ی سه حرفی بی معنا و مفهوم که شايد افسانه ای بیش نبود. هیچ وقت به یاد نداشتم که مادرم یا پدرم کلمه ای رو به زبان بیاورند که نمادی از این کلمه باشد . نه تنها عشق بین آنها وجود نداشت ، بین من و پدرم یا مادرم هم نبود انگار. آنقدر که با درد معده و مشکلاتش ، بارها از اقدام به پزشک خودداری کردم و تنها به خوردن برخی داروهای معده ی رایج ، مثل امپرازول و... خوددرمانی کردم. چیزی در زندگی من جز پول و رفاه و تفریح ،حرفی برای گفتن نداشت . پول بود اما حوصله ی درمان درد ساده ی معده ام نبود. چرا ؟ ... چون نه تنها من ، بلکه نه مادرم ، نه پدرم ، هیچ کسی نگران حالم نمیشد که اجبار کند ، که چرا درد معده ام ، آرام شدنی نیست. جنجال ها ی پدر و مادرم و دعواهایی که نه من چیزی از موضوعش می دانستم نه رادوین ، همیشه بود و بود و تنها راه فرار ما از این جنجال ها یک چیز بود. فرار ، قرار ، تفریح . در عوض نبود محبت ، جیبم پر پول بود و باخریدهایی بی خودی وقتم را می گذراندم تا یادم برود که موقع برگشت به خانه باید چه صحنه ای را ببینم .میز شکسته و دلی خرد شده .دل مادرم که باید کنج خانه زانو بغل می کرد و می گریست تا آرام شود و پدری که از خانه می رفت و گاهی چند روز از او خبری نمی شد . اما وقتی با ارغوان آشنا شدم انگار تمام معادلاتم در مورد زندگی عوض شد. آقای صابری پدر ارغوان ، مرد مهربان و خوشرویی بود. همان بار اولی که او را دیدم آنقدر مرا تحویل گرفت که هل شدم . مادر ارغوان ، نرگس خانوم هم زن با محبتی بود که در همان یک ساعتی که خانه شان بودم با کلی تشریفات و پذیرائی مرا شرمنده می کرد. اما نه مادر و نه پدر ارغوان ، به اندازه ی برادرش امیر ، نتوانست مرا تحت تاثیر قرار دهد. همان بار اولی که او را دیدم دلم را باختم . به معنای تمام شیفته اش شدم .فقط چند ثانیه ، ناخواسته نگاهم کرد و بعد با یک معذرت خواهی از خانه بیرون رفت و من در ذهنم مجذوب تحلیل چهره اش شدم . جدی ، مودب ولی با وقار . آن چند ثانیه برای تحلیل کم بود. مگر چند دقیقه نگاهش کردم که بتوانم دقیق او را توصیف کنم . راز این جذابیت خدادادی که هم در صورت ارغوان بود و هم برادرش ، را از زبان ارغوان شنیده بودم .پدر ارغوان ، آقای صابری ، مردی مذهبی و متعهد بود. از آن دسته مردانی که واقعا مذهبی بودند نه اینکه یه انگشتر عقیق دست کنند و یه تسبیح بدست بگیرند و با مهر داغ کرده روی پیشانی ،نمادی از سجود برای خداوند را به رخ بنده هایش بکشند . ارغوان خیلی از پدرش تعریف می کرد و من تک تک آن تعریف ها را درظاهر و باطن آقای صابری می دیدم . در الفاظ کلامش ، در نگاه محجوبش و حتی در صحبت هایش با نرگس خانم و یا صدا کردن دخترش ارغوان . ارغوان می گفت پدر و مادرش براي آنکه فرزند صالح و سالم داشته باشند ، چهل روز عبادت کردند. خودش که می گفت منظور ازعبادت ، چله ی خاصی است که پدرش خیلی به آن معتقد بود . از جمله خواندن یس و زیارت عاشورا و سوره یوسف و نماز حاجت . و بعد از باردار شدن مادرش ، پدرش به شدت در غذا و خوراکی های او مراقبت خاصی داشت به نحوی که به هر غذا و خوراکی او دعایی می خواند و بی وضو پای سفره نمی نشست و بی وضو غذایی نمی خورد . یا درسه ماهگی چهل روز سوره یوسف را به سیب سرخ خواند و هر روز یک سیب سرخ به همسرش میداد که برای جمال و کمال فرزند مفید بود و یا خوردن میوه هایی چون ، گلابی ، به برای زیبایی فرزند . و آنچنان که ارغوان توضیح می داد ، به این باور رسیده بودم که چهره ی دلنشین و زیبای او و برادرش که در همان نگاه اول ، انسان را مجذوب خودش میکرد ، تنها می تواند موهبتی خدادادی باشد . در عوض تمام آن دعاها و مراقبت های ویژه ، همین تفاوت های ساده ی زندگی خانواده ی صابری با خانواده ام بود که مرا مجذوب خانواده ی صابری کرد. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
4_5796230761644310927.mp3
1.65M
❓در آخرالزمان وظیفه مومنین در مقابل تمسخرات دیگران چیست ؟ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💞بسم رب الشهداء والصدیقین 🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهروان راه شهدا هستید من دبیر زبان در یکی از مدارس تهران و فردی بسیااار شاداب و پرانرژی و سرشار از شور و شادی بودم. حدودا شانزده یا هفده سال پیش بود که بطور ناگهانی احساس کردم موقع پیاده روی استخوانهام از داخل شروع به لرزیدن میکنن تا حدی که مجبور میشدم بنشینم و محکم خودم رو به آغوش بگیرم تا شاید کمی از شدت لرزش استخوانهام کمتر بشه‌. کسی از بیرون چیزی متوجه نمیشد ولی در درونم این رو حس میکردم. این مسئله ادامه پیدا کرد تا متوجه شدم میلم به غذا کاهش یافته و شروع کردم به کاهش وزن، به پزشک داخلی مراجعه کردم و سوال و جوابهایی کرد و منو ارجاع داد به پزشک متخصص اعصاب، با کمال تعجب متخصص اعصاب گفت که افسردگی شدید به میزان ۶۰ تا ۷۰ درصد دارید😳 با همسرم در مطب کلی خندیدیم و همسرم به پزشک گفت که ایشون بقدری شاداب و پرانرژی هست که اصلا صحبت شما قابل قبول نیست ولی پزشک گفت اگر داروها رو استفاده نکنه دچار مشکل جدی میشه.😔 یک نایلون بزرگ داروهای اعصاب که روز به روز حالمو بدتر میکرد. کم کم خواب شدید و خواب رفتن ذهنم به علائم افسردگی اضافه شد. شرایط بسیاااار سخت شده بود بخصوص اینکه دو فرزند کوچک هم داشتم که نیاز به رسیدگی داشتن و من هیچ توانی برای رسیدگی به فرزندانم نداشتم. حتی ساعتها بدون غذا و گرسنه می موندن ولی من نه تنها توان بلکه اصلا به فکرمم نمی رسید که باید بهشون غذا داده بشه.😔 چندین دکتر و آزمایشات مختلف و پزشکهای حاذق ولی.......... اصلا تاثیری در اوضاعم نداشت. این شرایط بیش از شش ماه طول کشید و حدود سی و پنج کیلو وزن کم کردم و واقعا شرایط خسته ام کرده بود. 🌹 ادامه دارد @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
ابراهیم همیشه میگفت:تا وقتیکه زمان ازدواجتون نرسیده، هیچوقت دنبال «ارتباط کلامی با جنس مخالف» نروید؛چون آهسته خودتون رو به نابودی میکشونید...!! شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
من جبرئيل هستم، فرشته اى كه پيام خدا را براى پيامبران مى آورم. امروز اين پيام را براى پيامبر تو آورده ام، وقتى كه پيام خدا را به او رساندم، چنين گفتم: اى آخرين پيامبر خدا! خدا مرا به سوى تو فرستاد تا به تو اين بشارت بزرگ را بدهم و اين گونه قلب تو را شاد نمايم. من آمده ام تا اين بشارت را به تو و على و فاطمه و حسن و حسين برسانم. اين بشارت براى همه امامانى كه از نسل حسين هستند نيز مى باشد.❣ من امام ششم تو هستم، امام صادق. سخنان مرا شنيدى، هر وقت در زندگى برايت مشكلى پيش آمد، زيارت عاشورا و دعاى بعد از آن را بخوان. هر وقت با خداى خود كار داشتى و مى خواستى با او سخن بگويى، از اين راه با او ارتباط بر قرار كن. باور كن كه خدا هميشه به وعده خود عمل مى كند و هرگز اميد كسى را نااميد نمى كند، آرى!خدا سرچشمه همه خوبى ها و زيبايى ها است، او مهربان و بخشنده است. 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
****دلنوشته هایی با موضوع شهدا**** آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر دلی میخواد به وسعت خود آسمون مردان آسمونی بال پرواز نداشتن تنها به ندای دلشون لبیک گفتند و پریدن @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 وقتی ارتباط کلامی زیبای آقای صابری را بانرگس خانوم می دیدم و با مادر و پدر خودم مقایسه می کردم ، تازه متوجه میشدم که آن ها باهمان خانه ی کوچک و نقلی که با سه قدم بزرگ حیاطش را میشد متر کرد ، چقدر خوشبخت هستند . و من در همان روزهای اولی که با آن ها آشنا شدم سخت آرزو کردم که ای کاش عضوی از این خانواده میشدم .حالا بعد از شناخت خانواده ی صابری ، دیگر به ارغوان برای زدن آن پوشیه یا روبند ایراد نمی گرفتم . وقتی حساسیت پدرش را نسبت به او میدیدم ، از ته دل به او غبطه می خوردم چرا که پدر من حتی یکبار هم در طول زندگیم نپرسید ،کجا می روی ؟ کی برمی گردی ؟ مراقب خودت باش ، و فقط برای ساکت ماندن من در عوض همه ی کمی و کاستی های پدرانه اش ، پول توی جیبم می گذاشت و مرا اینطوری ساکت میکرد . وقتی تکه کلام زیبای آقای صابری را که مخصوص ارغوان بود شنیدم ، دلم شکست . -ارغوان من...جام عقیق من... مراقب خودت باش دخترم ...شام نمیخوریم تا برگردی ، دیرنکنی که معده ی پدرت تحمل صبر رو نداره . ارغوان هم باخنده و احترام جواب میداد: -چشم آقا جان ... دلم بدجوری از خودم و آن زندگی به ظاهر زیبای خودم گرفت .نه من حرفی با مادرم داشتم نه مادرم بامن .نه رادوین درد دلش را به من می گفت و نه من به رادوین . پدرم هم که نور علی نور بود .اصلا کی بود که نور خانه باشد؟! و از جملات مودبانه ی مادرم خوب میفهمیدم که اصلا دل خوشی از پدرم ندارد.من در همان روزها ، عاشق سادگی خانه ی حاج آقا صابری شدم .عاشق علاقه ای که هر کدام نسبت به همدیگر داشتند. من عاشق چای هل نرگس خانم .عاشق تعارف های بی تعارف ارغوان و نجابت امیر و سری که هروقت من درخانه شان بودم ، پایین می گرفت . دلم می خواست یکبار جلوی چشمانش ظاهر می شدم و صدایش می زدم تا مجبور شود نگاهم کند .می خواستم رنگ نگاهش را ببینم گرچه به نظرم باید مثل ارغوان عسلی می بود ولی بازهم دلم آن چشمان پرجاذبه را لحظه ای برای چند ثانیه تامل ، طلب می کرد . رفت و آمدهای من به خانه ی آقای صابری در تمام مدت تحصیلمان ادامه یافت . پایان نامه ام را حتی در اتاق ارغوان و با کمک او نوشتم و گاهی هم با کمک از برادرش که البته هیچ وقت با بودن من ، وارد اتاق خواهرش نشد و تمام کمک هایش غیبی بود. به قول ارغوان که به امیر و کمک هایش می گفت : _فرشته ی وحی اینو برای پایان نامه ات داده گفته واسه مقدمه اش لازمت میشه . و من اولین حوایی بودم که عاشق فرشته ی وحی ام شدم .عشقی که افسانه بود ، اما حالا پا به عرصه ی وجود گذاشته بود. پایان نامه ام را هم نوشتم و دفاع کردم و تمام . و بعد از این اتمام تحصیل ، بهانه ام برای دیدار با ارغوان چه می توانست باشد جز دلتنگی . یکبار فقط یکبار آمدم با رادوین در مورد خانواده ی صابری حرف بزنم که مرا به تمسخر گرفت . در اتاقش را زدم و پرسیدم : _رادوین ...وقت داری . -بیا تو. در را بازکردم . روی تختش ولو شده بود و سرش توی گوشیش بود که گفتم : _میگم ...میخوام تو رو با برادر دوستم آشنا کنم . -که چی بشه ؟ -که ...که باهم دوست بشید خب . -که چی بشه ؟ -اَه ...پسر خوبیه ، به جای اونهمه دوستی که دو زار نمی ارزن ، لااقل با یه پسر خوب رفیق بشی . موبایلش را پرت کرد پایین تختش و با یک حرکت نشست روی تخت. نگاهش دنبال بهانه بود که پرسید: _پسر خوبم مگه داریم ؟ 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شبتون بخیر التماس دعا فرج ❤️🦋🌻 💖🌹🌟🌙✨🌹💖
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ دل به داغ بی کسی دچارشد نیامدی چشم ماه و آفتاب تار شد نیامدی سنگ‌های سرزمین من در انتظار تو زیر سم اسب‌ها غبار شد نیامدی #تعجیل_در_ظهورش_صلوات🌺 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 عصبی از این حرفش گفتم : _نه فقط تو خوبی که همش با دوستات داری دوره میچرخی ! خندید و برخاست : _تو چه مرگت شده؟! مهمونی هفته‌ی پیش که نیومدی ، دیگه تو بازار و خیابون هم نمی‌گردی ، دیگه دنبال لباس و مد و کیف و کفشم نیستی ...چته ؟! سوال خوبی بود ،اما جوابش در حد اعتقادات رادوین نبود. تنها به گفتن یک جمله اکتفا کردم و جواب دادم : _دیگه حالم بهم می‌خوره از اینهمه تکرار ...مهمونی ، لباس ، مد ...دوباره مهمونی لباس ، مد ، یعنی هیچ تفریحی دیگه نداریم ؟! پوزخندش نشان از فلسفی بودن کلامم داشت یا تناقض فکری با باورهایش ! چند قدمی جلو آمد و مقابلم ایستاد : _خب ...تو واسه چی حالا می‌خوای من با برادر دوستت آشنا بشم ؟! _خب یه آدم خاصه ... کلا دوست من یه آدم خاصه . _آهان خاصه یعنی بیشتر از ما پول داره یا بیشتر از ما مهمونی میده ؟ کلافه نگاهش کردم : _رادوین ..اصلا دوست من اهل این حرفا نیست ... یه زندگی ساده ولی قشنگ دارن ، یه خانواده‌ی مهربون و صمیمی هستند ....خیلی رفتاراشون ،حرفاشون حتی طرز نگاهشون با زندگی ما فرق داره . دستی به شانه‌ام زد و گفت : _ببین ... برو پایین به مامان بگو ، همین الان حاضر بشه تو رو ببره دکتر. پایم را با حرص زمین کوبیدم: _رادوین . _مرگ رادوین ...اگه با ما فرق دارن ، من واسه چی باید باهاشون آشنا بشم ؟! اینا که اصلا از جنس ما نیستن ! نفهمیدم چرا عصبی شدم و گفتم : _آره از جنس ما نیستن چون ما مهمونی‌هامون شده سپری واسه مخفی کردن چهره‌ی زشت زندگیمون ...واسه محبتی که توی زندگیمون نیست واسه کمبودهایی که گرچه از نظر مالی نیست و از نظر عاطفی و روحی هست . صدای خنده‌اش عصبی ترم کرد: _تو مغزت ترک خورده ! ...دیشب خواب افلاطون یا سقراط ‌رو ندیدی ؟! چرخیدم سمت در و از این بحث بی‌ثمر، دستگیره را گرفتم که گفت : _ولی برایم جالب شد ...تفریح بامزه‌ای می‌تونه باشه ...بریم دو تا آدم مریخی ببینیم که چطور تونستند مغز تو رو شستشو بدن . با آنکه در دلم ذوق کردم اما حتی سرم را هم سمتش برنگردانم و در همان حالت گفتم : _اگه قراره دنبالم راه بیافتی تا بی‌ادبی و بی‌احترامی کنی و آبروی منو ببری همون نیای بهتره. جلوتر آمد و سرش را از کنار گوشم خم کرد : _آخ آخ خانم مودب ! ناراحت شدی؟ ... باشه ... یه قرار بذار یه کافی شاپی جایی. _اهل کافی شاپ نیستن . صدای فریادش بلند شد : _نکنه قراره با هم یه سفر راهیان نور بریم ؟.. .یعنی چی اهل کافی شاپ نیستن ! نیم تنه‌ام چرخید سمتش و گفتم : _توی پارک نزدیک خونمون چطوره ؟ _اهل کافی شاپ نیستن بعد اهل پارک هستن ؟! _نمی‌دونم شاید اونم قبول نکنن باید ببینم چی میگن . کلافه چنگی به موهایش زد و چشمانش را با کنجکاوی تنگ کرد و گفت : _ اوه مای گاد ... یعنی این دوتا آدم فضایی ‌رو باید دید واقعا ! گوشه‌ی لبم بالا رفت : _بهش زنگ می‌زنم باز نه نیاری و بگی امروز نمی‌تونم ، فردا کار دارم . اخم کرد و گفت: _ پررو نشو ...وقتی حرف می‌زنم رو حرفم هستم . از اتاقش که بیرون زدم ، از شدت ذوق دو دستم را مشت کردم و با خوشحالی از ،تصور دوستی رادوین و امیر ذوق زده زیر لب گفتم : _جونمی جوون . بچه بودم .آنقدر بچه بودم که با آنکه لیسانس گرفته بودم اما فکر و ذهنم با واقعیت‌ها مطابقت نداشت . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توصیه می کنم در این چند روز عمر باقی مانده،فرصت را غنیمت شمرده و از ولایت مداری و حمایت از نایب امام زمان خود و عشق ورزی در راه اهل بیت عصمت و طهارت(علیهم السلام) خسته و دچار روزمرگی نشوند و کارهای خود را مطابق با رضایت خدا و امام زمانمان انجام دهیم. تا.... شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شهداءومهدویت
💞بسم رب الشهداء والصدیقین 🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهرو
🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهروان راه شهدا هستید از آنجا که با آقا علی ابن موسی الرضاع💖 ارتباط قلبی خاصی داشتم از همسرم درخواست کردم که بریم پابوس امام رضاع برای متوسل شدن و انشاالله شفا گرفتن. بارها شده بود که در سختیها با سفر به مشهد و توسل به آقا، مشکل برطرف شده بود ولی این بار با وجود اینکه هشت روز در مشهد بودیم و من تماما در حرم آقا بودم ولی با کمال تعجب هیج اتفاق خاصی نیفتاد و بسیاااار ناراحت و ناامید از همه جا برگشتیم تهران و بقدری بهم ریخته بودم و احوالم نامناسب بود که برای گلایه از اینکه چرا آقا امام رضاع این بار دست خالی منو از حرمش راهی منزل کرده، یک سفر کوتاه به قم و حرم خانم‌حضرت معصومه س رفتم. بسیااار گریه کردم و از برادرشون پیش خواهر عزیزشون گلایه کردم ولی باز هم هیچ فرجی اتفاق نیفتاد. تا اینکه یک روز ظهر که خوابیده بودم،( تلویزیون همیشه خاموش بود چون بچه هام علاقه ای به دیدن برنامه های اون ساعت نداشتن و واقعا نمیدونم چه کسی تلویزیون رو روشن کرده بود و روی برنامه ی آفتاب شرقی بود که خانم دباغ داشتن صحبت میکردن و در مورد برآورده شدن حاجات میگفتن.) ایشون گفتن که خیلی زمانها