#سیر_یادداشت_خوانی (9)
... اسلامی
جای این سهنقطه، هر کلمهای میتوانید بگذارید؛ از عدالت و اخلاق و فلسفه و حکومت، تا انجمن و جامعه و مجلس شورا و دانشگاه و بازار. اما آیا صفت «اسلامی»، ماهیتی متفاوت به موصوفهای خود میدهد؟ مثلا عدالت اسلامی، غیر از عدالتی است که عدالتخواهان جهان میجویند؟ مرز میان عدالت اسلامی و عدالت عرفی چیست؟ وقتی میگوییم «اخلاق اسلامی»، از چه نوع اخلاقی سخن میگوییم؟ فهرست فضیلتها و رذیلتها در اخلاق اسلامی، با همین فهرست در – مثلا – اخلاق مسیحی یا یهودی یا عرفی چقدر متفاوت است؟ کدام اخلاق، دروغ و فساد و ریا و ظلم و همسایهآزاری را تجویز کرده است که ما مجبور شدهایم اخلاقی دیگر بنا کنیم و نام آن را «اخلاق اسلامی» بگذاریم؟ بله؛ نظامهای اخلاقی، پرشمار است؛ اما تعدد آنها ناظر به زیرساختهای نظری و دستگاههای معرفتی است، نه اخلاق عملی که معمولا از اخلاق اسلامی اراده میشود. آیا صفت اسلامی برای اخلاق، برای آن نیست که زیر بار برخی فضیلتهای جدید، مانند آزادی و مراعات حقوق مخالف و سهم اقلیتها از فرصتها نرویم؟
حکومت «اسلامی» در پی چیست که حکومت «عرفی» با آن مخالف است؟ مثلا حکومت عرفی خواستار وابستگی کشور به بیگانگان است و حکومت اسلامی در پی استقلال؟ دانشگاه اسلامی چگونه جایی است و در آن چه دانشهایی تدریس میشود که آن را سزاوار نامی متفاوت کرده است؟ اقتصاد موصوف به اسلامی خواستار عدالت و انصاف و توسعه است، اما اقتصاد آزاد یا سوسیالیسم میخواهد انسانها را فقیر و بیچاره و گرفتار تبعیض و اختلاس و رانت کند؟ مدیریت اسلامی در پی بهرهبری بیشتر از سرمایهها و فرصتها است و مدیریت عرفی در پی وقتکشی و فرصتسوزی؟ اگر تفاوت در روشها است، آیا کسی گفته است که تفاوت دین با غیر دین در روشها و در مرحلۀ اجرا است؟ بله؛ تفاوت در روشها و اجرا، گاهی ماهیتها را نیز دیگرگون میکند؛ اما مشروط به اینکه تفاوت در روش، برآمده از تفاوت در ساختارها و اهداف باشد، نه به دلایل دیگر.
این چه فلسفۀ اسلامی است که بیشتر اصول و مبانی و منطق و حتی مسائل آن، پیش از اسلام هم بوده است؟ اگر این فلسفه، اسلامی است، چرا شمار مخالفان آن در میان فقها و عرفا و حتی متکلمان اسلامی، بیشتر از موافقان آن در میان متألهان مسیحی یا یهودی است؟ آیا اقتصاد اسلامی، جانمایهای بیش از طب اسلامی دارد؟
به گمان من، صفت «اسلامی» در بسیاری از مواقع بهانهای است برای بیاعتنایی به برخی فرمولهای جهانی یا تجربههای عام بشری. گاهی این صفتِ وجیه المله را میآوریم تا سفرۀ خود را از دیگران جدا کنیم و جهانی دیگر بسازیم؛ جهانی که در آن تعهدی به آزمونهای تاریخی و تجربههای کلان بشری و دستاوردهای علم جدید نداشته باشیم. پیامبر اسلام و همۀ پیشوایان دینی، در مواجهه با عرف و ساختارهای موجود در جامعه و عصر خویش، بسیار نرم و صبور رفتار میکردند و بیشتر اهل امضا بودند تا براندازی. آنان برخی قانونهای نامعقول مانند بردهداری را لغو نکردند؛ زیرا میدانستند تغییرات مهم ساختاری در نظامهای اجتماعی بر عهدۀ عرف و تحولات ذهنی بشر است. عرفگرایی اسلام، بسیار بسیار بیش از پیروان او در ادوار پسین است. فیلمهایی که در زمان ما از تاریخ اسلام ساختهاند، چهرهای انقلابی از این دین رسم میکنند؛ اما تاریخ گواه است که همگرایی اسلام با عرفیات جامعه در معاملات و امور قضائی و حکومت، بیش از نقدها و مخالفتهای آن با هنجارهای زمانه بوده است. آنچه مسلمانان باید از قرآن و اسلام بیاموزند، احترام به پیمانهای اجتماعی و همراهی متعادل با عرف جهانی و خرد جمعی است، نه آنچه از این همراهی و احترام در مقطعی از تاریخ اسلام حاصل شده است.
+ مرحوم رضا بابایی _ شنبه بیست و ششم آبان ۱۳۹۷
وب نوشتهای مرحوم #مسعود_دیانی / 10 مرداد 90
امروز را روزه می گرفتم اما توان سحر بیدار شدن را نداشتم . خوابیدم تا اذان و بعد از آن تا ساعت نه . فاطمه طبق قاعده ی هر روزه ساعت هفت و نیم از خانه بیرون زده بود . من اما آنقدر از دیروز خسته بودم که حتی رفتن او را نفهمیده بودم . دیروز صبح زود از اصفهان بیرون زده بودیم – من ، فاطمه و عمه ملیح – فاطمه قم پیاده شده بود و رفته بود سر کار و من اول عمه ملیح را تا اکباتان رسانده بودم و بعد رفته بودم خیابان فاطمی برای حضور در جلسه ای که به آن دعوت شده بودم و سه ساعت طول کشیده بود و بعد از آن هم سری به خانه ی جدیدی که حمید برای پیگیری طرح جدیدش گرفته است زده بودم و آخر شب خسته و کوفته و بی رمق رسیده بودم قم و البته در این رفت و برگشت از قم تا قم علیرضا هم مرا همراهی کرده بود .
فکر می کردم بیشتر از این ها بتوانم بخوابم اما تا نه بیشتر قد نداد . اول سری به اینترنت زدم ، ایمیلم را چک کردم ، پیام های " وه " را بعد از سه روز تایید کردم و نگاهی سریع به گودر و فیس بوک انداختم . خبر خاصی نبود
به آقای شاه آبادی تلفن کردم تا از اوضاع و احوال سکونت خودش و خانواده اش در اصفهان بدانم . واسطه ی دعوت او به برنامه ی تلویزیونی دم افطار شبکه ی اصفهان شده بودم . از شرایط میزبانی رضایت داشت . امروز برنامه روی آنتن نمی رفت . به او پیشنهاد کردم خانواده را برای ناهار ظهر ببرد بریانی . مثل اکثر مسافران دیگر شهر ها از بریانی اعظم پرسید ، نشانی اش را دادم و توصیه های لازم را درباره ی آبگوشت و چرب بودن و نبودنش در اختیاش گذاشتم .
در امتداد ریل راه آهن رؤیایی که خانه ی ما را به مدرسه ی هنر می رساند قدم زدم ، با زبان روزه ،آن هم روزه ی بی سحری ، آن هم در آفتاب داغ قم این کار می توانست نوعی جنون یا حتی حماقت به حساب بیاید اما بر خلاف تصور آنقدر ها اذیت کننده نبود .
در کتابخانه اول کمی کارهای یغما گلرویی را زیر و رو کردم ، بر خلاف گذشته برایم جذابیتی نداشت ، واژه ها و حس هایش بیش از اندازه تکراری . یکنواخت می نمودند . مجموعه ی شعری از رضا اکبری را هم تورق کردم خوشم نیامد ، مجموعه ی اشعار جواد مجابی را هم آورده بودم که نگاهی بکنم جز یکی دو تا فرصت نکردم ، شروع کردم به خواندن رمان " به هادس خوش آمدید " نوشته ی بلیقس سلیمانی ، کار خوبی بود ، بیشترش را در کتالبخانه خواندم و در خانه تمامش کردم . نزدیکی های دوازده بود که علیرضا هم آمد . گوشی اش را که دیشب در ماشین جا گذاشته بود به او دادم و از این که از شدت خستگی همان دیشب بر نگشته ام تا چنین کنم عذر خواهی کردم .
علیرضا چند سایت خبری را زیر و رو کرد و همین که دانست امروز آخر شعبان است و اول رمضان نیست از کتاب خانه بیرون زد تا ناهار بخورد ، ناهار خوردنی که یحتمل در نگاه خودش حدا اقل ، نشانه ی اعتراض و مبارزه با زهد خشک و ریا قلمداد خواهد شد ، دست از پا دراز تر و با تلنباری از فحش به قمی ها برگشت . غذا خوری ها همه بسته بودند و او مجبور شده بود به کیکی بسازد . برای سایت فیروزه متن هایی درباره ی نویسندگان بزرگ ترجمه می کند و مقید است که نهصد کلمه بیشتر نشود . نهصدتایش که تمام شد شروع کرد به کانتر بازی کردن ، در دلم به تسلطش بر ترجمه غبطه خورم .
چهار عصر دیگر توان در کتابخانه ماندن نداشتم ، " نام من سرخ " نوشته ی ارهان پاموک و مجموعه ی اشعار حمید مصدق و همان به " هادس خوش آمدید " را از کتابخانه امانت گرفتم ، علیرضا هم آمد ، تا میدان رسالت را با هم زیر سایه قدم زدیم و من در راه از این برایش گفتم که آمدنی هوس دوچرخه کرده بودم و بعد به یاد آورده بودم که از نوجوانی ام تا حالا چیزی فرق نکرده است ! برایش از دوچرخه های فرمان صاف دنده داری گفتم که در نوجوانی مان تازه به بازار آمده بودند و همیشه آنقدر گران بودند که من نتوانسته بودم داشته باشمشان ، علیرضا گفت الآن چهار صد تومانند و من به این فکر می کردم که چهارصد تومان پول زیادی نیست اما دوچرخه حتی جزء صد اولویت نخست نیازهای زندگی من نیست . شعار همیشگی مان را با هم مبادله کردیم که " یه روز خوب میاد ... " یک وقتی که با علیرضا مشغول پرسه زدن در گودر بودیم به او گفته بودم که یه روز خوب میاد که ما هم متنی بنویسیم که مثبت صد لایک بخوره ! نوشته ی آخرم که توسط دوستان به اشتراک گذاشته شده بود چنین شده بود و این می توانست نشانه ی خوبی بر این باشد که یه روز خوب میاد ...
میدان رسالت با هم خدا حافظی کردیم ، از این که می خواستم پیاده و زیر آفتاب تا خانه بروم متعجب شد و منعم کرد ، گفتم نگران نباشد و قرار شد اگر شب پایه ی آقای سیب زمینی بودیم خبرش کنم . در امتداد ریل راه آهن تا خانه شعر های حمید مصدق را خواندم و از اینکه فهمیده بودم یکی از ترانه هایی که محسن چاوشی خوانده است سروده ی حمید مصدق بوده احساس کشف بزرگی داشتم .
ادامه👇
چهار و نیم تا پنج و نیم روی کاناپه جلوی کولر ولو شدم و " به هادس خوش آمدید " را تمام کردم ، فاطمه حوالی ساعت شش بود که از راه رسید تا هشت خوابیدم و من خواب دیدیم که در یک دوره ی آموزش فیلم سازی شرکت کرده ام ، استادمان یک دختر جوان بود و یکی از هم دوره ای هایم لهجه ی غلیظ تا آستانه ی آزار دهندگی اصفهانی داشت ! دختر جوان از ترکیب رنگ ها و تناسب آن ها می گفت . بعد خواب دیدم که در مراسم تقدیر از کتاب " من او " امیرخانی شرکت کرده ام ! با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم . خانه خاموش و تاریک بود و فاطمه نگران که نکند از وقت افطار خیلی گذشته باشد و البته نگران من که بی سحری روزه گرفته بودم . یک ربع تا اذان مغرب مانده بود . تا من با مادرم تلفنی صحبت بکنم فاطمه سفره ی کوچک دو نفره ای که از بازارچه ی کنار امامزاده سید محمد خریرده بودیم را پهن کرد و آبجوش و نبات و نان خشک و پنیر و بعد هم شوید پلو با گوشت و ماست و کرفس کوهی و زیتون و سالاد و دلستر را بر سر سفره نشاند .
با دین سریال شبکه ی سه به شدت مخالفت کردم ، همان چند سکانس اول بوی تیرگی و جنایت و پرخاش و خشونت و اضطراب و سگ می داد ، به فاطمه گفتم که حیف لحظه های زیبای افطارمان است که با تهوع هنری و البته مذهبی معنوی حضرات گند بخورد ! شبکه ی یک تفسیر نهج البلاغه ی آقای جوادی آملی را پخش می کرد ، هنگام تفسیر دعای عرفه ی سیدالشهدا من و فاطمه تا اوج رفتیم ، وه از این همه زیبایی .
برای دوستان پیامکی زدم که عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت !!! صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت و کلی خندیدیم
بعد ازافطار رفتیم حرم زیارت ، سر راه البته خواستیم گوشت شتر بخریم تمام کرده بودند ، گفتند فردا سر بزنیم ، اقای شاه ابادی زنگ زد و از جلسه اش با کورش علیانی که قرار است مجری برنامه باشد گفت و از احساس نا امیدی که در وجو او موج می زده است . بریانی هم ظاهرا تعطیل بوده و طرف حسابی معذرت خواهی کرده بوده بابت اینکه فکر می کرده امروز اول ماه است ! خانم آقای شاه آبادی با فاطمه صحبت کرد و نشانی خرید مینا و خاتم و ظروف مسی را پرسید .
حرم به نحو بسیار دوست داشتنی خلوت و خنک بود ، با رسیدن ما دعای افتتاح هم آغاز شد . دعا را در کنار هم خواندیم ، برای زیارت یک ربع وقت گذاشتیم و با این وصف یازده و نیم شب از حرم بیرون زدیم ، خرما خریدیم، هر کدام نیم کیلو به سلیقه ی خودمان ، من خرمای شیره دار دوست دارم و فاطمه رطب ! خانه که رسیدیم فاطمه روی کاناپه خوابش برد
من اما خوابم نمی برد پس تا سحر بیدار خواهم بود.
توسط عین القضات
وب نوشتهای مرحوم #مسعود_دیانی /11 مرداد 90
تا سحر بیدار بودم . کتاب خواندم ، روی صندلی ، کنار پنجره ی آشپز خانه رو به جمکران نشستم و پیپ کشیدم و به چراغ های سببز جمکران خیره شدم ، دوش گرفتم و نوشتم . ساعت را یک ربع مانده به چهار کوک کرده بودیم ، مادر هم همان زمان زنگ زد ، با لبخند پشت تلفن آیات اول سوره ی مزمّل را خواند : قم الیل الا قلیلا ، فاطمه را صدا زدم و تا او بیدار بشود و تخم مرغ ها را نیمرو کردم ، سحر برنج و تخم مرغ داشتیم . برای جلوگیری از عطش لیمو ترشی را در لیوان آب فشردم و یکسره بالا کشیدم ، فاطمه گفت این کار در طول روز ضعف می آورد و من برایش توضیح دادم که شکم سیری ساعت های اولیه ی روزه داری بیشتر از گرسنگی اذیتم می کند و عطش چند ساعت بعد از سحری زجر آورترین لحظه های روزه داریم است .
از پنج تا هشت خوابیدیم ، فاطمه را رساندم لب کانون و خودم به دانشگاه رفتم ، سری به کتابخانه زدم اما کتابی نگرفتم ، اساتیدی که با آن ها کار داشتم نیامده بودند ، در سالن مطالعه حتی یک نفر هم نبود و این نشان می داد که ما چقدر امروز سحر خیز بوده ایم . رفتم سراغ اینترنت و برای متنی که سفارش گرفته بودم شروع به تحقیق و جستجو کردم . چیز زیادی حاصلم نشد . سراغ اساتید و دوستانی رفتم که می توانستند قرار ملاقاتی با استاد ملکیان برایم هماهنگ کنند ، برای موضوع پایان نامه ای که انتخاب کرده ام به مشورت و راهنمایی اش نیاز دارم ، شماره تلفن و آدرس منزل و یکی دو پاتوق حضورش را گرفتم . تازه آنوقت بود که یادم آمد موبایلم را در خانه جا گذاشته ام . ساعت ده و نیم بود .
از دانشگاه بیرون زدم به سمت خانه ، جعفر گفت که تا سر بلوار جمهوری با من می آید . در راه از شایعه ی حصر مشایی گفت و من برایش منبر همیگش ام درباره ی این موضوع را که برای خودم از هزارمین مرتبه هم می گذرد ارائه کردم .
به خانه که رسیدم ساعت یازده بود و موبایل خاموش . این یعنی این که از صبح چند ده تا زنگ خورده بود و پای همین زنگ خوردن ها نفس های آخر شارژش را کشیده بود . در فاصله ی شارژ سراغ گودر رفتم ، نوشته ی خاصی توجهم را جلب نکرد ، نوشته های بعضی از دوستان درباره ی حوادث سوریه به نظرم بیش از اندازه خام آمد . از پنجره ی اوضاع و احوال سیاسی ایران حوادث سوریه را نگریستن ، چیز جز تصویر های کج و معوج و مغشوش در پی نخواهد داشت . به اصطلاح اصول گرایان و ولایتی ها آنقدر شتابزده عمل می کنند که نمی فهمند با هم ردیف کردن بشار و آقای خامنه ای چه جنایتی در حق رهبری می کنند . این ها سند می شود .
از خانه بیرون زدم ، ساعت دوازده بود ، پنج دقیق ی بعد مدرسه ی هنر بودم . تا نماز ظهر " تهران در بعد از ظهر " مستور را خواندم ، چند روایت معتبر درباره ی بهشتش عالی بود ، هنوز آنقدر احساساتی هستم که با خواندن چنین متن هایی نم بارانی به پنجره ی غبار گرفته ی چشمم بزند . چند روایت معتبر درباره ی دوزخ اما تکراری و کلیشه ای و شعاری . سوژه ی زنان روسپی مثل خود این زنان بیش از اندازه دستمالی شده است ! چند روایت معتبر درباه ی برزخ هم خوب بود، آن جمله ای که دانشجوی سال آخر ریاضی زیر تخت بال سری اش نوشته بود را با تمام وجوم درک می کردم : ( باز دیروز شهر دوازده میلیون و هفتصد و نود و شش هزار و پانصد و چهل و سه نفری تهران خالی بود ، بس که در سفری .... )
اذان که دادند ساعت از یک گذشته بود و پس از نماز ساعت از یک و نیم کمی آن طرف تر رفته بود . مجموعه شعر " کلاغ پر سیما یاری " را ورق زدم خوشم نیامد . " یک پلک سکوت " رقیه آزاد را زیر و رو کردم جز یک غزل از آن هم خوشم نیامد . " سوت زدن در تاریکی " شهاب مقربین اما خیلی چشمم را گرفت ،. " به هادس خوش آمدید را که دیروز امانت گرفته بودم پس دادم و آن را امانت گرفتم . " قهوه ی قند پهلو " به کوشش امید مهدی نژاد را که فقط پیش از این وصفش را شنیده بودم زیر و رو کردم ، فقط طنازی های خود امید تازگی داشت ، بیشتر آثار را پیش از این خوانده بودم اما یک خوبی داشت و آن تحریک به تمام کردن شعر طنز نیمه کاره ای بود که تا تمام شدن گامی جز خواستن نبود . با زبان روزه نمی شد آن گام را برداشت . ماند برای بعد .
دنبال فاطمه که رفتم ساعت ، سه و نیم بعد از ظهر بود . در راه از این که در نبود فاطمه گرمای داغ بعد از ظهر قم را تحمل می کنم اما کولر را روشن نمی کنم تا در شرایط موجود اقتصادی مان بنزین کمتری مصرف شود احساس خوبی داشتم . احساسی شبیه به درک معنای – مرد – بودن .
ادامه👇
خانه که رسیدیم ساعت چهار و ربع بود و ما در این فاصله گوشت شتری را که به قصابی سپرده بودیم گرفتیم . دو کیلو از قرار هر کیلو چهارده هزار تومان . برای چرخ کردن به جای گوشت گوساله استفاده می شوند . می گویند گوشت شتر گرم است و گوساله سرد . من به درست کردن گوشت ها مشغول شدم و فاطمه به شستن ظرف ها ، بعد فاطمه به درست کردن گوشت ها مشغول شد و من به شستن ظرف ها ، بعد هر دو به به شستن ظرف ها مشغول شدیم و بعد من دیگر توان نداشتم . روی کاناپه خوابم برد . ساعت پنج و نیم عصر بود .
از قبل ساعت را روی شش و نیم کوک کرده بودم ، زنگ زد و شش و نیمش را کردم شش و سی پنج ! زنگ زد و شش و سی پنجش را کردم شش و چهل ! زنگ زد و شش و چهلش را کردم شش چهل و پنج ! زنگ زد و شش و چهل پنجش را کردم شش و پنجاه ! زنگ زد و شش و پنجاه را کردم شش و پنجاه و یک ! از بس که خوابم می آمد .
از خانه که بیرون زدم فاطمه خواب بود و ساعت شش و پنجاه و هفت دقیق بود ! ماشین را در پارکینگ حرم پارک کردم و به فیضیه رفتم . از امروز آقای میلانی نقد نهایه الحکمة را شروع می کرد . چند دقیقه ای با تاخیر رسیدم .
مباحث به نظرم بیش از اندازه جدلی آمد . جریان خراسان و مکتب تفکیک دغدغه های قابل احترامی دارند ، درباره ی یونانی شدن اسلام و تاثیر فلسفه ی یونان بر منظومه ی فکری فرهنگی جوامع اسلامی به بصیرت های خوبی هم دست یافته اند ، تعارض های اندیشه ی فلسفی با ظواهر قرآنی و ضروریات کلامی را خوب در آورده اند و پر رنگ کرده اند ، تناقض های درون متنی در آثار فیلسوفان را هم خوب استخراج کرده اند و به موقع همچون پتک بر سر خصم می کوبند اما با همه ی این وجود بی مبنا سخن می گویند . نه مبنای معرفت شناختی واضحی اتخاذ می کنند و نه متد و روش بحثشان را تنقیح می کنند . به نظرم به جدل نزدیک ترند تا برهان ! با وجود آنکه دغدغه و اصل ادعایشان را خالی از قوت نمی دانم اما بعید می دانم در بحث علمی با فیلسوفان سر بلند بیرون بیایند . سوال هایم درباره ی روش نقد فلسفه تقریبا از سوی آقای میلانی پاسخ درخوری نداشت و به خود شکنی حرف هایش منتهی شد . راه را اشتباه می روند . هر دو طرف بیشتر از آنکه دغدغه ی مسائل علمی و اعتقادی را داشته باشند نگران آثار و پیامدهای آن ها هستند . محل اینگونه نزاع ها و شاخ و شانه کشیدن ها به نظرم بیشتر در حوزه هایی نظیر جامعه شناسی دین و فرهنگ است تا فلسفه . ریشه داشتن سقیفه در یونان از آن حرف هایی بود که نمی دانستم باید به آن بخندم یا گریه کنم !؟ انحصار گرایی نجات هم از آن اندیشه هایی بود که از شنیدن آن به خودم لرزیدم ! از قطعیتی که در گفتن این جمله وجود داشت که : ( در شناخت حقیقت در غیر از مکتب قرآن و اهل بیت حتی اگر مصیب و محق هم باشی در پیشگاه خداوند مقبول نخواهد بود ! ) . پس از کلاس در قالب پرسش خواستم تذکر داده باشم که تمرکز کلام بر نقد فلسفه سر انجامی جز غرق شدن در فلسفه و رنگ و بوی آن را گرفتن نخواهد داشت . آقای میلانی به آن وقعی نگذاشت . به نظرم کلا این جریان با تکیه بر مطالعاتی که در فلسفه داشته اند کمی غرور دارند ! از فیضیه که بیرون می زدم ساعت هشت و بیست و پنج دقیقه بود .
افطار خانه ی میر محمد میرصالحی بودیم . مهدی و محمد رضا و علیرضا هم بودند . فاطمه خانم ها سفره ی افطار را پهن کردند ، نان و پنیر و گردو و سبزی و خرمای قطابی و سوپ و نوشابه و عرقیات و چایی و پیراشکی گوشت و زولبیا و بامیه . سر سفره آنقدر از آن دست خنده هایی که دلمان برایش تنگ شده بود بر لبانمان نشست که فراموش کردیم ساعت چقدر تند و سریع گذشته است . برای بچه ها از گل طلایی که چهل ثانیه مانده به سحر به خدا زده بودم گفتم و لیوان آبی که در این چهل ثانیه مانده تا اذان یک جرعه سر کشیده بودم و بیست ثانیه اضافه آورده بودم ! محمدرضا مثل همیشه برایمان جوک های لری گفت و ما از خنده ریسه رفتیم . مهدی یک جوک ترکی گفت که ما از شدت خنده به روی زمین افتادیم . میوه و بستنی های میوه ای و فرنی که آمد ساعت دوازده شب بود . همه می دانستیم که دیرمان شده است . محمد رضا و مهدی را تا پردیسان بردم و البته علیرضا همراهمان بود . برای سحر نان و خامه و عسل خریدیم ، چراغ روشن بنزین زیادی التماس می کرد . سی هزار تومان خرجش کردیم . سنگینمان بود . قرار شد غیر از افطاری که جمعه تهران دعوتیم و از رمضان سال قبل قول داده بودیم و افطار شب جمعه ی بعد خانه ی خانم جان جایی بیرون قم وعده ندهیم . علیرضا نگذاشت تا خانه برسانیمش . میدان رسالت پیاده شد ، ساعت یک و نیم شب بود .
ادامه👇
فاطمه حالا دارد روی تخت " همشهری داستان " می خواند . از خواندنش لذت نمی برم . به نظرم اشتیاقی که در دوستان در اطراف آن وجود دارد بیشتر به نفیسه ی مرشد زاده بر می گردد تا خود مجله . در این چند شماره از تورق فراتر نرفته ام و جز یکی دو نوشته آن هم از خود مرشد زاده بقیه را تا ته نخوانده ام . ساعت سه نیمه شب است و با این وصف می شود چهل دقیقه خوابید . همین
توسط عین القضات
وب نوشتهای مرحوم #مسعود_دیانی / 12 مرداد 90
چهل دقیقه خوابیدم ، اول ساعت زنگ زد . بعد تلفن زنگ زد ، مادر پشت خط بود . سلام و احوال پرسی و دعا . بچه ننه نیستم ، سال هاست که طعم زندگی دور از خانواده را چشیده ام . سال ها یعنی نزدیک به سیزده سال ، اصفهان که بودم آن ها دو سال خارج از کشور بودند ، اصفهان که بودند دوران هجرت من آغاز شده بود . با این حساب بچه ننه نیستم اما روز به روز بیش از اندازه به مادرم وابسته می شوم . صحبت با او برایم اعتماد به نفس می آورد . سحرهایی که با صدای او آغاز می شوند چیزی کم نخواهند داشت . فاطمه هم بیدار شد . آب جوش آمده بود بی آنکه چایی دم شده باشد . فاطمه چایی نمی خورد و این یکی از حسرت های بزرگ زندگی مشترک ماست . نه این که نخواهد بخورد . اول از دواج سعی کرد به خاطر من چای خور شود . معده اش به هم ریخت ، دکتر منعش کرد ، چایی خوردن یک نفری هیچ حس و حالی ندارد . من که اگر بساط چایی فراهم باشد استکان پشت استکان بالا می اندازم ، تلخ و سنگین ، گاهی اوقات چند روز می گذرد و در خانه لب به چایی نمی زنم . تا فاطمه آبی به صورت زد چایی هم دم شد . چایی ارل گری تویینینگز انگلیسی .
سحری خامه و عسل خوردیم ، بیست دقیقه تا اذان مانده بود . من چایی خوردم ، فاطمه نماز شب خواند ، من دو رکعت نماز شب خواندم ، فاطمه روی کاناپه خوابش برد . ده دقیقه تا اذان مانده بود . من آب خوردم . خواب از سرم پرید . چند صفحه ای قرآن خواندم . برای این قرآن خواندن پول گرفته ام ! ماجرا به هفت هشت سال پیش بر می گردد . وقتی طلبه پایه ی دوم شاید هم سوم بودم، در آن سال ها آدم شاید هم آدم های پولداری بودند که به طلبه ها پول می دادند تا برای خودشان شاید هم امواتشان ختم قرآن کنند . سی هزار تومان . من هم آن سال ثبت نام کردم و پولش را گرفتم . نیاز داشتم . ب آن پول کتاب خریدم . اما فکر می کنم هفده یا هجره جزء بیشتر در آن ماه رمضان نخواندم . اجازه گرفتم مابقی اش را بعدا بخوانم . حالا دارم جبران مافات می کنم .تا خوابم نگرفته بود فاطمه را بیدار نکردم . کمی از پنج گذشته بود . برای نماز بیدارش کردم . نماز خواندیم . خوابیدیم .
فاطمه هشت از خانه بیرون رفت . من تا ده خوابیدم . خوابم نمی آمد اما حساب کتاب هایم می گفت که کمبود خواب دارم ، برای خودم مادری کردم و به زور خودم را خواباندم . برنامه ریزی کرده بودم از خانه بیرون نروم . چند متن عقب افتاده داشتم که باید می نوشتم . فاطمه پیغام گذاشته بود که لطفا گوشت ها را یک دور دیگر چرخ کن و بعد مثل همیشه به قاعده ی یک مشت خودت داخل پلاستیک فریزر بریز و صاف کن و داخل فریزر بگذار . دیشب خیلی دیر رسیده بودیم خانه . دور دوم چرخ کردن گوشت ها مانده بود . از بوی گوشت و پیاز که روی پوست دستم می ماند بدم می آید . دستکش دست کردم .
سیم تلفن را وصل کردم . صبح قبل از خواب در آورده بودمش . موبایل را هم از حالت خاموش درآوردم . تلفن ها شروع شد . آقای شاه آبادی زنگ زد ، درباره ی برنامه ی دیشبش مفصل با هم صحبت کردیم ، از بنگاه زنگ زدند که مشتری بفرستند خانه را ببیند . گفتم صبر کنند تا با خانم زرگریان – صاحبخانه – صحبت کنم . قراردادمان تا هفت مرداد بود ، ما یک ماه هم سرش کرده بودیم . می خواستیم برویم خانه ی خودمان . خانه ی خودمان اما احتمالا دو سه ماه دیگر کار داشته باشد . اصفهان که بودیم قرار شد تا عید اجاره را تمدید کنیم تا سر صبر و با فرصت کافی کارهای خانه را انجام دهیم . خانم زرگریان موافقت کرد . خانم خوبی ست ، دکترای زبان دارد و استاد دانشگاه است ، پنجاه هزار تومان گذاشت روی اجاره ی قبلی . مبلغ اجاره شد سیصد و پنجاه هزار تومان . چاره ای نیست .
برای نوشتن هنوز گرم نشده بودم ، " نام من سرخ " ارهان پاموک را شروع کردم . خوشم آمد ، خیلی ، نزدیک به هفتصد صفحه است . راوی ها در هر فصل عوض می شوند ، جذاب و گیرا شروع شد : من یه جسدم .
کامپیوتر ساعت دوازده و نیم روشن شد . سری به اینترنت زدم . پیام ها را تایید کردم . ایمیلم را چک کردم . علیرضا ایمیل زده بود . نامش را گذاشته بود " من آن چهل دقیقه بیدار بودم " شیوه ی نوشتنم را نقد کرده بود . اولش نوشته بود که می داند از نقد استقبال نمی کنم . اشتباه کرده بود . خوشم آمد . تمام ایرادها و نقدهایش به جا و درست بود . هرجا که در متن دست برده بود معرکه شده بود ، تا امروز قلم علیرضا را جدی نگرفته بودم . حس بازنشستگی در دلم نشسته بود . دور ، دور جوان هاست .
ادامه 👇
فیش های تحقیقی متن اول را که پرینت گرفتم اذان می گفتند ، نماز خواندم ، بعد از نماز شروع به نوشتن کردم . یک طرح پژوهشی برای یک برنامه ی تلویزیونی با رویکرد تطبیقی ، ایده های خام اما خوبی در سر دارند ، قرار است من در حوزه ی ادیان ابراهیمی کمکشان کنم . متن که تمام شد ضعف وجودم را گرفته بود ، ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود . کتاب هایم را برداشتم و روی کاناپه ولو شدم ، ضعف اجازه نمی داد یک کتاب را مستمر بخوانم ، یک فصل از " نام من سرخ " خواندم ، چند صفحه ای قرآن ، چند صفحه ای حمید مصدق ، " سوت زدن در تاریکی " شهاب مقربین را اما یک جرعه تا آخرش رفتم ، صد و هفتاد و شش صفحه اش را یک جا . یکی از شعرهایش را برای بعضی ها اس ام اس کردم ، همان که می گوید : " گوشی را بردار / دارد دلم زنگ می زند / از آهن نیست / اما / در هوای تو / خیس از بارانی که می دانی از آسمان کجا باریده است / دارد زنگ می زند / گوش کن / چگونه از همیشه بلند تر / مانند طنین یک فریاد / صدای زنگ پیچیده در اتاقت / دلم دارد زنگ می زند / گوشی را بردار " از آن کتاب هایی ست که بارها برای خودم و دیگران خواهم خواندش .
فاطمه ساعت چهار و نیم آمد ، من باید شش و نیم از خانه می رفتم بیرون ، یک متن دیگر مانده بود که باید می نوشتم . او خوابید ، من بیدار شدم ، بیست دقیق این میان فاصله افتاد . نه من بیدار بودم و نه او خواب . صحبت می کردیم ، نوشتن را ساعت پنج آغاز کردم ، درباره ی قبرستان رفتن است . خودم از نوشته ام خوشم آمد . تمام نشد
شش و نیم برای جلسه ی نقد نهایة که چه عرض کنم ، نقد فلسفه و عرفان به طرف حرم راه افتادم ، فاصله ی پارکینگ تا فیضیه را مشغول به عدد و رقم و حساب کتاب بودم ، پارکینگ برای این یک ساعت روزی سیصد تومان از من می گیرد ، رفت و برگشتم با تاکسی می شود ششصد تومان ، هزینه ی بنزین و استهلاک ماشین هم هست ، جای پدرم خالی ست تا ببیند یکی دیگر از پیش بینی هایش درست از آب درآمده ! روزگار آدممان کرده است . پنجشنبه ها کلاس تعطیل است ، تصمیم گرفتم از شنبه با اتوبوس و تاکسی بیایم . استاد تکلیفش را با من نمی داند ، گاهی نقدش می کنم و گاهی در اثبات حرف هایش سخن می گویم . تعارض های بسیاری در کلام خودشان هست ، این منافاتی با ایرادهای جدی شان به فلاسفه ندارد ، به نظرم وجود این تفکرات و جریان ها در حد همین حجره های فیضیه و مباحثات و مناظرات برای شکستن تابوی فلسفه ی اسلامی و یکه تازی های حضرات خوب و ضروری ست ! بیشتر از اینش اما خطرناک خواهد بود . فرهنگ و هنر و ادبیات ما چه بپسندیم چه نپسندیم با عرفان و تصوف گره خورده است . کافر خواندن مولانا و حافظ و جامی و نظامی و عطار و دیگران همانقدر بی سلیقگی می خواهد که هم عرض قرآن خواندن فصوص و اسفار . هر دو طرف بیش از اندازه متعصب و خشک و بی سلیقه اند . خدا به خیر کند .
از فیضیه که بیرون می آمدم به حرف های بالا فکر می کردم ، به نسبت آن ها با حکومت دینی و حکومت سکولار . مقابل ضریح که خواستم سلام بدهم منبری حرم روضه ی مسلم بن عقیل می خواند ، خورشید را در آسمان سر بریده بودند ، سرخی همه جای آسمان را شتک زده بود . منبری از آخرین سلام مسلم به امام می گفت ، آن طرف تر زنی از خادم حرم سراغ فیش غذا می گرفت . من دلم هوس امام رضا کرده بود . از حرم که بیرون رفتم اذان می گفتند . فاطمه سفره ی افطار را پهن کرده بود ، نان خشک ، پنیر ، خرمای شیر دار در یک ظرف ، رطب در یک ظرف ، سبزی خوردن تر و تازه در سبد حصیری ، آب جوش و نبات ، نان ، اسفناج سرخ کرده و ماست ....
توسط عین القضات
شگفتي و ديگر هيچ
من شگفتم؛ تو شگفتي؛ او شگفت است، و همه در نوع خود بينظير. خداوند جز شگفتي نيافريده است. جهان، انبان شگفتيهاست. برآمدن اندام گلي نازك از ميان سنگ و گل و خاك، كم از تبديل عصا به اژدها نيست. لقمه در دهان، اندكي بعد، خون است و هوش است و احساس و حافظه. معجزه است گياه لاغري كه زمين را ميشكافد و ميشكوفد، و البته موسي نيز به تقليد از آن گياه ضعيف، يك بار نيل را شكافت. معجزه است خواب كودك در بستر آهنگ لالايي مادر، و البته عيسي نيز يك بار همين گفت و زندگي را در مردهاي بيدار كرد. معجزه است طعم گلابي، رنگ نسترن، وقتشناسي خورشيد و دايگي ماه. بهآساني، ماه را به دو نيم كرد آن كه بهسختي دو نيمه انسان را به ديدار هم خواند. شگفتاند مردمي كه به سيرك ميروند تا شربت تعجب بنوشند، اما سختي زمين و نرمي هوا مدهوششان نميكند. چه رازي است در اشتياق ما به انحناي دلفريب اندام يك زن، و سردي ما از ادراك گرماي دست يك دوست محتاج؟ راستي چرا «كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد؟» چرا « هيچ كس زاغچهاي را سر يك مزرعه جدي نگرفت؟»
فلسفه ميبافيم، عرفان ميلافيم، سياست ميبازيم؛ اما عرق پيشاني نانواي پير محل، به وجدمان نميآورد. كدام دروغ است؟ اين يا آن؟
جهان پر از صداست؛ پر از تصويرها و جلوههاي ويژه.
پرده وسواس بيرون كن ز گوش
تا به گوشَت آيد از گردون خروش
شاعران، يك عمر سخن از يك تار زلف يار گفتند و هنوز مضمونهاي بسياري بكر مانده است. سينماگران دوربينهاي كوچك و بزرگ خود را بهدست گرفتند و به هر جا سركشيدند؛ اما هنوز يك فِریم از زندگي كرم باغچه خود را به مرحله تدوين نرساندهاند. چه ميكنيم در اين درياي ناپيداكرانه؟ هر دري كه ميگشاييم رهي به حيرت دارد و دين كه گمان ميكرديم رسول آسمان است تا پنجرههاي معنا را يكيك به رويمان بگشايد، جز حيراني نيفزود.
گه چنين بنمايد گه ضد اين
جز كه حيراني نباشد كار دين
صادق بود مرد گياهخواري كه بوفش را كور كرد و در بست و ميان گازهاي مسموم نشست. نبود؟ روح مجرد، بيگانه است و برتراند راسل دير به فكر نوشتن اخلاق و ازدواج افتاد. حكايت ماست و دروغهاي ما به فرزندانمان، شتر مولوي:
به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد
كه نهان شدستم اينجا مكنيدم آشكارا
دروغاند همه، جز لحظههايي كه چشم به هيبت بيقواره تلفن دوختهاي تا شايد صدايي از آن بشنوي. شايد كسي، نرم و نازك، حالت را بپرسد و گوشهاي از دلتنگيهاي خود را در گوش تو عشوه كند. آه كه چقدر دوست ميدارمت صداي غمگين. غم مخور إنهم يَرونَهُ بعيدا و إنا نراه قريبا.
مرحوم رضا بابایی
پایان
#سیر_یادداشت_خوانی (10)
عاشورا و چگونگی ما
سالهاست که با آمدن ماه محرم، چندین پرسش هم به سراغ من میآید. از خود میپرسم: چرا عاشورا و هزار سال عزاداری برای امام حسین(ع) و لعن یزید و ابن زیاد، نتوانسته است تأثیری بر سرنوشت جمعی ما بگذارد؟ چرا عاشوراییان نتوانستند جامعۀ شیعی را رشک جهانیان کنند؟ دربارۀ عاشورا هر چندوچونی روا باشد، در این تردیدی نیست که شهدای کربلا، به قول مولانا در داستان عزاداران اهل حلب، انسانهایی «پاکباخته»، «دلیر»، «سبکبار»، «چشمسیر»، «متوکل» و «جانسپار» بودند؛ نه تنپرست و بردۀ دنیا و مضطرب. چرا مردمی که برای امام حسین میگریند، در پاکباختگی و سبکباری و فداکاری، تفاوتی مهم و معنادار با ملتهای دیگر ندارند، اگر نگوییم از ایشان عقبترند؟
برای این گونه پرسشها پاسخی اگر باشد، همان است که شاعر گفته است:
چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند کِش نیاید به کار
(کِش = که او را)
جامعهای که دچار مناسبات غلط و ساختارهای منحط است و اسیر آرمانهای ویرانگر و فرهنگ نابارور، اگر دست به سوی زر برد، آن را خاکستر میکند.
کاملی گر خاک گیرد زر شود
ناقص ار زر بُرد خاکستر شود
عاشورا و دین و مانند آن، اینچنین را آنچنان نمیکند، «آنچنان را آنچنانتر میکند.»
+ مرحوم رضا بابایی _ پنجشنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۷
#سیر_یادداشت_خوانی (11)
پاییز
گردنکشیهای دلار، زیبایی پاییز را مغلوب نمیکند. یخچالها خالی است؛ قیمتها وحشی شدهاند؛ سفرهها هر روز کوچکتر میشود؛ پدران، شرمنده و خسته به خانه میآیند؛ مادران گهوارۀ زندگی را موزون نمیجنبانند؛ خبرها دلهرهآورند؛ اما... اما هوای پاییز هنوز عاشقنواز است؛ هنوز هر نفس که در پاییز میکشی، جامی از شراب یاد در سینۀ خاطرات میریزد. مرد جوان باشی یا زن پیر، از کوچهباغهای پاییز نمیگذری مگر آنکه عاشقانهترین لحظههای عمر بر تو میبارد. پاییز، صندوق خاطرات است. کاش مادرم زنده بود؛ کاش پدرم زنده بود؛ کاش کودکیهای من در میان خشخش برگها دوباره دست در دست شیطان میگذاشت.
دلار تا هر کجا که میخواهد برود. دست او هرگز به سردی دلچسب پاییز نمیرسد. بنگر که چگونه برگهای زرد درختان، رشک سکههای زرد است. بگذار کاغذهای بهادار از دست ما بگریزند. ماهور و بیداد و دستان، پیش ما است. مستی شبهای پاییزی در گوشههای بیات جاودانه است؛ پنچرهها اشارتهای هستی را ترجمه میکنند؛ گرمی چای تلخ، سوسوی شمع فلسفه را طعم حیرت میبخشد. گرمای مهربانی در سردی دلجوی پاییز، چه کم از بادۀ گلرنگ دارد؟
سکه و دلار، شمشیر از رو بستهاند. چه باک! ما کرسی گرم و انار خندان داریم. اگر صُراحیِ زمانه خونریز است، یلدا در پیش است. اگر بار زندگی گران است، شاخههای گل میخک ارزان است. خستهایم؛ آری؛ اما نه آنقدر که مدهوش رقص دانههای برف نشویم. خستگانیم؛ اما زیر باران که ترنم عاشقانهترین سرود آسمان است، میرقصیم.
فردا که اسب اجل، مرا به دیاری دیگر برد، دلم برای پاییزهای زمین تنگ میشود.
+ مرحوم رضا بابایی _ جمعه ششم مهر ۱۳۹۷
#سیر_یادداشت_خوانی (12)
ایران به روایت کنت دو گوبینو
دو-سه روز است که کتاب «مذاهب و فلسفه در آسیای وسطی» نوشتۀ کنت دو گوبینو، نویسنده، خاورشناس و دیپلمات فرانسوی در قرن نوزدهم را میخوانم. دقتها و اطلاعات نویسنده در این کتاب، شگفتآور است؛ اگرچه خالی از خبط و خطا نیست. گوبینو، کتاب دیگری نوشته است به نام «سه سال در میان ایرانیان» که گمان میکنم خواندن آن نیز برای هر ایرانشناس و همۀ دانشجویان رشتههای جامعهشناسی و روانشناسی مفید است. گوبینو در کتاب «مذاهب و فلسفه در آسیای وسطی»، آسیاییها را مردمی باهوش و حقیقتجو میخواند و بهشدت با این نظریه که دین اسلام بر سرنوشت کشورهای اسلامی تأثیر منفی گذاشته است، مخالفت میکند. او دلایل دیگری برای اوضاع اسفبار ایران و آسیا در قرن نوزدهم میشمارد؛ از جمله ناتوانی در واقعگرایی و اعتدال. گوبینو، میان اخلاق و آداب فرق میگذارد و معتقد است: ایرانیان باهوش و آدابداناند، اما اخلاق در این کشور جایی ندارد. میگوید آنان اخلاق را به آداب، پیروی از پیشوایان دینی را به عزاداری برای آنان، تحقیق را به تقلید، عرفان را به مریدبازی و دین را به دشمنی با دیگران فروکاستهاند. فرقگذاری میان آداب و اخلاق، نظریۀ مهم او در تحلیل جامعۀ ایرانی در عهد قاجار است. نکتۀ مهم دیگری که او دربارۀ ایرانیان عصر قاجار میگوید، این است که آنها درد خود را میدانند، اما به دلیل انحطاط اخلاقی، از عهدۀ درمان خویش برنمیآیند؛ مانند دائمالخمری که میداند باید شراب ننوشد، اما نمیتواند از آن دل بکند. مهمتر از همه، تحلیل او دربارۀ عادات ذهنی مردم آسیا، بهویژه ایرانیان است. در مقدمۀ کتاب میگوید:
«آنها عالیترین و بهترین کمال مطلوب را در زندگانی مادی و اجتماعی و سیاسی نمیبینند. به عقیدۀ آنها بالاترین خوشبختی این است که حتیالمقدور امور ماوراء الطبیعه را بهتر بشناسند و بیشتر در آن غور کنند. هرگاه راجع به این امور، مطلب تازهای بشنوند، از هر نوع و از هر منبعی، در نظر آنها اهمیت دارد... آنها نیازمند یک عالم نامرئی میباشند و پیوسته برای ادراک اسرار و رموز مخفی دستوپا میزنند و خلاصه آنکه در تجسس چیزی هستند که مافوق زندگی جاری و عادی باشد و با هیجان و انتظار و میل مفرط و حرارتی که هیچگاه فروکش نمیکند، پیوسته آرزو میکنند که چشمانشان در مقابل اسرار و رموز باز شود. برای حصول زندگانی سعادتمندی که مافوق زندگانی عالم مرئی است، به آسمان و قضا و به هر طرف نگاه میکنند و از حیات اخروی بیشتر از هر چیز اضطراب دارند.»
+ مرحوم رضا بابایی _ شنبه چهاردهم مهر ۱۳۹۷ |
وب نوشتهای مرحوم #مسعود_دیانی / 13 مرداد 90
همان چهل دقیقه را خوابیدم . قبلش بیدل خواندم ، از این خوشم آمد : محو یاریم و آرزو باقی ست / وصل ما انتظار را ماند / بی تو آغوش گریه آلودم / زخم خون در کنار را ماند . جای دندان پلنگ میرشکاک را خواندم ، از این خوشم آمد : گر هزاران بار برگرداندم خورشید می جنگم / استخوان ها در تنم دشنه ست و رگ ها تشنه مهمیز است . در اینترنت پرسه زدم ، دوش گرفتم و همان چهل دقیقه را خوابیدم .
پیش دستی کردم و به خانه زنگ زدم . مادر دیر گوشی را برداشت . فکر کردم خواب مانده اند ، مادر گفت نماز می خوانده ، سحر شیرین پلو با مرغ داشتیم ، دوست دارم . بعد از سحر حالتی داشتم که امشب فهمیدم مشهدی ها به آن می گویند " اجیر " . اجیر یعنی سر حال ، قبراق ، شارژ ، فاطمه خانم عرب زاده می گفت بعد از سحر آدم اجیر می شود ، بعد از سحر اجیر بودم ، نام من سرخ را ادامه دادم .
ساعت نه از خواب بیدارشدم ، فاطمه هشت رفته بود ، نفهمیده بودم ، ساعت نه از خواب بیدار شدم ، ساعت نه و ربع از خواب بیدارشدم ، ساعت نه و نیم از خواب بیدارشدم . لباس پوشیدم . شلوار کتان تایلندی با پیراهن آبی راه راه و کمر بند چرم قهوه ای . فاطمه بود نمی گذاشت این شلوار را بپوشم . می گوید مایه ی بی آبرویی ست . می گوید خدا نکند تو از لباسی خوشت بیاید ! تا افتضاح ترین وضع ممکن می پوشی اش . می گوید سر پاچه هایش ریش ریش شده اند ، زانو انداخته است ، بد می ایستد ، فاطمه نبود ، پوشیدمش . دلم گیوه می خواست . نداشتم . قرار بود مشهد که رفتیم ، فلکه ی آب به سمت حرم ، اخرین فروشگاه دست راست ، قبل از آب میوه فروشی ، برویم آنجا و برای من گیوه بخریم ، گیوه ی فاطمه را پارسال از همانجا خریدیم . پارسال هردویمان گیوه می پوشیدیم . پدرم دعوایمان کرد ، گفت بهتان می گویند گیوه پا .
