eitaa logo
.️دلـاࢪامــ|ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ.
1.5هزار دنبال‌کننده
669 عکس
172 ویدیو
13 فایل
. Live for ourselves not for showing that to others!🍓👀 Me; @Nazi27_f از6مهر1402برا؎پرواز‌به‌سوی‌رویاهات‌کنارتم☄️.! [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗🌗. صرفاجهت‌حال خوب و کاملادلی :)️)))) گپمون‌:https://daigo.ir/secret/9643294680 .
مشاهده در ایتا
دانلود
.️دلـاࢪامــ|ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ.
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_97 دستمو گذاشتم زیر چونم و با لبخند نگاش کردم... خیلی آروم دستمال کاغذی
•{🖤🤍}•• ‌ بعدازاینکه‌حساب‌کردم،سمت ماشین قدم برداشتم... سوار شدم و خواستم استارت بزنم که قیافه بهم ریخته آرام توجهمو جلب کرد.... پرسشگرانه نگاش میکردم.... ولی نیم نگاه هم بهم ننداخت... بدجور ریختم بِهَم... ۹۰ درصد فکر میکردم که منو رد میکنه! کی دلمو باخته بودم؟ من به این دختر دلمو باخته بودم! اشک تو چشاش جمع میشد یا بغض میکرد دنیا رو سرم خراب میشد! کلافه استارت زدم و راه افتادم... هرکار میکردم آروم نمیشدم! غم بزرگی تو دلم نشسته بود! آرام با روح و روانم بازی میکرد! یه دیقه خوب بود یدیقه بد! یدیقه میخندید یدیقه بغض میکرد و میشست گوشه...:) تو فکر بودم که آرام گفت: _چقدر مونده برسیم؟ نفس عمیقی‌کشیدم و سعی کردم خوب جواب بدم: +ازشهر خارج شدیم!...نیم ساعت دیگه میرسیم... تا اینو گفتم آرام سرشو تکیه داد ب صندلی و چشماشو بست..... تقریبا چهل دیقه توراه بودیم... جاده بدجور کلافم‌کرده بود... ماشینو سریع پارک کردم ... کمربندمو باز کردم ...خواستم آرامو صدا بزنم که دیدم خیلی مظلوم سرشو تکیه داده و خوابه.... دلم نمیومد بیدارش کنم.... غرق صورتش شده بودم! این دختر خیلی مظلوم بود! خیلی تو دل برو بود! با انگشتام چشمامو ماساژ میدادم... سردرد بدی اومده بود سراغم... نیم نگاهی بهش انداختم.... +آرام خانوم؟ هیچ عکس العملی نشون نداد... +آرام‌خانووم؟ سرشو تکونی داد... +آرام خانووم رسیدیما؟°!!!!! چشماشو آروم باز کرد... چشماشو خواب آلود بهم مالید و گفت: _ببخشید...خوابم برد...
درحال تایپ......
.️دلـاࢪامــ|ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ.
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_98 بعدازاینکه‌حساب‌کردم،سمت ماشین قدم برداشتم... سوار شدم و خواستم استا
•{🖤🤍}•• ‌ +عی‌بابا....خوابه دیگه‌...خبر نمیکنه... شالشو مرتب کرد... +بریم؟ _بله!بریم... پیاده شدیم ... کلید رو انداختم ب قفل ... +بفرمایید... _مچکرم... وارد راهرو شدیم... آرام داشت از پله ها میرفت بالا ک گفتم: +آرام خانوم آسانسور داره ها! خندم گرفته بود... نچی گفت ک وارد آسانسور شدیم... خواب آلود بود...خودشم متوجه کاراش نبود... _نچ...پس کی میرسیم...؟ طبقه چندمین مگه؟ +طبقه سوم! الان میرسیم.. تا اینو گفتم در باز شد... +بفرمایید... _آخیش... احساس کردم از آسانسور میترسه... تا در باز شد پرید بیرون.. این دختر خیلی سم بود.. مخصوصا الان ک بدجور خوابش میاد... جلو در خونه وایستادم و در زدم... ............. ..... # کیهههههه؟ زیرلب گفتم: +نگا توروخدا...انگار دهاته... آرام خندش گرفته بود... زدم زیر خنده ک اونم خندید... یاد شعری افتادم که دلم لرزید.... <دردوچال‌گونه‌ات‌دنیای‌من‌جا‌میشود...عاشق‌دنیای‌خویشم‌لحظه‌خندیدنت:)> لبخندی زدم که نرگس درو باز کرد.. # جیییییییییییییغعغغغغ +علیک سلام! بدون توجه به من پرید بغل آرام... تقریبا دودیقه جلو در بودیم... نرگس ول نمیکرد! +خواهر من اجازه میدی بیایم‌تو یانه؟ _آخخخخ ببخشیددددد آراااام نفسسسس‌! بیا توووو... +منم که.... _برو باباااا...دوروزه منو ول کردی رفتی! خونه رات نمیدم... خواستم چیزی بگم ک درو محکم بست... باز چشش افتاد به آرام... صدای قهقه آرام لبخندی رو لبم آورد...‌ گوشمو چسبوندم به در‌... _بابا گناه دارع بیچاره خسته س! # ولش کننننن جمع جمعِ دخترونس... _ برو بابا... صدای قدمای آرام سمت در ذوقی تو دلم آورد... # آراااام بخدا درو باز کنی میزنم از وسط نصفت میکنم! ای توروحت دختر! من اینو میکشمش... ناامید سوار آسانسور شدمو ماشینو روشن کردم و سمت خیابون حرکت کردم... باید وسیله میگرفتم برا خونه... باید به آرام خوش بگذره..... هرچی باشه مهمونه....:) _____________________________
.️دلـاࢪامــ|ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ.
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_99 +عی‌بابا....خوابه دیگه‌...خبر نمیکنه... شالشو مرتب کرد... +بریم؟ _بل
•{🖤🤍}•• ‌ با صدازدنای حامد تازه متوجه شدم تو ماشین خوابم برده... _آرام خانوم رسیدیمااا.... خجالت کشیدم... خیلی لحظه بدی بود...داشتم آب میشدم...الان‌میگه مث خرس افتاده اینجا خوابیده! +ببخشید....خوابم‌برد! _عی بابا....خوابه دیگه....خبر نمیکنه... شالمو مرتب کردم و نگاهی ب خودم از تو آینه انداختم... _بریم؟ +بله...بریم... پیاده شدیم و سمت در راه افتادیم... حامد درو باز کرد و گفت: _بفرمایید +مچکرم.. ینی پسر ازاین باادب تر و باشخصیت تر داریم؟ هلاکتم...چیز...نه...اشتباه شد... خاک توسرم... وارد راهرو شدیم که چشمم خورد به آسانسور....ای تف تو روح مهندس این خراب شده! ای نمیری بشر! آسانسور برا ۸ واحد؟ هرچی فحش بلد بودم نثار مهندس اینجا کردم... خیلی آروم و ریز و سوسکی از پله ها داشتم بالا میرفتم که باصدای حامد کاملا به بد شانسی خودم ایمان آوردم... _آرام خانوم‌آسانسور داره ها! گگگگگگ...! من کورم ندیدمش! بیشعور! بی شخصیتتتتتتتت! بدجور حرصم گرفته بود! لعنتییی من فوبیای سوار شدن آسانسور دارم! با رودروایسی و خجالت سوار شدم... حالت تهوع بدی گرفتم... +نچ....پس کی میرسیم؟ طبقه چندمین مگه؟ _طبقه سوم...الان میرسیم.... تا در باز شد سریع خودمو انداختم بیرون... نفسم باز شد.... +آخییییش! حامدچپ چپ نگاهی انداخت ک به روخودم‌نیاوردم... جلو دروایستادیم ک حامد در زد.... با صدای نرگس فکم از شدت خنده درد گرفت.... /نباید بخندی آرام...زشته! +وجدان جان نمیتونم نگه دارمممم... # کیهههههههه؟ با چیزی ک حامد زیر لب گفت خندیدم... _نگا توروخدا....انگار دهاته! زدیم زیر خنده... نگام افتاد ب حامد! عخی! مامانییی! چ قشنگ میخنده! چال رو گونشو! /میخنده که میخنده به توچه؟ +هووووووووف! در باز شد و جیغای نرگس شروع شد.... # جیییییییییییغ! حامد حسودیش شده بود!.. این خواهر برادر بهم رحم نمیکردن...خندم گرفته بود بدجور.... پریدم تو بغل نرگس... _علیک سلام! نرگس بدون توجه به حامد خودشو انداخت تو بغلم... حالا میفهمم چقدر دلتنگ خواهرم بودم! دوتامونم دلامون تنگ همدیگه بود... _خواهر من اجازه میدی بیایم تو یا نه؟ با صدای جیغ جیغوش جواب داد: _آخخخخخ ببخشید آرااااامم نفسسس بیا تووو... کفشامو دراوردم و رفتم تو... _منم که... هویج! با فکر خودم خندم گرفت...! هویجی خوب دیگه داشم! نرگس با بلبل زبونی جواب داد: _برو بابااااا...دوروزه منو ول کردی رفتی! خونه رات نمیدم! خواستم نرگسو بکشونم کنار ک درو بست...
•{🖤🤍}•• ‌ دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر خنده.... آروم گفتم:نرگس تف توروحت... +بابا گناه داره بیچاره خسته ست! _ولش کنننن جمع جمعِ دخترونس.. +برو بابا! دلم واسش سوخت....خیلی مظلوم ساکت بود.... سمت در قدم برداشتم که صدای جیغ نرگس دراومد! _آرااااام بخدا درو باز کنی میزنم از وسط نصفت میکنم! +خووووب چرا گارد میگیری! دستمو کشید و نشوند رو مبل.. _آجیم بیا بشین چارکلوم حرف بزنیم دلم تنگت بود! +من بیشتررر! ولی خیلی بی معرفتی ها...رفتی مشهد پشت سرتم نگا نکردی! دستشوگرفت جلو دهنش : _عه عه عه نگا کی به کی میگه بی معرفت! من دوسه بار زنگیدم گوشیت خاموش بود! +کی زنگ زدی!؟ _تقریبا دوسه هفته پیش.... +خوب یسری مشکلایی پیش اومد واسم ک گوشی نداشتم... _ع...چیشده؟ +تو اول پاشو ی لیوان آب بیار! تشنمه! توجیغ جیغ کردی من گلوم خشکه!. _وای فدات شم خاک ب سرم یادم رف پذیرایی کنم! واستا الان میام... نرگس بلند شد رفت تو آشپزخونه... نگاهی به دوروبر خونه انداختم.. خونه کوچیک و نقلی ولی شیکی بود! بالکن بزرگی تو آشپزخونه داشت... هال وپذیراییش آرامش خاصی داشت! سبک خونه به رنگ طوسی و طلایی بود کلا! خیلی خوش سلیقه اثاث ها چیده شده بود... فرش طوسی و طلایی...مبلا طوسی...میزتلویزیون طوسی طلایی...ولی طوسی یه رنگ نبود! انواع طوسی ها ... خونه تمیز و مرتبی بود! کیف کردم با دیدن خونه! +چند وقته از مشهد اومدی نرگس؟ همونطور که داشت قاشق رو تو پارچ میچرخوند گفت: _تقریبا دوسه روزه اومدم! +آها...صفا آوردی... _خخ.. به این پی بردم که حامد پسر مرتبیه! خواهرش دوروزه کلا اومده! ولی به این خونه میخوره چندروزه مرتب شده! لبخندی رو لبم اومد! نگاهی به ساعت انداختم... [۷.۳۰دقیقه] گوشیمو از جیبم درآوردم و شماره رادینو گرفتم... بوق اول.....بوق دوم............مشترک مورد نظر خاموش میباشد! لطفا بعدا تماس بگیرید ....ch..... استرس بدی گرفتم! دوباره گرفتم: مشترک مورد نظر.... دوسه بار گرفتم ولی خاموش بود! نرگس سینی به دست از آشپزخونه اومد ... سینی رو گذاشت رو میز : _بفرمای... آرام؟ +ب...بله؟ _دورت بگردم چت شد یدفه! سرمو تند تکون دادم.... گلوم خشک شده بود! نای حرف زدن نداشتم! نگران رادین بودم! سابقه نداشت اینجوری گوشیش خاموش باشه! +ن...نرگس! _جانم؟ +شم...شماره آقا حامدو میدی ؟ _براچی میخای کلک؟ با بغض گفتم: +رادین گوشیشو جواب نمیده! خاموشه! گوشیشو از رو میز برداشت و همونطور که دنبال شماره میگشت گفت: +الهی بگردم وایسا...شربتتو بخور حالت بهتر شه! با دستای لرزون لیوانو برداشتم و قلوپی از شربت رو خوردم...
.️دلـاࢪامــ|ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ.
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_101 دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر خنده.... آروم گفتم:نرگس تف تو
•{🖤🤍}•• ‌ نرگس: بیا آجیم... بزن شماره رو..... 0938679...... شماره رو زدم و دکمه تماسو فشار دادم! لبام خشک شده بود... مطمئن بودم یه بلایی سر رادین اومده! حالا چیکار‌کنم! چند دیقه بعد صدای مردونه حامد توگوشم پیچید! _بله؟ +س...سلام آقا حامد! _آرام خانوم؟ شمایید؟ +رادین پیش شماست؟ _نه من بیرونم! چیزی شده؟ +ازش خبر ندارید؟ _نه! خبر ندارم...ازظهر ندیدمش!چیشده؟ لبمو گاز گرفتم تا بغضم نترکه! +آقاحامد توروخدا یه کاری کنید! رادین گوشیش خاموشه! جواب نمیده! _باشه! باشه! آروم باشین! الان میرم ببینم کجاست! آروم باشید! +خبر بدید بهم! _باشه چشم! +ممنونم.. گوشی رو قطع کردم و رو به نرگس گفتم: +نرگس من باید برم! ببخشید بعدا باهم حرف میزنیم! بازومو گرفت و گفت: _کجااا میری! چرا یدفه بهم ریختی! بشین توضیح بده! چرا انقدر نگرانشی؟ بغضم داشت خفم میکرد! +هق.... پرتم کرد تو بغلش.. _الهی بمیرم برات! گریه نکن! بشین....چیشده آخه! گوشی خودم و نرگسو خاموش کردم و شروع کردم به تعریف کردن... لحنم جوری بود که نرگس پا به پای من اشک میریخت! +الان نمیدونم چه غلطی کنم! _آرام! نگران نباش! حامد پیداش میکنه! گوشیم زنگ خورد... +ع حامده! +الو! سلام! _سلام آرام خانوم! زنگ زدم ب یکی از بچه ها گفتش رادین اونجاست... نفس عمیق و راحتی کشیدم و گفتم: +آقا حامد واقعا ممنونم! خیالم راحت شد! _خواهش میکنم ! +ام..کاری ندارید؟ _..... +آقاحامد؟ _ب...بله؟ +میگم کاری ندارین؟ _آاان‌...نه خدافظ.. +خدافظ... تا گوشی رو قطع کردم شروع کردم ب غر زدن... +ینی اصن مهمون داری بلد نیستی! ی تخت برامن حاضر نکردی برم بکپم! سه چهار روزه پلک روهم نزاشتم! چشما.... _اووووووووو باز مامانبزرگ اومد! اینجا مگه چن تا تخت و اتاق داره! برو اتاق حامد بکپ! +ادب مدب یوخدی ها! _خخخ....برووو.. بلند شدم و سمت اتاق قدم برداشتم.. با دیدن اتاق تمیز و مرتب و ساده ای که واسه حامد بود دهنم وا موند... شیرجه زدم رو تخت و پتورو کشیدم رو خودم و تو جیک ثانیه خوابم برد...
⊰• علت اینکه درس نمیخونی🖇📘 ┇🙍🏻‍♀┇اضطراب داری ┇✨┇کمال گرایی ┇📑┇اولویت بندی نداری ┇🚶🏼┇از نرسیدن میترسی ┇🛋┇محیطت مناسب نیست ┇💭┇یادگیری کامل نداری ┇📚┇دید منفی به درسا داری ┇🎯┇به هدف علاقه نداری @CafeYadgiry❤️
موقـ؏درس‌خوندن‌به‌این‌Ƽنکته‌ها‌توجہ‌کن🌸 مکان‌ مناسب‌ براۍ مطالعہ🍓🎧. حالت‌ بدن‌ هنگام‌ درس‌ خواندن💕👟. رعایت‌ قسمت(پارت)‌هاۍ مطالعاتے💛🌱. حواس‌ جمعے🌿🚌. تمرکز هنگام‌ مطالعہ✨. @CafeYadgiry💙
╭ ─━─━─• ·°•°•°•°•°•°•°•°• ⊰‌‌. .⊱ ꧇❳.📖🌿.⿻.!   ‌ تفاوت بین حفظ کردݩ و فهمیدن❲🦑⃟📚❳ •👩🏻‍🏫•باید بتونید مطالب رو به زبون خودمونی بیان کنین به طوری که حتی ی فرد کم سواد هم متوجه توضیحاتتون بشه بدوݩ اینکه نیاز داشته باشیݩ به کتاب یا جزوه مراجعه کنید❲🧿🍯❳ •👩🏻‍🏫•وقتی مطلب رو بفهمید در حل تمرینها باید خیلی کم دچار اختلال و دوگانگی بشید و کمتر مطالب رو با هم اشتباه بگیرید❲📔🧸❳ •👩🏻‍🏫•وقتی مطلبی رو بفهمید خیلی سخت از حافظتون پاک میشه پس بدونین اگر مطلبی خیلی سریع پاک شد اون رو خوب نفهمیدیݩ و حفظش کردیݩ❲🎽❳ •👩🏻‍🏫•اگه با گذشت زمان طولانی مطلب از حافظتون کم رنگ شد باید با مرور سریع دوباره مثل دومینو مطلب به سطح حافظتوݩ بیاد و هر مبحث مقدمه یاداوری سریع مباحث بعدی اش باشه❲🚌🎪❳ •👩🏻‍🏫•باید نقشه کلی مطلب دستتوݩ باشه به طوری که خیلی دقیق بدونین هر مبحث در کجای کتاب درسی و کمک درسی قرار گرفته و کجاهای اون نیاز به دقت بیشتری داره❲✂️🍊❳ @CafeYadgiry🌱
عادت های سمی و اشتباهی که مانع رشد ما میشن: ۱.مقایسه خودمون با بقیه ۲.بد حرف زدن با خودمون و استفاده از کلمات تحقیر آمیز راجع به خودمون جلو بقیه ۳.خواب ناکافی، مصرف زیاد فست فود ۴.ورزش نکردن ۵.توجه نکردن به نیاز هامون ۶.تلاش برای برنده شدن در هربحثی ۷.تلاش برای تغییر دادن بقیه ۸.خودتخریبی و احترام نذاشتن به خودمون حتی شوخی کردن و دست انداختن خودمون جلوی دیگران @CafeYadgiry🍀
.️دلـاࢪامــ|ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ.
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_102 نرگس: بیا آجیم... بزن شماره رو..... 0938679...... شماره رو زدم و دک
•{🖤🤍}•• ‌ <> وارد سوپر مارکتی شدم که گوشیم زنگ خورد.... شماره ناشناس بود... حدس زدم ک از سایت باشه... +بله؟ _س...سلام آقا حامد! صدای آرام بود! +آرام خانوم؟شمایید؟ جوابمو نداد و با استرس پرسید؛ _رادین پیش شماست؟ +نه ! من بیرونم!چیزی شده؟ بازم جوابمو نداد و با بغض گفت: _ازش خبر ندارید؟ +نه خبر ندارم!از ظهر ندیدمش!چیشده؟ مکث کوتاهی کرد و با صدای لرزون گفت: _آقاحامد توروخدا یه کاری کنید! رادین گوشیش خاموشه! جواب نمیده! تو یک ثانیه ریختم بهم... صدای پراز بغض... استرس بی اندازه... عذابم میداد... +باشه! باشه آروم باشین!الان میرم ببینم اونجاست ؟! آروم باشید! _خبر بدید بهم... +باشه چشم' _ممنونم... گوشی رو قطع کرد... از مغازه اومدم بیرون و شماره رادینو گرفتم... دوسه بار گرفتم ولی خاموش بود... سریع ماشینو روشن کردم و پامو گذاشتم رو گاز که صدای لاستیک ها کل خیابونو برداشت‌.... با فکری ک به سرم زد دستامو دور فرمون مشت کردم... اگه سایت نباشه .... ارسلان... یه عوضی که هیچ فایده ای برای این دنیا نداشت! فقط ضرر! فقط دلشوره و ترس و تگرانی و اعصاب خوردی ب وجود میاورد! جلو در زدم رو ترمز....پیاده شدم و وارد راهرو شدم... پله هارو دوتا یکی بالا میرفتم تا سریعتر برسم.... درو با شدت باز کردم که همه برگشتن طرفم... چشمامو گردوندم که دیدم رادین کنار رسول نشسته و با خیال راحت ب مانیتور نگاه میکنه! خون جلو چشمامو گرفته بود! آرام اونور داره از نگرانی ..... پشت سرش وایستادم و داد زدم؛ +چرا گوشیتو جواب نمیدی! محکم برگشتن... رسول: چته حامد! چرا داد میزنی! +به تو ربطی نداره دخالت نکن! اخم غلیظی کرد و دستاشوکرد تو جیبش.. رادین با چشای برزخی نگام میکرد... ولی‌من ازاون خیلی عصبی تر بودم! من رو آرام حساس شده بودم! با ناراحتیش میمردم! با بغض دق میکردم! خیلی غیرمنطقی بود! چون هیچکاره بودم! ولی .... _چیشده! دندون قروچه ای غریدم: +چه لذتی میبری از عذاب دادن آرام! _کسی که داری ازش حرف میزنی خواهر منه! تو دخالت نکن! +باشه! دخالت نمیکنم! ولی اون گوشی لامصبتو جواب بده تا خواهرت با گریه زنگ‌نزنه به من بگه رادین کجاست! گوشیش خاموشه! اینو گفتم و سمت اتاق آقامحمد قدم برداشتم... برادر به بی شعوری این‌ندیده بودم! .....
.️دلـاࢪامــ|ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ.
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_103 <#حامد> وارد سوپر مارکتی شدم که گوشیم زنگ خورد.... شماره ناشناس بود
•{🖤🤍}•• ‌ دستامو مشت کرده بودم تا بلکه از عصبانیتم کم بشه....ولی فایده ای نداشت! سمت اتاقم رفتم ک کنار اتاق آقا محمد بود.... _حامد؟ باصدای آقامحمد برگشتم... +سلام آقا! سرمو انداختم پایین تا متوجه موضوع نشه! این مرد خیلی تیز بود! خیلی باهوش بود! همه چیزو از چشم آدم میفهمید! خیلی جدی دستشو آورد بالا و سرمو آورد بالا.... چشماشو ریز کرد و گفت: _مطمئنم اتفاقی افتاده ک بدجور ناراحتی! تو چشاش خیره شدم.... بهترین فرد و با درک ترین کسی که میتونست کمکم کنه و خودمو پیشش خالی کنم آقامحمد بود! _بیا بریم اتاق صح... رسول:آقا محمد! رادین حالش بد شده! سریع رفتیم پایین که با دیدن وضعیت رادین دست و پام شل شد... نشسته بود رو صندلی و سرشو بالا گرفته بود.....چندین دستمال کاغذی رو صورتش بود که پراز خون بود.... آقا محمد سریع رفت کنارش... _رادین! چیشده! جون نداشتم پاهامو تکون بدم و برم سمتش..! لباس طوسی رنگش خونی شده بود... _رسول! زنگ بزن اورژانس! ^_نه آقا....الان خوب میشم.... _پسر داره ازت خون میره! چشماشو محکم رو هم فشار داد و گفت: _^ن...آقا....الان...خوب میشم! آقامحمد نگران به رادین چشم دوخته بود... نمیفهمیدم دوروبرم چی میگذره! شوکه شده بودم! برادرم ....همه کس و کارم! رفیق روزای تنهاییام!.... حالش بد شده بود! رسول تند تند به رادین دستمال میداد .... ولی هیچ فایده ای نداشت! تمام چشمها سمت رادین بود و با ترحم نگاش میکردن! عصبی شدم!... من خودم از نگاه ترحم‌آمیز بشدت متنفرم! غرور آدمو میشکنه! خاکستر میکنه! آروم رفتم کنار آقا محمد و وایستادم.... رسول:رادین! پاشو برو صورتتو بشور! _^بلند شم بدتر میشم.... آقامحمد به رسول اشاره زد و باهم رفتن بیرون.... بقیه هم خودشونو مشغول نشون دادن...ولی حواسشون سمت منو رادین بود! مطمئن بودم دلیل حال بدش من بودم! +حا....حالت خوبه.؟ چشماشو باز کرد و بلند شد....آروم آروم سمت خروجی رفت و از دیدم محو شد... از خودم بدم میومد! بهترین رفیقمو عذاب دادم! حالشو بد کردم! حواسم به این نبود که خودشم از این استرس ها و نگرانی ها خسته شده! حواسم به این نبود که از گریه های آرام آتیش میگیره!
•{🖤🤍}•• ‌ سریع از سایت زدم بیرون و نشستم پشت رول... گوشیمو برداشتم و شماره آرامو گرفتم... ~Aram~ جواب نداد.! با خودم گفتم شاید بیرونه....یا خواب باشه.. شماره نرگسو گرفتم... ~مصیبت~ بعدازچنددیقه حرص خوردن صدای خواب آلودش تو گوشم پیچید... _بله؟ +بله و بلا! سلام! _..... +نرگس! _..... +نرگسسسس! _حامد؟ +بله؟ _بله و بلا!🤪سلام! +مصیبت الان وقت شوخیه؟ آرام چرا گوشیشو ج نمیده؟ _آرام خانومو میگی؟ بدجور حرصمو دراورده بود.... فرمونو چرخوندم و با حرص گفتم: +من برمیگردم خونه! _خوابیده! +بهشون بگو رفتم سایت...اونجا بود! _حال رادین خوب بود؟ +آقا رادینو میگی؟ _جیییییغ! +جیغ جیغو...اره خوب بود... _کی میای خونه؟ +نچ...میدونم دلت برام‌تنگ شده ولی طاقت بیار ی دوسه ساعت دیگه میام! _برو بابا! خر هم دلش براتو تنگ نمیشه! شام درست کردم گشنمه میخام بخورم! +بی ادب! _باادب! +من باید برم خدافظ... گوشی رو قطع کردم و سرعتمو آوردم پایین... +رادین! _.... +رادین بیا بالا! _..... +رادین خواهش میکنم! دوروبرو نگاهی انداخت و در رو باز کرد و سوار شد.... دستمالی از جیب پیرهنش درآورد و جلو دماغش گرفت... سکوت سنگین و بدی تو ماشین بود... +رادین! _هوم؟ لبخندی رو لبم اومد...خوشال بودم ک جواب داد! +ببخشید! _خداببخشه! +رادین! _هن؟ +لطفا دیگه مارو از خودت بی خبر نزار! من و آرام مردیم و زنده شدیم! سرشو برگردوند و گفت: _آرام؟ +خانوم! _آها...خانومشو نشنیدم! دستی دوردهنم کشیدم... جدیدا گیر شده بود! رو ی چیزی قفل میکرد! +کجا برم؟ _داروخونه دورمیدون نگه دار قرص لازم دارم.... مشکوک شده بودم! +قرص چی؟ _سرم درد میکنه! داشبوردو باز کردم و قرص استامینفن رو طرفش گرفتم... +بیا... _نه....من ازاین قرصا نمیخورم!
روش پومودورو📖✨ توی این روش تو باید پارت مطالعاتیتو به قطعه های ۲۵ دقیقه ای تقسیم کنی و بعد از گذشت ۲۵ دقیقه بین سه تا پنج دقیقه به جسم و عقلت استراحت بدی. 📚♥️ به هر ۲۵ دقیقه یک پومودورو میگیم که تو بعد از گذروندن ۴ تا پومودورو به یک استراحت طولانی به مدت ۲۰ دقیقه الی ۲۵ دقیقه نیاز داری 👒💚 •راند یک:۲۵ دقیقه درس ۵ دقیقه استراحت •راند دو:۲۵ دقیقه درس ۵ دقیقه استراحت •راند سه:۲۵ دقیقه درس ۵ دقیقه استراحت •راند چهار:۲۵ دقیقه درس ۲۵ دقیقه استراحت🧘🏻‍♀✨ این روش معجزه می‌کنه،به همه ی درسات میرسی، انرژیتو حفظ میکنه و انگیزتو تقویت میکنه🌻💛 - ‹ ›🌱! • · · · · · • ✢ • · · · · · • ⤷
.️دلـاࢪامــ|ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ.
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_105 سریع از سایت زدم بیرون و نشستم پشت رول... گوشیمو برداشتم و شماره آر
•{🖤🤍}•• ‌ اخمی کردم و قرصو گذاشتم رو پاش... +کدئین ضرر داره! این استامینفن ساده ست..بخور شاید بهتر شدی... عصبی قرصو چنگ زد و گرفت تو مشتش... گیج بودن و سردرگمیم تمومی نداشت... انقدر عصبی بودم که فقط دوست داشتم سر یکی داد بزنم و تمام عصبانیتمو سر یکی خالی کنم! رادین همیشه منو میفهمید... ولی منم الان متوجه شدم که دل و دماغ هیچی رو نداره... حوصله اینم نداشتم ک بخام باهاش بشینم صحبت کنم..! بدون هیچ حرفی فرمونو سمت خیابون خونه خودم چرخوندم.... دوتامون سکوت کرده بودیم.... شده بودیم مرده متحرک... تا جلوی در حیاط سکوت حکم فرما بود... ترمز دستی رو کشیدم و ماشینو خاموش کردم.... درو باز کردم و خواستم پیاده شم ک با جدیت گفت: _از اتفاق امروز نمیخام آرام چیزی بدونه! حرفی از امروز و جواب ندادنای من کلا نزن! سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم...ساعت ۱۰ شب بود! ثانیه و دقیقه و ساعت باهم مسابقه داشتن! زنگ رو زدم و بعداز پنج ثانیه صدای نرگس کل کوچه رو برداشت..: _بلههه؟ +هییییییش! باز کن...ماییم! صدای تقه در اومد... درو باز کردم ک رادین دستمو کشید.... _به آرام بگو بیاد پایین ....باید بریم خونه! +نرگس شام مشتی گذاشته! بیا بریم شامو بزنیم تو رگ بعدا خودم میرسونمتون! سری ب حالت تاسف تکون داد و پشت سرم اومد... کلید رو انداختم تو در و شروع کردم ب یالا گفتن ک همزمان شد با یالا گفتن رادین... تک خنده ای کردیم و وارد خونه شدیم.... آرام و نرگس طرفمون اومدن و سلام علیک کردن.. نرگس"سلام آقا رادین! رادین:..... نگاهی به رادین انداختم که خیره شده بود ب آرامی ک بغض کرده بود! طعنه ای بهش زدم و گفتم: +نرگس باتوئه ! _س...سلام نرگس خانوم! نرگس باچشمای ریز من و رادینو میپایید.. باز میخاد چ شری درست کنه خدا میدونه! +من گشنمه ! نرگس خنده الکی کرد و با حرص گفت: _مگه اینکه گشنت بشه تشیف بیاری! برین دستاتونو بشورید تا من پهن کنم سفره رو! زیرلب غر زدم.: +دختره غرغرو خدا بداد اون داماد آیندمون برسه! _چیزی گفتی؟ +نه بابا دارم ذکر میگم! _آها! بگو بگو!
.️دلـاࢪامــ|ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ.
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_106 اخمی کردم و قرصو گذاشتم رو پاش... +کدئین ضرر داره! این استامینفن سا
•{🖤🤍}•• ‌ بعداز سلام و علیک با آرام و بحث با نرگس ،خسته پوفی کشیدم و سمت سرویس ک تو اتاقم بود رفتم... فکر کردم رادین تو پذیراییه ولی با صدای دورگش از پشت سرم دسشویی لازم شدم...: _حامد! +یا سامرا! خنده ای کوتاه کرد و گفت: _سامرا کیه؟ +ب این قبله ای که اشتباه وایستادم تو دیوونه ای! _تو میگی یا سامرا من دیوونه ام؟ +انقدر تکرار نکن که دیوونه ای...همسایه ها میفهمن زشته! نیشش باز شد ... وارد سررویس شدیم و همونطور ک مایع میریختم کف دستم گفتم: +چیکار داشتی حالا؟ _.. لپ‌تاپ‌تو‌میدی؟ +براچی؟ _لازم دارم! +باشه ....حالا بریم شام بخوریم.... _ن من ک نمیخورم....لپ‌تاپتو بده برو.. اومدیم بیرون و وسط اتاق روبروی هم وایستادیم... +رادین!... همونطور که دستاشو با پیرنش خشک میکرد گفت: _هوم...؟ +چیشده؟ چرا انقدر بهم ریخته ای؟ _چیزی نیست....! +هست! _تو فعلا لپ‌تاپتو رد کن بیاد.! +نمیدم! چشماشو شیطون کرد و گفت: _کلک تو حافظش چی داری مگه که نمیخای قرض بدی بهم؟ پوکر نگاش کردم و از تو کشوی میزم لپتاپمو درآوردم... +رمزشم اِی آر اِی ... (ARA..... ) متوجه سوتیم شدم که سریع گفتم: +اصن بده خودم سریع بزنم.... لپتاپو از دستش کشیدم و رمزشو وارد کردم‌.‌ +من رفتم! کاری داشتی صدام بزن! _باشه! مرسی!۰ از اتاق زدم بیرون ... با دیدن خورشت قرمه سبزی که رو میز بود آب دهنمُ قورت دادم و گفتم: +اخ اخ مامان خانوم کجایی ببینی دخترت چ کرده...حامدو دیوونه کرده!اگه جلو مامان هم ازاینجور کارا میکردی الان وضعیتت این نبود! _اولا مامان جنابعالی دهنموسرویس کرد از بس بهم سپرد که غذا برات درست کنم تا یموقع چربی هات آب نشه! دوما یجوری میگی انگار از صب تاشب ولو ام رو زمین مث بعضیا! سوما... نشستم رو صندلی و پریدم وسط حرفش: +دختر چقدر حرف میزنی! غذارو بک... با دیدن آرام که سعی میکرد رادینو که تو اتاق بود رو ببینه،حرف تو دهنم موند! اشتهام کور شد.! رادین شورشو درآورده بود! این دختر پر پر میزد برای صحبت کردن و حتی نفس کشیدن رادین! ولی رادین اصلا اهمیت نمیداد! قاشمو گذاشتم تو ظرف و آروم گفتم" +آرام خانوم؟ چیزی شده؟ _هان؟ نه..چیزه....رادین نمیاد؟ +گفت گشنم نیست! عب نداره براش میزاریم کنار!... _میشه یه بار دیگه بهش بگید بیاد؟ فحش عالم و آدم رو به یزید نثار کردم و گفتم: +چشم' _ممنون! اگه گذاشتن من امشب غذا بخورم!؟ نرگس فهمید من خیلی گشنمه و اعصابم خورد شد میخندید...اخمی کردم و بلند شدم.... در اتاق رو که نیم لا بود رو باز کردم .... +رادین‌بیا‌شام! دستپاچه در لپ تاپو بست ... سعی میکرد خودشو کنترل کنه! _ن...نه من .. الان گشنم نیست!
.️دلـاࢪامــ|ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ.
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_107 بعداز سلام و علیک با آرام و بحث با نرگس ،خسته پوفی کشیدم و سمت سروی
•{🖤🤍}•• ‌ اخم بدی کردم و درو بستم...روبروی رادین وایستادم و با صدای آروم ولی حرصی گفتم: +رادین دیگه شورشو درآوردی! آرامو داری زجرش میدی! اون دختر نگران خورد و خوراکت هست....! نگران راه رفتنت هسسست! نگران نفس کشیدنت هسسسسسست!! نگران همه چیتت! یکم بهش توجه کن! انقدر مغرور نباش! انقدر گند دماغ نباش! بامن میخای سنگین باشی سنگین باش ولی با آرام‌نه! نبودی ببینی وقتی ازت بی خبر بود چه حال بدی داشت! من یکی از پشت گوشی فهمیدم! نشستم رو زانوم.. +با من که حرف نمیزنی! نمیگی دردت چیه و چیشده که انقد ریختی به هم! به خواهرت هم که توجه نمیکنی! آقا محمد هم که نگران کردی ! فردا بریم پدرمونو درمیاره!... جان جدت بگو چته!... لپتاپو بست و گذاشت رو بالشتم روی تخت... _من رفتم شام... رادین از اتاق رفت بیرون ... خواستم برم که صدای پیام لپتاپم بلند شد... نشستم رو تخت و لپتاپو گذاشتم رو پام... لپتاپو باز کردم... صفحه باز و جمله سرچ شده ای تو گوگل آتیشم زد.... [علت خون دماغ شدن و سردرد شدید] ●دلیل خون دماغ شدن و سردرد های شدید و ادامه دار میتواند سرطان خون را درپی داشته باشد! دست و پام بی حس شد.... داغ کرده بودم! چشمام فقط صفحه لپتاپو میدید! باورم نمیشد! _حامدددددد! پاشو بیا دیگه! عی خدا این میاد اون میره ...اون میره این میاد! با صدای نرگس بدن لمس شدمو به کار انداختم و خودمو سمت در کشوندم'... بی حس نشستم رو صندلی و شروع کردم به برنج خوردن... خیره شده بودم به نمکدون... شاید.. شاید واسه خودش سرچ نکرده بوده! ها؟ _واااا! حامد خورشت بریز چرا اینجوری غذا میخوری؟ نگاش کردم... اشتهام کور شده بود... +من...من میل ندارم! باید برم سایت....خدافظ... سریع بلند شدم و از خونه زدم بیرون..
.️دلـاࢪامــ|ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ.
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_108 اخم بدی کردم و درو بستم...روبروی رادین وایستادم و با صدای آروم ولی
•{🖤🤍}•• ‌ امشب جلسه بود.... اقا محمد گفته بود که به رادین بگم....ولی یادم رفت... حالم بد بود!... دلم میخاست سر عالم و آدم داد بزنم! زار بزنم! بگم خدایا این مصیبت رو نه! این بلا نه! این برای امتحان کردن من خوب نیست! این منو میکشه! کمرمو خم میکنه! پیاده سمت ناکجا آباد میرفتم! تیپم بدجور بهم ریخته بود..! آروم آروم راه میرفتم.... راه رفتن تو پیاده رو... نگاه عجیب و غریب آدما .... هیچکس نمیدونست درد من چیه! من تو این دنیا فقط یه رفیق داشتم که همه جوره پشتم بود! همه کسم بود! تنها بودم رادین پیشم بود! حالم بد بوده رادین بوده و دلداریم داده! موقعی که تو دانشگاه غریب بودم و همه سربه سرم میزاشتن.. رادین پشتم دراومد! رادین برادرم بود! یک ثانیه هم نمیتونستم به درد کشیدن و نبودنش فکر کنم! دلم آتیش گرفته بود!... من که رفیق و برادر رادینم دارم دیوونه میشم...! وای به حال آرام! آرام نه پدری داشت نه مادری!... نه فامیلی داشت نه غمخواری!... تنها کسی که دور و برشه نرگسه! نرگس هم فقط به خاطر سرزدن به من اومده! دیگه کسی برای آرام نمیمونه! آخ رادین.! تموم التماسم به خدا این بود که حدس و گمانای رادین اشتباه و دروغ باشه! رادین ظاهرا غد بود و نشون میداد که قویه! ولی باطنا اینجوری نیست! الان فهمیدم که رادین چرا حالش خوب نبود! چرا ذهنش درگیر بود! مطمئن بودم اونقدری که برای آرام نگرانه برای خودش نگران نیست.! از رفتار و گیج بودنش مشخص بود! به خودم اومدم که دیدم اتاقمم... سرمو گذاشتم رو میز ... یه چیزی وسط گلوم سنگین بود! چشمامو بستم و به این فکر کردم که ممکنه سردردش بخاطر کم خوابی باشه! تنها دلداری که میتونستم به خودم تلقین کنم همین بود! باید آزمایش‌میداد! گوشیمو از جیبم برداشتم که با سیل پیامها و تماسای نرگس و رادین مواجه شدم... +فردا برو آزمایش بده....:)🖤 گوشیمو خاموش کردم و گذاشتم رو میز ... صدای رو مخ تلفن بلند شد.... +بله؟ رسول:آقا محمد کارت داره.... تلفنو گذاشتم و بلند شدم....