پیش میاد که بیماری یا مشکل خاصی براتون پیش میاد ولی هر چه توسل به ائمه اطهار دارید باز هم مشکل برطرف نمیشه. اینجاست که ائمه دارن شما رو ارجاع میدن به دعای شهدا. باید چله ی شهدا بگیرید به این شکل که اسم چهل شهید رو روی کاغذی بنویسید و نیت کنید برای سلامتی و فرج امام زمان عج صلوات بفرستید و صوابش رو هدیه کنید به روح پاک و مطهر شهید 🌷 ادامه دارد @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 با هزار التماس ارغوان را راضی کردم که همراه برادرش به پارک نزدیک خانه ی ما بیاید و میدانستم که او هم با هزار خواهش ، برادرش را راضی خواهد کرد. من و رادوین زودتر از ساعت قرار روی نیمکت پارک منتظر نشستیم. رادوین کلافه از این انتظار زیر لب غر زد: _حالا دو ساعت وقت مارو میگیری بعد دو تا عتیقه به ما نشون میدی میگی دیدی چه متفاوت بودن! از شدت گرما بادبزنم را از کیفم در اوردم و در حالیکه خودم را باد میزدم گفتم: _بسه ... دیوونه ام کردی بابا ... حالا بذار بیان بعد غر بزن. سرم را چرخاندم و اطراف را پاییدم که یکدفعه نگاهم جلب شد به ارغوان با ان تیپ همیشگی اش. چادر عربی و پوشیه مشکی زده به همراه برادرش که یه تیشرت یقه هفت زرشکی پوشیده بود و شلوار جین مشکی. _رادوین رادوین چ دختره چرا اینطوریه ؟! عربه ؟! _نخیر زیادی جذابه ، پدرشم حساس ، با پوشیه میاد بیرون. _اها... از این دخترای لب و دماغ عملیه. _اصلا ... زیبایی اش بکر و دست نخورده اس. _برو بابا خامت کرده. _بسه اومدن. و بعد فوری از روی نیمکت بر خاستم و رو به ارغوان چند قدمی جلو رفتم : _گفتم نکنه نیای. _سلام ببخشید دیر کردیم ؟ _نه... برادرم رادوین... امیر دستش را سمت رادوین دراز کرد و گفت : _سلام خوشبختم. رادوین هم مثل همان جواب را متقابلا . اشاره کردم به نشستن که همگی روی یک نیمکت نشستیم . من و ارغوان کنار هم ، امیر کنار ارغوان و رادوین پهلوی امیر. سرم را کج کردم سمت گوش ارغوان و اهسته گفتم : _حتما داداشت نمیومد ، اره ؟ به چشمان زیبایش که از پشت روبند هم اغواگر بود خیره شدم که گفت: __ بدجور غر زد ولی چون غیرتش اجازه نمیداد تنها برم ، ناچارا باهام اومد... حالا ما رو کشوندی اینجا که چی بشه ؟ چشمکی زدم و با گوشه ی چشم اشاره به برادرش کردم و گفتم : _که این داداشت ، داداش منو سربراه کنه دیگه. ریز خندید : _ بیکاری واقعا ؟ امیر اصلا با هر کسی دوست نمیشه. همون موقع رادوین از جا برخاست و مقابل ما ایستاد : _هوا گرمه و اینجا هم امکانات پذیرایی نیست ، موافقید بریم یه رستورانی ، کافی شاپی ، چیزی بخوریم ؟ ارغوان سرش را از کنار شانه ام جلو کشید و به امیر نگاه کرد. با کنجکاوی من هم سر برگرداندم. نگاه سرد و جدی امیر مخالفتش را نشان میداد که پا پیش گذاشتم و گفتم : _اجازه بدید آقا امیر. یک لحظه نگاهم کرد و من دلم رفت. فوری سرش را سمت رادوین که مقابلمان ایستاده بود چرخاند و با آن صدای پر جاذبه اش جواب داد : _قرارمون ایجاد مزاحمت برای شما نبود . رادوین دو دستش را در جیب شلوارش فرو برد : _ شما مهمان منید ، مهمان که مزاحم نیست. ابرویی از ذوق حرفی که زد بالا انداختم و این شد که.... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>