eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
568 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟 🌟 💠 🔺معرفی شهید وحید نومی گلزار؛ وحید نومی گلزار در پنجمین روز مرداد ماه سال ۱۳۶۱در شهر تبریز به دنیا آمد.  و دو برادر و خواهر هم بعد از خودش دارد.  وحید دوران دبستان خود را تا اول راهنمایی در شهر بندر عباس می خواند. از کلاس دوم راهنمایی تا دیپلم را در مدارس تبریز به اتمام می رساند. در ایام نوجوانی اهل مسجد بود و در آن فضاها روحیات خاصی پیدا می کند. وحید از آن بچه هایی بود که بیشتر از سنش می دانست و شناختش از دنیای اطراف بیشتر بود. رشد وحید در خانواده به گونه ای بوده که مطابق فرامین اسلامی بود. تقید به حلال و حرام در خانواده وحید یک اصل اساسی بود. و این عامل در عاقبت به خیری وحید نقش موثری داشته است. بعد از دریافت مدرک دیپلم راهی خدمت مقدس سربازی می شود. بعد از اتمام خدمت سربازی برای ادامه تحصیل در رشته آی . تی که پیش نیاز آن زبان بود وارد دانشگاه مولتی مدیا (MMU) کشور مالزی می شود. حدود یک سال و نیم در کشور مالزی بعد از اتمام دوره زبان انگلیسی  به ایران بازمی گردد. در پالایشگاه بندر عباس کارمند رسمی شرکت پخش فراورده های نفتی،  بازرس جایگاهای  cngو کارت هوشمند سوخت شرکت نفت می شود. پدر و مادرش بارها وحید را در حال نماز و راز و نیاز باخدا می دیدند که بسیار شور و شوق داشته و با طرز عجیبی گریه می کند و با خدا حرف می زند. همیشه حرف هایش به خداشناسی و یا آیات قرآن ختم می شد. وحید بیست و سوم دی ماه سال 88 در یک مراسم بسیار ساده و خصوصی با دختر عمه‌اش عقد می کند. در کل دوران نامزدی اش اصلاً همسرش را نمی‌بیند، وحید بندر عباس و همسرش تبریز، در طول این دوران فقط از طریق تلفن با همسرش در ارتباط بود. سه ماه بعد از عقد، مراسم عروسی نگرفتند، فقط یک شام دورهمی که کل فامیل بودند و بعد از آن برای شروع یک زندگی مشترک با همسرش به بندر عباس به خاطر مسایل کاری رفت. یک روز ناراحت از سر کار به خانه می آید و مستقیم می رود در آشپزخانه و وسایل را جدا می کند، نصف وسایل را برمی دارد. همسرش می گوید : « وحید این وسایل را چه کار میخواهی بکنی؟ »  می گوید: «دوستم تازه ازدواج کرده در منزلشان هیچی ندارند. از لوازم منزل آنهایی که ازنظرم اضافه است را جمع کردم تا به آنها بدهم. (در بندر عباس به دختر جهیزیه نمی دهند، همه وسایل را از اول باید یا عروس و داماد باید خودشان بخرند و یا از کهنه ها و قدیمی های دوست و آشنا استفاده کنند.) دو سه روز بعد پدر زن و مادر زن وحید از تبریز به بندر عباس می روند. زودپز نداشتند تا برایشان غذا درست کنند، مادر خانمش با تعجب می گوید: «جهیزیه ات که زودپز بود آن را بیاور تا غذا درست کنیم.» همسر شهید می گوید: «وحید نصف وسایل را جمع کرد و به دوستش که تازه ازدواج کرده داد.» در آن مدتی که در بندر عباس بودند این کار وحید سه مرتبه تکرار می شود.حتی موتورش را به یکی از دوستانش می بخشد تا دوستش و همسرش به گردش بروند و زندگی مشترک‌شان نابود نشود. حاصل زندگی مشترک وحید آرتین کوچولو است. آرتین یک اسم ترکی به معنای پاک و مقدس و روزی آور است.  وحید به خاطر معنای آرتین ان را برای پسرش انتخاب کرد. ارتین اصل زندگی اش بود. همیشه آرتین پسرش را آرتین خدا صدا میزد و حتی در وصیت نامه اش هم آرتین خدا نوشت و اعتقاد داشت پشت و پناه و پدر واقعی ارتین خداوند است. همیشه به شوخی می گفت من ماندنی نیستم، من شهید خواهم شد، قیافه ام شبیه شهداست. و آن قدر این حرف را تکرار کرده بود که حتی همسرش هم به شوخی و خنده با او همکلام می شد و می گفت: «وحید قرار است شهید شود.» تمامی کارهایش را به یک اندازه وارد می شد، و بقیه  را می سپرد به خدا. اعتقادش این بود که همه کارها دست خداست و به این مسئله باور و ایمان قلبی داشت. گذشت زیادی داشت. وقتی با او برخورد نامناسبی انجام می شد، می گفت: «عیبی ندارد، فکر می کند من نفهمیدم، اما بگذارید دلش خنک شود!» وحید یک محقق بود. برای تمام صحبت هایش از قرآن دلیل و شاهد می آورد و همه این مباحث را بدون اینکه کلاس رسمی یا دوره‌ای شرکت کرده باشد، صرفاً با مطالعات خود مطرح می کرد و به بحث می پرداخت. مسائل عقیدتی را بدون مطالعه قبول نمی کرد! همیشه در حال تحقیق بود و هر حرفی ، بخصوص مطالب عقیدتی را ، قبول نمی کرد مگر اینکه در مورد آن پژوهش کند و به حقیقت ماجرا پی ببرد. وحید بسیار صادق و  ساده بود. با آن سادگی دلش بود که می توانست با خدا ارتباطی عمیق برقرار کند. وحید اخلاق خوب و چهره ی همیشه خندانش داشت. دست و دلباز و اهل کمک به مردم بود. همیشه با حق بود، ولی هیچ وقت به کسی بی احترامی نمی کرد حتی اگر حقش ضایع می شد. احترام به بزرگتر را واجب می دانست. 💠 @shohda_shadat 🌟 💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟 🌟 💠 با شروع جنگ و نابسامانی ها در منطقه و توهین و اهانت گروه های تروریستی، تکفیری به مقدسات دینی و مذهبی و هتک حرمت به ساحت حرمین شریفین در کشور عراق و سوریه ، وحید برای دفاع از حرم حرم تصمیم به رفتن می گیرد. وقتی حرف از رفتن به عراق را می زند، چون یک پسر کوچک دارد همه مخالفت می کنند. چون کارمند شرکت نفت بود درآمد  درآمد خوبی داشت ، و اصلا مشکل مالی نداشت، گرفتن مرخصی از شرکت نفت خودش یک کار خیلی سختی بود، ولی وحید به خاطر اهدافش توانست چند ماه مرخصی بدون حقوق بگیرد.  وقتی آوارگی و بدبختی مردم عراق و سوریه ویمن و...رامی بیند،  می گوید : « فکر می کنیم نماز می خوانیم و روزه می گیریم و خرده کار خیر  انجام می دهیم مسلمانی تمام شد؟ در عراق مردم را ذبح می کنند، انسانیت ، شیعه و اسلام را ذبح می کنند، اگر من و ما نرویم هر کس بهانه ای دارد که نرود. مثل زمانی که امام حسین (علیه السلام)صدای " هل من ناصر ینصرنی " سر داد که فقط 72 تن ماندند و بقیه به همان عناوینی ماندند که شاهد مثله شدن باشند.» هشت ماه قبل از اعزامش در تلاش می شودکه بتواند از ایران اعزام شود. اما چون اعزام رسمی نیروها وجود نداشت، نمی تواند از هیچ طریقی به نتیجه برسد. پیش هر کسی که می شناخته می رود و در آخر به او گفته بودند: «که اگر اولویتی هم باشد با افراد نظامی است.» بعد از این که از ایران ناامید می شود همراه عمویش یک ماه مانده به محرم به عراق می رود. تا این که پس از ماجراهای فراوان که همگی برای اثبات اشتیاق وحید جهت حضور در جبهه مقاومت بود، بلاخره می تواند در یکی از جیش های عراق پذیرش میشود. آخرین دیدارش با همسرش متفاوت بود. صبح خیلی زود بیدار می شود، همه کارهایش را انجام می دهد. برای آخرین بار با اینکه دیرش هم شده و عجله داشته، با اصرار ارتین را به آرایشگاه می برد. و در مسیر رفتن تا محل قرار برای اعزام همسرش می گوید : « خیلی دوست دارم به مشهد برویم.» وحید می گوید : « انشالله این دفعه که از مشهد برگشتم بدون وقفه به مشهد می رویم.» با همسرش به محل اعزام می رسند، وحید مدتی در عراق بود از دنیا و متعلقاتش چشم می پوشد. حتی روزی که پدرش او را در جریان مراسم عقد خواهرش  قرار می دهد و از او می خواهد در مراسم عقد خواهرش شرکت داشته باشد، وحید راهی ایران می شود، ولی در مرز مهران دوستانش او را در جریان عملیاتی قرار می دهند، وحید جهاد را به حضورش در مراسم ازدواج خواهرش ترجیح می دهد و از مرز، باز هم راهی منطقه برای مبارزه با تکفیری ها می شود. در مدت کمی هم که در عراق بود بر حسب نبوغ نظامی و رشادتی که از ویژگی های منحصر رزمندگان ایرانی است، خیلی زود بین رزمندگان عراقی شناخته شده می شود. در آنجا هم نمی‌توانست بیکار بنشیند، رزمندگان عراقی به گونه ای بودند که منتظر می شدند که داعش حمله کند سپس آنها دفاع نمایند که وحید همیشه نسبت به این مسئله منتقد بود. تا این که فرمانده‌شان به او گفته بود: «اگر بیست مرد جنگی مثل شما داشتم، مطمئن باشید که منتظر حمله ی داعش نمی ماندم.» بسیار اتفاق می افتد بسته های امدادی آمریکایی ها که برای داعش از بالگرد هایشان می انداختند به دست نیروهای جبهه مقاومت می رسید، آنها بسته ها را به وحید می دادند که نحوه کاربرد ابزارها را برای‌شان ترجمه کند.  بسیاری از فرماندهان عراقی که همگی دوره های عالی نظامی را گذرانده اند از وحید درس می گرفتند. می دانست که چطور از یک سلاح می شود بهره بهتر برد. چگونه می شود یک سلاح را ترمیم و بازسازی کرد. وحید را کسی در تبریز نمی شناسد! او در عراق به واسطه اقدامات و ابتکاراتش خیلی شناخته شده است. چندین مورد هم هوش و ذکاوت وحید باعث شده بود که نیروهای نفوذی داعش در بین رزمندگان شناسایی و دستگیر شوند. دو روز مانده تا عاشورا سال 94 همرزمانش به وحید می گویند: «بیایید تا شروع عملیات به زیارت امام حسین (ع) برویم و برگردیم.» وحید قبول نمی کند و می گوید: «امروز کربلا همین جاست و من جای دیگری نمی روم.» وحید تک تیر انداز بود، صبح روز عاشورا مسئولیت حراست از یک معبر را بر عهده داشته. او در بالای یک پشت بام مستقر می شود و از گروه ۲۰ نفری داعش که از آن نقطه قصد نفوذ داشتند، ۱۲ نفر را به درک واصل می کند. کم کم داعشی ها خودشان را به وحید می‌رسانند و با پرتاب نارنجک در مرحله ی اول او را از ناحیه دست زخمی می کنند. سپس وقتی وحید می خواسته جایش را عوض کند تیربار را می بنندد و او را به شهادت می رسانند. 💠 @shohda_shadat 🌟 💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
بعد از شهادت وحید داعشی ها شدت حملات را بیشتر کردند، چون می خواستند به پیکر وحید دست یابند و تبلیغات رسانه ای انجام دهند. همرزمانش که متوجه این مسئله می شوند، تلاش می کنند که پیکر به دست داعشی ها نیفتند که در این درگیری منطقه وسیعی از بیجی را از دست داعشی ها پاکسازی می کنند. شهادت وحید عمل به زیارت عاشورا بود، وحید با شهادت خود اعتقادش به زیارت عاشورایی را که مدام آن را می خواند، عملا نشان داد. 💠 @shohda_shadat 🌟 💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
4_5929381529573658477.mp3
2.36M
لحظه آخرم جاے شهادتیݩ با نفس میگم جاݩ من حسین 1⃣1⃣روز تا اربعین حسینی @shohda_shadat
سلام بزرگواران. ظهرتون بخیر. از اعضای بزرگوار کانال هرکس زیارت سیدشهدا در ایام اربعین نصیبشون شده ماها که روزیمون نشد و جامانده ایم 💔را فراموش نکنید.🙏 🌹
ﺣﺴﯿـــﻦ ﺟـــﺎﻥ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻋﺎﺷﻘــــﯽ ﺍﺕ ﺧﯿﻠـــﯽ ﺩﺍﻍ ﺍﺳﺖ ﺍﯾـــﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ … ﺑﻪ ﻫـــﺮﮐﺲ ﻣﯽ ﺭﺳــــﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳـــﻼﻡ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠـــﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻡ : ” ﺍﻟﺤﻤــــﺪﻟﻠﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﻋـــﺎﺯﻡ ﮐــــﻮﯼ ﺣﺴﯿـــــﻦ ﻫﺴﺘﻢ ” … ﻣﯽ ﺑﯿﻨـــﯽ ﻫﻤـــﻪ ﺍﺯ ﺍﺟﺮ ﻧﻮﮐــــﺮﯾﺸﺎﻥ ﻣــــﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺷﺘﯿــــﺎﻕ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺳﺨــــﻦ ﻣﯽ ﮔـــــﻮﯾﻨﺪ ﻭ ﻣـــﻦ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠـــﺎﺯﯼ ﻭ ﻏﯿﺮﻣﺠـــﺎﺯﯼ ﺩﻝ ﺧـــﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻦ ﺟﻤﻠــــﻪ ﺍﯼ : ” ﺍﻟﺘﻤـــﺎﺱ ﺩﻋـــﺎ ” … ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻃﻔﯿﻞ ﻭﺟﻮﺩ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧــــﺖ ﺳﻬﻤـــﯽ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ … ﺍﻣﺎ ﺩﯾـــﮕﺮ ﻃﺎﻗـــﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺧﺴﺘــــﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ … ﻧﻤـــﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﺎﻣـــﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻓﺮﺳﺘــــﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﺳﺨــــﻦ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭ ﺳﻬـــﻢ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺣﺴــﺮﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺣﺴــﺮﺕ … ﺁﺧﺮِ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺳﻬـــﻢ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺷﻤﺎﺭﺵ ” ﺍﻟﺘﻤـــﺎﺱ ﺩﻋـــﺎ ” ﮔﻔﺘﻦ ﻫﺎﯾﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺪﺭﻗـــﻪ ﯼ ﺭﺍﻩ ﻋﺸــﺎﻗﺖ ﮐــــﺮﺩﻩ ﺍﻡ … ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﺳـــﺖ ﻣــﯽ ﺭﻭﻡ ﺍﺭﺑـــﺎﺏ؛ ﻣــﺮﺍ ﺩﺭﯾـــﺎﺏ … ﺍﻟﻠﻬـــــﻢ ﺍﺭﺯﻗﻨــــﺎ @shohda_shadat
پدر بازکن چشمان سیاهت را تاجهانم روشن شود سرت راروۍ پاهایم بگذار درآسمان چشم هایت"ماه"میشوم قصه میگویم ازهزارویک شب عشق این بارمیخواهم من برایت پدری کنم😭 #شبتون_به_دوراز_دلتنگی #دردانه_شهیدجعفرزاده @shohda_shadat
از تمام خلق کنایه شنیدم یاحسین(ع)♥️ بطلب توروجان یل ام البنین... #اربعین_داغ_حرم_به_دلم_نگذاری #برای.ادمینتون.دعای.ویژه.کنید🌸💚 @shohda_shadat
📚✒️ 👨✈️ 📖 ❖ موهای شقیقه اش کمی شده بود خسته و بود میون اون محاسن مشکیش چند تار سفید خودنمایی میکرد چه با خودش کرده بود؟😔 ❖ از سرم افتاد موهام به صورتم شلاق زدن یه قدم👣 عقب رفتم و به تبعیت ازم وارد شد، درو🚪 پشت سرش بست آروم جلو اومد. گذاشت رو سرش داغ داغ بود نفسای به صورتم می خورد گرفتم از این همه نزدیکی دستشو لای موهام برد و آروم روشون بوسه زد نگاهشو به پایین دوخت رد دنبال کردم درست رو فندق👶 متوقف شده بود غم زد زانوزد سرشو گذاشت رو شکمم فندق بی وقفه تکون می خورد و لگد می زد👣 مثل اینکه از من خوشحال تر بود😍 مردد دستمو جلو بردم آروم موهاشو نوازش کردم دلم❤️ بی قرار بود، ❖ چقدر دلم❤️ واسه این تنگ شده بود. بالاخره لب از لب باز کردم😊 و گفتم: یه چیزی بگو دلم واسه تنگ شده😔 بالا اورد و گفت قدرت حرف زدنو ازم میگیره😩 چرا انقدر شدی؟ سرشو انداخت زیر شونه هاش بی وقفه می لرزید به تپش افتاده بود طاقت این حالشو نداشتم یقین پیدا کردم که چیزی شده جرات نداشتم بهش دست بزنم وقتی انقدر با گریه میکرد😭 دستشو گرفتم گفت و بلند شد با اون یکی دستش پاک کرد، ❖ چند که جلو تر رفتیم متوجه شدم درست راه بره کردم لبه ی تخت بشینه اصلا خوب نبود😩 اینو میشد به راحتی از فهمید کنارش نشستم صدای جیرجیرک فضارو پر کرده بود با صدای ارومی گفتم: نکنه🤔 باز زخمی شدی؟ ... 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 @shohda_shadat 🌾 🍂 💐🍃 🍂🌺🍃💐 💐🍃🌼🍃🌸🍃
📚✒️ 👮 📖 ❖ سرشو به نشونه ی 😔 تکون داد اروم بلند شدم و به سختی روی زمین نشستم بند 👞 باز کردم خواستم جوراباشو در بیارم که صورتش از مچاله شد،اخ بلندی گفت😩 با بهش نگاه کردممم و گفتم: مگه نگفتی نشدی؟😲 ❖ تو وقت نبود هی کفشامو در بیارم پاهام زده😔 از بس این جورابارو در نیاوردم به زخما کردم😭 با ملایمت جوراباشو در اوردم و در همون حین گفتم: یکم تحمل کنی تموم میشه، ❖ با دیدن 😱زخماش ریش شد از جا بند شدم بغض راه بسته بود عمیقی کشیدم و سعی کردم خودمو کنم،صبر کن بتادین بیارم وارد خونه شدم و یه تشت اب💦 برداشتم خیلی سنگین شده بودم به سختی از ها پایین اومدم و تشتو از حوض پر کردم سنگین بود ولی با هر سختی بود اوردمش جلوی پای حسام اروم گذاشتم تو تشت،🙂 ❖ چشماشو👀 بسته بود و دستاشو به تخت تکیه داده بود آهسته تو اب ریختم رنگ قرمزش تو آب پخش شد دستمو بردم تو اب و 😍 گونه پاهاشو لمس کردم صورتش از درد فشرده شده بود،😔 ❖ با صدای الودم گفتم: من قربون این تنت بشم مثه برق گرفته ها باز کرد و گفت: خدا نکنه😐 من این فاطمه گفتنات نگاهم کرد و گفت: مثه مامانا👪 حرف میزنی! یه نگاه به شکمم انداختم و گفتم: مگه نیستم؟♀ نگاه امیزی کرد و گفت: چقدر مامان شدن بهت میاد!😍 ❖سرم انداختم زیر و به کارم ادامه دادم دستای کرد تو آب دستامو گرفت تو دستش اوردتشون بالا بوسه ی😘 نرمی روشون کاشت و گفت: این زخما رو بشوری شما الان باید کنی دستمو کشید سمت خودش و وادارم کرد تا روی تخت بشینم ❖ نگاهشو به روبروش دوخته بود تو افکارش شده بود بهش گفتم: نمیخوای یکم🤔 از سوریه واسم بگی؟نفس عمیقی کشید و گفت: چی بگم؟نگاهه 🙂 دوختم به لباش و شدم تا برام تعریف کنه... ... 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat 🌿 🍂 💐🍃 🍂🌺🍃 💐🍃🌼🍃🌸🍃🌿
📚✒️ 👨✈️ 📖 ❥ حسام توی اتاقک🚪 نشسته بودیم و داشتیم رو بررسی می کردیم . پرده ی دم اتاق رفت کنار و نور☀️ به داخل پاچید . از در وارد شد . همگی به طرفش برگشتیم . با همون لبخند🙂همیشگیش بی مقدمه رو به من گفت : داش حسام ! فردا گردان کمیلو بده به من . با تردید😳 نگاهش کردم . تو فرماندهی و مدیریتش شک نداشتم . منطقه رو مثل کف دستش می شناخت . ❥ ولی یاد حرف افتادم از طرفی جلوی ها نمی دونستم چی بگم ؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت : خب اگه خودت هم دوست😍 داری فرماندهی رو به بگیری ، بیا یه کاری کنیم ! سرمو تکون دادمو گفتم : چی ؟ اومد پیشم نشست و گفت : سکه💰 می ندازیم ، اومد من میرم ، 🙃 اومد تو برو !😉 به سمت دیگران چرخوندم پنج ، شش نفر بودیم مثل اینکه همشون بودن ببینن چی میشه #ج.زقیان از اون گوشه گفت : اشکان ؟ حالا چرا بیاد تو میری ؟ خندیدو گفت : نا سلامتی مقر منما ! میدونی فرمانده یه مرررررد میخواد ! عملیات مهمیه ، پایه ای ؟ ❥ حالت چهره ی😐 اشکان عوض شد . خیره نگاهش کرد و گفت : تو دنیا یه مرد پیدا شد که در برد روی دستش ، اونم (ع) بود . بقیه کفش اون مردم نمیشن . حمدی زد رو شونه ی اشکان و گفت : نه خوشم اومد،حرفای میزنی ... اشکان تک ای کرد و رو داد دستم . با حالت خاصی گفت : بیا بار بنداز ،هرچی اومد من تسلیم چشمامو بستم و گفتم سکه رو پرتاب کردم . که نگاه کردم اومده بود،دوباره پرتاب کردم شیر اومد😕 پرتاب بعدی، شیر متعجب نگاهش کردم ،عجیب بود🤔 دستی به موهای آشفتم کشیدمو تو گفتم : گرفتی🙄 ما رو داداش ؟خوبه خودت پرت کردی فرمانده جون ❥ عاجازنه تو گوشش👂 زمزمه کردم : جواب چی بدم ؟😔 _بهش بگو نه پسرت از این همه رنگین تره ، نه جونش ازین همه شهید عزیز تره 🍂 ازش فاصله گرفتمو کردمم با گفتم : اولین و آخرین که میری تو دل !!!! دستشو گذاشت رو و گفت : به روی فرماننده جان، مکثی کرد و گفت : کردم رمز عملیات 💚باشه ان شالله حاصل شه حاج ابوحیدر 😊 به اسم خطابم کرد . خبر نداشت بچه ها اسمشو گذاشتن : ... لبخند آلودی زدمو گفتم : ان شالله ... به حق بی بی... ... 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat 🌿 @shohda_shadat 🍂 💐🍃 🍂🌺🍃💐 💐🍃🌼🍃🌸🍃🌾