#پارت_1
#مُهَنّا
بعد از ۹ ماه، از تاریکیها و آبها به جایی پا گذاشتم که، پر از رنگ و بوی مختلفه.
من که تو اون تاریکی فقط سیاهی رو دیده بودم، خیلی سخت تونستم به نورهایی که تو دنیا وجود داره، عادت کنم.
خانمی زیبا رو و مهربان با چشمانی زاغی، از من مراقبت میکرد، مردی که موهای سرش یکی درمیان سفید شده بود، به شدت مراقبم بود.
اسمم رو مهنا گذاشتن، به امید اینکه دور از رنج و درد باشم.
من ششمین فرزند خانواده و پنجمین دختر خانواده بودم.
اولین فرزند مادرم پسر بود.
بعد از اون چهارتا دختر بدنیا اومدن، منم هم پنجمی بودم. بعد از من یک دختر و دوتا پسر هم بدنیا اومدن.
پدرم چشمان زیبایی داشت، احساس میکردم منو بیشتر از همه خواهر برادرام دوست داشت.
همیشه سر به سرم میگذاشت، بهم میگفت، این چشای سبزت رو ببند تا چشم نخوری.
پدرم یه دکه داشت، همیشه منو با خودش اونجا میبرد، کلی خوراکی و بستنی بهم میداد.
من و مُحَنّا خواهرم بزرگترم، خیلی بهم شبیه بودیم.
فاصله سنیمون دوسال بود، همبازیهای خوبی برا هم بودیم.
پدرم هم همیشه که به کویت سفر میکرد بهترین لباسها را برامون میآورد.
پدرم خیلی زحمت ما رو میکشید، خیلی به برادرم و خواهرام اصرار میکرد درس بخونن ولی اونا هر کدوم بعد از خوندن سه کلاس، مدرسه رو ترک کردن.
اما من و محنا به درس خوندن مشتاقتر بودیم، پدرم هم با تمام وجود زحمت کشید تا ما تو روند تحصیل دچار مشکل نشیم.
اون موقعها تحصیل خیلی بهتر از امروزه بود، درسته شرایط جنگ باعث شده بود مشکلاتی به وجود بیاد ولی به ما دفتر وکتاب مجانی میدادن، همه به صورت بسته بندی شده در اختیارمون بود.
محتوای کتابهای درسیمون خیلی بهتر از درسهای امروزه بود.
داستان، خروس که آخر کتاب اول دبستان بود.
اون داستان خیلی برام جذاب بود.
من وقتی میدیدم پدرم اینقدر برا تحصیلمون زحمت میکشه، تصمیم گرفتم تا جایی که امکان داره تحصیل رو ادامه بدم، من خیلی دلم میخواست مامایی بخونم، یکی از رویاهام همین بود.
محنا درسش یکم از من ضعیفتر بود، نهایتا هم تا کلاس پنجم خوند و بعد ترک تحصیل کرد.
اما من همچنان ادامه دادم؛ هرچند سال اول دبستان به ناحق منو مردود کردن و باعث شدن یک سال از عمرم الکی از دست بره.
اما یک سالی که به ناحق از من گرفته شد، باعث شد مشکلها برام پیش بیاد.
اول دبستان بودم، پدر و مادرم هم سواد نداشتن، من روزی که امتحان املا داشتم، نمیدونستم که باید امتحان روخوانی هم باید بدم.
زمانی که رفتم کارنامه رو بگیرم، بهم گفتن، مهنا تو مردود هستی، چون امتحان روخوانی ندادی.
هرچی گریه و زاری کردم که من نمیدونستم، معلم بعد امتحان به من گفتند برو، و از من امتحان نگرفتند، فایده نداشت، بخاطر همین من دوسال کلاس اول خوندم
ولی باز هم با وجود این مشکل من ادامه دادم، بهتر درس میخوندم و دقتم رو بالا بردم.
تا سال پنجم، سال پنجم که رسیدم، برام خواستگار اومد؛ من کوچیک بودم، نسبت به خانه داری کم اطلاع بودم، گریه کردم و گفتم من نمیخوام ازدواج کنم.
پدرم که دید من چقدر دارم اذیت میشم، به خواستگارهاگفت: تا زمانی که خود دخترم نخواد شوهرش نمیدم.
دست پدرم رو بوسیدم، پدر منو تو آغوش گرفت و گفت:
تا هرجا بخوای درس بخونی و ادامه بدی، من کنارت هستم، حتی اگر آمریکا قبول بشی.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
اگر میخوای رشد کنی❣
اگر میخوای یه دختر قوی باشی🦋
اگر میخوای زندگیت رو بسازی💝
اصول تربیتی و سازش رو یاد بگیری⚜
تا میتونی کتاب بخون🦋📚
هفته کتاب و کتاب خوانی مبارک📖
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_1 #مُهَنّا بعد از ۹ ماه، از تاریکیها و آبها به جایی پا گذاشتم که، پر از رنگ و بوی مختلفه.
#پارت_2
#مُهَنّا
پدرم هرچند خیلی سواد نداشت، ولی خیلی اهل دین و دیانت بود، نمازش اول وقت بود، خدا نکنه روزی نماز دیر بشه؛ مدام میگفت: نماز آخر وقت برامون بدبختی و فُگُری میاره.
خیلی اهل دیدن فیلمهای هندی بودم، پدرم همه چی رو فراهم میکرد برام، کارتونهایی که اون زمان نشون میدادن، خیلی جذاب بود، منم تلویزیون خونه رو برده بودم پشت بوم، با چه مشقتی دور از چشم بقیه خواهرام مینشستم فیلمهام رو میدیدم.
زندگی شیرینی داشتم، من و محنا که حسابی باهم اُخت بودیم، پایه خرابکاریهای همدیگه بودیم.
مادرم تو خونه یه بز داشت و یه گاو شیرده.
من خیلی از اون گاو میترسیدم، مادرم میگفت: برو طویله رو تمییز کن، شیر گاو رو بدوش ولی من نمیتونستم، خیلی ازش میترسیدم.
یه چندتا مرغ و خروس و مرغابی هم داشتیم.
هرچند تو شهر زندگی میکردیم، ولی خونه ما، بوی روستا میداد.
دختر کم رویی نبودم، ولی هیچ وقت زبون درازی نمیکردم.
سعی داشتم همیشه خودم کارهام رو بکنم، حتی سخت ترینکارها رو.
بخاطر همین دوچرخه سواری هم یاد گرفتم، یادمه داداشم حسن که دنیا اومد، یه روز با دوچرخه بردمش پارک، حسن دو سالش بود، سوار تابش کردم، بعد که تاب سواری حسن تموم شد، حسن رو پایین آوردم و گفتم: یه گوشه وایسا منم تاب بازی کنم.
نمیدونستم حسن پشت سرمه، همین که اولین تاب رو خوردم، محکم خوردم به حسن، صورتش پر خون شد، نمیدونستم چیکار کنم، حسن هی گریه میکرد، آخرش یه زن اون اطراف بود، من و حسن رو برد خونشون، موهای حسن رو از خون شست، زخمش رو بست، به هردوتامون شیرینی داد، آروم که شدیم برگشتیم خونه.
مادرم که حسن رو با سر باند پیچی شده دید کلی نگران شد.
دوتا خواهر بزرگهام ازدواج کرده بودند، یادمه با این که من سن و سالی نداشتم می رفتم و به قول امروزیها پادریش بودم.
تا چهل روز من از خواهرم مراقبت میکردم.
نون میپختم و گاهی حتی پدرم ترجیح میداد دستپخت منو بخوره تا مادرم.
زندگی شاد و مفرحی داشتم، زیر سایه پدر و مادرم حسابی خوش گذروندم، اردویی نبود که من با مدرسه نرفته باشم.
ورزشم هم عالی بود، مخصوصا والیبال.
سالهای شیرین رو یکی پس از دیگری سپری کردم، تا اینکه سال سوم دبیرستان که پدرم آلزایمر گرفت.
آلزایمرش حاد نبود، لحظهای بود، یک لحظه همه چی و همه کس رو فراموش میکرد، البته با مراجعه به دکتر یکم بهتر شده بود.
همیشگی نبود، ولی همین امر باعث شد ما دیگه پدرمون روخونه نشین کنیم.
اینجوری بیشتر حواسمون بهش بود.
پدرم یه شب گفت: مهنا تو حیاط فرشهای خوابم رو بنداز.
منم همین کار رو کردم، یه تور هم دور تا دورش زدم به حالت اتاقک.
تا نیمههای شب بیدار بودم، نفهمیدم چطور خسته شدم و خوابم برد.
چشم که باز کردم هوا روشن شده بود، برای اولین بار نماز صبحم قضا شد.
تعجب کردم چرا پدرم بیدارمون نکرد!؟
رفتم تو حیاط دیدم پدرم سر جاش نیست، کل خونه رو گشتم خبری از پدرم نبود.
از نگرانی مادرم رو بیدار کردم و گفتم بابا نیست.
زمین و زمان رو بهم ریختیم ولی انگار آب شده بود رفته بود تو زمین.
دو روز تمام خبری از پدرم نبود، اون زمان هم مثل امروزه نبود که راحت اسم گمشده رو بدی اونا هم بیفتن دنبالش، نه.
بعد از دو روز گوشی خونه به صدا در اومد، یادمه من امتحان داشتم، رفته بودم پشت بوم داشتم درس میخوندم.
مادرم جواب داد.
یهو شنیدم صداش بلند شد، حاجی کجایی؟؟ دو روز ازت خبری نیست؟
من هم باعجله اومدم پایین، تماس که تموم شد، مادرم قضیه رو تعریف کرد.
ظاهرا پدرم خواب زده میشه و از خونه میزنه بیرون، به خودش میاد میبینه تو اتوبوس.
از اطرافیان میپرسه این کجا داره میره؟
اونا هم میگن مشهد.
پدرم هم دیگه برنمیگرده، زنگ میزنه و میگه چند روز میخوام زیارت کنم بعد برمیگردم.
وقتی این خبر رو شنیدیم خیالمون راحت شد.منم رفتم و به خوندنم ادامه دادم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
پروردگارا در انتهای شب❦★ به فرشتگانت بسپار🕊.⋆ در لحظه لحظه نیایش خود・❥・ عشق مرا از یاد نبرند.ιl͟͞
تقدیم به تک تک شما خوبان وزیبایان کانال💝
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_2 #مُهَنّا پدرم هرچند خیلی سواد نداشت، ولی خیلی اهل دین و دیانت بود، نمازش اول وقت بود، خدا
#پارت_3
#مُهَنّا
کیفم رو با خیال راحت کول کردم، یک لقمه نان و پنیر هم برداشتم، هنوز کفشم رو نپوشیده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد.
مادرم که به تلفن نزدیکتر بود گوشی رو جواب داد.
مادر: الو، بفرمایید
+سلام خانم، شما آقای علی لارکی میشناسید؟
مادر: بله، همسرم هستند.
+ تسلیت عرض میکنم،ایشون دیشب تو حرم فوت شدن، لطفا جهت تحویل جنازه تشریف بیارید.
مادر: چی!؟ حاجی دیشب زنگ زد گفت من حالم خوبه، چطور ممکنه آخه؟
+نمیدونم خانم ما ایشون رو گوشه صحن پیدا کردیم.
مادرم شروع کرد بلند بلند گریه کردن، هی میگفت: حاجی کجا رفتی و تنهام گذاشتی؟ حاجی من بدون تو چیکار کنم؟
مهنا: مامان چی شده؟ بابا چی شده؟
مادر: پدرتون رفت، رفت...
مهنا: چی؟ بابا!!!
من که امتحان پایانترم داشتم و این امتحان سرنوشت منو تعیین میکرد، دیپلم میگرفتم و میتونستم راحت آزمون بدم برا دانشگاه، دیگه امتحان ندادم، فقط دوتا امتحان مونده بود، اون دوتا رو دیگه امتحان ندادم.
همراه مادرم شدم و به مشهد رفتم، هنوز باورم نمیشد پدر دیگه رفته، پدرم پشتیبانم بود، حالا که رفته من دیگه خیلی سخت میتونم زندگی کنم. یجورایی میشم بزرگ خانواده، خواهر بزرگهام که عروس شدن و برادر بزرگم هم درگیر زن و بچهاش هست؛ من میمونم و یک خواهر کوچیکتر از خودم و دوتا داداش.
خدا خدا میکردم مرگ بابام دروغ باشه، دیدن اسم سرد خونه هم منو به خودم نیاورد.
در یخچال باز شد، کشو رو بیرون کشیدن و پارچه رو کنار زدن، پدرم انگار که خواب بود، بدنش سرد بود، سر پدرم رو بغل گرفتم و هایهای گریه کردم، باورم نمیشد پدرم دیگه رفته.
مهنا: بابا کجا رفتی و تنهام گذاشتی؟ بابا مگه نگفتی میخوای درس خوندن منو ببینی و تا هرجا بخوام همراهیم میکنی، حالا کجا رفتی؟ بابا بلند شو....
مادرم انگار تو شوک رفته بود، فقط به پدرم زل زده بود و حرفی نمیزد.
+ خانم، میخوایید کالبد شکافی کنیم تا دلیل مرگش رو متوجه بشیم؟؟
مادر: نه، نه، براچی؟ میخواید بدنش رو تکه تکه کنید،مگه اگر بفهمید دلیل مرگش چیه شوهرم بهم برمیگرده؟
مرد با شنیدن این حرف کنار کشید، یه آقای قد بلند و مو گندمی وارد شد، چندتا برگه دستش بود، سمت مادرم آورد و گفت:
لطفا امضا کنید تا جنازه رو تحویل بدیم.
مادرم حالا بغضش ترکیده بود و با قطره قطره اشکش برگهها رو امضا زد.
+ میگم آمبولانس رو آماده کنن تا بتونید جنازه رو تا شهرستان ببرید.
مادر: حالا که امام رضا شوهرم رو اینجا آورده، من برش نمیگردونم، همین جا کنار امام رضا میزارم بمونه.
به داداشم زنگ زدیم، دو روز صبر کردیم تا برادرم از اهواز خودش رو به ما برسونه و تو مراسم تشیع کمک کنه.
داداشم همراه مرد غسال پدرم رو غسل دادن، کفن کردن و از غسال خونه بیرون اومدن.
مهنا: آره پدر جون، حق هم همینه تو همیشه خودت رو فدای ما کردی، حالا باید تو رو، روی دست بگیریم و به عالم بگیم این قهرمان زندگی بچههاش بود، یه قهرمان واقعی. ببخش بجای این که گل گردنت بزارم باید روی بدن بی جونت گل بزارم، ببخش بجای اینکه دستهات رو ببوسم باید سنگ قبر سردت رو ببوسم.
ذره ذره وجودم زیر اون خاک همراه پدرم خاک شد، مادرم به معنای واقعی کلمه پیر شد، موهاش یک شبه سفید شد.
قبر پدرم رو محکم بغل گرفته بودم و پدرم رو از زیر خروارها خاک بو میکشیدم.
این آخرین باری بود که پدرم رو بغل میکردم.
دلم میخواست بگم منو هم کنار بابا دفن کنید، تو اون خونه و شهر دیگه جایی برای من نیست، برگردم تو خونهای که دیگه صدای بابام قرار نیست باشه، اما نگاهی به مادرم انداختم، عباش رو گذاشته بود جلوی دهنش رو بی صدا گریه میکرد.
به اهواز برگشتیم، ولی من تمام وجودم کنار پدرم به خاک سپرده شد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
من هی زحمت بکشم پارت بزارم و تایپ کنم و شما هی لفت بدید🤦♀😢
بقیه رو هم به کانال دعوت نکنید😭😭
کمک کنید به ۳۰۰تا برسیم لااقل عزیزان🌹❣
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_3 #مُهَنّا کیفم رو با خیال راحت کول کردم، یک لقمه نان و پنیر هم برداشتم، هنوز کفشم رو نپوشید
#پارت_4
#مُهَنّا
به امتحانای خرداد ماهم که نرسیدم، شروع کردم به درس خوندن برای شهریور، حالا بعد پدرم همه شیر شدن، انگار همه حسودا منتظر همچین لحظهای بودن.
روز امتحان که رسید برادر بزرگم اومد جلوم رو گرفت و گفت: قلم پات رو میشکونم اگر بری بیرون.
مهنا: مگه دارم میرم جنایت کنم؟ میخوام برم امتحان بدم، برو کنار ، تو چیکاره منی؟ برو کنار عبدالله.
عبدالله: معنی نداره دختر بعد پدرش درس ادامه بده، مدرسه به چه کارت میاد؟
مهنا: به تو ربطی نداره، منم میخوام برم امتحان بدم.
عبدالله: بخدا قسم میکشمت.
مهنا: هاااا، بیا بیا بکش، ببینم جرأت داری همچین غلطی بکنی؟
صدای دعوای ما بلند شد، خواهر بزرگم اومد گفت:
بابام غلط کرد اجازه داد درس بخونی، تو هم غلط میکنی بری امتحان بدی، گمشو برو بشین.
مهنا: شما مگه چه کاره من هستید؟ من خودم میخوام برا زندگیم تصمیم بگیرم، حالا که بابام مرده شیر شدید؟
سمیرا: بابا نگذاشت من درس بخونم
مهنا: دروغ نگو، بابا گفت بخونید، شما درد شوهر داشتید، کسی جلوتون رو نگرفته بود
اینقدر صدای دعوا بالا رفت که مادرم اومد وسط، مادرم وساطت کرد که برم امتحان بدم ولی برادرم هی مقاومت میکرد، اومدم که از در برم بیرون، یه آجر بزرگ رو پرت کرد سمتم.
گرمای خون بود که روی صورتم نشسته بود، مادرم با دو دستش تو سرش میزد، دخترم رو کشتی، دخترم رو کشتی.
زن داداشم خاکستر به دست اومد که زخم سرم رو درمان کن، من دور حیاط میچرخیدم و داد میزدم میخوام بمیرم از شر شما راحت بشم، ولم کنید.
اون روز هم نتونستم امتحان بدم، ومن حالا با همین سطح معلومات باید تو خونه میموندم.
تو دلم مدام مدیری که سال اول دبستان منو به ناحق رد کرد رو نفرین کردم، اگر اون یک سال رو از من نگرفته بودن الان من دیپلم میگرفتم، پدرم موفقیت منو میدید، کسی جرأت پیدا نمیکرد برام خط و نشون بکشه.
تا عمر دارم این مدیر ومعلمی که در حقم ظلم کردن رو نمیبخشم.
سال۷۶ بدترین سال عمرم بود.
مرگ پدرم هرچند ظاهرا ساده بودو بی دلیل ولی برامون سوال بود، پولهایی که پدرم تو دشداشه داشت و حرزی که همراهش بود و چندتا از وسیلهها کجا رفتن؟
مفقود شدن این وسایل برام سوال بود، احتمال میدادم پدرم رو کشته باشن، یا تو درگیری و خفت گیری بلایی سرش آورده باشن، ولی کاری از دستمون برنمیاومد، مدرکی نداشتیم تا این قضیه رو ثابت کنیم.
هنوزچهل روز از مرگ پدرم نگذشته بود که برام خواستگار اومد، خیلی اعصابم خُرد بود، اینقدر آدم بی درک و فهم.
با لباس سیاه رفتم پیششون نشستم و گفتم: من عزادارم، حداقل حرمت نگه میداشتید
مادرخواستگار: ما که جرم نکردیم، امر خیر رو نباید عقب انداخت.
مهنا: امر خیر زمان داره، حداقل میگذاشتید چهل روز بگذره، پدرم همش ۲۵روزه فوت کرده.
خواستگار: من نمیخوام تو رو از دست بدم، زیبایی تو چشمم رو گرفته، تا بعد چهلم صبر میکنم، دوباره بعد چهلم میام.
اون لحظه اگر مادرم و برادرم نبودن تا جا داشت پسره و مادرش رو میخواستم بزنم.
خون، خونم رو میخورد، خیلی خودم رو نگه داشتم که کار بی ادبانهای نکنم.
نهایتا گفتم:
مهنا: من قصد ازدواج ندارم، میخوام تا آخر عمر کنار مادرم بمونم.
مادرم بیچاره خیلی زن سادهای بود، اینقدر از غم از دست دادن پدرم غصه دار بود که فکر کنم نفهمید تو مجلس خواستگاری چی شد.
زندگیمون سخت شده بود، درآمدثابتی نداشتیم، میخواستیم از فروش شیر بز و گاو امرار معاش کنیم که یه شب بی خبر دزد خونمون رو زد و بز رو بی صدا دزدیدن.
هرچند ما فهمیدیم دزد کی بود، ولی اونا بز رو به ما پس ندادن، ما هم ترسیدیم دعوا بشه کوتاه اومدیم.
بعد از پدرم سختیها آروم آروم پا تو خونمون گذاشتن.
برادرم عبدالله راه پدرم رو ادامه دادو با داد وستد با کویت امرار معاش کرد، اما یه روز که داشتن بارهای تجاریشون رو با لنج میآوردن بارها غرق میشن، برادرم هم که حالا ورشکست شد و کلی چک پاس نشده داشت، به زندان افتاد.
خبر به مادرم رسید، پدرم ارث آنچنانی نداشت، مادرم طلاهاش رو فروخت، خونه رو هم همین طور بعد هم از همه ما خواست سهم ارثمون رو ببخشیم، همه سهم ارثمون رو بخشیدیم تا برادرمون تو زندان نیفته.
از دار دنیا همین یه خونه رو داشتیم که با کاری که داداشم کرد همونو هم از دست دادیم
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~