eitaa logo
📝داستان شیعه🌸
2.7هزار دنبال‌کننده
23 عکس
1 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🐍 ماری در کفش سیّد حِمیَری در محله کُناس ایستاد و گفت: چه کسی فضیلتی از علی بن ابی طالب علیه السلام را برای من می‌آورد که من درباره آن شعری نگفته باشم تا اسب و هر آنچه دارم از آن او شود؟ شروع کردند به سخن گفتن با او و در مورد آن شعر می‌خواند تا اینکه مردی از ابی رعل مرادی روایت کرد که: امیرالمؤمنین علیه السلام برای نماز تطهیر می‌کرد و کفشش را در آورد و افعی در آن خزید، وقتی خواست آن را بپوشد کلاغی فرود آمد آن را به پرواز در آورد و سپس انداخت، و افعی از آن خارج شد، سیّد آنچه وعده داده بود را به او عطا کرد و شعری درباره آن سرود. 📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢۴۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💢 مرگی که بیست سال به تأخیر افتاد! شعیب عرقوفی (یکی از اصحاب امام موسی بن جعفر علیه السلام) نقل نموده که گفت: روزی در مکّه معظّمه به هنگام تشرُّف خدمت امام، ابتداءً بدون این که سؤالی کرده باشم فرمود: ای شعیب! فردا مردی از اهل مغرب با تو دیدار می‌کند و درباره من از تو پرس و جو می‌نماید، پس به او بگو: واللّه او همان امامی باشد که ابوعبداللّه (امام صادق علیه السلام) به ما خبر داد و معرفی فرمود. پس اگر از حلال و حرام پرسش نمود از قول من به وی پاسخ ده. عرض کردم: فدایت شوم! نشانه او چه باشد؟ فرمود: مردی است بلند قامت به نام یعقوب، و چون به سراغ تو آید باکی بر تو نیست که از هرچه سؤال کرد به او پاسخ دهی، چه او یگانه دارودسته خود باشد، و چنانچه دوست داشت به نزد من آید، او را به این جا آور. شعیب گوید: واللّه من در حال طواف بودم که مردی بلندقامت و فربه تر از دیگر مردان به سراغ من آمد و گفت: می‌خواهم از تو درباره صاحبت (یعنی امامِ مورد عقیده ات) سؤال کنم. گفتم: از کدام صاحِبَم. گفت: از فلان فرزند فلان. گفتم: نامِ تو چیست؟ گفت: یعقوب. گفتم: از کجائی؟ گفت: از اهل مغرب. گفتم: مرا از کجا شناختی؟ گفت: کسی در عالَمِ خواب به نزد من آمد و به من گفت: شعیب را دیدار کن و از هرچه بدان نیازمندی پرسش کن. پس من از تو جویا شدم و مرا به تو رهنمون کردند. به او گفتم: همین جا بنشین تا من از طواف فارغ شوم و به نزد تو آیَم ان شاءاللّه، و چون از طواف فارغ گردیدم به نزد او رفتم و به گفتگو و پُرس و سؤال پرداختیم، پس وی را مردی عاقل و فاضل یافتم. سپس از من خواست که او را به حضور امام موسی بن جعفر علیه السلام ببرم، من هم دستش را گرفتم و با استجازه از امام به خدمتش وارد شدیم و همین که امام او را دید، فرمود: ای یعقوب! دیروز وارد شدی و در فلان محل شرّی میان تو و برادرت به وقوع پیوست که به دشنام دادن به یک دیگر انجامید، در حالی که این روش، نه روشِ دینِ من است، نه روشِ دینِ پدرانم، و ما هیچ کس را به چنین رفتاری امر نمی کنیم، پس تقوای خدای یکتا و بدون شریک را پیشه کن، که بزودی مرگ بین شما (دو برادر) را جدائی می‌افکند، همانا که برادرت در همین سفر، پیش از آن که به اهلش بپیوندد خواهد مرد، و تو هم به خاطر روشی که از خود نشان دادی پشیمان خواهی شد، و این به خاطر قطعِ رَحِم و فاصله گیریِ شماها از یک دگر بود که خداوند عُمرِ هردو را کوتاه کرد. آن مرد گفت: فدایت شوم! اَجَلِ من در چه زمانی خواهد رسید؟ فرمود: امّا اَجَلِ تو هم فرارسید، لکن چون در فلان محل نسبت به عمّه خود صله رَحِم نمودی، خداوند بیست سال به عُمرَت افزود و مرگت به تأخیر افتاد. شعیب گفت: در ایّام حجّ آن مرد را ملاقات کردم، پس طبق پیشگوئی امام به من خبرداد برادرش قبل از آن که به خانواده اش بپیوندد در راه فوت شد و همانجا به خاک سپرده گردید. 📔 رجال کشی، ص ۳۰۹ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 متّهم بی گناه مردی از حُجّاج در مدینه به خواب رفت و چون بیدار شد پنداشت هِمیانِ پول او سرقت شده، پس از خانه خارج شد و برخورد به امام جعفر صادق علیه السلام نمود که حضرتش مشغول نماز بود، امّا او امام را نشناخت و دست به گریبانِ حضرت شد که: تو همیانِ مرا برداشته ای. امام فرمود: چه چیز در هِمیان بود؟ گفت: هزار دینار. پس امام او را به خانه خود برد و معادل هزار دینار طلا یا نقره به او داد، امّا همین که آن مرد به خانه خود رفت و هِمیان را در خانه یافت به خدمتِ امام برگشت و با حال معذرت و پوزش خواست هزار دینار را برگرداند، ولی امام از گرفتنِ دینارها امتناع ورزید و فرمود: آنچه از دستِ من خارج شده دیگر به من برنخواهد گشت. و چون آن مرد از هویّتِ امام سراغ گرفت، به او گفته شد: او جعفر صادق علیه السلام است. گفت: همانا اوست که با من این چنین برخوردِ بزرگوار مَنِشانه کرد. 📔 بحار الأنوار، ج۴۷، ص۲۳-۲۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💢 سگِ دشمن شناس راوی می‌گوید: همراه رسول الله صلی الله علیه و آله نماز صبح را خواندیم، سپس روی مبارکش را به ما کرد و شروع به صحبت با ما کرد، مردی از انصار نزد او آمد و گفت: ای رسول الله سگ فلان ذمّی لباسم را پاره کرد و ساق مرا زخمی کرد و از نماز با شما بازماندم، وقتی روز دوم شد مردی دیگر از صحابه آمد و گفت: ای رسول الله سگ فلان ذمّی لباسم را پاره کرد و ساقم را زخمی کرد و مرا از نماز با شما بازداشت، پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: اگر سگ درنده است کشتنش واجب است، سپس برخاست و ما همراه او برخاستیم تا به خانه مرد رسید. انس پیش رفت و در زد، گفت: چه کسی بر در است؟ أنس گفت: پیامبر صلی الله علیه و آله بر در شما است، گفت: مرد شتابان آمد و در را به روی پیامبر صلی الله علیه و آله باز کرد و گفت: پدر و مادرم به فدای شما ای رسول الله چه چیز شما را نزد من آورده در حالی که من بر دین شما نیستم، اگر به دنبال من می‌فرستادید اجابت می‌کردم، پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: به خاطر کاری که با تو داشتیم، سگت را بیاور که درنده شده و کشتنش واجب است، لباس فلانی را پاره و ساقش را زخمی کرده است، و امروز هم با فلانی چنین کرده، مرد شتابان به سراغ سگش رفت و طنابی بر گردنش انداخت و آن را کشید و در اختیار رسول الله صلی الله علیه و آله قرار داد، وقتی سگ به رسول الله نگریست به إذن خدای تعالی با زبانی فصیح گفت: سلام بر تو ای رسول الله چه چیز شما را به اینجا آورده و برای چه می‌خواهی مرا بکشی؟ فرمود: لباس فلانی و فلانی را پاره کرده و ساقشان را زخمی کرده‌ای، گفت: ای رسول الله مردمی که ذکر کردی منافقانی دشمن هستند، پسر عموی تو علی بن ابی طالب را دشمن می‌دارند، اگر این چنین نبودند با آنها کاری نداشتم، اما آنها علی را انکار می‌کنند و او را دشنام می‌دهند، تعصّب و غرور عربی مرا گرفت و با آنها چنین کردم، گفت: وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله این را از سگ شنید به صاحبش دستور داد به آن توجه نشان دهد و در مورد او سفارش کرد، سپس برخاست که برود در این هنگام صاحب ذمّی سگ برخاست و گفت: ای رسول الله آیا می‌روی در حالی که سگم شهادت داد که تو رسول الله و پسر عمویت علی ولی خداست، سپس اسلام آورد و همه کسانی که در خانه او بودند یک یک اسلام آوردند. 📔 بحار الأنوار، ج۴١، ص۲۴۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ♦️ معجزه امیرالمؤمنین (ع) رُمَیله (که از یاران علی علیه السلام بود) نقل کرده است: تعدادی از یاران امیرالمؤمنین علیه السلام نزد او رفتند و گفتند: وصی موسی نشانه‌ها، علامات، دلایل و معجزات به آنها نشان می‌داد، و وصی عیسی همچنین به آنها نشان می‌داد، کاش چیزی به ما نشان دهی تا دلهایمان با آن اطمینان یابد. فرمود: شما تحمل علم عالِم را ندارید و آیات و برهان‌های آن را نمی پذیرید، بر او اصرار کردند، آنها را به طرف خانه‌های مهاجرین برد تا اینکه آنها را به شوره زاری مشرف کرد، آهسته دعا کرد سپس فرمود: پرده‌ات را کنار بزن، ناگهان باغ‌ها و رودهایی در یک طرف و آتش و شعله‌های در طرف دیگر آشکار شد، گروهی گفتند: سحر است سحر کرد، و دیگران باور کردند و مانند آنها انکار نکردند و گفتند: پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: قبر باغی از باغ‌های بهشت یا گودالی از گودال‌های آتش (جهنم) است. 📔 الخرائج و الجرائح: ص۱۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💎 دیوانهٔ عاقل حاج شیخ عبدالنبی نوری که از شاگردان حکیم الهی مرحوم حاج ملاهادی سبزواری بوده است نقل نموده که: در آخر عمر مرحوم حاجی، روزی شخصی در منزل ایشان آمد و خبر داد که در قبرستان شخصی پیدا شده که نصف بدن او در خاک و نصف دیگرش بیرون است و دائما نظرش به آسمان است وهر چه بچه‌ها مزاحمش می‌شوند اعتنا نمی کند. مرحوم حاجی فرمود: باید خودم او را ببینم، چون مرحوم حاجی به قبرستان آمد، او را به همان حال دید. نزدیکش رفت، دید، هیچ به او هم اعتناء ندارد! مرحوم حاجی فرمود: تو کیستی و چکاره‌ای؟ من تو را دیوانه نمی بینم و از طرف دیگر رفتارت هم عاقلانه نیست؟ در جواب ایشان گفت: من شخصی نادان و بی خبر هستم. تنها به دو چیز علم و یقین دارم و باور کرده‌ام. یکی اینکه دانسته‌ام که مرا و این عالم را خالقی است عظیم الشأن که باید در شناختن و بندگی او کوتاهی نکنم. دوم اینکه دانسته‌ام در این عالم نمی مانم و به عالم دیگر باید بروم و نمیدانم در آن عالم حال من چگونه خواهد بود؟ جناب حاجی من از این دو علم بیچاره شده و پریشان حال گشته‌ام به طوری که مردم مرا دیوانه می‌پندارند. شما که خود را عالم مسلمانها می‌دانید و این همه علم یاد گرفته اید چرا ذره‌ای درد ندارید و بی باکید و در فکر نیستید؟ این اندرز مانند تیری بود که بر دل مرحوم حاجی نشست و برگشت در حالی که دگرگون شده بود و در مدت کمی که از عمرش باقی مانده بود دائما در فکر سفر آخرت و تحصیل توشه این سفر و راه پرخطر آن بود تا از دنیا رفت. 📔 مردان علم در میدان عمل: ص٢٢٣ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 انار بهشتی از امام باقر از پدرانش علیهم السلام روایت شده که حسین بن علی علیه السلام فرمود: روزی کنار امیرالمؤمنین علیه السلام نشسته بودیم و در آنجا درخت انار خشکیده‌ای بود، در این هنگام تعدادی از دشمنانش بر او وارد شدند و کنار او گروهی از دوستدارانش بودند، سلام کردند، امر کرد بنشینند. علی علیه السلام فرمود: من امروز به شما نشانه‌ای می‌نمایانم که مانند سفره در بنی اسرائیل باشد، آنجا که خدا می‌فرماید: «إِنِّی مُنَزِّلُها عَلَیْکُمْ فَمَنْ یَکْفُرْ بَعْدُ مِنْکُمْ فَإِنِّی أُعَذِّبُهُ عَذاباً لا أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ الْعالَمِینَ» (مائده، ۱۱۵) {خدا فرمود من آن را بر شما فرو خواهم فرستاد و[لی] هر کس از شما پس از آن انکار ورزد وی را [چنان] عذابی کنم که هیچ یک از جهانیان را [آن چنان] عذاب نکرده باشم}. سپس فرمود: به درخت نگاه کنید، در حالی که خشکیده بود، ناگهان آب در چوب آن به جریان افتاد، سپس سبز و پر شاخ و برگ شد و میوه هایش بالای سرمان آویزان شد، آنگاه رو کرد به ما و به کسانی که دوستدارش بودند گفت: دستانتان را دراز کنید و برکنید و بخورید، گفتیم: بسم الله الرحمن الرحیم، کندیم و اناری خوردیم که هرگز چیزی بهتر و شیرین تر از آن نخورده بودیم. سپس به کسانی که دشمنش بودند فرمود: دستانتان را دراز کنید و برکنید، دستانشان را دراز کردند، بالا رفت، هر چقدر که مردی از آنها دستش را به سوی انار دراز می‌کرد بالا می‌رفت، و چیزی نچیدند. گفتند: ای امیرالمؤمنین حال برادرانمان چگونه است دستانشان را دراز کردند، چیدند و خوردند، و ما دستانمان را دراز کردیم و نرسیدیم؟ علی علیه السلام فرمود: بهشت نیز این چنین است، دست کسی جز دوستداران و یاران ما به آن نمی رسد و از آن دور نمی شود مگر دشمنان و کینه توزان ما. وقتی رفتند گفتند: این از سحر علی بن ابی طالب است، سلمان گفت: چه می‌گویید «أَ فَسِحْرٌ هذا أَمْ أَنْتُمْ لا تُبْصِرُونَ» (طور، ١۵) {آیا این سحر است یا اینکه شما نمی بینید؟} 📔 بحار الأنوار، ج۴١، ص۲۴٩ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔹 همسایهٔ گرسنه شبی جناب فقیه آقا سید جواد عاملی (شاگرد مرحوم بحرالعلوم) مشغول خوردن شام بود که کسی در خانه را کوبید. سید دانست که کوبندهٔ در، خادم علامه بحرالعلوم است، پس خود شتابان نزد او آمد، خادم به سید گفت: شام بحرالعلوم را حاضر نموده‌اند و او منتظر شماست. پس سید جواد با تعجیل روانه شد و به منزل بحرالعلوم وارد شد. چون چشم بحرالعلوم به سید افتاد شروع کرد به عتاب کردن و گفت: خجالت نمی کشید و از خدا نمی ترسید؟ عرض کرد: مگر چه شده؟ فرمود: مردی از برادران تو هر شب و روز با خرمای زاهدی (نوعی خرمای درجه پایین) زندگی می‌کرد آن هم با قرض ونسیه گرفتن، و هفت روز برایشان می‌گذرد که طعم برنج و گندم نچشیده‌اند و چیزی غیر خرمای زاهدی نخورده‌اند. امروز به جهت شام رفته از آن خرما بگیرد، بقال جواب کرده و گفته قرض شما زیاد شده است. پس با دست خالی برگشته و خود و عیالش امشب بی شام مانده‌اند، و تو خوش می‌گذرانی و غذا می‌خوری و حال آنکه خانه او به خانه تو متصل می‌باشد. و تو او را می‌شناسی و او فلان کس است. سید جواد گفت: والله از حال او مطلع نبودم. بحرالعلوم فرمود: اگر به حال او مطلع بودی و شام می‌خوردی، یهودی وکافر بودی. این غضب من بر تو برای این است که چرا از احوال همسایه‌ات بی اطلاعی و خبر از احوال او نداری، پس این مجموعه طعام را بگیر و با خادم من ببر بر در خانه او و به او بگو خوش داشتم که امشب شام را با هم میل کنیم و این کیسه را هم که در آن مقداری پول است، در زیر فرش یا حصیر او بگذار و مجموعه را هم برای او بگذار و برمگردان، و آن مجموعه بزرگی بود که در آن طعام و گوشت و غذاهای لذیذ گوناگون گذاشته شده بود. فرمود: من شام نمی خورم تا تو برگردی و خبر بیاوری که او شام خورده و سیر شده یا نه. پس جناب سید جواد و خادم با مجموعه طعام رفتند به خانه آن مؤمن. سید مجموعه را از دست خادم گرفت و خادم برگشت. سید در را کوبید، مرد بیرون آمد، سید گفت: خوش داشتم امشب شام را با شما میل نمایم. چون خواستند شام را میل کنند، آن مرد گفت: ای آقا، این غذای تو نیست زیرا این غذائیست نفیس و خوش طعم که عرب نمی تواند غذای به این خوبی درست کند و من نمی خورم تا خبر دهی مرا که از کجا آورده‌ای. هر چه سید اصرار نمود او نخورد، آخرالامر مجبور شد قضیه را گفت. مرد مؤمن گفت: به خدا هیچ کسی از قصه من اطلاع نداشت و این امری است عجیب. 📔 فوائد الرضویه: ص۸۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸 اسیر زرنگ در زمان عمر اسیری نزد علی علیه السلام آورده شد، اسلام را بر او عرضه کرد، امتناع کرد و دستور به قتلش داد، گفت: مرا در حالی که تشنه‌ام نکشید، کاسه‌ای پر آوردند، گفت: آیا تا آن را بنوشم امان دارم؟ عمر گفت: بله، آب را بر زمین ریخت و فرو رفت، عمر گفت: او را بکشید که حیله کرد، علی بن ابی طالب علیه السلام فرمود: کشتنش جایز نیست تو به او امان دادی، گفت: با او چکار کنیم؟ فرمود: به قیمت بنده‌ای او را به مردی از مسلمانان بدهید، گفت: چه کسی به او راغب است؟ فرمود: من، گفت: برای تو، امیرالمؤمنین علیه السلام او را گرفت و کاسه در دستش بود، دعا کرد و ناگهان آب در کاسه جمع شد، به خاطر آن اسلام آورد، امیرالمؤمنین علیه السلام او را آزاد کرد، ملازم مسجد و عبادت شد. 📔 بحار الأنوار، ج۴١، ص۲۵٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 ردّ نکردن فقراء مرحوم حاج ملا محمد صالح برغانی (شهید ثالث) می‌گفت پدرم گفت: در خواب دیدم که پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله در جائی نشسته و علماء در خدمت آن حضرت نشسته‌اند و بر همه مقدم‌تر ابن فهد حلی علیه الرحمه نشسته است. از اینکه این همه علماء با اشتهار و نامدار چرا از ابن فهد که چندان شهرتی ندارد پائين‌تر نشسته‌اند متعجب شده، از رسول خدا سؤال کردم و علت تقدم ابن فهد را بر سایر علماء پرسیدم، حضرت فرمود: سبب این است که سایر علمای حاضر اگر از مال فقراء در نزدشان باشد به فقرائی که به آنها رجوع می‌کنند چیزی می‌دهند و اگر مال فقرا درنزد شان نباشد جواب می‌کنند. ولی ابن فهد اینگونه نیست اگر فقیری به او مراجعه کنند اگر از مال فقرا نزدش بود می‌دهد و اگر از مال فقراء هم نداشت از مال خودش می‌دهد و فقیر و سائل را با دست خالی جواب نمی‌کند، از این جهت حق تقدم بر سایرین دارد. 📔 مردان علم در میدان عمل: ص۲٣٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💎 ولایت علی (ع) سلمان گفت: نزد پیامبر صلی الله علیه و آله نشسته بودیم که علی بن ابی طالب علیه السلام آمد و پیامبر سنگ ریزه‌ای به دست او داد؛ سنگ ریزه در دست علی علیه السلام قرار نگرفت مگر اینکه گفت: خدایی جز الله نیست و محمد رسول الله صلی الله علیه و آله است، به پروردگاری الله و پیامبری محمد و ولایت علی بن ابی طالب خشنود شدم، سپس پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: هر کس از شما به خدا و ولایت علی بن ابی طالب خشنود شود از ترس خدا و عذابش ایمن می‌ماند. 📔 امالی الشیخ الطوسی: ص۱۷۸ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ♦️ زلـزلـه فاطمه سلام الله علیها فرمود: در زمان ابوبکر مردم دچار زلزله شدند، مردم ترسان به سوی ابوبکر و عمر رفتند و دیدند که آن دو هراسان نزد علی علیه السلام رفته‌اند، مردم آن دو را دنبال کردند تا اینکه نزد علی علیه السلام رسیدند. علی علیه السلام بدون توجه به آنچه در آن بودند بیرون آمد و رفت و مردم به دنبال او رفتند، تا اینکه به زمین مرتفعی رسیدند، در آنجا نشست و آنها اطراف او نشستند، و به دیوارهای شهر می‌نگریستند که لرزان می‌رفت و می‌آمد، علی علیه السلام فرمود: گویی که آنچه می‌بینید شما را به ترس انداخته؟ گفتند: چگونه نترسیم در حالی که هرگز مانند آن را ندیده‌ایم، حضرت لبانش را حرکت داد سپس با دستش بر زمین زد، و فرمود: تو را چه شده؟ آرام بگیر، زمین آرام شد، و مردم بیشتر از زمانی که از شهر بیرون آمده بودند، شگفت زده شدند، به آنها فرمود: آیا از کار من شگفت زده شدید؟ گفتند: بله، فرمود: من مردی هستم که خدا فرمود: «إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها * وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها * وَ قالَ الْإِنْسانُ ما لَها» (زلزله، ۳-۱) {آنگاه که زمین به لرزش [شدید] خود لرزانیده شود و زمین بارهای سنگین خود را برون افکند و انسان گوید [زمین] را چه شده است} من آن انسانی هستم که به آن می‌گوید: تو را چه شده است؟ «یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها» {آن روز است که [زمین] خبرهای خود را باز گوید}، زمین با من سخن می‌گوید. 📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢۵۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا