eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ دل آمده از غمت به جان #ادرکنی جان آمده بر لب الأمان ادرکنی ترسم که #بمیرم و #نبینم رویت #یا_مهدی صاحب الزمان ادرکنی #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
این که یادم نیست... اولین‌بار... کِی به زیارت آمدم... و از کجا... محبّت شما... به دلم افتاده؛ یعنی: قدیمی‌ترین رفیق هستید! و من... چه خوشبختم که... شما را دارم؛ امام رضاجان! تولدت مبارک! @shohada_vamahdawiat
تو می‌آیی تو می‌آیی شهیدان نیز می‌آیند و آوینی روایت می‌کند فتح نهایی را . . . @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم از مسابقه جا نمونید🌹🌹🌹🌹
🍀 ﷽ 🍀 🍁 شاید فکر کرد می‌خواهم کنایه بزنم یا نازپروده بودنش را به رخش بکشم که گفت : _نه خودم می‌تونم .. جدی گفتم : _نمی‌خواد ... آستین هایم را تا آرنج بالا زدم و دستانم را شستم و قاشق قاشق از مواد خام شامی کف دستم ریختم . دور تا دورش را صاف کردم و بعد آهسته و با احتیاط درون روغن غلتاندم . هنوز کنار گاز ایستاده بود و داشت نگاهم می‌کرد. یک لحظه میان نگاه به شامی‌های درون روغن و لیوان چایی که روی پیشخوان بود، یه نگاه گذرا به او انداختم و باز از بین اجزای صورتش،چشمان سیاهش ،لبان کشیده و قرمزش ، باز نگاهم رفت روی همان ورم گوشه‌ی لبش تا ندایی غیبی سرم فریاد بکشد : _ببین چکار کردی آخه؟! _برو بشین خودم سرخش می‌کنم . شنید اما نرفت و من باز درحالیکه با قاشق گوشه‌ی شامی‌ها را بلند می‌کردم تا ببینم سرخ شده یا نه ، تکرار کردم : _بهت می‌گم برو بشین . صدایش در گوشم نشست : _چرا....چرا باید اینقدر از من بدت بیاد ؟! جوابی ندادم چون خودم هم نمی‌دانستم ! اصلا نمی‌دانستم از او بدم می‌آید یا نه! نگاهم به جوشش روغنی بود که دورتادور شامی‌ها حباب می‌زد که ادامه داد: _اگه بخاطر خیلی چیزها نبود... شاید ... برمی‌گشتم پیش مادرم . تکیه زدم به یخچال و با همان جدیت و اخم گفتم : _برگرد...کسی جلوی شما رو نمی‌گیره ... ولی اگر رفتی اینو بدون که فرداش باید بیای محضر تا طلاقت بدم . داشتم نگاهش می‌کردم که سیاهی نگاهش را به من سپرد و قدمی جلو آمد : _من طلاق نمی‌خوام ... تو هر طوری که باشی دوستت دارم ، ولی کاش لااقل به من نگی ازم متنفری، نگی از من بدت می‌آد...این حرفات ..این حرفات ...! حالا شکست همان بغض که اینهمه مدت نگهش داشته بود. نفسم را محکم فوت کردم و گفتم : _برو بشین ..امشب غذا پای من ... میان همان اشک‌هایی که می‌ریخت به شوخی گفت : _من غذا پای شوهرمو نمی‌خورم ها . گره ابروانم محکمتر شد در تحلیل حرف خودم که چه گفتم که جوابش پاسخ او بود که یکدفعه فاصله را کم کرد و بی هیچ حرفی چسبید به سینه ام ! دستانش دورتا دور کمرم حلقه شد و من بی هوا از این کارش دو دستم را بالا گرفتم که گریست . سرش چسبیده به سینه‌ام بود که گریست و من نمی‌دانستم با گریه‌اش یا تنی که مرا محکم در آغوش کشیده بود ،دارد چه بلایی سرم می‌آورد! اولین تماسی که با او داشتم ! انگار کوره‌ی آجرپزی شدم و حرارت از سر و گردنم سرازیر شد . قلبم تند زد و چشمانم روی سر رامش که چسبیده بود به سینه‌ام ،خشک شد و او بعد از همه‌ی آن حرف‌ها و اخم‌ها و آن سیلی و فریادها گفت : _به خدا خیلی دوستت دارم امیر ، هر طوری که باشی ...حتی ..حتی اگه...کتکم بزنی . نباید می‌گذاشتم که صدای تپش‌های تند قلبمو بشنود. _لباسمو با دماغت کثیف نکن ،دستمال کاغذی نیستم ها . سرش را بلند کرد و به نفس حبس شده‌ی من اجازه‌ی خروج داد که با لبخند نیمه‌ای گفت : _ببخشید . صورتش خیس بود از اشک و چشمانم داشت سخت‌ترین صحنه‌ای را می‌دید که در طول عمرم دیده بودم . جای دستم روی لبش ، و اشک در چشمانش و جمله‌ی دوستت دارم روی لبانش ! شاید این بشر دیوانه بود! مگر جواب نفرت ،عشق می‌شود ؟! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
كجا برويم؟ چگونه كربلا را رها كنيم؟ وقتى تو اين جا هستى، بهشت اين جاست، ما كجا برويم؟! فضاى خيمه پر از گريه است. اشك به هيچ كس امان نمى دهد و بوى عطر وفادارى همه را مدهوش كرده است. اكنون عبّاس برمى خيزد. صدايش مى لرزد و گويى خيلى گريه كرده است. او مى گويد: "خدا آن روز را نياورد كه ما زنده باشيم و تو در ميان ما نباشى". ديگر بار گريه به عبّاس فرصت نمى دهد. با گريه عبّاس، صداى گريه همه بلند مى شود. تو نيز، آرام آرام گريه مى كنى و در حقّ برادر خود دعا مى كند. سخنان عبّاس به دل همه آتش غيرت زد. مسلم بن عَوسجه نيز مى ايستد و با اعتقادى راسخ مى گويد: "به خدا قسم! اگر هفتاد بار زنده شوم و در راه تو كشته شوم و دشمنانت بدن مرا بسوزانند، هرگز از تو جدا نمى شوم و در راه تو جان خويش را فدا مى كنم. امّا چه كنم كه يك جان بيشتر ندارم". زُهير از انتهاى مجلس با صداى لرزان مى گويد: "به خدا دوست داشتم در راه تو كشته شوم و ديگر بار زنده شوم و بار ديگر كشته شوم و هزار بار بلاگردانِ وجود تو باشم". هر كدام به زبانى خاص، وفادارى خود را اعلام مى كنند، سخن همه آنها يكى است: "به خدا قسم ما تو را تنها نمى گذاريم و جان خويش را فداى تو مى كنيم". تو نگاهى به ياران با وفاى خود مى كنى و در حقّ همه آنها دعا مى كنى و مى گويى: "خداوند به شما جزاى خير دهد! بدانيد كه فردا همه شما به شهادت خواهيد رسيد و هيچ كدام از شما زنده نخواهيد ماند". همه آنان خدا را شكر مى كنند و مى گويند: "خدا را ستايش مى كنيم كه به ما توفيق يارى تو را داده است". 💖💖💖💖💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱 🌼معجزه ای که اخیرا اتفاق افتاد دختری به امام رضا علیه السلام    ┄┄┅─ 💚✵─┅┄ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
Rasooli_Babolharam_net_3.mp3
2.5M
|⇦•سلام امام مهربون .. ویژۀ ایام ولادت علی ابن موسی الرضا علیه السلام و دهۀ کرامت به نفسِ حاج مهدی رسولی•✾• ┅═┄⊰༻🌼༺⊱┄═┅ اون دورانی که با تحقیر گفت گذشت. الان ما یه رئیسی داریم که بدونِ لحظه ای درنگ گفت @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢عاقبت به خیر شد 🔹چندسال پیش یه روز که رفتیم خونه داییم اینا، زن داییم ناراحت بود؛ بابام پرسید چی شده! گفت: نذر کردم برم قم زیارت به هرکی میگم منو نمیبره، بابام همون لحظه تصمیم گرفت؛ گفت: برو حاضر شو تا بریم زیارت نذرتو ادا کنی. 🔹این سفر یک دو روزی طول کشید زن داییم توی راه همش به بابام میگفت: عاقبت به خیر شی، پدرم توی جواب گفت: ان شاء الله اون طوری ک دوست دارم عاقبت به خیر شم. 🔹۲۱ رمضان ۹۸ به آرزوش رسید. 🔹شهید مدافع وطن رئیس پلیس آگاهی اسلام آباد غرب همزمان با شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان سال ۹۸ در حین تامین عزاداران در درگیری با اشرار مسلح به درجه رفیع شهادت نائل گردید ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 فاصله را ایجاد کرد که مثل همان آجر پخته شده از کوره درآمدم . پوزخندی زدم تا حتی خودم را هم گول بزنم که لبخندی روی لب زخمی‌اش جا باز کرد : _برو بشین تو خسته‌ای ...خودم سرخ می‌کنم . _نمی خواد ... یه بشقاب بذار شامی ها سوخت . چرخید سمت آبچکان ظرف شویی و بشقابی روی شعله ی خاموش گاز گذاشت که شامی‌های سرخ شده را از روغن بیرون کشیدم . _می گم ...نمی‌خوای زنگ بزنی به مادرجون بگی برگرده؟ _نه ...یه مسافرت بره حال و هواش عوض می‌شه . ولوم صدایش پایین آمد و با شرم گفت : _پس ... پس امشب ...می شه ... نشنیده بلند گفتم : _نخیر ... شما توی اتاق خودت ، منم اتاق خودم . _می ترسم به خدا. _نترس ...خونه که خالی نیست ...منم هستم . _امیر ... چنان خواهشی در اسمم ریخت که داشتم خامش می‌شدم که فریاد کشیدم : _می‌گم نه دیگه . سکوت کرد. ناراحت شد حتما، ولی به رو نیاورد و این حُسن خلقش را دوست داشتم . با آنکه من باید عذرخواهی می‌کردم که نکردم ،اما او قهر نکرد،خودش را لوس نکرد و این اخلاقش مرا مجذوب خودش کرد. _چایی‌ات سرد شد . شامی‌های جدید را در روغن می‌انداختم که دستش سمت لبانم آمد. سرم را با تعجب عقب کشیدم و حبه‌ی کوچک قندی را که با دو انگشتش گرفته بود ، دیدم . انگار ورد باز شدن لبانم را هم بلد بود و خواند که لب گشودم و قند را به دهان بردم ! لیوان چایم را بالا گرفت که قند شیرین توی دهانم را با زبانم به گوشه‌ای هول دادم و گفتم : _نه خودم می خورم . و بعد فوری دستانم را با آب شستم و لیوانم را از او گرفتم . لبخند زنان نگاهم کرد...چرا ؟! یک آدم بداخلاق و عصبی و اخمالو چه جذابیتی داشت ! آن هم من که انگار به اندازه‌ی تمام عمرم تنها در همان چند روز ، بد شده بودم ! لیوان چایم را زیر تابش نگاهش سر کشیدم که بی مقدمه تکیه زد به کابینت و گفت : _من پدرم رو زیاد ندیدم ....چون نبود... از همون بچگی نبود ...اما توی این چند سال وقتی با خانواده شما آشنا شدم، عاشق پدرت شدم ..چقدر مهربان بود!...با ارغوان ،با نرگس خانوم حتی با منی که فقط دوست و هم دانشگاهی دخترش بودم ...همیشه با خودم می گفتم ،خوش به حال ارغوان ...یه وقتایی هم ... سرش را پایین گرفت آنقدر که چانه اش به سینه اش رسید : _یه وقتایی هم می‌گفتم کاش بشه ...من همسر تو بشم ...پدری که اونجوری قربون صدقه‌ی زنش می‌ره ....حتما پسرش مثل ... دستم سوخت .طوری شامی ها را چپه کردم توی روغن که دستم سوخت وعصبی سر رامش فریاد زدم : _می‌شه ساکت شی تا حواسمو جمع کنم . شوکه شد و لال . نمی‌خواستم بد باشم واقعا نمی خواستم آنقدر بد باشم که حتی از زبان رامش بشنوم که پدرم چقدر مهربان بوده و چرا من نیستم ؟! کلافه از این وجه تمایز آشکار بودم و رامش هم دلخور و ناراحت سرش را گرم کرده بود به جمع و جور کردن آشپزخانه . حق داشت دلخور باشد .آن روز دیگر کولاک کرده بودم .چند بار داد و فریاد و سیلی و اخم و عصبانیت ! سینه‌ام انگار از تپش پر درد قلبم سنگین شد و می‌دانستم که چه مرگم شده ...این عذاب وجدان لعنتی آخر مرا می‌کشت . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شبتون بخیر التماس دعا فرج 🌹💖🦋🌟🌙✨🦋💖🌹
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ غایبے از نظر اما شدہ‌اے ساڪن دل بنما رخ بہ من اے غایب مشهود بیا نیست خوشتر زشمیمت نفس باغ بهشت گل خوشبوے من اے جنت موعود بیا #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💖✵─┅┄ #بسم_الله_الرحمن_الرحیم اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 💖🌹🌻🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀 🍁 نگاه گذرایی به رامش انداختم . لقمه‌ی جمع و جوری برای خودش گرفت و کنار کشید . جرعه‌ای نوشابه سر کشیدم و گفتم : _پای خودمو سر سفره نذاشتم که کنار کشیدی ! متوجه ی منظورم نشد که توضیح دادم : _مگه نگفتی ؛ من شام ، پای شوهرمو نمی‌خورم ...خب این که شامیه اینو چرا نمی‌خوری ؟ تازه متوجه‌ی حرفم شد.لبخندی زد و گفت : _اشتها ندارم . حق داشت ...آنقدر کنایه و حرف شنیده بود که دلش به غذا نمی‌کشید . لیوان نوشابه‌ام را از روی سفره برداشتم و گفتم: _پس جمعش کن . شده بودم فرمانروا . یاد حرف آقاجون افتادم که همیشه بعد از غذا می‌گفت: "یاعلی ....دست بجنبید کمک کنید سفره جمع بشه ،کسی که غذا بخوره و بره کنار تا براش بیارن و بخوره و بعد جمع کنن ، هیچ فرقی با پادشاه ظالم نداره " همین باعث شد که من هم برخیزم . بشقاب خالی‌ام را برداشتم و درون ظرفشویی گذاشتم . رامش داشت بقیه ظرف‌ها را جمع می‌کرد که دستکش دست کردم و گفتم : _ظرف‌ها رو می‌شورم . توقع نداشت .دنبال علت اینکارم بود که گفتم : _زود باش دیگه خسته‌ام می‌خوام بخوابم . _تو خسته‌ای خودم می‌شورم ، برو بخواب. درحالیکه دستکش‌های نارنجی ظرفشویی را دست می‌کردم گفتم : _نه ...