🔻عاشقانی که مدام از فرجت میگفتند
عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری
🔹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
آقای رئیسجمهور سید ابراهیم رفته بودی برامون روی نقطه صفر مرزی سد افتتاح کنی و برای مردمت آب بیاوری. رفته بودی آب بیاوری و غبار شد. حالا شما خودتان میفهمید اینجای متنم با کدام کاشی سرخ از تاریخ انطباق دارد. خودتان روضه سقا بخوانید 😭😭😭😭
#رئیسی_عزیز
#پارت_3
#آبرو
مخالفت با پدر و مادر برا نازنین سخت بود، هرچند که دور از چشمشون کارهایی میکرد ولی تو روی خانوادهاش هیچ وقت نمیایستاد.
محمدحسین: آبجی حوزه هم بد نیست.
نازنینزهرا: خب من از اونجا خوشم نمیاد، از اون زنهای یه چشم...
محمدحسین: نگو اینجوری، همشون اینطور نیستن، فضای حوزه هم خیلی اونطوری که فکر میکنی خشک نیست، من یکی از دوستام طلبهاست، بیا و ببین اینقدر شوخ.
نازنینزهرا: زنها اینطور نیستن، بعدش چرا میخوان منو بفرستن شهرستان؟ من دوست ندارم خوابگاهی بشم.
من دوست دارم مهندسی، چیزی بشم، نه که برم سلام و صلوات بدم، آخه برم اونجا که چی یاد بگیرم؟ خدا رو قبول دارم، سه تاخلیفه ناجور غاصب داریم که باید بخاطر مصالحی بهشون فحش ندیم، دوازدهتا امام داریم یکیشون هم الان نیست هر وقت خواست برمیگرده، خب دیگه برم اونجا که چی یاد بگیرم؟ نمازم هم که خوبه، ض و ط و ث رو از ته معدهام میکشم بیرون مبادا عربی بودنش خراب بشه.....
محمدحسین: بابااااا چه خبره!؟ یکم نفس بگیر؛ همه حوزه که این نیست خیلی چیزهای دیگه هم اونجا یاد میگیری که قول میدم برات تازگی داشته باشه.
نازنین تنش رو روی تخت انداخت و پوفی کشید.
به این فکر میکرد که چطوری پدر و مادرش رو راضی کنه که اونو حوزه علمیه نفرستن.
رویاها و آرزوهاش رو بر باد رفته میدید.
محمدحسین: من نگران آبجی هستم، بخدا این راهش نیست، اینطوری اونو سر دنده لج میندازید.
محمدعلی: اونجا این افسارگسیختگیش مهار میشه، نترس نمیتونه لج کنه.
زهره: ما همه کارهاش رو انجام دادیم بفرستیمش حوزه، ثبتنامش رو هم انجام دادیم، بازهم خوبه معدلش ۲۰ بود بدون آزمون میره حوزه، فقط میمونه مصاحبه، اگر درست حسابی رفتار کنه اونجا هم قبول میشه.
محمدحسین: امیدوارم ضرر این کار رو نبینیم، کاش اجازه میدادید بره رشتهای که دوست داره.
زهره: بره مهندس بشه!؟ این رگ و ریشه شریف ما چی میشه؟ همه ما یا معلم بودیم یا طلبه، تغییر این مسیر شگون نداره و در شأن خانواده طلبه نیست مهندس و این قرتی بازیا، اونم برا دختر.
محمدحسین: چرا تو شأن نیست؟ مگه کار خلاف شرع میکنه؟ پس منم نباید میرفتم سپاه.
محمدعلی: تو پسری بحثت فرق داره، سپاه جدای از فضای مقدس طلبگی نیست.
محمدحسین همه تلاشش رو کرد که خانوادهاش رو متقاعد کنه خواهرش رو نفرستن حوزه علمیه، اما تلاشهاش بینتیجه و بیفایده بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نِگَرانِمُحَرَم...
#امام_حسین
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
ساده ترین کار جهان این است که خودت باشی و
دشوارترین کار جهان این است که کسی باشی که دیگران میخواهند...
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_4
#آبرو
تلاشهای سه ماهه و اعتصاب غذاها هم در تغییر نظر زهره خانم و محمدعلی اثری نداشت.
علاوه بر اون اطرافیان و خالهها و عمهها و... هم با رفتن نازنین به حوزه علمیه به شدت موافقت کرده بودند و فشارها از همه جهت وارد بود.
محمدحسین: آبجی یکم غذا بخور بخاطر من.
نازنین روی تخت روی پهلو دراز کشیده بود.
محمدحسین: آبجی قشنگم، نازنین جونم، آبجی کوچیکه من قول دادم همه طوره پشتت درمیام، یه سال برو حوزه ، نه یه ترم برو اگر واقعا خوشت نیومد خودم میفرستمت جایی که میخوای، بری مهندس بشی، فقط چند ماه صبر کن و دندون رو جگر بگذار.
نازنین اما جواب نداد، محمد حسین دست برد و روی شونه خواهرش گذاشت.
نیم نگاهش افتاد به بالشت زیر سر خواهرش و جعبه سفید رنگ دور طلا رو توی مشت خواهرش.
نازنین رو به سمت خودش برگردوند، سیلی های متعدد به صورت خواهرش میزد و همزمان اسمش رو تکرار میکرد.
با سر و صدای محمد حسین، محمدعلی و زهره هم بالا اومدن.
محمدعلی: چی شده؟
زهره: خاک به سرم چه بلایی سر خودش آورده.
محمدحسین: ماشین رو آماده کنید باید برسونیمش بیمارستان، قرص خورده
زهره با داد و فریاد و ناله گفت:
زهره: این چه کاری بود کرد، آبرومون رفت، الان مردم چی میگن؟
محمدحسین: اگر به فکر آبروتون بودید بهش فشار نمیآوردید بره جایی که دلش نمیخواد، دعا کنید اتفاق بدتری نیافته.
محمدعلی: بیا ماشین آمادهاست.
محمدحسین بدن بیجون و رنگ پریده خواهرش رو به دست گرفت و با عجله سمت ماشین رفتند.
دکتر: چه اتفاقی افتاده؟
محمدحسین: قرص خورده، اینم جعبهاش.
دکتر: پرستار فورا اتاق عمل رو آماده کنید باید معدهاش رو شست و شو بدیم.
محمدحسین: دکتر حالش خوب میشه؟
دکتر: نگران نباشید، ان شاالله اتفاقی نمیافته.
محمدعلی: چرا این کار رو کرد؟
محمدحسین: واقعا شما نمیدونید چرا این کار رو کرد بابا!؟ فشارهای چند ماهه شما برای فرستادنش به جایی که دوست نداره.
اون روحیهاش با اون فضا همخوانی نداره، مدام گفتید در شأن خانواده و خاندان ما نیست که بره پزشک یا مهندس بشه، این نتیجه ..... لااله الاالله
محمدعلی: دلیل نمیشد دست به خودکشی بزنه.
محمدحسین: این آخرین مرحلهای بود که میتونست به کار ببنده برای اینکه بگه مخالف.
این حرفهای محمدحسین، شیخ رو به فکر فرو برد؛ شاید واقعا حق محمدحسین بود، کجای تاریخ اومده؟ کجای شریعت اومده؟ بچه طلبه باید طلبه بشه ولاغیر.
اما ظاهرا حرف مردم از علاقه و حتی جون دخترک مهمتر بود.
بعد از دو ساعت انتظار نازنین رو بیهوش به اتاق ریکاوری آوردن.
محمدحسین: حالش چطوره دکتر؟
دکتر: خدا رو شکر به موقع رسیدید، معدهاش رو شست و شو دادیم، باید منتظر باشیم به هوش بیان. ان شاالله بهتر باشند
محمدحسین: ممنون آقای دکتر.
محمدحسین نگران و گریان بالا سر خواهر کوچلوش نشست و دستان سرد و بی رنگش رو به دست گرفت و نوازش کرد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار با هر شکل و صورتی ممنوع.
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_5
#آبرو
انتظار دو ساعته هم تمام شد و خواهر کوچلو بهوش نیومد.
محمدحسین نگرانتر شد، به محض بلند شدن از کنار خواهرش، بدنش شروع کرد به لرزیدن.
محمدحسین: نازنین، نازنین، خواهر قشنگم چی شدی!!؟
دکتر، پرستار، کسی اینجا هست؟
پرستار: شما لطفا بیرون باشید
محمدحسین: خواهرم، لطفا نجاتش بدید، خواهش میکنم.
پرستار: لطفا بیرون باشید، اتفاقی نمیافته.
..................
دکتر: شما برادرش هستید؟
محمدحسین: بله
دکتر: پدرتون کجا هستن؟
محمدحسین: امممم.....کاری براشون پیش اومد رفتن.
دکتر: من باید مطلبی رو به شما بگم.
محمدحسین: چی آقای دکتر!؟
دکتر: میشه بگید خواهرتون سابقه بیماری داشته؟ دارویی مصرف میکرده قبلا یا نه؟
محمدحسین: نه، خواهرم سالم سالم بود. تا حالا جز زمانی که سرما میخورد قرص خاصی مصرف نمیکرد.
دکتر: این جعبه مربوط به قرص انرژیزاست، ولی محتواش با قالبش فرق داره.
محمدحسین: یعنی چی!؟
دکتر: میخواستم مطمئن بشم بعد بگم، آزمایشات نشون داده که خواهرتون قرص روان گردان به مقدار زیاد استفاده کرده.
محمدحسین: روان گردان!!!
دکتر: متاسفانه شرایط خواهرتون به یک باره تغییر کرد، دختری تو این سن از این قرصها استفاده کنه احتمال این که جون سالم ببره کمه.
محمدحسین: مگه...مگه شما نگفتید که بهوش میاد پس این حرفا چیه الان میزنید؟
دکتر: دز قرصهایی که مصرف کرده خیلی بالا بوده، بدنش داروهایی رو که بهش تزریق کردیم تحمل نکرده، سریع به قرصها واکنش نشون داده، حتی با شست و شوی معدهاش هم ....متاسفم.
محمدحسین: الان چی میشه؟
دکتر: باید صبر کنیم.
محمدحسین از این قضیه به خانوادهاش چیزی نگفت، نمیخواست خواهر کوچلوش رو بیشتر از این سرزنش کنن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
هشت روز گذشت
خیلی دلمون برات تنگ شده سید جان، امید ما بودی مایه ی روشنی چشم ما بودی ،دلمون بهت قرص بود😭💔
💫
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_6
#آبرو
محمدحسین از سلامت خواهرش از اعتیاد مطمئن بود اما براش سوأل بود که این قرصها از کجا به دستش رسیده؟
محمدحسین: چرا نیومدید بهش سر بزنید؟ شما مثلا پدر و مادرش هستید؟
زهره: با این کاری که کرد مگه آبرو گذاشته برامون، با چه رویی برم بیرون؟
محمدعلی: تو بیمارستان دو تا از کارکنان رفقای من هستن، اگر میفهمیدن چی شده ....
محمدحسین: مردم...مردم، مردم، چرا مردم این قدر براتون مهمه؟ همین مردم دخترتون رو به این حال و روز انداختن، این تفکرات عصر حجری چیه؟ بخدا عصر حجر هم نمیگفتن خانواده طلبه دیگه بچههاشون حق ندارن رشته دیگه بخونن.
الان خوب شد، نازنین رو تخت بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم میکنه؛ شما بخاطر حرف مردم حتی بهش سر نزدید.
محمدعلی: با این کارش مصممتر شدیم بفرستیمش حوزه، دیروز عمه و خالههات اومده بودن اینجا بخاطر اون دروغ گفتیم، گفتیم رفته حوزه و خوابگاه.
محمدحسین: خنده دار، واقعا خنده دار، دروغ، ادعا دارید هم درس دین خوندید.
محمدحسین از بد رفتاری با خانواده خیلی بدش میاومد اما نمیتونست وضعیت کنونی خواهرش رو هم نادیده بگیر، میدونست مسبب اصلی این اتفاق پدر و مادرش هستن.
با ناراحتی از خونه زد بیرون به سمت بیمارستان برگشت.
تمام مسیر رو اشک ریخت، ناراحت بود که با پدر و مادرش کلکل کرده بود.
به بیمارستان که رسید، تو حیاط بیمارستان آبی به صورتش زد، وارد راه روی بیمارستان شد و به سمت اتاق خواهرش رفت.
کنار اتاق خواهرش به شدت شلوغ بود، نگرانی محمد حسین بیشتر شد، یعنی چه اتفاقی میتونه افتاده باشه؟
محمدحسین: چه اتفاقی افتاده؟ خواهرم چی شده؟ نازنین، نازنین خواهر کوچلو چشمات رو باز کن.
پرستار: بیرون باشید، لطفا بیرون منتظر باشید.
محمدحسین: ولم کنید، میگم خواهرم چی شده؟
پرستار: لطفا به بیرون هدایتشون کنید.
محمدحسین: چیه هی بیرون بیرون میکنی؟ میگم خواهرم چی شده؟
دکتر: آروم باش جوون، منتظر باش خودم میام براتون توضیح میدم.
بهشون یه آرامبخش تزریق کنید.
پرستار آستین محمدحسین رو بالا زد، ضربات انگشت پرستار رو هم حس نکرد، سوزن با بیرحمی وارد رگهای محمدحسین شد و خون جوشان و به تلاطم افتاده محمدحسین را آرام کرد.
دکتر: آروم شدی؟
محمدحسین: حال خواهرم چطوره؟
دکتر: تشنجهای مکرر سطح هوشیاریش رو پایینتر آورده، خیلی حال مناسبی ندارن، متاسفم اینو میگم.
محمدحسین: من چیکار میتونم بکنم؟
دکتر: دعا کنید، ان شاالله اتفاق بدی نمیافته.
محمدحسین از کنار تخت خواهرش تکون نمیخورد و به چهره رنگ پریده خواهرش نگاه میکرد.
محمدعلی: سلام.
محمدحسین: سلام، پدر...
زهره: حالش چطوره؟
محمدحسین: خودتون که می بینید، رنگ پریده و لاغر شده، معلوم نیست چشمهاش رو باز میکنه یا نه.
زهره: دخترم نازنین جان
بیهوشی طولانی مدت نازنین زهرا، محمدعلی و زهره رو هم نگران کرد.
محمدحسین هیچی از ماجرای قرصها به خانوادهاش نگفت، حالا سه تایی بالا سر نازنین نشسته بودن و دست به دعا شدن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
داره تغییراتی انجام میشه تا شب همین برگه ادامهاش گذاشته میشه🌸☺️
ممنون از صبوریتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↫شروع روز با قرآننور✨
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفت: سید حلالم کن، بابت روزهایی که از کنار تلویزیون رد شدم دیدم داری سخنرانی میکنی و عصبانی دکمه رو زدم و خاموشش کردم😔
اومده بود حلالیت بطلبه، تا حالا سید از نزدیک ندیده بود، تو تشییع جنازه اشک میریخت و میگفت:
بالاخره سید از نزدیک میبینم💔
مستقیما ازش حلالیت میطلبم😭
الان میفهمم روضه علقمه چی بود؟
سید مرد جنگ بود، به فرمان امامش رفت آب بیاره، اما....
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد🖤
سقای علی، سید و سردار نیامد😭
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#شهید_دیپلمات
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
ظاهرا دیروز بعضیا متوجه نشدن پارت رو ادامهاش رونوشتم
با تغییرات در دو تیکه فرستادم
میتونید اینجا بخونید، شب منتظر پارت بعدی باشید☺️❣
#پارت_7
#آبرو
محمدحسین دست در دست خواهرش کنار تخت خواهر با گردن آویزون خوابش برد، زهره و محمد علی هم گوشه اتاق روی مبل رنگ پریده بیمارستان نشسته بودن و تسبیح به دست و قرآن به سر بودن.
بعد از دو روز انتظار نازنین زهرا چشمانش رو چند بار باز و بسته کرد، فضا برایش ناآشنا بود، هنوز حس میکرد دنیا دور سرش میچرخه.
محمدحسین با زمزمهای ضعیف از خواب بیدار شد.
محمدحسین: عزیزم، خواهر جونم، صدام رومیشنوی؟
زهره: دستاش رو داره تکون میده، نازنین جان مادر صدام رو میشنوی.
محمدحسین با عجله سمت ایستگاه پرستاری رفت، دکتر مسلمیان رو پیج کردن.
دکتر همراه دو پرستار وارد اتاق شدن، دکتر مسلمیان شروع کرد به معاینه نازنین زهرا.
با دو انگشت چشمان نازنین رو باز کرد و نگاهی به چشمان نازنین انداخت، شروع کرد به تست بینایی و شنوایی از نازنین زهرا کرد.
محمدعلی: حالش چطوره دکتر؟
دکتر: حال عمومیش نسبتا خوبه و قابل قبوله ولی نیاز به مراقبت بیشتر داره، هنوز چند روزی باید اینجا باشند.
زهره و محمدحسین بالا سر نازنین زهرا رفتن و باهاش صحبت کردن.
نازنین: داداش سردمه.
محمدحسین: بدنت ضعیف شده خواهر جون، کم کم بتونی غذا بخوری درست میشه.
زهره: چرا با خودت اینطور کردی نازنین جان؟ ما بخاطر تو به آب و آتیش زدیم که بری حوزه.
محمدحسین: مامان.... الان وقتش نیست.
زهره: الان دو هفته از شروع کلاسهای حوزه گذشته، اما اون کجاست؟ دیروز تماس گرفتن گفتن چرا دخترتون نیومده؟ نمیدونستم چی بگم، تا الان بخاطر این کار کلی دروغ بافتم.
محمدحسین: مامان... چرا تمومش نمیکنید.
محمدعلی: خانم اینجا جاش نیست، کسی نباید بشنوه چون اکثرا فکر میکنن مریضی حادی بوده.
محمدحسین با بیرون رفتن از اتاق خانوادهاش رو دنبالش کشید.
زهره: تو چرا همش دفاع میکنی از خواهرت؟
محمدحسین: دفاع نمیکنم، اشتباهتون رو دارم گوشزد میکنم، هنوز دیر نشده برید پرونده نازنین رو بگیرید ببرید دبیرستانی که دوست داره.
محمدعلی: نمیشه پسرم، آبرومون چی میشه؟
محمدحسین: چه آبرویی!؟ مگه گناه کردید؟
زهره: تو به خودت نگاه کردی؟ چند روز بخاطر این نرفتی سپاه، دورههای آموزشیت رو عقب افتادی.
محمدحسین: من مشکلم رو حل میکنم، اما اجازه نمیدم به نازنین ضربه بزنید، اگر فردا نازنین دوباره این کار رو کرد تعجب نکنید، شما نازنین رو از خودتون میرونید. معلومه میچسبه به کانالها و گروههای تلگرامی و اینستایی.
محمدعلی: اون فقط متوجه نمیشه ما دوسش داریم که داریم میفرستیمش حوزه.
محمدحسین: این دوست داشتن نیست.
محمدحسین هرچی به آب و آتیش زد نتونست محمد علی و زهره رو از موضعشون پایین بکشه.
محمدحسین جداگانه و بیخبر از خانواده پیگیر قرصهایی شد که به دست خواهرش رسیده، دختری که این قرصها رو به خواهرش داده بود رو پیدا کرد و شکایتی علیه اونا تنظیم کرد.
ظاهرا قبلا هم این فرد و پدرش پرونده این چنینی داشتن و به دلایل نامعلوم رها شده بودن به حال خودشون.
نهایتا بعد از یک هفته نازنین مرخص شد و به خونه و عملا به آغوش برادرش برگشت.
زهره تا چند روز با نازنین صحبت نمیکرد و میگفت: باید بفهمه ما از این رفتارش ناراحتیم.
اما محمدحسین اجازه نداد نازنین از این رفتارها مجدد آسیب ببینه.
✍ف.پورعباس
🚫 کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_8
#آبرو
محمدحسین رفت شهرستان و برای خواهرش یک ترم مرخصی گرفت همراه با گواهی پزشکی.
تمام اطلاعات پرونده خواهرش رو هم از حوزه گرفت و همراهش آورد.
محمدحسین: اینم پرونده شما نازنین جون، فقط بگو چه رشتهای میخوای بری؟
نازنینزهرا: داداش...
محمدحسین: جان داداش.
نازنین زهرا: مامان، بابا از من بدشون میاد؟
محمدحسین: کی گفته؟ اونا هردوتامون رو دوست دارن؟
نازنینزهرا: میدونن پرونده منو پس گرفتی و برام مرخصی گرفتی؟
محمدحسین: مرخصی رو آره، ولی این رو نه.
نازنین زهرا: من دلم میخواد برم ریاضی در نهایت مهندسی بخونم.
محمدحسین: هیچ اشکالی نداره، همین امروز اقدام میکنم برا ثبت نامت.
محمدعلی: محمدحسین از حوزه زنگ زدن.
محمدحسین: خب...
زهره: چرا خود سر شدی؟ تو که اینطور نبودی؟
محمدحسین: خودسر چیه؟ فقط میخوام نازنین رو برگردونم به دامن خونواده.
محمدعلی: با بیرون آوردنش از حوزه.
محمدحسین: بله... اونجا به دردش نمیخوره، چرا متوجه نیستید، از اصطلاحاتی که برا حوزویان بکار میبره نشون میده اصلا دلش با اونجا نیست.
زهره: بیخود، مگه اون چی میفهمه که میخواد تصمیم بگیره برا خودش.
محمدحسین: مامان شما با رفتارتون دارید به نازنین میگید که ما تو رو دوست نداریم، اینو هرکسی متوجه میشه، الان یک هفته از برگشتش گذشته ولی شما چطور باهاش رفتار کردید؟
محمدعلی: من دیگه نمیتونم بخاطر اون دروغ بگم، بعد از تموم شدن مرخصی مثل بچه آدم برمیگرده حوزه سر درس و مشقش.
محمدحسین: میخواد بره ریاضی، اگر دلش با حوزه بود خودم میفرستمش اونجا رو غیر حضوری بخونه.
زهره: حوزهای که فرستادیمش از بهترین و بزرگترین حوزههاست، همه برا رفتن به اونجا دست و پا میشکونن، دوست من که پزشک بود هم پاشد رفت حوزه خوند.
محمدحسین: دوست شما اول رفت پی علاقهاش، بعد اومد اینجا.
محمدعلی: شما دوتا، تا ما رو پیش خانواده و در و همسایه بیآبرو نکنید ول کن نیستید.
محمدحسین: کاش علاقه نازنین و زندگیش هم اندازه حرف مفت مردم براتون ارزش داشت.
محمدحسین همه وسایل اتاقش رو برد اتاق نازنین، حتی عکسهای دیوار اتاقش رو.
فضای اتاق کاملا پسرونه و جنگی و ماشینی بود.
همینها حال نازنینزهرا رو خوب میکرد؛ نازنین هم با ذوق این عکسها رو به دیوار اتاق میزد و پلکانی میچید.
بعد از دو ساعت نقل و انتقال و تمییز کاری دوتایی فیلم اکشن و طنز «استاد مست» رو دیدن.
اصلا تو همین چند ساعت نازنین جون تازه گرفته، اینقدر شارژ شد که انگار هیچ مشکلی نداره.
محمدحسین: خیلی فیلم قشنگی بود.
نازنینزهرا: عالی بود، فیلمهای اکشن رو میگن فیلم بقیه ادان.
محمدحسین: عاشق این روحیهات هستم، تو رو نداشتم چیکار میکردم.
نازنینزهرا: اگر منو نداشتی الان داشتی دوره آموزشیت رو میدیدی داداش.
محمدحسین: ولش کن، به یه استراحت نیاز داشتم، من شاگرد اولم، بهشون گفتم یه مشکلی برا یکی از اعضای خانواده پیش اومده باید پیششون باشم قبول کردن.
نازنینزهرا: من الان باید مدرسه می بودم اما اینجا...
محمدحسین: برو کیف کن، خیلیا این کار رو می.کنن، تازه من بزات مرخصی با امتحان گرفتم، تو مدرسه مشخصاتت رو دادم،اینم کتابهات.
نازنینزهرا: تو کی این کار رو کردی؟
همون دیروز عزیزم، داشتن از ذوق میمردن وقتی کارنامهات رو دیدن، پر از ۲۰ بود، چشم همشون رو میزد این همه ۲۰.
منم کمکت میکنم درس بخونی، قرار نیست همش به فیلم دیدن بگذره که عزیز برادر.
نازنین زهرا با شوق و ذوق شروع کرد به خوندن درسها، جبر و احتمالات از شیرینترین درس ها برای نازنین بود، همه رو سریع یاد میگرفت، محمدحسین جلوی پدر و مادرش برا نازنین کلاس خصوصی برگزار می کرد.
هوش نازنین برای همه اثبات شده بود، مخصوصا برای معلمها.
هیرمند: ایشون یه نابغهاند، تا حالا شاگردی مثل ایشون نداشتم.
محمدحسین: نظر لطفتونه.
تنها کسانی که از این ماجرا خوشحال نبودن زهره و محمدعلی بودن، خیلی سخت چندماه جلوه دادن که نازنین بخاطر حال بدش حوزه نرفته.
نازنینزهرا: داداش من خیلی خوشحالم که دارم رشته مورد علاقهام رو میخونم.
محمدحسین: میشه یه چیزی ازت بخوام عزیز برادر.
نازنینزهرا: حتما داداش.
محمدحسین: تو مامان و بابا رو دوست داری؟
نازنینزهرا: معلومه، من درسته کار بدی کردم ولی میخواستم بخاطرشون حوزه هم برم، هرچند از اونجا...
محمدحسین: من به هوشت اعتماد دارم، میتونی بخاطر مامان و بابا جام زهر حوزه رو بنوشی و رشته مورد علاقهات رو غیر حضوری ادامه بدی؟
نازنینزهرا: با این کار مامان دوباره با من حرف میزنه؟
محمدحسین: آره، اینطوری اون آبروی کذاییشون هم حفظ میشه، هی نگی من اینطور گفتم هااا.
نازنینزهرا: حتما داداش.
محمدحسین: من فردا میرم شهرستان تا کارهای ورودت رو انجام بدم.
نازنینزهرا: من اگر ازت دور بشم خیلی تنها میشم، اونجا نمیتونم فیلم ببینم.
محمدحسین: فقط چهارماه رو بخاطر من تحمل کن، اونجا هم که خودت رو ثابت کردی اونوقت من بقیهاش رو هم حل میکنم.
نازنینزهرا: خیلی سخته، ولی تحمل میکنم.
محمدحسین تونسته بود با رفتارش بدون تهاجم و زور هم خواهرش رو به خواستهاش برسونه، هم دل پدر و مادرش رو بدست بیاره.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~