eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
283 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 🔵 ؛ مسئول واحد اطلاعات ۲۷ می گوید: ...با رفتیم پیش تا بلکه بتوانیم منصرفش کنیم. ملبس به لباس فرم بود. گفتم: حاج آقا، ما کوچک شماییم، بگذار ما به جای شما به این مأموریت برویم. هم با وجود این که خیلی ناراحت بود، سعی می کرد جلوی لبخند بزند. او هم اصرار کرد؛ اما انگار نه انگار؛ اصلا به التماس‌های ما توجهی نکرد. فقط آن نگاه عمیق و گیرای خودش را برای آخرین بار به ما هدیه کرد و با لحن شمردۀ همیشگی اش گفت: "حضرت امام به بنده امر کرده اند گزارشی از وضعیت جنوب را تهیه کنم و برای ایشان ببرم؛ لذا بهتر است خودم به این مأموریت بروم." بعد در حالی که دستم را می فشرد، گفت: «برادر سعید! دلتان با خدا باشد. به او توکل کنید. هرچه مشیت خداوند باشد، همان می شود. ... 📚 برگرفته از کتاب درخشان و ارزشمند ، نوشتۀ و ، صفحه ۷۹۷ @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
📨 📬 👈 قسمت سی و دوم 👉 🏷 🍁 💠 از حوادث غیرمترقبه پس از عملیات محمد رسول الله (ص)، سفر ، فرماندهی کل "سپاه پاسداران انقلاب اسلامی" به منطقه عملیاتی مزبور در روز چهاردهم دی ۱۳۶۷ بوده است. مشاهده توانمندی‌ها و لیاقت های فرماندهان سپاه و یعنی و ذکر شده است. فرمانده کل سپاه پس از اینکه از نزدیک شایستگی‌های این دو فرمانده را مشاهده کرد، پیشنهاد تشکیل یک تیپ رزمی را به آنها داد. سپس از خواست تا جهت نهایی شدن این طرح به تهران عزیمت نماید. در تهران و طی جلسه‌ای با حضور و تنی چند از فرماندهان ارشد سپاه، تشکیل تیپ به صورت قطعی مورد توافق طرفین قرار گرفت و €متوسلیان بلافاصله برای گردآوری نفرات و کارهای مورد نیاز به بازگشت./ ص ۷۹ و ۸۰ 📮 📸  تابستان ۱۳۶۰، ، منطقه سراب (استان کرمانشاه) - از راست: ( ، ، ) 📚 برگرفته از کتاب ارزشمند نوشته ✏ 🔍 🔖 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
💞 و عزیمت به جنوب 😔 👈 قسمت سی و سوم 👉 💎 در ، پس از پشت سر گذاشتن مرحله سختِ انتخابِ نفراتِ اعزامی، سرانجام در صبح سرد و سوزناک پنجشنبه ۲۴ دی ماه سال ۱۳۶۰ ، مینی‌بوس حامل نفرات اعزامی از مقابل ساختمان در حالی به حرکت درآمد که باران اشک از چشمان بازماندگان جاری بود. نصرت الله قریب ، یکی از همراهان آن قافله پیرامون حال و هوای در آن روز گفته است: "... روزی که با آن اتوبوس آبی رنگ از خارج شدیم، دقیقاً یادم نیست چند نفر بودیم. بعضی دوستان می گویند ۴۷ ، ۴۸ نفر بودیم؛ امّا من ۵۲ نفر توی ذهنم هست. به هر حال اتوبوس که راه افتاد، وسط آن ایستاد و شعری خواند. در این شعر به کوه و دشت و صحرا اشاره می کرد و خطاب به شعرش را می خواند. مضمون شعر زیاد یادم نیست؛ امّا معنی آن این بود که به کوه و دشت و صحرا قسم ای که ما برمی‌گردیم و انتقام خون شما را می گیریم. وقتی که اتوبوس از فاصله گرفت، بچه ها حس خاصی پیدا کرده بودند چون برای اولین بار می دیدند که با آن شور و حال خاص خودش را دارد شعر می‌خواند. حاج احمدی که ضد انقلاب با شنیدن نام او خودش را خراب می کرد، حالا ایستاده بود وسط اتوبوس و داشت برای ما شعر می خواند. آن صحنه ها، صحنه های خیلی عجیبی بود که هیچ وقت آنها را فراموش نمی کنم و به خصوص مشاهده صحنه های گریه و اشک ریختن مردم که اصلاً راضی نبودند از شهرشان برود..." 📚 با تخلیص و اختصار از کتاب ارزشمند ، نوشته سردار / صفحه ۸۰ و ۸۱ @yousof_e_moghavemat
🚩 ✔ 🌸 ✔ «...چون می دانستم ساعت ۶ پرواز دارد، ساکش را آماده کردم و داخل اتاق خودش که کتابخانه و جانمازش هم آنجا بود گذاشتم. بی خبر وارد اتاقش شدم، دیدم وسایلش را به هم زده، سجاده و عبایش را جمع کرده، محل جاکتابی اش را تغییر داده، میز تحریرش را برده جایی که همیشه نماز می خوانده گذاشته. اصلاً وقتی وارد اتاق شدم یک لحظه شک کردم که این همان اتاق حاج آقاست یا نه! لباس اضافه هایی که توی ساک گذاشته بودم را بیرون آورده بود. گفتم: این لباس ها را لازم داری. چرا آوردی بیرون؟ گفت: نه من زود برمی گردم. اصرار کردم، گفت: لازم ندارم، زود برمی گردم. دو تا انگشتر عقیق داشت آنها را هم از انگشتش درآورد و گذاشت داخل کشوی میز. موقع رفتن چند بار رفت داخل خانه و برگشت حیاط. پرسیدم: چیزی شده؟ وسیله ای گم کردی؟ چرا نگرانی؟ گفت: چیزی نیست حاج خانم. از زیر قرآن ردش کردم و رفت داخل ماشین. از آنجا هم دستی تکان داد و راننده گاز ماشین را گرفت و رفت. اهل پیامک و این جور چیزها هم نبود؛ ولی آن روز از پای پلکان هواپیما برای من پیامک کوتاهی فرستاد. فقط نوشته بود: ...» 📖 برگرفته از کتاب ارزشمند و خواندنی ، صفحه ۴۵۵، به کوشش 📚 به بهانه پنجمین سالگشت شهادت سردار 🚩 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🚩 💠 حجّت‌الاسلام والمسلمین شیخ حسین انصاریان در بیان گوشه‌هایی از خاطراتش پیرامون دوران حضورش در و همنشینی با و و دیگر فرماندهان ۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ فرموده است: «...به اعتقاد بنده؛ فرماندهان جوان ما، آدم‌هایی مثل ، ، و سه ویژگی داشتند که مسئله‌ی کم‌سن و سالی آنها به عنوان فرماندهان میدان جنگ را، به خوبی حل و فصل کرده بود. ویژگی یکم؛ باورشان نسبت به خدا و قیامت بود. یعنی باورشان به خدا و معاد به قدری بالا بود، که مسئله‌ی حضور شبانه‌روزی در میدان‌های سراسر خطر جنگ و دغدغه‌ی مرگ، برای‌شان کاملاً حل شده بود. ویژگی دوم؛ اخلاص‌شان بود. همین اخلاص سبب می‌شد هیچ سندی نتواند حرکت‌شان را متوقف کند. ویژگی سوم؛ تعبّدشان نسبت به اوامر حضرت‌امام بود. واقعاً باور کرده بودند که امام‌خمینی؛ نائب عام امام‌زمان(ع) است و حکم‌اش، حکم ولی‌الله است. برخورداری از همین سه ویژگی، آنها را به صورت یک موجود شجاع و نترس درآورده بود و با علم به اینکه هر لحظه ممکن است بشوند و عمرشان خاتمه یابد، باز مرگ را به بازی می‌گرفتند. چنین انسان‌هایی؛ چیزی برای از دست‌ دادن ندارند. انسانی هم که جز خدا به هیچ موجود زنده و غیرزنده‌‌ی دیگری وابستگی نداشته باشد، در شرایط خطیر قادر است بهترین تدبیرها را اتّخاذ کند و برترین تصمیم‌ها را اجرا کند. ‌آدم‌هایی مثل ، ، و امثالهم؛ از کسی جز خدا فرمان نمی‌بردند. نفس‌شان را کشته بودند. سر همین؛ فرمان دل بچّه‌بسیجی‌ها در دست‌شان بود. فرمانده‌ی دل‌ها بودند. این‌ها شده بودند مصداق آیه کریمه‌ی ((وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ)). یعنی پروردگار عالم، خیلی زود رسم و راه جنگیدن با دشمن و ابتکارهای نظامی را، به قلب آنها الهام می کرد....» 📙 برگرفته از کتاب ارزشمند و درخشان به قلم بابرکت نویسنده‌ی توانا و ارزشی انقلاب اسلامی سردار که از درگاه خداوند متعال عاجزانه مسئلت داریم به حق این روز عزیز - روز اربعین امام حسین علیه السلام - هرچه سریع‌تر به ایشان شِفای عاجل عنایت بفرماید. @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🚩 👍 📢 وقتی گردان‌حبیب‌بن‌مظاهر به سرقلّه‌ی ۱۸۶۶ متری شاخ تاجر می‌رسد، فقط یک سنگر تیربار مانده بود که همه نیروهای بعثی باقی‌مانده به پشت آن پناه برده بودند و با آن تیربار سخت مقاومت کرده و تک‌تک بسیجی‌های گردان حبیب را می‌زد. (معروف به عبدالله)؛ فرمانده گردان به چندین نفر دستور می‌دهد تا آن تیربار را از کار بیاندازند ولی کسی نمی‌تواند. آخر سر خود عبدالله؛ فرمانده گردان دست به کار می‌شود. بی‌سیم و سایر وسایل انفرادی را به معاونینش تحویل می‌دهد که برود تیربار لعنتی را از کار بیاندازد. چون اگر تیربار مقاومت می‌کرد و از گردان‌حبیب همینطور تلفات می‌گرفت، با رسیدن نیروهای کمکی بعثی، نگه‌داشتن قلّه خیلی سخت می‌شد. چند نفری می‌آیند و ممانعت می‌کنند از رفتن عبدالله؛ امّا عبدالله به همراه دو نفر با سه اسلحه و یک قبضه آر‌پی‌جی خودش را به پشت سنگر تا سه‌متری تیربار دشمن می‌رساند. هفت‌هشت تا نارنجک به داخل سنگر می‌اندازد و بعثی‌ها هم به طرف عبدالله و دوستانش نارنجک می‌اندازند. بالاخره یکی از نارنجک‌ها کنار عبدالله منفجر می‌شود و ترکش‌های فراوانی به بدنش اصابت می‌کند به طوریکه دست و کتفش می‌شکند و عملاً از نیم‌تنه‌ی بالایی، خون زیادی از دست می‌دهد. همرزمانش جسم نیمه‌جان او را کشان‌کشان به سمت تخته‌سنگی می‌آورند. از دوستانش تعریف می‌کنند: «...خواستیم کمکش کنیم. گفت: سیّد؛ مرا رها کن و برو گروهانت را ببر بالا. این کلمات را هم با تحکّم گفت و هم با التماس. تا خواستم توضیح بدهم، گفت: مگر من فرمانده شما نیستم؟ رهایم کنید و بروید جلو.» ☆ ♡ 📙 با تخلیص و اختصار از کتاب فاخر و ارزشمند ، نوشته سردار عزیز و خدوم لشکر۲۷ حفظه‌الله. ...😔 eitaa.com/yousof_e_moghavemat