eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
898 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
در حال اجرا
۲ شهریور ۱۴۰۰
◀️دبیر خانه دائمی بانوی هزاره ی اسلام برگزار می‌نماید. ✳️پیش نشست اول: 🔷با موضوع: دشواری های نقش مادری در جهت افزایش تمایل به فرزند آوری 🧕با سخنرانی : سرکار خانم پریسا راد 📆زمان : 2شهریور 1400 ⏰ساعت: 18عصر ✳️لینک نشست https://vc.yazd.ir/b/ttd-guq-ht6
۲ شهریور ۱۴۰۰
در جمهوری اسلامی، هرجا که قرار گرفته‌‌‌اید، همان‌‌‌جا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه‌‌‌ی کارها به شما متوجه است. چند ماه قبل از رحلت امام (رضوان اللّه علیه)، مرتب از من می‌‌‌پرسیدند که بعد از اتمام دوره‌‌‌ی ریاست جمهوری می‌‌‌خواهید چه‌‌‌کار کنید. من خودم به مشاغل فرهنگی زیاد علاقه دارم؛ فکر می‌‌‌کردم که بعد از اتمام دوره‌‌‌ی ریاست جمهوری به گوشه‌‌‌یی بروم و کار فرهنگی بکنم. وقتی از من چنین سؤالی کردند، گفتم اگر بعد از پایان دوره‌‌‌ی ریاست جمهوری، امام به من بگویند که بروم رئیس عقیدتی، سیاسی گروهان ژاندارمری زابل بشوم حتّی اگر به جای گروهان، پاسگاه بود من دست زن و بچه‌‌‌ام را می‌‌‌گیرم و می‌‌‌روم! و اللّه این را راست می‌‌‌گفتم و از ته دل بیان می‌‌‌کردم؛ یعنی برای من زابل مرکز دنیا می‌‌‌شد و من در آنجا مشغول کار عقیدتی، سیاسی می‌‌‌شدم! به نظر من بایستی با این روحیه کار و تلاش کرد و زحمت کشید؛ در این صورت، خدای متعال به کارمان برکت خواهد داد.۱۳۷۰/۱۲/۰۵ بیانات در دیدار مسئولان سازمان تبلیغات اسلامی عمل به تکلیف, فعالیتهای فرهنگی آیت‌الله العظمی خامنه‌ای. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
۲ شهریور ۱۴۰۰
تایتانیک احسان عبدی پور.mp3
14.45M
یک کار ناب و جذاب و ... علاقه مندان به داستان نویسی کجایند...بیایند؟ ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می‌دهیم. 🔸نشانی‌باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه‌باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 🔸گلدسته🔻 @ANARSTORY
۲ شهریور ۱۴۰۰
هم من حال درست و حسابی نداشتم و هم او .. من با چشمانی قرمز شده و ذهنی خسته از کلاس درس مجازی از جایم بلند شدم و او هم با چشمانی قرمز و موهایی پریشان و لب و لوچه‌ای آویزان از رخت خواب من به سکوت و ارامش چند لحظه ای و یک چای داغ نیاز داشتم و او هم به نوازش و آب و عصرانه‌ای کوچک. کنار هم نشستیم. با یک لیوان چای و اب و کلوچه. به چشمانش خیره شدم. لپ نرم و سفیدش را بوسیدم. با انگشتانم موهایش را مرتب کردم. اخم هایش درهم بود. پایش را به زمین کوبید و نق زد. سرش روی پایم گذاشت. گوشی همراه را روشن کردم. صفحات پیام رسان را بالا و پایین کردم. چند دقیقه نگذشته بود که لباسم را کشید و گفت: - مامان حوصله ام سر رفته! یکی دوتا پیام ضروری را باید جواب می‌دادم. این بار محکم تر گوشه لباسم را کشید. - مامان من خیلی حوصله ام سر رفته. چشم از صفحه برنداشته، جواب دادم: - میخوای نقاشی بکشی؟ برم برات ماژیک هاتو بیارم؟ سریع جواب داد: نه . چراغ باتری گوشی به چشمک افتاد. - میخوای عروسک انگشتی هات رو بیاری و براشون قصه بگی؟ پایش را به زمین کوبید: نه دوستشون ندارم. - میخوای سبد آشپزی رو باز کنی و سفره غذا برامون پهن کنی؟ داد زد: نه حوصله ندارم. صفحه گوشی خاموش شد. سرم را بالا آوردم. ابروهای کم پشت دخترم درهم بود. در ذهنم جرقه‌ای خورد. - مامان گمانم تو هم مثل گوشی من شارژت تموم شده .. راستی شارژرت کجاست؟ خیره خیره نگاهم کرد. از جا بلند شدم. گوشی را به برق وصل کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - خب حالا نوبت دخمل مامانه .. بیا بغلم. بیا . آهان .. خب اینجوری زود شارژ میشی. ادای گرگ گرسنه را درآوردم. دهانم را باز کردم و دنبالش کردم. صدای خنده خونه را پر کرد. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
۲ شهریور ۱۴۰۰
حدیث خورشید به روایت آینه ها «روایت زندگی اصحاب حضرت حسین علیه السلام» شبکه ۴سیما از جمعه ۲۹مرداد۱۴۰۰به مدت ۴۰شب ساعت ۱۷ تکرار: ۱بامداد،۱۲ظهر ‌ Instagram.com/ayenehdaran.tv ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @tanhaelaj
۳ شهریور ۱۴۰۰
نرگس مدیری: 26 با صدای تلفن، مامان از کنارم بلند شد. طوبی خانم همسایه‌ی کناری‌مان بود. _آره از دیروز. بچم خیلی بی حاله. نمیدونم از کجا. جدی؟! عجب! بعد از چند دقیقه مامان با تشکر و خداحافظی تلفن را قطع کرد. با چشمان مشکی و درشتش نگاهی به من کرد و بلافاصله با مغازه بابا تماس گرفت. کارتون مورد علاقه‌ی من شروع شد. صدای تلویزیون را بلند کردم. تام به دنبال نقشه‌ای برای خوردن ماهی توی تنگ بود. جری هم با زیرکی همیشگی نقشه‌هایش را بر آب کرد. _مامان حالا جشن تولدم چی میشه؟ مامان با آن پیراهن پرچین گلدارش کنارم نشست و موهای قهوه‌ای ‌ام را نوازش کرد. _عزیز دل مامان ان شاءالله وقتی خوب خوب شدی برات جشن هم می‌گیریم. _من سرماخوردم؟! _نه مامان. زردی داری. _زردی چیه؟! _خب یه چیزایی از تو خونت باید خارج می‌شده که نتونسته خارج بشه و زیر پوستت مونده. _چرا باقی مونده؟! ابروهایش را در هم کرد و با صدای مرموزی گفت: _لابد خواسته فضولی کنه و بدون اجازه‌ی مامانش رفته بیرون. از خنده‌ای او منم خندیدم. اما هنوز نگرانی‌ام رفع نشده بود. _باید دکتر برم؟ _آره مامان جون. دکتر تنبیهش می‌کنه که دیگه بدون اجازه کاری نکنه که دختر چشم عسلی من، چشماش زرد بشه. با بغضی که نمی‌خواستم معلوم باشد، آهسته گفتم: _آمپول می‌زنه؟ صورت مهربان مامان خندید و دندان‌های سفیدش معلوم شد. مرا بغل کرد و کمی فشار داد. گرمی لب‌هایش روی صورتم، همه‌ی وجودم را آرام کرد. _قربون قند عسلم برم. نگران نباش. حتی اگه آمپول هم بزنه، مامانی پیشته. اخم کردم و گفتم: _من آمپول نمی‌زنم. _پس دخترم دوست نداره زودتر تولد ۶سالگی‌شو بگیریم؟ با لب و لوچه‌ی آویزان گفتم: _بله. _خب پس هر چی که دکتر و مامان و بابا گفتن گوش بده تا زودتر خوب بشی. با صدای چرخیدن کلید مامان مرا زمین گذاشت و به استقبال بابا رفت. با دیدن ماهی قرمز توی دست بابا، مریضی و دکتر و آمپول از یادم رفت. از جا پریدم و خودم را به بابا رساندم. نشست و مرا بغل کرد و بوسید. ماهی قرمز کوچک را در پلاستیک پر آب نشانم داد و گفت: _ببین بابا دوای دردت رو آوردم. بدون اینکه معنی حرف بابا را بفهمم پلاستیک را گرفتم و با ماهی بازی کردم. مامان و بابا پچ پچ کنان نزدیکم نشستند. مامان پلاستیک ماهی را گرفت و در ظرفی گذاشت. بابا مرا روی پایش نشاند و گفت: _خب دخمل بابا چطوره؟ شنیدم از آمپول می‌ترسی. ابروهایم را به هم گره دادم و گفتم: _من آمپول نمی‌زنم. _عیب نداره. ولی به جای باید یه کار دیگه کنی. _هر کاری باشه انجام می‌دم. _خیلی هم خوب. ببین سارا جان اگر این ماهی کوچولو موچولو رو قورتش بدی اونم می‌ره تو شکمت و مریضی‌ رو می‌خوره و خوب می‌شی. با این حرف بابا، با دهان باز به ماهی قرمز خیره ماندم. چشمان ماهی درشت و درشت‌تر شد. خواستم آب دهانم را قورت دهم. قبل از اینکه دهانم را ببندم ماهی قرمز کوچولو با چشمان درشت شده، از توی ظرف، در دهانم پرید و همزمان با قورت دادن آب دهانم در گلویم گیر کرد. ماهی هر لحظه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. دُم آن از دهانم بیرون مانده بود و تکان تکان می‌خورد. صدای قلب ماهی را شنیدم که تند و تند می‌زد. تمام آب دهانم را خورد. زبانم به دهانم چسبیده بود و نمی‌توانستم حرف بزنم. نفس‌هایم تند شد. با سیلی آهسته‌ای که مامان به صورتم زد به خودم آمدم. بابا با لبخند ماهی قرمز را از دم، جلویم گرفته بود. مامان با چشمان گرد شده به من نگاه کرد و گفت: _سعید ماهی رو بذار زمین. من شروع کردم به جیغ کشیدن. ماهی از دست بابا سر خورد و روی فرش تکان می‌خورد و نفس می‌زد. بابا سعی کرد ماهی را نجات دهد. مامان مرا بغل کرد و از آنجا برد. همینطور که لیوان آبی برای من آماده می‌کرد زیر لب غر زد: _خدا خیرت بده طوبی خانم با این پیشنهاداتت.
۳ شهریور ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
۴ شهریور ۱۴۰۰
2⃣1⃣ چرا سوار مترو می‌شوم یا خلاقیت تحت فشار! بخشی از زمان بسیاری از ما توی مترو می‌گذرد، قطعاً ارزان بودن بلیت مترو تنها دلیل استفاده از مترو نیست؛ مترو علاوه بر صرفه جویی در زمان و رهایی از ترافیک نکات دیگری نیز دارد و بنابرین استفاده از مترو می تواند یکی از انتخاب‌ های موثر در سبک زندگی ما باشد، در ادامه بعضی از دلایلی که باعث می‌شود همچنان به سوار شدن مترو علاقه مند باشم را به همراه بعضی از کارهایی که باعث شده از ظرفیت زمانی که در مترو میگذرانم استفاده کنم آورده‌ام : ۱ جایی برای ایده یابی یا آبمیوه گیری از مغز! مدت‌هاست ماشینم توی پارکینگ خانه تارعنکبوت بسته یکی از دلایلش بی حوصلگی من در پیدا کردن جای پارک است، اما اگر پارکینگ و طرح ترافیک هم داشته باشم باز مترو و اتوبوس را ترجیح می‌دهم چون بعضی از بهترین ایده‌هایم را مدیون فضای مترو هستم خصوصا تماشای کوه‌هاو تپه‌های ‌مسیر متروی کرج-تهران. بسیاری از ایده های کارتون ها، نوشته ها و کسب و کارم را توی مترو به دست آورده‌ام وگاهی ازدحام و فشار جمعیت توی مترو مثل آبمیوه‌گیری عمل می‌کند و باعث می‌شود ایده ها از مغزم بیرون بریزد! ۲ تصمیم‌های عصیان‌گریانه! گاهی در ساعات شلوغی مترو سه تا قطار رد می‌شود و به هر ضرب و زوری نمی توانم سوار شوم. در چنین شرایطی حالتی عصبی سراغم می‌آید، در این حالت می‌توانم برای بخشهایی از زندگی‌ام تصمیم‌های عصیان‌گریانه بگیرم و در بعضی از رابطه ها و کارهایم تجدید نظر کنم. البته بعد از رسیدن به مقصد تصمیم هایم را تعدیل می‌کنم! عصبانیت هر از گاهی برای خلاقیت بد نیست، به شرط اینکه بتوانیم آن را مصاده به مطلوب کنیم. زمانی که در جشنواره‌های کاریکاتور شرکت می‌کردم بسیاری از ایده هایم را عمداً در حین عصبانیت به دست می‌آوردم. به نظرم برای خلاقیت  همیشه لازم نیست در آرامش مطلق باشیم. ۳ محافظ کنترل،ضد آب،ضد خش،هزار! مطالعه توی مترو لذت عجیب و غریبی دارد، شاید به نظر برسد توی شلوغی و ازدحام این کار سخت به نظر برسد اما حتی وقتی که یک دستفروش با فریاد: محافظ کنترل فقط هزار یا آلوچه‌های بهداشتی باغلار پرید وسط افکارم می‌توانم چشم از کتاب بردارم و به پارگراف‌هایی که خوانده ام فکر کنم و افکارم را جمع‌بندی کنم. کتابخوان‌های زیادی را توی مترو ندیده‌ام و فقط در بعضی ماه‌ها مثل خرداد و دی کتاب های درسی در دست دانشجوهای دقیقه نودی دیده می‌شود. تاکنون فقط یکی دو نفر را در حال رمان خواندن دیده ام که یکی‌شان یک توریست ترک بود که رمان نام من سرخ اورهان پاموک را می‌خواند و با هم چند کلمه ای در حد سوی یوروم سنی و چوخ گوزل سین رد و بدل کردیم! در زمان‌های شلوغی مترو هم که حتی ده سانت جا برای گرفتن کتاب در دست وجود ندارد از فایل‌ها صوتی آموزشی استفاده می‌کنم. چنین فضای تنگی فرصت خوبی برای تمرکز روی یک پادکست درسی است. ضمناً برتری مترو نسبت به تاکسی، چراغ های همیشه روشن آن است، که برای منی که افسوس همیشگی‌ام در مسیرهای بلندِ توی تاکسی، از دست دادن فرصت مطالعه شبانگاهی بوده، مزیتی فوق‌العاده است. شاید بسیاری احساس کنند شب حوصله و جانی برای کتاب خواندن نمی‌ماند اما من امتحان کرده‌ام فقط همان چند لحظه اول شروع مطالعه سخت است، مثل بلند شدن هواپیما از باند، بعد چند دقیقه چنان گرم می‌شوم که مطالعه خستگی را از تن و ذهنم می‌برد. ۴  چرت زدن،هشت و نیم ساعت خواب! قبلا ًکه گوشی‌های هوشمند فراگیر نشده بود مترو برای آنهایی که توی جاهای شلوغ راحت خوابشان می‌برد جای خوبی برای شارژ مجدد بدن و استراحت دادن به مغز بود اما الان تقریباً همه تا آخر مسیر درگیر آخرین جوک‌های منتشر شده در گروه‌های تلگرام و اشتراک‌گذاری آن‌ها در دیگرگروه‌ها هستند وگروه دیگری هم که احساس می‌کنند وضعشان کمی بهتر است با خواندن جمله‌های قصارهای صد من یک غاز از توهم دانایی لذت می‌برند. شاید مترو قبلا فرصت خوبی بود برای اینکه بتوانیم از آن چند دقیقه ای که در آن هستیم بیشتر فکر کنیم و در بعضی چیزها تجدید نظر کنیم اما حالا موبایل فرصت هرگونه تفکری را گرفته است. ۵ حرف زدن با دیگران، متریالی برای ایده یابی مدتی بود برای پیدا کردن ایده‌‌ی مناسبی برای دیالوگ‌های یک صحنه از داستانی که در حال نوشتن‌اش بودم به بن بست خورده بودم تا اینکه حرف زدن اتفاقی با پیرمرد هشتاد ساله‌ی عجیب و غریبی که تمام ریش و موهایش را حنا گذاشته بود به یکباره جرقه‌ای را در ذهنم زد و همانجا روی کاغذهای کاهی را که همیشه برای ثبت ایده هایم همراهم دارم شروع کردم به نوشتن صحنه. در حین نوشتن پیرمرد داشت از خاطره‌ی ازدواجش با زنی می‌گفت که قبل از او با شش مرد دیگر ازدواج کرده بود!
۴ شهریور ۱۴۰۰
پی نوشت ۱: تمام موارد فوق در حالی قابل انجام شدن است که یکی از مسافرها هوس نکند آخر شب از خلوت بودن متروی کرج استفاده کند و پاهایش را از کفش هایش بیرون بیاورد و بیندازد رو صندلی جلویی! یا یکی با صدای بلند و ناهنجارش نخواهد به یک دعوای خانوادگی رسیدگی کند و همه ماجرا را طی مسیر حل و فصل کند! برای دومی گوش گیرهای ۳M تا حدی کمک‌ می‌کنند اما برای اولی هنوز چاره‌ای نیافته‌ام شاید باید از فرصت مترو برای ایده یابی در این زمینه استفاده کنم! عطر و و ماسک را قبلاً امتحان کرده‌ام و هیچ تاثیری نداشته اند! پی نوشت ۲: یکی دیگر از تصمیم‌ها و تردیدهای اخلاقی بزرگ توی مترو جا دادن به پیرمردهاست! چون اگر هر بار بخواهید در این رابطه چرتکه بیاندازیم، فرصت ایده‌یابی و تمرکز را از دست می‌دهیم، پیشنهادم این است: یکبار برای همیشه در این مورد تصمیم بگیریم و همیشه بر اساس آن عمل کنیم. ✍️
۴ شهریور ۱۴۰۰
مطلقه های خانه خراب کن دیشب خواب مطلقه ای را دیدم که با مردی متاهل وارد رابطه شده بود . هه خوابهای من یک رمان است شاید هم یک سریال یا فیلم سینمایی ،ولی وقتی به نقطه اوج داستان می رسد کات؛ همه چی پایان می‌پذیرد . خوابهای من پایان باز دارد. خوابهای من در آینده ای به وقوع می پیوندند. دیر یا زود مسئله این نیست ؛ مسئله این است که از آن هیچ مفری نیست. دقیقا از زمانی که مادرم از دنیا رفت هر چه در رویا دیدم یک سرش در این دنیا بود. زمانی هست که می فهمم مرگی در راه است و زمانی هم از اتفاقات بدی که گریبان اطرافیان را می گیرد مطلعم و زمانی از پیچ و خم زندگیشان. با خود می اندیشم «چرا خوشی ها را نمی بینم ؟چرا باید حفره های تاریک را ببینم ؟» وقتی رویا میبینم میترسم . میترسم که با آن رودرو شوم. همان دوران وفات مادر و عمه ام هشدارها بود که از جانبشان به سمتم گسیل داده می شد و من چه خوش خیال که یک خواب هست و پایان ولی زهی خیال باطل ؛ چون تازه نقطه شروع بود. اگر بخواهم دانه دانه خواب های به حقیقت پیوسته ام را بازگو کنم ، می شود چند جلد کتاب ، چند جلد رمان ، رمانی تلخ . و چه بد که روزها از تمام جوانب آن خواب را می سنجم و و در آخر غمی به غم هایم می افزایم . و سخت است بازگو کردنش برای دیگری . دیگری که به خوابهای من به باور رسیده ، و آن دیگری که از خوابهای من میترسد. اصلا این خوابها به جنگ ذهن آرام من می آیند؛ همانند آن زن مطلقه ای است که به زندگی آرام مردی متأهل شبیخون زده . این اتفاقات باید یکبار در ذهنم به وقوع بپیوندد و یکبار در عالم واقع . انگار نیاز به وقوع آزمایشی دارد و ذهن من آزمایشگاهش است. چه تعبیر سخیفی ! نکته بد ماجرا این جاست که نمیتوان قدمی در جهت اصلاح یا تغییر بردارم. و چه زمانها که از پیش موردی را گوشزد کردم ولی صد افسوس . میدانی شاید نقطه ی شروع این خوابها از آخرین رویایی باشد که مادرم قبل رفتن از این دنیا دید . نمی دانم چه حکمتی در میزبانی از مادر در ساعتهای آخر عمرش بود که نصیبم شد . آخرین حالات ، آخرین خنده ها ، آخرین حرفها ، آخرین ذکرهایش برای من بود حتی بازگو کردن آخرین رویایش . یکی دو شب قبل از آن بدترین اتفاق ، زمانی که مادرم در اتاق آبی رنگ خانه مان به خواب رفته بود، در عالم رویا مادر از دنیا رفته اش را میبیند که می گوید «چرا اینقدر دیر, چرا اینقدر دیر آمدی ، من دست تنها بودم و این همه کمک نیاز داشتم ، چرا اینقدر دیر به کمک آمدی ؟؟» صبح وقتی مادرم خوابش را برایم بازگو کرد کلی احتمالات ردیف کردیم؛ برای کمکی که قرار است برای مادرش انجام دهد، ولی هیچ کدام از آنها پاسخ رویایش نبود . فقط چند روز بعد متوجه حرف مادرش شد و دختری که روز تدفین مادر ، خوابی را یادش آمد . خوابی را که به واقعیت پیوست . رویایی که زندگی ای چندین خانواده را زیر و رو کرد . و امان از این مطلقه های خانه خراب کن. ...راعی...
۴ شهریور ۱۴۰۰