eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
553 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
از تمام خلق کنایه شنیدم یاحسین(ع)♥️ بطلب توروجان یل ام البنین... #اربعین_داغ_حرم_به_دلم_نگذاری #برای.ادمینتون.دعای.ویژه.کنید🌸💚 @shohda_shadat
📚✒️ 👨✈️ 📖 ❖ موهای شقیقه اش کمی شده بود خسته و بود میون اون محاسن مشکیش چند تار سفید خودنمایی میکرد چه با خودش کرده بود؟😔 ❖ از سرم افتاد موهام به صورتم شلاق زدن یه قدم👣 عقب رفتم و به تبعیت ازم وارد شد، درو🚪 پشت سرش بست آروم جلو اومد. گذاشت رو سرش داغ داغ بود نفسای به صورتم می خورد گرفتم از این همه نزدیکی دستشو لای موهام برد و آروم روشون بوسه زد نگاهشو به پایین دوخت رد دنبال کردم درست رو فندق👶 متوقف شده بود غم زد زانوزد سرشو گذاشت رو شکمم فندق بی وقفه تکون می خورد و لگد می زد👣 مثل اینکه از من خوشحال تر بود😍 مردد دستمو جلو بردم آروم موهاشو نوازش کردم دلم❤️ بی قرار بود، ❖ چقدر دلم❤️ واسه این تنگ شده بود. بالاخره لب از لب باز کردم😊 و گفتم: یه چیزی بگو دلم واسه تنگ شده😔 بالا اورد و گفت قدرت حرف زدنو ازم میگیره😩 چرا انقدر شدی؟ سرشو انداخت زیر شونه هاش بی وقفه می لرزید به تپش افتاده بود طاقت این حالشو نداشتم یقین پیدا کردم که چیزی شده جرات نداشتم بهش دست بزنم وقتی انقدر با گریه میکرد😭 دستشو گرفتم گفت و بلند شد با اون یکی دستش پاک کرد، ❖ چند که جلو تر رفتیم متوجه شدم درست راه بره کردم لبه ی تخت بشینه اصلا خوب نبود😩 اینو میشد به راحتی از فهمید کنارش نشستم صدای جیرجیرک فضارو پر کرده بود با صدای ارومی گفتم: نکنه🤔 باز زخمی شدی؟ ... 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 @shohda_shadat 🌾 🍂 💐🍃 🍂🌺🍃💐 💐🍃🌼🍃🌸🍃
📚✒️ 👮 📖 ❖ سرشو به نشونه ی 😔 تکون داد اروم بلند شدم و به سختی روی زمین نشستم بند 👞 باز کردم خواستم جوراباشو در بیارم که صورتش از مچاله شد،اخ بلندی گفت😩 با بهش نگاه کردممم و گفتم: مگه نگفتی نشدی؟😲 ❖ تو وقت نبود هی کفشامو در بیارم پاهام زده😔 از بس این جورابارو در نیاوردم به زخما کردم😭 با ملایمت جوراباشو در اوردم و در همون حین گفتم: یکم تحمل کنی تموم میشه، ❖ با دیدن 😱زخماش ریش شد از جا بند شدم بغض راه بسته بود عمیقی کشیدم و سعی کردم خودمو کنم،صبر کن بتادین بیارم وارد خونه شدم و یه تشت اب💦 برداشتم خیلی سنگین شده بودم به سختی از ها پایین اومدم و تشتو از حوض پر کردم سنگین بود ولی با هر سختی بود اوردمش جلوی پای حسام اروم گذاشتم تو تشت،🙂 ❖ چشماشو👀 بسته بود و دستاشو به تخت تکیه داده بود آهسته تو اب ریختم رنگ قرمزش تو آب پخش شد دستمو بردم تو اب و 😍 گونه پاهاشو لمس کردم صورتش از درد فشرده شده بود،😔 ❖ با صدای الودم گفتم: من قربون این تنت بشم مثه برق گرفته ها باز کرد و گفت: خدا نکنه😐 من این فاطمه گفتنات نگاهم کرد و گفت: مثه مامانا👪 حرف میزنی! یه نگاه به شکمم انداختم و گفتم: مگه نیستم؟♀ نگاه امیزی کرد و گفت: چقدر مامان شدن بهت میاد!😍 ❖سرم انداختم زیر و به کارم ادامه دادم دستای کرد تو آب دستامو گرفت تو دستش اوردتشون بالا بوسه ی😘 نرمی روشون کاشت و گفت: این زخما رو بشوری شما الان باید کنی دستمو کشید سمت خودش و وادارم کرد تا روی تخت بشینم ❖ نگاهشو به روبروش دوخته بود تو افکارش شده بود بهش گفتم: نمیخوای یکم🤔 از سوریه واسم بگی؟نفس عمیقی کشید و گفت: چی بگم؟نگاهه 🙂 دوختم به لباش و شدم تا برام تعریف کنه... ... 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat 🌿 🍂 💐🍃 🍂🌺🍃 💐🍃🌼🍃🌸🍃🌿
📚✒️ 👨✈️ 📖 ❥ حسام توی اتاقک🚪 نشسته بودیم و داشتیم رو بررسی می کردیم . پرده ی دم اتاق رفت کنار و نور☀️ به داخل پاچید . از در وارد شد . همگی به طرفش برگشتیم . با همون لبخند🙂همیشگیش بی مقدمه رو به من گفت : داش حسام ! فردا گردان کمیلو بده به من . با تردید😳 نگاهش کردم . تو فرماندهی و مدیریتش شک نداشتم . منطقه رو مثل کف دستش می شناخت . ❥ ولی یاد حرف افتادم از طرفی جلوی ها نمی دونستم چی بگم ؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت : خب اگه خودت هم دوست😍 داری فرماندهی رو به بگیری ، بیا یه کاری کنیم ! سرمو تکون دادمو گفتم : چی ؟ اومد پیشم نشست و گفت : سکه💰 می ندازیم ، اومد من میرم ، 🙃 اومد تو برو !😉 به سمت دیگران چرخوندم پنج ، شش نفر بودیم مثل اینکه همشون بودن ببینن چی میشه #ج.زقیان از اون گوشه گفت : اشکان ؟ حالا چرا بیاد تو میری ؟ خندیدو گفت : نا سلامتی مقر منما ! میدونی فرمانده یه مرررررد میخواد ! عملیات مهمیه ، پایه ای ؟ ❥ حالت چهره ی😐 اشکان عوض شد . خیره نگاهش کرد و گفت : تو دنیا یه مرد پیدا شد که در برد روی دستش ، اونم (ع) بود . بقیه کفش اون مردم نمیشن . حمدی زد رو شونه ی اشکان و گفت : نه خوشم اومد،حرفای میزنی ... اشکان تک ای کرد و رو داد دستم . با حالت خاصی گفت : بیا بار بنداز ،هرچی اومد من تسلیم چشمامو بستم و گفتم سکه رو پرتاب کردم . که نگاه کردم اومده بود،دوباره پرتاب کردم شیر اومد😕 پرتاب بعدی، شیر متعجب نگاهش کردم ،عجیب بود🤔 دستی به موهای آشفتم کشیدمو تو گفتم : گرفتی🙄 ما رو داداش ؟خوبه خودت پرت کردی فرمانده جون ❥ عاجازنه تو گوشش👂 زمزمه کردم : جواب چی بدم ؟😔 _بهش بگو نه پسرت از این همه رنگین تره ، نه جونش ازین همه شهید عزیز تره 🍂 ازش فاصله گرفتمو کردمم با گفتم : اولین و آخرین که میری تو دل !!!! دستشو گذاشت رو و گفت : به روی فرماننده جان، مکثی کرد و گفت : کردم رمز عملیات 💚باشه ان شالله حاصل شه حاج ابوحیدر 😊 به اسم خطابم کرد . خبر نداشت بچه ها اسمشو گذاشتن : ... لبخند آلودی زدمو گفتم : ان شالله ... به حق بی بی... ... 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat 🌿 @shohda_shadat 🍂 💐🍃 🍂🌺🍃💐 💐🍃🌼🍃🌸🍃🌾
بهم گفت رفیق ما لیاقت داریم جزء 313 نفر باشیم؟! یه لبخندی زدم و با شرمندگی گفتم... بیا بشین گریه کنیم رفیق.. ما جزء ۲۵میلیون زائر کربلاهم نیستیم @shohda_shadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز شنبه↯ ۲۸ مهر ۱۳۹۷ ۱۰ صفر🏴 ۱۴۴۰ ۲۰ اکتبر ۲۰۱۸ ذکر روز : یـا ربـَّـــ اݪعـاݪـَمیــن #حدیث_روز 🍃کمترین آنچه از ثواب که به...
❣ اے قیام ڪنندهٔ بـہ حق جہــاڹ انتظار قدومت را می کشد چشمماڹ را بہ دیده وصاڸ روشڹ ڪڹ اے روشڹ تر از هرروشنایی @shohda_shadat
🔵دعای فرج آقا امام زمان (عج) فراموش نشود.. التماس دعا @shohda_shadat
شهید مدافع حرم #مرتضی(محمد)_عبداللهی @shohda_shadat
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟 🌟 💠 🔺معرفی شهید عبداللهی: شهید مدافع حرم «مرتضی عبداللهی» در تاریخ 9 اسفند 1366 در تهران چشم به جهان گشود  در تاریخ 23 آبان 1396 در نبرد تروریست های داعشی در استان دیرالزور در شرق سوریه به فیض شهادت نائل آمد. 🔻مصاحبه با همشر شهید عبداللهی؛ 🔹در خصوص معیار‌های ازدواج خود بگویید؟ آقا محمد درحالی تصمیم به ازدواج گرفتند که دانشجو سال سوم مهندسی عمران بودند و نه کار مشخصی داشتند و نه به سربازی رفته بودند. تاکید بر احترام به والدین، دغدغه و پشتکار شهید برای انجام تکالیف الهی از جمله خصوصیاتی بود که باعث شد با اطمینان محمد را انتخاب کنم. آذر ماه سال ۱۳۸۷ به عقد هم درآمدیم. در تمام این سال‌ها ما زندگی را با هم زندگی کردیم. من به همه پیشنهاد می‌کنم که زود ازدواج کنید تا تفریحات و لذت‌های زیادی از زندگی با یکدیگر ببرید. 🔹از خاطرات زندگی مشترک خود بگویید؟ اولین خرید زندگی ما عکس حضرت آقا بود که در کنار تابلو‌هایی که حاوی نام چهارده معصوم (ع) بود، به دیوار زدیم. آقا محمد همیشه با خوش‌رویی و لبخند وارد منزل می‌شدند و به خانه می‌گفتند: خانه قشنگ ما. به یاد دارم روزی به شوخی گفتند: اگر شما برای من آب بی‌آورید، به توفیقات شما افزوده می‌شود. پاسخ دادم: اگر شما هم ظرف‌ها را بشویید به اندازه مو‌های بدن خود ثواب می‌برید. سپس گفتند: کاری خواهم کرد که تا همیشه ثواب شستن ظرف‌ها برای من شود، و رفته بودند، ماشین ظرفشویی خریده بودند. 🔹در خصوص ویژگی‌های اخلاقی شهید بگویید؟ آقا محمد بسیار قدرشناس و صادق بودند، به نحوی‌که طی 10 سال زندگی مشترک، هیچ‌گاه از همسرم دروغ نشنیدم. همچنین وی همواره به دنبال رفاه و آسایش خانواده بودند؛ حتی اگر خود در سختی قرار می‌گرفتند. همیشه می‌گفتند: از امام حسین (ع) شرم دارم که در کربلا به فکر آسایش همسر و خانواده‌ام باشم، به همین خاطر هیچ‌گاه با هم کربلا نرفتیم. شهید عبداللهی ارادت ویژه‌ای به حضرت زهرا (س) داشتند و می‌گفتند: چادر، حجاب حضرت زهرا (س) است. اگر مشاهده می‌کردند خانم چادری به زمین می‌خورد، همان‌جا ایستاده و گریه می‌کردند. آقا محمد علاقه بسیاری به امام رضا (ع) داشتند. مدتی بود که دایم می‌گفتند: دلتنگ زیارت امام رضا (ع) هستم، اما می‌ترسم اگر به مشهد بروم از اعزام جا بمانم. رفتند و پیکر مطهر شهید بازگشت. زمانی‌که داخل معراج شهدا بودیم، به یاد حسرت زیارتی که بر دل شهید مانده بود، افتادم. روز خاک‌سپاری که مصادف با شهادت امام رضا (ع) بود، پرچم حرم امام رضا (ع) را برای او آوردند. 🔹به نظر شما مهم‌ترین دستاورد زندگی مشترک شما با شهید چه بود؟ سراسر زندگی ما سرشار از درس و آزمون بود. برای مثال گاهی می‌پرسیدند: ولایت من بیشتر است یا پدر؟ با نتیجه‌ای که می‌گرفتند، درس ولایت‌مداری می‌دادند. به یاد دارم روزی پدر همسرم ما را برای شام دعوت کرده بودند. آقا محمد، چون خسته بودند، گفتند: عذرخواهی کرده و می‌گویم: ان‌شاءالله فردا خدمت می‌رسیم. هنگامی‌که پدر آقا محمد تماس گرفتند، گفتند: چشم پدر، الان حرکت می‌کنیم. درحالی‌که خنده‌ام گرفته بود، گفتند: با اینکه از میزان علاقه من به پدرم آگاه هستید؛ اما من حضرت آقا را بیشتر از پدر خود دوست دارم و حرف آقا مهم‌تر است. 🔹چطور راضی به رفتن ایشان به سوریه شدید؟ زمانی‌که موضوع نبش قبر حجر بن عدی در سوریه توسط تکفیری‌ها مطرح شد، آن‌قدر آشفته شدند که مدتی خواب آرام نداشتند. می‌گفتند: تصور کنید که در کربلا بوده و امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) کمک می‌خواستند. چطور با این وابستگی کنار آمده و اجازه جهاد می‌دادید؟ پاسخ دادم: علاوه بر آن‌که شما را تشویق به جهاد می‌کردم خود نیز همراه شما می‌آمدم. گفتند: اکنون هم همین وضعیت است. به خاطر دارم مرتبه اول که از سوریه بازگشتند، داخل فرودگاه پرسیدند: اگر الان مجدد بخواهم به سوریه بروم، نظر شما چیست؟ گفتم: همین که شما را دیدم و مطمین شدم، سلامت هستید، برای من کافی است، مخالفتی نمی‌کنم. آقا محمد گفتند: اما واقعیت آن است که درباره این مسایل نباید اجازه گرفت؛ اگر نیاز باشد، باید رفت. البته به شوخی می‌گفتند که ناراحت نشوم. به این شکل امتحان می‌گرفتند. 🔹مهارت در رشته‌های غواصی، راپل، پاراگلایدر و تیراندازی را چگونه کسب کردند؟ آقا محمد پشتکار بسیاری داشتند و معتقد بودند: سرباز امام زمان (عج) باید همیشه آماده باشد. در راه رسیدن به این هدف هم بسیار سختی کشیدند. به خاطر دارم دوره آموزشی به مدت یک هفته از پنج صبح تا نیمه شب در سمنان در حال برگزاری بود. من سعی می‌کردم دلتنگی خود را بروز ندهم؛ اما آقا محمد با وجود تمام خستگی‌ها دو مرتبه از خواب خود گذشتند، به تهران آمدند، همدیگر را دیدیم و مجدد شبانه برگشتند. 💠 @shohda_shadat 🌟 💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟 🌟 💠 🔹از شهادت هم صحبت می‌کردند؟ بله، شهریور ۱۳۹۶ تصمیم گرفتیم به تفریح برویم. با وجود آن‌که دوست داشتیم تفریحات ما خانوادگی باشد، آن سفر جزء معدود سفر‌هایی بود که زودتر حرکت کردیم و ابتدا به گلزار شهدای بهشت زهرا (س) رفتیم. زمانی‌که به مزار شهید علی امرایی رسیدیم، آقا محمد گفتند، دوستانم می‌گویند: شبیه شهید امرایی هستم. سپس با خنده ادامه دادند: اگر شهید شدم، من را هم در قطعه ۲۶ خاک کنید. به شوخی گفتم: بالاخره شما می‌خواهید پیکر داشته باشید یا خیر؟ چون همیشه دعا می‌کردند هنگام شهادت ذره‌ای از بدن خود باقی نماند. پاسخ دادند: ان‌شاءلله پیکری باقی نمی‌ماند؛ اما اگر پیکرم بازگشت در این قطعه به خاک سپرده شوم؛ اما سنگ مزار نداشته باشم، چراکه به دلیل بازگشت پیکر شرمنده امام حسین (ع) هستم، دیگر شرمنده حضرت زهرا (س) نباشم. 🔹روز‌هایی که برای مرتبه دوم به سوریه اعزام شدند، چگونه گذشت؟ شب قبل از اعزام برای زیارت به قم رفتند. مرتبه دوم اعزام، هم من و هم همسرم حال عجیبی داشتیم؛ اما در مورد آن با یکدیگر صحبت نمی‌کردیم. از روزی که اعزام شدند تا دو هفته تب و لرز داشتم؛ اما به دلیل مراعات حال همسرم، دلتنگی خود را بروز نمی‌دادم. ۲۹ روز از نبودن همسرم می‌گذشت که عکس شهید را با نام شهید در اینترنت دیدم. آقا محمد سپرده بودند زمانی‌که به شهادت رسیدم بی‌تابی نکنید و برای امام حسین (ع) گریه کنید و فقط برای شهادت ائمه (ع) مشکی بپوشید 💠 @shohda_shadat 🌟 💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