.
🔘 نفرین امام صادق (ع) در مورد فرماندار ستمگر
داود بن علی، فرماندار مدینه از جانب عبدالله سفاح (اولین خلیفه عباسی) بود، که بیشتر از سه ماه حکومت نکرد،
او یکی از غلامان آزاد کرده و دوستان نزدیک و شاگردان ممتاز امام صادق (ع) به نام (معلی بن خنیس) را دستگیر کرد و به او گفت: لیست نام شیعیان را به من بده،
(معلی بن خنیس)، نام آنها را فاش نساخت و با کمال قاطعیت گفت: (اگر شیعیان، زیر قدمهایم باشند، قدمم را بر نمی دارم.
داود فرمان داد، گردن او را با شمشیر زدند و پیکر مطهر او را به دار آویزان کردند و آنچه از اموال امام صادق (ع) در نزد او بود، مصادره نمودند.
هنگامی که امام صادق (ع) از شهادت جانگداز معلی بن خنیس با خبر شد، فرمود: قطعا داود را نفرین میکنم، که غلام آزاد کرده مرا کشته و اموال مرا ضبط کرده است.
این خبر به فرماندار (داود بن علی) رسید، برای امام صادق (ع) پیام داد: آیا به نفرین خود تهدید میکنی؟ (من از این تهدیدها نمی ترسم).
معتب (یکی از خدمتکاران امام صادق علیه السلام) میگوید: (امام صادق (ع) همواره در حال رکوع و سجود بود، هنگامی که وقت سحر فرا رسید، شنیدم در سجده خود چنین میگفت:
خدایا! از تو درخواست میکنم به قدرت نیرومندت و به مقام جلال سختت که همه مخلوقات در برابر آن جلال، خوار هستند، اینکه صلوات بفرستی بر محمد و اهل بیت او و اینکه (داود بن علی) را هم اکنون (به عذابت) بگیری.
هنوز آن حضرت، سرش را از سجده بلند نکرده بود، که صدای شیون را از خانه داود بن علی، شنیدیم،
امام صادق (ع) فرمود: من به دعائی، او را نفرین کردم که خداوند فرشته ای را به سوی او فرستاد که عصائی آهنین را بر سر او زد به طوری که از آن ضربت مرد.
📔 کافی، ج٢، ص ۵۱۲-۵۱۳
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ خدمتگزاری جنها از امامان (ع)
سدیر صیرفی میگوید:
امام باقر (ع) مرا برای انجام اموری، مأمور کرد، من سوار بر شتر، حرکت کردم و هنگامی که به (دره روحاء) رسیدم، شخصی را به صورت انسانی دیدم که خود را به پارچه ای پیچیده بود، گمان کردم تشنه است، به سویش رفتم و ظرف آب به او دادم.
گفت نیازی به آب ندارم، نامه ای به من داد که مهرش هنوزتر بود، نگاه کردم دیدم مهر امام باقر (ع) است، به او گفتم: کی در نزد صاحب این نامه بودی؟
گفت: همین لحظه.
در نامه مطالبی بود که امام باقر (ع) به من دستور آن را داده بود، در همان لحظه، تا نگاه به نامه رسان کردم، کسی را ندیدم وقتی که امام باقر (ع) به مدینه آمد به محضرش رفتم و عرض کردم: مردی در فلان محل نامه شما را به من رسانید که هنوز مهرش تر بود (او چه کسی بود؟).
امام باقر:
ای سدیر! ما خدمتگزارانی از طایفه جن داریم، هر گاه کاری را خواستیم تا با سرعت انجام شود، آنها را برای انجام آن کار میفرستیم.
📔 کافی، ج١، ص ٣٩۵
#امام_باقر #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
♦️ معجزه از امام رضا (ع)
ابراهیم بن موسی میگوید: از امام رضا (ع) طلب داشتم و اسرار و پافشاری میکردم که طلب مرا بدهد و آن حضرت از من مهلت میخواست و وعده میداد.
روزی آن حضرت به استقبال والی مدینه میرفت، من همراهش بودم، وقتی که نزدیک قصر فلان رسید، در آنجا در سایه درختها فرود آمد، من هم در آنجا پیاده شدم و غیر از ما کسی در آنجا نبود،
به امام رضا (ع) عرض کردم: قربانت گردم، عید نزدیک است و به خدا که من پولم ته کشیده، طلب مرا بده.
حضرت رضا (ع) با تازیانه اش، محکم زمین را خراش و شیار داد، سپس دست برد و از لای آن شیار، شمش طلائی را در آورد و به من داد و فرمود: این را ببر و از آن بهره برداری کن و آنچه که دیدی مخفی کن.
📔 کافی، ج١، ص ۴٨٨
#امام_رضا #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💫 معجزهای از امام صادق (ع)
جمعی از اصحاب خاص امام صادق (ع) در محضرش بودند، امام به آنها رو کرد و فرمود: خزانههای زمین و کلیدهای آن نزد ما است، اگر خواسته باشم با یک اشاره کنم و بگویم، (هر چه طلا داری، خارج ساز)، زمین اطاعت خواهد کرد.
آنگاه امام صادق (ع) با یک پایش اشاره کرد و روی زمین خطی کشید، زمین دهان باز کرد، سپس اشاره کرد، یک شمش طلا به اندازه یک وجب بیرون آمد.
امام به حاضران فرمود: خوب بنگرید، آنها چون خوب نگاه کردند، شمشهای بسیاری را روی هم دیدند که میدرخشید، یکی از حاضران پرسید:
قربانت گردم با اینکه به شما آن همه مکنت داده شده، چرا شیعیان شما نیازمند هستند؟
امام صادق فرمود: خداوند دنیا و آخرت را برای شیعیان ما جمع کند و آنها را وارد بهشت پر نعمت نماید و دشمنان ما را وارد دوزخ سازد.
(بنابراین نباید به دنیا دل ببندیم و آخرت را فراموش کنیم و باید دل به آخرت بست و دنیا را به عنوان راه عبور، برگزید).
📔 کافی، ج١، ص ۴۷۴
#امام_صادق #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💠 وفای امام صادق (ع)
ابوبصیر (یکی از شاگردان برجسته امام صادق علیه السلام) میگوید:
همسایه ای داشتم، از گماشتههای طاغوت عصر بود و از این راه (با رشوه و چپاول) ثروت بسیار برای خود انباشته بود، مجلس عیش و نوش و ساز و آواز تشکیل میداد و شراب مینوشید و با این کارها مرا که همسایه اش بودم آزار میداد،
چند بار او را نهی از منکر کردم، نپذیرفت، بسیار اصرار کردم که دست از این کارها بردار، سرانجام به من گفت:
فلانی! من یک شخص گرفتار هستم، ولی تو یک انسان شریف و دور از آلودگیها هستی، اگر مرا به مولایت امام صادق (ع) معرفی کنی، امید آن دارم که به وسیله تو و راهنماییهای آن امام، از این گرفتاری نجات یابم.
گفتار او در قلبم اثر کرد، وقتی که به حضور امام صادق (ع) رفتم، ماجرای آن همسایه را به عرض آقا رساندم، امام صادق (ع) به من فرمود:
هنگامی که به کوفه بازگشتی، او به دیدارت میآید، به او بگو:
جعفر بن محمد (ع) میگوید: کارهای زشت خود را ترک کن و آنچه بر گردنت هست، ادا کن، من برای تو ضامن بهشت میگردم.
هنگامی که به کوفه بازگشتم، عده ای از جمله آن همسایه به دیدارم آمدند، وقتی که خانه خلوت شد، پیام امام صادق (ع) را به او رساندم، او تا این سخن را شنید گریست،
گفت: نو را به خدا آیا امام صادق (ع) به تو چنین گفت؟
گفتم: آری و برایش سوگند یاد کردم که امام صادق (ع) چنین گفت.
