🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
چند نفر موافق هستند پارت بگذارم ؟🤔 اینجا بهم بگو👇👇 https://EitaaBot.ir/poll/tswp
درصد مشارکت هرچقدر بالا باشه احتمال پارت گذاشتن بالا میره
از 231 نفر دست کم 100نفر نظر بدن لطفا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_25 #وصال بریک: خانم عباسی شما برید ایران من قول میدم ایلیا و پسرتون رو سالم به شما برگردونم.
#پارت_26
#وصال
استاد: سلام، خوش اومدی عزیزم
فاطمه: سلام استاد، واقعا چقدر نیاز داشتم به آغوشتون تو این شرایط
استاد: بیا داخل چند نفر دیگه هم هستن
محمد: سلام خانم دکتر
علیرضا: سلام آبجی
حسین: سلام علیکم
فاطمه: اینجا چه خبره!؟
استاد: مگه ایلیا و امیر مهدی غیب نشدن؟
فاطمه: شما از کجا میدونید؟
محمد: ما از همه چی خبر داریم، باید بگم الکس میخواست این نقشه رو سالها پیش تو ایران اجرا کنه، به دلایلی که مکانش نیست بگم نتونست ولی نهایتا امروز از این فرصت استفاده کرد.
فاطمه: علیرضا تو اینجا چیکار میکنی؟
علیرضا: امشب خیلی چیزها رو میفهمی آبجی
استاد: ایشون هم آقا حسین دیان هستن پسر عموی همسرت.
فاطمه: ولی ایلیا همش چند وقته خانوادهاش روپیدا کرده.
اون شب من متوجه شدم که برادرم و استاد تو وزارت اطلاعات هستند، آقا محمد هم یکی از اونا بود.
حسین آقا هم بعد از اینکه ایلیا یک ماه پیش لبنان بود، متوجه قضیه میشه و جز ارتش حزب الله.
استاد: اینجا اومدیم تا تصمیم بگیریم که چیکار باید بکنیم.
محمد: خانم دکتر شما همراه آقا حسین و علیرضا باید برید لبنان.
فاطمه: اونجا چرا!؟
استاد: چون متوجه شدیم همون ساعت اول که ایلیا رو گرفتن برده اسرائیل.
فاطمه: چی!؟ کی تونست این کار رو بکنه؟
حسین: احتمال میدم هنوز نرسیده باشن اسرائیل، از اینجا تا اسرائیل خیلی راهه.
فاطمه: خب جلوشون رو بگیرید.
علیرضا: اون فقط به ایلیا و پسرت اکتفا نمیکنه، اون دنبال تو هم هست، اون در درجه اول باید فکر کنه که تو از آمریکا خارج شدی و رفتی لبنان، اون وقت معلوم میشه که واقعا اونا خارج شدن یا نه.
استاد: نگران نباش، ما میدونیم آقای بریک و لوکاس هم دنبال اونا دارن میگردن، فقط حواست باشه اونا چیزی نفهمن از حضورمون، به یه بهونهای بزن بیرون از اونجا در اسرع وقت باید بری لبنان.
فاطمه: باشه چشم، من.... من....
علیرضا: خواهر با این استرس نمیتونی کاری کنی آروم باش گفتم که قول میدم شوهرت و بچه رو سالم بهت برگردونیم.
بهانه تراشی سخت ترین کاری بود که تو اون لحظه از من توقع داشتن انجام بدم.
بریک: اجازه بدید خودم شخصا شما رو بدرقه کنم خانم من نگران هستم
فاطمه: نه جناب ممنون، فقط لطفا هر خبری شد فورا به من اطلاع بدید من منتظرم.
ماکان: من با شما میام، به عنوان برادر شوهر منو قبول کنید، ایلیا برادر من، درسته از یه پدرو مادر نیستیم ولی درست نیست من همه چی رو بخاطر تغییر دینش فراموش کنم و به شما پشت کنم
فاطمه: از همه شما ممنون هستم، بابت این همه درکتون، جناب بریک، ماکان من تو این مدت متوجه شدم حساب مردم آمریکا از دولت جنایتکارش جداست، از همه شما ممنون هستم، ولی من باید تنها برم، زود هم برمیگردم شوهر و بچهام رو حتما باید پیدا کنم.
بریک: بیشتر از این اصرار نمیکنم، زودتر برید تا من خیالم راحت بشه شما جاتون امنه.
فاطمه: ممنون.
برای رفع شک سمت فرودگاه رفتم، از اونجا بعد از یک ساعت انتظار همراه علیرضا و آقا محمد برگشتم منزل خانم سلیمانی.
استاد: همه وسایلت رو اینجا بزار، هیچی با خودت نبر.
علیرضا: بلیط پرواز به لبنان سه ساعت دیگهاست، زودتر باید بریم.
محمد: بچهها بچهها یه خبر.
فاطمه: چیه!؟ ایلیا پیدا شده، بچهام!؟
محمد: همین الان جاسوسهامون خبر دادن که ایلیا و بچه هنوز آمریکا هستن، اما قصد دارن اونا رو به زودی بفرستن اسرائیل.
فاطمه: حالشون چطوره!؟ بچهام بچهام حتما خیلی ترسیده و گرسنه است.
استاد: فاطمه جان، آروم باش عزیزم.
تا برسم لبنان جون به لب شدم، نمیدونم چند دورصلوات فرستادم و آیه الکرسی خوندم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_26 #وصال استاد: سلام، خوش اومدی عزیزم فاطمه: سلام استاد، واقعا چقدر نیاز داشتم به آغوشتون تو
اینو واسه اون شش نفری گذاشتم که نظر دادن
بقیه هم نظر بدن یه پارت دیگه میدم
تا بیست نظر برسه پارت میدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[محبت امیرالمؤمنین]
تب کردن امام علی به خاطر قنبر
شیخ عباس صراف
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
[محبت امیرالمؤمنین] تب کردن امام علی به خاطر قنبر شیخ عباس صراف
پدر است دیگر🥺
برای فرزندش تب کرد😭
آه آه، چه پدری ما داریم
کاش قدر بدونیم
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_26 #وصال استاد: سلام، خوش اومدی عزیزم فاطمه: سلام استاد، واقعا چقدر نیاز داشتم به آغوشتون تو
#پارت_27
#وصال
فاطمه: چی شد خبری ندادن از آمریکا؟
علیرضا: نه آبجی هنوز هیچی، چیزی که برا ما روشنه اینه که اونا از آمریکا خارج نشدن.
فاطمه: بچهام تحمل نداره، پنج روز که خبری ازش ندارم، کجا میخوابه، چی میخوره، مبادا ترسونده باشنش، ای خدا چه بلایی سرش اومده؟
علیرضا: با این فکرها خودت رو اذیت نکن، برو یکم بخواب، پنج روز نه غذا خوردی نه خوابیدی، یکم استراحت کن.
فاطمه: علیرضا تو نمیتونی درک کنی من چه حالی دارم، اون الکس هر چیزی ازش سر میزنه، اون وحشی بچه و بزرگسال فرقی به حالش نداره، اون کینه داره از ایلیا، این کینه دو طرفه کار دستمون داد.
حسین: بیاید، بیاید، همین الان خبر دادن اونا هنوز آمریکا هستن، جاسوس نفوذیمون گفت فقط ایلیا پیش الکس، بچهای اونجا نیست.
فاطمه: چی! بچهنیست؟ یعنی چی نیست؟ پس بچه من رو چیکار کردن؟
علیرضا: همین که ایلیا اونجاست خوبه، کارمون راحتتر میشه.
فاطمه: بیاید برگردیم آمریکا
علیرضا: یعنی چی برگردیم ؟ ما بخاطر تو اومدیم، اون نباید دستش به تو برسه اگر تو رو هم گرو بگیره کارمون سخت میشه.
فاطمه: الان شما اینجا چیکار میتونید بکنید؟ بچهام نیست، معلوم نیست چه بلایی سرش آورده، من اینجا دلم امون نمیده.
دریغ از یه ذره توجه، من هرچی ضجه و ناله کردم اون دوتا کار خودشون رو پیش میبردن.
الان حال و روز خانوادهام اونجا چطوریه؟ حتما خبر رو شنیدن و حسابی نگران شدن.
حسین: ولی واقعا چه بلایی سر بچه آورده؟ یهودیا سابقه سیاهی تو نابود کردن بچهها دارن، راستش آرزو میکنم بچهمرده باشه، اگر زنده باشه حتما داره زجر میکشه.
علیرضا: آره، اینم حرفیه؛ ولی هر بلایی سر بچه اومده باشه خواهرم دق میکنه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
اما صبحم ساخته شد امروز😍😍
خبر رسیده سوراخ سوراخ شدن اسرائیلیها🤩🤩
ذوق مرگ شدم، به کلی خواب از سرم پرید
صبحتون حسابی بخیر💝♥️
آقا به مناسبت موشک باران اسرائیل و پ...ره شدن ن ت ان ی اب و 🤩🤩
امشب منتظر دوتا پارت خفن باشید عزیزان😍😍
بخاطر همین اتفاق تغییراتی تو رمان ایجاد شده❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺از داخل فلسطین: یا امام علی یا حسین یا فاتح خیبر❤️❤️❤️❤️
إِذا جاءَ نَصرُ اللَّه وَالفَتح . . .
#طوفان_الاحرار | #انتقام_سخت🇮🇷
أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ . . .
اندکی صبر، سحر نزدیک است !
#طوفان_الاحرار | #انتقام_سخت🇮🇷
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_27 #وصال فاطمه: چی شد خبری ندادن از آمریکا؟ علیرضا: نه آبجی هنوز هیچی، چیزی که برا ما روشنه
#پارت_28
#وصال
حسین: خواهرتون امروز بیرون نیومدن از اتاق؛ بهشون سر بزنید.
علیرضا: سخته برام حقیقتش، منم دارم مثل اون خسته میشم، من مطئنم اگر بحث بچهاش نبود اینقدر خودسوزی خودخوری نمیکرد، اون دختر خیلی قویه.
حسین: حق داره خب، مادر ولی علیرضا خواهرت بچهاش رو مخفیانه بردن، ممکنه هم زنده باشه، ولی تو غزه مادرها فرزندانشون از میان دستاشون ربوده میشن، رو دستاشون کشته میشن.
اینا رو بهشون بگو بدونه تنها کسی نیست که یهودیا این بلا رو سرش آوردن.
علیرضا و حسین در حال صحبت کردن بودن که فاطمه با عجله وهراسان از اتاق اومد بیرون.
فاطمه: علیرضا بچهام، علیرضا اون اون میخواد بچهام رو .....
علیرضا: آروم باش، آروم درست توضیح بده چی شده.
فاطمه: اون یه عکس برام فرستاده، الکس بچهام رو به فروش گذاشته شد، میخواد بچهام رو بفروشه، علیرضا تو رو خدا نذار بچهام رو از من بگیرن.
حسین: میشه موبایل تون رو بدید؟
علیرضا: فکر نمیکردمالکس اینقدر احمق باشه.
حسین: اون با این کار به ما یه خط داد، کارمون راحتتر شد.
فاطمه: من باید برم آمریکا، هرچقدر هزینه بخواد بهش میدم تا بچهام رو پس بده.
علیرضا: فاطمه تو چرا اینقدر هولی!؟ فاطمه این حماقت الکس به نفع ما شد، ما الان میتونیم هم الکس رو دستگیر کنیم هم ایلیا و بچهات رو پس بگیریم.
حسین: درسته، این عکس خیلی میتونه به ما کمک کنه، شما فقط آروم باشید بسپارید به ما همه چی رو.
وقتی دیدم که اونا حال و روز من رو متوجه نمیشن و درک نمیکنن، تصمیم گرفتم خودم دست بکار بشم.
شبانه از خونه امن بیرون زدم و رفتم فرودگاه، یه بلیط به هر سختی بود به مقصد آمریکا پیدا کردم و مسیر برگشت رو پیش گرفتم.
قطعا الان خونه ایلیا سفید شده بود و کسی کاری بهش نداشت، پس میتونستم برم اونجا و چراغ خاموش عمل کنم.
قصد کردم یه تغییر چهره انجام بدم، تا برسیم آمریکا نقشه رو تو برگه برا خودم نوشتم و برنامه ریختم که چطور اجراییش کنم.
من برا بچهام حاضر بودم هرکاری بکنم، قبل از اونا بحث استفتاء چندتا قضیه رو چک کردم تا ازکاری که میخوام انجام بدم مطمئن باشم و با خیال راحت پیش برم.
..........
علیرضا: حسین پاشو، فاطمه نیست.
حسین: یعنی چی!؟ کجا رفتن؟
علیرضا: حتما رفته آمریکا، فورا خبر بده حواسشون باشه، ببین دستور چیه؟ ما هم برگردیم یا نه؟
حسین: باشه.
محمد: به به سربازان غیور خدا قوت، چه خبر؟
حسین: آقا محمد شرمنده، ولی مرغ از قفس پرید.
محمد: چی!؟ تو که نمیخوای بگی منظورت...
حسین: دقیقا آقا، احتمالا پر کشیده سمت شما
محمد: حله حسین جان، تمام؛ شما فعلا مستقر باشید تا دستور بعدی رو بهتون برسونم.
حسین: چشم.
محمد: خانم سلیمانی، نیروهات رو آماده باش کن که مرغمون داره میاد این ور.
سلیمانی: ای وااای، چیکار کرده؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_28 #وصال حسین: خواهرتون امروز بیرون نیومدن از اتاق؛ بهشون سر بزنید. علیرضا: سخته برام حقیقتش
چرا بعد از سه ساعت فقط ۲۰نفر دیدن؟
بقیه کجان؟
برا بقیه پارت قابل مشاهدهاست؟
ولی فکر میکنم اسرائیل در پاسخ به سیلی دیشب
ایتا رو با موشک زده😂😂
وگر نه این حجم از کند بودن اینترنت و بالا نیومدن ایتا غیر طبیعیه
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_28 #وصال حسین: خواهرتون امروز بیرون نیومدن از اتاق؛ بهشون سر بزنید. علیرضا: سخته برام حقیقتش
#پارت_29
#وصال
سلیمانی: نمیتونم پیداش کنم.
محمد: یعنی چی!؟ خونه همسرش نرفته؟
سلیمانی: نه، اونجا خاموشه و معلومه کسی توش نیست، چند نفر رو مراقب گذاشتم گفتن کسی وارد خونه نشده.
محمد: تو فرودگاه چی؟ اونجا هم کسی ندیده اونو؟
سلیمانی: دقیقا مسئله اینجاست که کسی ورودش رو تو فرودگاه تایید نکرد.
محمد: امیدوارم اتفاقی براشون نیفتاده باشه، یا عاقل شده باشن و برگشته باشن لبنان.
حسین: خواهرت آمریکا نرفته.
علیرضا: دارم دیوونه میشم، مطمئنم رفته آمریکا، اما کجا نمیدونم.
حسین: اصلا تو فرودگاه کسی اونو ندیده
علیرضا: از همین میترسم، میگم نکنه لحظه ورود گیر افتاده.
حسین: اگر اینطور بود حتما میفهمیدیم، من فکر میکنم ایشون با یه نقشه از پیش آماده از اینجا رفتن.
علیرضا: تو میگی ممکنه کجا رفته باشه؟
حسین: من شک ندارم که آمریکا رفته.
.......
فاطمه: به کسی که نگفتی من اومدم اینجا؟
ماکان: نه خانم خیالتون راحت، من خودم هم لحظه اول که شما رو دیدم نشناختم چه برسه به بقیه، راستی من یه گریمور حرفهای سراغ دارم مطمئن هست، بنظرم الان هم تغییر چهره بدید تا راحت باشید.
فاطمه: ماکان تو مطمئنی از پسش برمیای؟
ماکان: بله خانم، لیام فرد قابل اطمینانی هست، از جهتی تو بازیگری خیلی حرفهای هست.
اما خانم من نگران شما هستم، کاش اجازه میداید من و لیام تنها انجامش میدادیم.
فاطمه: نه، من میخوام خودم وارد این بازی که الکس راه انداخته بشم، این دفعه خودم بهش ضربه میزنم، نمیخوام فکر کنه من ضعیفم، اون حالا پشتیبانی اسرائیل رو از دست داده، پیش از هر روز دیگهای ضربه پذیر هست، خودم ادبش میکنم.
یه وسیلهای رو میخوام برام تهیه کنی، میتونی؟
ماکان: بله خانم چی هست اون؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_29 #وصال سلیمانی: نمیتونم پیداش کنم. محمد: یعنی چی!؟ خونه همسرش نرفته؟ سلیمانی: نه، اونجا خ
#پارت_30
#وصال
ماکان: این وسیله برا تغییر صوت استفاده میشه میخوایید چه کار؟
فاطمه: میخوام باهاش صدام رو تغییر بدم.
ماکان: خانم من به قیمت جونم هم که شده انجامش میدم لطفا شما ورود پیدا نکنید.
آقای بریک هنوز دارن پیگیری میکنن، اسرائیل حسابی از دست الکس عصبانی شده و ازش خواسته عذر خواهی کنه تا رابطه دو دولت بهم نخورده.
فاطمه: نه، میخوام خودم انجامش بدم؛ انتقام پنج سال پیش و داغی که به دلم گذاشت بخاطر اون اتفاقات رو خودم ازش میگیرم.
ماکان: میترسم شما رو بشناسه.
فاطمه: وقتی تو نشناختی اون هم نمیشناسه.
ماکان: من قطعا اونو میکشم.
فاطمه: تا زمانی که ایلیا رو پس نداده این کار رو نمیکنید، باید ایلیا رو به من تحویل بده بعد.
ماکان: من لیام رو فرستادم که با الکس قرار بزاره، امروز تو واتساپ پیامش داده که من بچه رو ازت میخرم، الکس هم براش آدرس فرستاده.
لیام بهش گفته ما یه زوج یهودی هستیم که بچه نداریم، حاضر بچه رو بخاطر شادی دل همسرش بخره.
فاطمه: خوبه، عالیه. راستی خونه رو فروختی؟
ماکان: شرمنده خانم،من دلم نیومد این کار رو بکنم، من همه پس اندازم رو آوردم ۱۰۰۰ دلار دارم، لوازمی که نیاز نداشتم رو فروختم همش همینقدر شد، مطمئنم براش کافیه.
فاطمه: چرا این کار رو کردی!؟ من نمیخواستم تو ضربه ببینی.
ماکان: من از وقتی دیدم ایلیا مسلمون شده و اون هم مقتدر واقعا افتخار کردم بهش.
اقتدار در برابر آدم زورگویی مثل الکس فقط از مسلمونا برمیاد.
واقعا منم دلم میخواست که بتونم مثل اون مقتدر بشم.
فاطمه: ماکان....
ماکان: بنظرم بقیه حرفها رو بزاریم یه روز دیگه الان بریم دیگه.
فاطمه: آره، بریم.
ماکان: این قیافه جدید هم عالیه، امیدوارم همه چی خوب پیش بره.
فاطمه: ان شاالله، یعنی امیدوارم.
همراه لیام نقشه رو مرور کردیم، با تیپ جدیدی که داشتم محال بود الکس منو بشناسه، پولهایی که قرار بود برا مبادله ببریم و یه بار دیگه شمردم و تو چمدونی رمز گذار شده گذاشتم.
لیام یه عرق گیر که نماد یهود بود رو روی سرش گذاشت. سر ساعتی که مقرر کرده بود رفتیم سر قرار.
دست رو دلم گذاشتم و خودمم رو آروم کردم، با خودم صحبت میکردم تا وقتی که بچهام رو دیدم هُل نکنم.
تمام تلاشم رو کردم که رفتاری از من سر نزنه که باعث بشه الکس شک کنه.
قرار شد مثل زنی که بچه نداره با دیدن امیرمهدی رفتار کنم.
فاطمه: از یه چیزی غافل شدیم.
لیام: چی خانم!؟
فاطمه: من هولیا هستم، اسم فرزندمون رو هم قراره بزاریم آنخوئیل.
لیام: درسته، لیام و هولیا.
فاطمه: مطمئنا اینو از ما میپرسه.
بعد از نیم ساعت انتظار الکس با چند نفر بادیگارد مسلح اومدن، یه نفر هم که جثه بزرگی داشت، موهای نیم بلوندی داشت و موهای دماغش بیرون زده بود پسرم رو تو بغلش گرفته بود.
لیام: خوشحالم شما رو میبینم آقا، به سلامتی آقای نتانیاهو
الکس: پول آمادهاست؟
لیام: بله آقا، بیش از قرار داد حاضر کردم، ۱۵۰۰۰ هزار قرار ما بود، من ۲۰۰۰۰ هزار دلار آماده کردم قربان.
الکس: معلومه خاطر این بچه رو خیلی میخواهید.
لیام: همسرم هولیا خیلی این بچه به دلش نشسته، میخواییم این بچه رو به عنوان جان فدای اسرائیل بزرگ کنیم، به محضی که کارم اینجا تموم بشه میایم اسرائیل زیر سایه شما و جناب نتانیاهو.
هولیا جان پولها رو بیار.
الکس: خانم زیبا رویی داری.
با شنیدن این حرفش میخواستم خرخرهاش رو بجووم.
ساکها رو زمین گذاشتم، دو نفر از بادیگاردها بازش کردن و شروع کردن به شمردن اسکناسها.
فاطمه: اجازه هست بچه رو یکم بغل کنم.
الکس نگاه تردید برانگیزی انداخت و گفت که بچه رو به من بدن.
فاطمه: چه پسر خوشگلی
الکس: این بچه انگلیسی بلد نیست، اما تو سنی هست که میتونید که بهش یاد بدید.
فاطمه: مطمئن باشیم پدر مادرش دنبالش نمیان؟
الکس: پدرش رفته اون دنیا، مادرش هم هیچ وقت دستش به این بچه نمیرسه.
با شنیدن این حرفش بغضی گلوم رو گرفت، به خودم گفتم قطعا دروغ میگه، قطعا ایلیا هنوز زندهاست.
به سختی بغضم رو تو گلو خفه کردم و به خودم مسلط شدم.
بعد از اطمینان از مقدار هزینه، بچه رو رسما به ما داد، یه عکس هم درحالی که امیرمهدی رو بغل گرفته بودیم انداخت.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_30 #وصال ماکان: این وسیله برا تغییر صوت استفاده میشه میخوایید چه کار؟ فاطمه: میخوام باهاش
#پارت_31
#وصال
بچه رو بغل کردم و سوار ماشین شدم، امیرمهدی مدام گریه میکرد؛ دلم میخواست بچهام رو به سینه بچسبونم و بهش بگم منم مامان فاطمه نترس دیگه همیشه پیشت میمونم.
الکس: اگر زن هنرمندی باشی میتونی دلش رو بدست بیاری و آرومش کنی.
لیام: راستی نگفتید اسمش چیه؟
الکس: قطعا بچههایی که میخرید رو نباید به اسم واقعیشون صدا کنید از حالا شما پدر و مادرش هستید، هرچی دوست دارید صداش بزنید.
فاطمه: ممنون جناب.
لیام: ما تا عمر داریم این لطف شما را فراموش نمیکنیم.
الکس: امیدوارم به زودی شما رو تو اسرائیل ببینم.
لیام: همچنین جناب.
لیام اومد پشت فرمون نشست، استارت ماشین رو زد، همین که خواستیم حرکت کنیم الکس با اشاره دست خواست که باییستیم.
نفسم تو سینه حبس شد، بچه رو خوب تو بغلم نشوندم و دستش رو محکم گرفتم، ضربان قلبم شدت گرفته بود به طوری که حس میکردم الانه که بزنه بیرون از سینهام.
اومد سمت من به چشمهام خیره شد.
برای اینکه فضا رو عوض کنم فورا پرسیدم:
فاطمه: مشکلی پیش اومده؟
الکس: برام سواله که زوج جوانی مثل شما چرا برای بچه دار شدن پی درمان نرفته!؟
لیام: ما رفتیم، از همین آمریکا تا لندن و کانادا و ایران، اما بینتیجه بود.
الکس: واقعا!؟
فاطمه: بله، کسی بدش نمیاد بچه خودش رو که همخونش هست رو در آغوش بگیره.
الکس: شما اینجا کجا زندگی میکنید؟
وقتی اینو پرسید یه مقدار جا خوردم، ولی لیام فورا جمعش کرد و گفت:
لیام: خیابانهای منهتن، کنار کلیسا.
الکس: خوبه.
لیام: کاری نیست دیگه جناب؟
الکس: نه، میتونید برید.
لیام خیلی عادی و معمولی رفتار کرد و با تکان دادن دستی به نشونه خداحافظی حرکت کرد.
از آیینه نیم نگاهی به پشت سرم میانداختم، میترسیدم کسی رو دنبالمون بفرسته.
لیام هم خیلی پسر زرنگی بود، درست رفت به همون آدرسی که به الکس داده بود، به خونه کنار کلیسا.
فاطمه: چرا اومدیم اینجا؟ اصلا اینجا برا کیه؟
لیام: احتمالا کسی رو میفرسته تا مطمئن بشه بهش راستش رو گفتیم یا نه، اینجا خونه یکی از دوستام هست که خیلی وقته رفته پاریس نگران نباشید.
فاطمه: زودتر باید برگردیم، بچه....
لیام به نشونه سکوت دست روی بینیاش گذاشت.
بچه رو از من گرفت، شروع کردن به در آوردن لباسهاش.
فاطمه: چی کاری میکنی؟ چرا ....
لیام باز هم به نشونه سکوت دست به دهنش گذاشت.
لباسهای بچه رو زیر و رو کرد، تو پاچه شلوار زیر یه دوخت یه تیکه فلزی کوچک پیدا کرد.
از دیدنش تعجب کردم، اون برا ما ردیاب گذاشته بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع.
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_31 #وصال بچه رو بغل کردم و سوار ماشین شدم، امیرمهدی مدام گریه میکرد؛ دلم میخواست بچهام رو
هرکی برا امشب یه پارت دیگه میخواد بیاد اینجا یه اظهار نظر بکنه؟
از اتفاقات پیش روی فاطمه، اینده ایلیا و اینکه حدس میزنید چی بشه در نهایت؟
حتی اگر مخالف این رمان هستید هم بیاید
خجالت نکشید خواهشا من از انتقاد خیلی خوشم میاد.
من ناراحت نمیشم حتی از نظرات منفی اتفاقا بهشون احتیاج دارم
☺️☺️
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3