eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
283 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶 ؛ در مورد رفتن به می گوید: . ... با رفتیم پیش حاجی تا بلکه بتوانیم منصرفش کنیم. ملبّس به لباس فرم بود. گفتم: « حاج آقا، ما کوچک شماییم، بگذار ما به جای شما به این برویم. با اینکه خیلی ناراحت بود، سعی می کرد جلوی لبخند بزند. او هم کرد؛ امّا انگار نه انگار؛ اصلاً به های ما توجهی نکرد. فقط آن عمیق و گیرای خودش را برای آخرین بار به ما هدیه کرد و با لحن شمردۀ همیشگی اش گفت: «حضرت امام به بنده امر کرده اند گزارشی از وضعیت شیعیان جنوب را تهیه کنم و برای ایشان ببرم؛ لذا بهتر است خودم به این بروم. بعد در حالی که دستم را می فشرد، گفت: 💘 « برادر سعید، دلتان با خدا باشد. به او کنید. هرچه خداوند باشد، همان می شود. . . . 📷 این عکس پایین گویای همه چیزه. همه ناراحتن . به چهرۀ دقت کنید. نگرانی هم تو چهره اش مشخصه و نحوۀ ایستادن همرزما و التماسشون به اینکه نرو !!! خطرناکه . . 💘 ...عکس اوج و رو نشون میده... چی بگیم؟ چیکار کنیم؟ رفت که رفت... http://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
💕 🔵 ؛ مسئول واحد اطلاعات ۲۷ می گوید: ...با رفتیم پیش تا بلکه بتوانیم منصرفش کنیم. ملبس به لباس فرم بود. گفتم: حاج آقا، ما کوچک شماییم، بگذار ما به جای شما به این مأموریت برویم. هم با وجود این که خیلی ناراحت بود، سعی می کرد جلوی لبخند بزند. او هم اصرار کرد؛ اما انگار نه انگار؛ اصلا به التماس‌های ما توجهی نکرد. فقط آن نگاه عمیق و گیرای خودش را برای آخرین بار به ما هدیه کرد و با لحن شمردۀ همیشگی اش گفت: "حضرت امام به بنده امر کرده اند گزارشی از وضعیت جنوب را تهیه کنم و برای ایشان ببرم؛ لذا بهتر است خودم به این مأموریت بروم." بعد در حالی که دستم را می فشرد، گفت: «برادر سعید! دلتان با خدا باشد. به او توکل کنید. هرچه مشیت خداوند باشد، همان می شود. ... 📚 برگرفته از کتاب درخشان و ارزشمند ، نوشتۀ و ، صفحه ۷۹۷ @yousof_e_moghavemat
🚩 ✔ 🌸 ✔ «...چون می دانستم ساعت ۶ پرواز دارد، ساکش را آماده کردم و داخل اتاق خودش که کتابخانه و جانمازش هم آنجا بود گذاشتم. بی خبر وارد اتاقش شدم، دیدم وسایلش را به هم زده، سجاده و عبایش را جمع کرده، محل جاکتابی اش را تغییر داده، میز تحریرش را برده جایی که همیشه نماز می خوانده گذاشته. اصلاً وقتی وارد اتاق شدم یک لحظه شک کردم که این همان اتاق حاج آقاست یا نه! لباس اضافه هایی که توی ساک گذاشته بودم را بیرون آورده بود. گفتم: این لباس ها را لازم داری. چرا آوردی بیرون؟ گفت: نه من زود برمی گردم. اصرار کردم، گفت: لازم ندارم، زود برمی گردم. دو تا انگشتر عقیق داشت آنها را هم از انگشتش درآورد و گذاشت داخل کشوی میز. موقع رفتن چند بار رفت داخل خانه و برگشت حیاط. پرسیدم: چیزی شده؟ وسیله ای گم کردی؟ چرا نگرانی؟ گفت: چیزی نیست حاج خانم. از زیر قرآن ردش کردم و رفت داخل ماشین. از آنجا هم دستی تکان داد و راننده گاز ماشین را گرفت و رفت. اهل پیامک و این جور چیزها هم نبود؛ ولی آن روز از پای پلکان هواپیما برای من پیامک کوتاهی فرستاد. فقط نوشته بود: ...» 📖 برگرفته از کتاب ارزشمند و خواندنی ، صفحه ۴۵۵، به کوشش 📚 به بهانه پنجمین سالگشت شهادت سردار 🚩 @yousof_e_moghavemat