𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
به نکات دو آیه شریفه :(توجه عمیق و کامل داشته باشید) الف) در آيه اول سخن از ترك دوستي دختران با پ
١. این نوع دوستی و ابراز محبت و رفاقت در حکم زناست در همه مراتبش ، همانطور که تو حدیث اومده زنای چشم ، دیدن و زنای گوش گ شنیدن و زنای دست مصافحهی با نامحرمه!!! و زنای... حد آخر این ارتباط شوم است.☝️🏻🤫
٢. زنای پنهان سرمنشاءش دوستی و محبت بین دوجنس خواهد بود و محبت و رفاقت و دوستی بین دو جنس نیست و نباید باشه.🤔‼️
درحالیکه روز وصال دوفرد پاک وآسمونی رو که پاک ترین وخدایی ترین وواقعی ترین عشق، عشق اونها بود رو دست کم گرفتیم ‼️😕
ویاحتی فراموش کردیم اونهم سالروز ازدواج حضرت على"ع و حضرت زهرا"س است❤️🙂
بیایم سنگ تموم بذاريم وبه همه دنیاثابت کنیم که عشق پاک وواقعی مال کیابوده وشمام همونوقبول دارید وهمون روز رو به عزیزترینتون تبریک میگید😊
نشون بديد اين روز از #ولنتاين و اين چيزا خيلى ارزشش براتون بيشتره😊
همسرتون و یاعزیزترینتون روغافلگير کنيد☺️
بذاريد اين روز،روز عشقتون باشه نه #ولنتاين،که درواقع سالگرده یه خیانت وشکست عشقیه...😕
✅قرار ما واسه تبریک به عزیزترینمون روز ازدواج حضرت علی"ع و حضرت زهرا "س❤️
به امید اینکه مشکل ازدواج همه جوونا حل بشه و همشون خوشبخت بشن🙃🌹
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_57❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 مامان هم لبخندی زد و گفت +آره ماشالا خدا خیرشو
#مســـیر_عشـــق_58❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
+تف..بهت..تف..بهت..محمد.. نمیدونستم.. انقد..عوضی و.. نامرد..ی
صداشو بالاتر برد و گفت: +نهههه.. تووو.. وااقعا.. یعنی اون دختر..ه امل..پاپتی رو به من ترجیح دادی..چیه؟؟؟؟ فک کردی اون قدسیه پاکیه؟؟؟.. نههه آقا محمد از این حرفا نیست... چطوتورش کردی ها؟؟؟ تو مگه متنفر نبودی از اینجوری آدما؟؟؟ زیر دلتو زیادی زدم نه..؟؟؟ فک میکنی من هرز*هم.. ولی اون از.. من هرز....
با سیلی محکمی که زدم تو دهنش حرفش نصفه موند..
از شدت عصبانیت نفس نفس میزدم..😡
راه داشتم همین الان تو همین اتاق می کشتمش..
نگاهش مملو از تعجب و عصبانیت بود..
دو طرف شالشو گرفتم و چسبوندمش به دیوار..
_یه بار دیگه اسم اونو به دهن کثیفت بیاری به والله با همین دستام خفت می کنم اسرا..🤬
معلومه که اونو به تو ترجیح میدم... اون یه فرشتست واسه من.. از تمام کثافت کاریات خبر دارم فقط به خاطر آبروی نداشته خودت چیزی به خانوادت نگفتم
در ضمن ، خودتو با مهسای من مقایسه نکن..
شالشو کشیدم و شمرده گفتم_مقایسه.. نکن..
الانم از اتاق من گمشو بیرون 😡
با هق هق جواب داد +خیلی..پ..پستی..
بعدم دویید بیرون از اتاق
حالم داشت از بوی عطرش که تو اتاق پیچیده بود به هم می خورد
با شتاب به سمت پنجره رفتم و تا آخر بازش کردم بعدم همون زیر نشستم و سرمو بین دستام گرفتم از درد داشت منفجر میشد
در اتاق آروم باز و بسته شد .ماهان نشست کنارم و بدون هیچ حرفی سرمو چسبوند به خودش . دوستش داشتم برادرمو با همه دعوا و اذیت کردنایی که داشتیم اما خیلی این مدت از هم فاصله گرفته بودیم..
دست خودم نبود که قطره اشکی از گوشه چشمم چکید..
نمیدونم چرا شاید بابت رفتار اسرا.. شایدم بابت ترس از دست دادن مهسا..
اما من هیچوقت اینطور نبودم.. از بچگی مغرور بودم... خیلی مغرور.. هیچ وقت پیش نیومده بود جلوی کسی گریه کنم اما واقعا دلم پر بود و فقط رسیدن به مهسا میتونست آرومم کنه..
+محمد تو چی میدونی از اسرا؟
_فالگوش وایسادی؟
+ نه به خدا من دیدم اسرا اومد سمت اتاقت، اومدم دیدم صدای داد و بیداد میاد تو راهرو وایسادم..
_ ماهان لطفاً لطفاً لطفاً فراموش کن هرچی شنیدی..
+ ممد جون تو به کسی نمیگم
_ یکم بزرگ شو ماهان چرا تو بچگیت گیر کردی؟
یکم باهاش حرف زدم و چه خوب که میدونست چطوری بحث و عوض کنه تا حالم خوب بشه
خاله اینا خیلی زود رفتن ، واسه خداحافظی هم نرفتم پایین
یکم بعد بابا اومد و رو به ماهان گفت +حالا اگه اجازه بدین ما هم یه صحبت پدر پسری داشته باشیم
ماهان عین بچه ها پرید هوا و یه بشکن زد
+آخ جون عروسی در پیش داریم ، من رفتم
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_58❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 +تف..بهت..تف..بهت..محمد.. نمیدونستم.. انقد..عوض
#مســـیر_عشـــق_59❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
+خب آقا محمد شما نمی خوای بیای اینجا بشینی؟
_بابا چرا اینطوری نگاه میکنی؟ نگو که نشد...
+ بیا اینجا بشین..
بی حرف بلند شدم و نشستم رو تخت
+دیروز زنگ زدم با آقای راد صحبت کردم گفت باید با دخترش حرف بزنه ببینه اجازه میده یا نه . امشب زنگ زد واسه پس فردا شبوقرار گذاشتیم
ولی خوب گوش بده محمد ، تو دیگه بچه نیستی خودت عاقل و بالغی اما چشماتو باز کن درست ببین همین طوری با احساس پیش نرو ، منطقی تصمیم بگیر منم این دوران رو پشت سر گذاشتم . ختم کلام اینکه ته ته حرفای آقای راد این بود که اگر میتونی خودتو ثابت کنی این گوی و میدان ولی اگر نمیتونی دیگه خودت بهتر میدونی چیکار کنی..
تو دلم گفتم اگه بدونی من به خاطر مهسا حاضرم همونی باشم که اون میخواد ثابت کردن که جای خود داره
*مهسا*
حس میکردم هر لحظه از شدت هیجان امکان داره قلبم در بیاد
اول از همه زنگ زدم به زهرا براش تعریف کردم و گفتم که امشب حتماً باید باشه جوری همه کارارو انجام داده بودم که مامان نگام میکرد و بسم الله به سمتم فوت می کرد .واقعانم هیچوقت سابقه نداشتم
در با شدت باز شد و مامان با صدای بلند گفت هنوز آماده نشدیییی؟؟؟
_ای وای مامان آرومتر به خدا همه شنیدن
+ بالا بشنون که خوبه لااقل بدونن دارن با خودشون چیکار میکنن
_مامان میپوشم دیگه تازه از حموم اومدم
موهامو خشک کردم و شومیز و شلوار نباتی رنگی پوشیدم ، روسری نباتی رنگمم سر کردمو لبنانی بستم
+مطمئنی؟؟؟
نگاهی به خودم تو اینه انداختم و چشمامو باز و بسته کردم
+حالا معلوم میشه.. مهسا همینطور همه چیو سرسری نگیر ، بحث یه عمر زندگی مشترکه نه خاله بازی . هرچند که من راضی نیستم ولی بازم نظر خودت مهمه
_ یعنی چی مامان؟؟؟ شما راضی نباشی دو روز دیگه کی کنار من باشه؟؟
+ نگفتم کنارت نیستم ولی ازت خواستم خوب فکر کنی ، خودت میشناسی خانوادشونو ، دیدی محمد تو چه محیطی بزرگ شده ،چهار روز دیگه نیای بگی من نمیتونم تحمل کنم محمد اله و بله ها... تو مگه همیشه نمی گفتی می خوام با یکی ازدواج کنم که از لحاظ اعتقادی و دینی یه سر و گردن بالاتر باشه ازم تا بتونه منم بالا بکشه؟؟
چه جوری باید میگفتم دوسش دارم؟ فقط سکوت کردم و چیزی نگفتم که انگار خودش فهمید و گفت :+نمیخوام ناراحتت کنم مامان ، از ته دلم برات آرزوی خوشبختی میکنم ، حالا تقدیرت اینه که تو اونو بسازی و من مطئنم که تو از پسش بر میای..
+ عهه ببخشید مزاحم خلوت مادر دختری تون شدم؟؟
مامان نگاهی به زهرا انداخت و گفت+نه عزیزم بیا من دارم میرم پایین..
+ چه خوشگل شدی توووو ، میگم مهسا یه رژ قهوه ای کم رنگ بزن به لباست میاد
چادرم و برداشتم و رفتم پایین خداروشکر همه کارا انجام شده بود و هیچ کاری نداشتیم اما خیلی زیاد استرس داشتم ،نشستم رو مبل پیش متین .
_خوشگل شدم؟؟
+ خوشگل که بودی خوشگل تر شدی..😍
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_59❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 +خب آقا محمد شما نمی خوای بیای اینجا بشینی؟ _ب
#مســـیر_عشـــق_60❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
بعدم یه دستمال از روی میز برداشت و کشید رو لبم
+تازه اینجوری قشنگترم میشی
_متیییییییین این اصلاً معلوم نبوداااااا
+خب وقتی معلوم نبود چرا میخوای باشه؟؟؟ الان موقعش نیست عزیزم چون اون هنوز هیچ نسبتی جز یه خواستگار باهات نداره ، بذار خودتو ببینن دو روز دیگه نگن جنس تقلبی انداختن بهمون😂😂
با مشت زدن به بازوش و گفتم خیلی دلشونم بخواد😌
رفتم تو اشپزخونه پیش زهرا که داد اونم در اومد
+پاک کردی چرااااا؟؟؟
_داداش داشتنم این مزایارو داره دیگه...
با صدای زنگ در ازش فاصله گرفتم که گفت +حالا وایسا دارم برات..
+کجا کجا خانوم؟؟ مگه عروس نفر دم در آماده باش میزنه؟؟
_متین من چایی نمیبرما خودت بیار
+ خواستگاری من نیومدن ، تو عروسی😐
_ نه من نمیبرم خودت ببر
اول سحر خانوم اومد تو بعدم محمد و ماهان و باباش
این از کجا میدونست من گل روز دوست دارم؟؟؟ یه دسته گل رز قرمز و سفید خیلی بزرگ که با سلیقه خاصی چیده شده بود کنار هم
خودشم یه پیراهن سفید و کت شلوار جذب دودی رنگ پوشیده بود که خیلی بهش میومد
گل و گذاشتم توی آشپزخونه و رفتم کنار متین نشستم
از استرس زیاد پناه آورده بودم به متین
بالاخره بعد از کلی صحبت های متفرقه رفتم آشپزخونه چایی ریختم بعدم متین و صدا کردم بیاد ببره . با یادآوری دفعه اول که آمده بودند و من تو چایی محمد فلفل و نمک ریخته بودم خندم گرفته بود ، تو خوابم نمیدیدم یه روز چاییشو باگل و لیمو تزیین کنم
+ ابرومونو میبری تو امشب مهسا یکم سنگین باش😐
باا دیدن متین بیشتر خندم گرفت ، براش تعریف کردم چیکار کردم اونم همینطور دهنش باز مونده بود
_ حالا اینو ببر الان مامانم میاد اینجا بعد اینا فکر میکنن اینجا ربوده میشیم
خندمو خوردم و پشت سرش رفتم بیرون
بالاخره آقای نقیبی و بابا حرف کم اوردن ، آقای نقیبی نگاهی به محمد انداخت و رو به ما گفت :+ خب همونطور که میدونین امشب واسه امر خیر مزاحم شدیم واسه اقا محمدمون..
بابا جواب داد + بله بله البته یه سری حرفای مردونه بین من و فرهاد جان و رد و بدل شد که انشالله آقا محمد در جریانن دیگه..
نگاهی به محمد انداختم ، قشنگ استرس تو چشماش موج میزد
منم دستام از استرس یخ کرده بود
یعنی بابا چی گفته بهش؟؟می میدونستم بابا همینطور کاری نمیکنه و در عین حال که زیرک بود منطقی برخورد میکرد چون قبلش باهام حرف زده بود و گفت تنها دلیلی که اجازه داده محمد بیاد خواستگاری همینه که میگه دیگه مثل قبل نیست اما باید خودشو ثابت کنه..
دوسش داشتم اما نمیدونستم اونم انقدری دوستم داره که بخاطرم هرکاری کنه یانه؟
نمیدونستم واقعاً با عشق و علاقه به من اومد خواستگاریم یا یا اصلا میتونه از چالشهای بابا واسه امتحان کردنش بر بیاد؟؟ همین باعث میشد ترس و استرس زیادی تو دلم رسوخ کنه اما فقط از خدا خواستم خودش همه چیو ردیف کنه..
با صدای تقریبا بلند مامان یه دفعه از فکر دراومدم
همه نگاهشون رو من بود ، ای وای من که اصلا نفهمیدم چی گفتن چی شد..
بابا اشاره داد و گفت +بابا جان آقا محمد و راهنمایی کن سمت اتاق..
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_60❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 بعدم یه دستمال از روی میز برداشت و کشید رو لبم
#مســـیر_عشـــق_61❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
از جام پاشدم و به سمت اتاق حرکت کردم..
الان مثل چی باید میگفتم؟ یا ابوالفضل هرچی با زهرا آماده کرده بودیم از همین الان از ذهنم پرید ، تنها سوالی که به ذهنم میرسید این بود که رنگ مورد علاقت چیه؟؟ معیارام چی بودن؟؟؟ ایمان و تقوا و عمل صالح😌
در اتاق باز کردم گفتم بفرمایید ۵ دقیقه دوتامون مثل پت و مت زل زده بودیم به درودیوار
نفسمو محکم فوت کردم بیرون و گفتم شما بفرمایید
اگه میدونستم بچم منتظر کسب اجازست زودتر می گفتماااا
شروع کرد به حرف زدن و منم سراپا گوش صداشو تو ذهنم ثبت میکردم..
+ نمیدونم از کجا شروع کنم.. واقعا نمیدونم... فقط میدونم یه عالمه حرف دارم تا بگم..
از همون روز اولی که دیدمت تا الان.. اون موقع فکر میکردم تو هم مثل دخترای دیگه با چهار تا زبونن ریختنم خام میشی.. به خاطر همین همیشه سر به سرت گذاشتم اما تا قبل از این که خودمو بشناسم.. دیدی چیکار کردی با دلم؟ من عوض شدم اما نه به خاطر تو به خاطر اینکه خودمو شناختم.. خدامو شناختم بعد از اینکه خدامو شناختم مهرت به دلم افتاد اما قول میدم همونی بشم که تو میخوای.. تو این مدت خیلی چیزا رخ داد مهسا.. من دیگه همون محمد سابق نیستم و نمیخوام باشم..
من خیلی چیزارو از عمق قلبم درک کردم مثل امام حسین(ع)..
میدونم تو لیاقتت خیلی بیشتر ازیناست ، تو دختر پاکی بودی اما من..
به زور بغضمو نگه داشتم و گفتم _میشه از گذشتتون فعلا چیزی نگید؟؟
+باشه هرچی تو بخوای ولی مطمئن باش تا تهش باهات میمونم و خوشبختت می کنم.. البته اگه تو هم منو بخوای...
یه لحظه سرشو آورد بالا.. خیره شدم به چشمای پر اشک عسلیش..
منتظر جواب بود اما انگار فکم قفل شده بود..
قطره اشکی از چشمم چکید رو چادرم . باورم نمیشد این حرف ها رو یه روزی از زبون محمد بشنوم... باورم نمیشد این محمده که حالا روبروم نشسته و داره از عشقش به من داره حرف میزنه..
چند لحظه مکث کردم و آروم چشمامو باز و بسته کردم..
دستشو گذاشت رو صورتش و گفت: وای خدای من...
آروم لب زدم _من صداقت واسم خیلی مهمه خیلی... اول ایمان بعد صداقت.. بقیه چیزا هم در گرو این مورداست..
لبخندی زد که گفتم _ یه چی دیگم هست..
+جا...چی؟؟
خندم گرفته بود بزور خودمو کنترل کردم جواب دادم _من فرصت می خوام..
+ یعنی چی؟؟
_ یعنی فعلا نمی خوام عقد کنیم ، باید یه شناختی از طرف مقابل داشته باشم دیگه..
+خب اون طوری که شما راحت نیستین..
_ یعنی شما راحتین؟
+ نه نه منظورم این نبود چیزه...خب..
_ صیغه! هنوز واسه عقد خیلی وقته..اگه اجازه بدید بقیه هم بزرگترا تصمیم بگیرن..
+حرفی ندارم هرچی شما بگین..
از جا بلند شدم و گفتم دیگه بریم
از اتاق اومدیم بیرون همه منتظر نگاه میکردن که محمد گفت چرا دهنتونو شیرین نمی کنین؟
صدای تبریک همه بلند شد و من فقط تو آینده ای بودم که از این به بعد قرار بود با محمد داشته باشم..
مهریه تعیین کردیم و من نظرمو بابت اینکه فعلا صیغه کنیم گفتم و همه هم قبول کردن
قرار بله برون رو گذاشتیم واسه یکشنبه ، فقط یه روز واسه خرید و... وقت داشتیم
بعد از رفتن محمدینا از خستگی ولو شدم رو تخت..
مامان و متین و زهرام که عروس خانوم عروس خانوم از دهنشون نمیافتاد
صبح زود از خواب پاشدم و با مامان و زهرا رفتیم خرید..
کلی لباس فروشی رفتیم ولی هیچکدوم لباس های مناسبی نداشت..
بالاخره وارد یه مغازه شدیم که ست لباسی چشممو گرفت..
پیراهن بلند همراه روسری و چادر ستش..یه پیراهن یاسی رنگ بود که دامن ماکسی داشت دو طرف بالاتنهاش هم سنگ کاری شده بود.. دور کمر و مچش و روسری هم نگین کاری یاسی داشت با یه چادر صورتی که حاشیهش با نگینهای یاسی کار شده بود..
فوق العاده قشنگ بود و منم که عاشق این جور رنگ های ملیح😍
یکمم خرید خونه رو کردیم و برگشتیم
اون روزم مثل برق و باد گذشت و من هر لحظه شماری میکردم برای شب که قرار بود به آرزوم برسم..
همه دعوت بودن.. بیشتر از همه بابت حضور سهیل از استرس یخ زده بودم
از طرفی زهرام نتونسته بود بیاد و این خیلی بدتر بود بازم خدا رو شکر که سارا کنارم بود..
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_61❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 از جام پاشدم و به سمت اتاق حرکت کردم.. الان مثل
#مســـیر_عشـــق_62❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
لباسامو که پوشیدم ، سارا و همه دختر خاله دختر عمو هام و..... ریختن تو اتاق..
هرچی اصرار کردن ارایشم کنن نذاشتم و به یه رژ صورتی کمرنگ و ریمل اکتفا کردم . ساعت و دستبند نقره ایمم انداختم
از ذوق تو آینه به سر تا پام نگاه انداختم ، فوقالعاده خوشگل شده بودم
با صدای آیفون همه رفتیم پایین
خانواده محمدم تقریبا جمعیتشون زیاد بود..
اول خود محمد با یه دست گل بزرگ اومد تو و بعدشم بقیه خانومای فامیلشون که هرکدوم یه جعبه شیشه ای بزرگ دستشون بود و یه سری وسایل عروس باوسلیقه خاصی توش چیده شده بود..
به جز سحر خانم ، همشون اول که دم در دیدنم جا خوردن اما بعدش خیلی تحویل گرفتن.. به جز یه دختر جوون و یه خانمی که شباهت زیادی به هم داشتن و کاملا میشد فهمید مادر و دخترن.. اما نگاه هاشون خیلی برام ازاردهنده بود.. با سردی و بی میلی تمام دست دادن و رفتن نشستن..
محمد خودش با یکی هماهنگ کرده بود که برای خوندن صیغه بیاد..
تا الان هیچوقت خونه انقدر شلوغ نبود ، حس خیلی خوبی داشتم چون عاشق مهمونی و شلوغی بودم اما ایندفعه خیلی فرق داشت.. حسابی دستپاچه شده بودم..
همه که نشستن مشغول پذیرایی شدیم..
برای بار دوم داشتم چایی میریختم که مامان اومد تو اشپزخونه و اروم دم گوشم گفت :+ میشناسی فامیلاشونو؟
_ من که اولین باره دارم میبینمشون مامان جان..
مامان خیلی مختصر و با اشاره چند تاشونو سرسری نشون داد تا رسید به همون خانوم که فهمیدم خاله محمده!! پس اون دخترم صد درصد دختر خالش بود..
متفکر خیره شدم به سینی چایی که امیرعلی( پسر خالم) اومد تو و گفت +تو فکریاااا ، بده من ببرم.
لبخند پهنی زدم و گفتم _دمت گرم ببر🤓
یه لیوان آب خوردم که استرسم کمتر شه. برگشتم تو حال و نشستم رو مبل دونفره پشت میز که واسه من و محمد آماده کرده بودن.
چشامو سوق دادم سمت باکسهای شیشه که دورش با نوار طلایی و گل تزئین شده بود.
تو یکیش دسته گل سفید و گلبهی به همراه قرآن سمتش بود با یه کله قند تزئین شده با همون رنگ.
تو یه باکس تقریبا بزرگترم یه دست لباس کاور زده گلبهی بود با یه کیف شیک گلبهی و یه کفش پاشنه بلند سفید. توی یه باکس سفیدم یه چمدون کوچولو به شکل قلب دوطبقه بود و آینه داشت روش که واقعا با سلیقه ی خاصی چیده شده بود همشون... .
بعد از پذیرایی مختصری حاج آقا اومد... به احترامش همه بلند شدیم، بعد از سلام و احوال پرسی نشست روی مبل تک نفره ای که به محمد نزدیک تر بود.
آرام شروع کرد به ذکر گفتن. از استرس دستام یخ یخ شده بود. یه لحظه پر استرس اما شیرین. حاج آقا یه سری جملات عربی رو تکرار کرد و من و محمد به همین سادگی با گفتن(قبلتُ) به هم محرم شدیم.
صدای دست و سوت همه بالا رفت. سحر خانم اومد سمتم و یه جعبه کوچیک مخملی رو باز کرد و یه انگشتر ظریف نگین کاری شده رو از توش در آورد. لبخندی چاشنی حرفاش کرد و گفت: اینم حلقه نشون عروس قشنگم... . لبخند خجولی زدم و تشکر کردم... .
دوباره صدای همه بلند شد و محمد آروم زیر گوشم زمزمه کرد( مبارک باشه خانومم )
خجالت زده لب زدم ( ممنون، همچنین). با صدای ماهان که دوربین به دست رو به رومون ایستاده بود تا عکس بگیره، سرمون رو بالا آوردیم.
ماهان اشاره داد به محمد که بیاد اینورتر بشینه، محمدم از خدا خواسته قبول کرد، فقط من داشتم آب میشدم.
ولی هیچ وقت تا این اندازه خوشحال نبودم... حتی واسه قبولی دانشگاهم... .
ماهان چندتا عکس ازمون انداخت و بعدش یکی از دختر عموهای محمد اومد واسه معرفی وسایل...
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_62❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 لباسامو که پوشیدم ، سارا و همه دختر خاله دختر
#مســـیر_عشـــق_63❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
منم که عین بچه ها ذوق زده بودم یعنی ۷۰ سالمم بشه بازم سر این وسایل ذوق میکنم.با لبخند به روبروم نگاه میکردم که دست محمد آروم اومد نشست رو دستام.
دستای گرمش آرامش عجیبی به دستای یخ زدم وارد تزریق کرد.
یه لحظه انگار برق بهم وصل شد. تپش قلب گرفتم، بعدم به خودم تشر زدم( بابا چته آروم باش! اون الان محرمته!) نفس عمیقی کشیدم و دستامو برگردوندم حالا که به محمد رسیدم نباید میذاشتم کسی ازم بگیرتش، هر چند دنیا هیچوقت با خیال ما آدما نمینمیچرخه و درست همون موقع که تو واسه خوشبختیت تصمیم میگیری این خدا جون یه برنامه های دیگه ای برات داره!
محمد دیگه از کنارم جم نمیخورد و من هم هرزگاهی زیر نگاه های بقیه سرخ و سفید میشدم.
به بهونه شستن استکان ها اومدم تو آشپزخونه که محمد اومد دنبالم...
_ آخه تازه عروس باید اینجا کار کنه؟ بیا یکم ور دل من عزیزم! از خجالت لبمو گاز گرفتم، جلو بچه ها خجالت میکشیدم، سارا هم چشمکی حوالهام کرد و شکلک در آورد که بقیه هم زدن زیر خنده.
عین جوجه پشت سر محمد راه افتادم که برگشت و چند ثانیه خیره شد به چشمام که بعدم یدفعه بلند زد زیر خنده. یه لحظه همه برگشتن اینور اما محمد بی توجه دستمو گرفت و نشوندم رو مبل، خودشم نشت... بعدم با لحنی که هنوز خنده دار بود گفت: وای مهسا، نه به اون اخم و چشم غره های اون موقت نه به خجالت الانت که از اون موقع تا حالا یکم حرف نزدی!
بی اختیار خندم گرفت که جواب داد: آها این شد... میدونستی وقتی میخندی چقدر خوشگل میشی؟
نمیدونم چی شد که یهو از دهنم پرید و گفتم: تو هم همین طور!
دستپاچه واسه، عوض کردن بحث گفتم: یه سوال بپرسم؟
_ دو تا سوال بپرس، جانم؟
از جانم گفتنش قند تو دلم آب شد و این رو چشمام به لو میداد...
زیر چشمی اشاره ریزی به دختر خالش کردم و گفتم: اسم دختر خالت چیه؟
یه لحظه لبخندش محو شد اما سریع لبخند مصنوعی زد و گفت:
_چطور مگه؟
+هیچی همینطوری پرسیدم، میخواستم همشونو معرفی کنی....
تردید داشت برای باور حرفم اما مهربون جواب داد:
_ اسمش اسراست... اونم که کنارشه خاله ستاره، مامان اسراست...
تک تک فامیلاشونو معرفی کرد و منم هرزگاهی سر تایید نشون میدادم.
در حالی که زیر چشمی اسرا رو در نظر داشتم که گه گداری از حرص لبشون می جویید.
اصلا یه شخصیت پیچیدهای داشت، یه جوری بود... نکنه مشکل روانی داشت؟ فقط منو میدید اینطوری میکرد؟ با صدای محمد از افکارم بیرون اومدم... +معرفی نمیکنی فامیلاتونو؟ لبخند مهربونی زدم و یکی یکی همه رو از نظر گذروندم و اسم بردم.
رسیدم به سهیل که پا رو پا انداخت بود. یه لحظه ساکت شدم، محمد که به خوبی فهمیده بود برای از بین بردن جو، جواب داد: تو هم که مهسایی، همسر عزیز بنده... خنده ای از سر شوق کردم. دیگه تا آخر مهمونی با سر به سر گذاشتنای محمد سپری شد... هرچی هم چشم و ابرو میومدم فایده ای نداشت. آخرم سارا اومد کنارم و لب زد: همچین بدم نیستا...
نگاهش کردم و گفتم: مگه قرار بود بد باشه؟
+ نه منظورم اینه که... آخه میدونی یعنی سهیل... ادامه حرفشو خورد و زل زد به دیوار... دلخور از حرفاش پاشدم. خوشم نمیومد هر کی هر ذهنیتی نسبت به چیزی داره به زبون بیاره اونم کی؟ محمد ، بهم اشاره داد برم کنارش، دیدم جای خالی هم نیست، رفتم پیشش نشستم.
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_63❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 منم که عین بچه ها ذوق زده بودم یعنی ۷۰ سالمم بش
#مســـیر_عشـــق_64❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
چند لحظه ای که گذشت، سهیل دقیقا اومد و جلوی ما نشست، زیر لب بسم اللهی گفتم و سعی کردم اصلا نگاهش نکنم.
اما سنگینی نگاهشو قشنگ حس میکردم. مطمئن بودم الان محمد داره از عصبانیت منفجر میشه و فقط قراره نگاه نگران منو ببینه تا همه چیو سر سهیل خالی کنه.
محمد که تکون خورد فکر کردم میخواد بلندشه؛ زیر لب زمزمه کردم( خدایا خودت امشب رو رحم کن نزار خراب بشه شبم.)
محمد رو کرد بهم و گفت:
+ میای اینور بشینی عزیزم؟
نفسمو از سر آسودگی بیرون دادم و بلند شدم. یه لحظه سرم رو آوردم بالا که سهیل نیشخند معناداری زد.
ای خدا مرده شور خودتو نیشخند چندشتو ببره. معلوم نیست چی تو سرشه که این جوری نگاه میکنه.
ساعت ۱۱ بود و منم حسابی خوابم گرفته بود، واقعا تمایل داشتم برم تو اتاق بگیرم بخوابم ولی خب حیف که عروس مجلس بودم.
بالاخره بعدِ ۴۵ دقیقه جون کندن من واسه اینکه چشمام رو دو دقیقه بیشتر باز بمونه، همه عزم رفتن کردن.
با یه شب بخیر سرسری رفتم تو اتاق و ولو شدم رو تخت، گوشیمو که برداشتم تا آلارم رو تنظیم کنم دوتا پیام از دو شماره ناشناس داشتم. اولی رو که نگاه کردم لبم به لبخند کش اومد:( تو تمام وجودمنی، پس مراقب خودت باش، شب بخیر خانمم)
تند تند براش تایپ کردم:( ممنون که با اومدنت همه چی رو قشنگ تر کردی، شب تو هم بخیر.)
پیام بعدی رو باز کردم. اولش متعجب شدم.. با دقت خوندم اما داشتم درست میدیدم..
( بالاخره کار خودتو کردی نه؟ پس بشین و منتظر زجر کشیدنت باش کوچولو.)
مات و مبهوت خیره صفحه گوشی بودم که در اتاقم زده شد
_بفرما.
متین اومد تو و دست به سینه روبروم وایستاد...
_ چیشده؟
+ خبرنداری اصلا داداشت قراره آخر هفته بره؟
_ کجا؟ چی؟ کی؟
+ آخر هفته عزامیم.
یه لحظه تو سرم فکرای عجیب غریب چرخید.
متین اومد و نشست رو تخت.
+ دارم میرم سربازی!
یه هینی کشیدم و گفتم:
_ کی؟ اونقدر بی خبر؟ همین آخر هفته؟
+ والا همچین بی خبرم نبود خواهرمن؛ یه ماهه دارم میگم که... ولی خب این خواهر دلداده من که بس تو فکر یار بود فکر کنم من میرفتمم متوجه نمیشد؛ بعدم لپمو کشید.
آروم زدم بهش و گفتم:
_ واقعا که خب متوجه نشدم دیگه...
در واقع خجالت کشیدم، یعنی اونقدر غرق شده بودم که متینم فهمیده بود
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_64❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 چند لحظه ای که گذشت، سهیل دقیقا اومد و جلوی ما
#مســـیر_عشـــق_65❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
ادامه داد:
+ فقط الان اومدم یه چیزی بهت بگم، مهسا یه وقت فکر نکن میخوام ناراحتت کنم یا حال خوب امشبتو از بین ببرم، اما چیزیه که باید بهت بگم، صرفا جهت اینکه حواستو بیشتر جمع کنی و بیشتر مراقب خودت باشی.
_ متین داری میترسونیما؟... چی شده؟ اتفاق خاصی افتاده؟ در رابطه با محمده؟
+ اینکه من به خواهرم بگم مراقب خودت باش ترس داره؟... البته داره هاااا ولی...
_ ولی چی؟ جون به لبم کردی خو بگو دیگه خوابم میاد.
حس کردم برای گفتن حرفش دو دله. نفس عمیقی کشید و گفت:
+ ببین مهسا! من فقط تا آخر هفته پیشتم.... میام مرخصی اما دیر به دیر چون راهم دوره... چطوری بهت بگم؟ ولی من حس میکنم سهیل یه طوری شده...
_ منظورت چیه؟ چیزی گفته بهت مگه؟
+ نه خواهر من... فقط گفتم وقتی من نیستم مراقب باش.
ذهنم یه لحظه نا خودآگاه کشیده شد سمت پیام ناشناس، گوشیمو ورداشتم و سریع پیام رو آوردم
_ متین؟
+ جانم؟
_ یه پیامی هست... نمیدونم مال کیه...؛ همین امشب برام اومد...
متین برگشت سمتم و گفت:
+ هنوز داریش؟
_ آ..آره..
گوشیو گرفتم سمت متین....
هر لحظه بیشتر چهرش درهم میرفت.
با عصبانیت غرید:
+ خود پست فطرتشه.
دستمو گذاشتم رو صورتم و گفتم:
_ ای خدا این دیگه چه مصیبتی بود آخه؟
+ فقط بلوف میزنه میخواد بترسونتت ولی اگه پیام داد یا زنگ زد به خودم بگو باشه؟
_ چشم
+ چشمت بی بلا عزیزم، دیگه بخواب شبت بخیر
*
*
*
دست و صورتم رو شستم و گوشیمو چک کردم که دیدم محمد پیام داده ( آماده باش ساعت ۱۰ بریم بیرون...)
یکم سرمو خاروندم و بعد با صدای بلند گفتم:
_ عهههه راس میگه هااااا... ساعت ۹ بود.
صبحونمو خوردم و بعد وسایل دیشب رو که وقت نکرده بودم بچینم، مرتب کردم.
لباسمو پوشیدم و حلقهم رو هم انداختم.... از مامان خداحافظی کردم و رفتم پایین.
محمد تو حیاط وایستاده بود و پشتش به من بود... سلام بلندی کردم که برگشت سمتم و به گرمی جواب داد. یه پیراهن جلوباز یشمی پوشیده بود که فوقالعاده تو تنش قشنگ بود. سوار ماشین که داشتیم می شدیم نگاه ریزی بهم انداخت و خندید.
_ چیه چرا میخندی؟
+ نه که متین گفته بود اونقدر حرف میزنی مخ آدم تعطیل شه، دارم به همون میخندم😁😂
_ متین درد گرفته بزار ببینمت من!
+ عه با اون بدبخت چیکار داری؟
_ مگه شنیدی؟
چشماشو آروم باز و بسته کرد که لبمو گاز گرفتم. نصف سوتیهام بابت این بود که بلند فکر میکرم!
یکم که گذشت دوباره تحمل نکردم و گفتم:
_ حالا کجا میریم؟
+ یه جای خوب.
_ مثلا کجا؟
+ مثلا پیش یه نفر... واسه تشکر... الان میرسیم...
تا رسیدن حرفی نزدم... تا اینکه کنار بهت زهرا نگه داشت... از ماشین پیاده شد و چند تا شاخه گل نرگسی که صندلی عقب بود برداشت.
چندتاییش رو داد دست من و چند تا هم خودش گرفت. راه افتاد و منم پشت سرش راه افتادم.
رفتیم فانوسیه....