eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
939 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
150 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
📌آغاز عضوگیری دوازدهمین کلاس خصوصی نویسندگی شهریه: هرسه ماه ۵۰ هزار تومن آیدی ثبت نام 👇 @Yamahdy_Adrekny ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
_بسمه النور. داغ بر دل‌ها نشسته اینِ برگ، این یادِ کوچک و زبر و زرنگ، زود رفتی واقفی استاد من، بی تو باریده غم و برف و تگرگ. با نهایت تاسف و تاثر و تفکر و تعقل، جزئیات مراسم چهلم برگ اعظم و برگ کوچک باغ انار را به باغ‌های اطراف می‌رسانیم. زمان مراسم فردا عصر تا خاموشی ستاره‌ها. مکان از سر مزار تا باغ انار. به صرف خرما و آش و آب انار و باقالی پلو با ماهیچه. باشد که با حضورتان، موجب تسلی خاطر بازماندگان و شادی روح برگ‌های از دست رفته شوید. از طرف تشکیلات باغ انار. احف در انتقاد از متنِ کارت پستال گفت: _یعنی چی تا خاموشی ستاره‌ها؟ مگه عروسیه؟! بانو شبنم حرف احف را تایید کرد و گفت: _دقیقاً. اصلاً می‌دونید کِی ستاره‌ها خاموش میشن؟ دم دَمای اذان صبح. اینجوری باید سحری هم بهشون بدیم. بانو ایرجی دستی به صورتش کشید و با کلافگی گفت: _شبنمی جان، تا خاموشی ستاره‌ها یه اصطلاحه. وگرنه بعد خوردن شام، رسماً مراسم تموم میشه و همه‌ی مهمونا رفع زحمت می‌کنن. بانو شبنم شانه‌هایش را بالا انداخت که استاد مجاهد گفت: _همین متن خوبه. فقط زیرش لوگوی باغ انار رو بزنید و بعدش بین باغای اطراف پخش کنید. در ضمن راجع به چهلم، کسی دیگه نظری نداره؟ هیچکس حرفی نزد که استاد مجاهد ادامه داد: _خب مراسم چهلم هم برنامه‌ریزی شد. ان‌شاءالله همگی وظایفمون رو به نحو احسن انجام می‌دیم تا روح برگای از دست رفتمون شاد بشه. در آخر برای سلامتی خودتون و خانوادتون، صلوات بلندی ختم کنید. همگی صلواتی فرستادند که بانو احد گفت: _در ضمن بهترین مونولوگ و عکسا از مراسم چهلم، وارد مجله‌ی رب انار که قراره عید فطر منتشر بشه، میشه. پس تلاش خودتون برای این دو مورد بیشتر کنید. همگی سرهایشان را به نشانه‌ی فهمیدن تکان دادند و بالاخره پس از گذشت یک روز، مراسم چهلم فرا رسید. همه‌ی اعضا، لباس‌های مخصوص عزایشان که مشکی رنگ بود را پوشیده بودند و به نوبت، وارد یک اتاق می‌شدند. اتاقی که بانو اسکوئیان در آن حضور داشت و لباس و نحوه‌ی پوشش اعضا را نقد می‌کرد. مثلاً می‌گفت: _تو پیرهنت رو بذاری توی شلوارت، بیشتر بهت میاد. یا تو، کفش پاشنه بلند با چادر نمیاد. یا کفش پاشنه کوتاه بپوش، یا چادرت رو بذار کنار. و این‌گونه بود که بانو اسکوئیان، علاوه بر نقدِ متن، در نقد لباس و پوشش هم صاحب تخصص شد. آن طرف باغ، همه‌ی‌ بانوان در آشپزخانه مشغول بودند. بانو شبنم آش رشته و باقالی پلو با ماهیچه را بار گذاشته و زیرش را کم کرده بود. بقیه‌ی بانوان برای افطار، زولبیا و بامیه و خرماها را داخل دیس‌های استیل کوچک چیده بودند. بانوان نوجوان نیز کنار هم نشسته بودند و لای برگ‌های سبزِ باغ، یک عدد قرص تقویتی ریشه می‌گذاشتند و با نظم و ترتیب داخل دیس بزرگی می‌چیدند. هرکس گوشه‌ای از کار را گرفته بود که استاد ابراهیمی و بانو سیاه تیری اعلام کردند که وقت حرکت است. مردان سوار اسنپ استاد ابراهیمی و بانوان هم، سوار وَنِ بانو سیاه تیری شدند. البته استاد حیدر، زودتر از بقیه از باغ خارج شده بود تا امنیت مسیر را بررسی و خطرات احتمالی را از بین ببرد. بانو شبنم دختر کوچکش را هم با خود آورده بود که بانو سیاه تیری گفت: _این بچه رو دیگه واسه چی آوردی؟ می‌ذاشتی پیش شوهرت بمونه دیگه. بانو شبنم پاسخ داد: _بابا شوهرم از هند برگشته، خستَس. همون سه تا بچه‌ی دیگم هم که پیشش گذاشتم، ریسک بالایی کردم. _خب این یکی هم می‌ذاشتی پیش اون سه تا دیگه. چی میشد مگه؟ _بابا اون سه‌تا بی سر و صدائَن؛ ولی این یکی فقط وَنگ می‌زنه. شوهرم هم حوصله‌ی بچه‌ی وَنگ زَن رو نداره. بانو هاشمی لب و لوچه‌اش را کَج کرد و با ادا و اطوار گفت: _واه واه واه! زن هم اینقدر شوهر ذلیل؟! همگی زدند زیر خنده که دخترمحی با جوزدگیِ کامل دستانش را بالا برد و همزمان با سینه زدن گفت: _کربلا، کربلا، ما داریم می‌آییم. بانو ایرجی یک دانه به پیشانی‌اش زد و به دخترمحی گفت: _بابا داریم می‌ریم سر مزار، نه دفاع مقدس. دخترمحی از سینه زدن دست کشید که بانو رجایی گفت: _دوستان توی شبکه‌های اجتماعی کمپینی به نام "انتقام برگی" راه انداختم که خوشحال میشم حمایتم کنید. شعار این کمپین هم اینه که "ما تا انتقام ذره ذره فتوسنتزهای وجودی استاد را نگیریم، آروم نمی‌گِگیریم." همگی گوشی‌هایشان را در آوردند و از کمپین بانو رجایی حمایت کردند که ناگهان وَن تکان شدیدی خورد و همه‌ی بانوان تا ضربه‌ی مغزی پیش رفتند که بانو سیاه تیری با عصبانیت گفت: _این آقا صلاحیت مرکب رو هم نداره، چه برسه به پراید! سپس یک دفترچه‌ی کوچک از داشبورد وَنَش در آورد و از روی آن خواند: _طبق ماده‌ی دو، تبصره‌ی چهار آیین‌نامه‌ی راهنمایی و رانندگی، این الان باید دویست هزار تومن جریمه‌ی نقدی بشه. دخترمحی که آرزوی وکیل شدن دارد، حرف‌های بانو سیاه تیری را یادداشت کرد و گفت: _ببخشید میشه نَرِش هم بگید...؟
ابروهای بانو سیاه تیری بالا رفت که دخترمحی ادامه داد: _آخه ماده‌ی دو رو گفتید؛ به خاطر همین می‌خوام نَرِ دو رو هم بگید که یادداشت کنم. بانو سیاه‌تیری با خشونت گفت: _گوشیم کو؟ می‌خوام زنگ بزنم به پلیس. دخترمحی از ترس قرمز شد و با صدایی لرزان گفت: _به خدا منظوری نداشتم بانوی من. زندان واسه من خیلی زوده. من هزارتا آرزو دارم که هنوز به هیچکدومشون نرسیدم. توروخدا بهم رحم کن. بانو سیاه تیری با غرولند گفت: _چی داری میگی واسه خودت؟ بابا من واسه این پرایدیه می‌خوام زنگ بزنم پلیس. دخترمحی نفس عمیقی کشید که بانو سیاه تیری خطاب به بانو احد گفت: _احد گوشیم دست توئه؟ بانو احد با کلافگی پاسخ داد: _چرا همتون فکر می‌کنید همه‌چی دست منه؟ بانو سیاه تیری بدون توجه به حرف بانو احد گفت: _بابا به خدا من طاقت دیدن نقض قانون رو ندارم. سپس قلبش را گرفت و ادامه داد: _آخ! قسمت حقوق بشر قلبم داره تیر می‌کشه. بانو شبنم که یک بسته بادام زمینی با طعم سرکه نمکی را تمام کرده بود، گفت: _اینقدر حرص نخور وکیل جان. آخه وَنِ به این بزرگی، چرا باید به خاطر پرایدِ به این کوچیکی تعادلش رو از دست بده؟ بانو ایرجی حرف بانو شبنم را تایید کرد و گفت: _دقیقاً. مثل این می‌مونه که یه ملخ، با نیش یه پشه بمیره. بانو سیاه تیری پس از نصیحت اعضا کمی آرام گرفت که دختر دو ساله‌ی بانو شبنم گفت: _مامان من مُزاجات و تصبره می‌خوام. بانو شبنم دستی به سر دخترش کشید و گفت: _باشه مامان. به بابات میگم این‌دفعه که رفت هند، هم برات مجازات بیاره، هم تبصره. پس از چند رفت و برگشت توسط استاد ابراهیمی و بانو سیاه‌ تیری، همه‌ی باغ اناری‌ها به مزار منتقل شدند. سپس بانوان خرما و حلوای سِلفون کشیده را روی سنگ قبر گذاشتند. البته فقط به عنوان مدل؛ چرا که همگی روزه هستند و قرار است این خرما و حلوا، موقع افطار بین مهمانان پخش بشود. بانو احد به همراه استاد موسوی نیز، قبری را از قبل خریده بودند. دو قبر کنار هم که در یکی از آن‌ها مرحوم استاد واقفی و در دیگری مرحوم یاد دفن شده بودند. البته این قبر امکانات ویژه‌ای هم داشت. مثلاً سنگ قبرش از سنگ معدن کرمان بود که با رگه‌هایی از طلا تزئین شده بود و یک روکش نانو برای نگهداری عطر گلاب تا دَه روز را هم داشت. همچنین سنگ قبر مجهز به اشعه‌ی دور کننده‌ی موجودات موذی مثل مورچه و سوسک هم بود. روی سنگ قبر استاد واقفی نوشته شده بود: _مرحوم برگ اعظم، فرزند برگ اکبر. طلوع: شب یلدا، غروب: روز ملی فناوری هسته‌ای. روی سنگ قبر یاد هم نوشته شده بود: _مرحوم یاد، فرزند تصور. طلوع: شبِ سیزده‌ بدر، غروب: روز ملی فناوری هسته‌ای. احف بعد از خواندن متنِ سنگ قبر استاد واقفی، بغضش ترکید و با اشک گفت: _این طلوع و غروب چی میگه دیگه؟ مگه استاد خورشید بود؟ بانو نسل خاتم جواب داد: _آری. استاد خورشیدی بود که به کل کهکشان راه شیری نور می‌داد. ضجّه‌های احف بلندتر شده بود که بانو هاشمی پرسید: _مگه پیکر استاد واقفی و یاد پیدا شده که براشون قبر خریدید؟ بانو احد جواب داد: _نه خب، ولی مجبور بودیم براشون بخریم که یه قبری واسه فاتحه خوندن داشته باشیم. _خب الان داخل این قبرا کیا خوابیدن؟ بانو احد دهانش را نزدیک گوش بانو هاشمی کرد و گفت: _چون جنازه‌ای نداشتیم، توی قبر یاد یه برگ خیلی کوچیک گذاشتیم. واسه استاد هم برگ بزرگ پیدا نکردیم. به خاطر همین مجبور شدیم چندتا برگ کوچیک رو با چسب یک دو سه به هم بچسبونیم و بذاریم توی قبرش. چون کسی نمی‌دونه، لطفاً شما هم صداش رو در نیار. احف که گوش‌هایش تیز بود، صحبت‌های بانو احد را شنید و با صدایی بلند گفت: _حدسم درست بود. این قبری که من دارم براش گریه می‌کنم، توش مُرده نیست. خدایا ذلت تا کِی؟ همه‌ی اعضا و مهمانان دور قبر حلقه زده بودند و با یک عینک دودی بر صورت، زیرلب پیس پیس می‌کردند و فاتحه می‌فرستادند. بانو کمال‌الدینی از آبغوره گرفتن حضار عکس می‌گرفت و با هشتگِ "نه به آبغوره، فقط آبلیمو" آن‌ها را داخل کانال عکس‌های خام با کیفیت می‌گذاشت. بانو نسل خاتم و سلاله‌ی زهرا نیز چهره‌های حضار را نگاه می‌کردند و مونولوگ‌هایی که به ذهنشان می‌رسید را داخل کاغذ یادداشت می‌کردند تا در اسرع وقت، آن‌ها را داخل کانال محتوا برای هورسا بگذارند. بانو شبنم هم یک چشمش اشک بود و چشم دیگرش به خرما و حلواهایی که نمی‌توانست بهشان دست بزند. همچنان مهمانان در حال پیس پیس کردن و اشک تمساح ریختن بودند که دخترمحی گوشه‌ای از قبرستان را اِشغال کرده و بساط واو فروشی‌اش را به راه انداخته بود. وی برای اینکه مشتری جمع کند، با صدایی بلند می‌گفت: _بیا اینور مَزار، واو دارم، واو. بیا بخر که ان‌شاءالله عاقبت بخیر بشی. بیا بخر که نویسندش جَوون‌مرگ شد. بیا بخر که دو طفلان عِمران گشنه نخوابن. بیا بخر که ارزون میدم. بیا بخر که تخفیف ماه رمضونی پاش خورده...
یانور ✨ێاٰࢪاٰݩِ إݩقِݪآبْۍِ قْاٰبُ ۆ تَصٰۆیّࢪ ✨ یاقوت ها در دل انارند. گرافیست ها، خوشنویس ها،نقاش ها،عکاسها،فیلم سازها...همه دانه های یاقوتی هستند که انار عشق را می سازند. ⬅️ کلاس ها و گروه های باغ یاقوت شامل : 🔺متن نگار ویژه 🔺ویدئونار/ساخت کلیپ 🔺انارهای خوش خط و خال/خوشنویسی 🔺باغچه فتوشاپ مقدماتی 🔺باغچه فتوشاپ پیشرفته 🔺انارهای باشخصیت/طراحی کاراکتر 🔺تدوینار / تدوین 🔺باغچه ادوبی ها 🔺طراحی مجله رب انار 🔺انار گرافیست نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/2117730369C3e312b8a21 نمایشگاهِ باغ🔻 @HOLLYYAGH 🔸وابسته به باغ انار
الحق و الانصاف هم مشتری‌های زیادی جمع شده بود. بانو نوجوان انقلابی نیز پشت دخل ایستاده و به دخترمحی کمک می‌کرد و مشتری‌ها را راه می‌انداخت. برای مثال یکی از مشتری‌ها پرسید: _ببخشید چرا اسم این کتاب واوه؟ بانو نوجوان انقلابی با خونسردی پاسخ داد: _تا اونجایی که من می‌دونم، مرحوم استاد واقفی که نویسنده‌ی این کتابه، وقتی بچه بود، مامانش بهش گفته "مام" صداش کنه؛ ولی زبون استاد نچرخیده بگه مام، گفته واو. بعد وقتی استاد بزرگ میشه، مامانش این خاطره رو واسش تعریف می‌کنه و استاد هم به خاطر همین، اسم کتابش رو واو می‌ذاره. مشتری سری تکان داد و گفت: _جالبه! هزینش چقدر میشه که تقدیم کنم؟ _هزینه‌ی اصلیش چهل هزار تومنه که با تخفیف ماه رمضونیِ باغ انار، میشه سی و نَه و پونصد. البته قابلی نداره. _سلامت باشید. فقط من پول نقد ندارم. شما کارت‌خون دارید؟ بانو نوجوان انقلابی، پس از کمی این دست و آن دست کردن جواب داد: _متاسفانه کارت‌خون نداریم. ولی شما می‌تونید شماره کارت احد رو بگیرید و مبلغ رو به ایشون واریز کنید. _کی؟ _احد. _کجاست ایشون؟ بانو نوجوان انقلابی با دست بانو احد را نشان داد و گفت: _اوناهاش. همون کسی که داره گلاب می‌ریزه روی سنگ قبر استاد واقفی. _متوجه شدم؛ ممنون. مشتری‌ها یکی پس از دیگری می‌آمدند و می‌رفتند. دو طفل استاد واقفی هم، در حالی که لباس محلیِ یزدی پوشیده و سربند "یا عِمران" به پیشانی‌شان بسته بودند، با هزار زور و التماس و اشک و آه، مشتری‌ها را راضی به خرید می‌کردند. اما دور مزار استاد و یاد غوغایی به پا بود. استاد مجاهد پس از کمی روضه خواندن، میکروفون را به استاد جعفریِ ندوشن داد و او پس از صاف کردن صدایش گفت: _اگه اجازه بدید، یه شعر کوتاه واسه استاد واقفی آماده کردم که براتون می‌خونم. استاد جعفری ندوشن یک کاغذ از جیبش در آورد و با صدای با مُصَمّایش خواند: _آهای یار قدیمی، آهای دوست صمیمی، چرا اینجوری رفتی، با این همه سردی. آهای برگ نمونه، آهای عِمرانِ خونه، اسمت چقدر قشنگه، مثل عمو پورنگه. همگی داشتند با شعر استاد جعفری ندوشن اشک می‌ریختند که استاد موسوی با هلی‌کوپترش، بیرون از قبرستان به زمین نشست و پس از چند دقیقه پیاده‌روی، خود را به سر مزار رساند. استاد موسوی چون مدیر گروه انارهای پرنده است، همیشه با هلی‌کوپترش به اینور و آنور می‌رود و استفاده از هرگونه وسیله‌ی نقلیه‌ی زمینی را به خود ممنوع کرده است. پس از آمدن استاد موسوی، استاد جعفری ندوشن میکروفون را به او داد و استاد موسوی پس از چند لحظه مکث گفت: _بسم الله الرحمن الرحیم. منم به نوبه‌ی خودم این ضایعه‌ی دردناک رو به همه تسلیت میگم. از بزرگواریِ و زرنگیِ این مرد هرچی بگم، کم گفتم. مثلاً ایشون اینقدر استیکر کارت من رو به همه داد که یهو گردش مالیِ حسابم زیاد شد و بانک فکر کرد که خیلی پولدارم. به خاطر همین یارانه‌ام رو قطع کردن، سهمیه‌ی بنزینم رو ندادن، خونه‌ام رو ازم گرفتن و به خاطر همین، خونوادم مقیم باغ انارهای پرنده شدن. استاد موسوی آهی کشید و ادامه داد: _در جمع من و عِمران مثل برادر بودیم. هیچکس به اندازه‌ی من به عِمران نزدیک نبود. عِمران جوون‌مرگ شد، ولی این آرزوی عِمران بود. منم از این بابت خیلی خوشحالم! چون آرزوی عِمران که شهادت بود، آرزوی منم بود. استاد موسوی دیگر طاقت نیاورد و دستش را گذاشت روی صورتش و بی‌صدا گریه کرد که استاد ابراهیمی میکروفون را از او گرفت و گفت: _قبل اینکه تشکیلات باغ انار رو درست کنه، بهم گفت بیا باغبان یکی از این باغا شو و به شاگردات آموزش نویسندگی بده. بهش گفتم من که چیز زیادی بلد نیستم. در ضمن خودم فعلاً مشغول یادگیری هستم. با اون لبخند قشنگش جواب داد برنامه‌ی ما سه سالَس. فعلاً سال اول به شاگردات تمرین نیم ساعت نوشتن و نیم ساعت خوندن بده، حالا سال‌های دوم و سوم خدا بزرگه. خدا رحمتش کنه. برنامش سه ساله بود، ولی شیش ماه نشده ما رو تنها گذاشت. پس از سخرانی اساتید، استاد مجاهد میکروفون را گرفت و گفت: __عِمران یعنی انسان، عِمران یعنی کیوان. عِمران یعنی مَرد، عِمران یعنی برگ. عِمران یعنی استاد، عِمران یعنی افتاد. عِمران یعنی دلسوز، عِمران یعنی اِگزوز. عِمران یعنی...برای شادی روح عِمران و عِمران‌ها صلوات بلندی ختم کنید. _الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. بعد از فرستادن صلوات، احف میکروفون را از استاد مجاهد گرفت و گفت: _برای رفیق عزیزم یاد، که سرنوشتش گره خورده بود به باد، و گاه‌گاهی می‌زد فریاد، و من دوستش داشتم خیلی زیاد، بفرستید فاتحه‌ای تا بشود روحش شاد. همگی فاتحه‌ای فرستادند که استاد مجاهد میکروفون را از احف پس گرفت و گفت: _خب خیلی ممنون از همه‌ی عزیزان که افتخار دادید و در مراسم چهلم بهترین استاد و شاگردش شرکت کردید. استاد مجاهد تک سرفه‌ای کرد و ادامه داد...
_ان‌شاءالله در باغ انار نیز افطار و شامی به شما مهمانان عزیز خواهیم داد تا برکاتش به روح آن دو مرحوم برسد. در ضمن وسیله‌ی ایاب و ذهاب فراهم نیست. چرا که خودمان به سختی و با چند رفت و برگشت به اینجا آمدیم. پس ان‌شاءالله خودتان وسیله‌ی نقلیه‌ای تهیه کنید و به باغ انار بیایید که قطعاً خوشحال خواهیم شد. همه‌ی مهمانان و اعضای باغ انار از قبرستان خارج و سوار ماشین‌هایشان شدند. اما در این میان، بانو مهدیه از بانوان نوجوان باغ انار، قبرستان را ترک نکرده بود. وی کنار سنگ قبر استاد واقفی زانو زده بود و با اشک می‌گفت: _استاد این دنیا که برام دعا نکردید، حداقل اون دنیا برام دعا کنید. به خدا گرفتارم. به خدا درد دارم. به خدا محتاج دُعام... بانو رایا و کمال‌الدینی که متوجه‌ی عدم حضور بانو مهدیه در وَنِ بانو سیاه تیری شده بودند، سریعاً خود را به قبرستان رساندند و بازوهای بانو مهدیه را گرفتند که بانو رایا گفت: _اینجا هم دست از سر استاد برنمی‌داری؟ بابا استاد به خاطر اینکه تو توی همه‌ی گروه‌ها می‌رفتی و می‌گفتی "من گرفتارم، برام دعا کنید" از این دنیا رفت. حداقل بذار اون دنیا از التماس دعاهای تو در امان باشه. بانو کمال‌الدینی نیز حرف بانو رایا را تایید کرد و دو نفری، بانو مهدیه را کِشان کِشان از قبرستان خارج و سوار وَنِ بانو سیاه تیری کردند. باغ انار با چراغ‌هایی رنگارنگ بر در و دیوار، رنگ و رویی تازه به خود گرفته بود و مراسم افطار و شام، شروع شده بود. بانو ریحانه و بانو سرباز فاطمی، جلوی در باغ ایستاده بودند و مهمانان مرد را با دستگاه ردیاب و مهمانان زن را با دست‌های خودشان، بازرسی بدنی می‌کردند. مثلاً بانو سرباز فاطمی پس از بازرسی بدنی یک مهمان، یک نایلون از جیب وی در آورد و گفت: _الان این نایلون چی میگه اینجا؟ مهمان پاسخ داد: _نمی‌دونم. من زبون نایلونا رو متوجه نمیشم. بانو سرباز فاطمی لبانش را گَزید و گفت: _منم زبونشون رو نمی‌دونم. ولی این رو می‌دونم که به خاطر آسیب به طبیعت، ورود هرگونه پلاستیک و نایلون به باغ ممنوعه و با متخلفین برخورد قانونی میشه. _مثلاً چه برخوردی؟ _مثلاً دو تا فلفل قرمزِ تند میندازیم توی دهنش. مهمان بی‌نوا آب دهانش را قورت داد که بانو سرباز فاطمی ادامه داد: _اصلاً بگو ببینم، واسه چی با خودت پلاستیک آوردی؟ _به خاطر اینکه مامانم بهم گفت سحری واسه فردا نداریم. امشب برو باغ انار هم افطارت رو بکن، هم واسه سحری خوردنی جمع کن. بانو سرباز فاطمی دستی به صورتش کشید و سپس آسمان را نگاه کرد و گفت: _خدایا، پس امام زمان کِی ظهور می‌کنه که دیگه شاهد فقر و بدبختی نباشیم؟ مهمانان یکی پس از دیگری وارد باغ می‌شدند و دور میزهای گرد، روی صندلی می‌نشستند. مهمانان مرد در باغ انار و مهمانان زن در ناربانو. در آشپزخانه نیز همگی مشغول آماده کردن افطار بودند که اذان مغرب به افق باغ انار به گوش رسید. پس استاد مجاهد از طریق میکروفون اعلام کرد: _زودتر وضو بگیرید که نماز رو به جماعت بخونیم. احف که شکمش را از گرسنگی گرفته بود، گفت: _استاد بذارید اول افطار کنیم. باور کنید نماز دیر نمیشه. استاد مجاهد با لحنی آرام پاسخ داد: _اتفاقاً افطاره که دیر نمیشه. در ضمن می‌دونی ثواب نماز قبل از افطار چقدره؟ _استاد من واسه خودم که نمیگم؛ واسه مهمونا میگم. اگه مهمونا به موقع افطار نکنن و خدایی نکرده یه اتفاقی براشون بیفته، خونِشون پای شماست‌ها. _نترس احف. خدا وقتی قوت چندین ساعت روزه گرفتن رو به آدم میده، قطعاً قوت پنج دقیقه زمان واسه نماز خوندنِ قبل افطار رو هم بهش میده. پس تو هم بهتره به جای بهونه تراشی، بیای وضوت رو بگیری. احف بار دیگر ناکام ماند و تصمیم گرفت به حرف استاد مجاهد عمل کند. پس از خواندن نماز جماعت مغرب و عشاء، بانوان سریع بلند شدند و به آشپزخانه رفتند. بانو احد خطاب به بانوان نوجوان گفت: _سریع پنیر و سبزی و زولبیا و بامیه و خرما و حلوا رو ببرید و روی میزا بچینید. سپس به بانو شبنم گفت: _شبنمی، یه ربع دیگه میام آش رشته رو بِکِشم. نیام ببینم از آش فقط رشته‌هاش مونده‌ها. بانو شبنم یک "خیالت راحت" گفت که بانو احد به بانو نورا گفت: _نورا جان، شما هم اینجا بمونید و مواظب بانو شبنم باشید که به غذاها ناخونک نزنه. در ضمن اگه احیاناً دست از پا خطا کرد، با این تنفگ آبپاش، کله‌ی بچه‌ی توی شکمش رو نشونه بگیرید. بانو نورا چشمی گفت و تفنگ آبپاش را از بانو احد گرفت. بانو احد نیز، همراه بقیه‌ی بانوان به ناربانو رفت تا از مهمانان پذیرایی کند. پس از رفتن بانو احد، بانو شبنم که داشت با گوشی‌اش وَر می‌رفت، چند عدد خرما و بامیه داخل دهانش گذاشت و خطاب به بانو نورا گفت: _نورا جان، این داستان جدید رو می‌خونی؟ بانو نورا پاسخ داد: _کدوم داستان؟ _همین داستانِ غارغار که کانال باغ انار، از اول ماه رمضون داره پخشش می‌کنه...
📌 پنجمین کارگاه سال ۱۴۰۰ ⏳چهارشنبه ۱ اردیبهشت (امروز) باغبان گرامی ایرجی ⤵️ نماد 💯به وقت 22:00 نشانی ناربانو🔻 @Yamahdy_Adrekny نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 
http://skyroom.online/ch/shahrestanadab/mahafel دوستان حتما با مرورگر کروم آپدیت شده بیایید. 🌹
بانو نورا چشم‌هایش را ریز کرد _آره، دنبال می‌کنم. چطور مگه؟ بانو شبنم جواب داد: _همین الان پارت جدیدش رو گذاشتن. چشمان بانو نورا برقی زد و خواست گوشی‌اش را از کیفش در بیاورد که ناگهان به یاد ماموریتش افتاد که بانو احد به او سپرده بود. به خاطر همین از خواندن پارت جدید غارغار منصرف شد. تفنگ آب‌پاش‌اش را محکم‌تر از قبل گرفت. بانو شبنم که متوجه قضیه شده بود، پوزخندی زد و گفت: _نترس نورا جان. من قصد ناخونک زدن به غذاها رو ندارم. بانو نورا پس از کمی مِن مِن کردن گفت: _راستش از اون بابت خیالم راحته؛ ولی مشکل اینجاست که عینکم رو نیاوردم. خودت که می‌دونی چی میگم. بانو شبنم هسته‌های خرما را داخل کف دستش انداخت و گفت: _آره دیگه. منظورت اینه که همه، مادربزرگا رو با عینک می‌شناسن و شما هم یه مادربزرگی. بانو نورا سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد که بانو شبنم ادامه داد: _ولی اینکه غصه نداره. امشب عینک خودم رو بهت میدم که از پارت جدید عقب نمونی. ته دل بانو نورا کمی قرص شد و گفت: _ممنون. ولی مگه تو عینک می‌زنی؟ بانو شبنم در حالی که داشت عینکش را از کیفش در می‌آورد، جواب داد: _بیشتر موقع سبزی پاک کردن استفاده می‌کنم. پس از لحظاتی، بانو نورا عینک بانو شبنم را گرفت و به صورتش زد. سپس گوشی‌اش را از کیفش در آورد و مشغول خواندن پارت جدید غارغار شد. مراسم افطار در حال برگزاری بود. مهمانان از هر چیز خوردنی‌ای که روی میز بود، نمی‌گذشتند و آن‌ها را به سمت معده‌ها هدایت می‌کردند. بانو احد پذیرایی بانوان باغ انار را نظاره می‌کرد که دخترمحی جلو آمد و دستش را به طرف بانو احد دراز کرد و گفت: _بفرمایید. اینم پولای حاصل از فروش واو. امر دیگه‌ای ندارید؟ بانو احد لبخندی زد و گفت: _ممنون. راستی استاد حیدر رو ندیدین؟ _آخرین باری که دیدمش سر مزار بود. بهشون هم گفتم بیایید با ماشین بریم باغ، ولی جواب دادن می‌خوان پیاده بیان. احتمالاً تا شام می‌رسن؛ نگران نباشید. _طفلک دهنِ روزه. _کار دیگه‌ای با من ندارید؟ بانو احد جواب داد: _چرا؛ یه سر برو باغ انار، از احف فلش قرآن رو بگیر و بیار که بذاریم بخونه؛ ناسلامتی چهلمه. دخترمحی چشمی گفت. پس از دقایقی، به باغ انار رسید و احف را صدا زد: _دینگ، دینگ، دینگ. جناب احف، به ورودی باغ انار. جناب احف، به ورودی باغ انار. پس از چند بار تکرار کردن، بالاخره سر و کله‌ی احف پیدا شد. وی در حالی که دهانش تا خرخره پر بود، گفت: _کاری داشتین؟ دخترمحی جواب داد: _فلش قرآن لطفاً. احف دستانش را با دستمال کاغذی پاک کرد و فلش را از جیبش در آورد و به طرف دخترمحی گرفت. سپس محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت: _بفرمایید. فلش قرآن با صدای استاد عبدالباسط، خدمت شما. _غلوش ندارید؟ _متاسفانه غلوش تموم کردیم. دخترمحی یک لبخند مصنوعی تحویل احف داد و با فلش، به سمت جناب سپهر و بلندگوهای باغ انار رفت. سپس فلش را به جناب سپهر داد؛ او هم فلش را به سیستم وصل کرد که این آهنگ از بلندگوها پخش شد: _عاشق و در به درم، تویی قرص قمرم، زده امشب به سرم، که دلت رو ببرم. تویی طناز دلم، مَحرمِ راز دلم، بس که دل بردی ازم، دلبر و ناز دلم. دخترمحی با لب و لوچه‌ای آویزان گفت: _این عبدالباسطه یا بهنام بانی؟ جناب سپهر هم تعجب کرده بود و همه‌ی مهمانان به بلندگوها خیره شده بودند که احف به سرعت خود را به دخترمحی رساند و گفت: _ببخشید. ما قبل ماه رمضون یه عروسی داشتیم و این فلش مربوط به اونه. سپس یک فلش دیگر به سمت دخترمحی گرفت و گفت: _بفرمایید. این دیگه فلش قرآنه. دخترمحی بدون هیچ حرف و توجهی، باغ انار را ترک کرد که جناب سپهر فلش آهنگ را به احف داد و فلش قرآن را از او گرفت و به سیستم وصل کرد. صدای استاد عبدالباسط از بلندگوها پخش شد. بعد از چند دقیقه، بانو احد و بقیه‌ی بانوان به آشپزخانه رفتند تا بساط آش رشته را فراهم کنند. بانو شبنم و بانو نورا در حال ور رفتن با گوشی‌هایشان بودند که بانو احد وارد شد و مستقیم سر دیگِ آش رفت. سپس یکی یکی کاسه‌ها را از بانو ایرجی گرفت تا داخل آن‌ها آش بریزد. پس از لحظاتی، رنگ بانو احد قرمز شد که بانو ایرجی علت آن را پرسید: _چیشد احد؟ چرا رنگ عوض کردی؟ بانو احد در حالی که داشت با ملاقه آش را به هم می‌زد، با صدایی لرزان پاسخ داد: _چرا این آش نخود و لوبیا نداره؟ بانو ایرجی گفت: _خب شاید نریختی توش. _چرا بابا. همش رو خودم ریختم. سپس بانو احد زیرچشمی به بانو شبنم نگاه کرد و گفت: _کارِ توئه شبنمی. مگه نه؟ بانو شبنم به آرامی گوشی‌اش را خاموش کرد و دستش را روی شکمش گذاشت و پس از کمی مِن مِن کردن جواب داد: _امروز ویار حبوبات داشتم. به خدا خیلی سعی کردم جلوم رو بگیرم، ولی نشد. پس از این حرفِ بانو شبنم، بانو احد فریاد بلندی کشید که بانو شبنم پا به فرار گذاشت و بانو احد هم با عصبانیت به دنبالش رفت...
پس از رفتن بانو احد، بانو ایرجی پوفی کشید و گفت: _اینم از آش چهلم که کنسل شد. سپس نگاهی به بانو نورا که همچنان مشغول خواندن پارت جدید غارغار بود انداخت و گفت: _نورا جان، مگه شما مسئول مواظبت از شبنمی نبودی؟ بانو نورا که سخت مشغول خواندن بود، دستش را به نشانه‌ی سکوت تکان داد و گفت: _هیس! دارم به نقطه‌ی اوج داستان می‌رسم. بانو ایرجی چشمانش را بست و از روی کلافگی دستی به صورتش کشید که بانو احد نفس‌زنان برگشت و گفت: _مثلاً بارداره، ولی مثل یوزپلنگ می‌دوئه. بانو ایرجی گفت: _نگرفتیش؟ بانو احد سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد و گفت: _دیگه آش فایده نداره؛ باید شام رو بِکِشیم. البته شما بیا برو به شبنمی یه قمقمه عرق نعنا بده بخوره. چون با این همه حبوباتی که خورده، منفجر شدن باغ انار دور از دسترس نیست. بانو ایرجی چشمی گفت و قمقمه‌ی عرق نعنا را از یخچال برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت. بانو احد نیز مشغول کشیدن باقالی پلو با ماهیچه شد. پس از افطار، بانوان مشغول پخش کردن شام بین مهمانان شدند. بانو اسکوئیان که در نقد لباس و نحوه‌ی پوشش متخصص شده بود، در نقد چگونگی بهتر غذا خوردن و بهتر نشستن هم با تجربه شده بود. به خاطر همین به یکی از مهمانان که لاغر اندام بود گفت: _سلام و عرض ادب. اجازه دارم چندتا نکته در رابطه با غذا خوردنتون بگم؟ مهمان لاغر اندام اجازه داد که بانو اسکوئیان گفت: _اشتهای خوبی دارید، احسنت. ولی برای شما که لاغر هستید، سالاد قبل غذا سفارش نمیشه. شما باید یا وسط غذا یا بعد از غذا سالاد میل کنید. متوجه شدید؟ مهمان لاغر اندام سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد که بانو اسکوئیان ادامه داد: _لاغریتون مانا ان‌شاءالله. یا به یک مهمان دیگر که قوز کرده بود گفت: _شما هم بهتره صاف بشینید. چون این حالت واسه ستون فقراتتون ضرر داره و به مرور زمان قوز در میارید. متوجه شدید؟ مهمان قوز کرده "بله‌ای" گفت که بانو اسکوئیان ادامه داد: _ستون فقراتتون پایدار ان‌شاءالله. بانو طَهورا، یکی از اعضای باغ انار نیز روی صندلی نشسته بود و به پاندای خانگی‌اش غذا می‌داد و می‌گفت: _بیا عشقم. بخور که جون بگیری. و بانو طَهورا بعد از خوردن هر قاشق غذا توسط پاندایش، لبخند ملیحی می‌زد و می‌گفت: _طَهورا قربونت بره نفسم. بانو اسکوئیان که این صحنه را دید، خطاب به بانو طَهورا گفت: _عزیزم باغ انار که جای پاندا نیست. می‌ذاشتی خونتون می‌موند دیگه. بانو طَهورا با خونسردی جواب داد: _اتفاقاً می‌خواستم بذارمش خونه؛ ولی خودش اصرار کرد که بیاد. تازه می‌گفت استاد توِ، استادِ منم هست. پس باید توی چهلمش شرکت کنم. بانو اسکوئیان شانه‌هایش را بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت. علی پارسائیان نیز که گارسون باغ انار بود، پیشبند زرشکی‌ای به کمرش بسته بود و با یک سینی روی دستش که روی آن نوشیدنی‌های مختلف بود، نزدیک میزهای مهمانان می‌شد و می‌گفت: _آب زرشک بدم، آب انار بدم، آب نور بدم، کدوم رو بدم؟ برخی از مهمانان شکم باره هم می‌گفتند: _همش رو بده. مراسم صرف شام به خوبی داشت پیش می‌رفت. ناربانو پر از جمعیت شده بود و جای سوزن انداختن نبود. به خاطر همین بانو احد از سر میز بلند شد و به سمت بانو رجایی رفت و گفت: _رجایی جان، به ریحانه و سرباز فاطمی بگو دیگه مهمون راه ندن. چون دیگه جایی برای نشستن نداریم. بانو رجایی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و بیسیم جیبی‌اش را جلوی دهانش گرفت و گفت: _از رجایی به ریحانه، از رجایی به ریحانه. _رجایی به گوشم. _ریحانه دیگه مهمون راه ندید. اینجا دیگه جای نفس کشیدن هم نداره. _شنیدم، تمام. مراسم صرف شام داشت به اتمام می‌رسید که صدای احف از بلندگوهای باغ به گوش رسید: _قابل توجه مهمانان عزیز. ما اینجا چندتا کتاب داریم که نویسنده‌هاشون از اعضای باغ انار هستن و من مسئول معرفی این کتابا به شماها هستم. اولین کتاب از بانو فرجام پوره که اسمش "فرشته‌ی کویر" هست. این کتاب به کسانی توصیه میشه که واقعاً آدم خوب و فرشته‌ای هستن و در ضمن از شیاطین بیزارن. این کتاب رو علاوه بر کویر، میشه در دشت و جنگل و دریا هم خوند. کتاب بعدی از خانوم ایرجیه که اسمش "آوارگی در پاریس" هست. این کتاب به کسانی توصیه میشه که قبلاً آواره بودن، الان آواره هستن و در آینده نیز آواره خواهند شد. در ضمن فقط مختص شهر پاریس نیست و آوارگان همه‌ی شهرا می‌تونن اون رو بخونن. کتاب بعدی از خانوم پاشاپوره که اسمش "بی تو پریشانم" هست. این کتاب اصولاً به افرادی که جسم و روحشون پریشونه توصیه میشه. البته با تو یا بی تو بودنش مهم نیست و همه‌ی افراد اعم از مجرد و متاهل، می‌تونن اون رو بخونن. بعد از معرفی کتاب‌ها توسط احف، بعضی از مهمانان بعد از خوردن شامشان، به غرفه‌ی کتاب باغ انار می‌رفتند و کتاب‌های موردنظرشان را با تخفیف یک درصد می‌خریدند...
کارگاه امشب لغو شد. جلسه جبرانی متعاقبا اعلام خواهد شد.
هدایت شده از سرچشمه نور
 هر هنرمند، می تواند کشورى را و بلکه دنیایى را پوشش بدهد با هنرِ خودش و ذهنیّت هایى را بسازد، هدایت هایى را براى افراد بیافریند، یا لذّتهاى روحى و معنوى را ببخشد به کسانى که اهل التذاذ به هنر هستند. https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca
هدایت شده از سرچشمه نور
یا الله 🔶️برگزاری بیست و سومین کنفرانس درسرچشمه نور 🔹️تحلیل قالب کتاب ریاح 🔸️زمان شروع: امشب ساعت ۲۲ منتظرتان هستیم. https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
📌آغاز عضوگیری دوازدهمین کلاس خصوصی نویسندگی شهریه: هرسه ماه ۵۰ هزار تومن آیدی ثبت نام 👇 @Yamahdy_Adrekny ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
📌ظرفیت در حال تکمیل پس از اتمام عضوگیری، تا مدت مدیدی پذیرش هنرجو و کلاس خصوصی نداریم. فرصت‌ها به سان ابر می‌گذرند..‌‌.⌛️
پس از خوردن شام توسط مهمانان، استاد مجاهد میکروفون را برداشت و گفت: _از همه‌ی عزیزان که لطف برگی کردند و به اینجا آمدند، کمال تشکر برگی را دارم و ان‌شاءالله در عزای برگ‌های اعظمتون و همچنین تاج‌گذاری برگ‌های کوچکتون جبران کنیم. در ضمن برای سلامتی خودتون و خانوادتون، صلواتی بلند ختم کنید. همگی صلواتی فرستادند و مهمانان فهمیدند که مراسم تمام شده و باید رفع زحمت کنند. البته مهمانان برای خروج از باغ انار هم، باید بازرسی بدنی می‌شدند. به خاطر همین، بانو ریحانه پس از بازرسی بدنی یک مهمان، یک موز از جیب وی در آورد و گفت: _این چیه؟ مهمان کمی سرش را خاراند و سپس گفت: _این یه خیاره که به خاطر فشار زندگی، کمرش خم شده و همچنین زیر آفتاب مونده و زرد شده. مهمان بعد از گفتن این حرف، قهقه‌ای زد که بانو ریحانه با عصبانیت گفت: _نخند، ما عزاداریم. _شما عزادارید، ما که عزادار نیستیم. مهمان دوباره خنده‌ی بلندی کرد که بانو سرباز فاطمی، خطاب به بانو ریحانه گفت: _عزیزم چهلم استاد تموم شد. پس دیگه خندیدن مانعی نداره. بانو ریحانه نفس عمیقی کشید و سپس به مهمان گفت: _خانوم محترم، مگه شما تابلوی ورودی باغ انار رو نخوندید؟ روی اون تابلو نوشته خروج هرگونه اشیای گران‌بها از باغ انار، جداً ممنوعه. حتی این موز عزیز. مهمان شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: _خب الان من باید چیکار کنم؟ بانو ریحانه جواب داد: _یا باید همین‌جا موز رو بخورید، یا باید قیدش رو بزنید. پس از چند لحظه مکث، مهمان گوشه‌ای ایستاد و شروع به خوردن موزش کرد که دای جان و همسرش از راه رسیدند و وارد باغ انار شدند. بانو احد بعد از دیدن آن‌ها گفت: _اینا دیگه اینجا چیکار می‌کنن؟ بانو ایرجی پاسخ داد: _توی دادگاه دعوتشون کردیم دیگه. یادت نیست مگه؟ _آره خب، ولی الان چه وقت اومدنه؟ مراسم تموم شد دیگه. بانو ایرجی پس از کمی مکث گفت: _نمی‌دونم والا. راستی شبنمی کجاست؟ از اون موقعی که از آشپزخونه فرار کرد، دیگه ندیدمش. بانو احد با کلافگی پاسخ داد: _چه می‌دونم. حتماً یه گوشه‌ای نشسته داره جدول ویار هفته‌ی بعدش رو چِک می‌کنه. شایدم رفته به شوهرش سر بزنه. بانو ایرجی حرفی نزد که دای جان با لبخند ملیحش گفت: _سلام و چکش. دیر که نکردیم؟ بانو احد یک دانه به پیشانی‌اش زد و با حرص گفت: _حقشونه همون آش بدون حبوبات رو بذارم جلوشون. بانو ایرجی با لبخند به دای جان گفت: _سلام و آچار. یه کم دیر اومدین، ولی اشکالی نداره. بفرمایید بشینید تا براتون شام بیارم. دای جان و همسرش روی میز نشستند که بانو ایرجی وارد آشپزخانه شد و در کمال تعجب دید که بانو شبنم گوشه‌ی آشپزخانه نشسته و قابلمه‌ی آش را بغل کرده. بانو ایرجی پس از دیدن این صحنه، سرش را تکان داد و گفت: _به حبوبات آش که رحم نکردی. حداقل به رشته‌هاش رحم کن. بانو شبنم محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت: _ببخشید ایرجی جان، ولی چند دقیقه پیش جدول ویارم رو چِک کردم، دیدم از اذان مغرب تا اذان صبح ویار رشته دارم. البته آشی و پلوییش مهم نیست؛ مهم رشتَشه. بانو ایرجی بدون جواب دادن به سمت قابلمه‌ی باقالی پلو با ماهیچه رفت و گفت: _راستی دای جان و زن‌دای جانت اومدن. نمی‌خوای بری استقبالشون؟ بانو شبنم پس از شنیدن این حرف، کش و قوسی به بدنش داد و بدون هیچ واکنشی، به همراه قابلمه از آشپزخانه خارج شد و پس از چند دقیقه پیاده‌روی، خود را به دای جان و زن‌دای جانش رساند و با شوق و ذوق به آن‌ها گفت: _سلام و ماش. سپس قابلمه‌ را به سمتشان گرفت و گفت: _بفرمایید آش. زن‌دای جان پس از تعارف بانو شبنم، زبانش را بیرون آورد و عُقِ ریزی زد. سپس با لبخندی مصنوعی گفت: _مرسی شبنم جان. صرف شده. بانو شبنم دیگر چیزی نگفت که بانو ایرجی با دو پرس باقالی پلو با ماهیچه و همچنین سالاد کاهو و آب انار و آب نور به طرفشان آمد و گفت: _بفرمایید شام. دای‌ جان و زن‌دای‌ جان مشغول غذا خوردن شدند که بانو احد پرسید: _از قاتلین استاد و یاد چه خبر؟ دای‌جان آب انارش را سر کشید و پس از زدن یک آروغِ کَت و کلفت گفت: _همون خبرای دیروزه. تحقیقات هنوز ادامه داره و تا الان مدرکی که ثابت کنه این دو کشته یا همون شهید شدن پیدا نشده. کسی دیگر چیزی نگفت که ناگهان بانو ریحانه جیغ بلندی کشید. همگی به طرف ورودی باغ انار رفتند که دیدند استاد حیدر روی زمین افتاده و رنگش بدجوری پریده. دخترمحی که این صحنه را دید، چند بار به پاهایش زد و گفت: _ای وای! پیاده‌ی باغ هم از جمعمون پر کشید. خدایا عزرائیل چرا از باغمون بیرون نمیره؟ بانو احد چشم غره‌ای به دخترمحی رفت و گفت: _اینقدر نفوس بد نزن دختر. سپس به مردان باغ گفت: _لطفاً کولش کنید و بنشونیدش روی صندلی. مردان باغ همین کار را کردند و احف یک سطل آب یخ را روی استاد حیدر خالی کرد که ناگهان استاد چشمانش را باز کرد و از حالت بیهوشی در آمد...
استاد حیدر هاج و واج به اطراف نگاه می‌کرد که استاد ابراهیمی گفت: _چرا خودت رو اذیت می‌کنی حیدر جان؟ بعد مراسمِ سرِ مزار، چند بار بهت گفتم بیا سوار اسنپم شو؟! گوش نکردی که نکردی و تصمیم گرفتی پیاده بیای. بفرما، اینم نتیجش. چهار پنج ساعته که تو راهی و الانم مثل جنازه افتادی اینجا. پس از پذیرایی از دای جان و زن‌دای جان، بانو ایرجی بساط شام را هم برای استاد حیدر آماده کرد که بانو شبنم به دای‌ جانش گفت: _ببخشید دای جان، میشه این علی پارسائیان رو هم با خودتون ببرید؟ دای جان لقمه‌ی آخر غذایش را خورد و گفت: _واسه چی؟ _آخه مسافت باغ انار تا دادگاه خیلی زیاده و طفلک علی پارسائیان خسته میشه. اگه موافق باشید، امشب رو ببرید پیش خودتون و فردا دوتایی برید دادگاه. چطوره؟ _اولاً فردا جُمعَس شبنم جان و همه‌ی دادگاها تعطیله. دوماً برای من مسئولیت داره. بانو شبنم لبخند مهربانانه‌ای زد و گفت: _چه مسئولیتی دای جان؟ این بچه خودش مسواکش رو می‌زنه، خودش گوشیش رو واسه سحری زنگ می‌ذاره و خودشم روزَش رو می‌گیره. کاری با شما نداره که. دای جان ابروهایش را به معنای مخالفت بالا انداخت که علی پارسائیان گفت: _محبت رو گدایی نکنید. چون به جای اینکه محبت به دست بیارید، بدتر گداتر میشید. همگی از مونولوگ فوق العاده‌ی گارسون باغ انار به وجد آمدند که دای جان و زن‌دای جان، از همگی خداحافظی کردند و از باغ انار خارج شدند. ساعت، سه نصفه شب بود. صدای جیرجیرک‌ها به گوش می‌رسید و نسیم ملایمی، برگ‌های درختان باغ را تکان می‌داد. مراسم چهلم، به خوبی و خوشی تمام شده بود و اعضا تصمیم گرفته بودند تا سحر بیدار بمانند. به خاطر همین همگی در باغ انار جمع شده بودند و در ناربانو کسی نبود. همه‌ی اعضا داخل گوشی‌هایشان رفته بودند و عکس‌های مراسم چهلم را به همراه مونولوگ‌هایشان، می‌دیدند و می‌خواندند. مثلاً یک عکس بود که احف داشت خودش را می‌زد و بقیه سعی در آرام کردنش داشتند. مونولوگ این عکس هم این بود: _آری. بی استاد شدن، خودزنی را هم در پی دارد. یا یک عکس از دخترمحی بود که در سر مزار داشت واو می‌فروخت. مونولوگ این عکس این‌گونه بود: _دخترک کتاب فروشی را دیدم که واو می‌فروخت. یا یک عکس از دای جان بود که با دهان پر از غذایش، عدد دو را نشان می‌داد. مونولوگ این عکس هم این بود: _قاضی هم قاضی‌های قدیم. قاضی‌های الان، نه تنها قاتلین را پیدا نمی‌کنند؛ بلکه شام چهلم مقتولین را هم می‌خورند و عدد دو را نشان می‌دهند. این عکس‌ها را بانو کمال‌الدینی گرفته بود که نشان از ماهر بودنش می‌داد. مونولوگ‌ها هم توسط اعضای مختلف، علی‌الخصوص بانو نسل خاتم و سلاله‌ی زهرا گفته شده بودند. همگی با بی‌حالی، کانال‌های گوشی‌هایشان را بالا و پایین می‌کردند که بانو احد خمیازه‌ای کشید. از آنجا که خمیازه واگیر دار است، همه‌ی اعضا خمیازه‌ای کشیدند که احف گفت: _خب خداروشکر استاد هم مُرد و چهلمش هم تموم شد. احد با چشمانی خسته و گرد شده پرسید: _خداروشکر استاد مُرد؟! احف جوابی نداد که دخترمحی پوزخندی زد و گفت: _جناب احف دارن چهره‌ی واقعیشون رو نشون میدن. بانو شبنم پس از خوردن آش، شروع به خوردن تَه‌‌دیگ‌های باقالی پلو با ماهیچه کرد و گفت: _من که می‌دونستم آقای احف از اول دنبال باغ بود؛ نه استاد واقفی. در ضمن یه‌ جوری هم رفته بود توی دل استاد که شده بود پسر سومیش. سپس به آسمان نگاه کرد و ادامه داد: _آخ استاد! کجایی ببینی که پسرت میگه خوب شد استاد مُرد! احف آب دهانش را قورت داد و گفت: _آقا چرا همتون می‌زنین؟ من منظورم این بود که خوب شد مراسم چهلم هم آبرومندانه و به خوبی و خوشی برگزار شد. فقط همین! کسی دیگر چیزی نگفت که بانو احد بار دیگر خمیازه کشید و خطاب به بانو وهب گفت: _وهب جان، از بین عکسا و مونولوگا بهترینش رو انتخاب کن و باهاش عکس‌نوشته بساز. چون عید فطر نزدیکه و باید چند تا از بهتریناش رو وارد مجله کنیم. با آمدن اسم مجله، بانو نورا گفت: _راستی قضیه‌ی مجله چیه؟ بانو احد دوباره خمیازه‌‌ای کشید و جواب داد: _ایده‌ی اولیه‌ی مجله از مرحوم استاد بود. خودِ مجله هم از بخش‌های مختلفی تشکیل شده. از جدول و داستانای طنز بگیرید تا مونولوگ و عکسای گرفته شده توسط اعضای باغ. تازه قیمتش هم نسبت به بیرون خیلی مناسب‌تره. دخترمحی پوفی کشید و گفت: _چه فایده؟! استاد که دیگه نیست و قطعاً مجله می‌خوره زمین، هوا میره؛ نمی‌دونی تا کجا میره. همه‌ی بانوان حرف دخترمحی را تایید کردند که بانو احد گفت: _اصلاً هم اینطور نیست. وصیت استاد همیشه این بود که اگه عمر من قَد نداد و مُردم، شما حتماً مجله رو کامل کنید و به چاپ برسونید. بانو ایرجی یک تَه‌دیگ از بانو شبنم گرفت و گفت: _خب فایدش واسه ما چیه؟ بانو احد خواست فواید مجله را بگوید که ناگهان صدای جیغ بلندی از اتاق سید مرتضی، همسر بانو شبنم شنیده شد...
◀️مؤسسه آموزش عالی حوزوی امام حسین علیه السلام یزد برگزار می نماید ⚜️🌴⚜️🌴⚜️🌴⚜️ به مناسبت دهم رمضان المبارک 🦋سالروز رحلت بزرگ بانوی عالم اسلام سیده ی بطحا،ام المومنین حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها🦋 📳مراسم مجازی ✳️سخنرانی ✳️قرائت دعای ابوحمزه ثمالی 🧔با حضور استاد ارجمند حجت الاسلام والمسلمین محسن قائمی 📆زمان جمعه سوم اردیبهشت 1400 ⏰ساعت 17:30الی18:30 🔶🔷مکان برگزاری ↩️سامانه مدرس⬅️تالار فرهنگی مؤسسه آموزش عالی حوزوی امام حسین علیه السلام یزد⬅️پیوستن به کلاس ✅لینک ورود 👇👇👇👇👇 https://ac.whc.ir/rr3a0r183vdd
📌 پنجمین کارگاه سال ۱۴۰۰ ⏳شنبه ۴ اردیبهشت باغبان گرامی ایرجی ⤵️ نماد 💯به وقت 22:00 نشانی ناربانو🔻 @Yamahdy_Adrekny نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پس از شنیدن صدای جیغ، همگی از جایشان بلند شدند و به طرف اتاق سید مرتضی رفتند. اولین نفر بانو شبنم درِ اتاق را باز کرد و داخل شد و پشت سرش هم بقیه وارد شدند. سید مرتضی در رخت‌خوابش نشسته و به روبه‌رو خیره شده بود. قطرات عرق روی پیشانی‌اش خودنمایی می‌کرد و تند تند نفس می‌زد. بانو شبنم نزدیکش شد و به آرامی گفت: _خواب بد دیدی مرتضی جان؟ سید مرتضی با سر جوابش را داد که بانو شبنم ادامه داد: _خب چی دیدی؟ سید مرتضی آب دهانش را قورت داد و گفت: _بگو اول اینا برن. بانو شبنم نگاهی به اعضا انداخت و با لبخندی مصنوعی گفت: _مرسی که تا اینجا اومدید. واقعاً زحمت کشیدید. ان‌شاءالله توی شادیاتون جبران می‌کنیم. پس از این حرف بانو شبنم، دوزاری اعضا افتاد و یکی پس از دیگری، از اتاق خارج شدند. پس از رفتن اعضا، بانو شبنم در را بست و کنار شوهرش نشست و گفت: _خب چه خوابی دیدی؟ سید مرتضی نفس عمیقی کشید و گفت: _خواب دیدم جبارسینگ و آمیتا باچان اومدن خونمون و بهم میگن حالا که پادشاهِ باغِ خانومت فوت کرده، این بهترین فرصته که تو پادشاه باغ بشی. _خب تو چی جواب دادی؟ _من هی مخالفت کردم و گفتم لایق پادشاهی باغ انار نیستم. اینقدر مخالفت کردم که یهو بروسلی عصبانی شد و یه مشت زد به صورتم. بعدشم دیگه از خواب پریدم و نفهمیدم چیشد. بانو شبنم چشم‌هایش را ریز کرد و گفت: _بروسلی مگه هنگ کنگی نیست؟ _خب. _خب توی هند چیکار می‌کرد؟ _دقیق نمی‌دونم؛ ولی فکر کنم شاگرداش رو واسه اردوی ماه رمضونی آورده بود هند. حالا اینا رو وِل کن. حرف جبارسینگ و آمیتا باچان رو چیکار کنم؟ بانو شبنم با خونسردی جواب داد: _اصلاً به حرفشون اهمیت نده. اینا واسه خودت که نمیگن؛ واسه خودشون میگن. اینا می‌خوان تو پادشاه باغ بشی تا بعداً براشون خوش‌رقصی کنی و هرچی اونا گفتن، بگی چشم. شرقی‌اَن دیگه. _یعنی شرق‌گرایانه عمل نکنیم؟ _معلومه که نه. سید مرتضی نفس عمیقی از روی آسودگی کشید که بانو شبنم ادامه داد: _سحر نزدیکه. سحریت رو بیارم بخوری؟ _نه، میام پیش بقیه. فقط چند دقیقه وایسا تا یه آبی به دست و صورتم بزنم. اعضا همچنان دورهم نشسته بودند و بانو احد داشت فواید مجله‌ی رب انار را می‌گفت: _فایده‌ی این مجله اینه که شما با خریدش، علاوه بر کمک به هزینه‌های مراسم سال استاد واقفی و یاد، اطلاعات عمومی خودتون بالا میره و همچنین می‌تونید با شرکت در مسابقه فاز، صاحب جوایز ارزنده‌ای مثل وجه نقد و کتابای چاپ شده‌ی اعضا بشید. در ضمن این مجله یه بُن تخفیف هم داره که برای استفاده از این بُن، باید گروه‌های چهارنفره تشکیل بدید. همگی به یکدیگر نگاه کردند که بانو هاشمی پرسید: _برای خرید مجله به کی مراجعه کنیم؟ همگی یک‌صدا گفتند: _احد. سپس بانو نورا پرسید: _برای تشکیل گروه‌های چهارنفره باید پیش کی بریم؟ دوباره همگی گفتند: _احد. سپس بانو نوجوان انقلابی پرسید: _راستی من توی دادگاه نبودم. یکی بهم بگه کی برای آخرین بار استاد و یاد رو دیده؟ دوباره همگی یک‌صدا گفتند: _احد. سپس بانو تجسسی که به تازگی وارد باغ انار شده بود، پرسید: _امروز که گذشت؛ ولی کی قراره ما رو واسه سحرِ روزای بعد بیدار کنه؟ اعضا دوباره یک‌صدا پاسخ دادند: _احد. _کی؟ _احد. _چی؟ _احد. _کجا؟ _احد. _تلفن بیست و نه، دوتا شیش. بانو احد که دید مدرسان شریف شده است، آه بلندی کشید و با ناراحتی جمع را ترک کرد و بدون خوردن سحری، به ناربانو رفت. پس از رفتن بانو احد، بانو فرجام‌پور پرسید: _احد جان ناراحت شد؟ دخترمحی جواب داد: _نه، احتمالاً پشتیبانش بهش زنگ زده. سپس دخترمحی دست خود را شبیه تلفن کرد و آن را نزدیک گوشش بُرد و با لحن تمسخرآمیزی گفت: _احد جان، پشتیبانت. همگی زدند زیر خنده که بانو شبنم به همراه همسرش سید مرتضی آمد و هردو کنار بقیه‌ی اعضا نشستند که بانو ایرجی پرسید: _چیشد شبنمی؟ شوهرت چه خوابی دیده؟ بانو شبنم جواب داد: _چیز مهمی نبود. راستی چرا سحری آماده نیست؟ احد کو؟ _احد قهر کرد و رفت. حالا موندیم کی برامون سحری آماده کنه. بانو شبنم گفت: _اشکالی نداره. امروز خودم براتون سحری درست می‌کنم. بانو شبنم خواست بلند شود که بانو ایرجی گفت: _نه، نه، تو رو خدا تو بلند نشو. تو اگه بری آشپزخونه، فردا رو باید بدون سحری روزه بگیریم. سپس بانو ایرجی بدون اینکه منتظر جوابی باشد، بانوان نوجوان را صدا زد و با آن‌ها به آشپزخانه رفت. پس از دقایقی سفره‌ی سحر برپا شد و همگی دور سفره نشستند. بانو شبنم یک پُرس باقالی پلو با ماهیچه کشید و جلوی شوهرش گذاشت که سید مرتضی گفت: _بیا خودتم بخور. بانو شبنم جواب داد: _حالا فردا یه چیزی می‌خورم؛ من که روزه نمی‌گیرم. سید مرتضی یک قاشق از غذایش را خورد و گفت: _ناز نکن خواهشاً. بیا بخور که اون بچه هم شکم داره. بانو شبنم که دید دیگر چاره‌ای ندارد، کنار شوهرش نشست و گفت: _حالا که اصرار می‌کنی باشه...
بانو ایرجی که چشم‌هایش اندازه‌ی کاسه گشاد شده بود، خطاب به سید مرتضی گفت: _آقا مرتضی، خواهشاً اصرار نکن. این شبنمیِ ما بدون اصرار مثل چی می‌خوره. وای به حال اینکه دیگه اصرارم بهش بکنی. بانو شبنم و شوهرش جوابی ندادند که احف یک لقمه نون و پنیر و سبزی خورد و گفت: _هی روزگار! الان اگه استاد بود، یه بشقاب سیب زمینی سرخ کرده با یه دلستر میاورد تا بزنیم به بدن. تازه یه سس قرمز بیژن هم بهمون می‌داد و می‌گفت بخور که بیژنِ خونِت نیفته. ما هم ازش تشکر می‌کردیم که دوباره می‌گفت تشکر لازم نیست. فقط پول سس و دلستر رو واریز کنید به احد. استاد ابراهیمی که خواب بدجوری چشمانش را گرفته بود، خمیازه‌ای کشید و بعد از خوردن یک عدد خرما گفت: _فکر کنم خواب نما شدی احف جان. چون اصلاً استاد واقفی اهل چیزای مضر مثل دلستر نبود. احف سرش را خاراند و گفت: _دقیق نمی‌دونم؛ ولی یادمه تو یکی از سفرهای جهادیش، خیلی دلش می‌خواست دلستر بخوره. ولی خب چون گیرش نمیومد، قیدش رو می‌زد. بیچاره خیلی سختی کشید توی این دنیا. استاد حیدر که حالش بهتر شده بود، از احف پرسید: _واقعاً؟ کدوم سفرش رو میگی؟ یعنی کدوم شهر؟ احف جواب داد: _دقیق یادم نیست؛ ولی فکر کنم یه دختر توش داشت. البته منم توی دفترچه‌ی خاطراتش خوندم؛ وگرنه خودم که اونجا نبودم. استاد جعفری ندوشن که تا آن لحظه ساکت بود، سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: _فکر کنم زندان حسابی عقلت رو ضایع کرده احف. آخه این وصله‌ها به استاد نمی‌چسبه. استاد و دختر؟! سپس استاد جعفری ندوشن پوزخندی زد و ادامه داد: _احف جان، لطفاً قبل از حرف زدن، یه دور اون زبون درازت رو تو دهنت بچرخون. احف لبانش را گَزید و گفت: _استغفرالله. منظورم از دختر این نبود که استاد. اسم جایی که رفته بود دختر داشت. سپس به آسمان نگاهی کرد و گفت: قلعه دختر؟ جاده دختر؟ ناگهان چشمان احف برقی زد و ادامه داد: _آهان، فهمیدم. پلدختر. اسم شهری که رفته بود، پلدختر بود. استاد جعفری ندوشن جوابی نداد که احف با قیافه‌ی حق به جانبی گفت: _راستی استاد، دوران نامزدی چطوره؟ خوش می‌گذره؟ استاد جعفری ندوشن عرق شرمش را پاک کرد و گفت: _بله خداروشکر. البته الان داریم یواش یواش واسه عروسی آماده میشیم. احف چشمکی به استاد جعفری ندوشن زد و گفت: _مبارکه ان‌شاءالله. سپس به آسمان نگاه کرد و پس از کشیدن آهی بلند گفت: _خدایا، پس کِی ما می‌خواییم قاطی مرغا بشیم؟ استاد ابراهیمی که در حال چرت زدن بود، با دعای احف چشمان نیمه بازش را باز کرد و گفت: _چیه احف؟ باز حرف زن گرفتن شد، تو هول کردی؟! شرط زن گرفتن، داشتن یه کار خوبه. تو اول برو یه کار درست دَرمون پیدا کن، بعدش من بهت قول میدم زن بگیرم برات. گرچه الانم می‌تونی بری خواستگاری؛ ولی خب هیچکس به یه پسرِ بیکارِ سابقه‌دار زن نمیده. احف سرش را به معنای فهمیدن تکان داد که استاد ابراهیمی یک هورت از فنجان چای‌اش کشید و گفت: _به نظرم بیا اسنپ ثبت نام کن. هم پولش خوبه، هم کارش سبکه. همکار هم میشیم. چطوره؟ احف چشم غره‌ای رفت و گفت: _من با مدرک دیپلم بیام راننده‌ی اسنپ بشم؟ _آره خب؛ چیه مگه؟ من خودم با مدرک لیسانس راننده اسنپ شدم. احف لب و لوچه‌اش را آویزان کرد که جناب سپهر گفت: _احف اگه بیای پیش من توی درختان سخنگو، هر روز یه دیالوگ بهت میدم تا به ویس تبدیلش کنی. سر ماه هم یه داستان صوتی می‌دیم بیرون و دستمزدش رو هم می‌گیریم و بین خودمون تقسیمش می‌کنیم. چطوره؟ احف پشت چشمی به جناب سپهر نازک کرد و گفت: _تو یه روز شاگردات کار نکنن، فلفل قرمز تند می‌ریزی توی دهنشون. منم چون نمی‌خوام علاوه بر دامادِ بیکارِ سابقه‌دار، داماد لال هم بشم، پس نمی‌تونم باهات همکاری کنم. شرمنده! جناب سپهر جوابی نداد که استاد ابراهیمی گفت: _پس چیکار می‌خوای بکنی؟ احف لبخند ملیحی زد و گفت: _یه فکرایی توی سرم دارم. حالا اگه جور شد، به همتون میگم. استاد ابراهیمی دیگر جوابی نداد که استاد مجاهد گفت: _برای سلامتی و همچنین عاقبت بخیر شدن همه‌ی جوانان، صلوات بلندی ختم کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. همگی صلواتی فرستادند که اذان صبح به افق باغ انار به گوش رسید. استاد مجاهد می‌خواست بلند بشود و وضو بگیرد که استاد جعفری ندوشن مانع شد و گفت: _یه لحظه اجازه می‌دید استاد؟ استاد مجاهد اجازه داد که استاد جعفری ندوشن صدایش را صاف کرد و خطاب به همه‌ی اعضا گفت: _دوستانِ عزیز، عرضِ کوتاهی داشتم که خوشحال میشم توجه کنید. همگی به استاد جعفری ندوشن خیره شدند که وی ادامه داد: _خب می‌خواستم بگم حالا که استاد واقفی به رحمت خدا رفتن و به مقام رفیع شهادت نائل شدن و در حال حاضر باغ انار بدون پادشاه مونده، اگر اجازه بدید من جانشین ایشون بشم و مسئولیت کل تشکیلات باغ انار رو به عهده بگیرم...
#قیصر بود... با کاخی از کلمات... ومثل همه پادشاهان شلاقی داشت از کلمات آتشین که با آن پیکر ظلم را می‌نواخت و پادشاهی بود که عشق را در کوچه های خاکی کودکی رکاب می‌زد و قلب رعیتش را دلبسته‌ی «حرفهای ناتمام»اش کرد با «دلی که هرگز به پاییز نسپرده بود» #پیاده #شعر #قیصر_امین_پور دوم اردیبهشت، سالروز تولد قیصر شعر ایران مبارک.
﷽ مسابقه فرزند ارشد زهرا(فاز) . . . . . . . . . . . . . . . . تمدید شد‼️ 📌این مسابقه به علت مستقیم بودن سوژه اکثر گروه‌ها، و زمان‌بر بودن اصلاح سوژه، همچنین بخاطر بودن مسابقه، تا پایان ماه مبارک رمضان تمدید شد. توضیحات تکمیلی و پاسخ به سوالات در ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
همگی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند که استاد جعفری ندوشن، با همان لهجه‌ی شیرین یزدی‌اش ادامه داد: _این رو هم بگم که مهم‌ترین دلیل این تصمیم اینه که بنده از دوستان قدیمی ایشون و همچنین هم‌شهریشون هستم. به خاطر همین فکر می‌کنم من مناسب‌ترین گزینه برای جانشینی ایشون هستم. همچنان اعضا به یکدیگر زُل زده بودند و زبانشان از این همه طمع و حریص بند آمده بود که احف از جایش بلند شد و با لحنی نسبتاً تند گفت: _آقای ندوشن، شما عزیزمی، استادمی، احترامت واجبه؛ ولی... احف دیگر نتوانست خود را کنترل کند و با بُغضی خُفته و چشمانی اشک‌بار ادامه داد: _ولی حداقل می‌ذاشتی کفن استاد خشک بشه. استاد ندوشن حرفی نزد که دخترمحی گفت: _بابا کدوم کفن رو میگید؟ استاد گور نداره که کفن داشته باشه! بانو شبنم که بعد اذان صبح هم، همچنان مشغول خوردن بود، خطاب به دخترمحی گفت: _اتفاقاً استاد گور داره، ولی کفن نداره. بانو رایا نگاهی به آسمان انداخت و گفت: _استاد خدا بیامرزتت. بعد عمری بالاخره شهید شدی که اونم داره زهرمارمون میشه. استاد نمی‌شد ساده شهید بشید؟ آخه شهادت به این پیچیدگی؟ جسمتون رو هنوز پیدا نکردیم، ولی قبر دارید. بقیه میگن کفنتون هنوز خشک نشده، در حالی که اصلاً کفن ندارید. سپس بانو رایا چادرش را جلوی صورتش گرفت و بی‌صدا اشک ریخت. همگی از روضه‌ی کوتاه بانو رایا گریه کردند که بانو کمال‌الدینی گفت: _استاد جعفری، من توی سبزی خوردن خیلی جعفری رو دوست داشتم؛ ولی با این کار شما، دیگه دوسِش ندارم و از این به بعد فقط می‌خوام گشنیز بخورم. استاد جعفری ندوشن نفس عمیقی کشید و گفت: _دوستان چرا قضیه رو پیچیده می‌کنید؟ این قضیه یه راه حل ساده داره و اونم اینه که رای گیری کنیم. همگی با رای گیری موافقت کردند که استاد مجاهد گفت: _منم با رای گیری موافقم، ولی بعدِ خوندن نماز صبح. چون الانم خیلی نمازمون دیر شده. بعد خواندن نماز جماعت صبح، استاد جعفری ندوشن و استاد مجاهد کنار هم ایستادند. سپس استاد مجاهد صدایش را صاف کرد و گفت: _اونایی که نظرشون روی پادشاه شدن استاد ندوشنه، دستاشون رو ببرن بالا. به جز احف، هیچکس دستش را بالا نبرد. همگی زیرچشمی به احف نگاه کردند که استاد مجاهد یک بار دیگر سوالش را تکرار کرد تا دیگر شک و شبهه‌ای باقی نماند. البته این‌دفعه صورت سوال را برعکس کرد و گفت: _حالا اونایی که نظرشون روی پادشاه نشدن استاد ندوشنه، دستاشون رو ببرن بالا. این بار جز احف، همگی دستانشان را بالا بردند که استاد مجاهد گفت: _خب با نظر اکثریت اعضا، استاد ندوشن پادشاه باغ انار نخواهد شد و به همان شغل قبلی‌اش که معلمی است، ادامه خواهد داد. و این گونه بود که پروژه‌ی پادشاه شدن استاد جعفری ندوشن منتفی شد. در این میان بانو شبنم که با خوردن گوجه سبز مَلَچ مُلوچی به راه انداخته بود، از احف پرسید: _چیشد احف خان؟ به همین زودی استاد مرحومت رو به آقا معلم فروختی؟ احف پوزخندی زد و گفت: _نه بابا. اصلاً به من میاد استاد مرحومم رو به یه معلم بفروشم؟ نُچ. قضیه از این قرار بود که استاد ندوشن یه چشمک بهم زد که اگه بهش رای بدم، بعد ماه رمضون یه روز کامل بهم غذا میده. مثلاً قرار بود یه روز صبح من رو ببره کله پاچه‌ای. بعد همون روز ظهرش، من رو ببره دیزی سرا و همون شب شام، یه چلو کباب مشتی بهم بده. منم به خاطر همین بهش رای دادم. استاد جعفری ندوشن که ابروهایش بالا رفته بود گفت: _چرا اَراجیف داری میگی احف جان؟ من اصلاً بهت چشمک نزدم. احف جواب داد: _پس چرا هی پِلکاتون می‌پرید؟ ها؟ چرا؟ استاد جعفری ندوشن به آرامی پاسخ داد: _من هروقت از وقت خوابم بگذره، پِلکام می‌پره. در ضمن اگه هم بهت چشمک زدم، معنیش فقط یه نون و پنیر و سبزیِ ساده بوده؛ نه سه وعده غذای گرم. احف سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد که علی پارسائیان گفت: _استاد جعفری، فردا جُمعَست. اگه بهم قول می‌دید که فردا من رو می‌برید شهربازی، منم به شما قول میدم که توی دور دومِ رای گیری، به شما رای بدم. پس از این حرف علی پارسائیان، بانو ایرجی یک دانه به پیشانی‌اش زد و خطاب به بانو شبنم گفت: _پسره نخود مغز رو نگاه. طرف توی دادگاه کار می‌کنه، بعد میگه من رو می‌بری شهربازی؟ دای‌ جان با این چیکار می‌کنه؟ بانو شبنم یک دانه چاقاله بادام داخل دهانش انداخت و همزمان با خِرچ خِرچ کردن گفت: _کاریش نداشته باش ایرجی جان. علی پارسائیان کودک درونش هنوز زندس. برعکس ما که کودک درونمون، توی همون دوران کودکی مُرد. بانو ایرجی لبخند تلخی زد و گفت: _حالا این هیچی. اینی که میگه توی دور دوم انتخابات بهت رای میدم رو کجای دلم بذارم؟ بانو شبنم کمی مکث کرد و سپس جواب داد: _به نظرم تَهِ مری، نرسیده به معده بذار. بانو ایرجی چشم غره‌ای به بانو شبنم رفت که استاد مجاهد گفت: _خب دوستان خسته نباشید. برید بخوابید که نماز جمعه رو خواب نمونید...