او گفت: همین (کمک در مورد من) برای تو کافی است، سپس از نزد من رفت، بعد از چند روزی برای من پیام داد که نزدش بروم، نزدش رفتم، دیدم که در پشت خانه اش، برهنه است،
گفتم، چرا در این وضع هستی؟
گفت: ای ابوبصیر، سوگند به خدا آنچه در خانه از ثروت و اموال بود، همه را رد کردم (به صاحبانش دادم و قسمتی از آنها را که صاحبش را نشناختم، صدقه دادم) اینک میبینی که برهنه هستم و هیچ چیز ندارم.
ابوبصیر میگوید: من نزد برادران دینی رفتم و برای او لباس تهیه نمودم و پس از چند روز برای من پیام فرستاد که نزد من بیا، بیمار شده ام،
نزد او رفتم و از او پرستاری میکردم، ولی بیماریش شدید شو، دیدم در حال جان دادن است، در بالینش نشسته بودم، گاهی بیهوش میشود و گاهی به هوش میآید،
در آخرین بار که به هوش آمد، به من گفت: ای ابوبصیر! قد وفی صاحبک لنا: مولای تو (امام صادق (ع) به عهد خود در مورد ضمانت بهشت) برای من وفا کرد، سپس جان سپرد، خدایش رحمتش کند.
ابوبصیر میگوید: در سفر حج، به حضور امام صادق (ع) رسیدم، هنوز در راهرو بودم و ننشسته بودم و سخن نگفته بودم، به من فرمود: قد وفینا لصاحبک: ما در مورد رفیقت (آنچه را وعده داده بودیم) وفا کردیم.
📔 کافی، ج١، ص ۴۷۴
#امام_صادق #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔷 دوری از بازی و بیهودگی
صفوان جمال میگوید: به حضور امام صادق عليهالسلام رفتم و در مورد امام بعد از او سؤال کردم که کیست؟
امام صادق (ع) در پاسخ سؤال من فرمود: صاحب مقام امامت، بازی و بیهوده گری نمی کند.
در همین هنگام موسی بن جعفر عليهالسلام را که در آن هنگام کودک بود، دیدم و همراهش یک بزغاله مکی بود.
آن بزغاله را گرفته بود و به او میگفت: خدایت را سجده کن.
امام صادق (ع) او را در آغوش گرفت و فرمود: پدر و مادرم به فدای کسی که بازی و بیهوده گری نمی کند.
📔 کافی، ج١، ص ٣١١
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 معجزهای از امام کاظم (ع) در منی
امام کاظم علیهالسلام در منی (نزدیک مکه) بود، بانوئی را دید گریه میکند و بچه هایش نیز که در کنارش هستند گریه میکنند، به خاطر آنکه گاوی شیرده داشتند و آن گاو مرده بود.
امام کاظم (ع) نزد آن بانو رفت و فرمود: از کنیز خدا، چرا گریه میکنی؟
بانو گفت: ای بنده خدا، من دارای چند کودک یتیم هستم و تنها در زندگی
یک گاو داشتم که زندگی من و بچه هایم به وسیله آن گاو تأمین میشد، اکنون آن گاو مرده است و دست من و بچه هایم از همه چیز کوتاه شده است و بیچاره شده ایم.
امام کاظم: ای کنیز خدا، میخواهی آن گاو را برای تو زنده کنم؟
به دل بانو افتاد که در پاسخ گفت: آری.
امام کاظم (ع) به کنار رفت و دو رکعت نماز خواند و دست به سوی آسمان بلند کرد و لبهایش را تکان داد (که معلوم بود دعا میکند) سپس برخاست، گاو را صدا زد و با نوک عصا یا پنجه پا به آن گاو مرده زد، ناگهان آن گاو برخاست و راست ایستاد،
وقتی که زن آن منظره را دید، جیغ کشید و فریاد میزد:
سوگند به خدای کعبه این مرد، عیسی بن مریم (ع) است.
امام کاظم (ع) به میان مردم رفت و از آنجا گذشت.
📔 کافی، ج١، ص ۴٨۴
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ حضرت عیسی (ع) در جستجوی گنج
عیسی علیه السلام با یارانش به سیاحت میرفتند، گذرشان به شهری افتاد.
هنگامی که نزدیک شهر رسیدند گنجی را پیدا کردند. یاران حضرت عیسی گفتند:
یا عیسی! اجازه فرمایید این را جمع آوری کنیم تا از بین نرود.
عیسی فرمود:
شما اینجا بمانید من گنجی را در این شهر سراغ دارم در پی اش میروم.
هنگامی که وارد شهر شد قدم زنان به خانه خرابی رسید، وارد آن خانه شد. پیرزنی در آن زندگی میکرد.
فرمود:
من امشب میهمان شما هستم، سپس از پیرزن پرسید:
غیر از شما کسی در این خانه هست.
پیرزن پاسخ داد:
آری، پسری دارم که روزها از صحرا خار میکند و در بازار میفروشد و با پول آن زندگی میکنیم.
شب شد. پسر آمد، پیرزن گفت:
امشب میهمان نورانی داریم که آثار بزرگواری از سیمایش نمایان است، اینک وقت را غنیمت دان و در خدمت او باش و از صحبتهای او استفاده کن!
جوان نزد عیسی آمد، در خدمت حضرت تا پاسی از شب بود. عیسی از وضع زندگی او پرسید. جوان چگونگی زندگی خویش را به حضرت توضیح داد.
عیسی علیه السلام احساس کرد او جوانی عاقل، هوشیار و دانا است، میتواند مراحل تکامل را طی کند و به درجه عالی کمال برسد. اما پیداست فکر او به چیز مهمی مشغول است.
حضرت فرمود:
جوان! من میبینم فکر تو به چیزی مشغول است که تو را همواره پریشان ساخته است، اگر مشکلی داری به من بگو! شاید علاجش کنم.
جوان گفت: آری مشکلی دارم که تنها خداوند میتواند حلش نماید. عیسی اصرار کرد که او گرفتاریش را توضیح دهد.
جوان گفت:
مشکلم این است، روزی از صحرا خار به شهر میآوردم از کنار کاخ دختر پادشاه رد میشدم ناگاه چشمم بر دختر شاه افتاد. چنان عاشق او شدم که میدانم چارهای جز مرگ ندارم.
عیسی فرمود:
جوان! میل داری من وسایل ازدواج تو را تهیه کنم.
جوان نزد مادرش آمد و سخنان مهمان را برایش نقل کرد.
پیرزن گفت:
فرزندم! ظاهر این مرد نشان میدهد آدم دروغگو نیست وعده بدهد و عمل نکند. برو به دستورش عمل کن حضرت برگشت.
چون صبح شد حضرت فرمود:
برو پیش پادشاه و دخترش را خواستگاری کن هر مطلبی شد به من اطلاع بده!
جوان پیش وزرا و نزدیکان شاه آمد و گفت:
من برای خواستگاری دختر شاه آمده ام، تقاضا دارم عرایض مرا به پیشگاه پادشاه برسانید.
اطرافیان شاه از سخنان جوان خندیدند و از این پیش آمد تعجب کردند ولی برای این که تفریح بیشتری داشته باشند او را به حضور شاه بردند.
جوان در محضر شاه از دخترش خواستگاری کرد، پادشاه با تمسخر گفت:
من دخترم را هنگامی به ازدواج تو در میآورم که برایم فلان مقدار یاقوت و جواهرات بیاوری! اوصافی را بیان کرد که در خزانه هیچ پادشاهی پیدا نمیشد ...
🔰 @DastanShia
.
جوان برگشت و ماجرا را برای حضرت عیسی نقل کرد. عیسی علیه السلام او را به خرابهای برد که سنگ ریزه و ریگهای فراوان داشت.
دعا نمود و نیایش به درگاه خداوندی کرد، ریزه سنگها به صورت جواهراتی در آمدند که شاه از جوان خواسته بود.
جوان مقداری از آن را برای پادشاه برد، هنگامی که شاه و اطرافیان دیدند، همه از قضیه جوان در حیرت فرو رفتند و گفتند:
جوان خار کن از کجا این جواهر را به دست آورده است و سپس گفتند: این اندازه کافی نیست.
جوان بار دیگر خدمت عیسی رسید و آنچه را در مجلس شاه گذشته بود خبر داد، حضرت فرمود:
برو خرابه به مقدار لازم از آن جواهرات بردار، ببر.
جوان وقتی جواهرات را نزد پادشاه برد، شاه متوجه شد این قضیه عادی نیست. جوان را به خلوت خواست و حقیقت ماجرا را از او پرسید.
جوان هم از آغاز ماجرای عشق تا ورود میهمان و گفتگوی او را به شاه عرضه داشت.
شاه فهمید میهمان حضرت عیسی است، گفت:
برو به میهمانت بگو بیاید و دخترم را به ازدواج تو در آورد.
حضرت عیسی تشریف آورد و مراسم ازدواج را انجام داد.
شاه صبحگاه داماد را به حضور خواست و با او به گفتگو پرداخت متوجه شد او جوان فهمیده و هوشیار و لایقی است و چون شاه جز دختر فرزند دیگری نداشت، از این رو جوان را ولیعهد خود نمود از قضا در شب دوم شاه ناگهان از دنیا رفت و جوان وارث تخت و تاج شاه شد.
روز سوم حضرت عیسی برای خداحافظی پیش جوان رفت. شاه تازه، از او پذیرایی نمود و گفت:
ای حکیم تو حقی بر گردن من داری که هرگز قابل جبران نیست ولی برایم پرسشی پیش آمده که اگر جوابم را ندهی این همه نعمت برایم لذت بخش نخواهد بود.
عیسی گفت:
هر چه میخواهی بپرس!
جوان گفت:
شب گذشته این فکر در من شکل گرفت که تو چنین قدرتی را داری که خارکنی را در مدت دو روز به پادشاهی برسانی. چرا نسبت به خود کاری را انجام نمی دهی و با این وضع محدود روزگار را میگذرانی؟
فرمود:
کسی که عارف به خدا و نعمت جاوید او است و آگاه به فنا و پستی دنیا است، هرگز میل به این گونه امورات پست و فانی نخواهد داشت.
و ما را در نزد خداوند و در شناخت و محبت او، لذتهای روحی
است که لذتهای دنیا با آن قابل مقایسه نیست.
سپس عیسی علیه السلام از فنا دنیا و مشکلات آن و همین طور از نعمتهای آخرت و زندگی جاویدان آن دنیا برای جوان شرح داد.
جوان گفت:
اکنون پرسش دیگری برایم مطرح شد. چرا آنچه را که ارزشمند است برای خود خواستی و مرا به این گرفتاری بزرگ مبتلا نمودی؟
فرمود:
خواستم میزان عقل و فهم تو را آزمایش کنم، گذشته از این، مقام برای تو مهیا است اگر آن را واگذاری به درجات بزرگتری نایل خواهی شد و برای دیگران مایه عبرت و پند خواهی شد.
جوان همان لحظه از تخت به زیر آمد، لباس شاهان را از تن کند و لباس خارکنی خود را پوشید و با حضرت عیسی از شهر بیرون آمد.
هنگامی که نزد حواریون آمدند، حضرت فرمود:
این همان گنجی است که در این شهر سراغ داشتم که به خواست خداوند پیدایش کردم.
📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص٢٨٠
#حضرت_عیسی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ وسعت علم پيامبر اسلام (ص)
هنگامى كه موسى عليه السلام از خضر عليه السلام جدا شد (بعد از ملاقاتی که باهم داشتند و ماجرایش مشهور است)، به خانه اش بازگشت.
برادرش هارون از موسى (ع) پرسيد: «چه خاطره اى از ملاقات با خضر (ع) دارى برايم بيان كن.»
موسى (ع) فرمود: با خضر (ع) كنار دريا نشسته بوديم، ناگاه پرندهای به پيش ما فرود آمد و قطره آبى را از دريا به منقارش گرفت و سپس به طرف مشرق افكند، بار ديگر قطره آبى به منقار گرفت و آن را به سوى مغرب افكند، سپس قطره ديگرى آب به منقار گرفت و آن را به سوى آسمان افكند، بار چهارم قطره آبى از دريا به منقار گرفت و به سوى زمين افكند، براى بار پنجم با منقارش قطره آبى گرفت و سپس به دريا انداخت.
ما از اين حادثه شگفت زده شديم، خضر از آن پرنده پرسيد: اين كارها چيست كه انجام دادى؟ آن پرنده جواب نداد.
در اين هنگام شخصى به صورت صياد به نزديك ما آمد و به ما نگاه كرد و گفت: «براى چه شما را در مورد كارهاى آن پرنده متحير مى نگرم؟»
موسى و خضر گفتند: آرى حيرت ما در مورد راز اين حركاتى است كه آن پرنده انجام داد.
صياد گفت: من مردى صياد هستم و راز آن را مى دانم، ولى شما هر دو پيامبر هستيد و راز آن را نمى دانيد.
موسى و خضر گفتند: ماچيزى جز آن چه را كه خداوند به ما بياموزد نمىدانيم.
صياد گفت: اين پرنده دريايى است و نامش مسلم است، زيرا وقتى آواز مىخواند در آواز خود مى گويد: مسلم.
اما اين كه: قطره آب دريا را به منقار گرفت و به آسمان و زمين و مشرق و مغرب و بالا و پايين ريخت مىخواست بگويد:
بعد از شما در آخر الزّمان پيامبرى (پيامبر اسلام) مبعوث مى شود كه امّت او مشرق و مغرب را مى گيرند، (در شب معراج) به آسمان مى رود و سپس (پس از رحلت) در زمين دفن مى گردد.
و اما اين كه آب در منقارش را به دريا ريخت خواست بگويد: «علم اين عالِم (خضر) در نزد علم او (پيامبر اسلام) مانند قطره نسبت به دريا است، سپس وصى و پسر عمويش (حضرت على عليهالسلام) وارث علم او مىشود.»
گفتار آن صياد ما را از حيرت بيرون آورد و آرام گرفتيم، سپس آن صياد پنهان شد، فهميديم او فرشتهاى بود كه خداوند او را نزد ما كه ادعاى كمال مى كرديم فرستاده بود.
📔 بحار الأنوار: ج١٣، ص٣١٢
#حضرت_موسی #حضرت_خضر
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
♦️ راز گوئی جنیان با امام رضا (ع)
حکیمه دختر امام کاظم علیهالسلام میگوید: برادرم حضرت رضا عليهالسلام را دیدم در انبار هیزم ایستاده و آهسته سخن میگوید،
من کسی را در آنجا غیر از حضرت رضا (ع) نمی دیدم،
تا اینکه به آن حضرت عرض کردم: با چه کسی گفتگو میکردی؟
امام رضا: این شخص عامر زهرانی (از بزرگان جن) است، نزد من آمده و سؤال میکند و از بعضی شکایت مینماید.
حکیمه: ای مولای من، دوست دارم سخن او را بشنوم.
امام رضا: اگر تو سخن او را بشنوی تا یک سال (بر اثر ترس و هراس) تب میکنی.
حکیمه: در عین حال دوست دارم صدای او را بشنوم.
امام رضا: بشنو.
حکیمه: من گوش دادم، صدائی مانند سوت شنیدم و تا یکسال به تب مبتلا گشتم.
📔 الکافي: ج١، ص٣٩۵
#امام_رضا #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌱 امامت در کودکی
شخصی به امام جواد عليهالسلام گفت: مردم درباره خردسالی شما سخن (اعتراض آمیز) میگویند.
امام جواد: خداوند به داوود (ع) وحی کرد تا پسرش سلیمان را که در آن وقت کودک بود و گوسفند چرانی میکرد جانشین خود سازد.
حضرت داوود (ع) طبق فرمان خدا، سلیمان را به عنوان جانشین خود معرفی نمود، دانشمندان و عابدان بنی اسرائیل، آن را نپذیرفتند (و گفتند سلیمان کودک است).
خداوند به حضرت داوود وحی کرد: عصاهای اعتراض کنندگان را بگیر و عصای سلیمان (ع) را نیز بگیر و در درون اطاقی بگذار و در آن اطاق را ببند و مهر و موم کن، روز بعد، (با بنی اسرائیل به آن خانه بیا و در را باز کن) عصای هر کدام که مانند درخت، سبز و دارای برگ و میوه شده بود، صاحب آن عصا جانشین تو است.
داوود همین دستور را اجرا نمود، فردای آن روز عابدان و عالمان بنی اسرائیل به دعوت داوود (ع) به اطاق آمدند،
وقتی که دیدند عصای سلیمان سبز و دارای برگ و میوه شده است، جانشینی حضرت سلیمان را (با اینکه کودک بود) پذیرفتند و گفتند: به او راضی شدیم و او را پذیرفتیم.
📔 الکافي: ج١، ص٣٨٣
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 شفای بیماری لاعلاج
سعيد بن ابى الفتح قمى گوید:
من مرض عظيم و بدى گرفتم، و خيلى هم طبيب و دكتر رفتم و دوا خوردم، فايدهاى نبخشيد. و تمام پزشكان از علاج من عاجز شدند.
پدرم مرا به دارالشفاء كه مجمع تمام پزشكان حاذق نصرانى و مسيحى و يهودى بودند، براى معالجهام برد.
آنها هم بعد از معاينه با هم جلسه گرفتند و بعد از آن در نتيجه ما را مأيوس كردند و گفتند: اين مرض علاجى ندارد مگر خداوند متعال نظر لطفى كند.
از اين سخن دلم شكست و غم تمام اعضاى مرا گرفت، تا اينكه منزل آمديم و كتابى از كتابهاى پدرم را برداشتم كه جهت رفع غم و غصه، خود را مشغول كنم.
تا جلد كتاب را باز كردم و صفحات آن را ورق زدم، پشت كتاب نوشته اى نظر مرا به خود جلب كرد.
وقتى كه مطالعه كردم، ديدم حديثى از حضرت امام صادق (ع) نوشته که از پيغمبر (ص) نقل فرموده است:
هر كسى كه مريض باشد، بعد از نماز صبح، چهل بار بگويد:
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ، اَلْحَمْدُلِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ، حَسْبُنَااللّهُ وَ نِعْمَ الْوَكيلُ، تَبارَكَ اللّهُ اَحْسَنُ الْخالِقينَ، و لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلِّى الْعَظيمِ.
بعد دستش را بر آنجايى كه درد مىكند بمالد، از آن درد صحيح و سالم گردد و حضرت عزّت خداوند تبارك و تعالى او را شفا بخشد.
من شب را تا صبح صبر كردم، وقتى صبح شد و نمازم را بجا آوردم، اين دعا را چهل مرتبه با سوز و گداز و دل شكسته خواندم و دستم را بر موضع درد ماليدم.
خداوند تبارك و تعالى به بركت اين ذكر مرض را از من رفع نمود و شفايم داد.
ولى باز همينطورى كه نشسته بودم، مى ترسيدم برخيزم كه مبادا دوباره آن مرض برگردد، تا سه روز هينطور بودم، تا اينكه ديدم، نه، اصلا اثرى از مرض نيست.
پدرم را صدا زدم و ماجرا را براى او تعريف كردم، پدرم خيلى خوشحال شد، و خدا را شكر كرديم.
بعد آمديم براى بعضى از اطباء و پزشكان ذمى، ماجرا را نقل كردم، آنها بعد از معاينات و ملاحظات در همان آن مسلمان شدند و كلمه شهادت را به زبان جارى نمودند و از مسلمانان عالى و خوب شدند.
📔 مهج الدعوات، ص٧٧
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia