#پرسش_پاسخ
#مشاوره_خانواده
سوال
.سلام خدمت
خودم ۲۰ و نامزدم ۲۳ ساله هستند
نحوه آشنایی مون پسرخاله ام معرفی کردن بهم علاقمند شدیم
و مادرم از اول مخالف بودن بعد راضی شدن
مشکلی ک من دارم مادرمه باحرف زدنش همسرمو ازچشمم میندازه مثلامیگ چراهمسرت این حرفوزدچرااونجوری کرد.مثلامیگ مادرشوهرت چرا واس تواون کارونکردواس جاریت کرد.چراشوهرت ازمامانش میترسه خلاصه خیلی اذیتم میکنه زودجوشه.بااین کاراش منم تاچنروز دعوامیکنم باهمسرم.مثلامن همسرم روخودم انتخاب کردم الانم دیه قسمت روقبول کردم .ولی مامانم همش غرمیزنه میگ ادامای پولداری اومدن نرفتی.چیکارکنم بااین رفتارش حرفای خوبی بلدنیس بزنه محبت اصلانمیکنه.میگ چرااونجورکرد انگارهمسره اونه ک طبق میل اون رفتارکنه.ازاولش خیلی دوسش داشتم ولی مادرم مخالف بودحالا این اذیت کردناش امونم روبریده دیه همسرمودوس ندارم
مادرم خیلی گیر میدن چکار کنم
من در مقابل حرفاشون
سکوت میکنم چون چیزی بگم شروع ب فحاشی میکنه
درظاهر و مقابل همسرم خوب اما پشت سرش همش ایرادمیگیره
من از بحث و گاهی اختلافاتم با همسرم ب مادرم هیچی نمیگم ولی مثلا میگ اون چ طرز نشستن رومبل اخ یا چرااینوگف بابات خوشش نیومد ولی من مشکلی نمیبینم
خیلی رابط باهمسرم بده شده روماهم تاثیرگذاشته منم دارم ب اون کشیده میشم میام خونه میگ بروخونه مادرشوهرت میرم میگ دیه نمیای شوهرت فلان بسان😭😭
مادرم ک بدگویی میکنه یجوری میگ منم میرم باهمسرم دعوامیکنم بعددعوامون میشه
خواهش میکنم راهکار بدین
رفتار و راه درست چیه
چجوری برخورد کنم
#پاسخ
سرکارخانم#اشراقی مشاور کانال
marzieh eshraghi psychologist:
سلام
ببینید اول که شما بل مادرتون ازدواج نکردید که همسر شما اولویت زندگی شما است و شما موظف هستی احترام بگذاری ،و اشتباه شما این است که با باور کردند حرف ها دیگران که دهن بینی محسوب می شود به همسرت همفشار می آوری پس اول اینکه با مادرت صحبو گی کنی و متوجه اش می کنی که ایشون همسرشما است و به خاطر شما باید بهش احترام بگذارد ،مادر شما می خکاهد افسار داماد دستش باشه و این بد است شما باید سعی کنی اصلا توجه نکنی و در عوضش به همسرت بیشتر محبت کنی ،در کنار ش باشی و اصلا نباید بگذاری افکار منفی ذهنیت مادرت ،ذهن شما رو نیز خراب کند و حتی می توانی در این زمینه از پدرت کمک بگیری ، تا با مادر صحبت کند بر عکس همسرت رو دوست داشته باش درکش کن در کنارش احساس خوشبختی کن کمتر برو و کمتر در خانه با همسرو باش سعی کن بیشتر وقت خودتون رو بیرون سپری کنی
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#پرسش_پاسخ
#مشاوره_خانواده
سوال
سلام خیلی ممنون از کانال خوبتون.. من 6ساله ازدواج کردم ۲۵سالمه وشوهرم۲۸ساله است سه تابچه دارم راستش شوهرم خیلی به من زخم زبان میزنه واذیتم میکنه حرفهایی آزاین قبیل که دوستت ندارم هیچ حسی بهت ندارم ازت متنفرم و... خیلی دلم میشکنه گاهی وقتامیگم چرااین حرفارو میزنی میگه حقیقت تلخه گاهی اوقات هم میگه شوخی کردم خیلی خیلی کم باهام حرف میزنه آگه بگم بیا حرف بزنیم توجه نمیکنه تورابطه جنسی خیلی باهام گرمه ولی عاطفی خیلی کم میذاره من آزاین موضوع رنج میکشم طوری برخوردوحرف میزنه که انگارعلاقه ای بهم نداره وکس دیگه ای رودوست داره نمیدونم چکار کنم لطفاراهنماییم کنيد که بدانم مشکل ازکجاست؟
دوست برادرم بودن من دوستشون داشتم یکبارپیام دادم که ازش خوشم میادامامعرفی نکردم امابلافاصله پشیمون شدم وحتی سیم کارتم راشکستم وخط دیگه خریدم ونمیدانست من هستم یکسال طول کشیدباکندوکاوازتمام دوستانش فهمیدمن هستم خواهرش رافرستاد وچندماهی خواهرشون بامن دوست شدبعدازان خواستگاری آمدن وازدواج کردیم نه ازاول خیلی دوستم داشتن شش ماه هست که برادرشوهرم ورشکسته شدن وشوهرم بخاطرپدرش تموم مشکلات روبه دوش گرفته وپاسخگوی طلبکارهاست. دوسال پیش باخانمی دردانشگاه دوست شد وقتی من فهمیدم خجالت میکشیدتوصورت من نگاه کنه چندجلسه مشاوره رفتیم تاحدودی باقضیه کنارامدم اماهنوزفراموش نکردم وحس بدی دارم گاهی اوقات شک دراین شش ماه همیشه طوری حرف زده که من حس کردم به آون خانم متاهل علاقه داره. اوایل گریه میکردم گاهی کم محلی وگاهی مثل خودش کنایه اماالان بی تفاوتم وفقط توی دلم غصه میخورم
خواهرش میگه بخاطرمشکلات خانوادش اینجوری شده امامنکه باهمه چیزش ساختم وبااینکه الان ظلم زیادی به بچه ها م میشه امااعتراضی ندارم فقط تموم خستگی وفحش وکنایه هاش واسه منه باهمه خوبه جزمن میگه سعی می کنم دوستت داشته باشم اماهیچ حسی بهت ندارم مجبوریم بخاطربچه هاباهم زندگی کنیم
بعدازاینکه رابطه غیر اخلاقیشون فهمیدم خیلی بهم محبت کردچون نزدیک زایمانم بودگفتم حتی میبردمشاوره تاحالم خوب بشه ولی نمیدونم چرا الان اینطورشدن
رابطه جنسی خیلی گرم وعالی هست همیشه
#پاسخ
سرکارخانم#اشراقی مشاور کانال
marzieh eshraghi psychologist:
سلام
تا به حال شده ازش بپرسید به چه دلیل بهم علاقه نداری و یا چرا تحملم می کنی؟
بله وقتی تمام مشکلات بر دوش یکنفر باشه چه مرد چه زن توانمدیش پایین می آید و احساس انزجار بهش دست می دهد
حالا بایستی ببینی در چه مواقعی اینحرف ها به شما می زنه ،اگر در زمان آرامش است شما سوال می پرسید آیا من رو دوست داری .که اکثرا به شوخی می گوند خیر...
در مواقع دعوا و بحث است ...
یک بار خیانت کرده و شما متوجه شدید ..
باید بنشینید و در آرامش باهاش صحبت کنی و دلیل کارش رو بپرسی و اینکه چرا این کار رو کرده و از احساست بهش بگو از خاطرات خوب گذشته که با هم داشتید ،علت این حرف ها دوست ندارم و غیره.. رو بپرسید که آیا برایش کمگذاشتید یا مادر و همسر خوبی نبودید بهترین راه کار گفتمان بدون بحث در آرامش،وقتی به شما می گوید دوستت ندارم در جا بگوید چه جالب دل به دل راه داره و من هم همین حس رو ندارم،ازت متنفرم چه جالب احساسمون مثل هم ...هیچ وقت اجازه ندهید با این لفظ باهاتون صحبت کند ضعف نشان ندهید وقتی می خواهید باهاش شحبو کنید ا ش صریح بخواهید به شما نگاه کند
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از
#هر_دو_بدانیم
🍃 همیشه در ابتدای هر رابطه همه چیز گل و بلبل است و عادت داریم فقط نكات مثبت را ببینیم.
👈 اگر بعد از مدتی دیدیم بعضی مسائل آنطور نیستند كه ما فكر میكردیم باید سعی كنیم بقیه چیزها را خراب نكنیم.
👈 همسر ما حتما نكات مثبتی هم دارد. معمولا بازسازی روابط سخت است اما غیرممكن نیست.
👈 برای نگه داشتن ازدواجتان باید كاری كنید كه همسرتان احساس ارزشمندی و برگزیدگی كند. معمولا افرادی كه ازدواجهای طولانیتری دارند، میفهمند چطور باید به همدیگر توجه كنند.
👈 این درک باعث میشود كه فضایی صمیمی در خانه به وجود بیاید و در مقابل هم شما میتوانید انتقادهای سازندهتان را پیش ببرید.
👈 به عنوان مثال وقتی همسرتان دارد با برادرش شوخی می كند حتی اگر از نوع شوخیاش خوشتان نیامده اما به او بگویید شیوهای كه او برای شوخی استفاده كرده را دوست دارید. همسر شما از انتقاد سازندهتان استفاده نمیكند مگر اینكه فضایی از عشق و احترام وجود داشته باشد.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#پرسش_پاسخ
#مشاوره_خانواده
سوال
سلام ..
من شش ماهه باردارم و فرزند دوم هست
شوهرم میخواد اسم پسرمون بذاره عمار
امامن راضی نیستم.0
بحثمون شد
نمیدونم چ کنم ک این کارونکنه...
راصی نمیشه ..میگه فقط همین اسم..
التماس کروم.
میگه این اسم دوس دارم
اسم رو کمد بچه نوشته ...و میگه توهیچکاری نمبتونی بکنی
میگه این اسم دوست داره ..باباش بش گفته
بحثمون شد دعوامون شد وقهرکردیم
کمکم کنید..نمیخوام اسم اینجوری واردخونم بشه
😭😭😭
خییلییی دلم گرفته
حاضرم طلاق بگیرم اما اسم دشمنان اهل بیت واردخونه ام نشه
خط قرمز من اهل بیتن ...باهمه چیزش ساختم ..اما این دیگه ن
هروقت درمورد اسم باش حرف میزنم عصبانی میشه میذاره میره ..
شوهرم گف اگه فقط یه بار دیگه درمورداین موضوع بحث کنی ..براهردومون بدمیشه ...وپشیمون میشی
شوهرم میگه اسم پسردومون میذاره مجتبی ...امااسم سومی عمار....
توروخدا کمکم کنید من نمیخوام اسم هیچ کدوم از بچه ها عمارباشه ..ن دومی وسومی ..اخه مگه چ فرقی دارن
#پاسخ
سرکارخانم#امیری مشاور خانواده
سلام خانم محترم کجای عمار دشمنان اهل بیت هست برعکس عمار از صحابه پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم واز یاران با وفای حضرت علی علیه السلام بود ومعنیش مرد با ایمان هست پس لطفا کاش قبل از این همه دلخوری و ناراحتی یکم تحقیق میکردین .موفق باشید
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از
1_28670758.mp3
9.44M
#محبت_درمانی ۴۷
✨ اصل و ریشه ی روح ما، یه حقیقته..
و این حقیقت، میان ما، کشش و جاذبه ایجاد میکنه...
❣این حقیقت مشترک رو، معیاری برای مهرورزی های خاص تر، قرار بدین.