ساعت نه و پنجاه دقیقه به ریل راه آهن رسیدم . شروع کردم به شمارش گام هایم . هرگام یک نمی دانم اسمش چه می شود ! شب از فاطمه پرسیدم : اسم این مستطیل های بتونی میان ریل های راه آهن چیست ، فاطمه خنید و گفت : خب معلوم است ریل راه آهن ! گفتم آنوقت نام دو خط آهنی موازی چه می شود ؟ نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت به ترکیب این دو تا می گویند ریل راه آهن . باید یک وقتی از روح الله ترابی بپرسم . پدرش باز نشسته ی راه آهن است . فاطمه گفت مثل پله های نردبان ، صد تا صدتا می شمردم . هر صدتایی که تمام می شد یک گوشه ی ذهنم یادداشت می کردم و دوباره از یک شروع می کردم . روی تمام پله ها حک شده بود 85 RAI CGB . معنی اش را نفهمیدم ، هشتاد و پنج احتمالا عرض ریل باشد ، شک داشتم . تا چهارصد و پانزده رسیده بودم . قطار پشت سرم سوت زد . تا سوت بعدی بیست تای دیگر هم شمردم ، سوت بعدی بوی عصبانیت و فحش می داد ، جز من کسی روی ریل راه نمی رفت ، کنار رفتم تا قطار رد شود . یک لوکوموتیو ، یک یدک کش و یک واگن باری ، جوانکی سیاه سوخته روی یدک کش نشسته بود ، پاهایش آویزان بودند و جوری به شهر نگاه می کرد که انگار بار اولش بود شهر را می دید ، از پنجره ی واگن مردی مردی میان سال با کلافگی و بی حوصلگی سرش را گذاشته بود لب پنجره . از چهره اش معلوم بود دلش سیگار می خواهد .
ده و ده دقیقه توی کتابخانه بودم . کسی نبود . اول " تمام زمستان مرا گرم کن " علی خدایی را خواندم ، خوشم آمد . بعد " انسان اخلاقی و جامعه ی غیر اخلاقی " راینهولد نیبور را شروع کردم . ایده ی مرکزی کتاب تفکیک میان اخلاق فردی و اخلاق اجتماعی و گروهی ست ، نقد توهمات اخلاق گرایانه در باب سیاست و قدرت در دنیای طبقه ی متوسط ، ضرورت های سیاسی ، اجتناب ناپذیری تضاد ، ضرورت کاربرد زور و مباحثی از این دست ، تا اذان مقدمه و دو فصل اولش را خواندم .
فاطمه ساعت دو و نیم آمد دنبالم ، تا آن وقت داشتم " شطح نو " از هیوا مسیح را می خواندم ، از توضیح نامش خوشم آمده بود : شطح نو / سخنان شماس خراسانی / عارف قرن هیچدهم . مقدمه اش هم که نامش را گذاشته بود " به جای حرف های همیشگی " خوب بود اما خودش چنگی به دل نمی زد . هوا خیلی گرم بود . هشت طبقه را که رفته بود بالا تازه یادش آمده بود که قرار بوده بیاید دنبالم . هشت طبقه آمده بود پایین ، هشت طبقه با هم رفتیم بالا . ساعت سه ی بعد از ظهر بود .
ادامه 👇
قبل از خواب یک فصل از نام من سرخ را خواندم ، یک بسته گوشت چرخ کرده و یک بسته سویای چرخ شده از فریزر بیرون گذاشتم تا یخشان وا برود ، هوس ماکارونی کرده بودیم . تا شش و نیم خوابیدیم ، سیم تلفن قطع ، گوشی ها بی صدا ، شش و نیم بیدار شدیم ، امید مهدی نژاد تلفن کرد . از آن غزلم که می گفت : از کوله های کهنه غذا در می آوریم / خب راستش ادای تو را در می آوریم خوشش آمده بود ، کاملش را می خواست ، می خواست بداند که آیا شعر خوانی هم می کنم یا نه ، برای شب شعر نمایشگاه قرآن می پرسید . گفتم آنقدر شعر جدی ندارم که در شب شعر بخوانم . به پای تعارف گذاشت . من جدی گفته بودم . هیچ وقت از اینکه شعر را به صورت جدی دنبال نکرده ام پشیمان نشده ام . امید پسر خوبی ست .
آب آشامیدنی مان ته کشیده بود ، بیرون رفتم ، خربزه خریدم و کاهو و پپسی ، دبه ی آب را پر پر نکردم ، سنگین می شد . به خانه که برگشتم پپسی را گذاشتم توی یخچال ، کاهو را برگ برگ کردم و ریختم توی سبد ، فاطمه گوشت ها و سویاها و قارچ ها را سرخ کرده بود ، آب ماکارونی را گذاشته بود جوش بیاید ، برای سحر نقشه ی پلو ماش کشیده بود ، ماش ها در آب جوش قل می زدند ، من خواستم کتری را آب کنم ، دبه ی آب خورد به قابلمه ی ماش ها ، وارونه شد ، فریاد کشیدم ، وای ! وای ! فاطمه توی اتاق بود ، دوید توی آشپزخانه ، ماش ها ریخته بود کف آشپزخانه ، گفتم چیزی ام نشده ، گفتم خدا خیلی رحممان کرده ، گفتم دیگر در این قابلمه ی دسته دار چیزی نجوشاند ، تعادل ندارد ، گفتم خطرناک است ، گفتم خدا خیلی خیلی رحممان کرده است ، روی پای چپم می سوخت ، ذق می زد ، چند قطره آب جوش ریخته بود رویش . رفتم توی دستشویی آب سرد ریختم روی جای سوختگی ، افاقه نکرد ، برگشتم توی آشپزخانه عسل مالی اش کردم ، گر کشیدم ، برگشتم به هال ، کیف پولم را برداشتم ، دنبال اسکناس دو هزار تومانی گشتم ، نبود ، یک اسکناس پنج هزار تومانی گذاشتم لب قفسه ی دیوارکوب . به فاطمه گفتم که صدقه ست ، یادم حرف های پدر امین افتادم ، آن رمضانی که امین از شیراز به سمت قم راه افتاده بود و نرسیده به قرق چی چپ کرده بود ، یک نفر مرده بود و امین به کما رفته بود ، بابای امین راننده ی کامیون بود ، می گفت به امین گفته آن شب راه نیفتد ، می گفت ماه رمضان ماه بلاست ، برادر هایش در ماه رمضان کشته شده بودند ، این حرف ها را پشت آی سی یو می زد ، می گفت شما آخوند ها فقط حرف های توی کتاب ها را خوانده اید ، او اما از تجربه می گفت . پلو ماش دیگر تبدیل شده به نماد مهربانی و رحمت خدا برای ما ، یکشب – دو سال پیش که دماوند زندگی می کردیم – سفره ی شام را انداخته بودیم پای تلویزون ، شام پلو ماش و وشکر داشتیم ، توی فیلم یکی از شخصیت ها به اون یکی گفت : خدا خیلی دوستت داره ، اون یکی گفت از کجا بفهمم که خدا منو دوست داره ؟ فاطمه همان سؤال را تکرار کرد ، من سکوت کردم ، نمی دانستم ، فردا صبح توی جاده ی دماوند – تهران با کامیونی که صندوق عقب ماشینی که ما توش نشسته بودیم را له کرد ، همان که شیشه ی عقب را خرد و خاکشیر کرد بی آنکه به ما صدمه ای بزنه خدا جوابمان را گذاشت کف دستمان . افطار ماکارونی خوردیم با سالاد و پپسی و خربزه .
توسط عین القضات
وب نوشتهای مرحوم #مسعود_دیانی / 14 مرداد 90
تا سحر نخوابیدم . یک ربع مانده به سه رسیدیم خانه . رفته بودیم خانه ی میر محمد ، علیرضا هم بود ، این بار برگشتنی تا خانه رساندمش ، دیر بود . مشغول نوشتن شدم ، منیر اس ام اس زد چهارشنبه افطاری خانه شان دعوتیم . تشکر کردم ، گفتم معلوم نیست ، ناراحت شد ، گفت کلاس می گذارید ، منیر دختر ماست ، من را پدر جان صدا می کند ، پدر منیر رییس بانک بود ، توی یک سرقت مسلحانه - از همان هایی که توی فیلم ها نشان می دهند – کشته شد . خودش را انداخته بود روی سر دسته ی سارق ها ، سر دسته ی سارق ها شلیک کرده بود توی قلبش ، اگر توی قلب کسی شلیک بکنند می میرد ، پدر منیر مرده بود ، سر دسته ی سارق ها نتوانسته بود فرار کند ، گرفته بودندش ، یکی از همدست هایش را هم ، همدست دیگر اما فرار کرده بود ، منیر عشق عکاسی بود ، نگذاشتند دانشگاه ، هنر بخواند ، حالا دارد پزشکی می خواند ، سر دسته ی سارق ها اعدام شد، همدستش حبس ابد خورد ، همدست سوم را هر چه کردند لو ندادند ، منیر هیچ خواهر و برادری ندارد ، قبل از ازدواج دخترخوانده ی فاطمه بود ، بعد از ازدواج شد دختر ما . سعادت آباد ، بلوار دریا ، نام یک خیابان را به اسم پدرش گذاشته اند ، چهار شنبه باید تا آنجا برویم . سختمان می شود ، گفتم: " تا ببینیم " . سحر پلو ماش داشتیم .
نماز خواندیم ، خوابیدیم ، پرده ی اتاق را کشیدم ، کولر روشن بود ، رفتم زیر لحاف ، هوا خنک بود ، آفتاب از شیشه ی در بالکن توی اتاق سرک کشید ، اذیت کننده بود ، چادر مجلسی فاطمه را گذاشتم لای در ، آفتاب دیگر داخل نمی آمد ، تا ده و نیم خوابیدم . فاطمه تا دوازده خوابید ، سری به اینترنت زدم ، بعد رفتم توی آشپزخانه . کلی ظرف تلنبار شده بود ، رادیو دو موج کوچیکمان را بردم توی آشپزخانه ، روشنش کردم موج اف ام ، رادیو آوا ، پیچ را تابندم ، رادیو فرهنگ ، پیچ را تباندم ، رادیو ورزش ، پیچ را تاباندم ، رادیو پیام ، پیچ را نتاباندم ، برنامه های خوبی داشت ، پر بود از موسیقی و شعر ، می خواند : " این بار / تو بگو دوستت دارم / آسمان را گرفته ام / که به زمین نیاید " . می خواند : " لحظه هایی هست / که دلم / برای تو / تنگ می شود / من / نام این لحظه ها را / همیشه / گذاشته ام " ظرف ها را می شستم .
حوالی دوازده و نیم به آقای زائری اس ام اس زدم ، شب قبل برای برای اولین برنامه شان را دیده بودم – شب های روشن – پرسیدم : انتقاد هم می پذیرید ، دلیور اس ام اس آمده و نیامده تلفن کرد ، پرسیدم : انتقاد هم می پذیرید !؟ گفت برای همین زنگ زده است . انتقاد کردم ، اول همه ی انتقاد ها عبارت " به نظر من " داشت . اینجوری لابد مؤدبانه تر می شد . گفتم شأن آدم ها بالاتر از آنست که دکور برنامه های تلویزیونی باشند ، گفتم این توهین به کرامت انسان هاست ، گفتم آن زنی که روی سجاده نشسته ذکر می گوید و تسبیح می چرخاند ، فیلم است ، تئاتر است ، مسخره است ، مادر بزرگ من را ، مادر من را مسخره می کند ، بعد گفتم لوکیشن برنامه خوب نیست ، سر باز است ، شما می خواهی صدایت به افراد حاضر در آنجا هم برسد ، مدام داری داد می زنی ، خسته کننده می شود ، روی اعصاب می رود . آقای زائری سکوت کرد ، تأمل کرد ، توضیح داد ، تشکر کرد . آقای زائری آدم خوبی ست .
ادامه 👇
جمعه ها چیزی نمی خوانم . به حکم من حصّل فی التعطیل عطّل فی التحصیل . جمعه بود ، چیزی نخواندم ، با فاطمه آشپزخانه را تمیز کردیم ، روی کابینت ها را ، گاز را ، سینک را ، میز صبحانه خوری را ، گلیم رویش را ، سرامیک ها را ، احسان ساعت دو و نیم می آمد . ساعت دو رفتم حمام . ریش هایم را مرتب کردم . دوش گرفتم . لباس پوشیدم . احسان آمد . گفتم ماشینش را توی سایه پارک کند . به علیرضا تلفن کردم آماده باشد ، طبق برنامه باید یک ربع مانده به سه علیرضا را سوار می کردیم ، افطار خانه ی مسعود دعوت بودیم . مسعود – اینها – ندارد ، مجرد است ، اقتصاد خواند اما عشق ادبیات و عرفان بود ، حالا کارمند بانک سامان است . تهران ، شعبه ی بازار ، ماه رمضان ها بچه ها را دعوت می کند ، ساعت سه اول جاده بودیم ، طبق برنامه بود ، هوا بیش از اندازه گرم بود ، کولر ماشین تا اخرین درجه زور می زد ، برنامه ی سینما ریخته بودیم ، سینما آزادی پنج و نیم اینجا بدون من را داشت ، پنج و چهل آقا یوسف را ، احسان گفت مهتاب توقف کنم سوهان بخرد ، ساعت مچی ام را بالا آوردم ، گفتم بر طبق این ساعت یک دقیقه بیشتر توقف نمی کنم . ساعتم مدت هاست خوابیده ف می توانستند تا روز قیامت در مهتاب بمانند ، من و فاطمه نماز ظهر و عصر را آنجا خواندیم ، چهار رکعت به نفع هر کدام صرفه جویی شده بود . فاطمه دم در نمازخانه ایستاده بود ، گفت یکی از دوست هایم را دیده است . امین داشت با تلفن صحبت می کرد ، مفصلا سلام و علیک کردیم ، امین بیش از اندازه به من محبت دارد ، اول خانم امین ما را دیده بود ، اول به امین گفته بود دوستت را دیدم با خانمش ، بعد گفته نبود نه ! دوست خودم را دیدم با شوهرش ، گیج شده بودند ، ول کرده بود رفته بود نماز بخواند . من دوست امین هستم . همسر امین هم دوست قدیمی فاطمه است . یک بار بیشتر همدیگر را خانوادگی ندیده بودیم . تطبیق نکرده بودند ، گیج شده بودند ، آن ها هم افطار خانه ی مسعود دعوت بودند ، از اصفهان می آمدند ، قرار شد آنجا همدیگر را ببینیم ، سینما نمی آمدند .
چهار و چهل دقیقه سینما آزادی بودیم . این یعنی جلو تر از برنامه بودن ، علیرضا پیاده شد بلیط بگیرد ، جمعه ها و سه شنبه ها رزروز نمی کنند ، اینجا بدون من را تمام کرده بود ساعت یازده و نیم داشت و یک و نیم ، آقا یوسف را گرفته بود ، تا فیلم شروع بشود رفتیم داخل کافی شاپ سینما نشستیم . بی چای و بستنی و کیک شکلاتی و قهوه .
هفت و نیم از سینما بیرون آمدیم ، آقا یوسف از آن " بد نبودها " بود . خوب بود ، قابل تحمل بود . درباره اش چیزکی خواهم نوشت . تا خانه ی مسعود راهی نبود ، عصر جمعه ی تهران بود ، خیابان ها خلوت بودند ، نیم ساعت مانده به افطار رسیدیم ، من و احسان سالاد درست کردیم ، خیار پوست کندیم ، خیار خرد کردیم ، پیاز پوست کندیم ، پیاز خرد کردیم ، گوجه خرد کردیم ، احسان توی آشپزخانه به سالدها فلفل زده بود ، خندیدیم ، حمید و معین هم آمدند ، مسعود برای افطار قیمه پخته بود . الویه درست کرده بود . ژله درست کرده بود . برنج را داده بود بیرون بپزند ، علیرضا و معین رفتند برنج را بیاورند ، فاطمه رفت توی آشپزخانه ، مسعود رفت حمام . توی حمام بود که اذان دادند ، حمید به در حمام می زد . ما می خندیدیم .
محسن حسام و فاطمه ، میثم و فاطمه ، من و فاطمه ، فقط این بار احمد رضا و فاطمه نبودند تا جمع فاطمه ها جمع شود و شماره بدهیم تا گیج نشویم . علیرضا و خانم مخلص پور هم آمده بودند ، از اسکاتلند که آمده بود ندیده بودمش ، دوشنبه بر می گشت . یکی از دوست های آنجایی اش هم آمده بود . اسمش حمید بود کیوان و خانمش آمدند ، از پارسال که ماه رمضان رفته بودیم سر مزار مادرش ندیده بودمشان ، مهدی شیخ و خانمش ، اصلا نمی دانستم ازدواج کرده ، آخرین بار ماه رمضان دو سال قبل دفتر تهران دیده بودمش ، خانمش دانشگاه تهران عکاسی می خواند . مهر ازدواج کرده بودند ، بی خبر بودم ، تبریک گفتیم ، آقای جیحانی و خانمش آمدند ، نه می دانستم ازدواج کرده نه می دانستم تهران زندگی می کند ، تبریک گفتم ، هادی و پرستو خانم و علی کوچولو آمدند . از ماه رمضان پارسال که افطار و سحر خانه مان بودند ندیده بودمشان ، اگر هم دیده بودم یادم نمی آمد . احمد آمد ،این یکی هنوز مجرد بود ، بیش از یک سال بود که ندیده بودمش امین و خانمش آمدند ، ماجرای مهتاب را تحلیل کردیم . کلی خندیدیم .
ادامه👇
. حرف ها ، خنده ها ، حال و احوال پرسی ها ، صحبت های دو به دو ، قرار و مدارها ، بابا کجایی بی معرفت ها ، چه خبر ها ، شنیده ام ها ، کجایی ها ، چه کار می کنی ها ، خبرت را از فلانی دارم ها ، شماره ات عوض شده ها ، به ما سر بزنید ها ، فلان نوشته ات را فلان جا خواندم ها ، پچ پچ ها و قهقهه ها ، نگذار بگویم ها ، یادش به خیر ها ، عجب ها ، امشب را اینجا بمانید ها ، نه باید برگردیم ها ، افطار خانه ی ما بیایید ها ، ببینیم چه می شود ها ، این ها تا نزدیک دوازده شب طول کشید . فلاسک را از چایی تازه دم پر کردیم و به قم برگشتیم .
توسط عین القضات
#یادداشت_مطبوعاتی
کیستی مردم ایران
ابوالقاسم رحمانی / فرهیختگان
یشتر در سرویس جامعه روزنامه «فرهیختگان» و حالا در سرویس پرونده، مکرر به تصمیمات و سیاستهایی برمیخوردم که در خوشبینانهترین حالت ممکن، یعنی کمی بعدتر از نگاه اول و با کمی جستوجو و تحقیق به سلیقهای بودن و عدم جامعیت آن برای یک جامعه متکثر پی میبردم. موضوعاتی که ایده اولیه آنها که شاید در بسیاری از مواقع ایده خیر و مثبتی بوده را نهتنها محقق نمیکرد که کمی بعد به ضدخودش هم تبدیل شده و مسیر را برای اصلاح و بهکارگیری یک سیاست صحیح هم مسدود میکرد. شاهد مثال هم برای چنین موضوعات و مسائلی کم نیست، از آخرینها میتوان به ماجرای طرح صیانت از فضای مجازی با آن همه اصلاحیه و حاشیه اشاره کرد و رسید به لایحه عفاف و حجاب و ویرایشهای متعددی که داشته است. بنابراین با بررسی موارد و تجربیات گذشته و با نگاهی به مسیر پر فراز و نشیب پیشرو، ضمن آسیبشناسی این مدل از حکمرانی که شاید سلیقهای بودن و انطباق آن با ایدههای شخصی و بیپشتوانه بهترین توصیف برای آنها باشد، سعی میکنیم به صورت پروندهای در قالبهای مختلف گزارش و گفتوگو و غیره، با به چالش کشیدن مسیرهای گذشته و طی شده، جایگزینهای مطلوب و موجود را معرفی و بررسی کنیم.
سیاستگذاری برمبنای اطلاعات و پیمایشهای متعدد، شاید یکی از کمهزینهترین و در عین حال کمخطاترین انواع سیاستگذاریها باشد که معایب نوع موجود حکمرانی را نداشته و مزایای زیادی را هم به همراه خود دارد. البته این به معنی بیعیب و نقص بودن افکارسنجیها و اطلاعات و نتایج حاصل از آنها نیست، اما در حداقلیترین برداشت و سود حاصل از اتکا به پیمایشها، نتایج حاصل از نظرسنجیها در گام نخست این مساله را در ذهن سیاستگذار و تصمیمساز میسازد که ما با یک جامعه متکثر در ایران مواجهیم. این ادعا را نتایج تعداد قابلتوجهی از پیمایشهای صورتگرفته و معتبر تصدیق میکنند. ما با جامعهای مواجهیم که در بسیاری از موارد اندک قرابتی با سیاستهای اتخاذی و مدل حکمرانی در پیش گرفته ندارد و تکرار این رویه او را از نهادهای تصمیمگیر و درنهایت کل حاکمیت دور و ناامید میکند. البته ناگفته نماند این روایت از وضع موجود مبتنیبر نگاه خوشبینانه است. یعنی فرض نگارنده بر اتفاقی بودن و تعمدی نبودن برخی تصمیمات برای کل جامعه است، اگر نه در غیر این صورت، افکارسنجیها، اطلاعات و آمار و تحلیلها، برای سیاستگذاری که در یک حلقه محدود محصور مانده و تکثر موجود در جامعه ایرانی را نادیده میگیرد و برای طبقات و گروههای مختلف جامعه شأنی قائل نیست، کانه آب در هاون کوبیدن است. پس با همان نگاه خوشبینانه، جنس سیاستگذاری برای فضای مجازی که همردیف نان شب برای مردم ضروری است، تصمیمگیری درباره مساله حجاب که سالهای سال زیر سایه سیاستهای بیاثر فرهنگی تبدیل به پاشنهآشیل حکمرانی شده و سرآخر هزینه زیادی را هم به کشور تحمیل کرد، جنس سیاستورزی در صداوسیمای ملی و تولیدات فرهنگی و... همه نیاز به یک بازنگری جدی دارند که این بازبینی و خانهتکانی در نوع حکمرانی نیازمند رویهای جایگزین و شناخت جامعهای است که بدون شناخت تکثر موجود در آن، نمیتوان برای اکثریت سیاستگذاری کرد. با همین دستفرمان در روزنامه «فرهیختگان» و سرویس پرونده، به روایت برخی از نتایج حاصل از پیمایشهای معتبر کشور میپردازیم تا شاید سیاستگذار و تصمیمگیر، ذائقه مخاطب و جامعه ایرانی را فهم و در ادامه مسیر حکمرانی و سیاستورزی آن را به کار بندد. از هر مجموعهای که در زمینههای مختلف دست به افکارسنجی زده است و اطلاعات و گزارههایی از جامعه ایرانی دارد و میتواند به ما در فهم «کیستی مردم ایران» کمک کند، دعوت میکنیم تا در قوام این پرونده مهم همراه و هم مسیر ما باشد.
پایان
دانشجو، کارآفرین یا کنشگر سیاسی؟
سیدجواد نقوی / فرهیختگان
«انقلاب فرانسه چیزی نیست مگر مقدمه انقلابی دیگر، به مراتب بزرگتر و به مراتب پرابهتتر که واپسین انقلاب خواهد بود.»
برگرفته از مانیفست برابرها، پاریس ۱۷۹۶
برای بحث درباره انقلاب اسلامی هم میتوان چنین نگاهی را مورد توجه قرار داد. انقلاب اسلامی مقدمه انقلاب دیگری بود که باعث به وجود آمدن امکانهای گوناگون از تفکر میشود. میتوان یکی از مهمترین امکانات که در پس انقلاب اسلامی شکل گرفته است را سیاسی شدن جامعه یا ظهور امر سیاسی به عنوان یک واقعیت در هستیشناسی اجتماعی نام برد؛ با انقلاب در ایران امکان ظهور سیاست در عرصه عمومی شکل گرفت و یکی از محفلهای مهم این عرصه هم قطعا دانشگاه بوده است. دانشگاه و افق فکری که در آستانه انقلاب اسلامی صورت گرفته بود به تعبیر آلبر کامو عصیانی بود که هرچند با نه گفتن شروع میشد اما این نه گفتن نوعی کنش از منظر سیاسی بود و نه یک کنشگری غیرسیاسی یا صرفا پوچانگارانه. دانشگاه در انقلاب ۵۷ نوعی صدای سیاست بود در عرصه عمومی و مطالبات دانشگاهیان نه یک وضع مقطعی یا یک مقاومت کوتاهمدت بلکه تبدیل شدن زندگی روزمره خود به پرسشهای حیاتی و پیروی از امر بود که حقیقتمحور قلمداد میشد. دانشجویان در آن مقطع جان خود را برای آرمانی که برگرفته از سیاست و امر سیاسی بود فدا میکردند. آنها این عصیانگری را مقدمه آگاهی مردم از وضع فعلی و حرکت به سمت مطلوب از ساحت سیاست میدانستند و فضیلت را سیاسی شدن جامعه تعریف میکردند. شاید به همین خاطر بود که دانشجویان همیشه در دهه ۵۰ تا دهههای ۸۰ سیاسی زیستن را امر طبیعی یک دانشجو میدانستند و عصیان و مقاومت را نوعی کنشگری بیان میکردند؛ به همین منظور ۱۶ آذر به عنوان روز دانشجو را نه یک روز معمولی و یادبود بلکه نوعی سالروز متفاوت باید در نظر گرفت از پیوند ارگانیک بین سیاست و دانش برای پیجویی انسانهایی در پی حقیقت در مقام دانشجو. به تعریف بهتر امر آکادمیک در ایران در پس انقلاب اسلامی به سمت سیاست حرکت کرد و انقلاب مقدمهای شد برای تفکر درباب رابطه بین سیاست و زندگی آکادمیک. این مقدمه هرچند صاحب پیچیدگیهای گستردهای است، اما همانطور که در باب انقلاب فرانسه زمینه برای افقهای جدیدی در سطح هستیشناسی اجتماعی شد در باب انقلاب ایران هم میتوان چنین فهمی را صورت داد که به پرسشهای مهمتری در آینده تبدیل شود؛ مثل رابطه دولت و دانشگاه یا نسبت دانشجو و جامعه خود، اما آنچه از ابتدای دهه ۷۰ کمکم به صورت نامرئی و بعدتر در دهه ۹۰ به صورت جدی شکل گرفت و امر جهانی هم در آن دخالتهایی داشت، سیاستزدایی از امکان جدیدی بود که شکل گرفته بود؛ این سیاستزدایی تعریفی از مکان آکادمیک داشت که خیلی نزدیک به گفتار جامعه پساصنعتی بود و دولتها را بهمثابه یک بنگاه کارآفرین تقلیل میداد و دولت موفق را نوعی دولت معرفی میکرد که از محلهای آکادمیک کارآفرین یا مدیر موفق را تربیت کند تا یک کنشگر یا کنشگران سیاسی. این دگردیسی محصول ایدهای بود که از دل سرمایهداری متاخر و جهانیسازی در ایران شکل گرفت که عملا دولت را بنگاهی مثل سایر بنگاهها تعریف میکرد که برای بقا و موفقیت خود باید از طرف ابزارهایی که مثل دانشگاه میتواند در آن تغییراتی لحاظ کند افرادی را شکل دهد که دستگاه بروکراتیک دولت و رقابتی که در پس بنگاهی شدن شکل گرفته است را کمک کند.
ادامه👇
این دگردیسی به نوعی علیه مکانیسمی بود که دانشجوها را در راستایی تعریف میکرد که سیاست و حقیقت را برتر از کار آکادمیک خنثی تعریف میکردند یا کار علمی را در راستای حقیقتجویی میدانستند و این دقیقا همان نقطهای است که بروکراتهایی که در دولت وقت از اواخر دهه ۷۰ کار میکردند و بعد در افقهایی مثل مکتب نیاوران شکل و جهت و سمتی به تفکر دانشگاه دادند، که سیاسی شدن دانشجو نوعی عمل رادیکال یا چپ یا بنیادگرایی و غیرملی است و با برچسب ضدملی و بعدتر در طرح ایده دانشگاه ایرانشهری دانشجویان را به سطح افقی که صرف باید به توسعه ملی فکر کند تقلیل دادند و ایران را به کشور توسعهنیافته که بیش از آنکه به سیاست احتیاج داشته باشد به مدیر و کارآفرین با کلانپروژه توسعهیافتگی سوق دادند؛ این تقلیلگرایی امر اجتماعی و نابرابری یا سیاست خارجه را در چهارچوب کنشگری دانشجو نمیدانست، بلکه وظیفه دانشجو را تحصیل در راستای نوعی رسیدن به توسعهیافتگی از لنز بروکراتیزه شدن میدانست و ماحصل وضعیت بد کشور را در سیاسی شدن امور میدید. این تفکر یا بهتر بگوییم دوگانه کارآفرین و مدیر در برابر سیاست و کنشگر را تقریبا بعد سالها تا حدودی توانستهاند شکل دهند. این موقعیت در لحظه فعلی شاید یکی از خطرهای اصلی است که وجه اصلی که در پس انقلاب اسلامی شکل گرفته بود را خنثی و سیاست را به بروکراتیزه شدن امور فروکاست کند. این مساله هرچند به شدت اهمیت دارد، اما کمتر دیده شده که به آن توجه شود، علیالخصوص که در سالهای اخیر بحث شرکتهای استارتاپی و شرکتهای دانشبنیان به عنوان ابزاری از توسعه معرفی میشود، اما باید توجه کرد که این دو الگو تحت چه عنوان و ایدهای پیش میرود؛ آیا ایدهای که از دهه ۷۰ قصد دارد سیاست و امکان سیاسی اندیشیدن را نوعی عمل غیرملی معرفی کند میتواند از طریق همین دو الگو نهاد دولت در ایران را به سمتی سوق دهد که دانشگاه را محفلی برای کادرسازی صرف تعداد مدیر برای بنگاهداری معرفی کند یا میتوان در پس این دو الگو مساله را از سطح اقتصاد سیاسی، به نوعی اقتصاد ملی و سیاستورزی، معرفی کرد که بنیان هستی اجتماعی را نه در صرف اجرای این دو الگو فهم کرده باشد، بلکه این دو الگو را یکی از مسیرهای رسیدن به نوعی مقاومت ملی معرفی کند که از اساس سیاسی و مسالهاش بیش از آنکه اقتصادی و فردی باشد سیاسی و اجتماعی است. به نظر میرسد سالروز ۱۶ آذر در این مقطع با سالهای گذشته تفاوتهای ماهوی دارد؛ چراکه دانشگاه و دانشجویان به شدت باید به ساحت سیاست و امر سیاسی و تعریفی که در پس تغییرات ماهوی دانشگاه هست آگاه باشند و دانشجویان به خوبی میدانند همانطور که جهان در سیطره وضعیت پساسیاسی دچار نوعی روی آوردن به پوپولیسم شده است و ظهور راست افراطی را میتوان از همین وضعیت یعنی جهانی که سیاست را مانع از اهداف اقتصادی میداند قلمداد کرد؛ دانشگاه در غرب هم چنین رویکردی را تصور میکرد که سیاست باید کنار رود، دانشگاه کارآفرین جایگزین دانشگاههای حقیقتمحور شود و کسب وکار محوری را به جای کنشگری معرفی کرده است که باعث وضعیت بد سیاسی و سیاستمداران در غرب شده است.
اسامیای مثل ترامپ تا بوریس جانسون و موارد دیگر را باید در همین چهارچوب فهم کرد. درنتیجه در سالروز ۱۶ آذر امسال آنچه اهمیت دارد توجه به امکانی است که میتوان انقلاب اسلامی را از صحنه دانشگاه به موقعیتهای بهتر برساند و دانشجویان باید بدانند که امسال و سالهای بعد چه خطری در کمین افقهای انقلاب اسلامی است.
پایان
حسرت و خسران بعد از سیدمرتضی
مهدی رمضانی
قلم زدن درمورد کسی که سید شهیدان اهل قلم است نه اینکه کار من نباشد که اساسا قلمی ندارم، حتی کار اهل قلم هم نیست. نه اینکه توانش را ندارند، نه، فاصله بیان و عدمبیان کم میشود و ممکن است ظلم شود در حق آقا مرتضی. من اما اصلا اهل این حرفها نیستم. میخواهم چند سطر وصف حال بنویسم در مورد کسی که وقتی دهساله بودم و خبر شهادتش را از تلویزیون شنیدم، حالم گرفته شد. مرور کردم چطور کسی بعد از تعطیلات نوروزی، میرود در فکه فیلم بسازد و شهید میشود، مگر هنوز کسی هم شهید میشود؟
خالق تصاویر پنجشنبهشبهای سالهای متوالی عُمرکم با صدای افسانهایاش آرام دراز کشیده بود در میان سبزههای خاکهای نرم فکه. گویی سیدمرتضی در آن لحظات هم دست بر پریشانی طرحی نو در میانداخت. صورت آرام صیاد بعد از شهادت، تایید همه حرفها و نوشتههای او بود. او همین قدر که میگفت با مرگ و شهادت رفیق شفیق و یار بود، او همین قدر رنگی شهادت را ترسیم میکرد چون شاهد بود.
«زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است؛ سلامتِ تن زیباست، اما پرنده عشق، تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند، و مگر نه آنکه گردنها را باریک آفریدهاند تا در مقتل کربلای عشق آسانتر بریده شوند؟ و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستاندهاند که حسین را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد؟ و مگر نه آنکه خانه تن، راه فرسودگی میپیماید تا خانه روح آباد شود؟ و مگر این عاشق بیقرار را بر این سفینه سرگردانِ آسمانی، که کره زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریدهاند؟ و مگر از درون این خاک، اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرمهایی فربه و تنپرور برمیآید؟ پس اگر مقصد را نه اینجا، در زیر این سقفهای دلتنگ و در پس این پنجرههای کوچک که به کوچههایی بنبست باز میشوند نمیتوان جست، بهتر آنکه پرنده روح، دل در قفس نبندد! پس اگر مقصد پرواز است، قفسِ ویران بهتر! پرستویی که مقصد را در کوچ میبیند، از ویرانی لانهاش نمیهراسد...
اگر قبرستان جایی است که مردگان را در آن به خاک سپردهاند، پس ما قبرستاننشینانِ عادات و روز مرگیها را، کی راهی به معنای زندگی هست؟! اگر مقصد پرواز است، قفسِ ویران بهتر! پرستویی که مقصد را در کوچ مییابد، از ویرانی لانهاش نمیهراسد...»
خوب میخوانم، مرور میکنم مگر اولیای الهی غیر از این عبارات را بیان میکردند، مگر ساکنان راه حق و مرشدان طریقت غیر از این مسیر را ترسیم میکردند، تسلط سیدمرتضی به دنیا، زندگی و مرگ آنقدر زیاد است که گویی در میان انگشتانش آنها را ورز میدهد. به هم میمالد، شکل میدهد و بیان میکند. او از شاهدانش میگوید نه برداشتها و دانستههایش.
«پسای نفس بر خود توکل کن و صبر داشته باش... همه چیز از جانب اوست که میرسد و این چنین هر چه باشد نعمت است...» چقدر تلاش کنی تا تسلیم و رضا را در زبان و بیان این گونه سر به زیر ترسیم کنی. مرتضی دنیا را دیده بود ولی دنیا در دیدهاش هیچ بود. زندگی دنیا با مرگ درآمیخته است، روشناییهایش با تاریکی، شادیهایش با رنج، خندههایش با گریه، پیروزیهایش با شکست، زیباییهایش با زشتی، جوانیاش با پیری و بالاخره وجودش با عدم...
سخن مولایش امیرالمومنین را با گوشت و پوست و استخوان عمق دل فهم کرده بود که میفرماید: «دلهایتان را از دنیا بیرون کنید پیش از آنکه بدنهاتان را از آن بیرون کنند.» اینجاست که وقتی از حال شهدا مینویسد، روی لوح وجود مخاطب حک میکند این مفاهیم و ترسیم را. حسرت نبود مرتضی آوینیها برای ما و بعد از ما آه دارد، درد دارد، حسرت و خسران دارد. هنرمند باشی به غایت، هنر را زندگی کنی و سرآمد شوی و بعد مسیر الهی را فوری و قوی طی کنی، مرتضی آوینی میشوی که امضای سنگ مزارت از خودت باشد با این عبارات: «هنر آن است که بمیری پیش از آنکه بمیرانندت و مبدأ و منشأ حیات آنانند که چنین مردهاند.» مُردنِ قبل از مرگ و شهادت قبل از شهید شدن، زبان مشترک ساکنان طریق عشق سیدالشهداست. این گونه سید شهدای اهل قلم میشود سیدمرتضی و سیدالشهدا انقلاب حاج قاسم.
همین...
پایان
یادداشتی برای جلال (1)
🖌 حسین قدیانی
🔻سینجیم عاشقانهی دهم آذر
🔺از سین سیمین تا جیم جلال
حق: برای هر آدمی بعد از جلوت جشن تولد، نوبت خلوت عزاداری است: «سالی دیگر بر من گذشت!» در همین گزارهی یک خطی، غمی لعنتی نهفته است غمبارتر از روز درگذشت؛ چه اینکه نزدیک شدن به مرگ، از خود مرگ ترسناکتر است. اگر روز مرگ، در حکم روز پایان است، هر سالروز تولدی، آژیر خطر نزدیکی به خط پایان را بلندتر از سال قبل میکشد. ما نه فقط خلقتمان در رنج بوده بلکه اساساً در رنج هم زندگی میکنیم و نیک که بنگری، روز تولد هر آدمی، سالروز تأمل بیشتر روی همین مفهوم مظلوم #رنج است. در مظلومیت مضاعف رنج همین بس که همهی ما به چشم ظالم نگاهش میکنیم؛ حال آنکه اولین و آخرین و مهمترین و ماندگارترین دوست هر آدمی رنج اوست. هر آدمی، به میزان رنجی که میبرد، قد میکشد و قدر آدمها بسته به مساحت رنجشان است. وطن هر آدمی، رنج اوست و هر چه این زمین، پهنتر و هر چه این سرزمین پهناورتر باشد، جلال آن آدم مجللتر میشود. بیخود نیست که سال هزار و سیصد و بیست و شش، آل احمد ضمن شروع تدریس در مدارس تهران، هفت داستان کوتاه نوشت با عناوین درهی خزانزده، زیرآبیها، در راه چالوس، محیط تنگ، اعتراف، آبروی از دسترفته و روزهای خوش؛ همه را هم جا داد در کتابی با نام زیبای «از رنجی که میبریم». به اسامی قصههای جلال نگاه کنید. انگار دارد غصههای ما را روایت میکند. متولد ده آذر سیصد و دو- درست صد سال قبل- چقدر خود ما بود و چقدر ما همه آل احمدیم؛ مدام در جستوجو، مدام در حیرت، مدام در حسرت، مدام در پریشانی، مدام در پشیمانی، مدام در رنج و مستدام از رنجی که میبریم. اگر #جلال از خانهای برید که پدرش در قامت یک آخوند پدرسالار، تمرد هر بچهای را توجیه میکرد، ما نیز بریدگان از خانهی بزرگتری هستیم که در رأسش یک پدر آخوندسالار نشسته است که حتی موسم نهی از منکر دوقطبیسازی، خود بدترین دوقطبی را میسازد: «همهی کسانی که ولایت فقیه را قبول دارند، با هم برادرند.» نمردیم و آن روی سکهی «ایران متعلق به حزباللهیها» را هم دیدیم. اینکه گاهی مینویسم «رهبر سوپرانقلابیها» طعنه نیست؛ عین واقعیت است. عوض آنکه به بسیجیهایشان بگویند به مخالف ولایت فقیه هم به چشم برادر نگاه کنید، اینجور تخم مصباح را در خاک وطن امام موسی میپاشند. بیچاره #سیمین که توهم زده بود قرار است در گذر از انقلاب اسلامی، به انسانی در تراز صدر برسیم. بیچاره زن جلال، بیچاره خود جلال، بیچاره ما. پشت ویترین مسیح لبنان، پر از یهودای پایداری بود...
▪️ادامه در متن بعد👇
یادداشتی برای جلال (2)
یهودایی که خود با خمینی حال نمیکرد ولی به خامنهای که رسید، اطاعت مطلقه را هم چسباند تنگ ولایت مطلقه. خودش یک روز سابقهی جنگ نداشت و در کل آن هشت سال حتی یک بار هم ولو در روزهای عاری از عملیات به جبهه نرفت اما از شاگردهای شارلاتانش برای ما سخنگوی پایداری ساخت: «ای آب ندیدهها و آبی شدهها، بیجبهه و جنگ انقلابی شدهها؛ مدیون فداکاری جانبازانید، ای بر سر سفره آفتابی شدهها.» باری زمین همین قدر چرک است؛ نه دور خورشید، که دور فریب میچرخد. چه حالی برای چه تولدی برایم مانده است، وقتی شمع سالروز تولد مهرشاد شهیدی، شمع مجلس عزایش شد؟ باید هم میافتاد جمعه، دهم آذر امسال. نمیدانم در این #روز_جمعه چه سری است که غروبهایش اینقدر کش میآید. #جمعه باشد و روز تولدت هم باشد؛ جان میدهد بیخیال بازی آهو و دیگو و چشمید و چشماه و پله، تک و تنها دراز بکشی در کتابخانهات #کتاب نویسندهای را بخوانی که عدل، او هم دهم آذری است: «از رنجی که میبریم». جمعه باشد و روز تولدت هم باشد؛ جان میدهد برای دلتنگی. دلتنگی برای کسی که نمیدانی کیست و جایی که نمیدانی کجاست و زمانی که نمیدانی گذشته است یا هنوز فرا نرسیده. چشمهایم را میبندم و از کتاب جلال برای صورتم خانه میسازم و با بوی کاغذ صفا میکنم و میروم به آن روزها که جبههی پایداری، ساک جنگ پدرم بود. یک ساک سبک که سنگینترین وسیلهاش کتاب ناب «خسی در میقات» بود. نقل روزهایی است که من دو سال بیشتر نداشتم و چند سال بعد به مجرد اینکه #خواندن و #نوشتن یاد گرفتم، از اولین سؤالهای روی مخم اینها بود: «خسی یعنی چه؟ در یعنی چه؟ میقات یعنی چه؟ #خسی_در_میقات یعنی چه؟» شاید بگذارید به حساب تعارف ولی جواب این سؤالها را هنوز هم نمیدانم؛ فقط میدانم حال #جلال در شب مشعر خیلی خوب بود: «و من هیچ شبی چنان بیدار نبودهام و چنان هوشیار به هیچ چی. زیر سقف آن آسمان و آن ابدیت، هر چه شعر که از بر داشتم، خواندم- به زمزمهای برای خویش- و هر چه دقیقتر که توانستم، در خود نگریستم تا #سپیده دمید و دیدم که تنها خسی است و به میقات آمده است و نه کسی و به میعادی و دیدم که وقت ابدیت است، یعنی اقیانوس زمان و میقات در هر لحظهای و هر جا و تنها با خویش؛ چرا که میعاد جای دیدار توست با دیگری اما میقات زمان همان دیدار است و تنها با خویشتن.» نمیدانم؛ شاید آنجا که پدرم ساعاتی قبل از شهادت #قلم در دست گرفت و روی برگهای نوشت: «سپیدهدم خونین عشق فرا رسید دوستان» الهام از همین سپیدهدم آل احمد گرفته بود...
▪️ادامه در متن بعد👇
یادداشتی برای جلال (3)
چه اینکه شهادت کاملترین شکل حج است؛ که حاجی اگر بر گرد خانهی خدا طواف میکند، شهید رقصکنان به زیارت خود #خدا میرود. پدرم کتابخانهی چوبی بزرگی داشت پر از کتاب که بعدها من از میان آن همه نویسنده، بیشتر عاشق قلم بلکه حتی شخصیت #جلال شدم. اگر #نیما با اختراع شعر نو باب جدیدی در شعر فارسی گشود، نثر نوی جلال هم #درود بلکه #ورود تازهای بود به زبان فارسی. هیچ کس به آل احمد شبیهتر از قلمش نیست؛ عصبی، عاصی، بیقرار، ماجراجو، چکشی، صریح و در عین حال صمیمی و راحت و همهفهم و خوشخوان و بیتکلف و آزاده. جلال همان #بیهقی بود که به جای تاریخ، روایت همین امروز را مینوشت. جلال همان #ناصرخسرو بود که به جای سفر ماضی، سفرنامهی همین حال را مینوشت. آدمی که با هر #قدم یک #قلم میزد، جای تعجب ندارد اگر فقط با چهل و شش سال عمر، چهل و شش کتاب در قالبهای مختلف از خود به یادگار گذاشته باشد. هر کس میتواند با جلال در دورهای از زندگی متنوعالحالش موافق یا مخالف باشد و حتی هیچ توافقی با آل احمد در هیچ عصری از دوران پر از دَوَران حیاتش نداشته باشد و با شخصیتهای آرام، سر به زیر، باثبات و آهسته و پیوستهای مثل #محمدعلی_اسلامی_ندوشن بیشتر دمخور باشد تا اشخاص سر به هوای همیشه سر در صد سوراخ همواره یک سر و هزار سودایی مثل #جلال_آل_احمد اما بلاشک انکار قلم همسر سیمین دانشور، انکار هنر نویسندگی است. اگر بتوان تاریخ بیهقی را منکر شد یا اگر بتوان سفرنامهی ناصرخسرو را ندیده گرفت، قلم جلال را هم میتوان. بماند که من، زندهیاد آل احمد را به سبب قوام قلم نیز استحکام نثر #سعدی_معاصر میخوانم؛ با همان پندها و همان اندرزها: «اگر میخواهی بفروشی، همان به که بازویت را؛ قلم را هرگز!» #شیخ_اجل در قلهی نثر فارسی، یک رشتهکوه در تاریخ معاصر از خود به یادگار گذاشته به نام نامی جلال که با وجود آن همه سال بینمازی، از هر مرجع تقلیدی بهتر نماز مظلوم صبح را وصف میکند: «بزرگترین غبن این سالهای بینمازی از دست دادن صبحها بود؛ با بویش، با لطافت سرمایش، با رفت و آمد چالاک مردم. پیش از آفتاب که برمیخیزی، انگار پیش از خلقت برخاستهای و هر روز شاهد مجدد این تحول روزانه بودن؛ از تاریکی به روشنایی، از خواب به بیداری و از سکون به حرکت و امروز صبح چنان حالی داشتم که به همه #سلام میکردم و هیچ احساسی از ریا برای نماز یا ادا در وضو گرفتن.» قلم جلال مظهر صدق است؛ چه آنجا که به عصر بینمازی اعتراف میکند، چه آنجا که به اعجاز نماز صبح اذعان میکند...
▪️ادامه در متن بعد👇
یادداشتی برای جلال (4)
کدام نویسندهای این حجم از #صداقت نیز #شجاعت را دارد که موسم نوشتن از بینمازی، از زخم زبان مثلا مصلین نترسد و هنگام اشاره به نماز هم کاری به لومهی لوامین لابد غربزده نداشته باشد: «دیروز و پریروز هنوز باورم نمیشد که این منم و دارم عین دیگران یک ادب دینی را به جا میآورم. دعاها همه به خاطرم هست و سورههای کوچک و بزرگ که در کودکی از بر کردهام. اما کلمات عربی بر ذهنم سنگینی میکند و بر زبانم و سخت هم. نمیشود به سرعت ازشان گذشت. آن وقتها عین وردی میخواندمشان و خلاص. ولی امروز صبح دیدم که عجب بار سنگینی مینهد بر پشت وجدان. صبح وقتی میگفتم السلام علیک ایها النبی، یک مرتبه تکان خوردم. ضریح پیش رو بود و مردم طواف میکردند و برای بوسیدن از سر و کول هم بالا میرفتند و شرطهها مدام جوش میزدند که از فعل حرام جلو بگیرند که یک مرتبه گریهام گرفت و از مسجد گریختم.» این توصیف زیبای #نماز است به قلم یک معترف به بینمازی در سالهایی لابد طولانی از عمر کوتاه زندگیاش؛ قابل توجه مصباحیستهای بیخرد که ناظر بر خطکش زمخت کلاسهای طرح ولایت، کاری جز تقسیم مردم به #خوب و #بد یا #حق و #باطل ندارند و #آدم را با #آدم_آهنی عوضی گرفتهاند و اینقدر نمیدانند که از قضا بدهایی که در تختهسیاه روزگار جلوی اسمشان صدها ضربدر خورده، گاه بهتر از هر خوبی میتوانند خوبی را روایت کنند یا در سرزنش بدی بنویسند: «صبح در آشیانهی حجاج فرودگاه تهران نماز خواندم. نمیدانم پس از چندین سال. لابد پس از ترک نماز در کلاس اول دانشگاه. روزگاری بودها! وضو میگرفتم و نماز میخواندم و گاهی نماز شب! گر چه آن آخریها مهر زیر پیشانی نمیگذاشتم و همین شد مقدمهی تکفیر. ولی راستش حالا دیگر حالش نیست. احساس میکنم که ریا است. یعنی درست در نمیآید. ریا هم نباشد، ایمان که نیست. آخر راه افتادهای بروی حج و آن وقت نماز نخوانی؟» من کاری به مصباحپرستها که از شدت داغ روی جبین، بهشت را از همالان ملک طلق خود میدانند ندارم؛ دارم دربارهی آدمیزاد مینویسم که در نفسی حر بن یزید است و در نفسی دیگر عمر بن سعد. وقت دم مؤمن و در بزنگاه بازدم کافر. جز این هستیم مگر همهی ما؟ و مگر نه آنکه نمازهای نخواندهی جلال، صدشرف دارد به این خم و راستی که ما میشویم؟ که در نماز، با همه حرف میزنیم الا خدا! که وسط نماز، یاد همه چی و همه کی میافتیم الا خدا! که فقط ایام دردسر، یاد خدا میکنیم! که #خدا را فقط برای فرار از جهنم میخواهیم؛ برای خودمان میخوانیم، نه برای خودش...
▪️ادامه در متن بعد👇