eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید👆👆👆👆 💠در حاشیه دیدار با خانواده #شهیدحسن_زفاک 🔺ابراهیمیان: این افتخار را به بچه های هئیت بدهید تا یادواره شهید در مجمع برگزار بشود. 🔺مادر شهید: حسن پدر ندارد😔 شما زحمت میکشید ببخشید بخدا... اجرتون با خدا🤲 ✅ روز شمار: 📆 ۳۷ روز مانده تا دومین یادواره شهید حسن زفاک 🔹روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان @yasegharibardakan
*🏵 "بصیرت" :* 🔸وقتی گرگ حمله می‌کند، با صدای بلند حمله می‌کند و فرصتی برای واکنش دارید. اما وقتی موریانه هجوم می‌آورد، از همان ابتدا بی سرو صدا و تنها به جان دارایی‌تان می‌افتد. زمان می‌برد تا به هدف برسد. *🔹ایستادن در برابر گرگ، شجاعت می‌خواهد و دفع خطر موریانه بصیرت!...* *🏵 "بصیرت"، سواد نیست- "بینش" است.* 🏵 بصیرت، یعنی اینکه نگاهت به "شخصیت"ها نباشد، بلکه همواره به "شاخص"ها چشم بدوزی!... *🏵 بصیرت، یعنی اینکه بدانی حتی مسجد می‌تواند "مسجد ضِرار" باشد و پیامبر(ص)آن را خراب کند و به زباله دانیِ شهر تبدیل نماید!...* 🏵 بصیرت، یعنی اینکه قرآنِ روی نیزه تو را از قرآنِ ناطق منحرف نکند!... *🏵 بصیرت، یعنی اینکه بدانی جانباز صفین(شمر) می‌تواند قاتل حسین(ع)در کربلا باشد!...* 🏵 بصیرت، یعنی اینکه بدانی در جنگ با فتنه نمی‌توانی آغازگر باشی اما تا ضربه نهایی، نباید از پا بنشینی!... 🏵 بصیرت، یعنی اینکه نگذاری فتنه گران، شیرت را بدوشند یا بر پشتت سوار شوند!... *🏵 بصیرت، یعنی اینکه" مالک اشتر"ها را به تندروی و "ابوموسی اشعری"ها را به اعتدال نشناسی!...* 🏵 بصیرت، یعنی اینکه بدانی معاویه ها، به *سست عنصرهای سپاهِ علی(ع )* دل بسته‌اند!.. 🏵 بصیرت یعنی اینکه بدانی: تاریخ تکرار می شود، نه با جزئیاتش، بلکه با خطوط کلی‌اش 🏵 بصيرت در خشت خام ديدن است، نه در آينه ديدن...... .@YasegharibArdakan
کنیم😊 👹نمادهای شیطان پرستی در تلگرام وایتا را بشناسید... 🤘 نماد عمومی شیطان پرستان 🖕 نماد ضد فرهنگی 👁 نماد یک چشم شیطان پرستی 👩‍👩‍👦💑👭👩‍❤️‍💋‍👩👩‍❤️‍👩هم جنس گرایی زنان 👨‍👨‍👦👨‍👨‍👦‍👦👨‍❤️‍👨👨‍❤️‍👨👨‍❤️‍💋‍👨هم جنس گرایی مردان ☯️♋️ نمونه ای از اعداد 6 و 9 ♍️ کلمه "الله" که وارونه شده ♉️➰♈️ نمایی متشابه به بز شیطان پرستی☣️ 3 بز ➿2 بز ✝️☦️ ☮️صلیب 🙏 نماد عبادت بودا 👐 🙌 برعکس کردن حالت قنوت مسلمانان؛ (به انگشتان شصت خود هنگام قنوت توجه کنید) 🗽 مجسمه آزادی 🕍 عبادتگاه صهیونیسم 🕎 آرم سازمان موساد صهیونیسم 🔯✡️نشان صهیونیسم سعی شود از این علامت و نشانه ها استفاده نشود ...❗️ مسلمانان بیدار باشید ...❗️ @YasegharibArdakan
لبخند کانال مجمع😄😄😄 🏮تهرانیها زیاد شیر بخورند، چون سرب هوا رو دفع میکنه... ولی بلافاصله بعدش آب بخورند چون نیترات آب، ضد وایتکسه... بعدش هم چای بخورند نیترات آب رو میکشه... بعد از چای هم آبلیمو بخورن تا رنگهای شیمیایی تو چایی را دفع کنه... بعد از آبلیمو هم توکل کنن به خدا دیگه... 😂 🏮*ده روش برای به دست آوردن دل زنان!* - به حرفاش گوش بده -کارت بانکیت رو دراختیارش بزار - بهش محبت کن - گاهی براش یک شاخه گل بگیر -کارت بانکیت رو بهش بده - چندروز یک بار بهش بگو دوستت دارم - تولدشو فراموش نکن - کارت بانکیت رو بهش بده - حداقل در روز یک بار بهش تلفن کن - جلوی جمع بهش احترام بذار -کارت بانکیت رو بهش بده - سالگرد ازدواج و روز زن رو فراموش نکن - موقعی که ناراحت هست کنارش باش و بهش بگو نگران چیزی نباش من کنارتم - کارت بانکیت رو حتما بهش بده 🤣🤣😜 بابا این کارتِ بی صحاب رو بش بده دیگه😂😂 لبخند ﻣﺮﺩ ﻫﯿﺰﻡ ﺷﮑﻨﯽ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮد، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺗﺒﺮﺵ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﺏ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ. ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ آﻣﺪ و ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ؟ ﻣﺮﺩ ﻗﻀﯿﻪ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ، ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ آﺏ ﺭﻓﺖ ﻭ یک ﺗﺒﺮ مسی آﻭﺭﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻨﻪ؟ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ! ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ یک ﺗﺒﺮ ﻧﻘﺮﻩ ﺍﯼ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻨﻪ؟ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ!! ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ یک ﺗﺒﺮ ﻃﻼﯾﯽ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻨﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ! ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺗﺒﺮ ﻣﺮﺩ را آﻭﺭﺩ، ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ آﻣﺪ ﻭ ﻫﺮﺳﻪ ﺗﺒﺮ را به او ﺩﺍﺩ!☺️ ﭼﻨﺪﯼ ﺑﻌﺪ ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺯﻧﺶ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ رفتند. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺯﻧﺶ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ آﺏ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﻣﺮﺩ بسیار ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ. ﻓﺮﺷﺘﻪ آﻣﺪ ﻭ ﻋﻠﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﺮﺩ ﺭا ﭘﺮﺳﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﺟﺮﯾﺎﻥ را ﺑﺮﺍﺵ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ملکه زیبایی 2018 ﺑﺮﮔﺸﺖ! می‌خواﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ هم ﻣﺮﺩ رو ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ کنه، ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺴﺮته؟ مرد ﮔﻔﺖ: آﺭﻩ😍 ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﯽ؟ مرد ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ تو ﺻﺎﺩﻕ ﺑﻮﺩﻡ، ﻫﺮﺳﻪ ﺯﻥ رو ﺑﻪ ﻣﻦ می‌دادی ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﺲ ﻣﺨﺎﺭجشون ﺑﺮﻧﻤﯽ‌آﻣﺪﻡ!! ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ آﻣﺪ👍 پس ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: آفرین! ﺍﻫﻞ ﮐﺠﺎﯾﯽ که ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺯﺭﻧﮕﯽ؟ ﻣﺮﺩ گفت: ایران! ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﺎﺵ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ: یارانه هارو کی میریزن؟ 😂 بخند دیگه😡😡😡😡 ---- یه توصیه ی علمی به دختر خانما؛😍 موقعی که خواستگار میاد به مادر داماد بگین من فکر کردم شما خواهر بزرگترشین! ☺️ یعنی تأثیری که این جمله در نتیجه خواستگاری داره، کتاب های قلمچی و گاج و ماهان در قبولی کنکور نداره...! 😄😄😄😄😄😄😄😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این جیگر رئیس جمهور آیندموون هستن😳😳😳😳 لال از دنیا نری بلند صلوات @YasegharibArdakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماشاالله به سید انجوی نژاد... کدوم بگیرم؟؟!!! همشو بگیر😁😁😁😒😒 @YasegharibArdakan
این برادر هم سخنران این هفته جلسه هفتگی مجمع هستن... داغش نبینی بلند صلوات😳😁😁 @YasegharibArdakan
📚از امروز متن رمان . به صورت پارت بندی در کانالمون قرار میدیم. امیدوارم که این رمان زیبا رو دنبال کنید و ازش لذت ببرید. محمد ابراهیمیان اردکان 😍 🌸 (همسر شهید)
📚 💞 1⃣ 💟مثل معتادهاشده بودم اگرشب به شب به دستم نمی رسید, به خواب نمی رفتم و انگار چیزی کم داشتم. شبی را با چمران به روایت صبح می کردم, شبی راهم باهمت به روایت همسر💞بین رفقایم دهن به دهن می شدمجموعه ی جدیدی چاپ شده بنام که زده است روی دست نیمه ی پنهان ماه. 💟دربه درراه افتاده بودیم دنبالش، اینجا زنگ بزن، اونجازنگ📞 بزن, باخاطرات منوچهرمدق که پاک ریختیم به هم. ثانیه⏳ شماری می کردیم رفیقمان ازتهران, خاطرات ایوب بلندی را زودتر برساند. بعدهاکه دروادی نوشتن افتادم, جزو آرزوهایم بودکه برای کتابی بنویسم📝 درقدوقواره ی مدق, چمران, همت, ایوب بلندی و....و روایت فتح آن راچاپ کند. 💟ولی هیچ وقت به مخیله ام خطور نمی کرد❌روزی برای روایت فتح, زندگی 🌷 رابنویسم. برای همان رفیقی که خودش هم یکی از آن مشتری های پروپاقرص آن کتاب ها بود. برای همان رفیقی که خودش هم به همسرش♥️ وصیت کرده بود بعد از شهادتش, خاطراتش را در قالب چاپ کنند✅ 💟حسابی کلافه شده بودم😞 نمی فهمیدم که جذب چه چیزاین آدم شده اند ازطرف خانم ها چند تا داشت. مستقیم به اوگفته شد اون هم وسط حیاط دانشگاه وقتی شنیدیم گفتیم چه معنی داره😒 یه دختر بره به یه پسری بگه قصد دارم باهات ازدواج کنم. اونم باچه کسی اصلاًباورم نمی شد. 💟عجیب تر اینکه بعضی ازآن هامذهبی هم بودند. به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمی شد😕 برایش حرف و حدیث درست کرده بودند. مسئول تاکیدکرد: "وقتی زنگ زد, کسی حق نداره, جواب تلفن روبده" ❌ برایم اتفاق افتاده بودکه زنگ بزند و جواب بدهم. باورم نمی شد. این صدا صدای او باشد. بر خلاف ظاهر خشک وخشنش, با آرامش وطمانینه😌 حرف می زد. 💟 زنگ وموج خاصی داشت. ازتیپش خوشم نمی آمد😣 دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوارش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار. درفصل سرما☃ با اورکت سیاهی اش تابلو بود یک کیف برزنتی کوله مانند. یک وری می انداخت روی شانه اش. شبیه موقع اعزام های زمان جنگ, وقتی راه می رفت, کفش هایش را روی زمین می کشید🤦‍♂ ابایی هم نداشت دردانشگاه سرش را با ببندد. 💟ازوقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد, بیشتر می دیدمش به دوستانم می گفتم: این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه ی شصت پیاده شده وهمین جامونده😅 به خودش هم گفتیم. آمد اتاق خواهران وپشت به ماو رو به دیوارنشست. آن دفعه راخود خوری کردم. دفعه ی بعدرفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. بلند بلند اعتراضم را به بچه ها گفتم. به در گفتم تا دیوار بشنود. زور می زد جلوی خنده اش را بگیرد😁 💟معراج شهدای دانشگاه که آشکار ارث پدرش بود. هرموقع می رفتیم, با دوستانش👥 آنجا می پلکیدند. زیر زیرکی می خندیدم ومی گفتم: بچه ها, بازم دارودسته ی . بعضی از بچه های بسیج باسبک وسیاق و کار و کردارش موافق بودند. بعضی هم مخالف .... بین مخالف ها معروف بود. به کردن و متحجر بودن. امّا همه از او حساب می بردنند. برای همین ازش بدم می آمد. 💟فکرمی کردم ازاین آدم های خشک مقدسِ از آن طرف بام افتاده است. امّا طرفدار زیاد داشت. خیلی ها می گفتند: مداحی می کنه, همیشه میره شهدا🌷خیلی شبیه شهداست! توی چشم من اصلاً این طورنبود😒 بانگاه عاقل اندرسفیهی به آن هامی خندیدم😏 که این قدرهم آش دهن سوزی نیست. 💟کنار گمنام دانشگاه های غرفه برگزارمی شد. دیدم 👀فقط چند تا تکه موکت پهن کرده اند. به خواهران اعتراض کردم: دانشگاه به این بزرگی واین چندتاتکه موکت؟؟ درجواب حرفم گفت: همینا هم بعیده پر بشه! ... @YasegharibArdakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام نیم روز شما بخیر صرفا جهت اطلاع از نحوه صحیح درآوردن نازل از باک ماشین😐 زیاده عرضی نیست... .ملالی نیست جز دوری شما😳😳😳 @YasegharibArdakan
📚 💞 2⃣ 💟وقتی دیدم توجهی نمی کنند رفتم پیش آقای صدایش زدم جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید. سربه زیر آمد که "بفرمایین". بدون مقدمه گفتم: "این موکتا کمه" گفت: قد همینشم نمیان! بهش توپیدم: مامکلف به وظیفه ایم نه ! اوهم باعصبانیت جواب داد: این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟ بعد رفت دنبال کارش. 💟همین که دعا شروع شد روی همه ی موکت هاکیپ تاکیپ👥 نشستند. همه شان افتادند به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاوریم. یک بار از کنار 🌷یکی ازجعبه های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه📚 مقررکرده بود برای جابه جایی وسایل ، حتماً باید نامه نگاری شود. همه کارها با مقررات و هماهنگی بود. 💟من که خودم را قاطی این ضابطه ها نمی کردم. هرکاری به نظرم درست بود, همان را انجام می دادم😎 جلسه داشتیم آمد اتاق بسیج خواهران. بادیدن قفسه خشکش زد😦 چند دقیقه زبانش بند آمد و مدام با انگشترهایش ور می رفت. مبهوت مانده بودیم با دلخوری پرسید: این اینجاچی کارمیکنه⁉️ همه ی بچه ها سرشان را انداختند پایین. زیرچشمی به همه نگاه کردم, دیدم کسی نُطق نمی زند. سرم را گرفتم بالا و با جسارت گفتم: 💟گوشه ی معراج داشت خاک میخورد. آوردیم اینجابرای . باعصبانیت گفت: من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم! آن وقت شما به این راحتی می گین کارش داشتین😠 حرف دلم راگذاشتم کف دستش: مقصر شمایین که باید همه ی کارا زیر نظرو با تایید شما انجام بشه! اینکه نشدکار! نشست روی لبش وسرش را انداخت پایین. 💟با این یادآوری که "زودترجلسه راشروع کنین" بحث راعوض کرد. وسط جیغ کشیدم, شانس آوردم کسی آن دورور نبود. نه که آدم جیغ جیغویی باشم. ناخودآگاه ازته دلم بیرون زد. بیشتر شبیه جوک وشوخی بود. خانم ابویی که به زور جلو خنده اش راگرفته بود. گفت: آقای محمدخانی من رو واسطه کرده برای 💞 ازتو! 💟اصلاًتوذهنم خطورنمی کرد باشد. قیافه جاافتاده ای داشت. اصلاً توی باغ نبودم تا احدی که فکر نمی کردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشد. می گفتم ته تَهش کارمندی چیزی ازدفتر نهاد رهبری است. بی محلی به را هم از سر همین می دیدم که خب آدم متاهل دنبال دردسر نمی گردد! 💟به خانم ایوبی گفتم: بهش بگواین فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون. شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده ازمن خواستگاری کند😒 وصله نچسبی بود برای که لای پنبه بزرگ شده است. کارمان شروع شد. ازمن انکار از او اصرار. سر در نمی آوردم آدمی تا دیروز رو به دیوار می نشست حالا این طور مثل سایه همه جا . 💟دائم صدای کفشش توی گوشم بود و مثل سوهان روی مغزم کشیده می شد😣 ناغافل مسیرم را کج کردم. ولی این سوهان مغز تمامی نداشت. هرجایی جلوی چشمم بود. معراج شهدا، دانشگاه، دم دردانشگاه، نمازخانه وجلوی دفتر نهاد رهبری، گاهی هم می پراند. 💟دوستانم می گفتند: ازاین آدم ماخوذ به حیا بعیده این کارا، کسی که حتی کارهای معمولی و جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد. دلش♥️ گیر کرده وحالا گیر داده به یک نفرو طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند. گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند، به من می گفت. یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های🚙 مختلف می رفتند. بین این همه آدم ازمن می پرسید: باچی وکی برمی گردید؟ 💟یک بار گفتم: به شما ربطی نداره که من با کی میرم😐 اسرار می کرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیرم، می گفتم: اینجا شهرستانه. شما اینجارو با شهر خودتون اشتباه گرفتین. قرارنیست اتفاقی بیفته. گاهی هم که در اردوی ، سینی سبک کوکو سیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبه ی سنگین نوشابه. عزو التماس کرد که سینی رو بدید به من سنگینه! 💟گفتم: ممنون خودم می برم و رفتم ازپشت سرم گفت: مگه من نیستم؟ دارم میگم سینی رو بدین به من. چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم: فرمانده بسیج هستین، نه فرمانده آشپزخونه😏 گاهی چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید. ولی انگار نه انگار🤦‍♀چند دفعه کارهایی را که می خواست برای انجام دهم، نصف نیمه رها کردم وبعد هم با عصبانیت بهش توپیدم. هر بار عکس می داد. 💟نقشه ای سرهم کردم که خودم را گم وگور کنم وکمتر در برنامه و آفتابی بشوم، شاید از سرش بیفتد. دلم لک می زد برای برنامه های . راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد. دوشنبه ها عصر یک روحانی کنار معراج شهدا🌷 تفسیر می گفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند. بعد از نماز📿هم کنار شمسه ی معراج می کردیم‌. پنیر🧀که ثابت بود. ولی هرهفته ضمیمه اش فرق می کرد: هندوانه، سبزی یا خیار. گاهی هم می شد یکی به دلش می افتاد که آش🍲نذری
بدهد. قید یکی دو تا از اردوها را زدم. ... @YasegharibArdakan
❣دلنوشته همسـرشهید🌷 🌾وقتی به بچه‌های هم سن دخترت نگاه می‌کنم، می‌بینم مثل نیستند❌، آخر آن‌ها که مثل تو ندارند☺️، الحق که کاملا به تو کشیده. 🌾و ای کاش تمام آن‌هایی که برای این لحظه‌ها گذاشته‌اند بگویند قیمت چند⁉️ 🌾خدا را شکر که تمام این لحظه‌ها لحظه‌هایی که می‌شد ، بهترین‌ها👌 باشد فدایی حضرت زینب(س) شد و باعث شد کودکان وهمه مظلومان آزاد شوند و باعث شد مردم عزیز ما❤️، باز هم نفس بکشند و ای کاش قدر این آرامششان را بدانند😊. 🌷 به عکس حلما نگاه کنید و فایل صوتی زیر رو گوش کنید..😢😢😢😢 @YasegharibArdakan
🌹میلاد یازدهمین حجت خداوند، 🌹پیام آور آیینه و روشنی، 🌹حضرت امام حسن عسکری (ع) 🌼بر فرزند غایبش آقا امام زمان عج و تمامی محبان و رهروان صدیقش مبارک باد🌟💐✨🌸 🥀کانال مجمع عاشقان بقیع اردکان↙️ @yasegharibardakan
📚 💞 3⃣ 💟یک کلام بودنش ترسناک بنظر می رسید. حس می کردم مرغش یک پادارد. می گفتم: جهان بینی اش نوک دماغشه! آدم خود مچکر بین، در اردوهایی که خواهران را می برد. کسی حق نداشت تنهایی جای برود🚫حداقل سه نفری, اسرار داشت: جمعی وفقط بابرنامه های کاروانی همراه باشید. 💟ما از برنامه های کاروان بدمان نمی آمد. ولی می گفتم گاهی آدم دوست داره تنها باشد و خلوت کند یا احیاناً دوست دارند با هم بروند. در آن مواقع, باید جوری می پیچاندیم و در می رفتیم چند بار در این در رفتن ها را گرفت بعضی وقت ها فردا یا پس فردایش به واسطه ماجرایی یا سوتی های خودمان فهمید. یکی از اخلاق هایش این بود که به ما می گفت فلان جا نروید❌و بعد که ما به حساب خود زیر آبی می رفتیم, می دیدیم به آقا خودش اونجاست, 💟نمونه اش حسینیه 🏢گردان تخریب رسیدیم پادگان دوکوهه شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق(علیه السلام) قرار است بروند حسینیه ی گردان تخریب. این پیشنهاد را مطرح کردیم. یک پا ایستاد که نه, چون دیر اومدیم وبچه ها خسته ن, بهتره برن بخوابن که فردا صبح 🌄 سرحال از برنامه ها استفاده کنن. گفت: همه برن بخوابن هرکی خسته نیست, می تونه بره داخل حسینیه حاج همت. بازحکمرانی به عادت همیشگی, گوشم بدهکارش نبود. همراه دانشگاه امام صادق(علیه السلام) شدم و رفتم. درکمال ناباوری دیدم خودش آنجاست 💟داخل اتوبوس🚎 با روحانی کاروان جلو می نشستند. باحالت دیکتاتور گونه تعیین می کرد چه کسانی باید ردیف دوم پشت سرآن ها بشینند. صندلی💺 بقیه عوض می شد, اما صندلی من نه. از دستش حسابی کفری بودم, می خواستم دق دلم را خالی کنم. کفشش 👞را درآورد که پایش را دراز کند. یواشکی آن را از پنجره اتوبوس انداختم نمی دانم فهمید کار من بوده یا نه! اصلاً هم برایم مهم نبود که بفهمد فقط می خواستم دلم خنک شود. 💟یک بار هم کوله اش را شوت کردم عقب. داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد. وقتی روحانی کاروان می گفت: باندای بلندگو📣 رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صدا روبشنون من با آن شال باندها را می بستم با این ترفندها ادب نمی شد و جای مرا عوض نمی کرد❌ 💟درسفر ساعت🕰 یازده شب با دوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی شد. اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد, گفت: چرا به برنامه نرسیدین؟ عصبانی گذاشتم توی کاسه اش، هیئت گرفتین برای من یا امام حسین(علیه السلام)؟ اومدم زیارت (علیه السلام). نه که بندِ برنامه ها و تصمیمای شما باشم! اصلاً دوست داشتم این ساعت بیام. به شما ربطی داره؟ دق دلی ام را سرش خالی کردم و بهش گفتم: شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هجده سال رو رد کردن بچه پیش دبستانی نیستن که! 💟گفت: گروه سه چهار نفری بشید. بعد از نماز صبح 🌄پایین باشین خودم میام می برمتون. بعدم یا باخودم برمی گردین یا بذارین هوا روشن بشه و گروهی برگردین. می خواست خودش جلوی ما برود و یک نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان. مسخره اش کردم که از اینجا تا فاصله ای نیست که دو نفر داشته باشیم کلی کَل کَل کردیم. متقاعد نشد. خیلی خاطرمان راخواست که گفت برای ساعت ⏱سه صبح پایین منتظر باشیم. به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه با من این طور سر شاخ می شود و دست ازسرم برنمی دارد. چطور یک ساعت بعد می شود همان آدم خشک مقدس از آن طرف بام افتاده. 💟آخرشب🌃 جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا. گفت: خانما بیان نمازخونه. دیدیم حاج آقا را خواب آلود آورده که تنها دربین نباشد😕 رفتارهایش راقبول نداشتم فکر می کردم ادای رزمنده های دوران جنگ را در می آورد. نمی توانستم با کلمات قلمبه سلنبه اش کنار بیایم. دوست داشتم راحت زندگی کنم, راحت حرف بزنم, خودم باشم. به نظرم زندگی با چنین آدمی کار من نبود. دنبال آدم می گشتم که به دلم❤️بنشیند. 💟در چارچوب در، با روی ترش کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج وگفتم: من دیگه امروز به بعد, مسئول روابط عمومی نیستم❌ . فهمید کارد به استخوانم رسیده. خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم. شاید هم دعوایی جانانه و مفصل, برعکس, درحالی که پشت سرش نشسته بود, آرام و با طمانینه گونه پر راگذاشت روی مشتش وگفت: یه نفرروبه جای خودتون مشخص کنید و بروید. ... @YasegharibArdakan
جمعه های پاک......... جلسه هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان جشن میلاد امام عسکری ع جمعه ۹۸/۰۹/۱۵ همراه با اقامه نماز جماعت مغرب و عشاء (امام جماعت : حجه الاسلام خردمند) سخنران : حجه الاسلام حسین حیدریان ( بلافاصله بعد از نماز) اردکان - خیابان شهید مطهری - مجتمع فرهنگی بیت الزهرا س باحضور هیئت دانش آموزی روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان @YasegharibArdakan
📚 💞 4⃣ 💟نگذاشتم به شب بکشد, یکی از بچه ها را به خانم ایوبی کردم. حس کسی را داشتم که بعد از سال ها نفس تنگی یک دفعه نفسش آزاد شود سینه ام سبک شد😌 چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود: (آزادشدم!) صدایی حس می کردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه به خیالم بازی تمام شده بود زهی خیال باطل😢 تازه اولش بود. 💟هر روز به هر نحوی پیغام می فرستاد و می خواست بیاید . جواب سر بالا می دادم. داخل دانشگاه جلویم سبز شد. خیلی جدی و بی مقدمه پرسید: چراهرکی رومی فرستم جلو, جوابتون ؟ بدون مکث گفتم: مابه دردهم نمی خوریم⛔️ با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد: ولی من فکر می کنم خیلی به هم می خوریم😊 💟جوابم راکوبیدم توی صورتش: آدم بایدکسی که می خواد بشه به دلش♥️ بشینه! خنده پیروز مندانه ای سر داد, انگار به خواسته اش رسیده بود: یعنی این مسئله حل بشه, مشکل شمام حل میشه؟ جوابی نداشتم. را زیر چانه محکم چسبیدم وصحنه راخالی کردم. 💟ازهمان جایی که ایستاده بود, طوری گفت که بشنوم: ببینید! حالا این قدر دست دست می کنید, ولی میاد زمانی که این روزا رو بخورید😉 زیر لب باخودم گفتم. چه اعتمادبه نفس کاذبی. امّا تا برسم خانه. مدام این چند کلمه در ذهنم می چرخید: "حسرت این روزا!" مدتی پیدایش نبود نه در برنامه های , نه کنار معراج شهدا🌷 داشتم بال در می آوردم. ازدستش راحت شده بودم. 💟کنجکاوی ام گل کرده بود بدانم کجاست خبری از اردوهای بسیج نبود. همه بودند . خجالت می کشیدم از اصل قضیه سر در بیارم تا اینکه کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف می زنند. یکی داشت می گفت: معلوم نیست این م این همه وقت توی چی کارمی کنه. 💟نمی دانم چرا یک دفعه نظرم عوض شد‼️ دیگر به چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمی کردم. غریبی آمده بود سراغم. نمی دانستم چرا آن طور شده بودم. نمی خواستم قبول کنم که دلمـ♥️ برایش تنگ شده است با وجود این هنوز نمی توانستم اجازه بدهم بیاید خواستگاری ام🚫 راستش خنده ام می گرفت. 💟خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مراهم باخودش برده! وقتی برگشت پیغام 💌داد می خواهد بیاید خواستگاری. باز قبول نکردم. مثل قبل عصبانی شدم. ولی زیر بار هم نرفتم. خانم ایوبی گفت: این بنده ی خدا رو معطل خودت کردی! طوری نمیشه که بذارید بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه. گفتم: بیاد, ولی خوش بین نباشه که بشنوه😒 💟شب -زینب(صلی الله علیه وآله) مادرش زنگ ☎️زد برای قرار خواستگاری. نمی دانم پافشاری هایش باد کله ام رو خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم به دلم نشسته بود. با همان ریش بلند و تیپ ساده ی همیشگی اش آمد از در حیاط که واردخانه 🏠شد, با خاله ام از"پنجره او را دیدیم. خندید: مرجان این پسر چقدر با خنده گفتم: خب شهدا🌷یکی مث خودشون رو فرستادن برام😍 .... @YasegharibArdakan
📚 💞 5⃣ 💟خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم. خانواده ها با چشم و ابرو با هم اشاره کردند که این دوتا برن توی اتاق حرفهاشون رو بزنن! با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم. حالا باید باهم می نشستیم برای حرف می زنیم. تا وارد شد, نگاهی به سر تا پای اتاقم انداخت و گفت: چقدر آینه! از بس خودتون رو می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه. از بس هول کرده بودم, فقط با ناخن هایم بازی می کردم. مثل گوشی درحال ویبره📳 می لرزید. 💟خیلی خوشحال بود. به وسائل اتاقم نگاه می کرد. خوب بود عروسک پشمالو و عکس هایم راجمع کرده بودم🙈 فقط مانده بود قاب . اتاق را گز می‌کرد. انگار روی مغزم رژه می رفت جلوی همان قاب عکس ایستادو خندید. چه در ذهنش می چرخید نمی دانم‼️ نشست روبه رویم. خندید و گفت: دیدید آخر به نشستم😉 زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش می دادم حالا انگار لال شده بودم. 💟خودش جواب خودش را داد: رفتم , یه دهه متوسل شدم. گفتم حالاکه بله نمی گید, امام رضا"علیه السلام" از توی دلم بیرونتون کنه🚫 پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت: اینجا جاییه که می توان چیزی رو که خیر نیست, و بهتون بدن. نظرم عوض شد. دودهه ی دیگه دخیل بستم💞 که برام خیر بشید! 💟نفسم بند اومده بود, قلبمپتند تند می زد💗 و سرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست (علیه السلام) بود و دل من. از نوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه ی مناسب بوده دقیقاً جمله اش این بود: "راستِ کارم نبودن, گیروگور داشتن!" 💟گفتم: از کجا معلوم من به درد دلتون♥️ بخورم؟ خندید و گفت: توی این سالا شما رو خوب شناختم. یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود, بود که دیده وشنیده بود می خوانم. ... @YasegharibArdakan
📚 💞 6⃣ 💟همان کتابهای📚 پالتویی روایت فتح, خاطرات 🌷 می گفت: خوشم میاد شما این کتابا رو نخوندین, بلکه خوردین. فهمیدم خودش هم دستی برآتش🔥 دارد. می گفت: وقتی این کتابا رو می خوندم, واقعاً به حال اونا غبطه می خوردم که اگه پنج سال ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردن, واقعاً کردن اینا خیلی کم دیده می شه, نایابه. 💟من هم وقتی آن ها را می خواندم, به همین رسیده بودم که اگر الان سختی می کشند, ولی حلاوتی را که آن ها چشیده اند, خیلی ها نچشیده اند👌این جمله را هم ضمیمه اش کرد که (اگه همین امشب جنگ بشه, منم می رم. مثل ) می خواستم کم نیاورم😬 گفتم: خب منم میام. منبر کاملی رفت. مثل آخوندها, ازدانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگی اش. از هایش گفت و اینکه کجاها رفته و هر کدام را چه کسی معرفی کرده. حتی چیزهایی که به آن ها گفته بود. گفتم: من نیازی نمی بینم اینا رو بشنوم. می گفت: اتفاقاً باید بدونین تا بتونین خوب بگیرین. 💟گفت: از وقتی شما به دلم نشستین♥️ به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری می رفتم. می رفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف. می خندید که؛ چون اکثر از ریش بلند خوششون نمیاد, این شکلی می رفتم. اگه کسی هم پیدا می شد که خوشش میومد و می پرسید، که آیا رو درست و مرتب می کنین, می گفتم: نه✘ من همین ریختی می چرخم. 💟یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم❌مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت: حرفتون که تموم شد, کارتون دارم‌. از بس دلشوره داشتم, دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت. یک ریز حرف می زد و لا به لایش میوه🍎 پوست می کند و می خورد. گاهی باخنده به من تعارف می کرد: بفرمایین. 💟زیاد می پرسید. بعضی هایش سخت بود. بعضی هم خنده دار خاطرم هست که پرسید: نظر شما درباره ی چیه؟ گفتم: ایشون رو قبول دارم و هر چی بگن اطاعت می کنم گیر داده بود که چقدر قبول دارید؟ درآن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمی رسید. گفتم: خیلی. خودم را راحت کردم که نمی توانم بگویم چقدر. زیرکی به خرج داد و گفت: اگه بگن من را بکشید, می کشید؟؟ بی معطلی گفتم اگه آقا بگن، بله👌 نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد😂 .... @YasegharibArdakan
📚 💞 7⃣ 💟او که انگار از اول را شنیده، شروع کرد درباره ی آینده ی شغلی اش حرف زد. گفت: دوست دارد برود تشکیلات , فقط هم سپاه قدس👌 روی گزینه های بعدی فکرکرده بود, یا معلمی, هنوز دانشجو بود. 💟خندید وگفت که از دار دنیا فقط یک موتور🏍 تریل دارد که آن هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلاً توقیف شده است😄 پررو پررو گفت: اسم بچه هامونم انتخاب کردم: "امیرحسین, امیرعباس, زینب و زهرا" انگار کتری آبجوش ریختند روی سرم🤯 کسی نبود بهش بگه هنوز نه به باره نه به داره 💟یکی یکی در جیب های کتش دست می کرد. یاد چراغ جادو افتادم هر چه بیرون می آورد, تمامی نداشت. با همان هدیه ها 🎁جادویم کرد. تکه ای از کفن که خودش تفحص کرده بود. پلاک شهید, مهرو تسبیح📿 تربت با کلی خرت و پرت که از لبنان خریده بود. مطمئن شده بود که جوابم است‌. تیر خلاص را زد. 💟صدایش را پایین تر آوردو گفت: دوتا نامه💌 نوشتم براتون: یکی توی حرم "علیه السلام"یکی هم کنار شهدای گمنام🌷 بهشت زهرا. برگه ها را گذاشت جلوی رویم📃 کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها. درشت نوشته بود. ازهمان جاخواندم. 💟زبانم قفل شد: تو مرجانی, تو در جانی❣ تو مروارید غلتانی. اگر قلبم صدف باشد میان آن پنهانی. انگار در این عالم نبود. سر خوش! مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند: هیچ کاری توی خونه بلد نیست‌🚫 اصلاً دور گاز پیداش نمی شه. یه پوست تخمه جابجا نمی کنه! خیلی نازنازیه! خندید وگفت: من فکر کردم چه مسئله مهمی می خواین بگین😅 اینهامهم نیست❌ 💟حرفی نمانده بود. سه چهار ساعتی🕰 صحبت هایمان طول کشید. گیر داد که اول شما از اتاق بروید بیرون. پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم😢 از بس به نقطه ای خیره مانده بودم, گردنم گرفته بود و صاف نمی شد. می کردم: شما بفرمایین, من بعد از شما میام. ول کن نبود. مرغش یک پا داشت. حرصم درآمده بود😣که چرا این قدر یک دندگی می کند. خجالت می کشیدم بگوییم چرا بلند نمی شوم. 💟دیدم بیرون برو نیست. دل به دریا زدم وگفتم: پام خواب رفته🙈 از سر لغز پرانی گفت: فکرم می کردم عیبی دارین و قراره سرمن کلاه بره. دلش روشن بود که این سرمی گیرد. ... @YasegharibArdakan
📚 💞 8⃣ 💟نزدیک در🚪به من گفت: رفتم کربلا, زیر قبه به امام حسین(علیه السلام) گفتم: برام کنید. فکر کنید منم علی اکبرتون هرکاری قرار بود برای ازدواج💞 پسرتون انجام بدید. برای من بکنید. 💟دلم 💔بی قرار بود. به همین سادگی، پدرم گیج شده بودکه به چه چیز این آدم دل خوش کرده ام نه پولی, نه کاری, نه مدرکی, . تازه باید بعد از ازدواج می رفتم تهران. پدرم با این موضوع کنار نمی آمد❌ برای من هم دوری ازخانواده ام خیلی سخت بود. 💟زیاد می پرسید: تو همه ی اینها رو می دونی و قبول می کنی⁉️پروژه ی پدرم کلید خورد. بهش زنگ 📞زد سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم, از اونا بپرسم. شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود. وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد, کمی آرام و قرار گرفت💗 نه که خوشش نیامده باشد. برای آینده زندگی مان نگران بود. برای نازک نارنجی اش☺️ 💟حتی دفعه ی اول که او را دید, گفت: این چقدر ! باز یاد حرف بچه ها افتادم, حرفشان توی گوشم👂 زنگ می زد: مظلومه. یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم. محمدحسینی که امروز می دیدم, اصلاً شبیه آن برداشت هایم نبود❌ برای من هم همان شده بود که همه می گفتند. 💟پدرم کمی که خاطر جمع شد. به زنگ📞 زد که می خوام ببینمت. قرار مدار گذاشتند برویم دنبالش. هنوز در خانه دانشجویی اش زندگی می کرد. من هم باپدر و مادرم رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذره ای اظهار و کمرویی در صورتش نمی دیدم😬 💟پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان. اسلامیه و سیر تا پیاز زندگی اش را گفت: از کودکی تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش. بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمدحسین و گفت: همه زندگی ام همینه. گذاشتم جلوت. 💟کسی که می خواد دوماد خونه ی من بشه, فرزند خونه ی منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه. اوهم کف دستش را نشان داد و گفت: منم با شما رو راستم. تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد. حتی وضیعت مالی اش را شفاف بیان کرد. دوباره قضیه موتور تریل را که تمام دارایش بود گفت. خیلی هم زود با پدر و مادرم پسرخاله شد. 💟موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم جعفر(علیه السلام)یادم هست بعضی ازحرفها را که می زد, پدرم بر می گشت عقب ماشین را نگاه می کرد. از او می پرسید: این حرفها را به هم گفتی؟ گفت: بله. 💟در جلسه ی خواستگاری همه را به من گفته بود. مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد. من که از ته دل راضی بودم♥️ پدرم هم توپ⚽️ را انداخته بود در زمین خودم. مادرم گفت: به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنن. "کورازخداچه می خواهددوچشم بینا😉 قار قار صدای موتورش در کوچه مان پیچید. .... @YasegharibArdakan