تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 #شـاهـدخـت #پارت_195 نگاهی به لباسهای مچاله گوشهی پذیرایی انداختم. ب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقا توی زنگ تفریح،
کلیپی از مهدخت گذاشتم
دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉
اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکسهای شخصیتها گذاشته میشه.... 🌺
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
⚜ میانبر پارتهای رمان آنلاین و طنـز
شـوهـꨄــر شایستـه
پارت ۷۰۰ 🌱
https://eitaa.com/toranj_novel/45192
پارت ۸۰۰ 🌱
https://eitaa.com/toranj_novel/51562
پارت ۸۴۰ 🌱
https://eitaa.com/toranj_novel/53426
پارت ۸۶۰ 🌱
https://eitaa.com/toranj_novel/54389
پارت ۸۸۰ 🌱
https://eitaa.com/toranj_novel/54960
پارت پایانی رمان 🌱
https://eitaa.com/toranj_novel/55482
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ ⚜ میانبر پارتهای رمان آنلاین و طنـز شـوهـꨄــر شایستـه پارت ۷
عزیزان هفتصد پارت از شوهر شایسته پاک شده...
به تدریج بقیه هم پاک میشه
چنانچه عقب هستید خودتون برسونید. 🌺
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 #شـاهـدخـت #پارت_196 درد زیر دلم زیاد شده بود. با صدای در از فکر و خیا
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_197
تو آینهی چشمای بیاحساسش زل زدم، اشک راه خودش رو پیدا کرد و روان شد و روی دستم چکید.
بیشتر تو ملافه مچاله شدم.
سرشو پایین انداخت و لبش رو به دندون گزید.
خانمبزرگ با نگاهی حقیر گفت:
- تولد حلماست، آماده بشین تا بریم.
پوزخندی زدم. دماغم رو بالا کشیدم، هر دو متوجه پیشنهاد مسخرهای که داده بودن، شدن.
- نه ممنونم، دیگه برای امروز بَسَمه، دلم نمیخوام تولد حلما با اومدن من خراب بشه، حوصلهی یه جار و جنجال دیگه رو ندارم.
مثل شیشه باش، اگه شکستنت... تو هم به اونا زخم بزن.
رو به مادرش کردم:
- حتماً بازم با فتانه خانم هماهنگ کردین، اگه حرفی تو دلش مونده، وسط تولد بهم بگه.
مادر سعید فهمید دارم بهش تیکه میندازم، گردنی راست کرد و مثل طلبکارها از پایین به بالا نگاهم کرد. مثل نارنجکی که ضامن نداشته باشه، رها شد.
- ببین مهدخت خانم تو خودت خوب میدونستی که کسی اینجا منتظر تو نبود. از همون روز اول به سعید هم گفتم این اینجا بمونه فتانه وِل کُنش نیست.
این!!! انگار درمورد گلدون نقرهای روی میز حرف میزد، این....
نگاه تیزش رو به صورت سعید دوخت:
- ولی سعید قبول نکرد.
منو سعید سر به زیر نگاهمون روی کاشیهای ایوان بود و خانمبزرگ تازه نطقش باز شده و دلش رو خالی میکرد.
برگشت و با خشم نگاهم کرد. اون مثلا یه زن و بالاتر از اون یه مادر بود، ولی بیشتر به یه شکنجهگر شباهت داشت.
زخم نمیزد، ولی زخم زبونش تا مدتها روحت رو به درد میآورد.
- امروز به سعید هم گفتم، شما خودت اومدی اینجا، کسی برات نامهی فدایت شوم نفرستاده... پس باید با خوب و بد ما بسازی.
نمیدونم از من دل خسته چی میخوان؟
درد نگفته زیاد شده، ولی مَحرمی براش ندارم.
- راست میگین، من خودم اومدم و ای کاش...
با صدای ضعیفی جواب دادم و شاید نشنید.
ولی سعید یه ضرب سرش رو بالا آورد.
- تا سال عماد باید صبر کنیم، بعدش ببینیم سعید چه تصمیمی در موردتون میگیره.
چشمام رو بستم تا دیگه قیافهی هیچ کدومشون رو نبینم. فکر میکردم برای عذرخواهی اومدن ولی حالا این زن مغرور داشت بهم متلک میانداخت که اگه سعید نَخوادت نمیدونیم چی کار کنیم؟
کاش وقتی نمیتونید حال کسی رو خوب کنید، لااقل بدترش نکنید.
دلم از سعید گرفته بود... اینکه دارم سعی میکنم طوری رفتار کنم که هیچی برام مهم نیست، خیلی داره بهم فشار میاره.
دلم میخواست بلند شم و داد بزنم سعید چرا من باید تو رو دوست داشته باشم و عاشقت بشم.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_198
آروم لب زدم:
- آقا سعید قبل از اینکه بیام اینجا، بهم گفت که اینجا سرنوشت نامعلومی در انتظارمِِ.
نگاهمو به نقطهای کور دوختم.
کاش خدا آخر و عاقبتم رو به خیر کنه، انگار بدهکار این جماعت هم شدم.
با چند نفس عمیق، جلوی جیغم رو گرفتم، درد امونم رو بریده بود. چشمامو روی هم گذاشتم دردی سمج که تو کل بدنم پخش شد.
- ولی هیچوقت فکر نمیکردم که یه روزی بهم توهین کنن و بهم بگن بی پدرو مادر و هرزه... منم نتونم جوابشون رو بدم.
چشمام دوباره داشت از اشک خیس میشد. با روتختی وَر رفتم و نگاهشون نکردم.
با صلابت از جاش بلند شد:
- به هر حال فتانه از مرگ همسرش ناراحته و هر چی میگه رو به خودت نگیر.
نگاهی به من و پتو انداخت و نیشخندی زد:
- من میرم پیش مهمونا.
حرفاش سنگین بود، به سنگینی یه کوه.
شونههای ضعیفم تحمل نکرد و لرزید.
چشماش رو مثل همیشه سرمه کشیده بود. با اینکه سِنی ازش گذشته، ولی همچنان همهی امورات باغ دستش بود.
هیچ وقت ندیدم از بیماری یا درد گِله کنه.
چهارستون بدنش سالم بود. رفت و زیر لب نچنچش به راه بود.
از بین درختها، با قدمهایی بلند... سمت میز فتانه و بچههاش رفت. سر فرح رو بغل کرد و بوسید و برای فتانه شربت ریخت.
چقدر دلم میخواست منم اونجا بودم و از اون شربت خنک بهم تعارف میکردن.
دستام یخ بود، یخِ یخ.
سعید هم بلند شد، کت و شلوار خاکستری زیبا و برازندهای به تن کرده بود.
برگشت و نگاهم کرد.
دیشب تو هم گره خورده بودیم و امشب دوست نداشتم زیر نگاههاش باشم.
کلافه بود، انگار دستاش اضافی بود و جایی براشون نداشت.
دستاشرو جلوی بدنش قفل کرد، بعد تو جیب شلوار گذاشت و بیرون آورد.
- یه دقیقه صبر کن... باهات کار دارم.
با درد جانکاهی از صندلی جدا شدم.
چیزی تو وجودم ریخت، باید میرفتم سرویس تا ببینم چی شده؟
از روی میز کادویی که قبلا آماده کرده بودم رو برداشتم، روتختی هم روی کاناپه انداختم.
از تو اتاق چادرنماز و جانماز رو از کمد برداشته و باز با تموم دلتنگی بوش کردم.
به خدا اگه قدم به اتاق و خلوتم میذاشت؛ سرمو رو شونههای مردونهاش گذاشته و هایهای گریه میکردم و باهاش حرف میزدم.
بهش میگفتم، از دلتنگیم، از عشقم، از دوست داشتن... از اینکه همیشه پناهم باشه، پشتم باشه.
ولی اون نیومد، رو تراس تکیه زده به نرده و ساکت به جایی خیره شده بود.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_199
حس اضافی بودن اذیتم کرد.
با ولع بیشتری چادر نماز رو بوییدم، بوی عطر عشقم رو میداد.
برگشتم پیش سعید. به نردهها تکیه زده بود و به چراغانی باغ نگاه میکرد.
شاید برات چیز مهمی نباشه... ولی قلب من بود که شکست آقا سعید سنگ دل.
به هم نگاه کردیم.
- این رو برا حلما گرفتم... بهش نگو از طرف منِ، شاید قبول نکنه.
به کادوی تو دستم نگاه کرد و قدمی جلو اومد.
- کاش تو هم میومدی.
با عصبانیتی که فوران کرد، جواب دادم:
- کجا بیام؟ خانوادهت چشم ندارن منو ببینن، حالا پاشم بیام تولد حلما و ناراحتش کنم تا بیشتر ازم متنفر باشه.
دستش تا روی شونهام اومد، ولی باز پس کشید. خیلی نامرده، نمیدونه من براش میمیرم و باهام این کارا رو میکنه!!
- اینا رو هم بگیر.
با حرص پرتشون کردم تو سینَهش.
تو هوا گرفتشون و با دیدن چادر نماز، ابروهاش گره کوری خورد.
دلم خنک شد... زدی ضربتی، ضربتی نوش کن جناب سعید خان.
با تعجب به وسایل نگاه میکرد.
- ترجیح میدم بیدین و ایمون باشم تا اینکه مثل شما روز و شب نماز و دُعام به راه باشه ولی راحت اَنگِ هرزه بودن رو به یکی بچسبونم.
وسایل رو انداخت روی میز و شونههام رو محکم گرفت، آنقدر محکم که نتونستم تکون بخورم.
- دیگه هیچوقت اون کلمهی لعنتی رو به دهنت نیار... فهمیدی؟
گریهام گرفت. تا حالا آنقدر عصبانی ندیده بودمش، چشماش آنی به خون نشست. نفسنفس میزد و به لباسم چنگ زده و ولم نمیکرد.
چشمای زیباش روی اجزای صورتم درحرکت بود. صورتش نزدیکتر شد، هُرمِ نفسهای خوشبوش داشت دلمو نرم میکرد.
ولی نباید مثل دیشب وا بدم...
لباش میلرزید و باز صورتش نزدیکتر شد.
قدمی عقب رفتم و پسش زدم.
- شما قبل اینکه منو بشناسین قضاوتم کردین... ترجیح میدم بمیرم تا بخوام خودم رو بهت ثابت کنم.
کف دستم رو محکم رو سینهی ستبرش کوبیدم:
- کاش این حرفها و اُلدرم بُلدرمت رو برای فتانه جونت میزدی، نه من.
پا تند کردم به سمت پذیرایی:
- درسته کسی نمیدونه به هم محرم شدیم، ولی خودت که حالیته من ناموستم.
دستمو محکم گرفت و کشید سمت خودش، درد داشت به بیابون وجودم رخنه میکرد.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
نه بابا سعید هم غیرتی میشه 😉
مهدخت اگه وا بدی خودم میکشمت🤨
لینک ناشناس
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس و جواب ناشناسها 👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
عشقا توی زنگ تفریح،
عکسهایی از مهدخت و سعید گذاشتم
دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉
اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکسهای شخصیتها گذاشته میشه.... 🌺
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_200
نیشخندی زدم:
- شاید هم... واقعا فکر کردی من هرزهام بیغیرت...
در آنی آنچنان خشم تو وجودش تزریق شد و رگ گردنش بیرون زد که ترسیدم و قدمی عقب رفتم. چشماش ریز شد و صدای سابیده شدن دندونهاش رو واضح شنیدم.
دست مشت کردهاش رو به سمتم پرتاب کرد و صدای محکم ضربهای که به دیوار پشت سرم اصابت کرد.
بین دیوار و بازوهای قدرتمندش، اسیر شدم.
آب دهنمو به زور قورت دادم و جا نزدم.
تو صورتش زل زده و نگاهش کردم.
- من حالم خوب نیست، تو برو خوش باش باغیرت.
برگشتم سمت پنجره تا از زیر نگاههای سوزانش فرار کنم.
از پشت دستم رو گرفت و صِدام کرد.
روزگاری آرزوم بود که اسمم رو از زبون سعید بشنوم، ولی حالا واقعاً ازش ترسیده بودم.
خشم این مرد هم به اندازهی زیباییش غرقم میکرد.
- من اگه تو رو نمیشناختم که حتی ازت خواستگاری هم نمیکردم، با خودم نمیاوردمت، فکر کردی هر کی هر کیه؟
پشتم بهش بود و دستم تو دستش.
دستان گرمی که سرمای دستمو از بین برد.
- پس چرا... چرا...
ادامه ندادم، پس چرا نزدی تو دهن خواهرت؟
تن سردم، بین بازوهاش جا خوش کرد. اشک چشمام روان شد، از خوشی بود یا دلتنگی؟ نمیدونم.
- سعید همه بیرون هستن، ولم کن.
گرمای بدنش آرومم کرد، مثل یه مورفین آب رو آتیش بود.
نفسنفس میزدم و اشک میریختم.
دستاش رو جلوی بدنم حلقه کرده بود و آروم نفس میکشید.
- بذار هرچی میخواد بشه، بشه... برام مهم نیست.
صداش غم داشت، انگار اونم سالها بغضی تو گلوش بود که نمیذاشت راحت باشه.
- چرا مهمه، امروز تولد حلماست، بذار خوش باشه.
ناخواسته از زیباترین زندان دنیا دل کندم و به زور خودمو از بغلش خلاص کردم.
نگاهش نکردم، اگه نگاهش میکردم دیگه واویلا میشد.
- دلت به حال تنهاییم نسوزه... من دیگه خیلی وقته تنها شدم و کسی رو ندارم، برو به خوشیات برس.
ازش دورتر شدم:
- من تو این دنیا دیگه کسی رو ندارم، قلبم به تو خوش بود که اونم شکستی.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد