eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
279 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🌷🌹🌺🌸 (ع) ⚪️ سعید قاسمی، از افراد شرکت کننده در این مانور می گوید: ...یادم نمی رود مردم آن روز با چه اشتیاقی به طرف بچه ها هجوم می آورند و با گریه و زاری با ما صحبت می کردند. توی حرفهایشان، واژۀ «انتقام» از همه بیشتر شنیده می شد. یک جا زنی سالخورده، از بین جمعیت، اشک ریزان به طرف آمد و با گریه به زبان عربی مطالبی را خطاب به حاجی گفت. رو کرد به مترجم و از او پرسید: «این خانم چه می گوید؟!» مترجم ما همینطور که گریه می کرد، جواب داد: «او می گوید ما تنها امیدمان به لشکر محمد (ص) است؛ فقط لشکر محمد (ص) است که می تواند ما را نجات بدهد.» بعد از شنیدن این حرف ها به شدت تکان خورد و به گریه افتاد. باورم نمی شد فرمانده ای مثل حاجی با آن همه اقتدار، اینطور منقلب بشود و اشک بریزد. دیدن اشک های حاجی خیلی برایم عجیب بود. او که تعجب مرا دیده بود، به من گفت: «برادر سعید، ببین! ببین این صحنه ها را...می بینی این مردم چه می گویند؟!» 🔹 آن روز حال خوشی داشت؛ مخصوصاً وقتی که برای زیارت مقام مقدس رفته بود. علی نیکو گفتار صفا می گوید: «خُب، ما نیروهای قدیمی بودیم؛ یعنی از وقتی که حاجی بود، ما هم افتخار داشتیم کنارش باشیم. روحیه ای که ما از ایشان دیده بودیم، روحیه ای نظامی و به قول معروف، مقرراتی بود. هرچند در کنار این روحیۀ نظامی گری، از نظر معنوی هم حال خوشی داشت، اما حال آن روز ، یک حال دیگری بود. ایشان در کنار (ع)، مثل این تعزیه خوان ها، همینطور از مقام آن مکان می گفت و اشک می ریخت؛ طوری که با صدای بلند گریه می کرد و می گفت: "برادرها، اینجا رأس (ع) را به نیزه زدند و عمۀ سادات را به اسیری آوردند؛ اینجا شامیان به اهل بیت امام حسین علیه السلام آن چنان ظلمی روا داشتند که روی تاریخ را سیاه کردند." آن روز همینطور می گفت و دور آنجا پابرهنه می چرخید، اشک می ریخت و زار می زد. پس از مراسم به پادگان برگشتیم و آمادۀ شنیدن سخنرانی شدیم. ✅ ادامه دارد... 📔 با اختصار از کتاب ارزشمند و خواندنی @yousof_e_moghavemat
🌸 #زندگینامه_احمد_متوسلیان ⚘ ✔ "قسمت دهم" 💠 در پی تشکیل نخستین گردان‌های سپاه تهران، #احمد_متوسلیان به عضویت گردان ۲ درآمد. سپس با تشدید درگیری ها در استان‌های غربی کشور به خصوص کردستان، #احمد و رزمندگان تحت امر او به آن منطقه اعزام شدند. در پی اعزام #احمد و ۱۸۰ نفر از نیروهای همراه او به کردستان، آنان در وهله نخست نخست آزمون بوکان شدند؛ شهری که حکم ستاد پشتیبانی و لجستیک ائتلاف گروهک های تجزیه طلب به سرکردگی حزب مُنحلّه دموکرات را داشت. در جریان پاکسازی بوکان از لوث وجود عناصر ضد انقلاب، #احمد به یُمن ابتکار عمل، برنامه ریزی هوشمندانه و فرماندهی قاطع خود توانست شبه‌نظامیان تجزیه‌طلب احزاب دموکرات، کومله، پیکار و فدائیان خلق را از این شهر متواری کند. نبرد بوکان در حکم اولین آزمون رزمی پیروزمندانه برای #برادر_احمد در جبهه های غرب بود. پس از تثبیت مواضع قوای انقلاب در شهر بوکان، #احمد برای درهم شکستن سنگرهای ضد انقلابیون در دیگر نقاط کردستان اذن خود را جذب کرد و در روز دوازدهم شهریور ۱۳۵۸ روانه شهر #مهاباد شد. نبرد مهاباد، ساعت سیزده ظهر دوازدهم شهریور آغاز شد و در شامگاه همین روز، با شکست ذلت بار تجزیه‌طلبان، پایان یافت. 📚 برگرفته از کتاب #در_هاله_ای_از_غبار 📃 📸 اطلاعات عکس: اوایل سال ۱۳۵۸، تهران، پادگان سعدآباد (امام علی علیه السلام) - دوره سوم آموزشی سپاه ✔ . . . #حاج_احمد_متوسلیان #جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان #حاج_احمد #حاجی_متوسلیان #متوسلیان #سردار_بی_نشان #رزمنده_با_اخلاص #جاوید_نشان #دفاع_مقدس     🆔 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
📮 📧 ✔ 🌸"قسمت بیست و یکم"🌸 ⛈ ❤ 💠 شهر آزاد شده ، در ابتدا با مشکلاتی دست و پنجه نرم می کرد که لازم بود این مشکلات توسط و نیروهایش مرتفع شوند. سیف الله منتظری- یکی از همرزمان نزدیک - می گوید: 🍁 《...برادر به ما یاد داده بود که برای گرفتن حق مردم مظلوم منطقه به هیچکس باج ندهیم. یادم هست وقتی را آزاد کرده بودیم، شهر نه آب داشت و نه برق. مقامات وقت استانداری کردستان هم هیچ دلِ خوشی از مقابله قاطع ارتش و سپاه با احزاب تجزیه طلب منطقه نداشتند. مدام در فعالیت‌های ما اخلال گری می کردند. فی المثل یادم‌ هست استانداری اجازه ارسال گازوئیلِ موردنیاز شهر را به شرکت نفت نمی داد. اینجوری کل فعالیت ناوگان مینی بوس رانی، نانوایی‌ها، حمام‌ها و ماشین آلات کشاورزی مردم شهرستان و حومه آن به مشکل برخورده بود. دست آخر به فرمان ، من و رضا دستواره مامور شدیم تا به سنندج برویم و گازوئیل برای مردم بیاوریم. جاده به سنندج هم بسته بود. به همین دلیل سوار هلیکوپتر شنوک شدیم و به سنندج رفتیم. وارد استانداری شدیم و از استاندار پرسیدیم: "چرا وضع مریوان اینطور است؟ چرا ارسال سوخت و ارزاق را قطع کردید؟" 😠 او گفت: "نمی دانید چرا؟ همان‌طور که شما پاسدارها را از بیرون کردیم، از هم بیرون تان می کنیم." ⚠️ من بلند شدم و استاندار را از پشت میزش بیرون کشیدم و با هم دست به یقه شدیم. ما بی خبر به استانداری رفته بودیم؛ اما نمی‌دانم چطور و از چه طریقی بود که آقای از جریان باخبر شد. یکدفعه دیدم در باز شد و آقای صفوی آمد داخل اتاق. اول از همه، ما را از هم جدا کرد و به بیرون برد و بعد هم صحبت هایی شد و ما به برگشتیم. هنوز به نرسیده بودیم که کامیون های حامل ارزاق عمومی و سوخت و گازوئیل به سمت سرازیر شدند. 😄 از این قضیه می خواهم نتیجه بگیرم و آن این که اگر به ما یاد نداده بود که چگونه از حق مردم دفاع کنیم و اگر او این قدرت را نداشت و آن را به ما انتقال نمی‌داد، معلوم نبود در آن روزهای بحرانی چه بر سر می آمد. 🤫 🤜 👣 📚 برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی ⬅️ حیف که آدمایی مثل نیستن! حیف.... @yousof_e_moghavemat
❂○° کردها به هرکسی برادر نمی‌گویند °○❂ 💠 در زمانی که در منطقه بود، حدود ۳ هزار نفر از افراد گروهک‌های و که فریب حرف‌های ضدانقلاب را خورده بودند، خود را به تسلیم کردند. ‌ 🔸 یک‌بار در جاده « » پیرمردی را سوار ماشین کرد، او را به جای خود بر صندلی جلوی ماشین نشاند و خودش پشت وانت نشست. بعد از قرار گرفتن در جریان مشکلات پیرمرد، تصمیم گرفت تا برای او و خانواده‌اش غذا و نفت ببرد. به طوری که او از تا که سه ساعت پیاده‌روی دارد، بدون ماشین در حالی که دو گالن نفت نیز به همراه داشت، به منزل آن پیرمرد رفت تا آنها را خوشحال کند. در واقع حاج احمد، اسطوره‌ای بی‌بدیل است. ‌ 🔹کردها به هر کسی برادر نمی‌گویند؛ مگر این که مردانگی‌اش برایشان ثابت شده باشد، اما حاج احمد برای همه ما بود. 👤 راوی: ماموستا فتاحی از پیشمرگان مسلمان کرد و از همرزمان حاج احمد متوسلیان نفر دوم از سمت چپ به همراه @yousof_e_moghavemat
🚩 🌺 🌸 💠 (ع) 🕌 ✔ ◼ 🔹 آن روز حال خوشی داشت؛ مخصوصاً وقتی که برای زیارت مقام مقدس رفته بود. علی نیکو گفتار صفا می گوید: ✔ «خُب، ما نیروهای قدیمی بودیم؛ یعنی از وقتی که حاجی بود، ما هم افتخار داشتیم کنارش باشیم. روحیه ای که ما از ایشان دیده بودیم، روحیه ای نظامی و به قول معروف، مقرراتی بود. هرچند در کنار این روحیۀ نظامی گری، از نظر معنوی هم حال خوشی داشت، اما حال آن روز ، یک حال دیگری بود. ایشان در کنار (ع)، مثل این تعزیه خوان ها، همینطور از مقام آن مکان می گفت و اشک می ریخت؛ طوری که با صدای بلند گریه می کرد و می گفت: "برادرها، اینجا رأس (ع) را به نیزه زدند و عمۀ سادات را به اسیری آوردند؛ اینجا شامیان به اهل بیت امام حسین علیه السلام آن چنان ظلمی روا داشتند که روی تاریخ را سیاه کردند." آن روز همینطور می گفت و دور آنجا پابرهنه می چرخید، اشک می ریخت و زار می زد. پس از مراسم به پادگان برگشتیم و آمادۀ شنیدن سخنرانی شدیم. ... ✅ ادامه دارد... ⬇️ ➡️ 📔 با اختصار از کتاب ارزشمند و خواندنی 📚 🏷 📎 📸 📸 عکس یادگاری رزمندگان در پایان زیارت مقام رأس الحسین علیه السلام با فرمانده شان ۲۸ خرداد ۱۳۶۱ ، دمشق. 📩 🔹 سردار نصرت الله قریب و نیز در تصویر حضور دارند. 📥 سلام الله علیها (س) @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🚩 💐 🌸 بنا به گفته‌ی شاهدان عینی، دراین ایّام هرگاه فرصتی به دست می‌آورد، از غوغای جمع یاران می‌گریخت، خود را به «زینبیه» می‌رساند و در کنجی از خلوت حَرمِ اُم‌المصائب(ع)، ساعاتی به نماز و راز و نیاز با حضرت حق مشغول می‌شد. احمد حمزه‌ای؛ از کادرهای یگان ذوالفقار، قصّه‌ی شبانه‌ی متوسلیان در حرم مطّهر حضرت زینب (ع) را این‌گونه بازگو می‌کند: 💞 «...توی حرم خانم زینب (ع)، یک گوشه‌ای نشست و تا وقت اذان،‌ یک روند نماز خواند، دعا و مناجات کرد و اشک ریخت. دورادور مراقبش بودیم. اصلاً این ، حاج‌احمد همیشگی نبود. صدای اذان صبح که توی حرم پیچید، داشتیم آماده می‌شدیم تجدید وضو کنیم برای نماز صبح، که دیدیم با نگاهی متعجب و حیرت‌زده آمد طرف‌مان و گفت: شما هم او را دیدید؟ پرسیدیم: چه کسی را می‌گویید؟ انگار فهمید ما چیزی ندیده‌ایم. گفت: همان سپاهی را می‌گویم. با تعجب پرسیدیم: کدام سپاهی؟ اصلاً شما چرا امشب این‌طور منقلب و آشفته‌اید؟ 🚩 گفت: از سر شب مشغول نماز بودم. دلم خیلی گرفته بود. سیمای بچه‌هایی که رفته بودند، خصوصاً هوای «محمّد توسّلی» دست از سرم بر نمی‌داشت. سرانجام به جدّه‌ی سادات متوسل شدم، بلکه ایشان عنایتی و نظری در کارم بفرمایند. همین حالا که صدای اذان توی حرم بلند شد، ناغافل دیدم آن سپاهی آمد کنارم ایستاد و گفت: ، فردا همان روز موعود است، بی‌تابی نکن. به پایان انتظارت، مدّت زیادی باقی نمانده!» 🔰 ✔ 📚 منبع نوشته: کتاب بسیار ارزشمند و باشکوه ، نوشته گلعلی بابایی، صفحه نورانی ۷۴۷. ⚘ 🌺 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🚩 💐 🌸 بنا به گفته‌ی شاهدان عینی، دراین ایّام هرگاه فرصتی به دست می‌آورد، از غوغای جمع یاران می‌گریخت، خود را به «زینبیه» می‌رساند و در کنجی از خلوت حَرمِ اُم‌المصائب(ع)، ساعاتی به نماز و راز و نیاز با حضرت حق مشغول می‌شد. احمد حمزه‌ای؛ از کادرهای یگان ذوالفقار، قصّه‌ی شبانه‌ی متوسلیان در حرم مطّهر حضرت زینب (ع) را این‌گونه بازگو می‌کند: 💞 «...توی حرم خانم زینب (ع)، یک گوشه‌ای نشست و تا وقت اذان،‌ یک روند نماز خواند، دعا و مناجات کرد و اشک ریخت. دورادور مراقبش بودیم. اصلاً این ، حاج‌احمد همیشگی نبود. صدای اذان صبح که توی حرم پیچید، داشتیم آماده می‌شدیم تجدید وضو کنیم برای نماز صبح، که دیدیم با نگاهی متعجب و حیرت‌زده آمد طرف‌مان و گفت: شما هم او را دیدید؟ پرسیدیم: چه کسی را می‌گویید؟ انگار فهمید ما چیزی ندیده‌ایم. گفت: همان سپاهی را می‌گویم. با تعجب پرسیدیم: کدام سپاهی؟ اصلاً شما چرا امشب این‌طور منقلب و آشفته‌اید؟ 🚩 گفت: از سر شب مشغول نماز بودم. دلم خیلی گرفته بود. سیمای بچه‌هایی که رفته بودند، خصوصاً هوای «محمّد توسّلی» دست از سرم بر نمی‌داشت. سرانجام به جدّه‌ی سادات متوسل شدم، بلکه ایشان عنایتی و نظری در کارم بفرمایند. همین حالا که صدای اذان توی حرم بلند شد، ناغافل دیدم آن سپاهی آمد کنارم ایستاد و گفت: ، فردا همان روز موعود است، بی‌تابی نکن. به پایان انتظارت، مدّت زیادی باقی نمانده!» 🔰 ✔ 📚 منبع نوشته: کتاب بسیار ارزشمند و باشکوه ، نوشته گلعلی بابایی، صفحه نورانی ۷۴۷. ⚘ 🌺 @yousof_e_moghavemat
✳️ شما صددرصد پیروز هستید! 🔻 «برادرها! عملیات فتح المبین رو یادتون هست؟» مدت زیادی از این عملیات نگذشته بود؛ اما کنجکاو شدیم بدانیم قصد او از این حرف چی بود؟ حاج احمد ادامه داد: «توی اون عملیات قرار بود بیست‌وپنج تا آیفا به ما بدن که هشت تا بیشتر ندادن. باید سی تا تویوتا می‌دادن که پنج تا دادن. من از این وضع خیلی ناراحت بودم. چند روز در همین حال و هوا بودم که نکنه شکست بخوریم و بی‌آبرو بشیم. یک شب توی کمپ بلتا، اومدم بیرون که وضو بگیرم. فکرم هم خیلی درگیر عدم وجود امکانات لازم و از این حرف‌ها بود. حین وضو گرفتن، حس کردم یک نفر شونه‌ام رو گرفت و فشار داد. سرم رو برگردوندم، دیدم یه برادریه که لباس فرم سپاه تنشه، ولی از بچه‌های خودمون نبود و هر چی نگاهش کردم، نشناختمش. او به من گفت برادر احمد! تو خدا و ائمه رو فراموش کردی و همه‌اش به امکانات مادی فکر می‌کنی؟ هیچ ناراحت نباش! شما صددرصد پیروز هستید. یه عملیات دیگه هم در پیش دارین به نام بیت المقدس که توی اون هم پیروز می‌شین. شما قضیه‌ات توی لبنان و به‌دست اسرائیلی‌ها خلاصه می‌شه و دیگه از اونجا برنمی‌گردی.» 📚 از کتاب | روایت حیات جهادی 📖 صفحات ۳۳۹ و ۳۴۰ @yousof_e_moghavemat
✳فرمانده ای قاطع ، امّاباتواضع و فروتن، که دوستدار رزمندگان اسلام بود 🇮🇷✍ یکی از رزمندگان اسلام گفت : می‌خواستیم همراه «برادراحمدمتوسلیان» با تویوتا ازسنندج به مریوان بیاییم. من به احترام ایشان پریدم عقب ماشین نشستم. سه نفر هم بودیم؛ من، برادر احمدمتوسلیان و راننده. چند لحظه بعدبرادر احمدآقابا آنکه فرمانده بودبازهم آمدکنارمن نشست. به هر حال او فرمانده بود و جایش عقب ماشین نبود. هرچه به او اصرار کردم که برود جلو ، قبول نکرد که نکرد و همان عقب تویوتا نشست. 📚 از کتاب | روایت حیات جهادی 📖 صفحات ۱۸۶  ✍ علی اکبری مزدآبادی @yousof_e_moghavemat