eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
25 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
❖ برایتان "آرزو" می کنم رنگین کمانی به ازای هر طوفان "لبخندی" به ازای هر اشک "دوستی" فداکار به ازای هر مشکل!! نغمه شیرین به ازای هر آه و "اجابتی" نزدیک برای هر دعا.... شب زیباتون‌ در سایه لطف خدا🌙 🦋🌹🌟✨🌙🌹🦋
﷽❣ ❣﷽ کم کم دلم از این و از آن سیر میشود باچشم مهربان تو تسخیر میشود این خوابها که همسفر هر شب من است یک روز مو به مو همه تعبیر میشود فرصت گذشت وقت زیادی نمانده است تعجیل کن عزیز دلم دیر میشود @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ مچ دستم و بگیر. _ چی؟ _ اوکی بابا. کمکم کن. _ باران یه جایزه ی خوب داری. _ چی؟ _ پر رو نشو حالا. یه چیزی گفتم تو چرا باور می کنی؟ _ آی این چی بود خورد به پام؟ _ ای بابا. خب انقدر حرف نزن تا منم هواسم جمع باشه دیگه...ببخشید. با هزار تا بد بختی من و راه می برد. حس می کردم که داریم ارتفاع می گیریم ولی نمی دانستم دقیقا کجا قرار داریم. دستم را رها کردم و شروع به باز کردن چشم هایم کرد. _ خب...حالا چشماتو باز کن و نگاه کن. احساس می کردم هر لحظه امکان دارد فکم به زمین برسد. تمام اون محوطه زیر پاهایم قرار داشت. جایی که ما قرار داشتیم کافی شاپی بود که بین دو درخت قدیم ساخته شده بود. دو درخت تنو مند که به وسیله ی شاخه هایشان کلبه را در آغوش گرفته بودند.کلبه از پایین درخت ها و از روی زمین پله می خورد و تا قسمت های بالایی درخت ها ادامه داشت. انقدر تحت تاثیر اطرافم قرار گرفته بودم که وجود تیام را فراموش کردم. _ باران... به خودم آمدم : بله؟ _ گوشیت داره زنگ می خوره. نگاهی به صفحه ی گوشیم انداختم . الهه بود: جانم الهه؟ _ تو معلوم هست کجایی دختر؟ ساعت اول هم که بچه ها می گفتند نیومدی؟! تو که قرار بود بیای. دلم هزار راه رفت. کجایی؟ چرا نیومدی؟ _ بعدا برات توضیح میدم. من امروز نمیام. _ چیزی شده باران؟ _ نه...فقط به خانه هم زنگ نزن. _ باران تو کجیی؟ من دارم از فضولی می میرم. بگو تو رو خدا. _ نگران نباش. چیزیم نشده. با تیامم. _ اوهوووووو. پس حدسم درست بوده. آروم انگشت اشاره ام را کنار گوشیم بردم و صدای گوشیم را کم کردم. چون حس می کردم که تیام تمام سعی اش بر اینه که صدای الهه را بشنود. _ حالا...کاری نداری؟ _ خوش باشین. شیطونی نکنینا. بوس بوس بای.. سری تکان دادم و به تیام نگاه کردم. _ بریم داخل؟ _ بریم. پشت میز نشستیم و هر کدام سفارش قهوه با کیک یخچالی دادیم. _ خب نطرت راجع به اینجا چیه؟ _ عالیه. محشره. اینجا رو چه جوری پیدا کردی؟ _ یکی از دوستام اینجا رو بهم معرفی کرد...پاتوقش با دوست دخترش اینجاست. از بچگی هم اصلا خوشم نمی آمد مقابل کسی قرار بگیرم و طرفم خیره بشه بهم. _آقا تیام مشکلیه؟ _ مشکل؟! چه مشکلی؟ _ آخه بر و بر داری منو نگاه می کنی. گفتم شاید شاخ در آوردم. خنده ای کرد و گفت: نظرت چیه بریم سر اصل مطلب؟ تا اینو گفت به غلط کردن افتادم...! ای بابا چه کاریه. اصلا شما به همان شاخ های من نگاه کن. نظرت چیه؟ ...