تو دستت زخمه . یکدفعه با فریادی مرا محکم بغل کرد که گیج شدم ! فکر کردم شاید سوسکی چیزی دیده که گفت : _امیر تو اینقدر مهربونی چرا پس دلمو می‌شکنی ؟ فوری پسش زدم: _فکر بی‌خود نکن ...نخواستم باز مامان بیاد غر بزنه که تو فلان نکردی تو کمک نکردی . تمام ذوقش زیر نگاهم آب شد و از کنارم گذشت . اصلا انگار به من بداخلاقی نیامده بود...! این عذاب وجدان لعنتی داشت یا دیوانه‌ام می‌کرد یا نفسم را می‌گرفت ! کلافه چند ثانیه‌ای پای همان ظرفشویی ایستادم و بعد با خالی کردن حرصم سر بشقاب و لیوان ،کمی آرام شدم . رامش به اتاقش رفته بود که سمت اتاقم رفتم اما صدایش میخکوبم کرد.از پشت در اتاقش شنیدم که گفت : _خوبم مامان ...به خدا نرگس خانوم خیلی هوامو داره ..توروخدا منو شرمنده‌ی اینا نکن ... یه وقت به ارغوان سخت نگیرید ...اونوقت من چکار کنم از خجالت !..امیر خیلی مهربونه به خدا . همان چند جمله آتشم زد و خدایی که پای قسم به مهربانی‌ام خورد! همانجا توی راهروی تنگ و ترش طبقه‌ی دوم ایستادم و خودم را با آن وسوسه‌های عذابی که در سرم جولان می‌داد ، لعنت کردم . من نماد مهربانی بودم ! من! چند دقیقه‌ای همانجا ماندم و بعد به اتاقم برگشتم . اما طولی نکشید که چند ضربه به در خورد. بی آنکه سربلند کنم گفتم : _بله . _امیر... _بله. جلو آمد و پرسید : _می‌گم توی قفسه‌ی کتاب‌هات این کتاب ‌رو پیدا کردم و از امروز شروع کردم به خوندن ... سرم همراه نگاهم بالا آمد که خشکم زد . چشمانم حریصانه روی او نشست . لباس خواب سرخابی رنگی به تن کرده بود که تماما حریر بود. عمدا یا سهوا را نمی‌دانم فقط با حرص سرم را از او که شده بود تجسم حوری بهشتی برگرداندم و گفتم : _نگفتم اینجوری جلوی چشمم نباش . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨
💢از شهید خواست، خونه دار شد 🔹یک آدم غریبه آمده بود سر قبر برادرم. با خودش گل و شیرینی آورده بود. پرسیدم: اشتباهی نیومدین؟نه. اولین بار توی خواب اومدم اینجا! مطمئن ام. می‌خواستم خونه بخرم اما مشکل مالی داشتم. دقیقاً همین جا با شهید حرف زدم و مشکل ام حل شد. حالا اومدم ازش تشکر کنم! 🔹شهید حسینعلی مرادی از سربازان نیروی انتظامی در آذربایجان غربی سیزدهم آذرماه 1363 در درگیری با عناصر ضدانقلاب در ارومیه به درجه رفیع شهادت نائل گردید. ➥ @shohada_vamahdawiat
صدايى توجّه تو را به خود جلب مى كند، سر بر مى گردانى، قاسم را مى بينى، او يادگار برادرت است، او نوجوان حسن(ع) است. تو سراپاگوش مى شوى و او اين چنين سخن مى گويد: "عمو جان! آيا فردا من نيز كشته خواهم شد؟" قاسم با اين سخن، اندوهى غريب بر چهره تو مى نشاند و همه را سكوت فرا مى گيرد. همه مى خواهند بدانند كه تو در جواب چه خواهى گفت. چشم ها گاه به تو نگاه مى كنند و گاه به قاسم! به راستى چرا اين سؤال را پرسيد؟ مگر تو نگفتى كه فردا همه كشته خواهيم شد؟ اما نه! قاسم حقّ دارد سؤال كند. آخر كشتن نوجوان كه رسم مردانگى نيست! قاسم فقط سيزده سال سن دارد، تو يكبار ديگر قامت زيباى قاسم را مى بينى. اندوه را با لبخند پيوند مى زنى و مى پرسى: ــ پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟ ــ مرگ و شهادت براى من از عسل هم شيرين تر است. همه از جواب قاسم، جانى دوباره مى گيرند و بر او آفرين مى گويند. آرى! قاسم اين شيوايى سخن را از پدرش، امام حسن(ع)به ارث برده است. اكنون تو در جواب مى گويى: "عمويت به فدايت باد! آرى! تو هم شهيد خواهى شد". با شنيدن اين سخن، شادى و نشاط تمام وجود قاسم را فرا مى گيرد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🍃🌴☀️صلوات خاصه امام رضا علیه السلام با ترجمه👇 🍃🌷اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى 🍃🌷 الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ 🍃🌼بارالها درود و رحمت فرست بر على بن موسى الرضا پسندیده 🍃🌼پیشواى پارسا و منزه 🍃🌷وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْض 🍃🌷ِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى 🍃🌷الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ 🍃🌼و حجت تو بر هر که روى زمین است 🍃🌼و هر که زیر خاک 🍃🌼بسیار راستگو و شهید 🍃🌷صَلاَهً کَثِیرَهً تَامَّهً زَاکِیَهً مُتَوَاصِلَهً مُتَوَاتِرَهً مُتَرَادِفَهً 🍃🌷کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏ 🍃🌼درود و رحمتى فراوان و کامل و با برکت و متصل و پیوست و پیاپى و دنبال هم 🍃🌼همچون بهترین رحمتى که بر یکى از اولیائت فرستادى. @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
از محمّد بن عیسی یقطینی روایت شده، گفت: همه‌ی مسائلی که از حضرت رضا(ع) پرسیدم، و آن حضرت پاسخ داد و جمع نمودم به پانزده هزار مسأله رسید، و طبق روایت دیگر، به هیجده هزار مسأله رسید. علامه‌ی طبرسی(ره) از اباصلت هِرَوی نقل می‌کند که گفت: «ما رَأَیتُ اَعلَمُ مِن عَلِیِّ بنِ مُوسَی الرِّضا (ع) وَ لا رَاَهُ عالِمٌ اِلّا شَهِدَ لَهُ بِمِثلِ شَهادَتی: کسی را عالم‌تر از حضرت رضا(ع) ندیده‌ام، و نیز هیچ عالم و دانشمندی آن حضرت را ندید (و به حضورش نرسید) مگر اینکه مانند من گواهی داد.» [که کسی را عالم‌تر از او ندیده است.] شاگردان برجسته‌ی حضرت رضا(ع) حضرت رضا(ع) در مدینه دارای شاگردان بسیار بود که به گرد شمع وجود آن بزرگوار اجتماع می‌کردند و از علوم فرهنگ‌ساز آن حضرت بهره‌مند می‌شدند، ما در اینجا به طور کوتاه، به ذکر چند نفر از شاگردان برجسته‌ی آن بزرگوار می‌پردازیم: 1. زکریّا بن آدم زکریّا بن آدم اشعری قمی از شاگردان و اصحاب برجسته‌ی حضرت رضا (ع) بود، و بهره‌هایی که از آن بزرگوار برده بود به صورت کتاب و مجموعه مسائل، نموده بود، او نماینده‌ی حضرت رضا (ع) در قم گردید، در سطحی که علی‌بن مسیّب از حضرت رضا(ع) پرسید: «فاصله‌ی مسافت زیادی که بین من و شما است، برایم مشکل است که بتوانم به محضر شما برسم، احکام دینم را از چه کسی کسب کنم؟» حضرت رضا(ع) در پاسخ فرمود: «مِن زَکَرِیّابنِ آدَمِ القُمِّی اَلمَأمُونِ عَلَی الدّینِ وَ الدُّنیا: از زکریابن آدم قمی بیاموز که در امر دین و دنیا، امین و مورد اعتماد است.» محمدبن قولویه نقل می‌کند؛ زکریابن آدم به امام رضا(ع) عرض کرد: «می‌خواهم از قم بروم، زیرا در بین آنها افراد نادان و سفیه زیاد شده‌اند.» حضرت رضا(ع) به او فرمود: «لاتَفعَل فَاِنَّ اَهلَ بَیتِکَ یُدفَعُ عَنهُم بِکَ، کَما یُدفَعُ عَن اَهلِ بَغداد بِاَبِی الحَسنِ الکاظِمِ (ع): چنین کاری نکن، زیرا خداوند به خاطر وجود تو بلا را از مردم قم دور می‌سازد، چنانکه بلا را به خاطر وجود امام کاظم(ع) از مردم بغداد برطرف می‌گرداند.» مرقد شریف زکریابن آدم در قم، در قبرستان شیخان، دارای بارگاه است و زیارتگاه زائران می‌باشد. ادامه دارد 🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🍀 ﷽ 🍀 🍁 نه جلو آمد، گوشه‌ی لبش لبخندی بود تظاهری و نگاهش داشت در شعله‌هایی از خجالت می‌سوخت ... چه کسی وادارش کرده بود که اینگونه مقابلم بایستد؟!... بعید نبود که مادرش . جلو آمد و درحالیکه نگاهش به کتاب بود ، لبه‌ی تختم نشست . سخت بود چشم ببندم و البته عذاب آورترین عملی که حلال بود . محرمم بود ، زن عقدیم بود و می‌خواستم خودم را مهار کنم ! نگاهم را ، دستانم را ،عطش خفته‌ام را و پیروز هم شدم . چند دقیقه سوال کرد ...حرف زد ... و من تمام توجه‌ام را به کتاب معطوف کردم ، شاید خودم هم باورم نشد که تا این حد بتوانم خودم را در مقابلش نگه دارم ! وقتی نقشه‌اش نگرفت ، بعد از پاسخ آخرین سوالش ، دزدکی نگاهم کرد و باز سر به زیر پرسید : _امیر ... تا کی می‌خوای منو عذاب بدی ؟ دوباره تکیه زدم به پشتی تختم و پشتم را به او کردم : _تا هر وقت که لازم باشه . آه غلیظی کشید : _من سیلی بعدازظهرت رو ترجیح می‌دم به این رفتارات ...