.
🔘 موی پیامبر
مردی از اولاد انصار یک جعبه نقره ای که قفل داشت خدمت حضرت رضا علیه السّلام آورده گفت: کسی مثل چنین هدیه ای برای شما نیاورده.
درب آن را گشود و هفت دانه مو بیرون آورد و گفت: این موی پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله و سلم است.
حضرت رضا علیه السّلام چهار دانه آن را جدا کرده فرمود: اینها موی پیامبر اکرم صلی اللَّه علیه و آله و سلم است.
آن مرد به ظاهر قبول کرد، ولی در باطن قبول نداشت. حضرت رضا علیه السّلام او را از این تردید خارج کرد.
سه دانه موی باقیمانده را که روی آتش گذاشت، آتش گرفت و سوخت، ولی آن چهار دانه موی دیگر را که بر آتش گذاشت، مثل طلا درخشید.
📔 بحارالانوار، ج۴۹، ص۶۰
#امام_رضا #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌴 بار نخل
علی بن أبیطالب علیهما السلام از خانه بیرون آمده بود،
و طبق معمول، به طرف صحرا و باغستانها که با کار کردن در آنجاها آشنا بود میرفت،
ضمنا باری نیز همراه داشت.
شخصی پرسید: یا علی چه چیز همراه داری؟
فرمود: درخت خرما، انشاء الله.
شخص گفت: درخت خرما ؟!
تعجب آن شخص وقتی زایل شد که، بعد از مدتی او و دیگران دیدند تمام هستههای خرمایی که آن روز علی همراه میبرد که کشت کند،
و آرزو داشت در آینده هر یک درخت خرمای تناوری شود، به صورت یک نخلستان در آمد و تمام آن هستهها سبز و هر کدام درختی شد.
📔 وسائل الشیعه: ج٢، ص۵٣١
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
⚰ زنده کردن اموات
از مفید بن جنید شامی نقل شده است که گفت: خدمت حضرت رضا علیه السّلام رسیدم و عرض کردم:
مردم خیلی از کارهای شگفت انگیز شما صحبت میکنند. اگر یکی از آنها را به من هم نشان بدهی، آن را تعریف میکنم.
فرمود: چه میخواهی؟
عرض کرد: اینکه پدر و مادرم را برایم زنده کنی.
فرمود: برو به خانه ات هر دو را زنده کرده ام!
گفت: به خدا قسم وارد خانه شدم هر دو در خانه نشسته بودند و مدت ده روز با من بودند و باز خداوند جان آن دو را گرفت.
📔 بحارالانوار، ج۴۹، ص۶۰
#امام_رضا #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ وعدهٔ بهشت
علی بن ابی حمزه گفت:
مرا دوستی بود که در دستگاه بنی امیه بود، به من گفت که برایم از امام صادق (علیه السلام) اجازۀ ملاقات بگیر، من هم از آن حضرت اجازه گرفتم.
چون خدمت حضرت وارد شد، سلام کرد و نشست. پس گفت: قربانت شوم من در دستگاه آنها بودم و مال بسیاری از دنیای آنها به دست آوردم و در تحصیل آن از حرام پروائی نداشتم.
امام فرمود: اگر بنی امیه برای خودشان منشی و مأمور مالیات و کسانی را که در دفاع از آنها جنگ کنند و کسانی را که در جماعت آنها حاضر شوند، پیدا نمیکردند، آنها هرگز حق ما را از ما نمیتوانستند سلب کنند.
اگر مردم آنها و اموالشان را به خودشان وا میگذاشتند، چیزی پیدا نمی کردند جز آن را که به دستشان میرسید (و بر اموال مردم تسلط پیدا نمیکردند).
آن مرد عرض کرد: قربانت شوم از برای من راه نجاتی هست؟
حضرت فرمود: اگر برایت بگویم عمل میکنی؟
عرض کرد: بلی.
فرمود آنچه را که از دستگاه آنها کسب کردهای، همه را جدا ساز و هر کدام که صاحبش را میشناسی آنرا به او پس بده، و هر کدام را که صاحبش را نمیشناسی مالش را صدقه بده و من دربارۀ تو بهشت را ضامن میشوم.
راوی گفت: جوان، مدت طولانی سر به زیر انداخت. سپس گفت: عمل میکنم قربانت شوم.
ابن ابی حمزه گفت جوان با ما به کوفه برگشت و چیزی در روی زمین نگذاشت جز اینکه آن را از ملکش خارج کرد. حتی لباسهائی که داشت.
ما در بین خودمان از برایش کمک هرینهای تعیین کردیم و لباس خریداری نموده و خرجی برای او فرستادیم.
چند ماه بیش نگذشت که جوان بیمار شد. ما او را عیادت کردیم و به بالینش رفتم و او در حال جان دادن بود.
چشمانش را گشود و گفت: به خدا که صاحب و آقای تو دربارۀ من به وعدهاش وفا کرد.
پس از دنیا رفت و ما او را دفن کردیم. چون از کوفه بیرون شدم و خدمت امام صادق (علیه السلام) رسیدم تا چشم ایشان به من افتاد فرمود: ای علی به خدا که ما دربارۀ دوست تو به وعدۀ خومان وفا کردیم.
عرض کردم: راست فرمودی، قربانت شوم او به هنگام مرگ از برای من چنین گفت.
📔 بحار الأنوار، ج۴٧، ص١٣٨
#امام_صادق #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ خداوند، پناهِ بیپناهان
شخصی محضر امام صادق علیه السلام آمد و درباره وجود خداوند پرسش نمود.
حضرت فرمود: ای بنده خدا! تا کنون سوار کشتی شدهای؟
گفت: آری!
فرمود: آیا پیش آمده که کشتی تو شکسته باشد به طوری که گرفتار امواج خروشان دریا شوی و در آن نزدیکی نه کشتی دیگری باشد که تو را نجات دهد و نه شناگر توانایی که تو را برهاند و امید نجات به رویت، کاملا بسته گردد؟
گفت: آری! چنین صحنهای برایم پیش آمده است.
فرمود: در آن لحظه خطرناک آیا دلت متوجه به چیز حقیقی شد که بتواند تو را از آن ورطه هولناک نجات بخشد؟
گفت: بلی!
فرمود: همانا آن حقیقت خداوند قادر است و او آنجا که نجات دهندهای نیست، تنها نجات دهنده به نظر میآید و پناهِ بیپناهان است.
📔 بحار الأنوار: ج٣، ص۴١
#امام_صادق #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
📝 نوشتن کاغذ برای دیدار امام زمان (عج)
عالم صالح مرحوم سید محمّد پسر جناب سید عباس که از قریه جب شیث از قرای جبل عامل بوده است.
او به واسطه تعدی حکام جور که خواستند او را داخل در نظام عسکریه کنند از وطن متواری شده و با بیبضاعتی به نحوی که در روزِ بیرون آمدن از جبل عامل جز پول کمی چیزی نداشته، و هرگز گدایی نکرد.
مدتی سیاحت کرد و در ایام سیاحت در بیداری و خواب عجایب بسیار دیده بود بالاخره در نجف اشرف مجاور شده و در صحن مقدس از حجرات فوقانیه منزلی گرفت و در نهایت پریشانی میگذرانید و بر حالش جز دو سه نفر کسی مطلع نبود تا آنکه مرحوم شد.
از وقت بیرون آمدن وی از وطن تا زمان فوت پنج سال طول کشید، بسیار عفیف و با حیا و قانع و در ایام تعزیه داری حاضر میشد و گاهی از کتب ادعیه عاریه میگرفت،
و چون بسیاری از اوقات زیاده از چند دانه خرما و آب چاه صحن شریف چیز دیگری نداشت لذا به جهت وسعت رزق بر خواندن ادعیه مأثور مواظبت داشته و گویا کمتر ذکری و دعائی بود که از او فوت شده باشد و غالب شب و روز مشغول بود،
برای استغاثه به حضرت حجت علیه السلام مشغول نوشتن عریضه شد و بنا گذاشت که چهل روز مواظبت کند به این طریق که قبل از طلوع آفتاب همه روزه مقارن با باز شدن دروازه کوچک شهر که به سمت دریا است بیرون رود به طوری که احدی او را نبیند،
آنگاه عریضه را در گل گذاشته و به آب اندازد، چنین کرد تا سی و هشت یا نه روز، فرمود: در آن روز بر میگشتم از محل انداختن رقاع و سر را به زیر انداخته و خلقم بسیار تنگ بود،
که ملتفت شدم گویا کسی از عقب به من ملحق شد با لباس عربی و چفیه و عقال، و سلام کرد، من با حال افسرده جواب مختصری دادم و توجه به جانب او نکردم، چون میل سخن گفتن با کسی را نداشتم،
قدری در راه با من مرافقت کرد و من با همان حالت اولی باقی بودم پس فرمود به لهجه اهل جبل: سید محمّد! چه مطلبی داری که امروز سی و هشت روز یا نه روز است که قبل از طلوع آفتاب بیرون میآیی و تا فلان مکان از دریا میروی و عریضهای در آب میاندازی؟
"گمان میکنی که امامت از حاجت تو مطلع نیست؟"
سید محمّد گفت من تعجب کردم که احدی بر کار من مطلع نبود خصوصا این مقدار از ایام را و کسی مرا در کنار دریا نمی دید و کسی از اهل جبل عامل در اینجا نیست که من او را نشناسم خصوصا با چفیه و عقال که در جبل عامل مرسوم نیست،
پس احتمال نعمت بزرگ و نیل مقصود و تشرف به حضور غایب مستور امام عصر علیه السلام را دادم و چون در جبل عامل شنیده بودم که دست مبارک آن حضرت چنان نرم است که هیچ دستی چنان نیست،
با خود گفتم مصافحه میکنم اگر احساس این مرحله را نمودم به لوازم تشرف به حضور مبارک عمل نمایم، به همان حالت دو دست خود را پیش بردم آن جناب نیز دو دست مبارک پیش آورد مصافحه کردم،
نرمی و لطافت زیادی یافتم یقین کردم به حصول نعمت عظمی و موهبت کبری پس روی خود را گردانیدم و خواستم دست مبارکش را ببوسم کسی را ندیدم!
📔 منتهی الآمال، ج٢، ص٧٨٨
#امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia