🔴🔴 کتاب جدید #صوتی همراه با نخسه pdf + ترجمه دعاهای صحیفه سجادیه ، هرکسی گوش نکند ضرر کرده ...!!!!👇👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/30775
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 1 و 2 👆 و #کتابpdf
https://eitaa.com/zekrabab125/30833
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 3 و 4 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30873
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 5 و 6 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30931
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 7 و 8 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30989
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 9 و 10 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31049
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 11 و 12 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31101
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 13 و 14 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31150
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 15 و 16 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31217
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 17 و 18 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31291
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 19 و 20 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31343
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 21 و 22 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31363
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 23 و 24 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31413
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 25 و 26 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31461
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 27 و 28 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31525
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 29 و 30 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31575
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 31 و 32 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31628
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 33 و 34 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31680
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 35 و 36 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31731
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 37 و 38 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31783
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 39 و 40 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31832
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 41 و 42 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31898
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 43 و 44 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31952
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 45 و 46 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32006
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 47 و 48 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32054
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 49 و 50 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32068
3 کتاب مجازی = رمان*ماه من ارام بخواب + جعبه ابزار و تعبیرخواب + 16000هزار حدیث 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32046
5 داسنان کوتا 👆آموزنده و جذاب 👆
https://eitaa.com/charkhfalak500/2727
👆👆👆
🌺🌺نمازشب فراموش نشود
💚 اعمال کامل خواب..
💛 70 فایده وفضیلت درنماز شب ...
💙 اعمال نمازشب..
🌙🌟💫🌛این شبها بیشتر بیدارید
✍ نمازشب 10 الی 15 دقیقه طول میکشه حتما امتحان کنید..👆👆
🙏التماس دعا دارم
🍃🍂🍁 ﷽ 🍁🍂🍃
💞 #احـادیـث_وکـلام_نـبـوی 💞
تذکرات قبل از خواب 🔔🔔
1 وضوء.🌹
2 نماز وتر🍃
3 سوره ملک📖
4 استغفار
5 اذکار خواب💎
6 خواندن سوره های قل🌴
7 تکاندن رختخواب🌸
8 خواندن آیت الکرسی🍂
9 خواندن دوآیه پایانی سوره بقره📖
10 ضبط ساعت براي نمازصبح🕰
👈 دعای هنگام خوابید
اللهم باسمک اموت واحیا 🌾
#تذكر_يا_پيشنهاد👇
📵گوشي يا اينترنت گوشي خود رو خاموش كنيد تا به خود و به ديگران آسيب وارد نكنيد.⚠️
☀️شب بخیر
▪️ شهادت #امام_صادق علیه السلام را تسلیت عرض می کنیم
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمین اش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصول اش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند. اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما ،پرندگان گرسنه راکه چیزی نیست بخورند، آنها را هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند و لی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود. دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود. پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را .برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت ، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
ﻓﺮﺩﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻫﻤﻪﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ،ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ ..
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ ..
ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ ..
ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ..
ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ ..
ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ ..
ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ.
ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ
ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ،
ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ،ﯾﮑﯽ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯽﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ..
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ،
ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ،
ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ،
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯾﺪ.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
نوجوانی که احساس ناامیدی شدیدی میکرد به یک کارگردان سینما مراجعه کرد و گفت:
من میخواهم بازیگر شوم
کارگردان از او پرسید:
چه نقشی را میتوانی اجرا کنی؟
نوجوان گفت: نقش یک آدم بدبخت و فلاکت زده را
کارگردان گفت: متأسفم
من در فیلم خودم به یک نوجوان خوشبخت و با نشاط نیاز دارم
اگر تمایل داشته باشی میتوانی آن نقش را بازی کنی
اما یک شرط دارد!
نوجوان پرسید: شرطش چیست؟
کارگردان گفت:
شرطش این است که به مدت یک ماه نقش آدمهای خوشبخت را تمرین کنی.
نوجوان یک ماه نقش خوشبختها را به خود گرفت، مثل آنها فکر کرد،
مثل آنها راه رفت،
مثل آنها زندگی کرد.
در آخر ماه او به کاگردان مراجعه کرد و گفت: من دیگر برای بازیگری در سینما علاقهای ندارم
یک ماه تمرین برای من کافی بود که بدانم زندگی خود نیز بازی است و من بازیگر
میخواهم در بقیهٔ عمرم نقش خوشبختها را بازی کنم.
وقتی بدانید که به کجا میروید،
تبدیل به شخص مؤثرتری میشوید.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
📝ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﺪ ...
✅ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻤﯽ ﮐﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺗﺪﺭﯾﺲ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻣﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮزﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺗﻮﺻﯿﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺁﯾﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ :
(( *ﻗَﺎﻝَ ﻫُﻢْ ﺃُﻭﻟَﺎﺀِ ﻋَﻠَﻰٰ ﺃَﺛَﺮِﻱ ﻭَﻋَﺠِﻠْﺖُ ﺇِﻟَﻴْﻚَ ﺭَﺏِّ ﻟِﺘَﺮْﺿَﻰ*ٰ )) [ ﻃﻪ : 84 ]
☝🏻ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺗﻮ ﺷﺘﺎﺏ ﮐﺮﺩﻡ، ﺗﺎ ( ﺍﺯ ﻣﻦ ) ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺷﻮﯼ
🔹ﻭﯼ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ :" ﺍﯾﻦ ﺁﯾﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .
🔷ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺫﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻡ ﻭ ﻣﻦ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﮐﺎﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺍﯾﻦ ﺁﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺑﻪ ﭘﺎ ﻣﯿﺨﯿﺰﻡ ."
🌹ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺯﻧﮓ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ 5 ﺑﺎﻣﺪﺍﺩ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺍﯾﻦ ﺁﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺑﭙﺎ ﻣﯽ ﺧﯿﺰﻡ ".
👈🏻ﺷﻮﻫﺮ ﻭﯼ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﻭﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﻮﺩ . ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ، ﺑﻪ ﺍﻭ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﺪ .
🔶ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺍﺯ ﻭﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﯼ ﺩﻟﻤﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﺪ،ﻏﺬﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻣﺎﻥ
ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺷﺖ .
✅ﻣﻮﻗﻊ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﯿﭽﯿﺪﻥ ﺑﺮﮔﻬﺎﯼ ﺩﻟﻤﻪ ﮐﻪ 3 ﻋﺪﺩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺍﺫﺍﻥ ﺳﺮ ﺩﺍﺩ .
ﺁﻥ ﺳﻪ ﻋﺪﺩ ﺑﺮﮒ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ، ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻏﺬﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﺩﺭ ﺳﺠﺪﻩ ﺍﺳﺖ .
🔹ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ 3 ﺑﺮﮒ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﮔﻔﺖ " ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﺍﯾﻦ 3 ﺑﺮﮒ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﻨﯽ، ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺍﺟﺎﻕ ﮔﺎﺯ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﺳﭙﺲ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ !
🔷ﺍﻣﺎ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩ .
ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺯﻧﺶ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﺖ ﺳﺠﺪﻩ ﻭﻓﺎﺕ ﯾﺎﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ😭
ﺳﺒﺤﺎﻥ ﺍﻟﻠﻪ ! ﺍﮔﺮ ﻧﻤﺎﺯﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺎﺧﯿﺮ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺩﺭ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ !
*ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ، ﺁﻧﻄﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﯾﻢ.
اگه خوندید به بقیه هم فوروارد کن😊
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
✍شقایق در مه
به صدای ضرب آهنگی كه از دور دست به گوش می رسید، مرد قامت خود را راست كرد. شلوار تا نيمه تا خوردهاش، در نسيم تاب می خورد و عصای فلزی اش، در زير طنين صداها، بر زمين ضربه می زد. زن ردِ نگاه او را پی گرفت گروهی بسیجی، با پیشانی بند سبز «يا حسين(ع)»، با كوبش پاهايشان بر زمين، در پس نردهها ی پادگان ولی عصر(عج) ديده می شدند.فريادشان بلند و رسا بود:
ـ انا فتحنا لك فتحاً مبينا....
به صورت زن خونی تازه دويد. بینی اش تير كشيده و دستی كه چادر را در زير گلويش، محكم نگه داشته بود، شروع به لرزيدن كرد.
ـ برويم!
ـ پس نوبت دكتر چی؟
ـ فراموشش كن. بايد مطالبم را به دفتر نشر برسانم.
و با دست اشاره كرد كه راه بيفتد. زن با نگاه به سوختگی دستها ی مرد، هنوز مردد بود.
ـ پس دردت؟!
ـ صدای پايشان را نشنیدی مصمم، رو به صراط مستقيم!
ـ ديشب تا صبح، لحظه ای چشم هايم روی هم بند نشد. هی رفتی. هی آمدی. نشستی. بلند شدی. ذكر گفتی. دراز کشیدی.
ـ بی خود خودت را عذاب دادی.
ـ بی خود! بگو ببينم توی يك اتاق شش متری، كه چهار تا رختخواب هم ميانش پهنه، تو جای من؛ می تواني آرام دراز بکشی و نشنوی كه ... حالا می گویی: برويم! به همين سادگی! دوباره شب...
ـ اصلاً اشتباه كردم گفتم: نوبت دكتر بگير، خوب شد. همين را میخواستی
ـ درد خودت است و خودت، صلاح كارت را بهتر می دانی. زن از صبوری درد لاعلاج مردش، در دل به او تحسين گفت. ولی به رويش نياورد. مرد ميله كنار در اتوبوس را گرفت و به سختی خود را بالا كشيد. جوانی كه به موهای كوتاه رو به بالايش، روغن زده بود و كنار در، جا خوش كرده بود نيم نگاهی به او انداخت. مرد عصا را بر زمين محكم كرد. صدای جوان برخاست:
ـ چه خبرته عمو؟ يواش تر؟ مدنيتت كجا رفته؟
ـ معذرت می خواهم آقا! اصلاً متوجه نشدم.
ـ همين! فقط معذرت خشك و خالی!
مرد میانسالی كه چشمانی درشت و كلاه شاپو بر سرداشت. كلاهش را از سر برداشت و با پشت دست، سيبلهای پر پشتش را از روی لب هايش كنار زد و گفت: «آقا جون! بی زحمت يه تف هم بنداز رو صورت اخويمون، تا همچين قضيه، خشك خشك هم نباشه!»
رگها ی گردن مرد، چون ريسمان، برجسته شد. مرد کلاهی، سرش را به زير انداخت و نگاهش در عصا گره خورد.
مرد جلو رفت. روی اولين صندلي كنار در، جوان دیگری، به خواب رفته بود. مرد نتوانست از چهره او، دل بركند. دو نيمه صورتش، با هم همخوانی نداشت. خالها ی سياه، سايه زخمي قديمي و جراحتی كه انگار ساعتی پيش به وجود آمده، در نيمه راست چهره اش ديده میشد. اما در نيمه ديگر، همه چيز به قاعده و زيبا بود. طبیعی و چشمگير! موهای تيرهاش از زير كلاه بافتنی بيرون زده بود و سرش روی شانه پیر مردی كه به بيرون نگاه می کرد، قرار گرفته بود. پیر مرد خود را با تکانها ی جوان هماهنگ می كرد. كنار ايستگاه بعدی كه اتوبوس ايستاد، پيرمرد سرش را به داخل چرخاند و سومين صلوات را برای سلامتی جانبازان از جماعت طلب كرد. همه صلوات فرستادند. پيرمرد نگاهش را روي عصاي مرد ثابت نگهداشت. سرش را بالا آورد و كوشيد با اشاره به او بفهماند كه اگر ميتوانست، بلند ميشد تا او بنشيند. ولی با اين وضعيت ـ اشاره به جوان ـ اين امكان فعلاً برايش فراهم نيست. مرد لبخند زد و بر تنها پايش تكيه كرد. ميله نگهدارنده ای كه مرد، دستش را بر آن محكم كرده بود، سرد و سياه بود. مرد، به دنبال رنگ اوليه آن ميگشت، كه با تكان شدیدی كه اتوبوس پيدا كرد، قدمی به جلو پرتاب شد و به همان سرعت، به عقب بازگشت. عصا از دستش رها شد. عرق سردی بر پیشانی اش نقش بست و دوباره سرفه به سراغش آمد.
✨جوان كه با تكان اتوبوس، چشم گشوده بود، خم شد از ميان جمعيت، عصا را برداشت و زير دستهاي مرد محكم كرد. مرد به دست های او خيره شد.
انگشتان ثابتی داشت.
زن، از انتهای اتوبوس، مدام سرك می كشيد و با ديدن مرد كه قامتش، يك سر و گردن بالاتر از بقيه، به خوبی نمايان بود، از نو تبسمی می كرد و بر جايش آرام می گرفت. اتوبوس مقابل سفارت انگليس مجبور به توقف شد. خودروی بنز سياه رنگی از پهلوی با اتوبوس برخورد كرده بود. مرد با ديدن پرچم سفارت، سرفههايش شديدتر شد. زن زودتر از اتوبوس پايين آمد. و مرد را صدا كرد:
ـ اين چند قدم را تا دفتر نشر پياده ميرويم. راهي نيست. راننده بنز با حالتی غير طبیعی، كنار خودرواش ايستاده بود. مرد از پشت شماره خودرو را ديد. پلاك سیاسی داشت.
ـ بيگانگان كثيف!
زن و مرد پشت به سفارت، از خيابان گذشتند.
ـ حالا كدام طرف؟
ـ صراط مستقيم! مغضوبين و ضالين كه پشت سرما هستند
زن به شنيدن اين كلمات عادت داشت. بارها ديده بود كه مرد در نماز، اين آيه را چندين بار تكرار می كند: «اهدانا الصراط المستقيم»
✨ادامه👇👇1
میتوانی از روی اين ميلهها رد شوی؟ يا برويم جلوتر از روی پل برگ آهنی بگذريم؟
ـ تو چي، فكر ميكني ميتوانم؟
صورت زن، با لب های پرخون و عینکی ظريف كه چشمان سياه و ناآرامش را قاب كرده بود، در نگاه مرد، به شعله آتشی تبديل شد كه سرمای موذی پاییزی را به عقب می راند.
ـ می رويم بالاتر. عجلهای كه نداريم!
مرد ايستاد. نفسش به سختی بالا می آمد. اسپری(اسپری: وسيله ای كه براي مرطوب كردن ريه مجروحان شیمیایی به كار می رود). را در دهان گذاشت. نفس عمیقی كشيد و لبخند زد.راه هزار بار رفته، اين بار برای مرد، به معبری ناشناخته تبديل شده بود. بوتيك های لباس های خارجی. عتيقه فروشی ها و دلالها كه فريادشان خيابان را پُر كرده بود: «مارك، دلار!»
زن های مانتویی عصبی بودند و مردهای جوان با كيف هایی در دست، از ميان جماعت راه خود را می گشودند. دست فروش ها دور از چشم مامورين «سد معبر» با فراغ خاطر داد می زدند.
زن از اين آشوب و تلاطم چشم های مرد، پريشان شده بود. از زير چادر، دست مرد را كشيد.
ـ بيا برويم!
و چنان لب هايش را روی هم فشرد كه لحظهای پنداشت، خنکی خون لبها را می مكد.
ـ يك دفعه چی شد؟
جوانی با موهای بلند، كنار باغچه خيابان، بساط پهن كرده بود. مرد پيش رفت و نگاه كرد. در بساط او، در ميان جنسهای خارجی، چیزهای آشنایی ديد: پوتين سربازی، چاقو. فانسقه
دست مرد، تنه كدر درخت را در پنجه گرفت. مورچه سیاهی از زير انگشتانش سر بيرون آورد. لحظهای ايستاد و بعد دوباره به راهش ادامه داد..
ميان روز، در سنگری كه خود كنده بود و گونی هايش را كه يك اندازه بودند و از مقر ويران شده عراقیها بيرون كشيده بود، مانده بود و به صداهایی كه از دور میآمد، گوش سپرده بود. خط دو نگهبان بيشتر نداشت. او و جليل. كه به علت مجروحيت، برای عمليات انتخاب نشده بودند. حالا جليل هم نبود. رفته بود تا آب و نانی تهيه كند. مرد صدای خفیفی را شنيد. سرش را برگرداند. غباری از گونی نزديكش بلند شد و جلوی ديدش را سد كرد. از سنگر بيرون پريد. و لولهای از خاك در دشت می پيچيد و پيش می آمد. از خاكريز سرازير شد. جيپ جليل، كنار سنگر ايستاده بود. جليل تنها نبود. مردی كنارش ايستاده بود، كه با چفيه، صورتش را پوشانده بود. جليل او را به داخل سنگر دعوت كرد. در داخل سنگر، جليل با ديدن پيرمرد، لبخند خاك آلودی زد و او را كه حالا ديگر، چهره سپيدش مشخص شده بود، به مرد نشان داد.
ـ پدر محمد رضاست!
✨ادامه👇👇2
مرد از جا برخاست و سر و صورت پيرمرد را كه چشمانی سياه، بینی كوتاه و پیشانی پر چروك بلندی داشت، غرق بوسه كرد.
ـ عموجان! گفتند: شما دو تا با هم همسنگر بوديد. رفيق بوديد...
اشك، ميان گرد و غبار صورت جليل، راه می گشود و میگذشت.
ـ با جليل سه تایی، از همان اول!
خدا حفظتان كند! ببينم، از پسرم، یادگاری باقی نمانده؟ نمی دانيد با چه مصیبتی خودم را به اينجا رساندم. مادر و خواهرش چشم براه هستند. مرد سرش را بالا آورد. و به دور تا دور سنگر، نگاهی انداخت. گویی برای اولين بار بود كه آن را میدید: در لابلای شكاف گونی ها، كتاب، فانوس، دوربين اسقاطی جليل و قطار فشنگ، به چشم می خورد. تبسم، چهرهاش را شكفته ساخت. از جا برخاست و به گوشه سنگر رفت. در زير پتو، بقچه گره زده ای بود. آن را گشود. يك دست لباس نو، با فانسقه ای غنیمتی، در درون آن، با دقت چيده شده بود.
پيرمرد از شادی، حال خود را نفهميد. لباسها را چون شیئی مقدس گرفت و به سر و صورتش كشيد. جليل كمك كرد، تا فانسقه بر كمر پير مرد، محكم بايستد. لباسها را هم با همان دقت، دوباره در بقچه چيد و به دست پيرمرد داد. او با خوشحالی، آن را در آغوش كشيد. مرد به انگشتانش نگاه كرد كه مورچهها روی آن رژه می رفتند. دستش را از تنه درخت جدا كرد و مورچه ها را در باغچه، به زمين گذاشت. به عقب برگشت. زنش بدون پلك زدن و در زير نگاه نامحرمان تنها به او چشم دوخته بود.
ـ می خواهی...
مرد سوزشی را در صورت احساس كرد. انگار تركش دوباره نيمه چپ صورت را مثل تيغ، از زير گونه می دريد و پيش می رفت. از كنار چشم می گذشت. ابرو را می شکافت و با کمی انحراف به راست، راه خود را به سوی موها می گشود. مرد شانه ای بالا انداخت و عصايش را محكم بر زمين كوفت.
برويم! زن به راه افتاد. چادرش، خاك كنار بساط جوان را آشفته كرد. زن و مرد به چهار راه رسيدند. فرياد هايی آشنا در گوش مرد طنين انداز شد:
ـ ای نوكر صهيونيست، خون خواهی حلبچه، اساس فرياد ماست!
ـ جانباز شیمیایی، قربانی جنايت آلمان است.
و صدای رسای جانبازی كه مرد او را به خوبي ميشناخت: امير مسعود شايسته!
ـ جمعی از جانبازان شیمیایی ايران به عنوان سندهای زنده جنگ و قربانيان جنايت شیمیایی جهان، امروز در برابر سفارت آلمان تجمع نمودهاند تا افكار عمومی جهانيان را بار ديگر متوجه ابعاد مختلف اين جنايت جنگی نموده و خواستههای قانونی خود را مطرح نمايند...مرد کمی جلو تر رفت. در مقابل سفارت نیروهای انتظامی صف كشيده بودند و در آن سوی خيابان، جانبازان شیمیایی با ماسك های سپيد بر صورت مشتها را گره كرده بودند.
ـ نقش آلمان در صدور مواد شیمیایی جنگی به عراق، آن چنان گسترده و سنگين است كه هيچ مركز قضايي جهانی تردیدی در آن نداشته، قدرت انكار آن را ندارد... زن به تصوير بزرگ يك مجروح شیمیایی كه به درختهای مقابل سفارت آويزان شده بود نگاه كرد. مردی در زير آن تصوير، روی تخت دراز كشيده بود و ماسك اكسيژن بر صورت داشت. زن به دنبال مردش به هر سو نگاه كرد. او را در ميان مرداني ديد كه مشتهايشان را بالا آوردهاند. دوربين خبرنگاران متوجه زنی شد كه با دعوت مجری به پشت تريبون آمد. زن او را می شناخت. خانم وهاب زاده بود. امدادگر چهار عمليات؛ با وقار در پوششی برتر، با ماسك شیمیایی بر صورت. با صدای خش دار ناشی از شیمیایی با صلابت شروع به حرف زدن كرد: «جان كلام ما جانبازان شیمیایی كلام مقام معظم رهبری است كه فرمودند: آلمانها چیزی را در ماجرای خيمه شب بازی در دادگاه ميكونوس باختهاند كه به آسانی به دست نخواهد آمد و آن از دست رفتن اعتماد ملت و دولت ايران نسبت به صداقت آلمان است».
پایان 3
✨منبع: سایت موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
صحیفه سجادیه (51).mp3
3.51M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (51)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
صحیفه سجادیه (52).mp3
3.09M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (52)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
💕﷽💕
#آخرین_عروس
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت7⃣1⃣
بوى بهشت، بوى گل ياس، بوى باران...
اشك و راز و نياز! چه شبى است امشب! در حضور امام مهربانى ها هستيم. سلام مى كنيم. جواب مى شنويم...
امشب حكيمه در كنار امام عسكرى(ع) افطار مى كند. او هنگام افطار همان دعاى هميشگى اش را مى كند: "خدايا! اين اهل خانه را با تولّد فرزندى خوشحال كن".
همه آرزوى حكيمه اين است كه مهدى(عج) را ببيند، اين آرزو كى برآورده خواهد شد؟
ساعتى مى گذرد، حكيمه ديگر مى خواهد به خانه خود برگردد. او به نزد بانو نرجس مى رود و با او خداحافظى مى كند و به نزد امام مى آيد و مى گويد:
ــ سرورم! اجازه مى دهى زحمت را كم كنم و به خانه ام بروم؟
ــ عمّه جان! دلم مى خواهد امشب پيش ما بمانى. امشب شبى است كه تو سال هاست در انتظار آن هستى.
ــ منظور شما چيست؟
ــ امشب، وقت سحر، فرزندم مهدى(عج) به دنيا مى آيد. آيا تو نمى خواهى او را ببينى؟
اشكِ شوق از چشمان حكيمه جارى مى شود. او چگونه باور كند كه امشب به بزرگ ترين آرزوى خود مى رسد.43
حكيمه بى اختيار به سجده مى رود و مى گويد: "خدايا! چگونه تو را شكر كنم كه امشب آخرين حجّت تو را مى بينم".
اكنون حكيمه برمى خيزد و به سوى بانو نرجس مى رود تا به او تبريك بگويد.
شايد هم مى خواهد به او گلايه كند كه چرا قبلاً در اين مورد چيزى به او نگفته است.
حكيمه مى آيد و نگاهى به نرجس مى كند. مى خواهد سخن بگويد كه ناگهان مات و مبهوت مى ماند!
مادرى كه قرار است امشب فرزندى را به دنيا بياورد بايد نشانه اى از حاملگى داشته باشد، امّا در نرجس هيچ نشانه اى از حاملگى نيست!! يعنى چه؟
او به نزد امام عسكرى(ع) برگشته و مى گويد:
ــ سرورم به من خبر دادى كه امشب خدا به تو پسرى عنايت مى كند، امّا در نرجس كه هيچ اثرى از حاملگى نيست.44
ــ امشب فرزندم به دنيا مى آيد.
ــ آخر چگونه چنين چيزى ممكن است؟
ــ عمّه جان! ولادت پسرم مهدى(عج) مانند ولادت موسى(ع)خواهد بود!45
اين جواب امام عسكرى(ع) براى حكيمه، همه چيز را بيان كرد، از اين سخن امام، خيلى چيزها را مى شود فهميد. قصّه نرجس، همان قصّه "يوكابد" است.
از من مى پرسى "يوكابد" كيست؟
او مادرى است كه هزاران سال پيش موسى(ع) را به دنيا آورد.46
آيا دوست دارى تا راز تولّد موسى(ع) را برايت بگويم؟
شب چهارشنبه بود، فرعون در قصر خويش خوابيده بود. نسيم خنكى از رود نيل میوزيد. آسمان، ابرى و تيره شد، گويا رعد و برقى در راه بود.
فرعون در خواب ديد كه آتشى از سوى سرزمين فلسطين به مصر آمد. اين آتش وارد قصر شد و همه جا را سوزاند و ويران كرد.47
صداى رعد و برق در همه جا پيچيد، فرعون از خواب پريد. او خيلى ترسيده بود.
وقتى صبح شد فرعون دستور داد تا همه كسانى كه تعبيرِ خواب مى كردند به قصر بيايند. فرعون خواب خود را براى آنها تعريف كرد.
تعبير خواب براى همه روشن بود; امّا كسى جرأت نداشت آن را بگويد. همه به هم نگاه مى كردند.
سرانجام يكى از آنها نزديك فرعون رفت. فرعون با تندى به او نگاه كرد فرياد زد:
ــ تعبير خواب من چيست؟
ــ قبله عالم! خواب شما از آينده اى پريشان خبر مى دهد، آيا شما ناراحت نمى شويد آن را بگويم؟
ــ زود بگو بدانم از خواب من چه مى فهمى؟
ــ به زودى در قوم بنى اسرائيل (كه در مصر زندگى مى كنند) پسرى به دنيا مى آيد كه تاج و تخت شما را نابود مى كند.48
سكوت همه جا را فرا گرفت. عرق سردى بر پيشانى فرعون نشست. او به فكر چاره بود.
جلسه مهمّى در روز چهارشنبه تشكيل شد، بزرگان مصر در اين جلسه حضور پيدا كردند. همه در مورد اين موضوع نظر دادند.49
سرانجام اين بخشنامه در دو بند صادر شد:
الف . همه نوزادان پسر كه قبلاً به دنيا آمده اند به قتل برسند.
ب . شكم هاى زنان حامله پاره شده و نوزاد آنها اگر پسر باشد، كشته شود.50
مأموران حكومتى به خانه هاى بنى اسرائيل ريختند و با بى رحمى زياد دستور فرعون را اجرا نمودند.51
چه خون هايى كه بر روى زمين ريخته شد! باور كردن آن سخت است كه در آن هنگام، هفتاد هزار نوزاد پسر كشته شدند.52
#ادامه_دارد...
📝 نوشتهی: مهدی خدامیان
💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم💜
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد