eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
284 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
💗 حاج احمد 💗
📚 ☆ ♡ «...خانه شلوغ بود. هرکسی، گوشه‌ی کاری را گرفته بود و گاهی صدای می‌پیچید توی خانه. دیدم جلوی درِ اتاقش ایستاده و منتظر است تا با من هم کند. محمّد چندباری رفته و آمده بود، خود من هم توی خانه کار و مشغولیت زیادی داشتم، همین‌ها باعث می‌شد هربار دم رفتنش خیلی معمولی باهم خداحافظی کنیم. دیدم این پا و آن پا می‌کند. گفت: "مامان میشه این دفعه تا جلوی درِ کوچه باهام بیایید و منو بدرقه کنید؟" و یک کاسه کوچک آب توی دستم، ایستاده بودم کنج دیوار راهرو. زبانم سنگین شد. گفتم: "پس یه لحظه صبر کن مادر." رفتم توی حیاط و کمی چشم چرخاندم. فصلی نبود که باغچه و گلدان‌ها پر از باشند. چشمم خورد به شاخه‌ی یکی از گلدان‌های شمعدانی. چندتا گل کوچک سفید داشت. از سوز سرما مچاله شده بود. تا از شاخه جدایش کردم، انگار یک چیزی از جانم کنده شد و افتاد روی زمین. نتوانستم سرپا بایستم. دستم را گرفتم به نرده آهنی و نشستم لبه پله. هوا سرد بود، ولی یک چیزی درون من شعله می‌کشید. گُر گرفته بودم. نفس گرفتم و با خودم گفتم: "خانم سادات! یادت نره داری با خدا معامله‌ می‌کنی ها." دلم قدری آرام گرفت و برگشتم پیش محمد. گل را که انداختم داخل کاسه، روی آب چرخی زد و ایستاد؛ مثل دل خودم که بی‌قرار شده، ولی حالا مطمئن ایستاده بود جلوی درِ کوچه، کنار محمد. از زیر قرآن رد شد و چند قدم که برداشت، برگشت و با گفت: "مامان! محمدت رو خوب نگاه کن که آخرین باره." جواب دادم: "بخشیدمت به امام حسین علیه‌السلام. این حرفا رو نزن." تا وسط کوچه رفت و دوباره صدایم زد: "مامان! هرچی می‌خوای نگاهم کن. دیگه فرصتی پیش نمیاد." پایم را از توی کوچه برداشتم و گذاشتم داخل خانه. گفتم: "برو مادر، بخشیدمت به ." دست گرفتم به لنگه‌ی در تا ببندمش که صدای محمد پیچید تو گوشم. گردن کشیدم، دیدم ایستاده سر کوچه، ساکش را گذاشته روی زمین و دست راستش را گذاشته به سینه‌ی دیوار. با شوخی پرسیدم: "نمی‌خوای بری؟" گفت: "دیدار به قیامت مامان. ان‌شاءالله سر پل صراط." دوباره تکرار کردم: "بخشیدمت به شش ماهه‌ی . با دل قرص برو مادر." همان شد. رفتن هیچ، مثل یک پرنده از جلوی چشمم پر کشید...» 《》 📔 منبع: از کتاب بسیار ارزشمند و خواندنی ؛ روایت زندگی اشرف‌سادات منتظری؛ مادر به قلم شیوای ✍ اونایی که این کتاب رو خوندن، می‌دونن چیه کتاب!...😇 @yousof_e_moghavemat
سالهـاسـت... انبوهـی از دلتنگی دارند... فــرزندان شــهدا را می گویم... ۱_ فاطمه عبادیان (فرزند شهید محمد عبادیان)۲- حمیدرضاعبادیان (فرزندشهید محمدعبادیان) ۳- رضا عسکری(?) ۴- سیدمهدی دستواره(فرزندشهید سیدمحمدرضا دستواره) ۵- احمدرضاعبادیان (فرزند شهید محمد عبادیان)۶- داود کریمی (فرزند شهید عباس کریمی) ۷- علی پازوکی(فرزند شهید اسدالله پازوکی)۸- خانم اکبری(?).... @yousof_e_moghavemat
20.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 روایت جالب شهید سپهبد حاج‌ قاسم سلیمانی از آخرین دیدار با شهید سردار حسین همدانی لحظاتی پیش از شهادت @yousof_e_moghavemat
🌹برای انجام مأموریتی سوار تنها وسیله نقلیه ای شدم که در منطقه وجود داشت؛ وانتی بود که خربزه برای رزمندگان به خط می برد. 🌹بین راه راننده اتومبیل را نگه داشت و تعدادی خربزه را به جلوی اتومبیل آورد که در طول سفر استفاده کند. سید علی وقتی این حرکت غیر متعهدانه را از او دید، زبان به اعتراض گشود و متذکر شد که محموله‌ی او هدایای مردم است که برای رزمندگان ارسال کرده‌اند و سهم او از آن به اندازه‌ی سایر بچه های رزمنده است. راوی : پدر شهید به نقل از شهید @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
📜 ☆ ♡ ⚫ 🔰 ● موضوع: فرازهایی از سخنرانی در جمع رزمندگان تیپ۴ مکانیزه ذوالفقار ۲۷ به مناسبت ؛ فرمانده‌ی این یگان و تنی چند از همراهان او توسط تروریست‌های کومه‌له. •°• °•° ...شهیدانِ عزیزمان؛ محسن نورانی و هردو از شاگردان شهید بزرگوار؛ بودند که از پاییز ۱۳۵۹، ضمن حضور در جبهه‌ی کردستان، جوهره‌ی وجودی‌شان را برای شرکت در یک نبرد سنگین و جهاد طولانی، محک زدند. تا آن‌جایی که سابقه‌ی ذهنی آشنایی من با این دو عزیز گواهی می‌دهد، اینها از آغاز به مریوان رفتند و در کنار برادر بزرگوارمان - که ان‌شاءالله خدا او را نجات بدهد - پرورانده شدند و ساخته شدند و جوهره‌ی رزمی‌شان، در کردستان بود که محک خورد. من هرگز فراموش نمی‌کنم؛ در آن برهه‌ای که سپاه تازه جنگ‌هایش را در کردستان آغاز کرده بود، عزیزان ما ، و با استفاده از ابتدایی‌ترین تجهیزات، کارشان را به عنوان مسئولین واحد ادوات سپاه مریوان شروع کردند. در آن زمان، این سه بزرگوار کارشان را با خمپاره‌انداز ۶۰ میلی‌متری شروع کردند و در یک مقطع زمانی کوتاه، دامنه‌ی فعالیت‌شان را رده به رده گسترش دادند؛ از خمپاره‌انداز ۶۰ به خمپاره‌انداز ۸۱ و بعد از آن، خمپاره‌انداز ۱۲۰ میلی‌متری و بعد از آن، کار با تفنگ ۱۰۶ و موشک‌انداز ۱۰۷ میلی‌متری مینی‌کاتیوشا و بعد که به جنوب رفتیم، به کار در رسته‌ی توپخانه و سلاح سنگین [مشغول شدند.] اینها به قدری عاشقانه و بااخلاص فعالیت می‌کردند که ظرف مدت کوتاهی، حوزه‌ی فعالیت‌شان، رده به رده گسترش پیدا کرد. [اولین کسانی بودند بعد از انقلاب که سیستم موشک‌انداز را در کشور راه انداختند.] این عزیزان، با اعزام دیده‌بان‌های نفوذی به نزدیک اهداف تعیین‌شده، از این نوع موشک‌ها برای زدن مراکز اقتصادی و تاسیسات نظامی و امنیتی رژیم بعث در شهرهای نوار مرزی مریوان - پنجوین استفاده می‌کردند و خدا می‌داند که چقدر این اجرای آتش‌شان، در انهدام آن اهداف، موثر و کارساز بود... 🔰 منبع: از کتاب فاخر و بسیار ارزشمند ، جلد سوم، صفحه ۱۳۸۶ تا ۱۳۸۸. زمان سخنرانی: عصر روز سه‌شنبه مرداد ۱۳۶۲ مکان: ارتفاعات قَلّاجه، اردوگاه شهید بروجردی. ✍ قسمت اول. @yousof_e_moghavemat
🔴 به مناسبت سالروز شهادت سردار شهید محسن نورانی؛ ✅ روایت یک شاهد زنده از روزهای پایانی فرمانده تیپ ذوالفقار ◀️ در غروب روز چهارشنبه، نوزدهم مردادماه سال ۱۳۶۲، سه تن از فرماندهان تیپ ۴ مکانیزه ذوالفقار لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص)؛ از شهرستان اسلام‌آباد غرب، عازم اردوگاه قلاجه بودند که در میانه راه در کمین پنج‌ نفر از عناصر مسلح گروهک ضدانقلابی کومله گرفتار آمدند.در این واقعه، تنها عباس برقی که تروریست‌ها حتی تیر خلاص هم به سمت او شلیک کرده بودند، همراه با یک نفر دیگر، به نحوی معجزه‌آسا زنده می‌مانند.... مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس تصویر: شهید محسن نورانی نفر اول نشسته از سمت راست در کنار ایشان شهید همت هستند @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
📜 ✍ ☆ ♡ ● ادامه‌ی فرازهایی از سخنرانی در اردوگاه قلّاجه به تاریخ ۲۵ مرداد ۱۳۶۲ به مناسبت شهادت و ⚘❤ ☆ ♡ ...وقتی در ۱۷ بهمن ۱۳۶۰ ۲۷_محمد_رسول_الله (ص) در تشکیل شد، باز این عزیزان مسئولیت ادوات تیپ را به عهده گرفتند. ما همان موشک‌اندازها را از مریوان و پاوه به جنوب آوردیم و در عملیات فتح‌مبین، این عزیزان از همان موشک‌اندازها برای کوبیدن مواضع دشمن، با مهارت و تسلّط استفاده می‌کردند. این عزیزان، فعالیت رزمی خودشان را از کوه‌ها و ارتفاعات صعب‌العبور و مناطق به شدّت ناامن و بحرانی کردستان آغاز کردند؛ از پاکسازی ۱۲۰ کیلومتر نوار مرزی و پاکسازی جاده‌های مرزی مریوان، تا اتصال دامنه‌ی پاکسازی‌ها به پاوه در جنوب و اتصال دامنه‌‌ی این پاکسازی‌ها از شمال به سمت بانه و سقّز. همچنین باید از حرکت عظیمی که از تابستان سال ۱۳۶۰ در امتداد مرزها با تصرّف ارتفاعات سوق‌الجیشی قوچ‌سلطان؛ مشرف به شهر پنجوین عراق آغاز کردند، یاد کنم. جا دارد به یک نکته‌ی بسیار تامل‌برانگیزی اشاره کنم؛ این برادرهای عزیز ما، برای نرفتن به مرخصی، با همدیگر مسابقه گذاشته بودند که سرانجام در آن مسابقه، نفر اوّل شد! ۱۱ ماه متمادی در جبهه ماند و حتی به یک مرخصی کوتاه ۲۴ ساعته هم نرفت. با این که مشکلات خانوادگی هم داشت و به خاطر اسارت خواهرش در جبهه‌ی خرمشهر، پدر و مادرش در تهران، دچار وضعیت روحی و عاطفی پیچیده‌ای شده بودند. به محض شهادت در عملیات والفجر مقدماتی، از آنجا که ایشان کادرهای قابلی را ساخته و پرورش داده بود، کار واحد ادوات ۲۷ حتی برای یک روز دچار اختلال مدیریتی نشد و بلافاصه، مسئولیت فرماندهی این واحد، به شهید بزرگوارمان واگذار شد. با اینکه خلا بوجود آمده بر اثر شهادت ناهیدی در ذهنیت امثال ما پُرشدنی نبود، اما به قدری محکم و باصلابت در این مسئولیت جدید عمل کرد، که ما حتی یک روز، خللی در عملکرد واحد ادوات، تفنگ‌های ۱۰۶ و موشک‌اندازهای لشکر ملاحظه نکردیم... •°• °•° 📝 قسمت دوم ✍ منبع: ، جلد سوم ، صفحات ۱۳۸۸ و ۱۳۸۹. 📸 شناسنامه عکس: اواسط مرداد ۱۳۶۲، قلّاجه، اردوگاه تیپ۴ مکانیزه ذوالفقار لشکر۲۷. از راست: عباس برقی، ، ، ، و ناشناس. @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🌷 ! ▫️سال ۶۲ بود که بار دیگر در عملیاتی مهران پاک‌سازی شد و بچه‌ها به اردوگاه قلاجه، همان‌جا که محل زندگی پشت جبهه‌شان بود، برگشتند. اردوگاه ابوذر هم محل زندگی بچه‌هایی بود که همسرانشان را به مناطق جنگی آورده بودند و شهید نورانی، همت و پکوک هم جزء همان‌ها بودند. فیلم سینمایی ویلایی‌ها بخشی از شرایط اردوگاه‌ها را به تصویر کشیده است. آن روز شهید نورانی و پکوک قصد داشتند برای سر زدن به خانواده‌هایشان به اردوگاه بروند و مرا هم دعوت کردند. آخر آن روز‌ها من به اردوگاه ابوذر راهی نداشتم. ‌می‌خواستیم به سمت مهران حرکت کنیم، ابتدا پکوک پشت فرمان نشست و چون گواهی‌نامه نداشت، من با او جابجا شدم تا اين‌که به حوالی میدان اسلام آباد رسیدیم. 🔹بچه‌ها گُله به گله دور هم نشسته بودند و با دیدن ما، پانزده نفری از آن‌ها پشت تویوتای ما سوار شدند. با هم همنوا می‌خواندند: با نوای کاروان، بار بندید همرهان، این قافله عزم کرب و بلا دارد.... شور و شوق بچه‌ها، دل ما را هم گرم می‌کرد، این‌ها همان‌هایی بودند که امام به وجودشان افتخار می‌کرد و می‌گفت من مفتخرم که خود بسیجی‌ام و به قول سید مرتضای شهید، اصحاب آخرالزمانی امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف بودند. جاده پستی و بلندی بسیار داشت و همین مرا نگران می‌کرد که نکند آن‌ها بیفتند، پیش از آن‌که سرعت بگیرم، پیاده شدم و گفتم: برادرا بنشینید تا من حرکت کنم و سپس به سمت قلاجه راه افتادیم. در مسیر کرمانشاه به اسلام آباد، انفجار شدیدی از پشت سرمان به گوش رسید. من اول گمان کردم که بچه‌های ارتش در حال مانور هستند. تا آمدم.... ▪️تا آمدم ذهنیتم را به محسن بگویم، گرمای خونی را که بر روی دست راستم سُر می‌خورد حس کردم و چند دقیقه‌ای به حالت نیمه بیهوش سرم روی فرمان ماشین افتاد و دیگر چیزی نفهمیدم تا این‌که به خود آمدم و ماشین را بر لبه پرتگاه دیدم. همه توانم را در دستم جمع کردم تا بتوانم در ماشین را باز کنم، اما نمی‌شد که نمی‌شد و تازه متوجه شدم که دست‌ها و پایم تیر خورده و خونریزی شدید برایم هیچ قوتی نگذاشته است، به هر سختی بود خودم را کشان کشان از ماشین پایین انداختم و فریاد زدم: محسن کجایی؟ که یکی از بچه‌ها تلنگر زد که داد نزن، کمین خورده‌ایم. تازه متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده، همه‌مان را مانند ستونی ردیف کرده بودند تا رگبار گلوله‌هایشان را بر جانمان بنشانند، صحنه‌ای که شاید.... 🔺صحنه‌ای که شاید بسیاری فقط آن را در فیلم‌ها دیده باشند، صحنه‌ای که در جنایات داعش بار‌ها به تصویر کشیده شد و من که از قبل هم تیر‌هایی بر دست و پاهایم نشسته بود، دوباره از هوش رفتم و بعد‌ها متوجه تیری شدم که به قفسه سینه‌ام شلیک شده بود. برای لحظاتی به هوش آمدم، خون کف ماشین را پر کرده بود. ماشینی از نیرو‌های خودی همه بچه‌ها را سوار کرد و به سمت بیمارستان اسلام آباد حرکت کرد. من گاهی به هوش و گاهی از هوش می‌رفتم. وقتی چشمانم را باز کردم، لهجه‌ای هندی از پزشکی شنیدم که بالای سرم در حال صحبت کردن بود و دوباره از هوش رفتم و صدا‌هایی گنگ به گوشم می‌رسید، اما یک لحظه شنیدم که گفت این دیگر نبض ندارد، باید ببریدش سردخانه. سردخانه نه مانند سردخانه‌های امروزی که فقط اتاقی بود که دمایی پایین داشت و سرد بود. ⚪️ انگار در خلسه بودم و همه صدا‌ها را در هاله‌ای از ابهام می‌شنیدم. خانم پرستاری را می‌دیدم که کنار پیکر شهدا قدم می‌زد، با خودم فکر می‌کردم اگر من شهید شدم پس چرا او را می‌بینم؟! همین انگیزه‌ای شد همه انرژی‌ام را لااقل در یکی از انگشتانم جمع کنم و تا این‌که بالأخره موفق شدم انگشت پایم را تکان دهم و همین شد که صدای فریاد خانم پرستار سقف اتاق را به لرزه در آورد و چندین نفر خود را سرآسیمه رساندند و این‌گونه من به دنیایی بازگشتم که ای کاش بر نمی‌گشتم. بار دیگر که چشمانم را باز کردم، خود را روی تخت بیمارستان دیدم و فرماندهان لشکر ۲۷ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله که دور تختم را گرفته بودند و سر به سرم می‌گذاشتند و صدای خنده‌شان فضای اتاق را آکنده از نفس پاک‌شان کرده بود. مدتی گذشت و وقتی شرایط جسمی‌ام بهتر شد و مرا به بیمارستان شریعتی منتقل کردند.... — (راوی: جانباز شیمیایی سردار حاج عباس برقی) @yousof_e_moghavemat