eitaa logo
📝داستان شیعه🌸
2.7هزار دنبال‌کننده
23 عکس
1 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔸 خلال کن زنی برای مسئله‌ای به حضور رسول اکرم (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) مشرّف شد، وی کوتاه قد بود، پس از رفتنش عایشه کوتاه قدّی وی را با دست خویش تقلید کرد؛ رسول اکرم (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) به وی فرمودند: خلال کن. عایشه گفت: مگر چیزی خوردم یا رسول اللّه؟! حضرت فرمود: خلال کن. عایشه خلال کرد و پاره گوشتی از دهانش افتاد. در حقیقت حضرت با تصرّف ملکوتی، واقعیت ملکوتی و اخروی غیبت را در همین جهان به عایشه ارائه دادند. قرآن کریم درباره غیبت میفرماید: «وَلَا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَيُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ» (حجرات، ١٢) «مسلمانان از یکدیگر غیبت نکنند، آیا کسی دوست می‌دارد که گوشت برادر خویش را در وقتی که مرده است بخورد؟ نه، از این کار تنفّر دارید.» 📔 بحار الأنوار: ج١۵، ص۱٨٨ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 📜 چند داستان کوتاه 1️⃣ قضاوتی به علی بن ابی طالب عليه السلام سپرده شد. در کنار دیواری نشست، مردی به او گفت: ای امیرالمؤمنین دیوار فرو می‌ریزد. علی علیه السلام به او فرمود: بگذر، خداوند برای محافظت کافی است. میان دو مرد قضاوت کرد و برخاست، دیوار فرو ریخت. 2️⃣ علی علیه السلام مؤمنی را دید که منافقی به خاطر طلبش گریبان او را گرفته است. فرمود: خدایا به حق محمد و خاندان مطهرش بدهی این بنده‌ات را ادا کن، سپس به او دستور داد سنگ و لجن را بردارد که برای او تبدیل به طلای سرخ شد و بدهی‌اش را ادا کرد و آنچه باقی مانده بود بیش از صد هزار درهم بود. 3️⃣ علی علیه السلام را دیدم که حلقه‌های زره خود را با دستش می‌بافت و تعمیر می‌کرد. گفتم: این کار مخصوص داود علیه السلام بود. فرمود: خدا به وسیله ما آهن را برای داود نرم کرد پس برای خود ما چگونه خواهد بود؟ 📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢۶٩ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ♦️ هرکه بیشتر پول بدهد وقتی شیخ جعفر کبیر (کاشف الغطاء) وارد قزوین شد و در خانه حاج عبدالوهاب منزل کرد، تجار کاروانسرای شاه استدعا نمودند که شیخ به بازدید تجار به بازار تشریف بیاورند، شیخ قبول نموده به اتفاق حاج عبدالوهاب و سایر ملازمین به سمت بازار حرکت کردند چون به بازار رسیدند تجار به استقبال شیخ آمدند، درباره آنکه شیخ اول به حجره و مغازه کدام یک وارد شود بین تجار نزاع و مجادله افتاد. چون همه می‌خواستند شیخ به حجره خودشان نزول فرماید. چون شیخ از این مسابقه مطلع شد در وسط بازار نشست و فرمود: هر که بیشتر پول بدهد شیخ اول به حجره او وارد خواهد شد. پس بعضی از تجار ظرفی را پر از درهم و دینار کرده به حضور شیخ آوردند، آن جناب اول فقراء را خواست و آن پول‌ها را بین آنها تقسیم کرد، سپس به حجره تجار تشریف برد. 📔 قصص العلماء: ص۱۹۵ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌊 طغیان فرات میان خاص و عام مشهور است که اهل کوفه وقتی آب فرات فزونی گرفت از غرق شدن به امیرالمؤمنین پناه بردند. وضو گرفت و تنها نماز خواند و دعا کرد، سپس به سوی فرات پیش آمد در حالی که به عصایی که در دست داشت تکیه داده بود و با آن بر سطح آب ضربه زد و فرمود: به اذن و خواست خدا پایین برو. آب کاهش یافت تا جایی که ماهی‌ها نمایان شدند، بسیاری از آن‌ها به امیرالمؤمنین سلام دادند و گروهی از ماهی‌ها سخن نگفتند. مردم به خاطر این موضوع تعجب زده شدند و از او در مورد علت سخن گفتن عده‌ای و سکوت عده‌ای دیگر سوال کردند، فرمود: خداوند برای من آن دسته از ماهی‌هایی را که پاکیزه هستند به سخن آورد و آن دسته‌ای که حرام و نجس دانسته ساکت گردانید و دور کرد. و در روایت دیگری آمده است که با عصایش ضربه زد و فرمود: آرام بگیر؛ آب به قدر ذراعی کاهش یافت، فرمود: برایتان کافی است؟ گفتند: بر ما بیافزا، دو رکعت دیگر نماز خواند و ضربه دومی بر آب زد. آب یک ذراع کاهش یافت. گفتند: کافی است ای امیر المؤمنین. فرمود: به خدا اگر بخواهم سنگ ریزه‌ها را برایتان آشکار می‌کنم. 📔 بحار الأنوار، ج١، ص٢۶۹ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸 مرگ ابولهب آیینه عبرت پس از شکست کفار در جنگ بدر، ابو سفیان به مکه برگشته بود، ابولهب از او پرسید: علت شکست لشکر، در جنگ بدر چه بود؟ ابو سفیان گفت: مردان سفید پوش را بین زمین و آسمان دیدم که هیچ کس توان مقاومت در برابر آن‌ها را نداشت. ابورافع (غلام عباس) گفت: آن‌ها ملائکه بودند که از جانب خداوند آمدند پیامبر را یاری کنند. ابولهب از شنیدن این سخن بر آشفت ابو رافع را محکم زد که چرا این حرفی را گفتی تا مردم به محمد بگروند. ام الفضل همسر عباس عمود خیمه را برداشت و بر سر ابولهب کوبید که سرش شکست. ابولهب پس از آن هفت شب زنده ماند و خداوند او را به مرض طاعون مبتلا نمود. برای این که مرضش مسری بود همه مردم، حتی فرزندانش از ترس او را ترک نمودند، در خانه تنها مرد و سه روز دفنش نکردند. پس از سه روز او را کشیده در بیرون مکه انداختند، آن قدر سنگ بر او ریختند تا زیر سنگ‌ها پنهان شد. بدین گونه حتی دفن معمولی نیز بر او قسمت نشد. 📔 بحار الأنوار: ج١٨، ص۶٣ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸 ماری بزرگ عدَویّ هزار دینار از بیت المال گرفت. سلمان از طرف امیرالمؤمنین علیه السلام آمد و گفت: مال را به بیت المال بازگردان که خدای تعالی می‌فرماید: «وَ مَنْ یَغْلُلْ یَأْتِ بِما غَلَّ یَوْمَ الْقِیامَةِ» (آل عمران، ۱۶۱) {و در قیامت به هر کس هر آنچه را که انجام داده به طور کامل داده می‌شود} عدویّ گفت: چه بسیار است سحر فرزندان عبد المطلب. هیچ کس از این موضوع خبر نداشت، و شگفت آورتر از آن اینکه او (امیرالمؤمنین علیه السلام) را روزی دیدم که کمان محمد (صلی الله علیه و آله) در دستش بود، او را مسخره کردم، کمان را از دستش رها کرد و گفت: دشمن خدا را بگیر. ناگهان تبدیل به ماری بزرگ شد که به سمت من می‌آمد، او را قسم دادم تا آن را گرفت و تبدیل به کمان شد. 📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢۶٩ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔹 رغبت به دنيا از عمار بن یاسر روایت شده است که: نزد امیرالمؤمنین علیه السلام آمدم و گفتم: من سه روز است که روزه می‌گیرم و گرسنگی تحمل می‌کنم و غذایی ندارم که بخورم و امروز روز چهارم است. علی علیه السلام فرمود: دنبالم بیا ای عمار. مولایم به صحرا رسید و من پشت سر او بودم، در محلی ایستاد و آن جا را کند. چاهی پر از درهم نمایان شد، از آن درهم‌ها دو درهم برداشت و یک درهم به من داد و دیگری را خود برداشت. عمار به او گفت: ای امیرالمؤمنین اگر از آن به مقداری که تو را بی نیاز کند و از آن صدقه بدهی برمی داشتی اشکالی نداشت. فرمود: ای عمار این امروز ما را کفایت می‌کند. سپس چاه را پر کرد و پوشاند و برگشتند. سپس عمار از او جدا شد و مدتی غایب شد. سپس نزد امیرالمؤمنین علیه السلام بازگشت. فرمود: ای عمار گویی من همراه تو بودم که تو به دنبال گنج رفتی؟ گفت: ای مولای من به خدا به آن محل رفتم تا چیزی از آن گنج بردارم ولی اثری از آن نیافتم. به او فرمود: ای عمار خداوند سبحان و تعالی از آنجا که دانست ما میلی به دنیا نداریم آن را برای ما نمایان کرد و از آنجا که می‌دانست شما بدان رغبت دارید آن را از شما دور کرد. 📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢٧٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ عشق به تحصیل حاج میرزا محمد مهدی نراقی صاحب «جامع السعادات» و کتب دیگر، در ایام تحصیل بی نهایت فقیر و تهی دست بود به حدی که برای مطالعه قادر به تهیه چراغ روشنائی نبود و می‏ رفت از چراغهائی که در جاهای دیگر مدرسه بود استفاده می‏ کرد و هیچ کس از حال او باخبر نبود، با این سختی و تنگی معاش در تحصیل علوم به قدری جدی کوشا بود که هر چه از موطنش به او نامه می‏ رسد سرنامه را باز نمی ‏کرد و نمی‏ خواند، و از ترس اینکه مبادا حرفی و مطلبی نوشته باشند که باعث تفرقه حواس و مانع از درس باشد همه نامه ‏ها را به طور در بسته در زیر فرش می‏ گذاشت. پدر او به نام ابوذر از كارگزاران ساده دولتی بود که تصادفاً او را کشتند، خبر قتل پدرش را به او نوشتند. آن مرحوم طبق معمول نامه را نخوانده به زیر فرش گذاشت. چون بستگان او از مأیوس شدند کاغذ به استادش نوشتند که واقعه را به او خبر بدهند و او را برای اصلاح ترکه و ورثه پدرش بفرستند به قریه نراق. چون مرحوم نراقی به درس حاضر شد استاد را گرفته خاطر دید، عرض کرد: چرا مهم و غصه دار هستید؟ استاد جواب داد: شما باید به نراق بروید. عرض کرد: برای چه؟ گفت: پدرت مریض است. مرحوم نراقی گفت: خداوند او را حفظ می‏ فرماید شما درس را شروع کنید. استاد به کشته شدن پدر او به تصریح کرد و امر که حتماً باید به نراق حرکت نماید. پس آن مرحوم به نراق رفت و فقط سه روز در آنجا مانده و دوباره بازگشت و به این ترتیب تحصیل کرد تا رسید به آن پایه از علم و فضل خارج از وصف. 📔 فوائد الرضویه، ص۶٧٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 وعدهٔ پيامبر از امیرالمؤمنین علیه السلام نقل شده است: دانشمندی از دانشمندان یهود نزد رسول الله صلی الله علیه و آله آمد و گفت: ای رسول الله قومم مرا به نزد تو فرستادند چرا که پیامبر ما موسی به ما وعده داده است که بعد از من پیامبر برانگیخته می‌شود که نام او احمد است و او عرب است، نزد او بروید و از او بخواهید که از کوه آن جا هفت شتر سرخ موی سیاه چشم خارج کند. اگر آن را برای شما خارج کرد بر او درود فرستید و به او ایمان آورید و نوری را که همراه او به عنوان وصی نازل شده پیروی کنید. او سرور پیامبران و وصیّش سرور اوصیاست، او به منزله هارون نسبت به موسی است. در این هنگام فرمود: الله اکبر همراه ما بیا ای برادر یهود، پیامبر صلی الله علیه و آله به بیرون مدینه رفت و مسلمانان اطراف او بودند، نزد کوهی آمد. ردای خود را پهن کرد و دو رکعت نماز خواند و آهسته سخنی گفت. ناگهان کوه صدای مهیبی کرد و شکافته شد و مردم صدای شتران را شنیدند، فرد یهودی گفت: من شهادت می‌دهم که خدایی جز الله نیست و تو ای محمد فرستاده خدا هستی و آنچه آورده‌ای صدق و عدل است. ای رسول الله اجازه بده تا بروم نزد قوم خود و آن‌ها را بیاورم تا وعده خود نسبت به شما را انجام دهند و به شما ایمان بیاورند. دانشمند نزد قوم خود رفت و آن‌ها را از موضوع با خبر کرد. همگی آماده شدند تا به سوی مدینه حرکت کنند. وقتی وارد آن شدند مدینه را به خاطر از دست دادن پیامبر صلی الله علیه و آله سوت و کور دیدند. وحی از آسمان پایان یافت و ابوبکر بر جای او نشست. بر او وارد شدند و گفتند: تو جانشین رسول الله هستی؟ گفت: بله، گفتند: وعده‌ای که پیامبر به ما داده بود انجام بده. گفت: وعده چه بوده است؟ گفتند: اگر تو به راستی خلیفه باشی بر وعده ما داناتری و اگر چیزی نمی دانی پس خلیفه نیستی. چگونه به ناحق در جای پیامبرت نشسته‌ای در حالی که سزاوار آن نیستی؟! ابوبکر برخاست و نشست و در کارش حیران ماند و ندانست چه کار کند، در این هنگام مردی از مسلمانان گفت: دنبال من بیایید تا شما را نزد جانشین رسول الله ببرم. آنها به دنبال آن مرد رفتند تا این که به خانه حضرت زهرا سلام الله علیها رسیدند، در زدند و در باز شد و علی علیه السلام بیرون آمد و او به خاطر رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله بسیار اندوهگین بود. وقتی آن‌ها را دید فرمود: ای یهودیان آیا در پی وعده‌ای که رسول الله به شما داده آمده‌اید؟ گفتند: بله، همراه آن‌ها به بیرون مدینه رفت، نزد کوهی که رسول الله صلی الله علیه و آله در آن جا نماز خوانده بود. وقتی محلش را دید آه عمیقی کشید و فرمود: پدر و مادرم به فدای کسی که در این کوه بود. سپس دو رکعت نماز خواند و کوه ناگهان شکافته شد و شتران از آن خارج شدند که هفت شتر بودند. وقتی این اتفاق را دیدند همه یک صدا گفتند: شهادت می‌دهیم که خدایی جز الله نیست و محمد فرستاده خداست و تو بعد از او خلیفه هستی، و هر آنچه که از جانب پروردگار ما آورده حق است. و تو به درستی جانشین، وصیّ و وارث علم او هستی. خداوند تو و او را از اسلام پاداش نیکو دهد. سپس مسلمان و یکتاپرست به سرزمین خود بازگشتند. 📔 بحار الأنوار، ج۴١، ص٢٧١ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🟢 سخاوت شیخ سید اسدالله دزفولی فرزند سید محمد مجاهد که از شاگردان شیخ بوده از مادر خود نقل کرده که گفت: شبی پدرت را دیدم در موقع مطالعه یک مرتبه به فکر فرو رفته، پرسیدم درباره چه چیزی فکر می‌کنی؟ گفت: هشتاد تومان بدهکارم، فکر می کنم که آنها را از کجا تهیه کنم و چگونه این همه قرض را بدهم. سپس خوابید. پس از مدتی از خواب بیدار شد در حالتی که خوش حال بود و خدا را شکر می‌کرد گفتم چه شده؟ گفت: در خواب رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدم که فرمود: سفارش کردم قرضهایت را شیخ مرتضی بدهد. چون صبح شد دیدم ملا رحمت الله خادم شیخ آمد، گفت شیخ شما را می‌خواهد سید رفت به خدمت شیخ. شیخ فرموده بود شما اسامی طلبکارها را بنویس و به من بده دیگر کارت نباشد من همه را می‌دهم. 📔 زندگانی شیخ مرتضی انصاری، ص۱۰۸ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ♦️ زنده کردن مرده جوانی به حضور امام حسین علیه السلام مشرف شد و شروع به گریه کرد، امام علیه السلام به او فرمود: برای چه گریه می‌کنی؟ گفت: مادرم همین الآن بدون اینکه وصیت کند از دنیا رفت. مادرم اموال فراوانی دارد، به من دستور داده در آن‌ها تصرف نکنم. امام حسین علیه السلام به اطرافیانش فرمود: برخیزید تا نزد آن زن برویم. آنها با آن بزرگوار حرکت کردند تا درب خانه‌ای که جنازه آن زن در آن جا بود، رسیدند. امام حسین علیه السّلام توجهی به آن خانه فرمود و دعا کرد که خدا آن زن را زنده کند تا هر وصیتی که دوست دارد بکند. ناگاه آن زن برخاست و نشست و شهادت به یگانگی خدا داد. آنگاه متوجه امام حسین علیه السلام شد و گفت: ای مولای من! داخل خانه شو و هر دستوری که داری به من بده. امام حسین علیه السلام پس از اینکه داخل خانه شد، به آن زن فرمود: خدا تو را رحمت کند، وصیت کن. گفت: یا ابن رسول اللّه! من فلان مقدار اموال در فلان جا دارم. یک سوم آن را در اختیار تو می‌گذارم که به دوستان خود عطا کنی. دو سوم اموالم را به همین پسرم می‌دهم، اگر تو او را از دوستان خود بدانی، ولی اگر از مخالفین تو باشد آن دو ثلث را هم تو تصرف کن، زیرا مخالفین حقی به اموال مؤمنین ندارند. سپس از امام علیه السلام تقاضا کرد بر بدنش نماز بخواند و متصدی امور او شود. آنگاه آن زن مرد، همان طور که قبلاً مرده بود. 📔 بحار الأنوار، ج۴۴، ص١٨١ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 📜 نامهٔ امام احمد بن ابی روح می‌گوید: زنی از اهل دینور مرا خواست. چون نزد وی رفتم گفت: «ای پسر ابی روح! تو در دیانت و تقوا از تمام مردمی که در ناحیه ما هستند موثق تری. می‌خواهم امانتی نزد تو بگذارم و آن را به ذمه بگیری و به صاحبش برسانی.» گفتم: «به خواست خدا چنین می‌کنم.» گفت: «مبلغی درهم در این کیسه مهر کرده است. آن را باز مکن و در آن منگر تا آنکه به کسی بسپاری که قبل از باز کردن به تو بگوید در آن چیست. این هم گوشواره من است که مساوی با ده دینار است. سه مروارید در آن است که آن نیز مساوی با ده دینار است. مرا به امام زمان علیه السّلام حاجتی است که می‌خواهم پیش از آنکه از وی سؤال کنم، به من خبر دهد.» گفتم: «آن حاجت چیست؟» گفت: «مادرم ده دینار در عروسی من قرض کرده، ولی من حالا نمی دانم از کی قرض کرده و باید به چه کسی بپردازم. پس اگر امام زمان علیه السّلام خبر آن را به تو داد، این کیسه را به آن کس که به تو نشان می‌دهد، تسلیم کن.» گفتم: «اگر جعفر بن علی (جعفر کذاب پسر امام علی النقی) آن را از من بخواهد چه بگویم؟» زن گفت: «این خود میان من و جعفر امتحانی است (یعنی اگر او امام زمان است، ناگفته می‌داند و محتاج به توضیح نیست).» احمد ابن ابی روح می‌گوید: آن مال را برداشتم و با خود به بغداد آمدم و نزد حاجز بن یزید و شاء رفته، سلام کردم و نشستم. حاجز پرسید: «آیا کاری داری؟» گفتم: «مالی نزد من است، آن را تسلیم نمی کنم مگر اینکه از جانب امام علیه السّلام اطلاع دهی مقدار آن چند است و چه کسی آن را به من داده است. اگر اطلاع دادی، آن را به شما می‌سپارم.» حاجز گفت: «ای احمد بن ابی روح! این مال را به سامره ببر.» من با خود گفتم لا اله الا اللَّه! چه کار بزرگی را به عهده گرفته‌ام. پس به تعقیب آن شتافتم تا به سامره رسیدم. گفتم بهتر است نخست سری به جعفر کذاب بزنم. سپس فکری کردم و گفتم نه، اول می‌روم به خانه امام حسن عسکری علیه السّلام. اگر به وسیله امام زمان علیه السّلام امتحان آشکار شد فبها، وگرنه به نزد جعفر خواهم رفت. چون نزدیک خانه امام حسن عسکری علیه السّلام رسیدم، خادمی از خانه بیرون آمد و گفت: «تو احمد بن ابی روح هستی؟» گفتم آری. گفت: «این نامه را بخوان.» نامه را گرفته خواندم. دیدم نوشته است: «بسم الله الرحمن الرحیم، ای پسر ابی روح! عاتکه دختر دیرانی کیسه‌ای به تو امانت داده که بر خلاف آنچه تو گمان کرده‌ای، هزار درهم در آن است! تو امانت را خوب ادا کردی، نه سر کیسه را باز کردی و نه فهمیدی چه در آن است، ولی هم اکنون بدان که آنچه در کیسه است هزار درهم و پنجاه دینار است، و نیز گوشواره‌ای با تو هست که آن زن گمان کرده مساوی با ده دینار است. گمان او درست است، ولی با دو نگینی که در آن است. و نیز سه دانه مروارید در آن است که او آنها را ده دینار خریده و مساوی با بیش از ده دینار است. این گوشواره را به فلان خدمتکار ما بده که ما آن را به او بخشیدیم. سپس به بغداد مراجعت کن و پول‌ها را به حاجز بده و آنچه از آن برای مخارج راهت به تو می‌دهد، از او بگیر. و اما ده دیناری که زن گمان کرده مادرش در عروسی او قرض کرده و حالا نمی داند صاحب آن کیست؛ بدان که او صاحب آن را می‌شناسد و می‌داند که مال کلثوم دختر احمد است که زنی ناصبی است، ولی عاتکه برایش گران بود که آن پول را به آن زن ناصبی بدهد. اگر او بخواهد این ده دینار را میان برادران خود تقسیم کند و از ما اجازه می‌خواهد، مانعی ندارد، ولی آن را به خواهران تهی دست خود بدهد. ای پسر ابی روح! لازم نیست پیش جعفر بروی و از او نیز امتحان کنی. زودتر به وطن خود مراجعت کن که دشمنت مرده و خداوند مال او را به تو روزی کرده است!» پس به بغداد برگشتم و کیسه پول را به حاجز سپردم و او پول‌ها را شمرد. همان طور که امام نوشته بود هزار درهم و پنجاه دینار بود. حاجز سی دینار آن را به من داد و گفت: «امام به من دستور داده این مقدار را برای مخارج راه به تو بدهم.» من هم سی دینار را گرفتم و به محلی که منزل کرده بودم برگشتم. در آنجا کسی آمد و به من اطلاع داد که عمویم درگذشته و کسان من مرا خواسته بودند که نزد آنها بروم. من هم به وطن برگشتم و دیدم عمویم مرده است و از او سه هزار دینار و صد هزار درهم به من ارث رسیده است. 📔 الخرائج و الجرائح: ج۲، ص۶۹۹ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 امام رضا (ع) و مردی در سفر مانده یسع پسر حمزه می‌گوید: در محضر امام رضا علیه السلام بودم، صحبت می‌کردیم، عده زیادی نیز آنجا بودند که از مسائل حلال و حرام می‌پرسیدند. در این وقت مردی بلند قد و گندمگون وارد شد و گفت: فرزند رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌و‌آله! من از دوستداران شما و اجدادتان هستم، خرجی راهم تمام شده، اگر صلاح بدانید مبلغی به من مرحمت کنید تا به وطن خود برسم و در آنجا از طرف شما به اندازه همان مبلغ صدقه می‌دهم، چون من در وطن خویش ثروتمندم اکنون در سفر نیازمندم. امام برخاست و به اطاق دیگر رفت، دویست دینار آورد در را کمی باز کرد خود پشت در ایستاد و دستش را بیرون آورد و آن شخص را صدا زد و فرمود: این دویست دینار را بگیر و در مخارج راهت استفاده کن و از آن تبرک بجوی و لازم نیست به اندازه آن از طرف من صدقه بدهی. برو که مرا نبینی و من نیز تو را نبینم. آن مرد دینارها را گرفت و رفت، حضرت به اتاق اول آمد به حضرت عرض کردند: شما خیلی به او لطف کردید و مورد عنایت خویش قرار دادید، چرا خود را پشت در نهان کردید که هنگام گرفتن دینارها شما را نبیند؟ امام فرمود: به خاطر این که شرمندگی نیاز و سؤال را در چهره او نبینم... 📔 بحار الأنوار: ج۴٩، ص١٠١ 🔰 @DastanShia