eitaa logo
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
2.1هزار دنبال‌کننده
779 عکس
220 ویدیو
13 فایل
. Live for ourselves not for showing that to others!🍓👀 تبلیغـاتمــون🌾: @Tablighat_Deli گپ‌ناشناس‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗🌗. لااقل۲۴ساعت‌بمون چنلو بهت ‌ثابت کنم😂🚶. از6مهر1402برای‌پرواز‌به‌سوی‌هدفات‌کنارتم🌥🎀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
•{🖤🤍}•• ‌ امروز روز اول دانشگاهه!خیلی ذوق دارم. صبح ساعت 6 ازخواب بیدار شدم. رفتم سمت اتاق رادین ..درو آروم باز کردم که دیدم نیست! نچ نچ نگاه کن شلخته تختشو هم مرتب نمیکنه درحال مرتب کردن تخت بودم که دفتر تقریبا بزرگی توجه مو جلب کرد.. نشستم رو تخت و دفترمو برداشتم. صفحه اول که هیچی نبود.. صفحه دوم یه قلب شکسته با خودکار مشکی کشیده بود.. صفحه سوم باخط خوش نوشته بود: 《دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی.. لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی...》 خیره به کلمات زیر لب با خودم تکرارشون میکردم... ~دل پیش کسی باشدو ... خب...!اگه اینارو رادین نوشته باشه که صددرصد نوشته...یعنی...دلش پیش کسی گیر کرده؟ وصلش نتوانی؟؟؟چرا نتوانی؟ یعنی کیه که دل داداش منو برده؟ با صدای درخونه به خودم اومدم... سریع دفترو بستم و گذاشتم سرجای قبلیش. ازاتاق اومدم بیرون و در رو آروم بستم. +سلااام بر داداش سحر خیز و عاش...چیز عاشکوم! نیشمو باز کردم... _سلام.بیا صبحونتو بخور دیرت نشه!... جا خوردم! از لحن حرف زدنش! از طرز برخوردش! حتی نگامم نکرد! صندلی رو عقب کشید و نشست. چیشده که به من اهمیت نداد؟اصلا هرچی ام بشه!حق همچین رفتاری رو بامن نداره! .... پ.ن:عاشکوم:به زبان ترکیه ای یعنی عشقم... پ.ن:یعنی چی میشه بعدش!؟؟؟ پ.ن:مرد انقدر احساسی...
•{🖤🤍}•• ‌ خیلی ناراحت شدم! .+ممنون!من صبحونه نمیخورم! بی توجه بهش به طرف اتاقم راه افتادم. اینم از شروع روز ما.!... خدا آخر روزمو بخیر کنه! رو تختم نشستم و به دفتر رادین و نوشته هاش فکر کردم! اگه رادین دلش پیش کسی گیر باشه خوب...به منم میگه! ولی نگفته چرااا؟؟؟ یعنی براش اهمیت نداشتم؟ غریبه بودم؟ هوووف! دارم میمیرم از کنجکاوی! باید یه فرصت مناسب پیداکنم دوباره برم سراغ دفترش! نگاهی به ساعت انداختم.وقت آماده شدنه! ذوقم که به لطف برادر عزیز کور شد.ولی.... تو ده دقیقه آماده شدم. . یه پالتوی آلبالویی بلند...که آستیناش کش داشت... شلوار تنگ مشکی... ویه مغنعه مشکی! چه هارمونی جذابی... کوله مشکی رنگمو برداشتم و رفتم پایین. بوت های مشکیمو از جاکفشی برداشتم و درو باز کردم! درحال پوشیدن کفشام بودم که حضور رادین رو بالای سرم حس کردم. به روی خودم نیاوردم...آخرین گره رو هم زدم و بلند شدم... قدم اول رو که برداشتم صدای رادین به گوشم خورد: _وایسا برسونمت....
•{🖤🤍}•• ‌ به راه رفتنم ادامه دادم. +نمیخام خودم میرم! درحیاط رو باز کردم و از خونه زدم بیرون. سوار اتوبوس شدم و بعد20 دقیقه رسیدم دانشگاه. || کلافه بودم...خسته بودم...از همه چی...از سرکار...ازادابازی های آرام...از دلم...سرم داشت میترکید! قرص خوردم و روی مبل دراز کشیدم.دلم بی قرار بود! دلشوره|ترس|نگرانی|... ازهمه بدتر..درد! نمیدونم برای کی و چی؟!! آرام یا.... رفتم تو اتاقم و دفتر شعرم رو برداشتم. 《دل درون سینه ام،بی طاقتی ها میکند》 || وارد دانشگاه شدم! واووو! از اون چیزی که فکر میکردم خیلی زیباتر و رویایی تر بود! دانشجو ها هرکدوم مشغول حرف زدن با رفیقاشون بودند. اشک تو چشمام جمع شد.. خدایا؟؟ چرا؟نه دوستی...نه رفیقی... رادین هم که روزاول دانشگاهم اونطوری رفتار کرد. چشمم به نیمکتی که چندقدم با من فاصله داشت افتاد... به سمتش قدم برداشتم که....
•{🖤🤍}•• ‌ صدای یه پسر به گوشم خورد: -هوی دختره !چرا گریه میکنی؟ مامانتو میخوای؟یا به زور آوردنت دانشگاه؟ اینو گفت و دخترای کنارشم شروع کردن به خندیدن.. دختره چندش بز ! پسره بزغاله! دستی به چشمام کشیدم. سینمو سپر کردم و گفتم: +اولا هوی رو که دوست دخترات برای صدا زدنت استفاده میکنن.!ثانیا!:گریه نمیکنم نفهم!حساسیت فصلیه! ثالثا!:تو برو به دوست دخترات که انگار آرایشا دختر کردن،برس! پوزخندی نثارشون کردم و رامو کج کردم. دختر1:دختره!بار اول و آخرت باشه به عشق من میگی نفهم ها!!فهمیدی؟ برای اینکه حرصشو دربیارم گفتم:اوکی!به عشق نفهمت سلام برسون!!! دوباره نیشخندی زدم و برگشتم. با وارد شدن ضربه ی یهویی از پشت سرم،پخش زمین شدم. صدای هر هر خنده های بزمانندشون اعصابمو خورد کرد. از شدت سوزش دماغ و صورتم،اشکم دراومد. دخترهء عوضی! بلند شدم و خودمو تکوندم. حرصی به دختره خیره شدم.. بهش حمله کنم؟؟ولش!اینجاهم کسی رو ندارم ..میریزن سرم میکشنم.. دستی به صورتم کشیدم... قدم اول رو که برداشتم... گیجگاهم چنان درد گرفت که ضعف کردم... سرم گیج رفت و بعدش سیاهی مطلق...
•{🖤🤍}•• ‌ || چشمامو میبندم و بهش فکر میکنم.صدای زنگ گوشیم همه فکر و خیال هام رو میپرونه... نگاهی به صفحه گوسیم میکنم. شماره ناشناسه...0912..... صداشو قطع میکنم و دوباره چشمامو میبندم چون دراز کشیده بودم روی مبل ،دستم به گوشی نمیرسید...به سختی قطعش کردم. با تکرار شدن صدای زنگ عصبانی جواب میدم! +بله؟! _سلام جناب!صبحتون بخیر! +ممنونم!امرتون؟ _آقای رادین مستوفی؟ +خودم هستم! _از حراست دانشگاه خواهرتون خانم آرام مستوفی تماس میگیرم! سریع میشینم... +اتفاقی افتاده؟ .... _میتونید تشریف بیارید ؟ متوجه میشید چه اتفاقی افتاده. ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چیکار کنم موقع درس‌خوندن حواسم کمتر پرت بشه...؟😬 ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛: @CafeYadgiry♥️
این چقدر منه🙈😂 @CafeYadgiry😝
شخصا ندیدم😂 @CafeYadgiry😂
قربون همه ی مامانا☺️🥰 @CafeYadgiry🥰
چقدر حقههه😂 @CafeYadgiry🙈
جهت زیبا سازی کانال♥️🥺 @Kafeh_Gandoo12😎
جهت زیبا سازی کانال♥️🥺 @Kafeh_Gandoo12😎
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_19 |#رادین| چشمامو میبندم و بهش فکر میکنم.صدای زنگ گوشیم همه فکر و خیال
•{🖤🤍}•• ‌ +باشه !الان میام خدمتتون! _ممنونم! گوشی رو قطع میکنم و سریع حاضر میشم.. سوئیچ رو برمیدارم... ماشینو از پارکینگ درمیارم و میشینم پشت رول.. تمام فکر و خیالم شده بود آرام نکنه چیزیش شده باشه؟! نکنه... دارم دیوونه میشم!هووووف... استرس تموم وجودمو غارت کرده بود! تا برسم دانشگاه خودخوری میکردم:) بعد 10 دقیقه رسیدم دانشگاه. وارد سالن شدم.. نگاهم افتاد به اتاق شیشه ایی که آرام اونجا رو صندلی نشسته بود و چشماش هم بسته بود... اخم ریزی کردم و در زدم.... با بفرمایید و تایید مدیر حراست که پشت میزش نشسته بود وارد اتاق شدم! +سلام! _سلام آقای مستوفی بفرمایید! آرام نگاهی کوتاه بهم کرد و سرشو انداخت پایین. .....
•{🖤🤍}•• ‌ || خونریزی دماغم بند نمیومد و اعصابم رو خورد کرده بود! پنج دقیقه ای میشد که آقای احمدی(مدیر حراست) به رادین زنگ زده... لحظاتی بعد قامت رادین تو چهار چوب نمایان شد. سلامی به احمدی میده ... نگاهی کوتاه میکنم و سرم رو پایین میندازم. هنوز کار صبحشو یادم نرفته!.... || احمدی:بفرمایید بشینید... نشستم روبروی آرام.. احمدی:آقای مستوفی خواهرتون با یکی از دانشجو ها جر و بحث کردند! آرام:آقای احمدی!500 دفه گفتم اون پسره ی بز.... احمدی:توهین نکن خانم! عه... دیگه نتونستم ساکت بمونم! +پسر؟ رنگ پریدگی صورت آرام رو متوجه شدم... احمدی: بله! نگاه تیزی به آرام میندازم! آرام ترسیده لب زد: ب...ب..بخدا من... رو کرد به آقای احمدی:آقای احمدی نمیزارم به همین آسونی قضاوتم کنید! من گفتم اون آقا اومدن تیکه انداختن بهم !منم جوابشو دادم! احمدی:ولی خودشون اینجوری نمیگن! آرام:متوجه نمیشم؟! احمدی:اون آقا (پسره) میگن که شما وقتی وارد دانشگاه شدید،پیشنهاد دوستی دادید بهشون! ...... پ.ن:پیشنهاد دوستیییییی!!!!؟؟؟؟