eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
920 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسی 14 زنگ خانه که به صدا در آمد. سریع چادر رنگی‌ اش را سر کرد و به سمت در دوید. زیر چشمی نگاهش می‌کردم. در را که بست، از روی مبل بلند شدم تا به کمکش بروم. کمک کردم تا باهم پلاستیک های حاوی شیر را به آشپزخانه ببریم. قابلمه بزرگ را از کابینت کنار فریز در آوردم و روی گاز گذاشتم. برگشتم و رو به خواهرم که حالا چاقو به دست به جان پلاستیک ها افتاده بود، تا بتواند بلکه سوراخ کوچکی ایجاد کند، پرسیدم :« چند کیلو شیره؟» شانه هایش را بالا انداخت و با نگاه کوتاهی به پلاستک‌ها آرام گفت: «بهش می‌خوره که پنج کیلویی باشه.» زیرلب آهانی گفتم و پلاستیک بعدی را برداشتم و به دستش دادم. به قابلمه نیمه پر نگاهی کردم و گفتم : «بازم‌ می‌گم شیرکاکائو بهتر بود!» پوفی کشید و گفت: « حالا که فعلا تصمیم گرفتن شیر تنها بدن.» شانه ای بالا انداختم و به شعله آبی رنگ گاز که حالا قابلمه بر روی آن نشسته بود زل زدم. بیست دقیقه‌ای از زمانی که شیرها را روی گاز گذاشته بودیم ‌می‌گذشت. گوشی‌ام را خاموش کردم و کنار گذاشتم. ملاقه را به دست گرفتم و داخل قابلمه چرخاندم. ملاقه را بالا گرفتم و قطره های شیره مانده در ملاقه را در قاشق کوچکی سرازیر کردم. قاشق را به سمتش گرفتم و با لحن شوخی گفتم: « بیا بچش ببین گاوش آدم حسابی بوده یا نه!» چشم غره ای رفت و قاشق را از دستم کشید، به سمت دهانش برد. صورت نسبتا تپلی‌اش را جمع کرد و به سمت سینک دوید. دستش را زیر شیر اب گرفت و کمی از اب خورد. ابروهایم را بالا انداختم و با شیطنت پرسیدم:«گاوش آدم حسابی نبود؟!» مسخره ای نثارم کرد و پرسید:« چی بود این؟» نیشخندی زدم و گفتم: « والا تو دهاتِ ما بهش میگن شیر» صدای آیفون که آمد نگاه چپی انداخت و چادر روی صندلی آشپزخانه را به سمتم پرتاب کرد. چادر را سرم کردم و به او نگاه کردم که حالا دم در خانه به استقبال همسرش رفته بود. همسرش که بالا امد سلامی به او کردم و دوباره نگاهی به شیر ها انداختم. باهم به آشپزخانه آمدند. صدای خواهرم را شنیدم که خطاب به همسرش میگفت شیرها مزه خاصی می‌دهند. صورتم را کج کردم و به او نگاهی انداختم. حسن اقا شانه بالا انداخت و همینطور که با چشم دنبال چیزی در اشپزخانه می‌گشت پرسید:« پس دوغ ها کو؟» پرسیدم:« کدوم دوغ ها؟!» رو به من و خواهرم که حالا با تعجب نگاهش می‌کردیم گفت: « همون پلاستیک دوغ دیگه، یکی از پلاستیک ها دوغ بود بقیه‌اش شیر.» خواهرم با کنجکاوی و تعجب پرسید: « یعنی چی یکیش دوغ بود؟» همسرش نگاهی به قابلمه رو گاز انداخت و با تعجب گفت : «نکنه اونم قاطی شیرها کردید؟» هرسه دوباره نگاهی به قابلمه انداختیم، زمزمه خواهرم را شنیدم که می‌گفت پس برای همون یه مزه بدی می‌داد. زیر لب وای نه گفتم و دوباره به فاجعه‌ای که درست کرده بودیم نگاه کردم. ۱۴۰۰/۵/۱۸ ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
حسین کیا پایه چله زیارت عاشورا هستند؟
1_379577280.mp3
8.4M
قرائتـــ زیارت عــاشـورا با نوای 🌷شهید حاج قاسم سلیمانی🌷 هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه 🔸 روز اول 🔘شروع چله: ۱۴۰۰/۵/۱۹ ◼️ @IslamLifeStyles
نفرین آمون بر نت😭
مناجات - آهسته آهسته ببندنم بار خود را.mp3
7.94M
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
یا فاطمة الزهرا: 🏴🥀🏴🥀🏴🥀 🥀🏴🥀🏴🥀 🏴🥀🏴🥀 🥀🏴🥀 🏴🥀 🥀 سلام و عرض تسلیت خدمت ناربانویی‌های محترم این که امام حسین خوب های عالم را طلا کند که هنر نیست. هنر، تبدیل مس به طلاست، طلا که طلا هست، با کم و زیاد عیارش! آقازاده هایی مثل علی اکبر و قاسم را قبول کردن و اجازه فدا شدن دادن که… مثلا: غلام بی اصل و نسب سیاهی را با نَفَس مسیحایی‌اش حسینی کند و لایق انتساب خود. هنرمندی امام حسین تبدیل به احسن است، چرا که مقلب القلوب است (حول حالنا الی احسن الحال) حال شما به این سوال پاسخ دهید: هنرمندی امام حسین چیست؟ با هشتگ و هشتگ بنویسید. 🥀 🏴🥀 🥀🏴🥀 🏴🥀🏴🥀 🥀🏴🥀🏴🥀 🏴🥀🏴🥀🏴🥀 بین سیاه و سفید، فقیر و غنی، این قبیله و اون قبیله، آشنا و غریبه.... فرقی قائل نشود.... و حسین علیه‌السلام این گونه است. کمی تاریخ را ورق بزنی نمونه‌هایش را می‌یابی. شاهد: با فدا کردن سر و تن و جان و مال و خانواده و یارانش، اسلام را به دست قرن ها و زمان ها سپرد. اگر او نبود، چه دینی و اسلامی بدست ما می رسید؟! یا فاطمة الزهرا: بنده‌ی گنه‌کاری چون من را بخری...‌ 💙♡💙: مرا هم بین نوکرانت راه میدهی! کربلایت بهشت زمین است یسنا: حُر را وسط میدان جنگ مسلمان کند... حدیثـ💞: همه عالم را، عاشق و معشوق و دربند حضورت کردی
حدیثـ💞: با یک حی‌علی‌الحسین کائنات و کائنین پشت به خط می‌ایستند. M: تو را تا پای گودال می‌برد و این بی‌هنری توست که آنچه باید نمی‌بینی. نور هدایت و کشتی نجاتیست که تو را به مهدی (عج) می‌رساند. من الحسین الی المهدی *نرگس*: که با زینبت به میدان پا بگذاری ، به نیابت از او شمشیر بزنی و زخم بخوری. که سربلند و سرافراز با خانواده ات وداع کنی نه با شرمندگی. که دل های شکسته را بخری و صاحب قلب های بی قرار شوی که فرزندانت را طوری تربیت کنی که حتی در بین محشر هم چادر از سرشان نیافتد.
💞 💞 جد پدری‌ام کارش بنایی بود. زمین کشاورزی و باغ هم داشت؛ اما درآمد اصلی‌اش از معماری و بنایی تامین می‌شد. بهش می‌‌گفتند اوس مَمِد(اصفهانی‌ها تلفظ دقیقش را می‌دانند، باید کمی حرف میم اولی را بکشید. یعنی استاد محمد). من که اصلا ندیدمش؛ اما از پدربزرگم شنیده‌ام با این که سواد نداشته، آدم باهوشی بوده و در حرفه خودش، سرآمد و توانمند. از بچگی یادم هست در محله ما تعزیه برگزار می‌شد؛ هنوز هم هست. یک زمین بایر بزرگ است که حکم بیابان کربلا را دارد. یک تعزیه مفصل و پرطرفدار، هم روز تاسوعا و هم عاشورا. از بچگی با پدرم می‌رفتیم تعزیه را نگاه می‌کردیم. بابا می‌گفت این شعرهایی که تعزیه‌خوان‌ها می‌خوانند، خیلی وقت است در تعزیه خوانده می‌شود؛ از سال‌ها پیش. با این وجود، تازه فهمیده‌ام یکی از بانیان برگزار شدن تعزیه در محله‌مان، جد من بوده، استاد محمد. بعد از رفتن رضاخان، باید چندنفر می‌ایستادند پای کار و مراسم‌های تعطیل شده را احیا می‌کردند. دعوت تعزیه‌خوان‌ها و ناهارشان هم افتاد به عهده جد من؛ اوس مَمِد! پدربزرگم آن زمان‌ها بچه بوده. خودش برایم تعریف می‌کرد. می‌گفت:« محرم در زمستان بود و زمستان‌ها کار نبود. پدرم در خرج زندگی خودش هم مانده بود چه رسد به تعزیه. چندروز مانده به محرم، پدرم زانوی غم بغل گرفته بود که ناهار تعزیه‌خوان‌ها را چه کنم؟ مادرم گفت: خب طوری نیست، یه سال ناهار نده! بغض در صدای پدرم جمع شد: خب اونی که میاد این‌جا تعزیه بخونه رو که نمی‌شه گشنه راهی کنیم بره! تازه، زن و بچه‌ش هم همراهش میان، زنش خونه نیست که براش غذا درست کرده باشه! مادرم دیگر حرفی نزد. فردا صبحش، رفت خانه پسردایی‌هایش. وضعشان بد نبود؛ حداقل کار داشتند. هیچ چیز هم نگفته بود که نیاز دارم و کمک کنید و... فقط رفته بود دیدنشان. نمی‌دانم چه بود؛ اما ناگاه یکی از پسردایی‌هایش یک بسته اسکناس گذاشته بود مقابل پدرم و گفته بود الان این پول‌ها را نشمار، ببر، هروقت داشتی پس بده. پدرم با چهره گرفته رفته بود، با چهره گشاده برگشت. پول‌ها را شمرد. مادرم پرسید: چه قدر هست؟ پدرم گفت: انقدر که اگه تا آخر بهار هم کار نکنم، بازم اضافه بیاریم! دیدی جور شد؟» من استاد محمد را ندیده‌ام؛ خیلی زود فوت کرد. انقدر زود که پدرم هم او را به یاد نمی‌آورد. اما یک چیز را درباره او می‌دانم؛ آن هم این که آدم خوبی بوده. انقدر خوب که تا دم مرگ، ذکر «یا علی» از لبانش نمی‌افتاده. انقدر خوب که لحظه جان دادن، حرم امام علی علیه‌السلام را دیده، لبخند زده و با صدای بلند گفته: «این حرم امام علیه که همیشه دوست داشتم زیارتش کنم!» و چشمانش را بسته. انقدر خوب که الان مزارش میان شهداست و شده خاک پای خانواده‌های شهدا؛ روحش هم به گواه اهل دلی، ساکن وادی‌السلام است. انقدر خوب که تعزیه‌ای که راه انداخت، هنوز پابرجاست... شاید که نه، حتماً این که من الان دارم از استاد محمد می‌نویسم، اثر کاری باشد که برای پسر فاطمه(س) کرد. شاید اثر غصه‌ای باشد که برای ناهار تعزیه‌خوان‌ها خورد. شاید اگر دغدغه‌اش برای تعزیه نبود، با وجود تمام مهارت و شهرتی که در کارش داشت، الان من اصلا نمی‌شناختمش که بخواهم برایش بنویسم. آن وقت مثل هزاران آدمی که آمدند و رفتند، برای همیشه فراموش می‌شد و خلاص. همه دنیا فانی ست؛ آن که می‌ماند، خدای حسین است و حسین است و هرکس که به نام حسین گره خورده باشد. کاش ما هم بمانیم... پ.ن: صلواتی هدیه کنید به روح مطهر استاد محمد... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
«بذار تو راه دین سرت رو بالای نیزه کنن. زن و بچه‌ات رو اسیر کنن. بذار بدنت رو زیر سم اسب‌ها بگیرن، بذار بچه‌هات خرابه‌نشین بشن، مگه با امام‌حسین این کار رو نکردن؟ نتیجه‌اش چی‌شد؟ کم‌شدن یا زیاد؟ به نفعشون بود یا به ضررشون؟»
بسم رب القلم درختان زیبای باغ انار! صدا منو دارید؟! ...‌.‌...ندارید؟! ..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌...حالا چی دارید؟! ....... حالا؟! .....آهان.......خب‌‌‌.‌.‌.‌‌‌‌...گوش کنید.....گوش کنید..‌.‌‌.. به گزارش خبرگزاری شمسی خانم، کلبه‌ی درختان سخن گوی باغ انار از عموم علاقمندان دعوت به همکاری می‌نماید‌... هرکی صدا مِدا داره،بسم الله.... یه یاعلی بگه و صداش رو خرج نشرمعارف دین کنه.....برای تولید پادکست و.... پاشو دیگه عمو! .....باشما هستمااا.....پاشو یه داد بزن شاید ایشالا نصف اسرائیل بره زیر آب...... پاشو دیگه..... پاشو.... ازما گفتن بود...‌.‌.. پ.ن هرکس تمایل به همکاری داره زود یه پیام بدهد به: درختان سخنگو (ویژه آقایان) @Sepehr_3307 درختانة سخنگو (ویژه بانوان) @Shahydeh_313 نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
سلام و نور از حسین علیه‌السلام چه خبر؟
هاشمی: صبح که بیدار شدم طبق معمول نگاهی به اطراف انداختم بچه ها هنوز خواب بودند. طبق معمول گوشی را از روی اپن برداشتم و مشغول چک کردن پیام‌های ایتا شدم. در گروه دختران شهدایی آگهی نظرم را به خود جلب کرد تشییع شهید مدافع حرم ملامیری بعد از ۶سال به وطن بازگشت. وعده دیدار چهارشنبه ساعت ۱۸ بوستان شهید مبارک پردیسان با دیدن (پردیسان) اگهی را دوباره خواندم.( پردیسان که محله‌ی ماست.بوستان شهید مبارک هم که پیاده یک ربعه میتوان رفت.خدایا امروز توفیق بده منم برم تشییع.بعد شش سال چقدر این شهید به موقع امد.) حال دلم عجیب زیرورو بود.طوفانی و حالا نشانه‌ای دیگر. بعدظهر با خودم گفتم(عصر که علی خواست برود هیئت تا بوستان همراهش می‌روم) بالشت را برای استراحت بعدظهر زیر سر گذاشتم. با صدای بازی بچه ها بیدار شدم، نگاهی به ساعت انداختم هفت بود. علی را صدا کردم. زینب گفت: _ تلفن بابا زنگ خورد و بعد بابا گفت باید امروز زودتر برود. نقشه هایم برآب شده بود.در حالی که بغض گلویم را می‌فشرد به خودم دلداری دادم (فردا صبح تشییع حرم را شرکت می‌کنم) مشغول رسیدگی به امور منزل شدم.چشمم به زینب افتاد که از پنجره مشرف به خیابان نگاه می‌کرد و یکدفعه فریاد زد _ مامان مامان حسینیه_آمبولانس و از روی شوفاژ نقش زمین شد و با چشمانی گرد ادامه داد (شهیداوردند_شهید) بی‌اختیار روسری به سر انداختم. با یک حرکت از چهارپایه پلاستیکی بالا رفتم. جلوی حسینیه تعدادبسیار زیادی ماشین تجمع کرده بودند و جمعیتی که تا آن زمان در آن خیابان ندیده بودم. آمبولانسی سفید با چراغ‌هایی روشن. چشم هایم را ریز کردم تا بهتر ببینم.چیزی از امبولانس بیرون آمد. جعبه ای مستطیلی که با پرچم ایران پوشیده شده بود. من هم چون زینب نقش زمین شدم. جای درنگ نبود. با بغض و اشک فریاد زدم _برویم. شهید آوردند. نمی‌خواد لباس عوض کنید. بریم. سه کودک به عکس همیشه که من باید برای عوض کردن لباس شان دست به کار می‌شدم خودشان در پی پوشیدن لباس سیاه دویدند.دیگر متوجه همهمه و صدای بچه‌ها نشدم. نگاهی به کمد انداختم.دستم به سمت اولین مانتو سیاه رفت.روسری و چادر. (بی خیال جوراب در کفش اسپرت دید ندارد.) انگار مغزم کار نمی‌کرد. بی اختیار آماده می‌شدم. ماسک، کیف، کلید.چادر را از سر جا لباسی کشیدم و از خانه بیرون زدم. بچه ها را با شتاب دست به داخل آسانسور فرستادم و شاسی دکمه همکف را فشردم. زینب دکمه های پیراهن سرمه‌ای زهرا را می‌بست و حسین بند کفشش را. هیچ نمی فهمیدم.جذبه‌ای بود که مرا می‌کشاند. فضا عطر اگین بود. خدایا میرسم؟! چرا اینقدر پنج طبقه طولانی شده! _بچه ها بدویید.بدویید. با شتاب در آسانسور را باز کردم و به سمت خروجی بلوک دویدم. برای حفظ شان همسر طلبه در مجتمع حتی قدم های بلند هم برنمی‌داشتم؛ اما امروز می‌دویدم. یکی دوبار نزدیک بود به زمین بخورم ولی چند میلیمتری زمین خودم را جمع کردم. از در نرده‌ای فلزی مجتمع که بیرون زدم به سمت حسینیه پیچیدم. زینب ،زهرا و حسین از بین نرده‌ها میان‌بر زده و منتظرم بودند. زینب زهرا را بغل گرفته بود و حسین چادر زینب را. با رسیدن به بچه‌ها آنها هم قدم هایشان را تند کردند. نزدیک‌تر که شدم چند موتور ی با لباس سپاهی به زحمت خود را از بین جمعیت بیرون کشیدند و بعد آمبولانسی سفید با چراغ‌های روشن در مقابل چشمان بهت زده‌ام به خیابان اصلی پیچید.(وای_نه_ شهید)این فریاد من بود.خانمی به سمتم امد و گفت: _ رفت به طرف مسجد حضرت زینب. با حرکت دست به زینب فهماندم به سمت مسجد می‌رویم. چه رفتنی!تمام جانم خیس شده بود با گوشه‌ی چادرم عرق های سرازیر شده را پاک کردم.ماسک نمی‌گذاشت راحت نفس بکشم.چرا نمی‌رسیدم! قدم‌هایم ناخواسته کند می‌شد.گویی از آن جذبه پیشین خبری نبود.از حرکت ایستادم و بچه‌ها هم. دم در مسجد مردم زندگی عادی می‌کردند! عده‌ای در صف نانوایی سنگکی. عده‌ای جلوی بساط دست‌فروش وعده‌ای در حال رفتن به داخل مسجد . شهید آنجا نبود، جاییی که جسم و روح شهید باشد، نمی‌توان بی تفاوت زیست. بصیرت شهید مثل خون، جاری می‌شود در وجود انسانها. به خود امدم، تمام وجودم ضربان شده بود. شقیقه هایم می سوخت.لباس‌هایم خیس خیس شده بود. ماسکم را پایین کشیدم. مشکل اکسیژن هوا نبود، رایحه‌ی عشق شهید دیگر نبود. با خودم گفتم عجب دعوتی کرد شهید از ما. یادم باشد همه را برای باغ اناری‌ها بنویسم. (ولی باز کلمات نتوانست آنچه گذشت را روایت کند)😭 ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💞 💞 📖 به جدِّ جدِّ من می‌گفتند اوسا آقاجان. نمی‌دانم چند نسل فاصله داریم؛ اما تا جایی که می‌دانم در عصر قاجار زندگی می‌کرده. این‌طور که از مسن‌ترهای فامیل شنیده‌ام و آن‌ها هم از پدربزرگشان شنیده‌اند، اوسا آقاجان آدم بالابلندی بوده، هیکلی و چهارشانه. صدایش هم کلفت بوده. ده دوازده‌تا پسر هم داشته، بخاطر همه این‌ها هم، همه ازش حساب می‌بردند. یک جورهایی بزرگ محل بوده. انقدر دل و جرات داشته که با زور در می‌افتاده، حتی با گماشته‌های پادشاه قاجاری. شنیده‌ام یک باغ داشته که چوب درختانش خیلی گران و مرغوب بوده. دقیقاً یادم نیست چه درختی؛ اما همه به اوسا آقاجان می‌گفتند این‌ چوب‌ها را بفروش، پول خوبی گیرت می‌آید. اوسا آقاجان اما نمی‌فروخت؛ تا این که یک سال، هیزم برای حمام گیر نیامد. زمستان رسیده بود و آب حمام محله گرم نشده بود. مردم برای حمام باید می‌رفتند یک محله دیگر. اوسا آقاجان درخت‌های باغش را قطع کرد. همه فکر کردند می‌خواهد بفروشد. چندنفر هم راه افتادند دنبال مشتری برای چوب‌ها؛ اما اوسا آقاجان همه را برد پشت زمین حمام خالی کرد، سپرد به حمامی. انگار یک گفته بود: این چوبا خیلی بیشتر از این ارزش داره که هیزم حمام بشه، خیلی گرون می‌خرنشون! اوسا آقاجان گفته بود: غیرتت اجازه می‌ده زن و بچه مردم برای یه حمام برن تا اون محله؟ اونم توی این سرمای زمستون؟ هیچ‌کس روی حرف اوسا آقاجان حرف نزد. حمام گرم شد. اوسا آقاجان یک سال رفت کربلا و دیگر برنگشت. آن روزها هم به این راحتی نبود خبر گرفتن و مسافرت رفتن. می‌گفتند رفته کربلا، همان‌جا بیمار شده و فوت کرده و به خاک سپردندش. نمی‌دانم اوسا آقاجان نتوانسته بود از امام حسین(علیه‌السلام) دل بکند یا امام از او؟ خلاصه کربلایی شد. آقای ما، هم خودش باغیرت است، هم غیرتی‌ها را دوست دارد. نشان به آن نشان که تا زنده بود کسی جرأت نداشت برود سمت خیمه‌گاه. نشان به آن نشان که وقتی دید جانی برایش نمانده و دارند حمله می‌کنند سمت حرم، فریاد زد: اگر دین ندارید آزاده باشید. آقای ما باغیرت است، آقای غیرتی‌هاست. غیرتی‌ها را خوب می‌خرد. کاش ما را هم بخرد... ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
Final Master_Khalaji_Vaghde Del.mp3
7.85M
•| |• •سلام...امام حسینِ من 🌿!• مداحیِ تسکین‌دهندهٔ‌ دل -باصدای‌ ـــــــــــــــــــــــــ✨🖤ــــــــــــــــــــــــ @barkhiha
هدایت شده از 
نوجوانی می‌بینید که از شما می‌پرسدامام حسین کیست؟ حوصله شنیدن اطلاعات شناسنامه ای ندارد. حوصله گوش دادن بیانیه و شعار هم ندارد. دلنوشته هم کارساز نیست. یک متن داستانی بنویسید. شخصیتی خلق کنید و یک داستانک بنویسید از حرکت امام حسین و در قالب داستان امام حسین را به او معرفی کنید. بهتر است داستان در فضای امروزی انفاق بیفتد. شخصیت داستانتان نوجوان باشد. یک کنش داستانی از ماجراهای عاشورا وام بگیرید. از کهن الگوهای عاشورایی استفاده کنید. مثلا حبیب بن مظاهر که یک پیرمرد موی سپید است و حافظ قرآن و پایه‌کار سید الشهدا را در قالب یک شخصیت داستانی خلق کنید... مثلا یک حاجی بازاری مومن و پایه کار که در فتنه هشتاد و هشت پایه کار امام حسین بوده.. یا غلام سیدالشهدا را در قالب یک کارگر افغانستانی خلق کنید که در محل کارش بی احترامی می‌شود ولی در دم و دستگاه سید‌الشهدا آبرو پیدا می‌کند. مثلا از قاسم بن الحسن علیه السلام شخصیت نوجوانی را وام بگیرید که برای رسیدن به خواسته اش بسیار سرتق است...مثلا آنقدر به پدرش که یک سردار سپاه است فشار می‌آورد تا او را به سوریه اعزام کند. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از گلستانی(یازهرا.س.)
‍ مرگ قشنگ حاج عباس همین چند روز پیش رضا تشکر می گفت : شمر و امام حسین بسیاری با دست حاج عباس تربیت شده اند که امروز در بین ما نیستند . از اواخر قاجار را به روشنی فرایاد داشت و اهل معرفت بود . حاج عباس تشکر گلستانی از چوب خشک هم شبیه خوان تربیت می کرد . چند بچه را می سپردی دستش با همان عصا و ایما و اشاره چنان رقیه می شدند که جمعیت اشک می ریختند و به سر و صورت می زدند. چنان طفلان مسلم می شدند که خودشان هم باور می کردند . صدایش به سختی بیرون می آمد ولی همان چند کلمه ای را که می شنیدی مروارید بود و چه اشکی می ریخت برای شهید کربلا . حاج عباس تشکر لحظاتش سرشار از عشق به مولای لب تشنه بود .اما آنجا که باید پای شبیه مدیریت کند و حواسش به اجرای برنامه بود . حواسش به اولیا و اشقیا بود .ولی وقتی به آخر ماجرا می رسید و می دید باز کار از کار گذشته پیشانیش را می گذاشت روی عصا و های های می گریست . این روزها با خزان درد آور زندگی آدم ها که مرگ پیر و جوان برای ما یک اتفاق معمولی شده است از کنار مرگ حاج عباس به سادگی نگذرید . او یک سرمایه بود . سرمایه ای که نه برای گلستان و طرقبه برای کشور فقدان بود . مثل حاج عباس در کشور به تعداد انگشت نداریم . نمی دانم برای حاج عباس چه کردیم ؟( خاطرم هست فیلم مستندی شهرداری طرقبه برای او و تعزیه اش ساخته است ) نمی دانم حاج عباس برای بقای تعزیه گلستان کاری کرد و رفت یا بعد از مرگ آخرین تعزیه خوان نقش شمر ( مرحوم برزگر ) بساط تعزیه جمع شد ؟ گمان نمی کنم . حتما فکری برای گریه های ما بعد از کرونا کرده بعد رفته. حواس حاج عباس به همه چیز بود . او که به همت مردم محله گلستان بساط تعزیه را برپا می کرد امروز به دیدار مولایش رفته . واقعا قشنگ نیست؟ دنیا بچرخد و بچرخد ، حاج عباس تشکر حکومت های بسیاری را ببیند و بیش از صد سال عمر کند هر سال سیصد و شصت و پنج روز را طی کند و مرگش بیفتد به همان ده روزی که عاشقش بود . همان ده روزی که حالش دست خودش نبود . همان ده روزی که چشمش از اشک تهی نمی شد . حاج عباس عمر پر برکت و ارجمندی داشت . مرگ خوبی هم داشت . خودش که حال می کند از این سفر ، فقط فراقش دل ما را به درد می آورد. بی تابی ما از فقدان حاج عباس است و هنری که به فراموشی سپرده می شود . یاد حاج عباس تشکر گلستانی همیشه سبز قاسم رفیعا 🌸@golestaneghadimojadid🌸 ✍️
6⃣ نمی دانم که نمی دانم عنوان پست اول سایتم جمله‌ای از سقراط است: می‌دانم که نمی دانم حالا با خواندن کتاب قوی سیاه، نسیم نیکلاس طالب نظرم را عوض کرده ام: نمی دانم که نمی دانم همیشه چیزهایی هست که از دید ما پنهان است. طالب می‌گوید: کتاب های خوانده نشده کتابخانه ما خیلی مهم‌تر از کتاب های خوانده شده است، چون این کتاب‌ها به ما گوشزد می کنند که چیزهایی هست که نمی‌دانیم و از چشم ما پنهان مانده. -پشت جلد کتاب آمده است: “پيش از كشف استراليا، مردم دنياى كهن بی چون وچرا باور داشتند هر قويى سفيد است چون تجربيات ايشان پيوسته اين باور را تأييد می كرد. ديدن نخستين قوى سياه براى چند پرنده‌شناس بايد شگفتى جالبى بوده باشد؛ اما اهميت داستان در اين نيست. اهميت داستان در اين است كه شكنندگى دانش ما را نمايان مى‌كند و نشان می‌دهد آموختن ما از تجربيات و مشاهدات با چه محدوديت‌هاى شديدى روبه‌روست. تنها يك مشاهده كافى است تا گزارهاى كلى كه دستاورد هزاران سال تماشاى ميليون‌ها قوى سفيد است بی‌اعتبار شود- تنها با ديدن يك قوى سياه. قوى سياه ما سه ويژگى دارد: نامنتظر است، پيامدى سنگين دارد، پس از وقوع پيش‌بينى پذير مى نمايد ( اما پيش از وقوع پيش بينى شدنى نيست.)” -هنوز شارلاتانیسم و جهل چاپ کتاب هایی بازاری با موضوع پیشگویی آینده اقتصادی جهان ادامه دارد، شاید بد نباشد به جای دل خوش کردن به اینگونه کتاب‌ها نگاهی هم به کتاب قوی سیاه داشته باشیم. -هر بار که خواندن بخش از کتاب طالب را آغاز می کنم مهارت حیرت انگیز طالب در نویسندگی و افکار تازه و نگاه ریزبینانه  او ساعت‌ها غرق دنیای کتاب می‌شوم تا اینکه با اجبار و اتفاق از کتاب جدا می‌شوم. منظومه‌ی فکری طالب روشی‌ست عملی و کارآمد برای فکر کردن. -البته ادعایی در فهم دقیق اندیشه‌ی طالب ندارم. سعی می‌کنم بارها و بارها کتاب را بخوانم و برای مطالعه بیشتر به منابع معرفی شده در آن مراجعه کنم. به گمانم یادگیری عمیق تر و ریشه‌ای‌تر با دنبال کردن منابع کتاب‌ها حاصل می‌شود. کنجکاوری من برای خواندن کتاب طالب از کتاب هنر شفاف اندیشدن رولف دوبلی شروع شد(طالب چندی پیش از نویسنده این کتاب به دلیل سرقت ادبی شکایت کرد) و بعد متوجه شدم یکسال پیش از انتشار هنر شفاف اندیشدن، از کتاب قوی سیاه، دو ترجمه در ایران منتشر شده ولی خیلی کم دیده شده و تبلیغ زیادی برای معرفی این کتاب صورت نگرفته است. هنوز هم از قوی سیاه بر خلاف هنر شفاف اندیشدن (که به خاطر اسم یکی از مترجم ها تقریبا به چاپ سی ام رسیده) استقبالی نشده. -در زیر ده توصیه طالب برای زندگی بهتر را از روزنامه دنیای اقتصاد نقل کرده ام، البته گمان می‌کنم نکات زیر با خواندن کتاب طالب قابل فهم‌تر و عملی‌تر به نظر برسد: ۱  بدگمان بودن پرزحمت و پرهزینه است. بهتر است در مورد موضوعاتی که پیامدهای بزرگی دارند شکاک باشیم و در موارد کوچک و زیباشناختانه زندگی، ناقص، احمقانه و انسان بمانیم. ۲  به مهمانی‌ها بروید. شما حتی نمی‌توانید فکرش را بکنید که چه چیزهایی ممکن است در پوشش خوش‌اقبالی پیدا کنید. اگر از حضور در امکان عمومی اذیت می‌شوید، همکارانتان را بفرستید. ۳  فکر خوبی نیست از کسی که کراوات زده پیش‌بینی بخواهید. در صورت امکان شخصی که خود و دانش خود را خیلی جدی می‌گیرد دست بیندازید. ۴ بهترین‌ها را برای مراسم اعدام خود بپوشید و با وقار و متانت بایستید. آخرین نقطه کمکی شما در برابر رویدادهای تصادفی این است که چگونه عمل می‌کنید. اگر نمی‌توانید پیامدها را کنترل کنید، دست‌کم می‌توانید شکوه و وقار رفتار خود را کنترل کنید. این شما هستید که همیشه حرف آخر را خواهید زد. ۵ سامانه‌های پیچیده‌ای که از زمان‌های دور پیرامون ما بوده‌اند را به هم‌نزنید. ما منطق آنها را نمی‌فهمیم. سیاره زمین را آلوده نکنید. بدون توجه به «شواهد» علمی، آن را همان‌طور که کشف کردیم باقی بگذاریم. ۶ یاد بگیرید با غرور شکست بخورید. خیلی سریع و بی‌غل و غش این کار را بکنید. با تسلط و تبحر یافتن در اشتباهات، آزمایش و خطا را به حداکثر برسانید. ۷  از بازندگان دوری کنید. اگر شنیدید کسی واژه‌های «غیرممکن»، «هرگز» و «بسیار سخت» را بیشتر اوقات استفاده می‌کند او را از شبکه اجتماعی خود اخراج کنید. هرگز برای پاسخ از «نه» استفاده نکنید. (برعکس بیشتر کلمه «بله» و «به احتمال زیاد» بکار ببرید.) ۸ روزنامه‌ها را به خاطر خبر آنها نخوانید. (فقط برای شایعات، درددل‌های خوانندگان و البته شرح حال نویسندگان). بهترین فیلترکننده برای دانستن اینکه آیا خبری اهمیت دارد یا خیر این است که آن را در کافه تریا، رستوران...یا(دوباره)در مهمانی بشنوید.
خیر این است که آن‌را در کافه تریا، رستوران… یا (دوباره) در مهمانی بشنوید. ۹ سخت‌کوشی در نهایت به شما یک استادی دانشگاه یا یک بی‌ام‌و خواهد داد. برای اینکه جایزه بوکر یا نوبل یا جت خصوصی به‌دست آورید نیازمند هم سخت‌کوشی و هم شانس هستید. ۱۰ پاسخ ای‌میل‌های افراد رده پایین را قبل از افراد ارشد رده بالا بدهید. افراد رده پایین فرصت و تمایل بیشتری در به یادآوردن کسانی دارند که به آنها بی‌اعتنایی کرده‌اند. ✍️
🔸🔹🔸بسم الله النور 📚دهمین کارگاه آموزش داستان نویسی با موضوع«غیرمستقیم گویی(نگو؛نشان بده)» زمان: شنبه ۲۳ مرداد ماه 🕰 ساعت ۲۲ مکان: ناربانو باغبان: سرکار خانم یوسفی (کلاس شانار) *منتظرحضور گرمتان هستیم. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344