توروخدا ...ازت خواهش می‌کنم ... فریادم بلند شد : _برو بیرون تا باز گند نزدی به اعصابم . شاید حتی فکرش را هم نمی‌کرد که منی که 10دقیقه با آرامش کنارش نشستم و از آن تیپ جنجالی‌اش چشم پوشی کردم و جواب سوالاتش را دادم حالا اینگونه فریاد بزنم ! رفت و نفس ملتهب من از سینه بالا آمد .درست در آخرین لحظاتی که داشتم وا می‌دادم و دستم داشت رو می‌شد ، رفت. چشم بستم تا بلکه به تقدیر سیاه خودم و ارغوان فکر نکنم . به اتفاقات افتاده فکر نکنم ...به رامشی که مثل زهر تلخی بود که باید هر روز جرعه‌ای می‌نوشیدم و کامم را با آن تلخ می‌کردم ،فکر نکنم . آه کشیدم و دلم برای ارغوان سوخت . برای کسی که نمی‌دانستم چه بلایی سرش آمده و حالا چه می‌کند . صبح روز بعد ، اولین روزی بود که مادر کنارمان نبود . گرچه فرقی نداشت . رامش صبحانه را چیده بود و باز کنار سفره خوابیده . اما اینبار کاغذی کنار لیوان خالی از چای روی سفره بود! با کنجکاوی کاغذ را برداشتم . دست خط خودش بود.همانجا ایستاده بالای سرش ،همان چند خط را خواندم : " سلام صبحت بخیر امیر جان .... از دیشب تا اذان صبح بیدار بودم .خوابم نمی‌برد . یا شایدم ترس دیدن کابوس مرا بیدار نگه داشت .صبحانه‌ات را آماده کردم ،بیدارم کن تا برات چایی بریزم و اگه نخواستی که باهم صبحانه بخوریم ، پس ...لااقل لقمه ای که برایت گرفته ام راحتما با خودت ببر . شاید دوستم نداشته باشی...بهت حق می‌دهم ولی این باعث نمی‌شه تا ذره‌ای از عشقم نسبت به تو کم بشه . عاشقت رامش. " و قلبی کوچک که کنار اسمش کشیده بود. چند ثانیه ای محو تماشایش شدم . انگار تک تک کلمات نامه را از زبانش شنیده بودم اما مگر فرقی هم می‌کرد !... نامه را تا زدم و روی آن با خودکار کنار جیب پیراهنم نوشتم : _چرت و پرت برام ننویس ... حوصله ی شنیدن و خوندن حرفاتو ندارم. قید صبحانه را زدم اما لقمه ای که گرفته بود را نه. آنرا برداشتم و از خانه بیرون زدم . تمام طول راه تا اداره ،حرف های نامه ی رامش داشت توی سرم بلند بلند اکو می‌شد و من مانده بودم با آن غده ی سرطانی ، با آن بیماری لاعلاج ، با آن همه تظاهر به تنفر چه کنم . این حق ما نبود ، حق ارغوان هم نبود . اصلا حق من هم نبود که عاشق شوم . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ خوشا صبحی که خیرَش را تو باشی ردیفِ نابِ شعرش را تو باشی خوشا روزی که تا وقتِ غروبش دعایِ خوب و ذکرش را تو باشی ... سلام آرام جانم، مهدی صاحب زمانم💚 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ارغوان پلک‌های سنگینم را به زحمت باز کردم .روی تخت بودم و صدای صحبت دونفر را می‌شنیدم . اما حتی نمی‌خواستم دقت کنم و به صحبت هایشان گوش . دستی به گلویم کشیدم... انگار هنوز رد کمربند رادوین رویش بود و بد جوری درد می‌کرد، آنقدر که حتی آب گلویم را به سختی قورت دادم . در اتاق باز شد... ایران خانم بود. یک لیوان شربت روی یک پیش دستی آورده بود. جلوتر که آمد به احترامش نیم خیز شدم که گفت : _راحت باش . نشست لبه‌ی تخت و پیش دستی را سمتم گرفت . لیوان را برداشتم و با صدایی گرفته و دردی که هنوز در گلو و حنجره‌ام بود گفتم : _ببخشید .. آهی کشید و بی آنکه نگاهم کند گفت : _اگه می‌خوای زنده بمونی سربه سر رادوین نذار ... حال روحیش خوب نیست ... منم حوصله ی یه شکایت و کلانتری و دادگاه دیگه رو ندارم . سکوت کردم .حق با او بود. لجبازی کردم ، شاید . اثبات بی گناهی خانواده ام در این قضیه ، در زمانی که رادوین حال طبیعی نداشت ، فایده ای هم نداشت . سکوتم را که دید گفت : _بهت یه توصیه می‌کنم ...دلم می‌خواد لااقل بخاطر خودت جدی بگیری . سرش بالا آمد و نگاه سردش به چشمانم نشست : _فکر نکن همسر رادوین شدی ...فکر نکن این زندگی دوامی داره ..قید رادوین رو بزن ...نذار نزدیکت بشه ...بذار سرش گرم مهمونی هاش باشه ، بذار با دوستاش باشه ...من تو رو زن رادوین نمی‌بینم ، شاید براش دوباره زن گرفتم ... پس بهتره فعلا خودتو به رادوین ثابت نکنی . حرفی نزدم، ولی مفهوم این حرفش ، سوالاتی شد برای ذهن درگیرم که جوابش را فقط خودش می‌دانست. از روی تخت برخاست که گفتم : _ایران خانم . سرد و خشک نگاهم کرد و من ادامه دادم : _چه شما بگید یا نه ...حتی چه من بخوام یا نه ... بازم همسرش شدم و دارم توی یه خونه باهاش زندگی می‌کنم . از نگاه یخ زده‌اش ، لرزم گرفت که جواب داد: _زندگی کن ...اما نه به اسم همسر ...حتی سعی نکن سمتش بری ...رادوین هم سمتت نمیآد ...تو هم سمتش نرو. گنگ بود و پر ابهام : _منظورتون دقیقا چیه ؟ حرصش گرفت و کمی عصبی شد .سرش را جلو کشید و آهسته گفت : _نمی‌خوام رابطه ای بینتون اتفاق بیافته ... از این واضح تر بگم ؟ و بعد از اتاق بیرون رفت و مرا همانطور بهت زده به حال خودم رها کرد . لیوان شربت میان دستم بود و هنوز نمی‌دانستم چه روزهایی را قرار است تجربه کنم ..! سخت‌تر از روزهای قبل ! سخت‌تر از روزی که پایم به این خانه باز شد ؟! همان روز لعنتی که مسبب همه‌ی این اتفاق ها بود. و انگار باز کششی از زمان مرا بلعید در دالان خاطرات گذشته . در خانه که باز شد با دلشوره ای که انگار حس ششم به وجودم ریخته بود وارد خانه شدم . از همان جلوی در ورودی گفتم : _رامش! و صدایی نیامد! در عوض مرد میانسالی با یک پیراهن سفید یقه باز که سه دکمه ی بالایش را شاید عمدا باز گذاشته بود تا آن گردنبند طلای قرص و محکمش رابه رخ بکشد جلوی در ظاهر شد . _بیا تو ... رامش الان می‌آد . _نه مزاحم نمی‌شم ...می‌رم جلوی در تا بیاد . تا خواستم قدمی به عقب برگردم بلند گفت : _رامش ! و در عوض قدمی که من به عقب رفتم او به سمتم آمد و باز صدا زد: _رامش. حرصم گرفت ،چرا رامش دروغ گفت ؟! گفته بود تنهاست ! مقابلم رسید و نظاره ام کرد. دقیق ... جزء به جزء .چندشم شد. سرم را پایین گرفتم تا همان زاویه ی محدود چشمانم را هم نبیند . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
خادم....🕊🌱 التماس دعاے شهادتـــ🌹 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
دقت کردین جملات وارونه چگونه است ؟ (( گنج )) (( جنگ)) می شود ، (( درمان)) (( نامرد)) و (( قهقهه)) (( هق هق )) !!! ولی (( دزد)) همان (( دزد)) است (( درد )) همان (( درد )) است و (( گرگ)) همان (( گرگ)) ... اری نمی دانم چرا (( من )) (( نم)) زده است و (( یار )) (( رای)) عوض کرده است (( راه)) گویی (( هار )) شده ، و (( روز )) ب (( زور )) میگذرد ، (( اشنا)) را جز در (( انشا )) نمی بینی و چه (( سرد)) است این ((درس)) زندگی ، اینجاست ک (( مرگ)) برایم (( گرم )) میشود چرا که (( درد )) همان (( درد )) است   یا صاحب الزمان دلم (( آرامش)) «وارونه» می خواهد... دلم ((شما را)) میخواهد.... ✨اللهم عجل لولیک الفرج✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
اى حسين! به راستى كه ياران تو از بهترين ياران هستند. چه استوار ماندند و از بزرگ ترين امتحان زندگى خويش سر بلند بيرون آمدند. تاريخ همواره به آنان آفرين مى گويد. اكنون تو نگاهى به ياران خود مى كنى و مى گويى: "سرهاى خود را بالا بگيريد و جايگاه خود را در بهشت ببينيد". همه، به سوى آسمان نگاه مى كنند. پرده ها كنار مى رود و بهشت نمايان مى شود. خداى من! اين جا بهشت است! چقدر با صفاست! تو تك تك ياران خود را نام مى برى و جايگاه و خانه هاى بهشتى آنها را نشان آنها مى دهى. آرى! امشب بهشت، بى قرار ياران تو شده است. براى لحظاتى سراسر خيمه تو غرق شادى و سرور مى شود. همه به يكديگر تبريك مى گويند 💖💖💖💖💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🔴 اعتقاد به پیشگویی و پرداختن به علم نجوم، از علائم آخرالزمان... در آخرالزمان بازار پیشگویان و معتقدین به نجوم داغ و داغ‌تر میشود و این امر آنقدر رایج میشود که آقا امام صادق علیه‌السلام میفرمایند: 🌕 از رسول خدا صلی‌الله علیه و آله پرسیدند: «ساعت(قیام) کی خواهد بود»؟ فرمودند: «هنگامی‌که مردم معتقد به نجوم (و پیشگویی) شوند و تقدیر الهی را تکذیب کنند» «الصّادق عَنْ أَبِی‌الْحُصَیْنِ قَالَ سَمِعْتُ أَبَاعَبْدِ‌اللَّهِ یَقُولُ: سُئِلَ رَسُولُ اللَّهِ عَنِ السَّاعَةِ. فَقَالَ: عِنْدَ إِیمَانٍ بِالنُّجُومِ وَ تَکْذِیبٍ بِالْقَدَرِ» 📗تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۴، ص۳۴۶ 📗الخصال، ج۱، ص۶۲ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
@hale_hoseyni.mp3
8.39M
🔰 🎤 با نوای : محمد حسین پویانفر 🎼 جونم به فدات 🎧 استدیویی @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 _بیا تو ... رامش حتما حمامه . _نه راحتم . _زشته اونجا ... بیا تو . کاش خجالتم ، شرم و حیا و هر کوفتی که باید در وجودم آن لحظه شعله می‌کشید تا پا در آن خانه نگذازم ،کاش کشیده بود و مرا وادار می‌کرد تا عقب بروم ... اصلا بگریزم . وارد خانه شدم .خواستم همان کنار در بایستم که با دستش مرا سمت مبل وسط پذیرائی راهنمایی کرد. چرا باز اطاعت کردم ؟! این اولین بار بود ، که بعد از همه ی دستورات پدر ، این یکبار حرفش را گوش نکردم و وارد خانه‌ای شدم . شاید به همین دلیل هم ناشی بودم ! آنقدر ناشی که با هر حرکت دستش برای نشستن برای دعوت به پذیرائی و هر کار دیگر اطاعت می‌کردم ! باز بلند گفت : _رامش زودباش دیگه . و نشست طرف دیگر مبل .روی همان مبلی که من نشسته بودم .خودم را عقب‌تر کشیدم و با ترسی که به هر دلیل مبهم ، داشت در وجودم متولد می‌شد نگاهش کردم . _هوا گرمه....این چیه زدی رو صورتت توی این هوا....بزن بالا . _ممنون راحتم . کمی نگاهش روی همان چشمانم ماند و بعد برخاست : _تا یه آب میوه بخوری من برم ببینم این رامش چرا نمی‌آد ! و رفت . نفسم با استرس از سینه بیرون آمد. زیر لب با حرص گفتم : _خفه‌ات می‌کنم رامش ... هزار بار بهت گفتم من خونتون نمی‌آم ...حالا وقت حمام بود آخه ؟ لب به هیچ چی نزدم که برگشت : _می‌گه برید بالا اونم الان می‌آد ، شربتت ‌رو چرا نخوردی ؟! _ممنون میل ندارم . با اشاره ی چشم باز گفت : _نمی ری بالا ...تو اتاقشه ...می‌گه شما هم برید . زیر نگاه او یه طور عجیبی استرس داشتم آنقدر که شاید برای فرار از آن نگاه بود که قصد رفتن به اتاق رامش را کردم . نگاهم مامور تعقیب او بود تا ببینم دنبالم می‌آید یا نه ...ولی نیامد! تا در اتاق رامش را باز کردم بلند و عصبی گفتم : _آهای خانم خانما ...کجایی؟ ... می‌کشمت به خدا ...الان وقت حمام کردن بود! پوشیه‌ام را بالا زدم و پشت در حمام اتاقش ضربه‌ای زدم : _می‌شنوی چی می‌گم ؟ یعنی بیا بیرون تا حالتو بگیرم . و هیچ صدایی نمی آمد! چند ضربه ی دیگر به در زدم : _رامش ...اونجایی؟! و چون جوابی نشنیدم آهسته دستگیره ی در را پایین دادم و قلبم ریخت . حمام خالی بود و آن وان بزرگ و سفیدش ، خالی از آب و حتی حوله ی لباس قرمز رنگ رامش ، پشت در شیشه ای رختکن آویز شده . صدای بسته شدن در اتاق شوکه ام کرد. سرم برگشت . پدر رامش بود! دکمه‌های پیراهنش را باز می‌کرد و من بهت‌زده از این حرکت گفتم : _آقای عالمیان ! _جان دلم . و انگار همان لحظه با همان دوکلمه قالب تهی کردم ! _شما ... شما جای پدرم ... خندید و مهلت نداد حرف بزنم : _نه خوشگلم، جای پدرت نیستم عشقم ... من جای خودمم ...قربون چشمای قشنگ برم ... کاریت ندارم عزیزم ... چرا ترسیدی ؟! نفس و تپش و روحم همه با هم رفت و مثل مرده ای سرد و بی جان درحالیکه راه فراری نداشتم چند قدمی عقب رفتم : _توروخدا ... توروخدا ...برید بیرون از اتاق .... _چرا عزیزم ؟...تازه اومدم در خدمتت باشم . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
ان شاءالله روریتون کربلا بشه شبتون بخیر 🦋🌻✨🌙🌟🌻🦋