@zoje_beheshti
هدایت شده از
1_28546079.mp3
8.38M
#محبت_درمانی 48
✨ اصل و ریشه ی روح ما، یه حقیقته..
و این حقیقت، میان ما، کشش و جاذبه ایجاد میکنه...
❣این حقیقت مشترک رو، معیاری برای مهرورزی های خاص تر، قرار بدین.
@zoje_beheshti
#لیست
محبت درمانی ١👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9050
محبت درمانی ٢👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9275
محبت درمانی ٣
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9400
محبت درمانی ٤
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9869
محبت درمانی ٥
https://eitaa.com/zoje_beheshti/10031
محبت درمانی ٦
https://eitaa.com/zoje_beheshti/10192
محبت درمانی ٧
https://eitaa.com/zoje_beheshti/10397
محبت درمانی ٨
https://eitaa.com/zoje_beheshti/10546
محبت درمانی ٩
https://eitaa.com/zoje_beheshti/10608
محبت درمانی ١٠
https://eitaa.com/zoje_beheshti/10741
محبت درمانی ۱۱
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11179
محبت درمانی ۱۲
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11497
محبت درمانی ۱۳
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11857
محبت درمانی ۱۴
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11982
محبت درمانی ۱۵
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12084
محبت درمانی ۱۶
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12161
محبت درمانی ۱۷
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12396
محبت درمانی ۱۸
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12465
محبت درمانی ۱۹
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12555
محبت درمانی ۲۰
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12601
محبت درمانی ۲۱
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12678
محبت درمانی ۲۲
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12922
محبت درمانی ۲۳
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13153
محبت درمانی ۲۴
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13232
محبت درمانی ۲۵
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13233
محبت درمانی ۲۶
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13313
محبت درمانی ۲۷
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13358
محبت درمانی ۲۸
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13413
محبت درمانی ۲۹
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13420
محبت درمانی ۳۰
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13466
محبت درمانی ۳۱
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13467
محبت درمانی 32
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13591
محبت درمانی 33
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13592
محبت درمانی 34
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13719
محبت درمانی 35
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13720
محبت درمانی 36
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14129
محبت درمانی 37
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14061
محبت درمانی 38
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14125
محبت درمانی 39
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14272
محبت درمانی 40
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14408
محبت درمانی 41
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14409
محبت درمانی 42
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14562
محبت درمانی43
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14751
محبت درمانی 44
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14752
محبت درمانی 45
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14819
محبت درمانی 46
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14820
محبت درمانی 47
https://eitaa.com/zoje_beheshti/15133
محبت درمانی 48
https://eitaa.com/zoje_beheshti/15134
هدایت شده از
#آقایان_بدانند
💖 محبت برای روح یک زن، مثل هوا برای تنفس لازم است. زن و مرد به محبت همدیگر احتیاج دارند اما نیاز روحی یک زن به محبت شوهر، فوق العاده مهمتر و حساستر است...
@zoje_beheshti
هدایت شده از
#رمان
#بی_تو_هرگز
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/664
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از
#نکته_قری
💠اگر همسرت متوجه تغییراتت نمیشه
🔰از همسرتون متوقع باشید که شما رو ببینه، ولی خیلی مهمه که این نیاز رو با ظرافت بهش بفهمونید
❌نه مستقیم بهش بگین:
تو اصلاً من رو نمیبینی!!
🔰مثلاً اگه رفتید آرایشگاه و ابروتون رو مرتب کرده اید،
به همین سادگی نگید:
شوهرم که این چیزها حالیش نمیشه!
🔰 بلکه از فرصت استفاده کنید.
برید با ناز و خنده و شیطونی جلوش رژه برید
👈و بگید یک دقیقه بهت فرصت میدم که بگی من چه تغییری کرده ام و گرررنه ...
اگه درست جواب داد که هرجوری خودتون #صلاح میدونین تشویقش کنید،
و اگه درست نبود هم با شیطنت بگید این دفعه به خاطر ابروی خوشگلم میبخشمت! ...
خلاصه که عادتش بدید به تغییرات مثبتتون عکس العمل نشون بده 👌
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از
#خانمها_بدانند
تو بحث خانواده ها گفتیم سه دسته خانواده داریم(متزلزل،متعادل،متکامل)دیروز یه خانمی پیام دادن و گفتن خودشون با شوهرشون هیچ مشکلی ندارن و میتونن بگن خانواده متکامل هستند ولی پای مادرشوهرشون به خونشون باز میشه فکر طلاق به سرشون میزنه
بله ....
خیلی کم پیش میاد یه خانمی از مادرشوهرش تیکه ای،کنایه ای ،حرف درشتی نشنیده باشه
یه سری از خانم ها هستن که فقط منتظرن مادر شوهر حرفی بزنه آنچنان جوابی میدن که رابطه خراب و به هم ریخته و گیس و گیس کشی میشه
یه عده از خانم ها هم هستن که زبون ندارن و هر چی بهشون بگن هیچی نمیگن و میسوزن و میسازن
اما یه عده خانم هستند که خیلی بزرگ اندیشانه فکر میکنن ،اصلا به روی مبارکشون نمیارن که تو چی گفتی!!!
بعد از اون طرف محبت هم میکنن
شاید خیلی ها دوست داشته باشن تو دسته سوم قرار بگیرن
ولی میگن ما خودمون رو هم به اون راه میزنیم و محبت هم میکنیم ولی اونها زبونشون دراز تر میشه و فکر میکنن (بلانسبت همه)با خَر طرفن
بیشتر تو سری خور میشیم اینجوری و نمی تونیم بعد ها جوابی بهشون بدیم
خب بله،باید تمام جوانب رو در نظر بگیریم،عده ای هم جوابشون رو ندی بدتر میکنن و دور بر میدارن
ولی نه دسته اول کار درستی میکنه و نه دوم که خیلی مظلوم نشسته و حقشو نمی گیره و نه دست سوم که منو یاد این ضرب المثل میندازه که « خوبی که از حد بگذرد/ ابله خیال بد کند و یا میگن لطف مکرر حق مسلم می شه
حالا کاری نداریم 😁 حرف زیاده
اینکه چه کاری می تونید انجام بدین تا مشکل مادرشوهر رو حل کنید رو در قسمت بعدی میگن
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از
#خانمها_بدانند
بعضی از خانومها خیلی با سیاست کارشونو پیش میبرن
یکی از ویژگی این خانم ها لحن و ادبیاتیه که دارن
انقدر حساب شده و دقیق حرف میزنن و اظهار نظر میکنن که همه یه حساب ویژه ای روشون باز میکنن
این خانم ها وقتی لباسشون کهنه میشه
اینجوری میگن👇🏻
گلم،لباسام تکراری شده،دلم میخواد برای عشقم لباس جدید بپوشم😍
و یه سری از خانم های بی سیاست اینجوری میگن👇🏻
همه لباسام رنگ و رو رفته و پاره شده،تو هم که اصلا اهمیت نمیدی.خجالت باید بکشی😕
واقعا کدومش بهتر جواب میگیره و شوهرش رو عاشق تر می کنه
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از
#خانمها_بدانند
خانم عزیز
میدونم دلت پره. میدونم از خانواده شوهرت ناراحتی. میدونم بهت تیکه میندازن یا شاید گاهی حرف ناجوری بزنن. میدونم گاهی دخالت میکنن
ولی اینا دلیل نمیشه جلوی شوهرت خانواده شو با الفاظ بد صدا کنی😒
همون طور که درباره خانواده خودت اینو نمی پسندی اونم این کار شما رو دوس نداره.
به شوهرتون مشکلاتتونو با خانواده ش بگین ولی اونا رو با کلمه های زشت صدا نکنین. ♀
اینکار شروع یه دعوای خانوادگی میشه و هرچند شما فقط قصد داشتین اروم بشین ولی شوهرتون گارد میگیره و همه چی بهم میریزه.
پس حتی موقع ناراحتی مواظب باشین حرفی که میزنین توهین توش نباشه.
در شان شخصیت خودتون حرف بزنین😘😘
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#دخترشینا
#قسمت_سی_ششم_(پایانی)
#قسمت_پایانی
آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچه هایم اشک ریختم.
از درون مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود. همسایه ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابه پایم گریه کردند. نمی توانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ می کشید. همسایه ها زهرا و سمیه را بردند.
فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: «صمد را آورده اند سپاه.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوت ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور، کنارم ایستاده بود. گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.» آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن ها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.»
برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود.
نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.»
پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم. گمش می کردیم. یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.»
راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می خواستم بعد از نه سال، حرف های دلم را بزنم. می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب ها و روزها از دوری اش اشک ریختم. می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.
به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم.
.
دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی گردد.»
صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود.
جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.»
کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود. بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.»
می خندید و دندان های سفیدش برق می زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند.
دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق.
کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می آمدند. از خاطراتشان با صمد می گفتند. هیچ کس را نمی دیدم. هیچ صدایی نمی شنیدم. باورم نمی شد صمد من آن کسی باشد که آن ها می گفتند. دلم می خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم.
بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه ما شد.
اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم.
آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی روی لباس بابایشان می کشیدند. پیراهن بابا را بو می کردند. می بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود.
بچه ها صدایش را می شنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.»
گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می گفت: «قدم! زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند.
دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم...»
تقدیم به روح آسمانی سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر و همسر نجیب و صبورش قدم خیر محمدی کنعان.
تقدیم به فرزندان گرانقدر شهید که این تلاش، سپاسی است اندک، از بسیار گذشت و مهربانی ایشان.
پایان
مقدمه
گفتم من زندگی این زن را می نویسم. تصمیمم را گرفته بودم. تلفن زدم. خودت گوشی را برداشتی. منتظر بودم با یک زن پرسن و سال حرف بزنم. باورم نمی شد. صدایت چقدر جوان بود. فکر کردم شاید دخترت باشد. گفتم: «می خواهم با خانم حاج ستار صحبت کنم.» خندیدی و گفتی: «خودم هستم!»
شرح حالت را شنیده بودم، پنج تا بچه قد و نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی؛ با چه مشقتی، با چه مرارتی!
گفتم خودش است، من زندگی این زن را می نویسم و همه چیز درست شد. گفتی: «من اهل مصاحبه و گفت وگو نیستم.» اما قرار اولین جلسه را گذاشتی. حالا کِی بود، اول اردیبهشت سال 1388.
فصل گوجه سبز بود. می آمدم خانه ات؛ می نشستم روبه رویت. ام. پی. تری را روشن می کردم. برایم می گفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکی ات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ ـ که این دو در هم آمیخته بودند. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانة کوچکت، روی شانه های نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدم خیر محمدی کنعان. و هیچ کس این را نفهمید.
تو می گفتی و من می شنیدم. می خندیدی و می خندیدم. می گریستی و گریه می کردم. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزه هایت می رسی. دست آخر گفتی: «نمی خواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحال تر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبه ها.
قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت.
تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آب میوه. حالا کِی بود، دهم دی ماه 1388. دیدم افتاده ای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم می کردی و مرا نمی شناختی. باورم نمی شد، گفتم: «دورت بگردم، قدم خیر! منم، ضرابی زاده. یادت می آید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف می کردی و من گوجه سبز می خوردم. ترشی گوجه ها را بهانه می کردم و چشم هایم را می بستم تا تو اشک هایم را نبینی. آخر نیامده بودم درددل و غصه هایت را تازه کنم.»
می گفتی: «خوشحالی ام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبه رویم تا غصة تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصه هایی که به هیچ کس نگفته ام.» می گفتی: «وقتی با شما از حاجی می گویم، تازه یادم می آید چقدر
.
دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دلِ سیر ندیدمش. هیچ وقت مثل زن و شوهرهای دیگر پیش هم نبودیم. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. باور کنید توی این هشت سال، چند ماه پشت سر هم پیش هم نبودیم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچه هایم همیشه بهانه اش را می گرفتند؛ چه آن وقت هایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. می گفتند مامان، همه بابا هایشان می آید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! می گفتم مامان که دارید. پنج تا بچه را می انداختم پشت سرم، می رفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود. ظهر که می شد، پنج نفری می رفتیم دنبال خدیجه، او را از مدرسه می آوردیم و شش نفری می رفتیم و معصومه را می رساندیم مدرسه. و عصر دوباره این قصه تکرار می شد و روزهای بعد و بعد و بعد...»
اشک می ریختم، وقتی ماجرای روزهای برفی و پاروی پشت بام و حیاط را برایم تعریف می کردی.
ای دوست نازنینم! بچه هایت را بزرگ کردی. تنها پسرت را زن دادی، دخترها را به خانة بخت فرستادی. نگران این آخری بودی!
بلند شو. قصه ات هنوز تمام نشده. ام. پی. تری را روشن کرده ام. چرا حرف نمی زنی؟! چرا این طور تهی نگاهم می کنی؟!
دخترهایت دارند برایت گریه می کنند. می گویند: «تازه فهمیدیم مامان این چند سال مریض بوده و به خاطر ما چیزی نمی گفته. می ترسیده ما ناراحت بشویم. می گفت شما تازه دارید نفس راحت می کشید و مثل بقیه زندگی می کنید. نمی خواهم به خاطر ناخوشی من خوشی هایتان به هم بریزد.» خواهرت می گوید: «این بیماری لعنتی...»
نه، نه نمی خواهم کسی جز قدم خیر حرف بزند. قدم جان! این طوری قبول نیست. باید قصة زندگی ات را تمام کنی. همه چیز را درباره حاجی گفتی. حالا که نوبت قصة صبوری و شجاعت و حوصله و فداکاری های خودت رسیده، این طور مریض شده ای و سکوت کرده ای. چرا من را نمی شناسی؟! بلند شو، این قصه باید گفته شود. بلند شو، ام. پی. تری را روشن کرده ام. روبه رویت نشسته ام. این طور تهی به من نگاه نکن!
بهناز ضرابی زاده
تابستان/ 1390
نام: قدم خیر محمدی کنعان
تولد: 17 /2/1341، روستای قایش، رزن همدان
ازدواج: 13/8/1356
وفات: 17/10/1388
نام: حاج ستار ابراهیمی هژیر (فرمانده گردان 155 لشکر انصارالحسین(ع))
تولد: 11/8/1335، روستای قایش، رزن همدان
شهادت: 12/12/1365، شلمچه (عملیات کربلای پنج)
هدایت شده از
#لیست_رمان
#دخترشینا
#قسمت_اول👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11697
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11804
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11896
#قسمت_پنجم👇(قسمت پنجم هست ولی ب اشتباه بالای صفحه رمان قسمت ششم تایپ شده
ترتیب صفحه درسته دوستان)
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11968
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12170
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12265
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12334
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12425
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12484
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12619
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12713
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12972
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13078
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/zoje_behesht
i/13155
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13217
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13422
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13512
#فسمت_نوزدهم
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️#لیست_رمان
#دخترشینا
#قسمت_اول👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11697
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11804
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11896
#قسمت_پنجم👇(قسمت پنجم هست ولی ب اشتباه بالای صفحه رمان قسمت ششم تایپ شده
ترتیب صفحه درسته دوستان)
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11968
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12170
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12265
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12334
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12425
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12484
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12619
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12713
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12972
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13078
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13155
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13217
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13422
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13512
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13664
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13756
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13825
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13919
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14016
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14168
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14245
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14343
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14421
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14481
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14625
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14697
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14766
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14836
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14922
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/15001
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/15086
#قسمت_سی_ششم_(پایانی)
#قسمت_پایان
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