.
🐫 شاهد راستگو
عمار بن یاسر گفت: نزد مولایمان امیرالمؤمنین علیه السلام بودم، ناگهان با صدایی که مسجد کوفه را پر کرد فرمود: ای عمار! ذوالفقار بُرنده عُمرها را بیاور، ذوالفقار را برای او آوردم،
فرمود: ای عمار برو و مرد را از ظلم به این زن بازدار، اگر دست برداشت که هیچ وگرنه با ذوالفقار او را باز میدارم،
گفت: رفتم و مرد و زنی را دیدم که از افسار شتری گرفته اند، زن میگوید: شتر مال من است، و مرد میگوید: شتر مال من است،
گفتم: امیرالمؤمنین تو را از ظلم کردن به این زن نهی کرده، گفت: علی علیه السلام مشغول کار خویش است و دست خود را با خون مسلمانانی که در بصره کشته، میشوید آنگاه میخواهد شتر مرا از من بگیرد و به این زن دروغگو بدهد؟
عمار گفت: بازگشتم تا مولایم را با خبر سازم که او را دیدم بیرون آمد و خشم در چهرهاش نمایان بود،
فرمود: وای بر تو شتر این زن را رها کن، گفت: آن مال من است، امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: دروغ میگویی ای ملعون،
گفت: ای علی! چه کسی شهادت میدهد که این شتر مال اوست؟ فرمود: شاهدی که هیچ کس در کوفه آن را دروغگو نمیشمارد،
مرد گفت: اگر شاهدی شهادت دهد و راستگو باشد شتر را به او میدهم، علی علیه السلام فرمود: سخن بگو ای شتر از آنِ که هستی؟
با زبانی فصیح گفت: ای امیرالمؤمنین و ای بهترین وصیین من بیش از ده سال است که از آن این زن هستم، علی علیه السلام فرمود: شترت را بگیر، و ضربهای به مرد زد که او را دو نیم کرد.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢٣۶
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💠 شفای چشم
حضرت آیة الله بروجردی (رضوان الله علیه) میفرمودند در بروجرد مبتلا به درد چشم سختی بودم هرچه معالجه کردم رفع نشد حتی اطباء آنجا از بهبودی چشم من مأیوس شدند؛
تا آنکه روزی در ایام عاشورا که معمولا دستهجات عزاداری به منزل ما میآمدند نشسته بودم اشک میریختم درد چشم نیز مرا ناراحت کرده بود.
در همان حال گویا به من الهام شد از آن گلهایی که به سر و صورت اهل عزا مالیده شده بود به چشم خود بکشم،
مقداری گل از شانه و سریک نفر از عزاداران به طوری که کسی متوجه نشد، گرفتم و به چشم خود مالیدم فورا در چشم خود احساس تخفیف درد کردم،
و به این نحو چشم من رو به بهبودی گذاشت تا آنکه بکلی کسالت آن رفع شد و بعد نیز در چشم خود نور و جلائی دیدم که محتاج به عینک نگشتم.
در چشم معظم له تا سن هشتاد و نه سالگی ضعف دیده نمی شد و اطباء حاذق چشم اظهار تعجب نموده و میگفتند به حساب عادی ممکن نیست شخصی که مادام العمر از چشم خود این همه استفاده خواندن و نوشتن برده باشد باز در سن هشتاد و نه سالگی محتاج به عینک نباشد.
📔 پندها جاویدان: ص۱۶
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🐫 رام کردن شتران
ابن عباس نقل کرده است که: در زمان عمر، مردی بود که در منطقه آذربایجان شترانی داشت که رام نبودند، از آنچه به او رسیده بود نزد او شکایت کرد، و اینکه امرار معاشش از آن بود.
عمر به او گفت: برو و به درگاه خدای تعالی استغاثه کن، مرد گفت: پیوسته دعا میکنم و به درگاه خدا متوسل میشوم، هر زمان که به آنها نزدیک میشوم بر من هجوم میآورد.
عمر نامهای برای او نوشت که در آن نوشته بود: «از عمر امیرالمؤمنین به بزرگان جن و شیاطین که این چهارپایان را برای او رام کنید ».
مرد نامه را گرفت و رفت، عبدالله بن عباس گفت: بسیار غمگین شدم و علی علیه السلام را دیدم و آنچه اتفاق افتاده بود را به او گفتم،
علی علیه السلام فرمود: قسم به کسی که دانه را شکافت و مردم را خلق کرد، شکست خورده باز میگردد، اضطرابم آرام گرفت و سختیام طولانی شد، و به هر کس که از کوه میآمد چشم دوختم.
مردی را دیدم که بازگشت و در پیشانیش زخمی بود، وقتی او را دیدم به سوی او شتافتم و گفتم: چه شده؟ گفت: من به مکان رفتم و نامه را انداختم، تعدادی از آنها بر من هجوم آوردند و کارشان مرا به وحشت انداخت، و من توانی نداشتم، نشستم و یکی از آنها بر صورتم ضربه زد،
گفتم: خدایا مرا از آنها کفایت کن در حالی که همه آنها بر من هجوم آورده بودند و میخواستند مرا بکشند، از من روی برگرداندند، افتادم و برادرم آمد و مرا در حالی که بیهوش بودم حمل کرد، پیوسته مداوا میکردم تا اینکه خوب شدم و این اثر در صورتم است،
به او گفتم: نزد عمر برو و او را با خبر کن، نزد او رفت و در کنارش افرادی بودند، و او را از آنچه اتفاق افتاده بود با خبر کرد، او را سرزنش کرد و گفت: دروغ میگویی نوشته مرا نبردی، مرد قسم خورد که برده است، پس او را راند.
ابن عباس گفت: او را نزد امیرالمؤمنین علیه السلام بردم، خندید و فرمود: آیا به تو نگفتم؟ سپس رو به مرد کرد و فرمود: وقتی به مکانی که آنها هستند بازگشتی بگو:
«خدایا من به وسیله پیامبرت، پیامبر رحمت و اهل بیت او که آنها را آگاهانه برای عالمیان برگزیدی به سوی تو روی میآورم، خدایا سرکشی آنها را بر من مهار کن و مرا از شرش کفایت کن، که تو کفایت کننده، بخشنده و غالب و چیره هستی».
گفت: مرد بازگشت. در سال بعد وقتی آن مرد آمد همراه او اموالی بود که به جای قیمتهایشان نزد امیرالمؤمنین آورده بود و من همراه او بودم، علی علیه السلام به او فرمود: تو به من میگویی یا من به تو بگویم؟ مرد گفت: ای امیرالمؤمنین البته شما به من بگویید،
فرمود: گویی که من همراه تو بودم وقتی به طرف آنها رفتی و خاضعانه و رام به تو پناه آوردند، یکی یکی از موی پیشانیشان گرفتی،
مرد گفت: درست گفتی ای امیرالمؤمنین گویی که همراه بودی همین طور بود، آنچه برای تو آوردهام از من بپذیر، فرمود: خدا به تو برکت دهد، در راه هدایت گام بردار،
خبر به عمر رسید و غمگینش کرد، مرد بازگشت، و هر سال به حج میرفت، و خدا مالش را فزون کرد،
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: هر کس که مال یا اهل و اولاد یا کاری بر او سرکش گردد باید خدا را با این دعا بخواند، و آن از هر آنچه که از خدا بترسد کفایت میکند إن شاالله.
📔 الخرائج و الجرائح: ص۸۴-۸۵
#امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔸 طلاهای حرم
حاج آقا تاج الدین دزفولی از یکی اجدادش بنام سید محمدعلی نقل کرده که سفری به کربلا رفتم پولم تمام شد و ماندم بی خرجی،
به واسطه عفت نفس و مناعت طبعی که داشتم خجالت میکشیدم به کسی اظهار حاجت کنم،
از طرفی گرسنگی و ضعف بر من فشار میآورد تا آنکه به حرم حضرت سید الشهدا علیه السلام مشرف شدم،
به حضرت عرض کردم: اگر از ناحیه شما کمکی به من نشود ناچار مقداری از طلاهائی که متعلق به شما است بر میدارم!
جملاتی از این قبیل حرفها گفتم و زیارت مختصری کردم و از حرم خارج شدم.
در میان صحن دیدم شیخ رحمت الله خادم شیخ مرتضی انصاری آمد نزد من گفت: شیخ به من امر فرمودهاند که تو را خدمت ایشان ببرم.
پس با هم رفتیم منزل شیخ، سی تومان پول به من داد فرمود این را جدت برای خرجی تو نزد من گذاشته است.
من پول را گرفته مراجعت کردم. در چند قدمی دیدم صدایم کرد فرمود: ولی دیگر طلاهای حضرت را نبری!
📔 مردان علم در میدان عمل: ص٢٢٩
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌷 شفا یافتن به دست صاحب الزمان (عج)
محدث جلیل شیخ حر عاملی (صاحب وسائل الشیعه) در کتاب اثبات الهداة فرموده که من در زمان کودکی که ده سال داشتم به مرض سختی مبتلا شدم،
به نحوی که اهل و اقارب (خویشان) من جمع شدند و گریه میکردند و مهیا شدند برای عزاداری و یقین کردند که من خواهم مرد در آن شب،
پس دیدم پیغمبر و دوازده امام علیهم السلام را و من در میان خواب و بیداری بودم پس سلام کردم بر ایشان و با یک یک مصافحه نمودم،
و میان من و حضرت صادق علیه السلام سخنی گذشت که در خاطرم نمانده جز آنکه آن جناب در حق من دعا کرد،
پس سلام کردم بر حضرت صاحب الزمان علیه السلام و با آن جناب مصافحه کردم و گریستم و گفتم: ای مولای من! میترسم که بمیرم در این مرض و مقصد خود را از علم و عمل به دست نیاورم،
پس فرمود: نترس زیرا که تو نخواهی مرد در این مرض بلکه خداوند تبارک و تعالی تو را شفا میدهد و عمر خواهی کرد عمر طولانی.
آنگاه قدحی به دست من داد که در دست مبارکش بود پس آشامیدم از آن و در حال عافیت یافتم و بیماری بالکل از من زایل شد،
و نشستم و اهل و اقاربم تعجب کردند و ایشان را خبر نکردم به آنچه دیده بودم مگر بعد از چند روز.
📔 منتهی الآمال: ج٢، ص٨٢٨
#امام_زمان #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 شیر جنگل
جویریة نقل میکند: از جنگلی گذر کردیم که ناگهان شیری را که نشسته بود و بچه هایش پشت او بودند دیدیم،
چهارپایم را برگرداندم تا بازگردم، علی علیه السلام فرمود: کجا؟ پیش بیا ای جویریة، او فقط سگ خداست، سپس فرمود: « ما مِنْ دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِناصِیَتِها » (هود، ۵۶) {هیچ جنبندهای نیست مگر اینکه او مهار هستیاش را در دست دارد}.
شیر به سوی او آمد درحالی که دمش را تکان میداد و میگفت: سلام، رحمت و برکت خدا بر تو ای امیرالمؤمنین و ای پسر عموی رسول الله صلی الله علیه واله،
علی علیه السلام فرمود: سلام بر تو ای اباالحارث تسبیحت چیست؟ شیر گفت: میگویم: پاک و منزّه است کسی که لباس هیبت بر من پوشانده و در دل بندگانش ترس مرا انداخته.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢۴۴
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🐍 ماری در کفش
سیّد حِمیَری در محله کُناس ایستاد و گفت: چه کسی فضیلتی از علی بن ابی طالب علیه السلام را برای من میآورد که من درباره آن شعری نگفته باشم تا اسب و هر آنچه دارم از آن او شود؟
شروع کردند به سخن گفتن با او و در مورد آن شعر میخواند تا اینکه مردی از ابی رعل مرادی روایت کرد که:
امیرالمؤمنین علیه السلام برای نماز تطهیر میکرد و کفشش را در آورد و افعی در آن خزید،
وقتی خواست آن را بپوشد کلاغی فرود آمد آن را به پرواز در آورد و سپس انداخت، و افعی از آن خارج شد،
سیّد آنچه وعده داده بود را به او عطا کرد و شعری درباره آن سرود.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢۴۴
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💢 مرگی که بیست سال به تأخیر افتاد!
شعیب عرقوفی (یکی از اصحاب امام موسی بن جعفر علیه السلام) نقل نموده که گفت: روزی در مکّه معظّمه به هنگام تشرُّف خدمت امام، ابتداءً بدون این که سؤالی کرده باشم فرمود:
ای شعیب! فردا مردی از اهل مغرب با تو دیدار میکند و درباره من از تو پرس و جو مینماید، پس به او بگو:
واللّه او همان امامی باشد که ابوعبداللّه (امام صادق علیه السلام) به ما خبر داد و معرفی فرمود. پس اگر از حلال و حرام پرسش نمود از قول من به وی پاسخ ده.
عرض کردم: فدایت شوم! نشانه او چه باشد؟
فرمود: مردی است بلند قامت به نام یعقوب، و چون به سراغ تو آید باکی بر تو نیست که از هرچه سؤال کرد به او پاسخ دهی، چه او یگانه دارودسته خود باشد، و چنانچه دوست داشت به نزد من آید، او را به این جا آور.
شعیب گوید: واللّه من در حال طواف بودم که مردی بلندقامت و فربه تر از دیگر مردان به سراغ من آمد و گفت:
میخواهم از تو درباره صاحبت (یعنی امامِ مورد عقیده ات) سؤال کنم.
گفتم: از کدام صاحِبَم.
گفت: از فلان فرزند فلان.
گفتم: نامِ تو چیست؟
گفت: یعقوب.
گفتم: از کجائی؟
گفت: از اهل مغرب.
گفتم: مرا از کجا شناختی؟
گفت: کسی در عالَمِ خواب به نزد من آمد و به من گفت: شعیب را دیدار کن و از هرچه بدان نیازمندی پرسش کن. پس من از تو جویا شدم و مرا به تو رهنمون کردند.
به او گفتم: همین جا بنشین تا من از طواف فارغ شوم و به نزد تو آیَم ان شاءاللّه، و چون از طواف فارغ گردیدم به نزد او رفتم و به گفتگو و پُرس و سؤال پرداختیم، پس وی را مردی عاقل و فاضل یافتم.
سپس از من خواست که او را به حضور امام موسی بن جعفر علیه السلام ببرم، من هم دستش را گرفتم و با استجازه از امام به خدمتش وارد شدیم و همین که امام او را دید، فرمود:
ای یعقوب! دیروز وارد شدی و در فلان محل شرّی میان تو و برادرت به وقوع پیوست که به دشنام دادن به یک دیگر انجامید، در حالی که این روش، نه روشِ دینِ من است، نه روشِ دینِ پدرانم، و ما هیچ کس را به چنین رفتاری امر نمی کنیم،
پس تقوای خدای یکتا و بدون شریک را پیشه کن، که بزودی مرگ بین شما (دو برادر) را جدائی میافکند، همانا که برادرت در همین سفر، پیش از آن که به اهلش بپیوندد خواهد مرد، و تو هم به خاطر روشی که از خود نشان دادی پشیمان خواهی شد، و این به خاطر قطعِ رَحِم و فاصله گیریِ شماها از یک دگر بود که خداوند عُمرِ هردو را کوتاه کرد.
آن مرد گفت: فدایت شوم! اَجَلِ من در چه زمانی خواهد رسید؟
فرمود: امّا اَجَلِ تو هم فرارسید، لکن چون در فلان محل نسبت به عمّه خود صله رَحِم نمودی، خداوند بیست سال به عُمرَت افزود و مرگت به تأخیر افتاد.
شعیب گفت: در ایّام حجّ آن مرد را ملاقات کردم، پس طبق پیشگوئی امام به من خبرداد برادرش قبل از آن که به خانواده اش بپیوندد در راه فوت شد و همانجا به خاک سپرده گردید.
📔 رجال کشی، ص ۳۰۹
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 متّهم بی گناه
مردی از حُجّاج در مدینه به خواب رفت و چون بیدار شد پنداشت هِمیانِ پول او سرقت شده،
پس از خانه خارج شد و برخورد به امام جعفر صادق علیه السلام نمود که حضرتش مشغول نماز بود،
امّا او امام را نشناخت و دست به گریبانِ حضرت شد که: تو همیانِ مرا برداشته ای.
امام فرمود: چه چیز در هِمیان بود؟
گفت: هزار دینار.
پس امام او را به خانه خود برد و معادل هزار دینار طلا یا نقره به او داد،
امّا همین که آن مرد به خانه خود رفت و هِمیان را در خانه یافت به خدمتِ امام برگشت و با حال معذرت و پوزش خواست هزار دینار را برگرداند،
ولی امام از گرفتنِ دینارها امتناع ورزید و فرمود: آنچه از دستِ من خارج شده دیگر به من برنخواهد گشت.
و چون آن مرد از هویّتِ امام سراغ گرفت، به او گفته شد: او جعفر صادق علیه السلام است.
گفت: همانا اوست که با من این چنین برخوردِ بزرگوار مَنِشانه کرد.
📔 بحار الأنوار، ج۴۷، ص۲۳-۲۴
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💢 سگِ دشمن شناس
راوی میگوید: همراه رسول الله صلی الله علیه و آله نماز صبح را خواندیم، سپس روی مبارکش را به ما کرد و شروع به صحبت با ما کرد، مردی از انصار نزد او آمد و گفت: ای رسول الله سگ فلان ذمّی لباسم را پاره کرد و ساق مرا زخمی کرد و از نماز با شما بازماندم،
وقتی روز دوم شد مردی دیگر از صحابه آمد و گفت: ای رسول الله سگ فلان ذمّی لباسم را پاره کرد و ساقم را زخمی کرد و مرا از نماز با شما بازداشت،
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: اگر سگ درنده است کشتنش واجب است، سپس برخاست و ما همراه او برخاستیم تا به خانه مرد رسید.
انس پیش رفت و در زد، گفت: چه کسی بر در است؟ أنس گفت: پیامبر صلی الله علیه و آله بر در شما است، گفت: مرد شتابان آمد و در را به روی پیامبر صلی الله علیه و آله باز کرد و گفت:
پدر و مادرم به فدای شما ای رسول الله چه چیز شما را نزد من آورده در حالی که من بر دین شما نیستم، اگر به دنبال من میفرستادید اجابت میکردم،
پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: به خاطر کاری که با تو داشتیم، سگت را بیاور که درنده شده و کشتنش واجب است، لباس فلانی را پاره و ساقش را زخمی کرده است، و امروز هم با فلانی چنین کرده،
مرد شتابان به سراغ سگش رفت و طنابی بر گردنش انداخت و آن را کشید و در اختیار رسول الله صلی الله علیه و آله قرار داد،
وقتی سگ به رسول الله نگریست به إذن خدای تعالی با زبانی فصیح گفت: سلام بر تو ای رسول الله چه چیز شما را به اینجا آورده و برای چه میخواهی مرا بکشی؟
فرمود: لباس فلانی و فلانی را پاره کرده و ساقشان را زخمی کردهای،
گفت: ای رسول الله مردمی که ذکر کردی منافقانی دشمن هستند، پسر عموی تو علی بن ابی طالب را دشمن میدارند، اگر این چنین نبودند با آنها کاری نداشتم، اما آنها علی را انکار میکنند و او را دشنام میدهند، تعصّب و غرور عربی مرا گرفت و با آنها چنین کردم،
گفت: وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله این را از سگ شنید به صاحبش دستور داد به آن توجه نشان دهد و در مورد او سفارش کرد،
سپس برخاست که برود در این هنگام صاحب ذمّی سگ برخاست و گفت: ای رسول الله آیا میروی در حالی که سگم شهادت داد که تو رسول الله و پسر عمویت علی ولی خداست، سپس اسلام آورد و همه کسانی که در خانه او بودند یک یک اسلام آوردند.
📔 بحار الأنوار، ج۴١، ص۲۴۶
#پیامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
♦️ معجزه امیرالمؤمنین (ع)
رُمَیله (که از یاران علی علیه السلام بود) نقل کرده است: تعدادی از یاران امیرالمؤمنین علیه السلام نزد او رفتند و گفتند: وصی موسی نشانهها، علامات، دلایل و معجزات به آنها نشان میداد، و وصی عیسی همچنین به آنها نشان میداد، کاش چیزی به ما نشان دهی تا دلهایمان با آن اطمینان یابد.
فرمود: شما تحمل علم عالِم را ندارید و آیات و برهانهای آن را نمی پذیرید، بر او اصرار کردند، آنها را به طرف خانههای مهاجرین برد تا اینکه آنها را به شوره زاری مشرف کرد،
آهسته دعا کرد سپس فرمود: پردهات را کنار بزن، ناگهان باغها و رودهایی در یک طرف و آتش و شعلههای در طرف دیگر آشکار شد،
گروهی گفتند: سحر است سحر کرد، و دیگران باور کردند و مانند آنها انکار نکردند و گفتند: پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: قبر باغی از باغهای بهشت یا گودالی از گودالهای آتش (جهنم) است.
📔 الخرائج و الجرائح: ص۱۶
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💎 دیوانهٔ عاقل
حاج شیخ عبدالنبی نوری که از شاگردان حکیم الهی مرحوم حاج ملاهادی سبزواری بوده است نقل نموده که:
در آخر عمر مرحوم حاجی، روزی شخصی در منزل ایشان آمد و خبر داد که در قبرستان شخصی پیدا شده که نصف بدن او در خاک و نصف دیگرش بیرون است و دائما نظرش به آسمان است وهر چه بچهها مزاحمش میشوند اعتنا نمی کند.
مرحوم حاجی فرمود: باید خودم او را ببینم، چون مرحوم حاجی به قبرستان آمد، او را به همان حال دید. نزدیکش رفت، دید، هیچ به او هم اعتناء ندارد!
مرحوم حاجی فرمود: تو کیستی و چکارهای؟ من تو را دیوانه نمی بینم و از طرف دیگر رفتارت هم عاقلانه نیست؟
در جواب ایشان گفت: من شخصی نادان و بی خبر هستم. تنها به دو چیز علم و یقین دارم و باور کردهام. یکی اینکه دانستهام که مرا و این عالم را خالقی است عظیم الشأن که باید در شناختن و بندگی او کوتاهی نکنم. دوم اینکه دانستهام در این عالم نمی مانم و به عالم دیگر باید بروم و نمیدانم در آن عالم حال من چگونه خواهد بود؟
جناب حاجی من از این دو علم بیچاره شده و پریشان حال گشتهام به طوری که مردم مرا دیوانه میپندارند. شما که خود را عالم مسلمانها میدانید و این همه علم یاد گرفته اید چرا ذرهای درد ندارید و بی باکید و در فکر نیستید؟
این اندرز مانند تیری بود که بر دل مرحوم حاجی نشست و برگشت در حالی که دگرگون شده بود و در مدت کمی که از عمرش باقی مانده بود دائما در فکر سفر آخرت و تحصیل توشه این سفر و راه پرخطر آن بود تا از دنیا رفت.
📔 مردان علم در میدان عمل: ص٢٢٣
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌱 انار بهشتی
از امام باقر از پدرانش علیهم السلام روایت شده که حسین بن علی علیه السلام فرمود:
روزی کنار امیرالمؤمنین علیه السلام نشسته بودیم و در آنجا درخت انار خشکیدهای بود، در این هنگام تعدادی از دشمنانش بر او وارد شدند و کنار او گروهی از دوستدارانش بودند، سلام کردند، امر کرد بنشینند.
علی علیه السلام فرمود: من امروز به شما نشانهای مینمایانم که مانند سفره در بنی اسرائیل باشد، آنجا که خدا میفرماید: «إِنِّی مُنَزِّلُها عَلَیْکُمْ فَمَنْ یَکْفُرْ بَعْدُ مِنْکُمْ فَإِنِّی أُعَذِّبُهُ عَذاباً لا أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ الْعالَمِینَ» (مائده، ۱۱۵)
{خدا فرمود من آن را بر شما فرو خواهم فرستاد و[لی] هر کس از شما پس از آن انکار ورزد وی را [چنان] عذابی کنم که هیچ یک از جهانیان را [آن چنان] عذاب نکرده باشم}.
سپس فرمود: به درخت نگاه کنید، در حالی که خشکیده بود، ناگهان آب در چوب آن به جریان افتاد، سپس سبز و پر شاخ و برگ شد و میوه هایش بالای سرمان آویزان شد،
آنگاه رو کرد به ما و به کسانی که دوستدارش بودند گفت: دستانتان را دراز کنید و برکنید و بخورید، گفتیم: بسم الله الرحمن الرحیم، کندیم و اناری خوردیم که هرگز چیزی بهتر و شیرین تر از آن نخورده بودیم.
سپس به کسانی که دشمنش بودند فرمود: دستانتان را دراز کنید و برکنید، دستانشان را دراز کردند، بالا رفت، هر چقدر که مردی از آنها دستش را به سوی انار دراز میکرد بالا میرفت، و چیزی نچیدند.
گفتند: ای امیرالمؤمنین حال برادرانمان چگونه است دستانشان را دراز کردند، چیدند و خوردند، و ما دستانمان را دراز کردیم و نرسیدیم؟
علی علیه السلام فرمود: بهشت نیز این چنین است، دست کسی جز دوستداران و یاران ما به آن نمی رسد و از آن دور نمی شود مگر دشمنان و کینه توزان ما.
وقتی رفتند گفتند: این از سحر علی بن ابی طالب است، سلمان گفت: چه میگویید «أَ فَسِحْرٌ هذا أَمْ أَنْتُمْ لا تُبْصِرُونَ» (طور، ١۵) {آیا این سحر است یا اینکه شما نمی بینید؟}
📔 بحار الأنوار، ج۴١، ص۲۴٩
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia