.
🌱 صدقه، یا ساعت سعد و نحس
محدّث عالیقدر کلینی از امام صادق علیه السلام روایت نموده که فرمود:
زمینی بود که باید بین من و مردی نجوم شناس تقسیم شود و او زمینه چینی میکرد که خود در ساعتِ سَعْد و خوب در محل حاضر شود و من در ساعتی نحس و نامَیمون، پس (گویا براساس قرعه) زمین تقسیم شد و بهترین سهم آن نصیبِ من گردید.
در این موقع آن مرد (از روی تأسّف) دست راستش را بر دست چپش زد و گفت: من هرگز چنین روزی را ندیده بودم!
گفتم: وای بر دیگر روز (که قیامت باشد و مثلاً بدیِ امروز - به خاطر محروم شدن از سهمِ بهتر - سهلتر از روز قیامت خواهد بود)، و از چه رو از دیدنِ امروز ناراحتی؟
گفت: من دارای علم نجوم هستم، پس تو را در ساعت نحس از خانه بیرون آوردم و خودم در ساعت سَعد و مَیمون بیرون آمدم. امّا اکنون که زمین تقسیم شد، بهترین سهم به نام تو درآمد.
گفتم: آیا ایراد نکنم برای تو حدیثی را که پدرم برای من ایراد فرمود؟
او مرا حدیث کرد که رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمود:
کسیکه خوشحال شود ازینکه خدا نحسیِ روز را از وی دفع و برطرف سازد، روزش را با صدقه آغاز کند، تا خداوند نحوستِ آن روز را از وی برطرف کند،
و کسی که دوست دارد خدا نحسیِ شبش را برطرف فرماید، شب را با دادنِ صدقه افتتاح نماید تا نحسیش را دفع نماید.
سپس فرمود: من امروز بیرون آمدنم را با صدقه آغاز کردم و صدقه برای تو بهتر از علم نجوم است.
📔 کافی، ج۴، ص۶
#امام_صادق #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ شبیهترین به رسول الله (ص)
عایشه نقل میکند که گفت: «من هیچ کس را ندیدم که از لحاظ سخن گفتن، بیشتر از فاطمه (سلام الله علیها) به رسول خدا (صلی الله علیه وآله) شباهت داشته باشد. هر گاه فاطمه به حضور پیامبر اعظم اسلام میآمد، پیغمبر اکرم به وی سلام و خوشامد میگفت، دست هایش را میبوسید و او را به جای خود مینشانید.
هر گاه پیغمبر معظم اسلام به دیدن فاطمه میرفت، فاطمه از جای خود بر میخاست و به پدر خویش خوشامد میگفت و دستهای مبارکش را میبوسید.
هنگام بیماری پیامبر خدا که به همان علت از دنیا رفت، فاطمه به حضور آن حضرت مشرف شد. رسول اکرم در گوش فاطمه سخنی گفت که فاطمه گریان شد. سپس در گوشش چیزی گفت که فاطمه خندان گردید!
من با خود گفتم: «برای فاطمه فضیلت و برتری بسیار قائل بودم. اکنون معلومم شد که وی هم نظیر زنان است، زیرا در حالی که گریان است میخندد! وقتی دلیل خنده اش را از او جویا شدم گفت: «اگر پاسخ تو را بدهم، سرّی را که پیامبر هم اکنون گفته آشکار ساخته ام.»
هنگامی که پیامبر معظم اسلام از دنیا رحلت کرد، من بار دیگر علت آن خنده فاطمه را از او پرسیدم. گفت: «وقتی پدرم خبر فوت خود را به من داد، گریان شدم. سپس خبری را به من داد که از شنیدنش خندان شدم. او فرمود: «تو اولین کس از اهل بیتم هستی که به من ملحق میشوی.
📔 بحارالانوار، ج۴۳، ص۲۵
#حضرت_زهرا #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸راه ندادن به مراجعین
یکی از شیعیان سرشناس و رجال حدیث عصر امام صادق علیه السلام بود به هنگامی که اعتبار و ثروتش فزونی یافت، به خاطر آن که هر روز فقرای شیعه مزاحمش نشوند و ملاقاتش برای هرکسی به آسانی صورت نگیرد، مستخدمی را برای دربانی خانه اش تعیین نمود تا هرکس را صلاح دید، بپذیرد و از دردسرِ دیگر مراجعین آسوده خاطر باشد.
او در همان سال توفیق زیارت خانه خدا نصیبش گردید و در خلال مراسم حجّ به محضر امام صادق علیه السلام شتافت و مؤدّبانه جلو رفت و عرض ارادت و سلام کرد، ولی برخلاف همیشه امام از وی روگردانید و با قیافه ای گرفته و درهم، سلامِ او را پاسخ داد.
این برخورد برای اسحاق غیرمنتظره بود، او سخت ناراحت شد و به دست و پای امام افتاد، و عرض کرد: چه باعث شده است که حالِ شما نسبت به من این گونه تغییر نموده، مگر چه خطائی از من سرزده است؟!
امام علیه السلام فرمود: چون وضع رفتار تو نسبت به مؤمنان عوض شده است.
اسحاق بلادرنگ ازین سخن به گماردنِ دربان و دربند خانه اش منتقل شد و عرض کرد: قربانت شوم! من قصدم ازین کار بدرفتاری با مؤمنان نبود، من ترسیدم مبادا دچار آفتِ شهرت طلبی و خودخواهی شوم که مستخدمی را مأمور درِ خانهام نمودم.
امام فرمود: ای اسحاق! مگر نمی دانی وقتی دونفر از شیعیان ما به ملاقات یکدیگر نائل شده، دست در دستِ هم نهند، خداوند در میانِ دو دستِ آنها صد واحد رحمت قرار میدهد که نود و نه واحد آن از آنِ کسی خواهد بود که رفیقش را بیشتر دوست داشته باشد.
وقتی با هم معانقه و دست بگردن شوند، رحمتِ حق آنان را فراگیرد، و چون مدّتی را باهم نشینند و نسبت به یک دگر مهر ورزند، بدانها گفته شود: دانسته باشید که خداوند شما را بخشید.
📔 ثواب الأعمال، ص۱۷۶
#امام_صادق #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💎 خریدن آزادمردان
به روایت شیخ صدوق، روزی مردی نزد امام علی علیه السلام آمد و عرض کرد: مرا حاجتی است.
امام علیه السلام به خاطر آن که در انظار حاضرین به ذلّتِ سؤال نیفتد، پیش از آن که حاجتش را به زبان آورد، فرمود: حاجت خود را - با انگشت - روی زمین نقش کن.
آن مرد بر زمین نوشت: من فقیر و محتاج هستم.
امام علیه السلام به قنبر دستور داد: برو دو قطعه پارچه لباس (حلّه) برای او بیاور.
مرد فقیر با برخورد این چنینی از ناحیه امیرمؤمنان علیه السلام، چهار بیت شعر در مدح و ثنای آن حضرت سرود.
امام علیه السلام برای دومین بار به قنبر دستور داد: صد دینار به او ده.
کسانیکه در مجلس ناظر ماجرا بودند، از روی تعجّب یا تنگ نظری گفتند: یاعلی! زیاد دادی، راستی او را بی نیاز فرمودی!
علی علیه السلام فرمود: شنیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: هرکس را در جایگاه خود قرار دهید و چون این، مرد باکمالی است، شایسته اکرام و احترامِ بیشتر میباشد.
سپس فرمود: من درشگفتم که بعضیها با پول خود غلام و برده میخرند - و مثلاً از آنها کار میکشند - امّا حاضر نیستند با بذل و بخشش و گذشتهای مالی، آزادمردان را همچون بنده و برده خویش کنند و به هنگام نیاز از وجودشان استفاده نمایند.
📔 أمالي صدوق، ص ۱۶۴
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌱 کلاس درس با حضور امام زمان (عج)
علامه نوری در کتب دارالسلام و نجم الثاقب از خط سید سند؛ آقا میرزا صالح فرزند خلف مرحوم آقا سید مهدی نقل نموده است که یکی از صلحای ابرار از اهل حله برای ما نقل کرد:
یک روز صبح از خانه خود برای زیارت سید اعلی الله مقامه بیرون آمدم. در راه از کنار مقام معروف به قبر سید محمد ذی الدمعه عبور نمودم. در نزد قبر، شخصی را دیدم که منظر نیکوئی داشت و صورت مبارکش درخشان و مشغول به قرائت فاتحه بود.
با دقت نگاه کردم، دیدم در شمایل عربی است و از اهل حله نیست. با خود گفتم که این مرد غریب است و اهتمام ورزیده به زیارت صاحب این قبر و ایستاده و فاتحه میخواند ولی ما اهل این شهر بدون توجه از کنار مقبره اش میگذریم و فاتحه ای نمیخوانیم. ایستادم و حمد و سوره ای خواندم.
از قرائت که فارغ شدم سلام کردم. جواب سلام داد و فرمود علی، به زیارت سید مهدی می روی؟ گفتم بله. فرمود من نیز با تو می آیم.
مقداری که راه رفتیم به من فرمود: از خسارتی که امسال در اموالت دیدی ناراحت نباش، این به خاطر حجی بود که در ذمه ات بود. مال دنیا می آید و می رود.
به من خسارتی مالی وارد شده بود که به دلیل حفظ اعتبار تجارت، احدی را از آن مطلع نکرده بودم! به همین جهت از شنیدن این جمله بسیار ناراحت شدم و با خود گفتم: سبحان الله! ورشکستگی من به قدری شایع شده که غریبه ها هم از آن آگاه شده اند. ولی در جواب او گفتم الحمد لله علی کل حال.
سپس فرمود: ضرری که به تو رسیده به زودی جبران می شود و بعد از مدتی به حال اول خود بر میگردی و دین خود را ادا می کنی.
من ساکت شدم و درباره سخن او فکر میکردم، تا به در خانه شما رسیدیم. مقابل در ایستادیم. عرض کردم: بفرمایید مولای من. من از اهل خانه هستم. فرمود شما بفرمایید که انا صاحب و الدار ( که منم صاحب خانه و صاحب الدار) ( این دو از القاب آن حضرت است). از ورود امتناع نمودم. دست مرا گرفت و قبل از خود وارد خانه نمود.
داخل مسجد که شدیم دیدیم تعدادی طلبه نشسته اند و منتظرند که سید قدس الله روحه جهت تدریس از خانه خارج شود و جهت احترام، جای نشستن او خالی بود و کسی در آنجا ننشسته بود و در آن موضع کتابی گذاشته بود.
سپس آن شخص رفت و درآن محل که محل نشستن سید رحمه الله بود نشست. آنگاه آن کتاب را گرفت و باز کرد (و آن کتاب شرایع، تالیف محقق بود) و از میان اوراق کتاب چند جزء مسوده که بخط سید بود بیرون آورد و شروع به خواندن آن کرد ( خط سید به گونه ای بود که هر کسی نمیتوانست آن را بخواند). و به طلاب می فرمود: آیا تعجب نمیکنید در این فروع ؟
والد اعلی الله مقامه نقل کرد که وقتی از درون خانه بیرون آمدم آن مرد را دیدم که در جای من نشسته. به محض اینکه مرا دید برخواست و از آن مکان جا به جا شد. ولی به او اصرار کردم که در همان مکان جلوس بفرماید. و دیدم مردی است خوش منظرو زیبا چهره در لباسی غریب.
وقتی نشستیم رو به او نمودم و خواستم از حالش سئوال کنم و بپرسم که او کیست و وطنش کجا است ولی حیا کردم. سپس شروع به بحث نمودم . او نیز در آن بحث صحبت هایی می فرمود . مانند مروارید غلطانی بود که به شدت مرا مبهوت کرد.
یکی از طلاب گفت سکوت کن. تو را چه به این سخنان! تبسم کرد و ساکت شد. وقتی که بحث تمام شد به او گفتم: از کجا به حله آمده اید؟ فرمود از بلد سلیمانیه.
گفتم چه وقت حرکت کردید؟ فرمود دیروز خارج شدم در حالی نجیب پاشا سلیمانیه را فتح کرده و با شمشیر و قهر آنجا را گرفته و احمد پاشا پابانی را که در آنجا سرکشی میکرد را برکنار نمود و و بجای او عبدالله پاشا برادرش را نشاند.
والد مرحوم قدس سره گفت من از خبر او متحیر شدم و اینکه این فتح و خبر به حکام حله نرسیده و در به ذهنم نرسید که از او بپرسم چگونه دیروز راه افتاده و اکنون به حله رسیده در حالی که میان حله و سلیمانیه برای سوار تندرو بیش از ده روز راه است.
آنگاه آن شخص امر فرمود یکی از خدام خانه را که برای او آب بیاورد. خادم ظرف را گرفت که آب از حب بردارد. او را صدا کرد و فرمود: با این ظرف آب نیاور. زیرا حیوان مرده ای درون آن است! خادم نگاه کرد و در آن چلپاسه ی (مارمولک) مرده ای دید. ظرف دیگری برداشت و برایش آب آورد.
پس از نوشیدن آب از جا برخواست که برود. من نیزبه احترام او برخواستم. مرا دعا کرد و رفت.
زمانی که از خانه بیرون رفت به گروهی که در آن مکان بودند گفتم چرا خبر او را در فتح سلیمانیه انکار نکردید؟ گفتند چرا خودت انکار نکردی؟
مرحوم والد فرمود: به آنها گفتم جستجو کنید ولی گمان نمی کنم که او را بیابید. و الله او صاحب الامر روحی فداه بود.
آن جماعت در طلب آن جناب متفرق شدند ولی اثری از او نیافتند. سپس فرمود ما تاریخی را که در آن روز از فتح سلیمانیه خبر داد را ثبت کردیم. و بشارت خبر آن پس از ده روز به حله رسید .
📔 عبقری الحسان: ج ۲، ص ۹۲
#امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🍃 جهاد در راه خدا، یا مادرداری
مردی به حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم آمد و گفت:
من مرد جوان سرحال و بانشاطی هستم و علاقمند به جهاد در راه خدا میباشم، امّا مرا مادری باشد که رفتنِ من به جبهه و جهاد برای وی ناخوشایند است.
اکنون بفرمایید تکلیف من چیست و من کدام یک ازین دو را اختیار کنم، رفتن به جهاد یا به سر بردن با مادر را؟
- پیامبر فرمود: برگرد با مادرت باش، قسم بدان کسی که به حقّ مرا به مقام نبوّت برانگیخت، اُنسِ یک شبه مادرت با تو - و به سر بردن تو با او - بهتر از یک سال جهاد در راه خداست.
📔 کافی، ج۲، ص۱۶۳
#پيامبر #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
⚖️ تبعیض یا تساوی
طلحه و زبیر به خدمت امیرمؤمنان رفتند و گفتند: این چنین که تو - در حد نازل و در ردیف افراد معمولی به ما از بیت المال - میپردازی، عُمَر نمیپرداخت!
علی فرمود: رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم چه مقدار به شما میداد؟
پس چون آنها ساکت ماندند، فرمود: مگرنه این بود که رسول خدا به طور مساوی بین مسلمانان تقسیم میکرد؟
گفتند: آری!
فرمود: آیا روش رسول اللّه در نزد شما اولویت داشت و شایسته تبعیّت بود یا روش عمر؟
گفتند: روش رسول اللّه، امّا یاعلی! ما در سبقت به ایمان و کوشش در راه اسلام و قرابت با رسول اللّه بر دیگران مقدَّم هستیم.
فرمود: در سبقت به ایمان من مقدّم هستم، یا شما؟
گفتند: شما.
فرمود: در خویشاوندی به رسول خدا من نزدیک ترم، یا شما؟
گفتند: شما.
فرمود: در جنگ و جهاد در راه یاری اسلام من بالاترم، یا شما؟
گفتند: شما.
فرمود: واللّه - با این مایههای تقدُّم - من خود با کسی که او را اجیر کردهام (و با اشاره به اجیر و نشان دادن او) یکسان هستم، یعنی به طور مساوی برداشت میکنم.
📔 مناقب، ج۲، ص ۱۱۰-۱۱۱
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
🖤
گر چه در دل مانده داغ چار نجلِ باوفايم
تا صف محشر، عزادار شه كرب و بلايم
بعد زهرا، بر حسين بن علي صاحب عزايم
همچو ني، نالان به يادِ آن شهيد نينوايم
در فراق او نفس گرديده آهِ آتشينم
كيستم من؟ همسرِ شيرخدا، ام البنينم
.
.
.
وفات شهادت گونهٔ حضرت
امّ الـبـنـيـن سلام اللَّه عليها
و مادر قمر بنى هاشم عليه
السّلام بـر شما تسلیت بـاد
🏴
#وفات_حضرت_ام_البنین
💢 @Hadis_Shia 💢
.
🟠 گردنبند طلا
حضرت امام زین العابدین علیه السّلام نقل میکند که فرمود: «اسماء بنت عُمَیس به من گفت:
«من نزد جده ات فاطمه زهرا سلام الله علیها بودم که پیغمبر خدا صلی اللَّه علیه و آله نزد او آمد.
حضرت زهرا سلام الله علیها یک گردنبند طلا در گردن داشت که علی بن ابی طالب علهیما السلام آن را از سهم غنیمت خود خریده بود.
پیامبر خدا صلی الله علیه وآله به فاطمه اطهر سلام الله علیها فرمود: «مردم ترا مغرور نکنند به اینکه بگویند تو دختر محمّد هستی و تو زر و زیور ستمکاران را استعمال کرده باشی؟»
حضرت فاطمه سلام الله علیها پس از شنیدن این فرمایش پدرش، گردنبند را باز کرد، آن را فروخت و پول آن را داد و یک غلام خرید و آزاد کرد.
رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله از مشاهده این عمل مسرور گردید.»
📔 بحارالانوار، ج۴۳، ص۲۷
#حضرت_زهرا #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💠 ویزای کربلا
به نقل از آیت اللّه حاج سید طیّب جزایری آمده است:
در سال ١٣۴١ ه.ش در یکی از سفرهایم، یکی از عالمان پاکستان را در مشهد دیدم.
از او پرسیدم: پس از زیارت مشهد چه میکنید؟
گفت: به پاکستان برمی گردم.
گفتم: حیف نیست انسان از پاکستان تا مشهد بیاید، ولی زیارت عتبات نرود؟
سخنم در او اثر کرد و بنا شد او هم با من به کربلا بیاید. از این رو، با هم از مشهد به تهران آمدیم و به سفارت عراق رفتیم، ولی آن جا اوضاع بسیار ناگوار بود و در دادن ویزا سخت گیری می کردند.
به همراهم گفتم: میخواهی کربلا بروی؟
گفت: پس برای چه از مشهد به تهران آمدهام؟
گفتم: هزار صلوات نذر حضرت ام البنین علیهاالسلام میکنیم، ان شاء اللّه ویزا میدهند.
هر دو نذر کردیم که هزار صلوات هدیه ام البنین علیهاالسلام بکنیم. در همین حال همراهم گفت: من نامهای برای سفیر پاکستان دارم. بیا باهم این نامه را به او برسانیم.
به سفارت پاکستان رفتیم. در آن جا نامه را به سفیر دادیم. او بسیار به ما احترام کرد و پرسید: از تهران به کجا می روید؟
گفتیم: هر دو عازم عراق هستیم. البته اگر ویزا گیر بیاید.
گفت: اتفاقا من هم میخواهم به عراق بروم. کمی صبر کنید تا مدارکم را آماده کنم.
پس از مدتی آمد و گفت: دو نامه به نام شما برای کنسول عراق نوشتهام.
نامه را گرفتیم و ناامیدانه به سفارت برگشتیم. نامه را به دربان سفارت دادیم. دربان رفت و پس از مدتی با دو فرم برگشت و پرسید: عکس را آورده اید؟
گفتم: بله!
سپس فرم های مخصوص را پر کردیم و همراه عکس و گذرنامه به آن شخص دادیم.
بنا به گفته آن شخص، ساعت یک بعد از ظهر به جلو سفارت رفتیم.
نخست اسمی که صدا کردند، اسم ما دو نفر بود. با دلواپسی گذرنامه را باز کردم. دیدم ویزای سه ماهه زدهاند. از خوشحالی اشک از چشمانم سرازیر شد.
سپس به زیارت عبدالعظیم حسنی علیه السلام رفتیم و صلوات ها را به روح حضرت ام البنین علیهاالسلام هدیه کردیم.
📔 ستاره درخشان مدينه؛ حضرت امالبنین عليها السلام
#حضرت_ام_البنین #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 ویزای کربلا
به نقل از آیت اللّه حاج سید طیّب جزایری آمده است:
در سال ١٣۴١ ه.ش در یکی از سفرهایم، یکی از عالمان پاکستان را در مشهد دیدم.
از او پرسیدم: پس از زیارت مشهد چه میکنید؟
گفت: به پاکستان برمی گردم.
گفتم: حیف نیست انسان از پاکستان تا مشهد بیاید، ولی زیارت عتبات نرود؟
سخنم در او اثر کرد و بنا شد او هم با من به کربلا بیاید. از این رو، با هم از مشهد به تهران آمدیم و به سفارت عراق رفتیم، ولی آن جا اوضاع بسیار ناگوار بود و در دادن ویزا سخت گیری می کردند.
به همراهم گفتم: میخواهی کربلا بروی؟
گفت: پس برای چه از مشهد به تهران آمدهام؟
گفتم: هزار صلوات نذر حضرت ام البنین علیهاالسلام میکنیم، ان شاء اللّه ویزا میدهند.
هر دو نذر کردیم که هزار صلوات هدیه ام البنین علیهاالسلام بکنیم. در همین حال همراهم گفت: من نامهای برای سفیر پاکستان دارم. بیا باهم این نامه را به او برسانیم.
به سفارت پاکستان رفتیم. در آن جا نامه را به سفیر دادیم. او بسیار به ما احترام کرد و پرسید: از تهران به کجا می روید؟
گفتیم: هر دو عازم عراق هستیم. البته اگر ویزا گیر بیاید.
گفت: اتفاقا من هم میخواهم به عراق بروم. کمی صبر کنید تا مدارکم را آماده کنم.
پس از مدتی آمد و گفت: دو نامه به نام شما برای کنسول عراق نوشتهام.
نامه را گرفتیم و ناامیدانه به سفارت برگشتیم. نامه را به دربان سفارت دادیم. دربان رفت و پس از مدتی با دو فرم برگشت و پرسید: عکس را آورده اید؟
گفتم: بله!
سپس فرم های مخصوص را پر کردیم و همراه عکس و گذرنامه به آن شخص دادیم.
بنا به گفته آن شخص، ساعت یک بعد از ظهر به جلو سفارت رفتیم.
نخست اسمی که صدا کردند، اسم ما دو نفر بود. با دلواپسی گذرنامه را باز کردم. دیدم ویزای سه ماهه زدهاند. از خوشحالی اشک از چشمانم سرازیر شد.
سپس به زیارت عبدالعظیم حسنی علیه السلام رفتیم و صلوات ها را به روح حضرت ام البنین علیهاالسلام هدیه کردیم.
📔 ستاره درخشان مدينه؛ حضرت امالبنین عليها السلام
#حضرت_ام_البنین #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ توسل به مادر
حجت الاسلام حاج سيّد جواد موسوی زنجانی میگوید:
یکی از فرزندانم، ناگهان به شدّت سرگیجه گرفت و مدام حالت تهوع داشت. او را نزد پزشک بردم.
پزشک داروهایی تجویز کرد، ولی هیچ گونه اثر مثبتی نداشت تا این که رفته رفته وضع بیمار وخیم تر می شد. پس از نیمه شب با دکتر تماس گرفتم و وضعیت را گفتم. وی گفت فورا او را به بیمارستان منتقل کنید.
پس از معاینه، دکتر متخصص گفت: بیماری فرزندتان مننژیت حادّ است و تمام مغزش را چرک گرفته و زمان معالجه نیز گذشته است. با تلاش بسیار، شورای پزشکی تشکیل شد و پزشکانی از خارج از بیمارستان نیز برای معالجه بیمار حاضر شدند.
حتی وزیر بهداری وقت، در زمینه معالجه بیمار توصیه هایی کرد، ولی معالجه هیچ گونه تأثیری نداشت. فرزندم یک هفته در حال کُما و بیهوشی بود تا این که شب تاسوعا فرا رسید.
وقتی از یک سو، ناتوانی پزشکان در درمان بیمار و از سوی دیگر، نگرانی و شیون مادر و خواهران و بستگان را دیدم، دو رکعت نماز خواندم؛ سپس صد مرتبه صلوات فرستادم و ثوابش را به حضرت ام البنین علیهاالسلام ـ مادر قمر بنی هاشم ـ هدیه نمودم و خطاب به آن بانوی بزرگوار عرض کردم:
هر فرزند صالحی مطیع دستورهای مادر خود است، از شما میخواهم از فرزندت ـ باب الحوائج؛ حضرت اباالفضل العباس علیه السلام ـ بخواهی که شفای فرزندم را از خدا بگیرد.
نزدیک سپیده صبح بود که از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند: بیمار از حالت کُما بیرون آمده و شفا یافته است، چنان که گویا مریض نبوده است.
با عجله به بیمارستان رفتم و فرزندم را در حالت عادی دیدم. این در حالی بود که پزشکان گفته بودند: اگر به احتمال بسیار ضعیف، خوب هم بشود، حتما بینایی و شنوایی اش را از دست خواهد داد یا فلج خواهد شد.
همان شب، یکی از بانوان مؤمن محل، حضرت عباس علیه السلام را در خواب دیده بود که حضرت فرموده بود: موسوی شفای فرزندش را از مادرم خواسته بود و من شفای او را از خداوند گرفتم.
📔 ستاره درخشان مدينه؛ حضرت امالبنین عليها السلام
#حضرت_ام_البنین #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔹 خدمت ملائکه
از ابوذر نقل شده است که گفت: «پیغمبر اسلام صلی الله علیه وآله مرا فرستاد که امیرالمؤمنین علی علیه السّلام را به حضور آن حضرت بیاورم.
من وارد خانه علی علیه السلام شدم و آن بزرگوار را صدا زدم، ولی کسی جوابم را نداد. دیدم آسیا مشغول کار بود، در صورتی که کسی کنار آن نبود.
برای دومین بار که علی علیه السلام را ندا دادم، آن حضرت خارج شد و به حضور پیغمبر خدا آمد.
رسول خدا صلی الله علیه وآله سخنی در گوش علی علیه السلام فرمود که من آن را نشنیدم.
گفتم: «از دیدن آسیایی که در خانه علی علیه السّلام خود بخود کار میکرد در شگفت مانده ام.»
پیغمبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمود: «خدا قلب و جوارح دخترم فاطمه (سلام الله علیها) را از ایمان و یقین پر کرده، چون خدا از ضعف و ناتوانی فاطمه (سلام الله علیها) خبر دارد، او را یاری کرده است.
مگر تو نمی دانی که خدا ملائکه ای دارد که موکل یاری کردن آل محمّد صلی اللَّه علیه و آله هستند؟»
📔 بحارالانوار، ج۴۳، ص۲۹
#حضرت_زهرا #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💠 رزق بی حساب
یک روز صبح حضرت علی ابن ابی طالب علیهما السلام به فاطمه اطهر سلام الله علیها فرمود: «آیا صبحانه ای داری که من بخورم؟» فرمود: «نه.»
امیرالمؤمنین علی از خانه خارج شد و دیناری قرض کرد که به مصرف خورد و خوراک خود برساند. در راه با مقداد مواجه شد که اهل و عیالش گرسنه بودند.
علی علیه السّلام آن دینار را به مقداد داد و خود وارد مسجد شد و نماز ظهر و عصر را با پیغمبر معظم اسلام به جای آورد.
سپس پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله دست علی علیه السلام را گرفت و با یکدیگر نزد فاطمه زهرا سلام الله علیها رفتند.
فاطمه سلام الله علیها بر سر سجاده عبادت بود و کاسه ای پشت سر فاطمه سلام الله علیها قرار داشت که از آن بخار بر میخاست.
فاطمه زهرا سلام الله علیها که نزد آن حضرت عزیزترین مردم بود، با شنیدن صدای پیامبر خدا صلی الله علیه وآله از اتاق خارج شد و به آن حضرت سلام کرد.
رسول اکرم صلی الله علیه وآله جواب سلام فاطمه سلام الله علیها را داد. آنگاه دست مبارک خود را بر سر آن بانوی معظمه کشید و به وی فرمود: «خدا تو را بیامرزد. برای ما شام بیاور.»
فاطمه اطهر سلام الله علیها کاسه غذا را آورد و مقابل پیغمبر اکرم صلی الله علیه وآله گذاشت.
رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله فرمود: «ای فاطمه! این غذا را از کجا آورده ای؟ من هرگز رنگی نظیر رنگ آن را ندیده ام؛ بویی نظیر بوی آن را نبوییدهام و نظیر آن را نخورده ام.»
آنگاه دست مبارک خود را میان دو کتف علی علیه السّلام گذاشت و فرمود: «این غذا در عوض آن دیناری است که در راه خدا دادی، خدا هر کسی را که بخواهد رزق و روزی بدون حساب عطا میکند.»
📔 بحارالانوار، ج۴۳، ص۳۰
#حضرت_زهرا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ لباس بهشتی
روایت شده است که زمانی گروهی از یهودیان عروسی داشتند. آنها به حضور پیامبر اسلام صلی اللَّه علیه و آله مشرف شدند و گفتند:
«چون ما حق همسایگی داریم، از شما تقاضا میکنیم که فاطمه زهرا را به عروسی ما بفرستی تا باعث سرفرازی ما شود.»
آنان خیلی در این کار پافشاری کردند، ولی پیغمبر اکرم اسلام در جوابشان فرمود: «فاطمه زهرا همسر علی بن ابی طالب علیه السّلام و محکوم به حکم و اجازه علی است.»
یهودیان تقاضا کردند که آن حضرت در این باره توصیه آنها را به حضرت علی بفرماید. زنان یهود آنچه زر و زیور که داشتند پوشیده بودند.
یهودیان بر این گمان بودند که فاطمه زهرا با حال ذلت و تهیدستی در مجلس آنها حاضر خواهد شد و ایشان میتوانند به وی توهین کنند.
اما جبرئیل لباسها و زر و زیورهای بهشتی برای فاطمه اطهر آورد که نظیر آنها دیده نشده بود.
وقتی فاطمه زهرا آن لباسها و زر و زیورها را پوشید، مردم از رنگ و بوی خوش آنها در شگفت ماندند.
هنگامی که فاطمه زهرا وارد خانه یهودی همسایه شد، زنان یهود در برابر آن بانو به خاک افتادند و زمین ادب را بوسیدند.
تعداد زیادی از یهودیانی که ناظر آن صحنه بودند اسلام آوردند.
📔 بحارالانوار، ج۴۳، ص۳۰
#حضرت_زهرا #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia