🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_6 #مُهَنّا تمام روزهایم به خیاطی میگذشت، شب هم که برمیگشتم برای خواهر و برادرانم از مسیر چیز
#پارت_7
#مُهَنّا
سه سال از نبود پدرم میگذشت، مادرم پیرتر شده بود، غم نبود پدرم هنوز برامون تازه بود.
میگفتن خاک سرده، ولی گرمای نبود وجود پدرم در جایجای خونه حس میشد.
تو این سه سال خیاطیم خیلی پیشرفت کرده بود، درآمد خوبی داشتم.
مادرم تو خونه هم یه چرخ خیاطی دستی داشت، علاوه بر اینکه خونه خانم کامرانی خیاطی میکردم، تو خونه هم سفارش میگرفتم.
نزدیک سومین سالگرد بابا بود، من و مامان و برادرام رفتیم مشهد.
تو مسیر یه دختر کوچیکتر از من کنارم نشسته بود.
باهم، هم صحبت شدیم؛ دختر گندم گون و خوش خنده و لاغر بود.
تو ترمینال مشهد از هم جدا شدیم، ما چون وضعیت مالی متوسطی داشتیم تقریبا تصمیم گرفتیم یک روز زیارت کنیم و سر خاک بابا بریم و برگردیم.
بلیط برگشت رو هم تهیه کردیم.
هوای مشهد سرد و برفی بود، به رسم احترام عرض ادبی به ارباب مهربان و رئوف کردیم، طلب خوشبختی کردم، از مولا خواستم برام پدری کنه، صبری بهم بده تو مشکلات، حرم امام رضا اون موقع به این بزرگی نبود، یه صحن بیشتر نداشت، دور و اطرافش این همه برج و بارو نبود.
راحت از هرجا و فاصلهای که وارد مشهد میشدیم، ضریح پیدا بود.
سر جمع ۲ساعت حرم بودیم، مقداری نان و انگور و پنیر همراهمون بود، برای جلوگیری از گرسنگی هرکدوم یه لقمه درست کردیم و خوردیم.
یه ماشین کرایه کردیم به سمت بهشت الرضا؛ اون زمان مسیر حرم تا بهشت الرضا پر از باغ و بیابان بود، امروز خیلی رونق کرده، اون موقع فکر میکردیم بهشت الرضا خارج از شهره، ولی الان اینطوری نیست.
درختهای دور و اطراف سفید بود، شاخهها کمرشان از سنگینی بار برف خمیده شده بود.
بعد از حدود نیم ساعت رسیدیم، فضای بهشت الرضا پر از غم بود.
تا مچ پا برف بود، معلوم بود کسی تو این هوای سرد اینجا نیومده.
قبر بابا رو برف پوشونده بود؛ دلم کنده شد انگار که همین الان پدرم رو از دست دادم، با دستام برفها رو از سنگ قبر کنار زدم، چهره خندان و مهربون پدرم روی سنگ قبر نمایان شد.
به یک باره بغضم با لبخند بابا ترکید.
مهنا: کاش بودی،دلم برا این لبخندات تنگ شده، دلم برای نوازشت تنگ شده
بابا خیلیا منتظر بودن تو بری تا بریزن سرم، بابا درست زمانی که بیشتر از هر وقت بهت نیاز داشتم گذاشتی رفتی.
کاش نبودنت دروغ بود، کاش این لحظهها خواب بود.
سنگ قبر پدرم رو تو آغوش گرفتم و کنارش دراز کشیدم، چند لحظهای چشمام گرم شد و خواب رفتم.
یه باغ بزرگ و زیبا بود پر از خونههای مجلل و زیبا.
از یکی از این خونهها پدرم بیرون اومد، به محض دیدنش رفتم سمتش، بغلش کردم، پدرم منو محکم تو آغوش گرفت، دست به سرم کشید، از نبودش گله کردم، اون فقط لبخند زد و با دستاش اشکهام رو پاک کرد، دست کرد تو جیب لباسش و دوتا شیرینی بهم داد.
یه نگاهی بهشون انداختم، یکی رو پدرم باز کرد و گذاشت دهنم.
فقط یه جمله گفت: دیگه تموم شد مهنا، غصه نخور.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_7 #مُهَنّا سه سال از نبود پدرم میگذشت، مادرم پیرتر شده بود، غم نبود پدرم هنوز برامون تازه
#پارت_8
#مُهَنّا
از خواب بیدار شدم، یک لحظه فکر کردم همه چی واقعیه.
کاش خواب نبود، چرا پدرم به من گفت دیگه همه چی تموم شد؟
منظورش رو نفهمیدم، مهربونی و چهره خندانش هنوز پا برجا بود، مثل قدیما که غذا تو دهنم میگذاشت، دوباره کامم رو شیرین کرد؛واقعا حس خوبی بود.
یک ساعت قبل از حرکت اتوبوس خودمان را به ترمینال رساندیم.
وقتی بلیطهامون رو دادیم سوار اتوبوس شدیم، دوباره دیدم همون دختر۱۴ ساله لاغر ، گندم گون هم هست.
یه لبخندی به هم زدیم و هرکدام سرجای خودمون نشستیم.
بین راه که برای نماز پیاده شدیم، دختره اومد دنبالم.
ناهید: اسمت چی بود؟
مهنا: اسم من مهناست.
ناهید: میتونم یه سوال بپرسم؟
مهنا: بله،بپرس.
ناهید: شما کجا زندگی میکنید؟
مهنا: اهواز
ناهید: کجای اهواز؟
مهنا: لشکرآباد
ناهید: از ما یکم دورتر هستید، ما آخر آسفالتیم.
مهنا: اهااا، چه خوب.
ناهید: مهنا، فامیلت چیه؟
مهنا: دارکی
ناهید: خوبه، پس راحت میتونم پیدات کنم، باهم دوست بشیم.
مهنا: خیلی هم عالی.
ناهید تمام مسیر با من گرم گرفته بود، ته تغاری خونواده است، سه تا خواهر بزرگتر از خودش داره، چهارتا داداش، با هر کدوم از اونا کلی فاصله سنی داره، میگه اونا با من همصحبت نمیشن، هرکی سر خونه زندگیشه، چون تحویلش گرفتم و باهاش همصحبتم شدم خیلی خوشش اومده بود، هر چند با من هم یه ۱۰سالی اختلاف سنی داشت.
خسته و کوفته رسیدیم اهواز، فاصله ترمینال تا خونه یه ساعت بود.
ما هم دیگه هزینهای نداشتیم برا کرایه ماشین بدیم، خستگی رو خستگی گذاشتیم و تا لشکر آباد پیاده رفتیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
چه فاطمه باشی، چه فاطیما🦋
در هر دوصورت همه جوره خانمی❣
فاطمهها دل نازکاند، با اندام لاغر و
قلمییشون، جذاباند😌
اگر غم بگیردشون دنیا توقف میکند.
گاهی به احترامش برخلاف اصلش برمیگردد به دوران خوشی.🥰
فاطمه همه جوره تو دل برو
ولی عفتش و حیاش خوب نگه میداره💋
فاطمه ها هم بلدن آرایش کنن، ولی چون یکی از بهتریننقاشیهای خدا هستند، ترجیح میدن نچرال باقی بمونن💄
فاطمهها پاینده باشید.🧕
⚜وقتتون بخیر🌹
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_8 #مُهَنّا از خواب بیدار شدم، یک لحظه فکر کردم همه چی واقعیه. کاش خواب نبود، چرا پدرم به من
#پارت_9
#مُهَنّا
تازه از کلاس خیاطی برگشته بودم، مادرم خونه نبود.
دستی به خونه کشیدم، حسن و سکینه هنوز خواب بودن.
بی سر و صدا کارهام رو انجام دادم، در هال رو باز کردم که آشغالها رو ببرم تو حیاط، مادرم مقابلم با کلی کیسه خیار و گوجه و میوه آمده بود.
مهنا: سلام مادر، خدا قوت.
مادر: ممنون، نور چشمم کمک کن اینا ببریم داخل.
مهنا: چشم. اما چرا اینقدر زیاد!؟ جعبه شیرینی برا چیه؟
مادر: اجازه بده نفس بکشم بهت میگم.
میوهها رو شستم و خشک کردم و تو سبدی گذاشتم و بردم تو یخچال.
مادر: مهنا بیا بشین.
مهنا: چشم
مادر: مهنا جان برات خواستگار اومده، همین جا اهواز زندگی میکنن. بگم بیان؟
مهنا: اگر از دوستای عبداالله باشن بهشون راه نده.
مادر: نه مادر، غریبهان. پسره هم معلمه.
مهنا: چشم، من مشکلی ندارم.
برای آخر هفته قرار گذاشته بودند، وقتی اومدن خونه من تو اتاق برادرم حسن بودم.
سکینه و مادرم پیش مهمونا رفتن، حسن یه مقدار شیطون بود.
اون موقع کولرهای ما دیواری بود، حسن پارچههای اطراف کولر رو باز کرد، یه روزنهای ایجاد شد، بدو بدو اومد گفت:
مهنا بیا شوهرت رو ببین.
مهنا: حسن بیا بشین زشته، نه به باره نه به داره.
حسن: خیلی بهت میاد آبجی.
بعد از چند دقیقه من هم رفتم تو اتاق، وارد اتاق که شدم، یه لحظه انگار که شوکم گرفته باشه، چشمام به نشونه تعجب باز شد.
ناهید رو دیدم که کنار پسره نشسته بود.
یه لبخندی به من زد، منم برای اینکه خودم رو جمع و جور کنم سریع کنار مادرم نشستم.
ما رسم نداشتیم دختر و پسر برن باهم جدا حرف بزنن، اصل این بود که خانوادهها باهم توافق کنن.
مادرم بهشون گفت:
سه ساله پدرشون فوت کرده، مهنا هم برای امرار معاشمون کار میکنه، میره خیاطی میکنه.
اونا هم اظهار رضایت کردن، خواستگاری یک ساعت طول کشید.
من که از خجالت سرم رو بالا نیاوردم، خواهر بزرگش گفت:
ما شاالله دخترتون از زیبایی چیزی کم نداره. من عین یه هلو قرمز شدم.
قرار شد اونا نظر پسرشون رو بپرسن به ما خبر بدن.
حدودا دو هفته طول کشید، بعد دو هفته خواهرش زنگ زد گفت:
میخوایم جهت خواستگاری رسمی و نشون خدمت برسیم.
مادرم هم یه خوش آمدی گفت.
روز دوشنبه هفته دوم اومدن، تعجب کردیم دست خالی اومده بودن، جلسه اول هم بدون گل و شیرینی اومدن.
پسره که حرفی نمیزد، خواهرش گفت: داداشم براش مهمه که زنش خونه دار خوبی باشه، تازه سه ساله رفته سر کار خونه نداره، باید با ما زندگی کنی، دوست نداره همسرش شاغل باشه، میگه شغلش تو خونهاش باشه، که بتونه به بچه و خونه زندگیش برسه.
هر چند من دلم میخواست ادامه تحصیل بدم و مامایی یا معلمی قبول بشم ولی قبول کردم تو خونه بمونم، چون ادامه تحصیل برای من یک رویای محال بود.
قرار شد برای یه خرید ساده باهم بریم بازار.
آخر هفته ناهید اومد گفت:
شناسنامهها رو بدید ببرم محضر برا عقدشون وقت بگیرم.
ماهم شناسنامه رو دادیم؛ پدرم بزرگم قبلا فامیلش دارکی بود، ولی بعد چند سال دوباره که از ثبت احوال اومدن که سر شماری کنن، مرده اشتباهی زده قنواتی.
تو ثبت احوال فامیل همه برادرام قنواتی شد ولی نمیدونم چرا من همون دارکی موندم.
بخاطر همین تو عقد بخاطر اختلاف فامیلی با برادرام گفتن نمیتونیم عقدت کنیم، با چندتا پرس جو و راهنمایی تصمیم گرفتم تبعیت از همسر بگیرم و فامیلم رو با همسرم یکی کنم.
و شدم مهنا عباسی پور.
یه عقد خوندیم، ساده و بی تجملات.
برای مراسم عقد از محضر رفتیم بازار، تو مسیر که سوار تاکسی شدیم، پسره سمت راست نشست و من سمت چپ راننده.خیلی خجالتی بود، اسمش احمدرضا بود من نمیدونستم چطوری به اسم کوچیک صداش کنم.
خلاصه که یه گشتی تو بازار زدیم و به حد نیاز خریدهامون رو کردیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~