(آخه دختر تو که نمی دونی قراره چی بگه. خب بذار حرفش رو بزنه دیگه) 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی ۲۶۰🌷 🌹"ﺍﻟﺪَّﻋْﻮَﺓِ ﺍﻟْﺤُﺴْﻨَﻰ🌹 🔷زیارت جامعه کبیره🔷 🌸ﮔﻞ ﺑﺎ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯽ‌ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ ﺑﻮﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﯽ ﺑﻪ ﻣﺸﺎﻡ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ‌ﺭﺳﺪ. ﺍﯾﻦ ﻃﺮﻑ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ، ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ ﮔﻞ ﯾﺎﺳﯽ، ﻧﺮﮔﺴﯽ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺍﺳﺖ. ﻣﯽ‌ﺭﻭﯼ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﻥ. ﺍﯾﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﺎﻣﻪ و ﻟﻄﯿﻒ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ. 🌸ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺜﻞ ﺑﻮﯼ ﮔﻞ یاسند ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﮔﻞ ﯾﺎﺱ. ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾشان ﺑﺎ ﺍﺧﻼ‌ﻗﺸﺎﻥ و ﺭﻓﺘﺎﺭﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﺪﺍ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ،ﺩﻋﻮﺕ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ است. َ 🍀"ﺍﻟﺪَّﻋْﻮَﺓِ ﺍﻟْﺤُﺴْﻨَﻰ" یعنی ﺷﻤﺎ ﺁﻥ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﺎﻣﻪ‌ﯼ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﺪ. ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩ.ﺁﻥ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﻪ ﺩﺍﻋﯽ. ﺩﺍﻋﯽ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻌﺒﯿﺮ ﺩﻋﻮﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌ﺑﺮﻧﺪ. 🍀"دعوت" یعنی ﺳﺮﺍﭘﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻓﺮﺍﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺍﺳﺖ. ﺍﺻﻼ‌ ﻧﮕﺎﻫﺘﺎﻥ،ﺳﺨﻦ ﺷﻤﺎ،ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺷﻤﺎ،ﮐﺮﺩﺍﺭ ﺷﻤﺎ دعوت است. 🍀ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺩﻋﻮﺕ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺩﻋﺎ ﻫﻢ ﺁﻣﺪﻩ ﻭَ ﺍﻟﺪَّﻋْﻮَﺓِ ﺍﻟْﺤُﺴْﻨَﻰ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻋﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ. ﺷﻤﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﻋﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﻫﺴﺘﯿﺪ.ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟ 🍀حضرت ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ حضرت ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺑﻨﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ‌ﯼ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ‌ ﺑﺮﺩﻧﺪ، ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺷﺪﻧﺪ: «ﺭَ‌ﺑَّﻨَﺎ ﻭَﺍﺟْﻌَﻠْﻨَﺎ ﻣُﺴْﻠِﻤَﻴْﻦِ ﻟَﻚَ ﻭَﻣِﻦ ﺫُﺭِّ‌ﻳَّﺘِﻨَﺎ ﺃُﻣَّﺔً ﻣُّﺴْﻠِﻤَﺔً ﻟَّﻚَ» ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺳﺮﺍﭘﺎ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺧﻮدت ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻧﺴﻞ ﻣﺎ ﯾﮏ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﺮﺍﭘﺎ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﻫﻢ ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺭﺳﻮﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ. 🍀ﺍﯾﻦ ﺩﻋﺎﯼ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ علیه السلام ﺍﺳﺖ.ﺑﻌﺪ‌ﻫﺎ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺁﻣﺪ و ﻓﺮﻣﻮﺩ:" ﺍﻧَﺎ ﺩَﻋْﻮَﺓُ ﺍﺑْﺮﺍﻫﯿﻢَ"ﻣﻦ ﻫمان دعای ابراهیمم. 🍀 ﺁﻥ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ، ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻣت و ﮔﺮﻭﻫﯽ هست ﮐﻪ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ. 🍀به همین خاطر ما ﺩﺭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯿﻢ" ﻭَ ﺍﻟﺪَّﻋْﻮَﺓِ ﺍﻟْﺤُﺴْﻨَﻰ" :ﺷﻤﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﻋﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﺟﺎﺑﺖ رسیدید... 💖🌹🦋🌻💖🌹🦋🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
┅═✼🌷✼═┅ 🔸بارها در زمینه های مختلف اهمیت صلوات را شنیده ایم. در حدیثی می خواندم که اگر کسی در بدو ورود به جلسه ای صلوات بفرستد، در آن جلسه دچار غیبت نمی شود . اگر هم بعد از خروج از جلسه صلوات بفرستد کسی غیبت او را نخواهد کرد. ☘«شهید ابراهیم هادی» نیز از حربه شیرین برای جلوگیری از غیبت استفاده می کرد. وقتی کسی غیبت می کرد یا بحث را عوض می کرد یا صلوات می فرستاد. 📌راستش را بخواهید امروزه بزرگترین و پر تکرار ترین چیزی که به نامه اعمال و کیسه ثواب هایمان، چوب حراج می زند، همین غیبت کردن است. یک لحظه تمام تلاش های مان را باد می برد. ✨از امروز سعی کنیم هنگام شنیدن ، با صلوات، تذکر بجا، تغییر بحث طوری که به کسی بر نخورد، جلوی غیبت را بگیریم.   ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
🎗 🤹‍♀️ _ بگو... _ باران خانم بعد از اینکه دفتر رو خوندی در موردم چی فکر کردی؟ دفتر...چه دفتری. توی مغزم هر چی دنبال دفتر گشتم گیر نیاوردم. من چی خونده بودم و خودم خبر نداشتم؟ _ کدوم دفتر؟ _ کدوم دفتر؟ باران خانم خواهش می کنم خودت و به اون راه نزن. می دونم اونو خوندی. نمی فهمیدم چی داره می گه. با عصبانیت گفتم: چی داری می گی؟ خودت می فهمی از چی حرف می زنی؟ کدوم دفتر ؟ دفتر چی؟ خواستم ادامه بدم که سفارش هایمان را آوردند. صدایم را در گلو خفه کردم و خیره شدم به میز. _ یعنی تو اون دفتر رو نخوندی؟ _ انقدر دفتر دفتر نکن. کدوم دفتر رو می گی؟ با نگاه ناباوری به چشم هایم خیره شد. در سکوت شروع به قهوه خوردن کرد و هر چند لحظه به من نگاهی می انداخت.از حرکاتش سر در نمی آوردم و این عصبیم می کرد. _ نمی خواهی حرفی بزنی؟ نگاهی بهم انداخت که احساس سرما کردم.رنگ نگاهش رنگ نگاه یک ربع قبل نبود.نمی دانم چی شد که انقدر تغییر کرد. با صدایی از ته چاه گفت: امروز بازم کلاس داری؟ _چطور ؟؟ _داری یا نه؟ _آره...یه کلاس دیه هم دارم. _ پس قهوه ات رو تموم کن پاشو تا برسونمت. حداقل به کلاس اخرت برسی. _ آقا تیالم مگه نمی خواستی با من حرف بزنی؟ _ نه...می خواستم فقط اینجا رو بهت نشون بدم. _ یعنی چی ؟ منو الاف کردی؟....تو می خواستی یه چیزی بگی؟! پس چرا حرف نمی زنی؟ دندان هایش را قفل کرد واز لابه لاش فت: دیگه مهم نیست. پاشو... بیشتر سر جایم فرو رفتم و سری به بالا انداختم. از سر درماندگی دوباره سر جایش نشست و با لحن آروم تری گفت: باران جان...مگه نمی گی اون دفتر رو نخوندی. پس موضوعی برای حرف زدن نیست. _ مگه اون چه دفتریه. چنگی به موهایش زد و گفت: دفتر خاصی نیست. یه سری جمله ها و داستان هایی که زاییده ی خیالم هستش رو توش نوشتم. همین. فکر می کردم خوندی. می خواستم نظرت رو در موردشون بدونم. حاضر بودم قسم بخورم که دروغ می گه. حیف که نمی داننستم منظورش از دفتر کدوم دفتره. وگرنه ته توشو در می آوردم. بلند شدم گفتم: پاشو من و برسون. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
شبتون مملو از عطر خدا........ 🦋🌹✨🌟🌙🌹🦋
﷽❣ ❣﷽ ای یوسف گمگشته کجایی برگرد دیــدار تــو آرزوی کنعـــانی هاست، 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ نگاهم نکرد. میز رو حساب کرد و با سرعت خارج شدیم. وقتی ماشین را روشن کرد دوباره همان آهنگ پخش شد. اصلا اعصاب آهنگ را نداشتم. حداقل اون آهنگ. دست بردم و ضبط رو خاموش کردم. _ چرا خاموشش کردی؟ یه نمونه رضا خانی براش اومدم که دیگه حرفی نزد. تا لحظه ای که برسیم به دانشگاه هر دو سکوت کرده بودیم. هنوز چند قدم بیشتر از ماشین دور نشده بودم که دوباره برگشتم و زدم به شیشه. شیشه را پایین داد و گفت: جانم،چیه؟ باز کیفتو جا گذاشتی؟ ( بی نمک لوس. فکر کرده خیلی با نمکه. اه اه اه): نخیر...خواستم بهت بگم اقای صالحی بنده احمق نیستم. از لحنم جا خورد و گفت: مگه من همچین حرفی زدم باران؟ _ هیچ وقت اگر برای کسی احترام قائلی بهش دروغ نگو. این یعنی اینکه اون فرد و احمق تصور کردی....مگر اینکه هیچ احترامی براش قائل نباشی... این وضعش فرق می کنه. خنده ی مصنوعی ای کرد و گفت: من کی بهت دوروغ گفتم؟ نیشخندی زدم: ما خودمون گنجیشک رنگ می کنیم جای قناری می فروشیم. تو حالا میخوای مارو سیاه کنی؟ برو فکر کن ببین کی دروغ گفتی ! بدون خداحافظی از ماشین دور شدم و وارد دانشگاه شدم. نگاهی به ساعتم انداختم. درست 1 ساعت دیگه تا پایان کلاس جاری مانده بود.بی خیال نشستم روی یکی از نیمکت های موجود در محوطه و دست هایم را از دو طرف باز کردم. چشم هایم را بستم و سعی کردم به رفتار تیام فکر کنم. به آن دفتر که باعث شد تیام ساعتی به من نزدیک بشه. _آخه مگه توش چی نوشته؟!!!!! حتی رفتارش در آن روز به نحوی بود که احساس می کردم می خواهد در مورد خودش یا من حرفی بزند. ولی زهی خیال باطل. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
سیدالکریم خوی حسین و وجه حسن داشت، زین سبب مشهور خاص و عام به عبدالعظیم شد @shohada_vamahdawiat
•|♥️🕊|• آنان‌ڪه‌یڪ‌عمرمُرده‌اند، در‌یڪ‌لحظہ‌شهیدنخواهندشد! شهادٺ‌یڪ‌عمرِزندگی‌ست نه‌یڪ‌لحظہ‌اٺفاق..:)🌿 @shohada_vamahdawiat
[❥ 🥀🍃•° ] ⊰ روزےسہ‌وعـده‌بوسـہ‌بر‌آن‌خاڪ‌مےزنم ⊰ این‌خاڪ‌ســرخ‌‌ڪرب‌وبلا‌مےڪشد‌مــرا ⊰ لبیڪ‌گفتہ‌ایم‌بہ‌هل‌من‌معینتـان ⊰ لبیڪ‌یاحسیـنِ ‌شمـا‌مےڪشد‌مــرا💔 🩸•• 🕊•• 🥀••شادی روح شهدا صلواتی نثار کنیم @shohada_vamahdawiat
از همه دوستان عزیزی که به کانال خودشون توجه دارند و برای بهتر شدن کانالهامون به ما کمک می کنند کمال تشکر را دارم 🌹🌹🌹🌹🌹 @Yare_mahdii313
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
امروز چهارشنبه اوّل ماه محرّم است و ما در دل بيابان ها پيش مى رويم. سربازان حُرّ خسته شده اند. آنها به يكديگر مى گويند: "تا كى بايد در اين بيابان ها سرگردان باشيم؟ چرا حرّ، كار را يكسره نمى كند؟ چرا ما را اين طور معطّل خود كرده است؟ ما با يك حمله مى توانيم حسين و ياران او را به قتل برسانيم". خرابه هايى به چشم مى خورد. اين جا قصر بنى مقاتِل نام دارد. اين خرابه اى كه مى بينى روزگارى قصرى باشكوه بوده است. به دستور امام در اين جا منزل مى كنيم. لشكر حُرّ هم مانند ما متوقّف مى شود. آنجا را نگاه كن! خيمه اى برافراشته شده و اسبى كنار خيمه ايستاده و نيزه اى بر زمين استوار است. آن خيمه از آن كيست؟ خبر مى آيد كه صاحب اين خيمه عُبَيْد الله جُعْفى است. او از شجاعان و پهلوانان عرب است، طورى كه تنها نام او لرزه بر اندام همه مى اندازد. پهلوان كوفه اين جا چه مى كند؟ او از كوفه بيرون آمده است تا مبادا ابن زياد از او بخواهد كه در لشكر او حضور پيدا كند. امام يكى از ياران خود را نزد پهلوان مى فرستد تا به او خبر دهد كه امام حسين()مى خواهد تو را ببيند. پيك امام نزد او مى رود و مى گويد: ــ سلام بر پهلوان كوفه! امام حسين(ع) تو را به حضور خود طلبيده است. ــ سلام بر شما! حسين از من چه مى خواهد؟ ــ مى خواهد كه او را يارى كنى. ــ سلام مرا به او برسان و بگو كه من از كوفه بيرون آمدم تا در ميان جمع دشمنانش نباشم. من با حسين دشمن نيستم و البته قصد همراهى او را نيز ندارم. من از فتنه كوفه خود را كنار كشيده ام. فرستاده امام برمى گردد و پيام او را مى رساند. امام با شنيدن پيام از جا برمى خيزد و به سوى خيمه او مى رود. پهلوان كوفه به استقبال امام مى آيد. او كودكانى را كه دور امام پروانهوار حركت مى كردند، مى بيند و دلش منقلب مى شود. گوش كن! اكنون امام با او سخن مى گويد: ــ تو مى دانى كه كوفيان براى من نامه نوشته اند و مرا دعوت كرده اند تا به كوفه بروم امّا اكنون پيمان شكسته اند. آيا نمى خواهى كارى كنى كه خدا تمام گناهان تو را ببخشد؟ ــ من گناهان زيادى انجام داده ام. چگونه ممكن است خدا گناهان مرا ببخشد؟ ــ با يارى كردن من. ــ به خدا مى دانم هر كس تو را يارى كند روز قيامت خوشبخت خواهد بود، امّا من يك نفر هستم و نمى توانم كارى براى تو بكنم. تمام كوفه به جنگ تو مى آيند. حال من با تو باشم يا نباشم، فرقى به حال شما نمى كند. تعداد دشمنان شما بسيار زياد است. من آماده مرگ نيستم و نمى توانم همراه شما بيايم. ولى اين اسب من از آن شما باشد. يك شمشير قيمتى نيز، دارم آن هم از آن شما... ــ من يارى خودت را خواستم نه اسب و شمشيرت را. اكنون كه ياريم نمى كنى از اين جا دور شو تا صداى مظلوميّت مرا نشنوى. چرا كه اگر صدايم را بشنوى و ياريم نكنى، جايگاهت دوزخ خواهد بود. چه شد كه اين پهلوان پيشنهاد يارى امام را قبول نكرد. او با خود فكر كرد كه اگر من به يارى امام حسين(ع) بشتابم فايده اى براى او ندارد. من ياريش بكنم يا نكنم، فرقى نمى كند و اهل كوفه او را شهيد مى كنند، ولى امام حسين(ع) از او خواست تا وظيفه گرا باشد. يعنى ببيند كه الآن وظيفه او چيست؟ آيا نبايد به قدر توان از حق دفاع كرد؟ ببين كه وظيفه امروز تو چيست و آن را انجام بده، حال چه به نتيجه مطلوب برسى، چه نرسى. اين درس مهمّى است كه امام حسين(ع) به همه تاريخ داد. در مقابل گناه و فساد سكوت نكن! اگر در جامعه هزاران فساد و گناه است، بى خيال نشو و نگو من كارى نمى توانم بكنم. اگر مى توانى با يك زشتى و پليدى مقابله كنى اين كار را بكن. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 | پیشنهاد استوری ▫️فرازی از وصیت نامه سید شهیدان اهل قلم "سید مرتضی آوینی" 🎙 بانوای : حاج‌ میثم‌ مطیعی @shohada_vamahdawiat
💖🌹🦋 یـکے از عمیلیات ها بود که فرمانده دستور داده بود شب هیچ کس تکون نخوره وصداش در نیاد😳 وقت نماز صبح شد آفتابه رو برداشتم ورفتم وضو بگیرم که یکدفعه احساس کردم کسی آن طرفتر تکان میخورد😥 ترسیدم😫 نمیتوانستم کاری بکنم ،تنها بودم وبدون اسلحه ویک متر جلوترم یک بعثی که اگه برمیگشت و منو میدید شهادتم حتمی بود😂 شروع کردم به دعا گفتم خداجون من که نیومدم کار بدی بکنم که الان گرفتار شدم اومدم وضو بگیرم پس کمکم کن یک لحظه چیزی به ذهنم رسید👏👌 😂لوله ی آفتابه رو گذاشتم و رو سر عراقی و گفتم حَرِّڪ....😂😂😂 بیچاره انقدر ترسیده بود که همش به عربی میگفت:نزن... اینطوری شد که همه چی رو هم اعتراف کرد وعملیات به نفع ایران تموم شد😂😂 وتا صبح همه ی رزمنده ها وفرماندمون از خنده داشتند غش میکردند😅😂😟 تااینکه فرمانده گفت:بچه ها دلتونُ پاک کنید اونوقت با یک آفتابه هم میشه دشمنُ نابود شد🤣 ‌ ‌ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🎗 🤹‍♀️ هر کاری کردم دیدم حوصله ی دانشگاه را ندارم. تصمیم گرفتم برگردم خانه تا الهه هم من را ندیده. تا ایستگاه اتوبوس فاصله ی زیادی نبود. شروع به پیاده روی کردم. همان طور که کنار خیابان راه می رفتم گوشیم را از توی کوله ام در آوردم و کوله ام را به شانه ی چپم انداختم. داشتم اس ام اسی را که مریم برایم زده بود را می خواندم که موتوری ای از کنارم رد شد و کوله ام را کشید. کوله ام را بیشتر به خودم فشار دادم و شروع کردم به جیغ زدن. اما با لگدی که موتور سوار به رانم زد باعث پرت شدنم شد . احساس سوزشی توی سرم کردم و دیگه هیچی نفهمیدم. اما با لگدی که موتور سوار به رانم زد باعث پرت شدنم شد . احساس سوزشی توی سرم کردم و دیگه هیچی نفهمیدم. صدا هایی رو توی اطرافم می شنیدم ولی هر کاری می کردم بهشون پاسخ بدم فایده نداشت.سعی کردم از تخت بلند بشم. با هزار مکافات از روی تخت بلند شدم. دور تخت پرده ی سبز رنگی کشیده شده بود. یک قسمتش باز بود. از همان قسمت خارج شدم. متشابه تخت های من باز هم بود. رفتم سمت خانم پرستار. باید ازش می خواستم که با بردیا تماس بگیرم. اگر از 6 می گذشت بردیا دل نگران می شد. _ ببخشید خانم پرستار؟!. چقدر بی تربیت. مثلا صداش کردما. حتی حاضر نشد بهم یک نگاه بندازه. دوباره صداش کردم. ولی توجهی نکرد. دستم را روی شانه اش گذاشتم که ای کاش هیچ وقت این کار را نمی کردم. اون لحظه وحشتی را تجربه کردم که هیچ وقت در طول عمرم تجربه نکرده بودم. در کمال تعجب دیدم که دستم از شانه ی پرستار رد شد. تازگی ها از این فیلم ها و سریال ها که یک نفر می میره یا میره توی کما رو دیده بودم ولی همیشه به باد مسخره می گرفتم. باورم نمیشد. می خواستم زار بزنم. یعنی من مردم.؟ دلم به حال خودم سوخت.! یعنی به همین راحتی مردم.؟ به یاد این افتادم که روی تخت بودم. دوباره به سمت تخت دویدم. خودم را با یک عالمه دستگاه روی تخت دیدم. حالم اصلا خوب نبود. احساس تهی بودن و سبک بودن می کردم. یا صدای چند نا آشنا به سمتشون برگشتم. _ خانم سبحانی به خانوادش خبر دادین؟ _ کیفی چیزی که همراهش نبود. تنها چیزی که مردم به پزشک اورژانس تحویل داده بودند تلفن همراهش بوده که کنارش افتاده بوده. _ یعنی هیچ وسیله ای همراهش نبوده؟ _والا اینطور که من شنیدم مثل اینکه کیفش را زده اند. مثل اینکه با کیف قاپا درگیر شده و اونا هم پرتش کردند. با ضربه ی سرش به جدول کنار خیابان به این روز افتاده. _ کار احمقانه ای که اکثر این خانم ها انجام میدن. البته خانم سبحانی میگم خانم شما بهت برنخوره ها. پرستار عشوه ای آمد و گفت: نه دکتر ...می دونم چی می گین. حق با شماست. _ برین توی شماره های گوشیش بگردین، به یه نفر زنگ بزنید و خبر بدین.باید زود تر عمل بشه. _چشم دکتر ...اساعه. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🍃وقت خواب آمده ارباب شبت خوش باشد 🍃به امید حرم و ڪرب و بلا میخوابم... 💫شبتون حُسينے✨
﷽❣ ❣﷽ کاش در قاب نگاهت خاطـــــر ما می نشست ای همــه عالــــــــــم فـــــدای تار مژگانت بیا 💚 ➥ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ دنبالشون راه افتادم.خودمم حق را به دکتر می دادم. واقعا کار احمقانه ای کردم. مگه توی کیفم چی داشتم که بیشتر از جونم می ارزید؟! پرستار رفت سراغ گوشیم. اشاره ای به یکی دیگه از پرستارا کرد که اون هم سمتش آمد. _ چه خبر هم هست. توی شماره های اخرش همش اسم پسره. تیام.. ..بردیا...یاشار.. ..شیطونه میگه به همشون زنگ بزنم بیان بفهمن سر کار بودن.فکر کن.. ..چند تا چند تا. دوست داشتم پرستار را خفه کنم. یکی نیست بهش بگه به تو چه آخه فضول؟! خاله زنک بد بخت. پرستار دیگر_ نه بابا. از کجا می دونی؟ زود قضاوت نکن. شاید برادراشن. پرستار فضول شانه ای بالا انداخت و از توی شماره ها سر بلند کرد و شروع به شماره گرفتن کرد. شماره ی بردیا را گرفت. دلم برای برادر بیچاره ام سوخت. چقدر صبح بهم سفارش کرده بود که بهش خبر بدم تا به دنبالم بیاد. ولی با یک ندانم کاری من ...حالا باید جواب گوی مامان و بابا می شد. _ این شماره که بر نداشت. _ خب یکی دیگه رو بگیر. پرستار پشت چشمی نازک کرد و شماره ی دیگری را گرفت. شماره ی الهه بود. خدای من...کاش به یکی دیگه خبر می دادند. الهه ی عزیزم طاقت نداشت... _ الو...سلام خانم. من از بیمارستان(...) تماس می گیرم. ممکنه بگین صاحب این خط با شما چه نسبتی دارند؟ _....... _ خانم لطفا هول نکنید. مورد خاصی نیست.فقط زودتر به خانوادش خبر بدین. ایشون باید عمل بشن. ( ای خاک بر سرت که بلد نیستی حرف بزنی. خب آخه اون الهه ی بد بخت که اون پشت غش کرد با این حرف زدن تو! از یه طرف می گی چیزی نیست از یه طرف می گی باید زودتر عمل بشه؟) _ چی شد خانم سبحانی؟ به خانوادش خبر دادین؟ ( ای کوفت و خانم سبحانی. بهتر از این آدم نبود که بهش من بد بخت و بسپری ؟!) _ بله آقای دکتر. به دوستش خبر دادم. اونم سریعا به برادرش اطلاع میده. توی راهرو سر گردون بودم.. 20 دقیقه ای از تماس پرستار با الهه گذشته بود ولی خبری از بردیا نبود. می ترسیدم بمیرم. ای خدا بگم این بردیا را چی کار کنه. لابد دوباره نشسته به درس خواندن و گوشیش را سایلنت کرده. _ آخه اگه من بمیرم درس به چه دردت می خوره ؟ هان؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
💢دل شیر داشت و آرزویش دفاع از حرم بی بی زینب بود 🔹خیلی دوست داشت برود سوریه با تکفیری ها بجنگد. دل شیر داشت با اینکه محل ما ناامن بود گاه نیمه شب با موتور و تنهایی مایحتاج مردم شهرک را تأمین می کرد. @shohada_vamahdawiat