eitaa logo
📝داستان شیعه🌸
2.7هزار دنبال‌کننده
23 عکس
1 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸 انتقام علوی (علیه السلام) عالم زاهد و محب صادق مرحوم حاج شیخ محمد شفیع محسنی جمی نقل نموده که در "کنکان" یک نفر فقیر در خانه‌ها مدح حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام می‌خوانده ومردم به او احسان می‌کردند، تصادفا به خانه قاضی سُنی ناصبی می‌رسد و مدح زیادی می‌خواند، قاضی سخت ناراحت می‌شود در را باز می‌کند و می‌گوید چقدر اسم علی را می‌بری چیزی به تو نمی دهم مگر اینکه مدح عمر کنی! و من به تو احسان می‌کنم، فقیر می‌گویداگر در راه عمر چیزی به من بدهی از زهرمار بدتر است و نخواهم گرفت. قاضی عصبانی می‌شود و فقیر را به سختی می‌زند، زن قاضی واسطه می‌شود و به قاضی می‌گوید دست از او بردار ؛ زیرا اگر کشته شود تو را خواهند کشت، بالاخره قاضی را داخل خانه می‌آورد و از فقیر کاملا دلجویی می‌کند که فسادی واقع نشود. قاضی به غرفه‌اش می‌رود پس از لحظه‌ای زن صدای ناله عجیبی از او می‌شنود، وقتی که می‌آید می‌بیند قاضی حالت فلج پیدا کرده و گنگ هم شده است. بستگانش را خبر می‌کند از او می‌پرسند چه شده؟ آنچه که از اشاره خودش فهمیده شد این بود که تا به خواب رفتم مرا به آسمان هفتم بردند و بزرگی سیلی به صورتم زد و مرا پرت نمود که به زمین افتادم. بالجمله او را به مریضخانه بحرین می‌برند و قریب دوماه تحت معالجه واقع می‌شود و هیچ فایده نمی‌بخشد. او را بکویت می‌برند، مرحوم حاج شیخ مزبور فرمود، تصادفا در همان کشتی که من بودم او را آوردند و به اتفاق هم وارد کویت شدیم. به من ملتجی شد و التماس دعا می‌کرد، من به او فهماندم که از دست همان کسی که سیلی خورده‌ای باید شفا بیابی و این حرف به آن بدبخت اثری نکرد، و بالجمله چندی هم به بیمارستان کویت مراجعه کرد فایده نبخشید و فرمود تا سال گذشته در بحرین او را دیدم به همان حال با فقر و فلاکت در دکانی زندگی می‌کرد و گدایی می‌نمود. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص٨٣ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 📜 داستانی عبرت انگیز بنی اسرائیل در منطقه‌ای خوش آب و هوا زندگی می‌کردند. تدریجا گناه در میان آنها رواج یافت و از نعمتها سوء استفاده کردند، خداوند بخت النصر را بر آنها مسلط کرد، او همه را کشت و آبادیشان را ویران نمود. روزی عزیر پیغمبر مقداری انگور، مقداری انجیل و کوزهی آب برداشت، بر الاغ خود سوار شد و به راه افتاد، در مسیر خود به دهکده ویرانی رسید که دیوارهای خراب، سقف‌های واژگون، اسخوانها پوسیده و بدن‌های از هم گسیخته سکوت مرگباری را به وجود آورده بود. عزیر از الاغ پیاده شد و زنبیل‌های انجیر و انگور را پهلوی خود گذاشت و افسار الاغ را بست و به دیوار باغ تکیه داد و درباره آن مردگان به اندیشه پرداخت، که این مردگان چگونه زنده می‌شوند، این پیکرهای پراکنده شد چگونه گرد هم می‌آیند و به صورت پیشین بر می‌گردند. خداوند در این حال او را قبض روح کرد، صد سال تمام در آنجا بود بعد از صد سال خداوند او را زنده کرد. چون عزیر زنده شد تصور کرد که از خوابی گران برخاسته است، به جستجوی الاغ و زنبیلها و کوزه آب پرداخت. فرشته‌ای به سوی او آمد، پرسید: ای عزیر! چه مدت در اینجا درنگ کرده ای؟ گفت: یک روز و یا قسمتی از یک روز. فرشته گفت: چنین نیست، بلکه تو صد سال در اینجا درنگ کرده‌ای. در این صد سال خوردنیها و آشامیدنیهایت به حال خود مانده و تغییر نکرده است. ولی الاغت را نگاه کن چگونه استخوانهایش از هم پاشیده است اکنون بنگر خداوند چگونه این لاشه پوسیده را زنده می‌سازد. عزیر نگاه کرد و دید استخوانهای الاغ به هم پیوند خورد و گوشت آنها را پوشانید و به حالت سابق در آمد. پس از دیدن آن منظره گفت: اعلم أن الله کل شی قدیر: می‌دانم که خداوند بر هر چیز قادر است. از آنجا به شهر برگشت دید همه چیز دگرگون است. به کسان خود گفت: من عزیر هستم باور نکردند، وقتی تورات را از حفظ خواند، باور کردند. چون کسی جز او تورات را از حفظ نداشت. هنگامی که عزیر از خانه بیرون رفت، ۵۰ ساله بود و همسرش در ماه آخر دوران حملش به سر می‌برد، به خانه که برگشت او با همان شادابی ۵٠ سالگی بود و پسرش ۱۰۰ سال داشت. 📔 بحار الأنوار: ج٧، ص٣۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 📿 ارزش یک بار تسبیح جنیان برای حضرت سلیمان بساطی از طلا و ابریشم بافته و تخت او را در وسط آن گذارده بودند که روی آن می‌نشست و در اطرافش شش هزار تخت دیگر از طلا و نقره بود، که پیغمبران بر تختهای طلا و علماء بر تختهای نقره تکیه می‌دادند، مردم نیز در اطراف آنها بودند و در اطراف مردم جنیان و پریان قرار می‌گرفتند، پرندگان نیز به وسیله بالهایشان بر آن بساط سایه می‌افکندند و باد طبق دستور سلیمان، بساط را سیر می‌داد. روزی حضرت سلیمان با آن بساط از کنار مردی کشاورز می‌گذشت، آن مرد گفت: لقد أوتی آل داوود ملکا عظیما: به خاندان داود سلطنتی بزرگ داده شده. باد سخن او را به گوش سلیمان رسانید. حضرت دستور داد بساط ایستاد، از آن پایین آمده به نزد کشاورز رفت و به او فرمود: من برای آن آمدم که به تو بگویم چیزی را که به آن قدرت و دسترس نداری آرزو مکن. سپس فرمود: تسبیح واحدة یقبلها الله تعالی خیر مما أوتی آل داوود: یک بار تسبیح گفتن که البته خدا آن را قبول کند بهتر از همه آن چیزی است که به خاندان داود داده شده است. زیرا ثواب تسبیح همیشه ماندنی است، ولی ملک سلیمان از بین می‌رود. 📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص٨١ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 حرف حق يكي از اهل منبر، از پدرش حكايت می‌كرد كه مرحوم شيخ حبيب الله رشتی، خودش را از مرحوم ميرزای بزرگ بالاتر می‌دانست، در حالی كه زعامت و رياست شيعيان در آن وقت به عهده ميرزای بزرگ بود. اين منبری از پدرش نقل می‌كند كه: روزی از روزها، در خدمت شيخ حبيب الله رشتی بودم، شخصی از حاضرين در مجلس، در مقابل مردم، از مرحوم رشتی اين سؤال را پرسيد: ما از مقلدين مرحوم شيخ انصاري بوديم و در حال حاضر از چه كسی تقليد نماييم؟ شيخ پاسخ داد: از اهل اطلاع سؤال شود. آن شخص پرسيد: چه كسی از شما با اطلاع‌تر است؟ شيخ گفت: از مرجعی تقليد كنيد كه تقليدش جائز باشد. سائل پرسيد: آن مرجع كدام است؟ شيخ فرموند: امروز پرچم بر دوش سيّد محمّد حسن ميرزای بزرگ است و همه اطراف اويند تا پرچم ساقط نشود. شخص ناقل می‌گويد: من از حرف شيخ در شگفت شدم و علاقه و محبت من نسبت به شيخ زيادتر شد، زيرا حرف حق را بر زبان جاری نمود و از دروغ خودداری كرد و آن شخص را به تقليد از خود نخواند و با عظمت از ميرزای بزرگ ياد نمود. 📔 یکصد داستان خواندنی، ص٣۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌴 خرما و مريض مرحوم حجة الاسلام والمسلمين صفوى ريزى رحمة اللّه عليه كه از منبرى هاى معروف و با سابقه اصفهان بود، روى منبر تعريف فرمود: من خدمت "حاج شيخ حسنعلى نخودكى اصفهانى" رضوان الله تعالى عليه بودم، يك پاسبان آمد و افتاد روى دست و پاى ايشان و گفت: آقا من زنم مريض است و هفت، هشت تا بچه كوچك دارم اگر اين زن بميرد من با اين بچه‌ها چه كنم. گفته‌اند بيايم خدمت شما يك نظر مرحمتى بفرمائيد عيالم خوب شود. " حاج شيخ حسن على" فرمود: دو دانه خرما بيانداز داخل استكان آب و آبش را به او بده بخورد. گفت: آقا آب هم به او بدهيم از لاى دهنش بيرون مى‌ريزد، يعنى آب هم از گلويش پايين نمى‌رود. فرمود: خُب برو دو سه دانه خرما خودت بخور زنت خوب مى‌شود. پاسبانِ خيلى ناراحت شد و يك نگاه غضب آلود به شيخ كرد و رفت. من كنار آشيخ نشسته بودم و داشتم با ايشان صحبت مى‌كردم كه بعد از ساعتى ديدم پاسبانِ آمد و خودش را روى دست و پاى شيخ انداخت، شيخ فرمود: چرا اين كارها را مى‌كنى بلند شو ببينم مگر عيالت خوب نشد. گفت: چرا آقا فقط آمدم معذرت بخواهم و تشكر كنم چون وقتى كه شما فرموديد برو خودت خرما را بخور عيالت خوب مى‌شود، من نااميد شدم و يك مقدار چيز توى دلم به شما گفتم، كه آقا مى‌گويد برو خرما بخور عيالت خوب مى‌شود چطور مى‌شود...! از پيش شما كه رفتم خيلى ناراحت شدم وگريه‌ام گرفت و با خودم گفتم حالا كه به منزل مى‌روم بالاسر جنازه عيالم مى‌روم و او از دنيا رفته. همينطور كه مى‌رفتم فراموش كردم كه شما گفته بوديد خرما بخور، يك وقت ديدم بقال سر محل، خرماى خيلى خوبى آورده و بيرون از مغازه‌اش گذاشته، من هم اشتها كردم و يك مقدار خرما خريدم و در حال گريه مى‌خوردم، وقتى بمنزل رسيدم، ديدم عيالم نشسته و مى‌گويد: من گرسنه هستم. گفتم: چه مى‌گويى زن. گفت: گفتم گرسنه‌ام. گفتم: بابا ما آب توى حلقت مى‌كرديم آبها از گلويت پايين نمى‌رفت و پس مى‌دادى؟! گفت: من حالا گرسنه هستم. غذا آوردم، ديدم قشنگ و خوب غذاها را خورد. گفتم: چطور شده؟! گفت: نمى‌دانم من تا ده دقيقه پيش با عزرائيل دست و پنجه نرم مى‌كردم، نفهميدم چطور شد كه خوب شدم. حالا آمده‌ام از شما معذرت بخواهم و از شما تشكّر كنم. 📔 داستان‌هایی از مردان خدا، ص٢٣ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔥 اصحاب اُخْدُود از امام محمّدباقر علیه السلام روایت شده است که امیرالمؤمنین علی علیه السلام کسی را نزد اسقف نجران فرستاد، تا سرگذشت اصحاب اُخْدُود را از وی بپرسد. اسقف پاسخی فرستاد. امام علیه السلام فرمود: آن گونه که او پنداشته است، نیست، بلکه آن داستان این گونه است که: خداوند مردی حبشی را به نبوّت برگزید، ولی مردم او را تکذیب کردند. تا این که یاران پیامبر را کشتند و برخی از آنان را نیز به اسارت گرفتند. سپس گودالی از آتش آماده کردند و ایمان آورندگان به پیامبر را مجبور کردند به درون آتش بروند. یاران پیامبر برای رفتن در آتش از یکدیگر پیشی می‌گرفتند تا این که زنی خواست خود را با پسر بچه یک ماهه‌اش به آتش بیاندازد. در این هنگام دلش به حال فرزندش سوخت و خواست از تصمیم خود برگردد که کودک یک ماهه‌اش زبان به سخن گشود و به مادرش گفت: نترس. خود را با من به آتش انداز؛ زیرا به خدا سوگند این کار در راه خدا ناچیز است. ازاین رو، زن خود و کودکش را در آتش افکند. بنابراین، او یکی از کودکانی است که در گهواره سخن گفته است. 📔 بحار الأنوار، ج١۴، ص۴۴٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
١. 💠 جوان و پذیرش حق امام حسن مجتبی علیه السلام فرمود: (بعد از جریان مباهله) زمانی که یهودیان ترسیدند و از خواسته خود عاجز شدند و خداوند عذرهایشان را از بین برد، گروهی از ایشان در حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله با حالت ترس و عجز گفتند: ای محمد! دعای تو و مؤمنان مخلص تو مستجاب است و علی، برادر و وصی تو، بهترینِ ایشان و آقای ایشان است. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: آری. یهودیان گفتند: ای محمد اگر امر این گونه است که تو گمان کردی، به علی بگو به خاطر این پسر رهبرِ ما، خدا را صدا بزند؛ زیرا او یکی از جوانان زیبارو و شریف بود که دچار بیماری برص، جذام و تب شده و گوشه نشینی در پیش گرفته است. کسی با او معاشرت نمی کند، به گونه ای که نان را از سر نیزه‌ها می‌گیرد. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: او را پیش من بیاورید. هنگامی که او را آوردند، رسول خدا صلی الله علیه و آله و اصحابش با چهره ترسناک، ناهنجار، زشت و نفرت آوری روبه رو شدند. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ای اباالحسن! از خدا بخواه که او را شفا دهد؛ زیرا خدا دعایت را مستجاب می‌کند. علی علیه السلام برای او دعا کرد. پس از پایان دعای امام، ناگهان تمام بیماری‌های آن جوان از بین رفت و نیک سرشتی و زیبایی چهره او به مراتب بهتر از مرتبه نخستین پدیدار شد. رسول خدا صلی الله علیه و آله به جوان فرمود: ای جوان! به خدایی که بلایت را برطرف کرد، ایمان بیاور. گفت: به راستی، ایمان آوردم. پدرش گفت: ای محمد! به من ستم کردی و پسرم را از من گرفتی. کاش او دچار همان برص و جذام بود و به دین تو درنمی آمد؛ زیرا که حالت پیشین او برایم دوست داشتنی تر بود. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: خداوند عزوجل، او را از آن آفت و بیماری خلاص کرد و نعمت بهشت را برایش درنظر گرفت. پدر جوان گفت: خلاصی از بیماری به تو و یار تو (علی) ربطی ندارد، بلکه زمان سلامتی یافتن او فرا رسیده بود. در نتیجه، بیماری از او زدوده شد. اگر دعای یار و دوست تو در جانب خیر و خوبی اجابت می‌شود، در جانب شر و بدی نیز باید اجابت شود. بنابراین، به او بگو تا به زیان من، خدا را بخواند تا من به جذام و برص مبتلا شوم. می‌دانم که من به جذام و برص مبتلا نمی شوم. در نتیجه، برای این آدم‌های ضعیف که فریفته تو شده اند، روشن خواهد شد که از بین رفتن بیماری فرزندم به دعای علی نبوده است. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ای یهودی! از خدا بترس و به خاطر شفای فرزندت، خدا را شاکر باش و خود را در معرض بلا و چیزی که طاقت آن را نداری، قرار مده. نعمت الهی را با سپاس گزاری جواب بده؛ زیرا هر کس کفران نعمت کند، خداوند نعمت را از او می‌گیرد و هر کس شکرگزار باشد، بر نعمت او می‌افزاید. یهودی گفت: تکذیب دشمن خدا که به او افترا می‌بندد، یکی از کارهایی است که با آن می‌توان از خدا سپاس گزاری کرد. من با این کار می‌خواهم فرزندم دریابد که تو خیلی کم تر از آن چیزی هستی که به فرزندم گفته و ادعا کرده‌ای. این خیری که به فرزندم رسیده است، به خاطر دعای یار و دوست تو، علی نبوده است. 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
٢. رسول خدا صلی الله علیه و آله لبخند زد و فرمود: ای یهودی! به فرض، همان گونه که ادعا می‌کنی، سلامتی فرزندت به دعای علی نبوده و دعای او با بازگشت سلامتی او هم زمان شده است، حال اگر علی از خدا بخواهد به این بلایی که خودت پیشنهاد کرده‌ای، دچار شوی و آن بلا به تو برسد، آیا نمی گویی که به دعای او نبوده، بلکه دعای او با بلای من هم زمان شده است؟ یهودی گفت: این را نمی گویم؛ زیرا این کار من احتجاج (و خواستن برهان) است بر ضد دشمن خدا در دین خدا و (در مقابل) احتجاج است از دشمن به زیان من، خداوند دادرس‌تر از آن است که این دعا را در حق من اجابت فرماید؛ چون در این صورت، بندگان خدا را به فتنه انداخته و ایشان را به تصدیق دروغ گویان واداشته است. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: دعای علی برای فایده رساندن به فرزندت عین دعای او به زیان توست؛ (یعنی هر دو دعای او مستجاب است). خداوند کاری نمی کند که به خاطر آن کار، دین او بر بندگانش مشتبه شود و دروغ گو تصدیق گردد. در این هنگام، یهودی به دلیل باطل شدن شبهه اش، سرگردان شد و گفت: ای محمد! اگر راست می‌گویی باید علی این کار را با من انجام دهد. رسول خدا صلی الله علیه و آله به علی علیه السلام فرمود: ای اباالحسن! همانا کافر از پذیرش حق خودداری کرد و این کار جز به گستاخی، سرکشی و خودبینی او نیافزود. پس علیه او به آن چیزی که خود پیشنهاد کرده است، خدا را بخوان و بگو: خدایا! او را به بلای پسرش دچار کن. علی علیه السلام آن دعا را به جای آورد و یهودی به بیماری پسرش دچار شد. پس فریاد کشید و کمک خواست و گفت: ای محمد! همانا فهمیدم که تو راست گویی. مرا از این گرفتاری نجات بده. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: اگر راست گو بودی، خداوند تو را نجات می‌داد، ولی او می‌داند که اگر تو از این حال رهایی یابی، بر ناسپاسی‌ات افزوده می‌شود. اگر می‌دانست که با نجات دادنت، به او ایمان می‌آوری، تو را نجات می‌داد؛ زیرا او بخشنده و بزرگوار است. سپس امام حسن علیه السلام فرمود: بیماری و برص یهودی چهل سال طول کشید تا نشانه‌ای باشد برای بینندگان و عبرتی باشد برای عبرت گیرندگان و دلیل روشنی باشد برای محمد صلی الله علیه و آله. پسر نیز به مدت هشتاد سال هم چنان تندرست بود تا مایه پند عبرت گیرندگان و تشویق کافران به ایمان آوردن و دست کشیدن از کفر و نافرمانی باشد. رسول خدا صلی الله علیه و آله پس از گرفتاری یهودی به بلا فرمود: ای بندگان خدا! از کفر و ناسپاسی به نعمت‌های خدا بپرهیزید؛ زیرا مایه نامبارکی شخص ناسپاس می‌شود. آگاه باشید و با پیروی کردن از دستورهای خداوند، به او نزدیک شوید تا خداوند جزای کردارتان را بپردازد. به وسیله جهاد با دشمنان خدا و کوتاه کردن عمر خود در دنیا، به عمر طولانی در بهشت همیشگی و ابدی نایل آیید. اموالتان را در حقوق لازم (مثل خمس و زکات) صرف کنید تا بی نیازی شما در بهشت طولانی شود. 📔 بحار الأنوار، ج٩، ص٣٢٣ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔹 عنایت حسینی و انتقام از قاتل جناب حاج محمد سوداگر که چندین سال در هند بوده و بعد به شیراز مراجعت کرده است، عجایبی در ایام توقف در هند مشاهده کرده و نقل می‌نماید. از آن جمله روزی در بمبئی یک نفر هندو (بت پرست) مِلک خود را در دفتر رسمی می‌فروشد و تمام پول آن را از مشتری گرفته از دفتر خانه بیرون می‌آید. دو نفر شیاد که منتسب به مذهب شیعه بودند در کمین او بودند که پولش را بدزدند، هندو می‌فهمد لذا به سرعت خودش را به خانه می‌رساند و فورا از درختی که وسط خانه بود بالا می‌رود و پنهان می‌شود. آن دو نفر شیاد وارد خانه می‌شوند هرچه می‌گردند او را نمی بینند. به زنش عتاب می‌کنند می‌گویند ما دیدیم وارد خانه شد و باید بگویی کجا است؟ زن می‌گوید نمی دانم، پس او را شکنجه می‌نمایند تا مجبور می‌شود و می‌گوید به حق حسین علیه السلام خودتان قسم بخورید که او را اذیت نکنید تا بگویم، آن دو نفر بی حیا به حق آن بزرگوار قسم یاد می‌کنند که کاری به او نداریم جز اینکه بدانیم کجاست. زن به درخت اشاره می‌کند پس آنها از درخت بالا می‌روند و هندو را پایین می‌آورند و پولها را برمی دارند و از ترس تعقیب و رسوایی، سرش را می‌برند. زن بیچاره سر به آسمان می‌کند و می‌گوید ای حسینِ شیعه ها! من به اطمینان قسم به تو، شوهرم را نشان دادم. ناگاه آقایی ظاهر می‌شود و با انگشت مبارک، اشاره به گردن آن دو نفر می‌کند، فورا سرهای آنها از بدن جدا شده می‌افتد، بعد سر هندو را به بدنش متصل می‌فرماید و زنده می‌شود و آنگاه از نظر غایب می‌گردد. مقامات دولتی باخبر می‌شوند و پس از تحقیق به اعجاز حسینی علیه السلام یقین می‌کنند و از طرف حکومت چون ماه محرم بود، اطعام مفصلی می‌شود و قطار آهن برای عبور عزاداران مجانی می‌شود و آن هندو و جمعی از بستگانش مسلمان و شیعه می‌شوند. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص٨٢ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍃 تجارت با هفتاد دینار حلال روزی جوانی به حضور امام صادق علیه السلام آمد و عرض کرد: - سرمایه ندارم. امام علیه السلام فرمود: درستکار باش! خداوند روزی را می‌رساند. جوان بیرون آمد. در راه، کیسه ای پیدا کرد. هفتصد دینار در آن بود. با خود گفت: باید سفارش امام علیه السلام را عمل نمایم، لذا من به همه اعلام می‌کنم که اگر همیانی گم کرده اند نزد من آیند. با صدای بلند گفت: هر کس کیسه ای گم کرده، بیاید نشانه اش را بگوید و آن را ببرد. فردی آمد و نشانه‌های کیسه را گفت، کیسه اش را گرفت و هفتاد دینار به رضایت خود به آن جوان داد. جوان برگشت به حضور حضرت، قضیه را گفت. حضرت فرمود: - این هفتاد دینار حلال بهتر است از آن هفتصد دینار حرام و آن را خدا به تو رساند. جوان با آن پول تجارت کرد و بسیار غنی شد. 📔 بحار الأنوار: ج۴٧، ص١١٧ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 عفو کریمانه مرحوم آيت الله سيّد ابوالحسن اصفهانی (قدس سره) فرزندی به نام سيّد حسن داشت. اكثر كارهای آن مرحوم به دست وی انجام می‌گرفت. روزی شخصی از فرزند سيّد درخواست كمك مالی می‌كند. سيّد حسن هم به او كمك می‌كند؛ ولی مقدارش كمتر از درخواست بوده است. آن شخص هم خنجر را بيرون كشيده سيّد حسن را در صحن مطهر اميرمؤمنان علی (عليه‌السّلام) در بين دو نماز جماعت به قتل می‌رساند. اين قتل گرچه برای مرحوم سيّد ابوالحسن بسيار سخت و ناگوار بود، ولی وقتی شنيد كه قاتل را دولت گرفته زندانی نموده، شخصی را به دادگاه فرستاد تا قاتل پسرش را آزاد نمايند و از گناه او بگذرند، و دليل بر آزاد شدن اين بوده كه مرحوم سيّد خواسته به دولت بگويد قاتل هم مانند فرزند من است و من راضی نمی‌شوم يكی از فرزندانم كشته شود و ديگری زندانی گردد. 📔 یکصد داستان خواندنی، ص۴٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌷 خَلَف صالح امام باقر علیه السلام فرمود: در بنی اسرائیل مرد عاقلی زندگی می‌کرد که مال زیادی داشت و دارای پسری از زنی پاکدامن بود که از نظر شکل و قیافه مانند پدر بود. آن مرد هم چنین دو پسر دیگر از زنی ناصالح داشت. هنگامی که مرگش فرارسید، به پسرانش گفت: آن مال و دارایی را که در وصیت نامه آورده‌ام، برای یکی از شما باشد. پس از مرگ، همه پسران ادعای مالکیت آن ثروت را داشتند. بنابراین، برای رفع اختلاف نزد قاضی شهرشان رفتند. قاضی گفت: من نمی‌توانم در مورد شما قضاوت کنم. برای این کار به نزد بنی غنام که سه برادر هستند، بروید. آنان به سراغ یکی از برادران رفتند. او را مردی سالخورده و والامقام دیدند. وی به ایشان گفت: به پیش برادرم بروید و از او بپرسید؛ زیرا از من بزرگ‌تر است. به نزد برادر دوم رفتند. وی نیز مردی سالخورده بود. او نیز به آن‌ها گفت: بروید از برادرم که بزرگ‌تر از من است، پرسش کنید. به سراغ برادر سوم رفتند. با تعجب دیدند که او از نظر چهره و قیافه از همه برادرها کوچک‌تر است. ازاین رو، از او خواستند که نخست چگونگی حال خودشان را برای آن‌ها بازگو و سپس در کار آن‌ها قضاوت کند. قاضی در جواب گفت: آن برادرم را که اول دیدید، از همه کوچک‌تر است؛ ولی زن بدی دارد که او را اذیت می‌کند و او از ترس دچار شدن به بلایی که نتواند بر آن صبر کند، بر آزار آن زن شکیبایی می‌ورزد. از این رو، پیر شده است. برادر دوم زنی دارد که گاهی او را اذیت و گاهی خوشحال می‌کند، از این جهت چهره‌اش همچون چهره جوانان است. من زنی دارم که همیشه باعث خوشحالی‌ام می‌شود. هرگز اذیتم نمی‌کند و تاکنون از او بدی ندیده‌ام، ازاین رو، چهره‌ام جوان مانده است. راه حل دعوای شما این است که نخست، قبر پدرتان را بشکافید و استخوان هایش را بیرون آورده و آتش بزنید. سپس نزدم بیایید تا میان شما قضاوت کنم. آنان رفتند تا به این دستور عمل کنند. پسر کوچک تر شمشیر پدر و دو برادر دیگر کلنگ را به دست گرفتند. وقتی دو برادر مشغول کندن قبر شدند، برادر کوچک‌تر گفت: قبر پدرم را نشکافید؛ زیرا من سهم خود را به شما می‌دهم. با این تصمیم نزد قاضی برگشتند. قاضی به آن دو برادر گفت: این کارتان قضاوت کردن درباره شما را آسان می‌کند. بنابراین، به برادر کوچک‌تر گفت: مال را بگیر که حق توست؛ زیرا اگر آن دو نفر، پسرِ پدرشان بودند، مانند پسر کوچک‌تر نسبت به پدر خود دلسوزی داشتند. 📔 بحار الأنوار، ج١۴، ص۴٩٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا