.
✨ جوان و پرسش از پاداش رزمندگان
هنگامی که امیرالمؤمنین علی علیه السلام برای تشویق مردم به جهاد سخنرانی میکرد، جوانی گفت: ای امیرالمؤمنین! مرا از برتری جنگ جویان راه خدا آگاه کن.
علی علیه السلام فرمود: من پشت سر رسول خدا صلی الله علیه و آله بر شتر غضبای ایشان سوار بودم؛ در حالی که از غزوه ذات السلاسل بر میگشتیم.
پس من از پیامبر همان چیزی را پرسیدم که تو از من پرسیدی. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
همانا جنگ جویان هنگامی که برای جنگ آماده میشوند، خداوند بزرگ رهایی از آتش را به ایشان میبخشد.
وقتی خود را با وسایل نظامی آماده جنگ میکنند، خداوند در برابر فرشتگان به آنان افتخار میکند.
هم چنین به هنگام خداحافظی با خانوادههای خود، دیوارِ خانه برای آنان میگرید و از گناهان پاک میشوند.
هم چنین خداوند برای هر رزمنده چهل هزار فرشته میگمارد تا از هر سو، او را محافظت کنند.
افزون بر این، برای هر عمل نیک او دو برابر پاداش داده میشود و هر روز برای او عبادت هزار مرد، نوشته میشود و هنگامی که در برابر دشمن میایستند، دانشمندان اندازه پاداش الهی ایشان را نمی توانند دریابند.
هنگام درگیری با دشمن فرشتگان بالهای خود را بر ایشان میگسترانند و از خداوند برای آنان طلب پیروزی و پایداری میکنند.
در این حال، ندادهندهای ندا میدهد که بهشت زیر سایه شمشیرهاست. پس ضربه و زخم برای شهید، از نوشیدن آب خنک، در یک روز تابستانی آسانتر میشود.
پس در هنگام ضربه خوردن و لحظهای که بدنش هنوز بر زمین نیفتاده است، خداوند مهربان، همسری بهشتی برای او بر میانگیزد.
هنگامی که جسمش به زمین افتاد، زمین به او میگوید: مرحبا به روح پاکی که از بدن پاک جدا شد. تو را به چیزهایی بشارت میدهم که نه چشمی دیده، نه گوشی شنیده و نه قلب بشری آن را درک کرده است.
خداوند نیز میفرماید: من در میان خانوادهاش جانشین او هستم.
پس سوگند به کسی که جانم در دست اوست، اگر پیامبران در قیامت شهیدی را ببینند، برای درخشندگی و مقام آنان، از مرکب خود پیاده میشوند تا این که به سوی سُفرههایی از جواهر حرکت میکنند و مینشینند.
و افزون بر آن، هر شیهد در قیامت، هفتاد هزار نفر از خویشاوندان و همسایگانش را شفاعت میکند.
📔 بحار الأنوار: ج۱۰۰، ص۱۲
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۳.
💠 داستان حضرت يـوسـف
عليه السلام در تورات فعلى:
در اين هنگام، سردار ساقيان به ياد يوسف افتاد و به فرعون گفت كه چنين شخصى در زندان هست و خواب خود و تعبيرى را كه يوسف كرده بود براى او باز گفت.
فرعون دستور داد يوسف را احضار كردند و چون يوسف آورده شد فرعون با وى سخن گفت و از او خواست تا دو خوابى را كه پياپى ديده است تعبير كند.
يوسف به فرعون گفت : هر دو خواب فرعون يك معنا دارد و خداوند از آنچه خواهد كرد به فرعون خبر داده است :
هفت گاو نيكو نشانه هفت سال است و هفت خوشه نيكو نيز نشانه هفت سال و هفت گاو لاغر زشت كه به دنبال آن هفت گاو چاق بيرون آمدند نشانه هفت سال است و هفت خوشه پوچ پژمرده از باد شرقى نيز نشانه هفت سال قحطى مى باشد.
همانا هفت سالِ فراوانى بسيار در تمامى زمين مصر مى آيد و بعد از آن هفت سالِ قحط پديد آيد و تمامى فراوانى در زمين مصر فراموش شود و قحطْ زمين را تباه خواهد ساخت. و فراوانى در زمين معلوم نشود به سبب قحطى كه بعد از آن آيد؛ زيرا كه به غايت سخت خواهد بود.
و چون خواب فرعون دو مرتبه مكرّر شد اين است كه اين حادثه از جانب خدا مقرّر شده و خدا آن را به زودى پديد خواهد آورد. پس، اكنون فرعون مى بايد مردى بصير و حكيم را پيدا نموده او را بر زمين مصر بگمارد.
فرعون چنين بكند و ناظران بر زمين برگمارد و در هفت سال فراوانى، خُمس از زمين مصر بگيرد و همه مأكولات اين سال هاى نيكو را كه مى آيد جمع كنند و غلّه را زير دست فرعون ذخيره نمايند و خوراك در شهرها نگاه دارند تا خوراك براى زمين به جهت هفت سال قحطى كه در زمين مصر خواهد بود ذخيره شود مبادا زمين از قحط تباه گردد.
فرعون سخن يوسف و تعبير خواب او را پسنديد و وى را گرامى داشت و همه امور مملكت را به دست او سپرد و انگشترى خود را در دست يوسف كرد و جامه اى از كتان نازك بر وى پوشانيد و طوقى زرّين به گردنش انداخت و او را بر عرّابه خاص خويش سوار كرد.
يوسف در سال هاى فراوانى و سپس در سال هاى قحطى و خشكسالى كارها را به بهترين وجه اداره كرد.
چون قحطى سرزمين كنعان را فرا گرفت، يعقوب به فرزندان خود دستور داد، به مصر بروند و غلّه اى فراهم آورند.
پسران يعقوب به طرف مصر حركت كردند و به حضور يوسف رسيدند. يوسف آنها را شناخت امّا خود را به آنها معرفى نكرد. بلكه با ايشان به درشتى سخن گفت و پرسيد از كجا آمده ايد؟ گفتند : از سرزمين كنعان براى خريد خوراك آمده ايم. يوسف گفت : نه، شما جاسوس هستيد و براى خرابكارى به سرزمين ما آمده ايد.
گفتند : ما همه فرزندان يك مرد هستيم كه در كنعان به سر مى برد. ما دوازده برادر بوديم كه يكى از ما گم شد و برادر كوچكتر ما هم اينك نزد پدرمان مانده است و بقيه در محضر شما هستيم. ما همه مردمانى درستكاريم و با خرابكارى و شرارت ميانه اى نداريم.
يوسف گفت : به جان فرعون قسم، كه ما فكر مى كنيم شما جاسوس باشيد و آزادتان نمى كنيم مگر اينكه برادر كوچكتان را پيش ما بياوريد تا درستى ادعاى شما را باور كنيم. پس، يوسف دستور داد آنان را سه روز زندانى كردند.
سپس احضارشان كرد و از ميان آنها شمعون را انتخاب نمود و در برابر چشم ايشان او را به بند كشيد و به بقيه اجازه داد كه به كنعان بروند و برادر كوچكتر خود را بياورند.
يوسف دستور داد جوال هاى آنان را از گندم پر كنند و نقره هاى هر كدام را در عدل او گذارند. اين كار را كردند و برادران يوسف نزد پدر خويش باز گشتند و ماجرا را برايش تعريف كردند.
يعقوب از فرستادن بنيامين با آنها امتناع ورزيد و گفت : شما مرا بى اولاد ساختيد. يوسف گم شد و شمعون از دستم رفت و بنيامين را هم مى خواهيد از من بگيريد. اين امكان ندارد.
و گفت : بدكارى كرديد كه به آن مرد گفتيد برادرى داريد كه پيش من گذاشته ايد. گفتند : او از ما و از عشيره ما پرسيد و گفت :آيا پدرتان هنوز زنده است؟ و آيا برادر ديگرى هم داريد و ما به سؤالات او جواب داديم و نمى دانستيم كه خواهد گفت : برادرتان را نزد من بياوريد.
يعقوب همچنان امتناع مى ورزيد تا اينكه يهودا تضمين كرد بنيامين را به او برگرداند. در اين وقت، يعقوب اجازه داد بنيامين با آنها برود و به ايشان دستور داد كه از بهترين كالاهاى زمين با خود بردارند و براى آن مرد پيشكش برند و هميان هاى نقره را كه در جوال هايشان به آنان برگردانده، با خود ببرند.
آنان چنين كردند. چون وارد مصر شدند با پيشكار يوسف ديدار كردند و به او گفتند كه براى چه كار آمده اند و نقره هايى را كه بر گردانده است با خود آورده اند و پيشكش ها را به او دادند.
پيشكار به ايشان خوشامد گفت و گراميشان داشت و گفت نقره هايشان از خودشان باشد و شمعون گروگان را تحويل ايشان داد و آنگاه آنان را نزد يوسف برد.
⭕ این داستان ادامه دارد ...
📔 الميزان في تفسير القرآن: ج۱۱، ص۲۶۰؛ میزان الحکمة، ج١١، ص٣۶۲
#داستان_انبیاء #حضرت_یعقوب
#حضرت_یوسف
🔰 @DastanShia
.
🌴 سجده درخت
ابوطالب در حضور گروهی از قریش برای این که شایستگی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را به آنان نشان دهد، به ایشان گفت: ای پسر برادرم! آیا خداوند تو را فرستاده است؟ فرمود: آری.
ابوطالب گفت: همانا انبیا، معجزه و کارهای خارق العادهای دارند. پس یک معجزه به ما نشان بده.
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: آن درخت را صدا بزن و بگو که محمد بن عبداللّه میگوید، به اذن خدا جلو بیا.
ابوطالب آن درخت را صدا زد. درخت جلو آمد و سجده کرد. سپس به درخت دستور داد تا برگردد. درخت برگشت.
ابوطالب گفت: شهادت میدهم که به درستی تو راستگو هستی. سپس به پسرش علی علیه السلام گفت: پسرم، همراه پسر عمویت باش و از او جدا نشو.
📔 بحار الأنوار: ج۳۵، ص۱۱۵
#پیامبر #امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۴.
💠 داستان حضرت يـوسـف
عليه السلام در تورات فعلى:
آنان در برابر يوسف به خاك افتادند و پيشكش هايشان را به او تقديم كردند. يوسف به آنان خوشامد گفت و از حال آنان و پدرشان جويا شد. آنان برادر كوچك خود را به يوسف نشان دادند.
يوسف او را گرامى داشت و برايش دعا كرد. سپس دستور داد غذا آوردند و براى هر يك از آنان و مصريانى كه در آنجا حضور داشتند جداگانه غذا گذاشت.
سپس به پيشكارش دستور داد ظرف هاى آنان را از گندم پر كند و هدايايشان را در ميان آن ظرف ها جا دهد و جامى را در عدل برادر كوچكشان بگذارد.
صبح فردا برادران يوسف بارهايشان را روى الاغها بستند و برگشتند. چون از شهر خارج شدند، هنوز دور نشده بودند كه يوسف به پيشكار خود گفت : خودت را به اين عده برسان و بگو : چه بد كرديد كه خوبى را به بدى پاداش داديد و جام آقايم را كه با آن آب مى نوشد و به آن تفأّل مى زند، دزديديد.
آنان از شنيدن اين سخن مبهوت شدند و گفتند : حاشا از ما كه مرتكب چنين كارى شويم! ما اين نقره هايى را كه در دهانه عدل هايمان يافتيم از كنعان با خود براى شما برگردانديم؛ حالا چگونه ممكن است از خانه آقاى تو نقره يا طلا بدزديم. در بارِ هر يك از ما كه جام پيدا شود خونش مباح باشد و ما همگى غلامان آقاى تو شويم.
پيشكار به مجازاتى كه آنان پيشنهاد كردند رضايت داد و برادران يوسف هر يك به طرف عدل خود شتافت و آن را پايين آورد و باز كرد. پيشكار بارهاى آنها را تفتيش كرد و اين كار را از برادر بزرگترشان آغاز نمود تا آنكه به كوچكترشان رسيد و جام را از عدل او بيرون آورد.
برادرانش چون چنين ديدند، رخت هاى خود را چاك زدند و به شهر برگشتند و نزد يوسف رفتند و قولى را كه به پيشكار داده بودند به او نيز گفتند و به گناه خود اعتراف كردند و با خوارى و شرمندگى عذرخواهى كردند.
يوسف گفت : حاشا از ما كه چنين كنيم. ما فقط كسى را كه كالايمان نزد او پيدا شده است، نگه مى داريم و بقيه شما به سلامت نزد پدرتان برگرديد.
يهودا جلو رفت و التماس كرد و ترحّم خواست و به او گفت كه وقتى يوسف دستور داد بنيامين را بياورند و آنها اين را از پدرشان خواستند، وى بشدت امتناع ورزيد تا آنكه يهودا به او تضمين داد كه بنيامين را به وى برگرداند.
او گفت كه نمى توانند بدون بنيامين با پدرشان رو به رو شوند و اگر پدر پيرشان اين ماجرا را از آنان بشنود در دم جان مى دهد. يهودا از يوسف خواهش كرد كه وى را به جاى بنيامين به غلامى و بندگى خود بگيرد و بنيامين را رها كند تا پدرشان كه بعد از گم شدن برادر تنى او يوسف به وى انس و الفت گرفته است، خوشحال و شادمان شود.
و يوسف پيش جمعى كه به حضورش ايستاده بودند نتوانست خوددارى كند. پس ندا كرد كه همه را از نزد من بيرون كنيد و كسى نزد او نماند وقتى كه يوسف خويشتن را به برادران خود شناسانيد و به آواز بلند گريست و مصريان و اهل خانه فرعون شنيدند.
و يوسف برادران خود را گفت : من يوسف هستم. آيا پدرم هنوز زنده است؟ و برادرانش جواب وى را نتوانستند داد؛ زيرا كه به حضور وى مضطرب شدند. و يوسف به برادران خود گفت : نزديك من بياييد. پس نزديك آمدند و گفت :
منم يوسف، برادر شما كه به مصر فروختيد. و حال رنجيده مشويد و متغيّر نگرديد كه مرا بدين جا فروختيد؛ زيرا خدا مرا پيش روى شما فرستاد تا نفوس را زنده نگاه دارد؛ زيرا حال دو سال شده است كه قحط در زمين هست و پنج سال ديگر نيز نه شيار خواهد بود نه درو.
و خدا مرا پيش روى شما فرستاد تا براى شما بقيّتى در زمين نگاه دارد و شما را به نجاتى عظيم احيا كند. و الآن شما مرا اين جا نفرستاديد، بلكه خدا (فرستاد) و او مرا آقا بر فرعون و بر تمامى اهل خانه او و حاكم بر همه زمين مصر ساخت.
بشتابيد و نزد پدرم رفته بدو گوييد : پسر تو يوسف چنين مى گويد كه نزد من بيا و تأخير منما. و در زمين جُوشَن ساكن شو تا نزديك من باشى، تو و پسرانت و پسران پسرانت و گله گوسفندانت و رمه گاوانت و هر چه دارى. تا تو را در آنجا بپرورانم؛
زيرا كه پنج سال قحط باقى است مبادا تو و اهل خانه ات و متعلّقانت بى نوا گرديد. و اينك چشمان شما و چشمان برادرم بنيامين مى بيند كه زبان من است كه با شما سخن مى گويد. پس، پدرم را از همه حشمت من در مصر و از آنچه ديده ايد خبر دهيد و تعجيل نموده پدر مرا بدين جا آوريد.
پس به گردن برادر خود بنيامين آويخته بگريست و بنيامين برگردن وى گريست و همه برادران خود را بوسيده برايشان بگريست.
يوسف برادران خود را به نيكوترين وجه تجهيز كرد و آنان را روانه كنعان نمود. ايشان نزد پدر خويش رفتند و بشارتش دادند كه يوسف زنده است و ماجرا را برايش بازگو كردند.
👇👇👇
.
يعقوب خوشحال شد و همه اعضاى خانواده خود را كه مجموعاً هفتاد نفر بودند، به سوى مصر حركت داد و به جوشن مصر وارد شدند. يوسف براى استقبال پدرش به آنجا رفت و ديد پدرش مى آيد. هر دو دست به گردن يكديگر انداختند و بسيار گريستند.
سپس پدر و فرزندانش را فرود آورد و در آنجا مستقرّشان ساخت و فرعون به آنان احترام بسيار نهاد و امانشان داد و در بهترين نقطه مصر ملكى در اختيارشان گذاشت و يوسف در طول سال هاى قحطى به ايشان رسيدگى مى كرد و خرجشان را مى داد.
يعقوب بعد از ديدار يوسف، هفده سال در سرزمين مصر زندگى كرد.
📔 الميزان في تفسير القرآن: ج۱۱، ص۲۶۰؛ میزان الحکمة، ج١١، ص٣۶۲
#داستان_انبیاء #حضرت_یعقوب
#حضرت_یوسف
🔰 @DastanShia
.
⭕ داوری حجرالاسود برای تعیین امام
شیخ جعفر بن نماء در کتاب احوال المختار از اَبی بُجَیْرْ (دانشمند اهوازی) که به امامت محمدبن حنفیّه (فرزند حضرت علی علیه السلام) معتقد بود، نقل کرده است که گفت:
در سفر حج، امامم (محمدبن حنفیّه) را ملاقات کردم. روزی نزد ایشان بودم که پسر جوانی به او رسید و سلام کرد.
محمدبن حنفیّه برخاست و به پیشواز آن جوان رفت و پیشانیاش را بوسید و
بسیار به او احترام گزارد.
هنگامی که آن جوان رفت، به محمد بن حنفیّه گفتم: رنج و زحمتم را به حساب خدا میگذارم. گفت: برای چه؟
گفتم: برای این که ما معتقدیم، تو امامی هستی که پیرویاش واجب است، حال آن که بر میخیزی و به پیشواز این پسر میروی و این گونه به او احترام میکنی!
محمّدبن حنفیه گفت: آری، به خدا سوگند او امام من است. گفتم: این پسر کیست؟
گفت: نامش علی، پسر برادرم حسین علیه السلام است. بدان، من و او در مسئله امامت با هم گفت وگو کردیم.
پس او گفت: آیا راضی میشوی که حجرالاسود میان ما داوری کند؟ گفتم: چگونه سنگی بیجان را به داوری برگزینیم؟
گفت: به درستی امامی که اشیا با او سخن نگویند، امام نیست. من از او شرمنده شدم. بنابراین، پذیرفتم.
پس از این که هر دو نماز به جا آوردیم، او به سوی حجرالاسود رفت و گفت: به خدا سوگند، از تو میخواهم به ما خبر دهی که چه کسی از ما امام است؟
به خدا قسم، سنگ به سخن در آمد و گفت: ای محمّد، به امامت پسر برادرت راضی باش؛ زیرا که او از تو سزاوارتر به آن است و او امام توست. ازاین رو، امامت او را پذیرفتم.
ابوبجیر گفت: پس از حج برگشتم؛ در حالی که به امامت علی بن الحسین علیه السلام ایمان آوردم و از عقیده به کیسانیّه (۱) دست برداشتم.
--------------------------------
(۱): کیسانیّه: کسانی که به امامت محمّد بن حنفیّه معتقدند.
📔 بحار الأنوار: ج۴۶، ص۲۲
#امام_سجاد #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
❗برویم تا بشنوی!
پشت سر استاد در حال حرکت بودم. یک دفعه دیدم شیخی از دور به سمت او میآید. جلوی استاد را گرفت و گفت:
«از کجا معلوم حرفهای شما راست باشد؟ من میخواهم از خود امام زمان (ع) اینها را بشنوم.»
جواب شنید: «خب بیا برویم تا بشنوی».
جا خورد، توقع چنین پاسخی را نداشت.
راه افتادیم آن دو جلو و من پشت سر.
ناگهان دیدم اثری از آثار شهر نیست و داریم در بیابانی قدم میزنیم، کم کم یک بلندی از دور معلوم شد، مردمانی در حال رفت و آمد بودند.
ناگهان شیخ پشیمان شد: «نه! من نمیخواهم. مرا برگردان!»
آقای قاضی گفت: «تو خودت اصرار داشتی برویم ببینیم!»
شیخ با دستپاچگی جواب داد: «نه!برگردیم.»
از همان جا برگشتیم. قدری گذشت دوباره در همان کوچه و شهر خودمان بودیم.
📔 استاد، صد روایت از زندگی آیت الله سید علی قاضی (ره)، ص۱۰۰
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌱 یتیم و درخواست دارایی
مردی، مال بسیاری از برادرزاده یتیم خود در اختیار داشت. تا این که یتیم بالغ شد و از عمویش مال خود را خواست، ولی عمویش دارایی او برنگرداند.
جوان برای شکایت و دادخواهی نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله رفت. پیامبر به عموی او دستور داد که مالش را به او بدهد.
عمو گفت: از خدا و فرستاده او پیروی میکنم و از گناه کبیره به خدا پناه میبرم. آن گاه مال را به برادرزاده اش برگرداند.
پیامبر فرمود: کسی که بر نفس خویش چیره شده است و از پروردگارش اطاعت میکند، این چنین عمل میکند.
هنگامی که جوان داراییهای خود را پس گرفت، آن را در راه خدا انفاق کرد. پیامبر در این باره فرمود: پاداش پا برجا است و گناه باقی است. گفته شد: ای رسول خدا صلی الله علیه و آله چگونه؟
فرمود: به پسر پاداش داده شد و گناه (و بار گران حساب رسی مال حلال و حرام در قیامت) بر پدرش باقی ماند.
📔 بحار الأنوار: ج۷۵، ص۱۲
#پیامبر #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌻 مرگ، حمّام روح
على بن محمّد (امام هادى) عليهما السلام نزد يكى از اصحاب خود كه بيمار بود رفت. او مىگريست و از مردن بيتابى مىكرد.
حضرت به او فرمود : اى بنده خدا! تو از مرگ مىترسى چون آن را نمىشناسى.
اگر بدن تو چندان كثيف و چركين شود كه از شدّت چرك و كثافت ، آزرده شوى و بدنت پر از زخم شود و بدانى كه اگر در حمّامى خودت را بشويى همه آنها از بين مى رود، آيا دوست ندارى به آن حمّام بروى و چرك و كثافتها را از خودت بشويى؟
يا دوست دارى حمّام نروى و به همان حال باقى بمانى؟
عرض كرد : چرا، يا بن رسول اللّه (دوست دارم حمّام بروم).
فرمود : اين مرگ همان حمّام است و آخرين گناهان و بدىهاى وجود تو را پاك و تميز مىكند.
پس، هرگاه وارد آن (حمّام روح) شدى و از آن گذشتى، از هر گونه غم و اندوه و رنجى رهايى مىيابى و به همه گونه خوشى و شادمانى مىرسى.
در اين هنگام، آن مرد آرام گرفت و تن به مرگ سپرد و حالش جا آمد و چشم خود را بست و جان داد.
📔 معاني الأخبار: ص۲۹۰
#امام_هادی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 شکایت خدا نزد مردم
امام صادق علیه السلام در حضور مردم فرمود: یعقوب (علیه السلام) نزد پادشاهی رفت و از او درخواست کمک کرد.
پادشاه به او گفت: تو ابراهیمی؟ یعقوب گفت: نه. پادشاه گفت: اسحاق بن ابراهیم هستی؟ یعقوب گفت: نه. پادشاه گفت: پس چه کسی هستی؟ یعقوب گفت: من یعقوب بن اسحاق هستم.
پادشاه گفت: چه مصیبتی به تو رسیده است که در جوانی این اندازه پیر به نظر میرسی؟ یعقوب گفت: اندوه از دست دادن یوسف. پادشاه گفت: ای یعقوب اندوه بزرگی به تو رسیده است.
یعقوب گفت: بیشترین چیزی که به انبیاء میرسد، بلاست. پس هر کس، از جهت ایمان به پیامبران نزدیکتر باشد به نسبت ایمانش به بلا گرفتار میشود. پس پادشاه حاجتش را برآورده کرد.
هنگامی که یعقوب از نزد پادشاه بیرون آمد، جبرئیل بر او نازل شد و گفت: ای یعقوب، پروردگارت به تو سلام میرساند و میگوید، از من به مردم شکایت کردی.
پس یعقوب به سجده افتاد و گفت: پروردگارا، لغزشی بود، آن را ببخش. پس دیگر تکرار نمی شود. سپس جبرئیل گفت: ای یعقوب، سرت را بلند کن. پروردگارت به تو سلام میرساند و میگوید: تو را بخشیدم. پس دیگر دوباره از من به مردم شکایت نکن.
از آن پس هرگز دیده نشد که یعقوب، حتی کلمهای نزد مردم شکایت کند. تا این که فرزندانش، گروگان گیری بنیامین توسط عزیز مصر (حضرت یوسف علیه السلام) را به پدرشان خبر دادند.
در این هنگام یعقوب گفت: «من غم و اندوه خود را تنها به خدا میگویم و از خدا چیزهایی میدانم که شما نمی دانید.» (۱)
--------------------------------
(۱): سوره یوسف: آیه ۸۶
📔 بحار الأنوار، ج۱۲، ص۳۱۱
#حضرت_یعقوب #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
۱.
💠 داستان حضرت ايّوب
عليه السلام در روايات:
از ابو بصير از امام صادق عليه السلام روایت است كه ابو بصير گفت : از حضرت صادق پرسيدم : به چه علّت خداوند ايّوب را در دنيا به آن بلا و رنج گرفتار ساخت؟
فرمود : به خاطر نعمتى كه خداوند عزّ و جلّ در دنيا به ايّوب ارزانى داشت و او پيوسته شكر آن را به جاى مى آورد. در آن زمان شيطان هنوز از دسترسى به عرش محروم نبود.
پس بالا رفت و شكرگزارى ايّوب را در قبال نعمتى كه به او داده شده بود مشاهده كرد، بر وى حسد ورزيد و گفت : پروردگارا! ايّوب از آن رو شكر اين نعمت را گزارده كه دنيا را به او داده اى.
اگر دنيايش را از او بگيرى هرگز شكر نعمت هاى تو را به جا نمى آورد. پس، مرا بر دنياى او مسلّط گردان تا بدانى كه هيچ گاه شكر نعمتى را نخواهد گذاشت.
به او گفته شد : من تو را بر مال و فرزندان او سلطه بخشيدم. امام فرمود : ابليس از آسمان فرود آمد و هر چه ايّوب مال و فرزند داشت همه را نابود كرد. امّا بر سپاسگزارى و ستايش ايّوب از خداوند افزوده شد.
ابليس گفت :پروردگارا! مرا بر زراعتش مسلّط گردان. خداوند فرمود : مسلّط كردم. ابليس با شيطان هاى زير فرمان خود آمد و در زراعت ايّوب دميد و همه طعمه حريق شد. امّا باز ايّوب بر شكر و ستايش خود از خداوند افزود.
ابليس گفت : پروردگارا! مرا بر رَمه گوسفندانش مسلّط گردان، و آنها را نيز از بين برد، ولى بر شكر و ستايش ايّوب از خدا افزوده شد.
ابليس گفت : پروردگارا! مرا بر بدنش مسلّط ساز. خداوند او را بر بدن ايّوب، به استثناى عقل و چشمانش، سلطه بخشيد. ابليس در بدن ايّوب دميد و سراپاى بدنش يكپارچه بیمار شد.
ايّوب مدتى طولانى بدين حال بود و همچنان حمد و شكر خدا مى گفت. پس از چندى مردم آبادى او را از آبادى بيرون بردند و جایی بيرون آبادى انداختند.
همسر او، رحمت، دختر افراييم بن يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم عليهم و عليها السلام، از مردم صدقه جمع مى كرد و آنچه به دست مى آورد براى او مى برد.
بيمارى ايّوب چندان سخت شد كه مردم از او دورى كردند. در اين هنگام شيطان مردم را وسوسه كرد كه او را از ميان خود بيرون كنند و به همسرش كه وى را خدمت و پرستارى مى كرد اجازه ندهند در بينشان رفت و آمد كند.
ايّوب از ابن بابت به شدّت آزرده و دردمند بود و از دردى كه خداوند سبحان به او داده بود شكايت نمى كرد. اين وضع ايّوب هفت سال ادامه داشت.
امام صادق عليه السلام فرمود : چون مدّت بلا و گرفتارى بر ايّوب به درازا كشيد و ابليس صبر و شكيبايى او را ديد، نزد عدّهاى از اصحاب ايّوب كه در كوه ها به رهبانيت مى گذراندند، رفت و به ايشان گفت : بياييد نزد اين بنده بلا زده برويم و از بلا و گرفتارى او جويا بشويم.
پس، بر استرانى خاكسترى رنگ سوار شدند و آمدند و چون به او نزديك شدند، اصحاب به خاطر وضع ایّوب به يكديگر نگاهى انداختند و سپس به طرف او رفتند.
در ميان آنان جوانى كم سال حضور داشت. آنان نزد ايّوب نشستند و عرض كردند : اى ايّوب! كاش به ما مى گفتى كه چه گناهى كرده اى، چون ممكن است كه اگر از خداوند مسألت كنيم، ما را هلاك سازد. به نظر ما گرفتار شدن تو به اين رنج و بلايى كه احدى به آن مبتلا نشده، به خاطر چيزى است كه آن را مخفى مى داشتهاى.
ايّوب عليه السلام فرمود : به عزّت پروردگارم سوگند كه او خود مى داند من هيچ غذايى نخوردم مگر اينكه يتيمى يا بينوايى با من مى خورد و هيچ گاه با دو امر كه هر دو طاعت خدا بودند رو به رو نشدم، مگر اينكه آن كارى را كه براى بدنم سخت تر و رنج آورتر بود برگزيدم.
آن جوان گفت : بدا به حال شما، پيامبر خدا را سرزنش كرديد به طورى كه مجبور شد آنچه را از عبادت پروردگارش كه تاكنون پوشيده مى داشت بر ملا سازد.
⭕ این داستان ادامه دارد ...
📔 الميزان في تفسير القرآن: ج۱۷، ص۲۱۲؛ میزان الحکمة، ج۱۱، ص۳۸۲
#داستان_انبیاء #حضرت_ایوب
🔰 @DastanShia
.
💠 فرقه حقیه
قومی از مفوضه و مقصره (دو جریان اعتقادی در آن زمان)، کامل بن ابراهیم مدنی را روانه نمودند به سوی ابی محمّد (امام عسکری) علیه السلام در سرّ من راءی (سامراء) که مناظره کند با آن جناب در اوامر ایشان،
کامل گفت: من در نفس خود گفتم که سؤال میکنم از آن جناب که داخل نمی شود در بهشت مگر آنکه معرفت او مثل معرفت من باشد.
چون داخل شدم بر سید خود ابی محمّد علیه السلام و نظر کردم به جامههای سفید و نرمی که بر تن او بود، در نفس خود گفتم ولی خدا و حجت او جامههای نرم میپوشد و ما را امر میفرماید به مواسات (مساعدت) اخوان (برادران) ما و ما را نهی میکند از پوشیدن مانند آن،
پس با تبسم فرمود: ای کامل! و لباس خود را بالا برد، پس دیدم پلاس (جامه پشمینه) سیاه زبری که روی پوست بدن مبارکش بود پس فرمود: این برای خدا است و این برای شما.
پس خجل شدم و نشستم در نزد دری که پرده بر آن آویخته بود پس بادی وزید و طرفی از آن را بالا برد؛ پس دیدم جوانی را که گویا پاره ماه بود، چهار ساله یا مثل آن؛
پس به من فرمود: ای کامل بن ابراهیم! پس بدن من مرتعش شد و گفتم: لبیک ای سید من! پس فرمود: آمدی نزد ولی اللّه و حجت او و اراده کردی سؤال کنی که داخل بهشت نمی شود مگر آنکه عارف باشد مانند معرفت تو، پس گفتم: آری، واللّه!
فرمود: پس در این حال کم خواهد بود داخل شوندگان در بهشت واللّه، به درستی که داخل بهشت میشوند گروهی که ایشان را (حقیه) میگویند، گفتم: ای سید من! کیستند ایشان؟
فرمود: قومی که از دوستی ایشان امیرالمؤمنین علیه السلام را این است که قسم میخوردند به حق او و نمی دانند که فضل او چیست. آنگاه ساعتی ساکت شد، ... و پرده به حال خود برگشت.
پس آن قدرت نداشتم که آن را بالا زنم، پس حضرت ابو محمّد علیه السلام به من نظر کرد و تبسم نمود فرمود: ای کامل بن ابراهیم! سبب نشستن تو چیست و حال آنکه خبر کرده تو را مهدی و حجت بعد از من به آنچه در نفس تو بوده و آمدی که از آن سؤال کنی.
پس برخاستم و جواب خود را که در نفسم مخفی کرده بودم از امام مهدی علیه السلام گرفتم و بعد از آن آن جناب را ملاقات نکردم.
📔 منتهی الآمال، ج۲، ص۷۶۹
#امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۲.
💠 داستان حضرت ايّوب
عليه السلام در روايات:
ايّوب عليه السلام فرمود: پروردگارا! اگر روزى در مجلس داورى تو بنشينم آن گاه اقامه حجّت و دليل خواهم كرد.
در اين هنگام خداوند ابرى به سوى او فرستاد و فرمود : اى ايّوب! بياور حجّتهاى خود را كه اينك تو را در ميز محاكمه نشاندهام و من نزديك تو هستم و هميشه نزديك بودهام.
ايّوب عرض كرد : پروردگارا! تو مىدانى كه هيچ گاه دو كار كه هر دو طاعت تو بود برايم پيش نيامد، مگر اينكه آن را كه برايم سختتر و دشوارتر بود برگزيدم؛ آيا تو را نستودم؟ آيا تو را شكر نكردم؟ آيا تسبيحت نكردم؟
امام فرمود : پس، با ده هزار زبان از ابر ندا آمد كه : اى ايّوب! چه كسى تو را بدان جا رساند كه خدا را عبادت و بندگى كنى، در حالى كه مردمان از او غافلند؟ و او را حمد و تسبيح و تكبير گويى، در حالى كه مردمان از او غافلند؟ آيا براى چيزى بر خدا منّت مىگذارى كه خداوند را به سبب آنها بر تو منّت است؟
امام فرمود : ايّوب مشتى خاك برداشت و در دهان خود ريخت و سپس عرض كرد: پروردگارا! بخشش از توست؛ آرى تو بودى كه اين كارها را با من كردى.
پس، خداوند فرشتهاى بر او فرو فرستاد و آن فرشته با پاى خود بر زمين كوفت و چشمه آبى جارى شد و ايّوب را با آن آب شست، و ايّوب بهتر و شادابتر از قبل شد و خداوند براى او باغى سرسبز و خرم رويانيد و زن و مال و فرزندان و مزرعهاش را به وى بازگردانيد و آن فرشته در كنار ايّوب نشست و همسخن و مونس او شد.
در اين هنگام، همسر ايّوب با تكه نانى در دست از راه آمد و چون به محل هميشگى رسيد، ديد وضع آن محل تغيير كرده و دو نفر مرد آنجا نشستهاند. پس، گريست و فرياد زد و گفت : اى ايّوب! چه بر سرت آمده است؟
ايّوب او را صدا زد. همسرش جلو رفت و چون ديد خداوند سلامتى و نعمت هايش را به او برگردانده، به سجده شكر افتاد.
از امام باقر عليه السلام روايت آمده كه فرمود : ايّوب عليه السلام بدون آنكه گناهى كرده باشد، هفت سال مبتلا شد. انبياء گناه نمىكنند؛ چون معصوم و پاك هستند. آنان نه گناه مىكنند و نه منحرف مىشوند و هيچ گناهى، كوچك يا بزرگ، مرتكب نمىشوند.
و نيز فرمود : ايّوب در هيچ يك از ابتلاهايش نه بدنش متعفّن و گنديده شد، نه چهرهاش زشت و زننده گرديد، نه ذرّهاى خون يا چرك از بدنش بيرون آمد، نه كسى از ديدنش حالت تنفّر پيدا كرد، نه كسى از مشاهدهاش وحشت كرد، و نه هيچ جاى بدنش كرم افتاد. خداوند با همه انبيا و اولياى گراميش كه آنان را مبتلا مىسازد، همين رفتار را مىكند.
اگر مردم از او دورى كردند، در حقيقت به خاطر فقر و پريشان حالى ظاهرى او بود؛ زيرا مردم نمىدانستند كه او از جانب خداى متعال تأييد و كمك مىشود و به زودى گشايش در كارش پديد مىآورد.
خداوند ايّوب را به آن بلاى بزرگ كه در نظر همه مردم خوار گرديد، مبتلا ساخت تا هر گاه نعمتهاى بزرگى را كه خداوند مىخواست بعداً به او عطا كند مشاهده كردند، درباره وى ادعاى ربوبيّت نكنند و به اين وسيله پى ببرند كه ثواب و پاداش خداوند دو گونه است: استحقاقى و اختصاصى.
و همچنين دريابند كه هيچ ناتوان و نادار و بيمارى را به خاطر ناتوانى و نادارى و ناتوانيش خُرد و حقير نشمارند و بدانند كه خداوند هر كس را بخواهد به بيمارى مبتلا مىسازد و هر كس را بخواهد، هر زمان و هر گونه و به هر وسيلهاى كه او بخواهد، شفا مىبخشد و اين مبتلا شدن ها و شفا بخشيدنها را براى هر كه بخواهد مايه عبرت قرار مىدهد و براى هر كه بخواهد موجب شقاوت يا سعادت مىگرداند.
خداوند عزّوجلّ در كليه اين كارها به عدالت حكم مىكند و كارهايش از روى حكمت است و آن كارى را براى بندگانش مىكند كه بيشتر به صلاح آنان باشد و هر نيرو و قوّتى كه بندگان دارند از آن اوست.
خداوند از خانواده ايّوب كسانى را كه پيش از ابتلاى او مرده بودند و همچنين كسانى را كه بعد از ابتلايش در گذشته بودند، به وى برگرداند. همه آنها را خداوند براى ايّوب زنده كرد و آنان با او به زندگى ادامه دادند.
بعد از آنكه خداوند ايّوب را بهبود بخشيد، از او پرسيدند : از ميان بلاهايى كه به سر تو آمد كدام يك برايت سختتر بود؟ فرمود: شماتت دشمنان.
📔 الميزان في تفسير القرآن: ج۱۷، ص۲۱۲؛ میزان الحکمة، ج۱۱، ص۳۸۲
#داستان_انبیاء #حضرت_ایوب
🔰 @DastanShia