💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_صد_و_سی_و_شش
💥 #دختر_بسیجی
ماشین رو کنار خیابون پارک کردم و گفتم :می خوای بریم بیمارستان؟
سرش رو به شیشه ی کنارش تکیه داد و گفت: نه! فقط خوابم میاد می خوام بخوابم .
_باشه! الان می ریم خونه بخواب .
با صدای ضعیفی نالید: دیگه نمی تونم بیدار بمونم !
با گفتن این حرف خیلی زود سرش آویزون و چشماش بسته شد و بی خیال از همه چیز راحت خوابید .
صندلیش رو خوابوندم و خیلی با احتیاط روی صندلی خوابوندمش و گفتم :آرام لطفا بیدار بمون الان میرسیم خونه .
ولی اون که خیلی راحت خوابیده بود و جوابی نداد .
برای اینکه سرما نخوره درجه ی بخاری ماشین رو بیشتر و به سمت خونه شون حرکت کردم .
با رسیدن به خونه تکونش دادم و همراه با تکون دادن صداش زدم ولی اون عمیق خوابیده بود و کوچکترین واکنشی مبنی بر بیدار بودن انجام نداد .
با کلافگی دستم رو به صورتم کشیدم و سرم رو روی فرمون گذاشتم ...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_صد_و_سی_و_هفت
💥 #دختر_بسیجی
مونده بودم چیکار کنم که با صدای زنگ گوشیش، درست سر جام نشستم و کیفش رو از روی صندلی عقب برداشتم و گوشیش رو از داخلش بیرون کشیدم ولی به محض اینکه گوشی رو برداشتم تماس قطع شد و ثانیه ای بعد پیامی از طرف آرزو روی صفحه ی گوشی خودنمایی کرد .
دست آرام رو گرفتم و انگشتش روبرای باز شدن قفل گوشی روی محل اثر انگشت گذاشتم و پیام آرزو رو خوندم که نوشته بود: آرام چی شد آخر؟ بر می گردی یا خونه ی سمیرا می خوابی؟ تو رو خدا جواب بده .
با خوندن این پیام جرقه ای توی ذهنم زده شد و براش نوشتم: جشن تا دیر وقت طول می کشه،
من همینجا می خوابم .
پیام رو ارسال کردم که لحظه ای بعد جواب داد: نمی تونستی اینو زودتر بگی و منو تا این موقع
بیدار نگه نداری! در ضمن مامان حسابی نگرانت بود و من به دروغ با تو تلفنی حرف زدم تا اینکه کمی خیالش راحت
شد و خوابید سوتی ندی لطفا .
براش نوشتم "باشه حواسم هست فعلا شب بخیر ."...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_صد_و_سی_و_هشت
💥 #دختر_بسیجی
بعد ارسال پیام گوشی رو به کیفش برگردوندم و دوباره آرام رو صدا زدم و تکونش دادم و وقتی دیدم خیال بیدار شدن نداره بی خیال بیدار کردنش شدم و ماشین رو به سمت خونه ی خودم روندم .
ماشین رو توی پارکینگ آپارتمان پارک کردم و بعد پیاده شدنم در سمت آرام رو باز کردم .
برای کاری که می خواستم انجام بدم مردد بودم و نمی دونستم کاری که می کنم درسته یانه !
برای چندمین بار آرام رو صدا زدم و وقتی دیدم خوابش خیلی عمیقه و بیدار نمی شه، نفسم رو کلافه بیرون دادم و برای بغل کردنش یه دستم رو زیر زانوهاش و دست دیگه ام رو زیر کمرش گذاشتم و بغلش کردم .
قلبم شدید می زد و حالم دست خودم نبود.
حال عجیبی که از لمس دختر لجو و سرتق پیدا کرده بودم حالی بود که تا اون موقع هیچ وقت احساسش نکرده بودم، حال ضد و نقیضایی که نمی دونستم برام خوشاینده یا عذاب آور!
نگاهم رو از صورتش و چشمای بسته اش گرفتم تا بیشتر اذیت نشه و با یه حرکت از روی صندلی بلندش کردم و در ماشین رو با پام بستم...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_صد_و_سی_و_نه
💥 #دختر_بسیجی
به طرف آسانسور پا تند کردم و خیلی سریع توی آسانسور وایستادم و دکمه ی طبقه ی پنجم رو زدم .
با بسته شدن در آسانساور بی اراده آرام خوابیده توی بغلم رو محکم تر بغل کردم و با بالا گرفتن سرم چشمام رو بستم.
به سختی در خونه رو باز کردم و به سمت اتاق خواب قدمای بلند برداشتم که در همین حال روسری ارام از سرش افتاد و موهای بلندش توی هوا به رقص در اومدن.
خیلی آروم روی تخت خوابوندمش و بعد در آوردن کفشش از پاش، پتو رو روش کشیدم و به چهره اش که برای اولین بار با آرایش کم می دیدمش خیره شدم .
با کلافگی لبم رو محکم به دندون گرفتم و با گرفتن نگاه خیره ام از صورتش خیلی سریع از اتاق خارج شدم و کلافه و عصبی روی مبل وسط سالن دراز کشیدم،
به ساعت توی دستم که دو و نیم نصفه شب رو نشون می داد نگاه کردم و چشمام رو بستم ولی باز هم چهره آرام جلوی چشمم نقش می بست و نمی ذاشت بخوابم...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_صد_و_چهل
💥 #دختر_بسیجی
مدتی رو عصبی توی حال بزرگ خونه قدم زدم و وقتی دیدم نمی تونم بی خیالش بشم بدون برداشتن کلید از خونه بیرون زدم و خودم رو روی صندلی خوابیده ی ماشین پارک شده توی پارکینگ انداختم .
مدتی رو توی ماشین نشستم تا اینکه با احساس سرما چادر آرام رو از روی صندلی عقب برداشتم و روم کشیدمش و کم کم خوابم برد .
با صدای زنگ گوشی آرام که داشت روی داشبورد زنگ می خورد چشمام رو باز کردم و به تن کوفته ام کش و قوس دادم .
به ساعت توی دستم که ساعت ۹ رو نشون می داد نگاه کردم و با برداشتن گوشی و چادرش از ماشین پیاده شدم و به طرف آسانسور رفتم .
زنگ در خونه رو زدم و چند دقيقه ای طول کشید تا اینکه در رو باز کرد .
در نیمه باز رو هول دادم و وارد خونه شدم و آرام رو در حالی دیدم که دست به سینه وسط حال وایستاده بود و طلبکارانه به من نگاه میکرد .
بهش نزدیک شدم و پرسیدم: خوبی؟
به جای جواب دادن با جدیت پرسید: می شه بگین من اینجا چیکار می کنم ؟
_دیشب خواب که نه! بیهوش بودی من هم آوردمت اینجا .
با عصبیانت غر زد:شما با اجازه ی کی منو آوردی؟...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_سی_و_شش
💥 #پسر_حاجی
محراب چهره غمگينى به خودش گرفت و عسل چشمانش را در چشمان گردِ
ستاره دوخت.
-اين يه هفته همش منتظر بودم شب بشه و رو به ماه از فراق تو زوزه بكشم.
ستاره كمى او را نگاه كرد سپس با خنده گونه ى محراب را كشيد.
-ديگه لپ نذاشتى واسمون،بيا تيكت رو عوض كن به جاى لپ يه جاى ديگه
رو انتخاب كن.
ستاره پشت چشمى نازك كرد و موهاى زيتونى رنگ شده اش را پشت گوش
انداخت و زير لب نازك گفت:
-لوس.
با خطاب شدن محراب توسط يكى از پسر هاى گروه كه پيراهن چهار خونه
ى بلندى پوشيده بود و شلوار كوتاهش باعث مى شد كه جوراب طرح پيتزايش
توى چشم بيايد، از ستاره رو گرفت و با او هم صحبت شد.
-آقا شاهين رشته ى ادبيات سخت نيست؟
حالا كه صحبت رشته اش شده بود بادي به غبغه انداخت و جدى گفت:
-هر رشته اى سختى هاى خودش رو داره، مخصوصا رشته هايي كه بدون
عالقه واردش ميشيم.
بحث جمع هر چند دقيقه يكبار سمت يك موضوع تاب مى خورد. و محراب
هم كماكان در اين بحث ها ناخنكى مى زد. دوستان ستاره را دوست داشت...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_سی_و_هفت
💥 #پسر_حاجی
حس مى كرد بودن با آنها ارزشمند است و چيز جديدي به او اضافه مى شود.چيزهايى كه فقط در اين بحث هاى مختلط و با نظريه هاى متفاوت مى
توانست ياد بگيرد.
زنگ در خانه را زد كه در با صداي تيكى باز شد. حياط بزرگشان را رد كرد و
خودش را داخل خانه انداخت.
-ياالله بر اهالى خونه.
مادرش با يك ليوان آب يخ به استقبالش آمد و همانطور كه به قد و باى
پسرش چشم دوخته بود اخم هايش را در هم كشيد.
-سلام گل پسرم،بخور..بخور مادر خنك شى.
ليوان را يك نفس سر كشيد و با شيطنت گفت:
-پژو ديدم سر كوچه...كسي اينجاست؟
مادرش پشت چشمى نازك كرد و صدايش را تا حد امكان پايين آورد و سرش
را نزديك صورت محراب گرفت:
-آره،اين دختر عموى ورپريده ات اومده...حاال ما گفتيم كم پيدايي نه اينكه
دو روز بعدش پاشه بياد اينجا.
محراب خنده ى آهسته اى كرد.حاال دليل اخم و تخم مادرش را فهميده بود.
-اى بابا چيكار اون بدبخت دارى، اومده خونه عموش يه سرى بزنه، از
خانوميشه.
طاهره خانم با عصبانيت دنبال محراب راه افتاد و با همان تٌن آرام گفت...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_سی_و_هشت
💥 #پسر_حاجی
مى بينم كه دارى طرفداريش رو مى كنى،چشمم روشن محراب خان...براى
اين دختره خيال پردازى نكنى ها...حيا كن، دو سال ازت بزرگتر.
محراب دكمه هاى پيراهنش را باز كرد و خنده اش را در هوا شليك كرد.
-باز شما شروع كردى مادر؟اخه ما تو نوجونى يه خطبى كرديم گفتيم دختر
عمو رو مى خوايم، شما ديگه ول نمى كنى...بابا بخدا به خاطر تغيير هورمون
ها يه حس زود گذر اومد و رفت،شما ديگه هى بگير تو دستت.
طاهر خانم لبانش را از حرص رو فشرد.
-باشه گل پسرم،باشه...ولى فكر اينكه تك پسرم با هر كس و ناكسى بخواد
وصلت كنه رو از سرت بيرون كن.
پيراهنش را عوض كرد و با هوف كالفه اى گفت:
-اي بابا مادر من كى خواست زن بگيره...باز دوباره اين دختر عموى ما اومد
شما هم شروع كرديد.
طاهره خانم بدون حرف اضافه ى ديگرى با غيض از اتاق بيرون زد.
محراب سرى تكان داد و در حالى كه خودش را در آينه بر انداز كرد از اتاق
بيرون رفت و به سمت سالن مهمان پا تند كرد.
با لبخندى كه سعى مى كرد او را قايم كند، دسته ى در سالن را كشيد و به
آرامى وارد سالن مهمان شد.
-سلام عليكم دختر عمو،راه گم كردى؟...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_سی_و_نه
💥 #پسر_حاجی
دختر عمويش از جايش بلند شد و بدون ذره اى لبخند با خونسردى تمام
ابرويى بالا انداخت .
-عليك سلام پسرحاجى،احوال شما؟
محراب نگاهش را از قد بلند و هيكل تو پُر دختر عمويش گرفت و به چشمان
عسلي اى كه انگار در بين اين خاندان ارث جاودانه بود دوخت:
-از احوال پرسياي شما عالىِ عالى.
دختر عمويش صدايش را آهسته كرد و بدون توجه به قدم هاى نزديك شده
ى محراب گفت:
-چشمات رو بدوز ببينم،حالا دي گه به چشما دختر مردم زل مى زنى؟ مامانت
ميدونه انقدر نگاه مى كنى؟
محراب ترسيده پشت سرش را نگاه كرد و انگشت اشاره اش را روى لبش به
نشانه هيس گذاشت و عاجزانه گفت:
-تروخدا نارون كرم نريزى ها، ميبينى كه مامان همينطوريش هم
حساسه...اعه تو چرا شربتت رو نمى خورى؟
نارون چشمانش را در حدقه چرخاند و حرصى گفت:
-من شربت دوست ندارم و مادرت هم اين رو خوب ميدونه...مهديه
كجاست؟گفت كارم داره.به خاطر اون اومدم...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_چهل
💥 #پسر_حاجی
محراب دور و اطرافش را ديد كوتاهى انداخت و وقتى از صداي تق تق ظروف
مطمئن شد با چشمانى كه رگه هاى شيطنت در آن موج ميزد به عسلىِ خمارِ
نارون چشم دوخت.
-باور كنم به خاطر من نيومدى؟
نارون ابرويى بالا انداخت و خواست حرفى بزند كه صداي باز شدن در و بعد
ورود طاهره خانم حرف را در دهانش نگه داشت.
طاهره خانم با جديت نگاهش را موشكوفانه به محراب كه سرش را پايين
انداخته بود و زير لب لبانش را تند تند تكان مى داد انداخت و نفس راحتى
كشيد.
ظرف ميوه را جلوى نارون گذاشت، و بدون پرسيدن نظر او سيب و موزى را
توى بشقاب و جلوى او قرار داد.
-ممنونم طاهره خانم...مهديه جان كى مياد؟
-نوش جان.رفته بسيج كه ببينه كارتش اومده يا نه، الان مى رسه، تو ميوه
ات رو بخور عزيزم.
نارون لبخندى مصنوعى به روى لب نشاند و با ديدن سر به زيرى و نجابت
يكباره ى محراب سرى از تاسف تكان داد.
با ورود مهديه جمع از ريشه ى سردش جدا شد و رنگ و بوى ديگرى گرفت...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat