eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
286 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
📷 سردار شهید #کاظم_نجفی_رستگار در پادگان زبدانی #سوریه 🔶 #احمد_متوسلیان قبل از رفتن به #بیروت، ایشان را فرمانده محور عملیات علیه #اسرائیل انتخاب کرد. Https://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🔶 ؛ در مورد رفتن به می گوید: . ... با رفتیم پیش حاجی تا بلکه بتوانیم منصرفش کنیم. ملبّس به لباس فرم بود. گفتم: « حاج آقا، ما کوچک شماییم، بگذار ما به جای شما به این برویم. با اینکه خیلی ناراحت بود، سعی می کرد جلوی لبخند بزند. او هم کرد؛ امّا انگار نه انگار؛ اصلاً به های ما توجهی نکرد. فقط آن عمیق و گیرای خودش را برای آخرین بار به ما هدیه کرد و با لحن شمردۀ همیشگی اش گفت: «حضرت امام به بنده امر کرده اند گزارشی از وضعیت شیعیان جنوب را تهیه کنم و برای ایشان ببرم؛ لذا بهتر است خودم به این بروم. بعد در حالی که دستم را می فشرد، گفت: 💘 « برادر سعید، دلتان با خدا باشد. به او کنید. هرچه خداوند باشد، همان می شود. . . . 📷 این عکس پایین گویای همه چیزه. همه ناراحتن . به چهرۀ دقت کنید. نگرانی هم تو چهره اش مشخصه و نحوۀ ایستادن همرزما و التماسشون به اینکه نرو !!! خطرناکه . . 💘 ...عکس اوج و رو نشون میده... چی بگیم؟ چیکار کنیم؟ رفت که رفت... http://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🔶 آنچه درپي مي آيد، گوشه اي است بس ناچيز از خاطره «حاج عباس شَمَص»، كه در آخرين ساعات قبل از ، با آنها همكلام بوده است. این خاطرات حاصل حضور چند سالۀ برادر مجاهد و پرتلاش - صاحب تصویر سمت راست - در مناطق اشغالی ، و می باشد. با هم می شنویم : 💘 💘 🔵 از وقتي كه آن چهار نفر آمده اند، دلشوره عجيبي دارم .اولش از آمدنشان خيلي خوشحال شدم، ولي هنگامي كه شنيدم ميخواهند به بيروت بروند، حالت عجيبي بهم دست داده است. يكي دوباربيشتر با برخورد نداشته ام، ولي با جذابيتي كه او دارد، ناخواسته در دلم محبت خاصي نسبت به او مي يابم. چهره مصمم و با ابهتي دارد. اصلاً ترس و هراس در وجودش راه ندارد. اگر جلويش بگويند انجام اين كار خطر دارد، تبسمي ميكند و خيلي جدي ميگويد:«خب خطر دارد كه دارد.» همين. به همين سادگي. ⚫ همه درخانه (دبيركل سابق حزب االله لبنان كه چند سال بعد در يك عمليات تروريستي، توسط هليكوپترهاي اسرائيلي، به همراه زن و فرزند خردسالش به شهادت رسيد.) جمع ميشويم. خانه سيد درطبقه سوم يكي از كوچه هاي ، در سينه كش تپه قرار دارد. وقتي ميگويد كه عازم بيروت هستند، چهره همه دگرگون ميشود. شوخي نيست. بيروت تحت اشغال صهيونيست هاست. آن مناطقي هم كه به اصطلاح در دست آنها نيست، زير نظر نيروهاي مسيحي است. را به كناري ميكشم. بدجوري هول كرده ام. وقتي ميخواهم سعي كنم كاملاً فارسي صحبت كنم، زبانم گير ميكند. اصرارش ميكنم، وضعيت را كه براي او شرح ميدهم، خودش بهتر از من با وضعيت آنجا آشناست. ميگويد «به دليل مسدود بودن راه اصلي به ، قصد دارند از جاده ، از طرف و منطقه وارد شوند. برايش توضيح ميدهم كه كل آن منطقه مسيحي نشين و تحت سلطه حزب كتائب ماروني هاست. ولي او فقط تبسمي تحويلم ميدهد. عزمشان را جزم كرده اند كه بروند. ميگويد كه بايد براي كسب اطلاعات هرچه بيشتراز وضعيت ، وارد آنجا شوند. ميروند كه لباسهايشان را عوض كنند و با ظاهري عادي و شخصي حركت كنند. 🔸 🔸 ◻ به سراغ ( صاحب تصویر سمت راست ) مي روم و از او مي خواهم كه جلوي آنها را بگيرد. خواستۀ او هم كاري از پيش نمي برد. خيلي در كارش است . براي او حرف از خطر زدن است. همينطور ايستاده ام و نگاهش مي كنم.سعي مي كنم وقتي چشمم به چشمش ميافتد، قيافه ام را ناراحتِ ناراحت نشان بدهم و بفهمانم كه خواهش ميكنم نرويد دارد بابا، خطر. مي روند پايين . حوزه علميه خواهران كه در طبقه پايين قرار دارد،تعطيل است . لباسهايي را كه برايشان فراهم مي شود، به آنجا مي برند تا بپوشند، و مي پوشند. دقايقي بعد برميگردند بالا. ايستاده ام كنار سيد عباس، دوباره به او مي گويم: «سيد شما يك كاري بكنيد.» ولي حاج_احمد با همان ميگويد: «مثلاً چه كاري؟ ما ديگر عازم هستيم،خداحافظ.» ◼ دستم را كه به طرفش دراز مي كنم، سريع دست مي دهد. دستش را مي فشارم . ناگهان چشمم ميافتد به پاهاي ، يكدفعه خنده ام ميگيرد، تعجب مي كند، رد نگاهم را مي گيرد كه ميافتد روي پوتين هاي مشكي كه در پاهايش خودنمايي مي كنند. سعي ميكنم بخندم. دست برشانه اش مي زنم، به اين اميد كه خودماني تر شويم. به او مي گويم: «باز هم ميگويم نرويد، ولي حالا كه مي خواهيد برويد، آخر پوتين نظامي كه با لباس شخصي جور درنمي آيد.» خودش هم خنده اش مي گيرد. مي پرسد كه «بايد چه كار كنم» . يكي از بچه ها را مي فرستم كه يك جفت كفش كتاني اسپرت مي آورد. حاجي پوتين هايش رادرمي آورد و كفشها را مي پوشد. به پايش مي خورد. بندهايش را مي كند وپاهايش را مي كوبد زمين. ◻ مي روم جلو كه كنم. دست هايم را بر شانه هايش مي گذارم . گلويم را مي گيرد. براي آخرين بار مي گويم: «بازهم مي گويم نرويد، ولي حالا كه داريد مي رويد، خدا پشت وپناهتان، خيلي مواظب باشيد...به اين «دركها» نميشود اطمينان كرد.» و مي روند. دو سه ماشين كه نيروهاي مسلح داخل آن هستند، آنها را اسكورت ميكنند. ديگر از نظرها دورمي شوند. ... ادامه در پست بعدی ⏪ Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
💕 🔵 ؛ مسئول واحد اطلاعات ۲۷ می گوید: ...با رفتیم پیش تا بلکه بتوانیم منصرفش کنیم. ملبس به لباس فرم بود. گفتم: حاج آقا، ما کوچک شماییم، بگذار ما به جای شما به این مأموریت برویم. هم با وجود این که خیلی ناراحت بود، سعی می کرد جلوی لبخند بزند. او هم اصرار کرد؛ اما انگار نه انگار؛ اصلا به التماس‌های ما توجهی نکرد. فقط آن نگاه عمیق و گیرای خودش را برای آخرین بار به ما هدیه کرد و با لحن شمردۀ همیشگی اش گفت: "حضرت امام به بنده امر کرده اند گزارشی از وضعیت جنوب را تهیه کنم و برای ایشان ببرم؛ لذا بهتر است خودم به این مأموریت بروم." بعد در حالی که دستم را می فشرد، گفت: «برادر سعید! دلتان با خدا باشد. به او توکل کنید. هرچه مشیت خداوند باشد، همان می شود. ... 📚 برگرفته از کتاب درخشان و ارزشمند ، نوشتۀ و ، صفحه ۷۹۷ @yousof_e_moghavemat
📑 📚 📄 📃 «...وارد سفارت خانه که شدم، دیدم ، ، و در آنجا نشسته اند. محتشمی پور تا مرا دید، گفت: «این آقای تصمیم دارد به لبنان برود.» من خطاب به گفتم: «ببین احمد! اگر سید محسن به لبنان برود، رفتن او، توجیه دارد؛ چون که او کاردار ایران در بیروت است و یکی از وظایفش مراقبت از سفارت ایران است و از مصونیت سیاسی برخوردار است. امّا تو، هستی؛ یک مقام نظامی ارشد ایرانی. قطعاً حضورت در کشور جنگ زدۀ لبنان خطر دارد.» گفت: «در هر حال، من تصمیم گرفته ام به بروم.» در جوابش گفتم: « ، اینجا فرماندۀ تو کیست؟» با خنده گفت: «شما هستید.» گفتم: «اگر من به عنوان فرمانده، به تو دستور بدهم که نرو، شما چه می کنی؟» گفت: «آن قدر سر به سرت می گذارم تا راضی شوی من بروم. فقط خواهش می کنم، دستور به نرفتن نده. می خواهم بروم اوضاع حومۀ جنوبی نشین بیروت را بررسی کنم، ببینم چه باید بکنیم.» گفتم: «خب، تو می توانی این کار را با ۳-۲ نفر نیروی اطلاعاتی هم انجام بدهی.» همین طور که داشتم با او صحبت می کردم، با خودم استخاره ای هم گرفتم که دیدم جواب استخاره «بد» آمد. تا بد آمد، احمد فهمید و وسط تسبیح انداختن، دست مرا گرفت و گفت: «به تسبیح نگاه نکن حاج محسن! من تصمیم دارم بروم و می روم.» دیدم اصرار بیشتر از این، بی فایده است. این شد که از جایم بلند شدم و او را در آغوش گرفتم و حتّی برای سلامتیش در این سفر، دعا خواندم. آن روز؛ به منزلۀ آخرین دیدار من با این مرد خدا بود. به سمت رفت و دیگر خبر موثقی از او به دست ما نرسید که نرسید.» 💌 . . 👤 از کتاب ارزشمند و خواندنی ، صفحات ۲۰۱ و ۲۰۲ ، به نقل از محسن رفیق دوست✅ . . @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🔴آخرین روز ... پنج‌شنبه(98/10/12) ساعت 7 صبح با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه می‌شوم، هوا ابری است و نسیم سردی می‌وزد. . ساعت 7:45 صبح به مکان جلسه رسیدم. مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروه‌های مقاومت در حاضرند. . ساعت 8 صبح همه با هم صحبت می‌کنند... درب باز می‌شود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد می‌شود. با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی می‌کند دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری می‌شود تا اینکه حاج‌قاسم جلسه را رسما آغاز می‌کند... هنوز در مقدمات بحث است که می‌گوید؛ همه بنویسن، هرچی می‌گم رو بنویسین! همیشه نکات را می‌نوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت. . گفت و گفت... از منشور پنج‌سال آینده... از برنامه تک‌تک گروه‌های مقاومت در پنج‌سال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از... کاغذها پر می‌شد و کاغذ بعدی... سابقه نداشت این حجم مطالب برای یک‌جلسه . آنهایی که با حاجی کار کردند می‌دانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطع‌کردن صحبت‌هایش را نمی‌دهد، اما اینگونه نبود... بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه... . ساعت 11:40 ظهر زمان اذان ظهر رسید با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد! . ساعت 3 عصر حدود ! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم. پایان جلسه... مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبت‌کنان تا درب خروج همراهیش کردیم. خوردویی بیرون منتظر حاجی بود حاج‌قاسم عازم شد تا سیدحسن‌نصرالله را ببیند... . ساعت حدود 9 شب حاجی از به دمشق برگشته شخص همراه‌ش می‌گفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و کردند. حاجی اعلام کرد امشب عازم است و هماهنگی کنند سکوت شد... یکی گفت؛ حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین! حاج‌قاسم با لبخند گفت؛ می‌ترسین بشم! باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد _ که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعه‌ست! _ حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمرده‌شمرده گفت: میوه وقتی می‌رسه باغبان باید بچیندش، اگر روی درخت بمونه پوسیده می‌شه و خودش میفته! بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضی‌ها اشاره کرد؛ اینم رسیده‌ست، اینم رسیده‌ست... ساعت 12 شب هواپیما پرواز کرد ساعت 2 صبح جمعه خبر شهادت حاجی رسید به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود. (راوی؛ ستاد لشکر فاطمیون) @yousof_e_moghavemat
🔹 کاظم اخوان، عکاس، خبرنگار، رزمنده و معاون عملیات ستاد جنگ های نامنظم ▫️او در آغاز جنگ همگام و همدوش شهید دکتر در خوزستان حضور داشت و لحظات ناب صحنه های نبرد را به تصویر کشید ا▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ 📷 عکاس و خبرنگاری که معاون اطلاعات شد 🔺 ، دست پرورده مکتب شهید و جزو مدرسه معرفتی ایشان بود و از خطرات راه نمی ترسید و علیرغم این که خیلی از دوستانش به او گفتند که سفر خطرناکی را انتخاب کرده و می خواستند او را از رفتن پشیمان کنند، کاظم قبول کرد که با و یاران دیگر همراه شود. در آن زمان شرایط سختی در بود و در محاصره اسرائیلی های غاصب قرار داشت و راه های مختلف بسته شده بود اما کاظم، هدفی مقدس را دنبال می کرد و داوطلبانه به این سفر رفت. 🔸کاظم در حدود یک سال و نیم در جبهه زندگی کرد و همه عشقش آن جا بود و در 3 جنگ نامنظم در کنار شهید شرکت داشت. من هم مدتی در همان ستاد جنگ های نامنظم و در زمان محاصره سوسنگرد بودم. کاظم در جنگ معاون اطلاعات عملیات در ستاد جنگ های نامنظم بود و کار عکاسی هم می کرد و اصلا با تشویق های دکتر چمران به عرصه عکاسی ورود پیدا کرد. کاظم در عملیات و آزادسازی خرمشهر با بود و به نظرم آغاز آشنایی آن ها از آن دوران بود. (راوی: همکار کاظم اخوان) @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
📙 #معرفی_کتاب 📚 عنوان کتاب: #در_هاله_ای_از_غبار ( سرگذشت نامۀ سردار بی نشان #حاج_احمد_متوسلیان -
📑 📚 📄 📃 «...وارد سفارت خانه که شدم، دیدم ، ، و در آنجا نشسته اند. محتشمی پور تا مرا دید، گفت: «این آقای تصمیم دارد به لبنان برود.» من خطاب به گفتم: «ببین احمد! اگر سید محسن به لبنان برود، رفتن او، توجیه دارد؛ چون که او کاردار ایران در بیروت است و یکی از وظایفش مراقبت از سفارت ایران است و از مصونیت سیاسی برخوردار است. امّا تو، هستی؛ یک مقام نظامی ارشد ایرانی. قطعاً حضورت در کشور جنگ زدۀ لبنان خطر دارد.» گفت: «در هر حال، من تصمیم گرفته ام به بروم.» در جوابش گفتم: « ، اینجا فرماندۀ تو کیست؟» با خنده گفت: «شما هستید.» گفتم: «اگر من به عنوان فرمانده، به تو دستور بدهم که نرو، شما چه می کنی؟» گفت: «آن قدر سر به سرت می گذارم تا راضی شوی من بروم. فقط خواهش می کنم، دستور به نرفتن نده. می خواهم بروم اوضاع حومۀ جنوبی نشین بیروت را بررسی کنم، ببینم چه باید بکنیم.» گفتم: «خب، تو می توانی این کار را با ۳-۲ نفر نیروی اطلاعاتی هم انجام بدهی.» همین طور که داشتم با او صحبت می کردم، با خودم استخاره ای هم گرفتم که دیدم جواب استخاره «بد» آمد. تا بد آمد، احمد فهمید و وسط تسبیح انداختن، دست مرا گرفت و گفت: «به تسبیح نگاه نکن حاج محسن! من تصمیم دارم بروم و می روم.» دیدم اصرار بیشتر از این، بی فایده است. این شد که از جایم بلند شدم و او را در آغوش گرفتم و حتّی برای سلامتیش در این سفر، دعا خواندم. آن روز؛ به منزلۀ آخرین دیدار من با این مرد خدا بود. به سمت رفت و دیگر خبر موثقی از او به دست ما نرسید که نرسید.» 💌 . . 👤 از کتاب ارزشمند و خواندنی ، صفحات ۲۰۱ و ۲۰۲ ، به نقل از محسن رفیق دوست✅ . . @yousof_e_moghavemat
📷 عکاس و خبرنگاری که معاون اطلاعات شد 🔺 ، دست پرورده مکتب شهید بود و از خطرات راه نمی ترسید.او حدود یک سال و نیم در جبهه بود و همه عشقش آنجا بود و در سه جنگ نامنظم در کنار شرکت داشت. من هم مدتی در همان ستاد جنگ های نامنظم و در زمان محاصره سوسنگرد بودم. کاظم در جنگ، معاون اطلاعات عملیات در بود و همواره دوربین در دست داشت و لحظات ناب صحنه های نبرد را به تصویر می کشید📷 کاظم در عملیات و آزادسازی خرمشهر با بود و به نظرم آغاز آشنایی آن ها از آن دوران آغاز شد. در جریان اعزام قوای محمدرسول الله (ص) به لبنان، او علیرغم اینکه بسیاری از دوستانش به او گفتند که سفر خطرناکی را انتخاب کرده و می خواستند وی را از رفتن پشیمان کنند، ولی قبول کرد که با و یارانش همراه شود. در آن زمان شرایط سختی در بود و در محاصره اسرائیلی های غاصب قرار داشت و راه های مختلف بسته شده بود اما کاظم، هدفی مقدس را دنبال می کرد و داوطلبانه به این سفر رفت. (راوی: همکار کاظم اخوان در خبرگزاری جمهوری اسلامی) @yousof_e_moghavemat