eitaa logo
📝داستان شیعه🌸
2.7هزار دنبال‌کننده
22 عکس
1 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔸 ناراحتى بخاطر غيبت حضرت آية اللّه حاج شيخ حسين مظاهرى چنين مى گويد: بيش از دوازده سال در دروس عاليه امام خمينى رحمه الله عليه شركت داشته‌ام. در اين مدّت يك عمل مكروه از ايشان نديدم. بلكه اگر شبهه غيبت و دروغى پيش مى آمد حالت نگرانى به خوبى از ايشان نمايان مى‌شد. يادم نمى‌رود روزى امام در درس تشريف آوردند و به قدرى ناراحت بودند كه نفس ايشان به شماره افتاده بود. درس نگفتند و به جاى درس نصيحت تندى نمودند و رفتند و به خاطر تبی که کردند، سه روز درس نيامدند. چرا؟! چون شنيده بودند يكى از شاگردان ايشان درباره يكى از مراجع غيبتى كرده بود. 📔 داستان‌هایی از علماء، ص۵۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🟤 جاسوس دروغگو امیرالمؤمنین علی علیه السلام مردی به نام غَیرار را متهم کرد که اخبار او را به معاویه می‌رساند، آن را انکار کرد و نپذیرفت، امیرالمؤمنین علیه السلام به او فرمود: آیا به خدا قسم می‌خوری که این کار را نکردی؟ گفت: بله، پیش آمد و قسم خورد! امیرالمؤمنین علیه السلام به او فرمود: اگر دروغ گفته باشی، خدا چشمانت را کور کند. جمعه‌ای نگذشت تا اینکه کور بیرون آمد در حالی که راهنمایی می‌شد و خدا بینایی‌اش را گرفته بود. 📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص١٩٩ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 سرگذشت حضرت موسی (ع) (١): داستان‌های موسی (ع) در قرآن: در قرآن كريم نام موسى عليه السلام بيش از هر پيامبر ديگرى آمده است و به طورى كه شمرده‌اند، در ١۶۶ جاى آن از وى ياد شده و در ٣۶ سوره از سوره هاى قرآن به ماجراهاى آن حضرت به اجمال يا تفصيل اشاره شده است. موسى عليه السلام از همه پيامبران بيشتر معجزه دارد و در قرآن كريم مقدار زيادى از معجزات درخشان او ياد شده است؛ مانند تبديل شدن عصايش به اژدها، يد بيضاء، طوفان، هجوم ملخ ها و شپش و قورباغه و خون، شكافتن دريا و فرو فرستادن گزانگبين و بلدرچين، جوشيدن چشمه ها از سنگ با زدن عصا بر آن، زنده كردن مردگان، بلند كردن كوه طور بر فراز سر مردم و جز اين ها. در كلام خداوند متعال گوشه هايى از داستان هاى موسى عليه السلام آمده، ولی تمامى جزئيات و دقايق آنها را ذكر نكرده است. بلكه، همچنان كه روش قرآن كريم در اشاره به داستان هاى پيامبران و امّت هاى آنان مى باشد، به بخش هايى از آنها كه ياد كردشان در جهت هدف هدايت و ارشاد مردم اهميت دارد، بسنده كرده است. اين بخش ها كه شامل كليّاتى از داستان هاى موسى مى باشد، عبارتند از اين كه وى در مصر در يك خانواده اسرائيلى ديده به جهان گشود و تولد او در زمانى بود كه به دستور فرعون نوزادان پسر بنى اسرائيل را سر مى بريدند. مادر موسى او را در صندوقى نهاد و آن را در نيل انداخت و فرعون او را گرفت و به مادرش برگردانيد تا او را شير دهد و بزرگ كند و بدين ترتيب موسى عليه السلام در خانه فرعون نشو و نما يافت. وقتى به سنّ بلوغ رسيد، يكى از قبطيان را كشت و از ترس اينكه فرعون و درباريانش او را به قصاص آن مرد بكشند، به مديَن گريخت. او در مدين نزد شعيب پيامبر عليه السلام ماند و با يكى از دختران او ازدواج كرد و پس از آنكه مدّت مقرّر براى خدمت به شعيب را به پايان رساند و با خانواده خود راهى مصر شد، از جانب كوه طور آتش ديد و چون در آن شبِ تار راه را گم كرده بودند، موسى خانواده خود را در همان جا كه بودند متوقف كرد و خودش به طرف آن آتش رفت تا مقدارى آتش برايشان بياورد يا چنانچه كسى كنار آتش باشد راه را از او بپرسد. وقتى نزديك آتش رسيد، خداوند از ساحل راست وادى در آن سرزمين پر بركت، از درخت به او ندا داد و با وى سخن گفت و به رسالتش برگزيد و نُه آيت پيامبرى، از جمله معجزه عصا و يد بيضاء را به او داد و وى را براى ابلاغ پيام الهى به فرعون و فرعونيان و نجات بنى اسرائيل انتخاب كرد و دستور داد به سوى فرعون برود. موسى عليه السلام نزد فرعون رفت و او را به آيين حق فراخواند و از وى خواست تا بنى اسرائيل را با وى روانه كند و دست از آزار و شكنجه شان بردارد و معجزه عصا و يد بيضاء را به فرعون نشان داد. فرعون زير بار نرفت و با حربه جادوى جادوگران به مبارزه با موسى عليه السلام برخاست. جادوگران با جادوگرى هاى خود اژدها و مارهايى نمودار ساختند. امّا موسى عليه السلام عصاى خود را بيفكند و ناگاه عصا به اژدهايى تبديل شد و تمامى آن جادوها را بلعيد. جادوگران به خاك افتادند و گفتند: ما به خداى جهانيان، خداى موسى و هارون، ايمان آورديم. ولى فرعون همچنان بر انكار خود پاى فشرد و جادوگران را تهديد كرد و ايمان نياورد. موسى عليه السلام همچنان فرعون و درباريانش را دعوت مى كرد و نشانه هاى نبوّت خويش همچون طوفان و ملخ و شپش و قورباغه و خون را يكى پس از ديگرى به آنان نشان مى داد. امّا آنان همچنان بر استكبار و گردنكشى خود پاى مى فشردند و هر گرفتارى و بلايى كه بر سرشان مى آمد، مى گفتند: اى موسى! پروردگارت را به عهدى كه نزد تو دارد براى ما بخوان. اگر اين عذاب را از ما برطرف سازى حتماً به تو ايمان خواهيم آورد و بنى اسرائيل را قطعاً با تو روانه خواهيم ساخت. امّا چون خداوند عذاب را كه تا مدّتى برايشان مقرّر شده بود، از ايشان برطرف مى كرد دوباره پيمان شكنى مى كردند. لذا، خداوند به موسى دستور داد بنى اسرائيل را شبانه حركت دهد و آنان حركت كردند و رفتند تا اينكه به ساحل دريا رسيدند. فرعون با سپاهيان خود به تعقيب آنان پرداخت و همين كه دو گروه يكديگر را ديدند، دار و دسته موسى گفتند: به ما مى رسند. موسى فرمود : هرگز؛ زيرا پروردگار من با من است و به زودى راهنماييم مى كند. پس، فرمان آمد كه با عصايش به دريا بزند و همين كه زد آب شكافته شد و بنى اسرائيل از دريا گذشتند و فرعون و سپاهيانش به دنبال آنان وارد دريا شدند و وقتى همگى وارد شدند، خداوند آب را از هر طرف سر به هم آورد و همه فرعونيان را غرق كرد. پس از آنكه خداوند بنى اسرائيل را از دست فرعون و سپاهيانش نجات داد و آنان را به خشكى رساند، كه در آن نه آبى بود و نه علفى، خداوند آنان را مورد لطف و كرامت خويش قرار داد و ... ⭕ این داستان ادامه دارد ... 📔 میزان الحکمة، ج١١، ص۴١٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 سرگذشت حضرت موسی (ع) (٢): داستان‌های موسی (ع) در قرآن: خداوند آنان را مورد لطف و كرامت خويش قرار داد و گزانگبين و بلدرچين برايشان نازل كرد و موسى فرمان يافت و عصايش را به سنگ زد و دوازده چشمه از آن جوشيد و هر يك از تيره هاى بنى اسرائيل به دنبال آبشخور خود رفت و از آن چشمه ها نوشيدند و از گزانگبين و بلدرچين خوردند و ابر بر سرشان سايه افكند. آن گاه خداوند با موسى وعده گذاشت كه چهل شب به كوه طور برود، تا تورات بر او نازل شود. موسى از ميان قوم خود هفتاد مرد انتخاب كرد تا سخن گفتن خداى متعال را با او بشنوند. آن هفتاد نفر مكالمه خدا با موسى را شنيدند، امّا گفتند : تا خدا را آشكارا نبينيم هرگز به تو ايمان نمى آوريم. ناگاه صاعقه آنان را در حالى كه مى نگريستند، فرو گرفت، ولی خداوند با دعاى موسى ايشان را زنده كرد، و چون ميقات (آن چهل شب مقرّر) تمام شد، خداوند تورات را بر موسى نازل فرمود و به او خبر داد كه بعد از آمدن وى، سامرى قومش را گمراه كرده و گوساله پرست شده اند. موسى با خشم و اندوه به سوى قوم خود بازگشت و گوساله را آتش زد و خاكسترش را به دريا ريخت و سامرى را طرد كرد. به بقيه مردم هم دستور داد توبه كنند و خودشان را بكشند تا شايد توبه شان قبول شود و قبول شد. باز از پذيرفتن احكام تورات سرباز زدند تا جايى كه خداوند كوه طور را بر فراز سرشان بالا برد. بنى اسرائيل، از خوردن گزانگبين و بلدرچين نيز به تنگ آمدند و گفتند: ما تحمّل يك نوع غذا را نداريم و از آن حضرت خواستند تا از پروردگارش بخواهد كه از روييدنى هاى زمين؛ مانند سبزى ها و خيار و سير و عدس و پياز برايشان بروياند. پس، خداوند به آنان دستور داد به سرزمين مقدّسى كه خداوند برايشان مقرّر فرموده است وارد شوند، ليكن بنى اسرائيل زير بار نرفتند. لذا خداوند آن سرزمين را بر ايشان حرام كرد و آنان را به سرگردانى گرفتار ساخت به طورى كه مدّت چهل سال در بيابان سرگردان بودند. يكى ديگر از ماجراهاى موسى عليه السلام كه خداوند در سوره كهف از آن ياد كرده، رفتن او با آن جوان به مجمع البحرين براى ديدار با بنده صالح و همراهيش با اوست تا آنكه از وى جدا مى‌شود. 📔 میزان الحکمة، ج١١، ص۴١٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ بندگان خدا أصبع بن نباته گفت: پشت سر علی بن بی طالب عليه السلام حرکت می‌کردیم و یک مرد از قریش همراه ما بود، به امیرالمؤمنین علیه السلام گفت: مردان را کشتی و کودکان را یتیم کردی و کردی آنچه کردی، امیرالمؤمنین علیه السلام رو به او کرد و فرمود: ساکت شو، ناگهان او تبدیل به سگی سیاه شد، و به او (امام) پناه می‌برد و دمش را تکان می‌داد، حضرت عليه السلام دلش برایش سوخت تا اینکه زیر لب چیزی فرمود و او تبدیل به مردی شد همانطور که بود، مردی از قوم گفت: ای امیرالمؤمنین تو چنین کارهایی می‌توانی انجام دهی در حالی که معاویه با تو دشمنی می‌کند؟ امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: ما بندگان بزرگوار خدا هستیم و در سخن بر او پیشی نمی‌گیریم و به فرمان او عمل می‌کنیم. 📔 الخرائج و الجرائح: ص ۱۹ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 هدیه، نشانی قبول زیارت آقامیرزا رضا برقعی با مرحوم پدرشان به مشهد مقدس مشرف می‌شوند (ایشان با عائله و نوکر با اینکه عصر اتومبیل بود با کجاوه رفتند) گفتند: چون وسایل ما در کجاوه بود، من همه راه یا بیشتر راه را پیاده رفتم و در ضمن از دور خدمت حضرت رضا علیه السّلام عرض می‌کردم اگر زیارتم قبول است هدیه‌ای لطف فرمایید. هنگامی که به مشهد مقدس رسیدیم و به دیدن مرحوم پدرم می‌آمدند روزی پیرمردی وارد شد به لباس اهل علم با اینکه نوکر داشتیم، پدرم به من امر فرمود برای ایشان قلیان آماده نمایم، قلیان آماده نموده و پس از مراجعت در بدرقه به من گفت ما تعبیر خواب را به تو دادیم اگر کسی خوابی برای شما نقل کرد تا عدد آن شبی که خواب دیده است از قرآن کریم ورق می‌زنی تعبیر خواب را خواهی یافت. این را بگفت و برفت و من به آن اهمیتی ندادم تا پس از مدتی که مراجعت به قم نمودم و پدرم وفات نمود و وضع مالی ما خوب نبود. یک شب در مسجد بالا سر حرم حضرت معصومه سلام اللّه علیها نشسته بودم دیدم خانمی با شوهرش آمد و خوابی دیده بود گفت که من در پانزدهم ماه مثلاً خوابی دیدم، من قرآن را باز نموده و پانزده ورق زدم پس از آن دیدم اصل خواب آن زن در قلب من نوشته شده است و تعبیر آن هم در زیر آن است. گفتم خواب شما چنین است و تعبیر آن نیز چنین است، تعجب نمودند و وجهی به من دادند ولی پس از آن برای بعضی نقل کردم این موهبت گرفته شد. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص٢۴٢ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 سرگذشت حضرت موسی (ع) (٣): داستان موسى و خضر عليهما السلام در قرآن: «خداوند سبحان به موسى وحى كرد كه يكى از بندگان او از دانشى برخوردار است كه موسى برخوردار نيست و به وى گفت اگر به مجمع البحرين برود، او را در آنجا خواهد يافت و در هر جا كه ماهى مرده زنده شد (يا ماهى ناپديد شد) او همان جاست. موسى تصميم گرفت كه آن مرد دانا را ببيند و در صورت امكان پاره‌اى از دانش او را فرا گيرد. موسى اين تصميم خود را با جوان خود در ميان گذاشت و هر دو به جانب مجمع البحرين حركت كردند و يك عدد ماهى بى جانى با خود برداشتند و رفتند تا به مجمع البحرين رسيدند. هر دو خسته شده بودند و در آنجا كنار ساحل، تخته سنگى بود. لذا به آن تخته سنگ تكيه دادند تا لختى بياسايند. امّا از ماهى غافل شدند و آن را از ياد بردند. ناگاه ماهى بى جان جنبشى كرد و زنده شد و به دريا افتاد، يا درهمان حال كه مرده بود به آب افتاد و زير آب رفت و آن جوان ماهى را مى ديد و از كار آن به شگفت آمده بود. منتها يادش رفت كه قضيه را به موسى بگويد. آن دو برخاستند و رفتند تا آنكه از مجمع البحرين گذشتند و چون بار ديگر خسته شدند موسى به او گفت : غذايمان را بياور كه در اين سفر سخت خسته و كوفته شده ايم. اين جا بود كه آن جوان به ياد ماهى و صحنه عجيبى كه از آن ديده بود افتاد و به موسى گفت : وقتى به پناه آن تخته سنگ رفتيم، ماهى زنده شد و به دريا افتاد و شنا كنان به زير آب رفت و من مى خواستم موضوع را به تو بگويم امّا شيطان از يادم برد (يا در جاى تخته سنگ، ماهى را فراموش كردم و به دريا افتاد و در آب فرو رفت). موسى گفت : اين همان است كه ما در جستجوى آن بوديم. بايد به آنجا برگرديم. پس، از همان راهى كه آمده بودند برگشتند و در آنجا بنده‌اى از بندگان خدا را كه خداوند از جانب خود رحمتى به او داده و علمى لدنّى عطايش كرده بود، يافتند. موسى موضوع را به او گفت و از وى خواهش كرد اجازه دهد دنبالش برود و او پاره‌اى از دانش و رشدى كه خداوند ارزانيش كرده است بدو بياموزد. آن مرد دانا گفت : تو قدرت تحمّل كارهايى را كه از من مشاهده خواهى كرد و حقيقتشان را نمى دانى، ندارى؛ زيرا چگونه مى توانى در برابر كارهايى صبر و شكيبايى كنى كه از راز آنها اطلاع ندارى؟ موسى قول داد كه به خواست خدا صبر خواهد كرد و در هيچ كارى نافرمانى و مخالفت او نكند. آن دانا بر اساس خواسته و وعده اش گفت : اگر به دنبال من آمدى، نبايد درباره هيچ چيز از من سؤال كنى تا اينكه خودم پيرامون آن برايت توضيح دهم. پس، موسى و آن مرد دانا به راه افتادند تا بر كشتى نشستند كه عدّه‌اى سرنشين داشت. موسى از آنچه در ذهن آن دانا مى گذشت بى خبر بود. آن مرد دانا كشتى را سوراخ كرد، به طورى كه بيم غرق شدن آن مى رفت. اين موضوع موسى را به تعجّب وا داشت و و عده اى را كه داده بود از يادش برد. لذا به او گفت : كشتى را سوراخ كردى كه سرنشينان آن را غرق كنى؟ كار ناروايى كردى! مرد دانا گفت : نگفتم كه تو هرگز نمى توانى همپاى من صبر كنى؟! موسى از اينكه وعده خود را فراموش كرده است عذر خواهى كرد و گفت : مرا به سبب آنچه فراموش كرده‌ام مؤاخذه مكن و در كارم بر من سخت مگير. آن دو به راه خود ادامه دادند، تا به پسر بچه‌اى رسيدند. مرد دانا او را كشت. موسى نتوانست خوددارى كند و بر او خرده گرفت كه: شخص بى گناهى را بدون آنكه مرتكب قتلى شده باشد، كشتى؟! راستى كه كار ناپسندى مرتكب شدى! مرد دانا دوباره گفت : آيا به تو نگفتم كه هرگز نمى توانى همپاى من صبر كنى؟ اين بار موسى ديگر عذرى نداشت كه بياورد و بدان وسيله از مفارقت او كه بدان راضى نبود، جلوگيرى كند. لذا از او خواست كه مصاحبتش مشروط به سؤالى ديگر باشد؛ اگر براى بار سوم سؤال كرد از وى جدا شود. موسى مهلت خواهى خود را چنين بيان داشت: اگر از اين پس چيزى از تو پرسيدم، ديگر با من همراهى مكن و از جانب من قطعاً معذور خواهى بود. مرد دانا پذيرفت. آن دو مجدداً به راه خود ادامه دادند، تا به آبادى رسيدند در حالى كه سخت گرسنه شده بودند ، پس از مردم آن آبادى غذا خواستند. امّا هيچ كس از آنان پذيرايى نكرد. در همين هنگام ديوارى را ديدند كه در آستانه فرو ريختن بود به طورى كه مردم از نزديك شدن به آن پرهيز مى كردند. مرد دانا ديوار را درست كرد. موسى گفت: اگر مى خواستى مى توانستى بابت آن مزدى بگيرى و از اين طريق سدّ جوع كنيم؛ زيرا ما به اين دستمزد احتياج داريم و اين مردم هم از ما پذيرايى نكردند. ⭕ این داستان ادامه دارد ... 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ⚡ شکایت از روزگار مفضل بن قیس، سخت در فشار زندگی واقع شده بود. فقر و تنگدستی، قرض و مخارج زندگی او را آزار می‌داد. یک روز در محضر امام صادق عليه‌السلام، لب‌ به شکایت گشود و بیچارگی‌های خود را مو به مو تشریح کرد: - فلان مبلغ‌ قرض دارم، نمی‌دانم چه جور اداء کنم، فلان مبلغ خرج دارم و راه در آمدی‌ ندارم، بیچاره شدم، متحیرم، گیج شده‌ام، به هر در بازی می‌روم به رویم‌ بسته می‌شود... در آخر از امام تقاضا کرد درباره‌اش دعایی بفرماید و از خداوند متعال بخواهد گره از کار فرو بسته او بگشاید. امام صادق عليه‌السلام، به کنیزکی که آنجا بود فرمود: برو آن کیسه اشرفی که‌ منصور برای ما فرستاده بیاور. کنیزک رفت و فورا کیسه اشرفی را حاضر کرد. آنگاه به مفضل‌ بن قیس فرمود: در این کیسه چهار صد دینار است و کمکی است برای‌ زندگی تو. - مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم این نبود، مقصودم فقط خواهش‌ دعا بود. - بسیار خوب، دعا هم می‌کن. اما این نکته را به تو بگویم، هرگز سختی‌ها و بیچارگی‌های خود را برای مردم تشریح نکن، اولین اثرش این است‌ که وانمود می‌شود تو در میدان زندگی زمین خورده‌ای و از روزگار شکست‌ یافته‌ای؛ در نظرها کوچک می‌شوی، شخصیت و احترامت از میان می‌رود. 📔 بحار الأنوار: ج١١، ص١١۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ معجزهٔ امیرالمؤمنین از سلمان فارسی نقل شده است: زنی از انصار که به او أمّ فروة گفته می‌شد به شکستن بیعت ابوبکر تحریک می‌کرد و به بیعت کردن با علی علیه السلام تشویق می‌کرد، خبرش به ابوبکر رسید او را فرا خواند و از او خواست که توبه کند، امتناع کرد، ابوبکر گفت: ای دشمن خدا آیا به متفرق کردن اجتماعی که مسلمانان گرد آن جمع شده اند تشویق می‌کنی؟ نظرت در مورد امامت من چیست؟ گفت: تو امام نیستی. گفت: پس من چه کسی هستم؟ گفت: امیر قومت هستی که تو را به ولایت انتخاب کردند و گرامیت داشتند، امام از جانب خدا و رسولش انتخاب می‌شود و نباید ظلم کند، امام و امیر برگزیده باید به آنچه در ظاهر و باطن است و آنچه از خیر و شر در مشرق و مغرب اتفاق می‌افتد آگاه باشد، امامت سزاوار پرستنده بت و کسی که کافر بوده و سپس اسلام آورده نیست، و تو از کدام دسته هستی ای ابن ابی قحافة؟ گفت: من از ائمه‌ای هستم که خدا برای بندگانش برگزیده است، گفت: به خدا دروغ بستی اگر تو از کسانی که خدا برگزیده است بودی تو را در کتابش ذکر می‌کرد چنانکه غیر تو را ذکر کرده است، خدای عزّوجلّ فرمود: «وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمَّا صَبَرُوا وَ کانُوا بِآیاتِنا یُوقِنُونَ» (سجده، ۲۴) {و چون شکیبایی کردند و به آیات ما یقین داشتند، برخی از آنان را پیشوایانی قرار دادیم که به فرمان ما [مردم را] هدایت می‌کردند.} وای بر تو اگر امام هستی نام آسمان دنیا چیست؟ و نام آسمان دومی، سومی، چهارمی، پنجمی، ششمی و هفتمی چیست؟ ابوبکر مبهوت ماند و پاسخی نداد، سپس گفت: نام آنها نزد خدایی است که آنها را خلق کرده است، گفت: اگر جایز بود که زنان به مردان یاد دهند به تو می‌آموختم، ابوبکر گفت: ای دشمن خدا اگر نام آسمان‌ها را یکی یکی نگویی تو را می‌کشم. گفت: آیا مرا به کشتن تهدید می‌کنی؟ به خدا اهمیتی نمی دهم که مرگم به دست چون تویی صورت گیرد، اما به تو می‌گویم، آسمان دنیا ایلول، دوم ربعول، سوم سحقوم، چهارم ذیلول، پنجم ماین، ششم ماجیر و هفتم ایوث است، ابوبکر و همراهانش متحیّر شدند، به او گفتند نظرت در مورد علی علیه السلام چیست؟ گفت: انتظار دارید در مورد امام الائمه و وصی أوصیا چه بگویم، کسی که زمین و آسمان به نور او روشن شده است، و کسی که یکتا پرستی جز با شناخت او کامل نمی شود. اما تو عهد شکنی کردی و تغییر دادی و دینت را فروختی. ابوبکر گفت: او را بکشید به راستی که مرتد شده است، او را کشتند. امیرالمؤمنین علی علیه السلام در زمین خود در وادی القری بود، وقتی آمد و خبر قتل‌ام فروة به او رسید، بر سر قبر او رفت، بر سر قبرش چهار پرنده سفید با منقارهای سرخ بودند در منقار هر یک از آنها دانه اناری بود و داخل شکاف قبر می‌شد، وقتی پرندگان به امیرالمؤمنین علیه السلام نگریستند بالهای خود را به حرکت در آوردند و سر و صدا کردند، با زبانی شبیه زبان آنها به آنها پاسخ داد، گفت: اگر خدا بخواهد انجام می‌دهم، کنار قبرش ایستاد و دستش را به طرف آسمان گرفت و گفت: ای زنده کننده جانها بعد از مرگ، ای احیا کننده استخوانهای پوسیده،‌ ام فروه را برای ما زنده کن و او را عبرتی برای کسی که تو را سرکشی کرده قرار ده، ناگهان صدایی آمد: ای امیرالمؤمنین کارت انجام شد،‌ ام فروة در حالی که لباس سبز رنگی از ابریشم سبز به او پیچیده شده بود بیرون آمد و گفت: ای امیرالمؤمنین، ابن ابی قحافه خواست که نور تو را خاموش کند و خدا برای نور تو روشنایی و درخشش خواست، این خبر به ابوبکر و عمر رسید و حیرت زده شدند، سلمان به آنها گفت: اگر ابوالحسن (علیه السلام) به خدا قسم خورد که اولین و آخرین انسانها را زده کند، چنین می‌کند. 📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢٠١ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 حكايت مرجعیت مرحوم آية اللّه سيّد حسين كوه كمرى كه از شاگردان صاحب جواهر و شيخ انصارى و مجتهدى مشهور بود و حوزه درس معتبرى داشت هر روز طبق معمول در ساعت معيّن به يكى از مساجد نجف مى رفت و تدريس مى كرد. چنانكه مى دانيم حوزه تدريس خارج فقه و اصول زمينه مرجعيّت است و مرجعيّت براى يك طلبه به معناى اين است كه يك مرتبه از صفر به بى نهايت برسد... بنابراين طلبه‌اى كه شانس مرجعيّت دارد مرحله حسّاسى را طى مى كند. مرحوم سيّد حسين كوه كمرى در چنين مرحله اى بود. يك روز از جايى برمى گشت و نيم ساعت بيشتر به وقت درس باقى نمانده بود. فكر كرد در اين وقت كم اگر بخواهد به خانه برود به كارى نمى رسد پس بهتر است به محلّ موعود برود و به انتظار شاگردان بنشيند. رفت، امّا هنوز كسى نيامده بود ولى ديد در گوشه‌اى از مسجد كه محلّ تدريس بود شيخ ژوليده‌اى با چند شاگرد نشسته و تدريس مى كند. مرحوم كوه كمرى به سخنان او گوش كرده با كمال تعجّب احساس كرد آن شيخ ژوليده بسيار محقّقانه بحث مى كند. روز ديگر علاقمند شد زودتر بيايد و به سخنان او گوش كند. آمد و گوش كرد و بر اعتقاد روز پيشش افزوده گشت. اين كار چند روز تكرار شد و براى سيد حسين يقين حاصل شد كه اين شيخ از خودش فاضل‌تر است و او از درس اين شيخ استفاده مى كند و اگر شاگردان خودش به جاى درس او به درس اين شخص حاضر شوند بهره بيشترى خواهند برد. اينجا بود كه خود را ميان تسليم و عناد، ايمان و كفر، آخرت و دنيا ديد. روز ديگر شاگردان شيخ آمدند و جمع شدند گفت: امروز مى خواهم مطلب تازه‌اى به شما بگويم. اين شيخ كه در آن گوشه با چند شاگرد نشسته براى تدريس از من شايسته‌تر است و خود من هم از او استفاده مى كنم. همه با هم مى رويم به درس او! و به اين ترتيب سيّد حسين از آن روز در حلقه شاگردان آن شيخ ژوليده که آثار فقر از او ديده مى شد درآمد. اين شيخ ژوليده همان است كه بعدها به نام حضرت آية اللّه العظمى حاج شيخ مرتضى انصارى معروف شد. شيخ در آن زمان تازه از سفر چند ساله خود به مشهد و اصفهان و كاشان برگشته و از اين سفر توشه فراوانى برگرفته بود مخصوصاً از محضر مرحوم حاج ملاّ هادى نراقى در كاشان. جالب است بدانيم پس از شيخ انصارى شيعيان تُرك زبان مقلّد مرحوم كوه كمرى شدند! 📔 هدية الرّازى: ص ۴۲۱ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ❣️ محبت امیرالمؤمنین (ع) روایت شده که سیاهی بر علی علیه السلام وارد شد و گفت: ای امیرالمؤمنین من دزدی کردم مرا پاک کن، فرمود: شاید از جای بدون حِرز (جای بسته و قفل شده) دزدی کرده‌ای و رویش را از او برگرداند و گفت: ای امیرالمؤمنین از حرز دزدی کردم مرا پاک کن، علی علیه السلام فرمود: شاید کمتر از حد نصاب دزدی کرده‌ای، و سرش را برگرداند و گفت: ای امیرالمؤمنین به اندازه نصاب دزدی کردم، وقتی سه بار اعتراف کرد امیرالمؤمنین دست او را قطع کرد، رفت و در راه می‌گفت: دست مرا قطع کرد امیرالمؤمنین، امام المتقین، رهبر سفید رویان، بزرگِ دین و سرور وصیان، و پیوسته او را مدح می‌کرد، امام حسن و امام حسین علیهماالسلام با او روبرو شدند و این را شنیدند، نزد امیرالمؤمنین علیه السلام رفتند و گفتند: در راه سیاهی را دیدیم که شما را مدح می‌کرد، امیرالمؤمنین علی السلام کسی را فرستاد تا او را نزد او باز گرداند، علی علیه السلام به او گفت: من دست تو را قطع کردم و تو مرا مدح می‌کنی؟ گفت: ای امیرالمؤمنین تو مرا پاک گردانیدی و محبت تو با گوشت و استخوان من در آمیخته، اگر مرا قطعه قطعه کنی محبت تو از قلبم نمی‌رود، امیرالمؤمنین علیه السلام برای او دعا کرد و قسمت بریده شده را جایش قرار داد و بهبود یافت و مثل قبل شد. 📔 الخرائج و الجرائح: ص۸۵ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ با حسين (ع) در زندگى يكى از خصوصيّات حاج آقا مصطفى خمينى (ره) كه كمتر گفته شده، اين بود كه ايشان به پياده روى كربلا در تمام زيارتهاى مخصوصه امام حسين عليه السلام مقيّد بود. در سال معمولاً چند مناسبت بود (۱۵ شعبان، عرفه، اربعين، اوّل رجب، نيمه رجب) كه مردم از نجف به كربلا پياده مى رفتند و ايشان هر سال در چند مناسبت پياده به كربلا مى رفتند. گاهى مى شد كه كف پاى ايشان تاوَل مى زد و خونابه از آن راه مى افتاد و كاملاً مجروح مى شد ولى باز به راه رفتن ادامه مى داد. شخصى بود بنام شيخ جعفر كه هميشه پس از نماز امام خمينى (ره) در مسجد معروف به شيخ، چند جمله اى ذكر مصيبت آقا اباعبداللّه الحسين عليه السلام مى نمود و روضه مى خواند. حاضران چندان اعتنايى نداشتند و كم كم متفرّق مى شدند و مى رفتند ولى تنها كسى كه مقيّد بود تا آخر بنشيند و روضه او را گوش دهد مرحوم حاج آقا مصطفى بود. حتّى گاهى مى شد فقط ايشان در مسجد باقى مى ماند و به روضه شيخ جعفر گوش مى داد و اشك مى ريخت. ايشان مقيّد بود كه در مجالس عزادارى كه دوستان در منازل يا مجاسد برقرار مى كردند شركت كنند. خودشان هم هر صبح جمعه روضه اى داشتند و گاهى مى شد روضه خوان تنها يك نفر مستمع داشت كه او خود آن مرحوم بود. آنچه براى او اهميّت داشت عزادارى براى آقا ابى عبداللّه عليه السلام بود. 📔 داستان‌هایی از علماء، ص١٨ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 شفا یافتن کاشانی به دست امام زمان (عج) مردی از اهل کاشان در نجف اشرف آمد و عازم حج بیت اللّه الحرام بود پس در نجف علیل شد به مرض شدیدی تا آنکه پاهای او خشک شده بود و قدرت بر رفتار نداشت. رفقای او، او را در نجف در نزد یکی از صلحا گذاشته بودند که آن صالح حجره‌ای در صحن مقدس داشت و آن مرد صالح هر روز در را به روی او می‌بست و بیرون می‌رفت به صحرا برای تماشا و از برای برچیدن درّها؛ پس در یکی از روزها آن مریض به آن مرد صالح گفت که دلم تنگ شده و از این مکان متوحش شدم مرا امروز با خود ببر بیرون و در جایی بینداز آنگاه به هر جانب که خواهی برو. پس گفت که آن مرد راضی شد و مرا با خود بیرون برد و در بیرون ولایت مقامی بود که آن را مقام حضرت قائم علیه السلام می‌گفتند در خارج نجف پس مرا در آنجا نشانید و جامه خود را در آنجا در حوضی که بود شست و بالای درختی که در آنجا بود انداخت و به صحرا رفت؛ من تنها در آن مکان ماندم و فکر می‌کردم که آخر امر من به کجا منتهی می‌شد، ناگاه جوان خوشروی گندم گونی را دیدم که داخل آن صحن شد و بر من سلام کرد و به حجره‌ای که در آن مقام بود رفت و در نزد محراب آن چند رکعت نماز با خضوع و خضوع به جای آورد که من هرگز به آن خوبی ندیده بودم؛ چون از نماز فارغ شد به نزد من آمد و از احوال من سؤال نمود من گفتم که من به بلایی مبتلا شدم که سینه من از آن تنگ شده و خدا مرا از آن عافیت نمی دهد تا آنکه سالم گردم و مرا از دنیا نمی برد تا آنکه خلاص گردم. پس آن مرد به من فرمود که محزون مباش زود است که حق تعالی هر دو را به تو عطا کند، پس از آن مکان گذشت و چون بیرون رفت من دیدم که آن جامه از بالای درخت بر زمین افتاد و من از جای خود برخاستم و آن جامه را گرفتم و شستم و بر درخت انداختم، پس بعد از آن فکر کردم و گفتم که من نمی توانستم از جای خود برخیزم اکنون چگونه چنین شدم که برخاستم و راه رفتم، و چون در خود نظر کردم هیچگونه درد و مرضی در خویش ندیدم پس دانستم که آن مرد حضرت قائم علیه السلام بود که حق تعالی به برکت آن بزرگوار و اعجاز او مرا عافیت بخشیده است. پس، از صحن آن مقام بیرون رفتم و در صحرا نظر کردم کسی را ندیدم پس بسیار نادم و پشیمان گردیدم که چرا من آن حضرت را نشناختم، پس صاحب حجره رفیق من آمد و از حال من سؤال کرد و متحیر گردید و من او را خبر دادم به آنچه گذشت و او نیز بسیار متحیر شد که ملاقات آن بزرگوار او را میسر نشد. آن شخص سالم بود تا آنکه صاحبان و رفیقانش آمدند و چند روز با ایشان بود آنگاه مریض شد و مرد و در صحن مقدس دفن شد و صحت آن دو چیز که حضرت قائم علیه السلام به او خبر داد ظاهر شد که یکی عافیت بود و یکی مردن. 📔 منتهی الآمال: ج٢، ص٨١۴ 🔰 @DastanShia