eitaa logo
📝داستان شیعه🌸
2.7هزار دنبال‌کننده
22 عکس
1 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🤲 دعاى مادر اجابت شد آية اللّه حسينى تهرانى در كتاب معادشناسى از قول يكى از اقوام كه از اهل علم سامرّاء بوده و مدّتى نيز در كاظمين ساكن بوده و اكنون در تهران مقيم است نقل مى كند: هنگامى كه در سامرّا بودم مبتلا به مرض حصبه شدم. بيماری‌ام شديد شد و هر چه اطبّاء آنجا مداوا نمودند مفيد واقع نشد. مادرم و برادرانم مرا از سامرّاء به كاظمين براى معالجه آوردند و در آن شهر نزديك صحن مطهّر يك اطاق در مسافرخانه‌اى تهيّه كرديم. آنجا نير معالجات مؤثر واقع نشد و من بى‌حال در بستر افتاده بودم. طبيبى از بغداد به كاظمين آوردند ولى معالجه وى نيز سودى نبخشيد. تا آنجا كه ديدم حضرت عزرائيل وارد شد با لباس سفيد و چهره‌اى بسيار زيبا و خوشرو و بعد از آن پنج تن آل عبا: حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام و حضرت فاطمه زهرا عليها السلام و حضرت امام حسن عليه السلام و حضرت امام حسين عليه السلام، به ترتيب وارد شدند و همه نشستند و به من تسكين دادند و من مشغول صحبت كردن با انها شدم و آنها نيز با هم مشغول گفتگو بودند. در اين حال كه من به صورت ظاهر بیهوش افتاده بودم، ديدم مادرم پريشان است و از پلّه‌هاى مسافرخانه بالا رفت و روى بام قرار گرفت و به گنبدهاى مطهّر موسى بن جعفر عليه السلام و حضرت جوادالائمه عليه السلام نگاهى نمود و عرض كرد: يا موسى بن جعفر عليه السلام! يا جوادالائمه عليه السلام! من بخاطر شما فرزندم را اينجا آوردم شما راضى هستيد بچّه‌ام را اينجا دفن كنند و من تنها برگردم؟ حاشا و كلاّ (البته اين مناظر را اين آقاى مريض با چشم ملكوتى خود مى ديده است نه با چشم سر. زيرا چشم سر بسته و بدن افتاده و عازم ارتحال بود) همينكه مادرم با آن بزرگواران كه هر دو باب الحوائج‌اند مشغول تكلّم بود ديدم آن حضرات به اطاق ما تشريف آوردند و به حضرت رسول اللّه صلى الله عليه و آله عرض كردند: خواهش مى كنيم تقاضاى مادر اين سيّد را بپذيريد! حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله رو كردند به ملك الموت و فرمودند: برو تا زمانى كه پروردگار مقرّر فرمايد، پروردگار به واسطه توسّل مادرش عمر او را تمديد كرده است! ما هم مى رويم. انشاءاللّه براى موقع ديگر. مادرم از پله‌ها پايين آمد و من نشستم و آنقدر از دست مادر عصبانى بودم كه حد نداشت و به مادر مى گفتم: چرا اين كار را كردى، من داشتم با اميرالمؤمنين عليه السلام مى رفتم. با پيغمبر صلى الله عليه و آله مى رفتم! با حضرت فاطمه عليها السلام و آقا اباعبداللّه عليه السلام و آقا امام مجتبى عليه السلام مى رفتم. تو آمدى جلوى ما را گرفتى و نگذاشتى كه ما حركت كنيم! 📔 داستان‌هایی از علماء، ص۱۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ♦️ طاوس يمانى با عبدالملك آورده‌اند كه هشام بن عبدالملک براى انجام مناسك حج روانه مكه شد امر كرد: يكى از صحابه را پيش من بياوريد. گفتند: از صحابه كسى زنده نمانده است. گفت: از تابعين و پيروان آنها اگر كسى هست بياوريد، طاوس يمانى را خبر كردند. وقتى طاووس به حضور رسيد كفش خود را در كنار بساط خليفه كند و به امارت به او سلام نكرد، و به كنيه و القاب او را خطاب نكرد و روبروى او نشست و بطور عادى گفت: هشام حالت چطور است؟ هشام از رفتار او بسيار خشمناك شد و گفت: به چه جرأت با من چنين رفتار كردى؟ طاووس گفت: مگر چه كردم؟ هشام گفت: كفشت را در كنار بساط من كندى و مرا اميرالمؤ منين نگفتى و به كنيه خطاب نكردى و بطور عادى روبروى من نشسته احوال پرسى كردى. طاووس گفت: در هر روزى چند مرتبه در پيشگاه خداوند كفش مى كنم به من خشم نمى كند. اما ترا اميرالمؤمنين خطاب نكردم چون نخواستم دروغ بگويم چون همه مؤمنين به امير بودن تو راضى نيستند كه من تو را اميرالمؤمنين گويم، اما به كنيه نام بردن، چون ديدم خداوند در قرآن دوستانش را با نام خوانده چون داود، موسى، عيسى، ابراهيم، محمد... ولى دشمنش را با كنيه نام برده چون (تبّت يدا ابى لهب)، اما اينكه من در مقابل تو نشستم و نايستادم چون از اميرالمؤمنين على عليه السلام روايت كرده‌اند كه: هرگاه بخواهى بدانى كه اهل دوزخ كيانند نگاه كن به اشخاصى كه خود نشسته‌اند و گروهى در اطراف ايشان ايستاده‌اند. هشام گفت: مرا موعظه كن. گفت: در دوزخ مارها و عقربهائى ميباشند مانند كوه. اميرى را كه با رعيت به عدالت رفتار نكند مى‌گزند. طاووس بعد از اين سخنان پندآميز برخاست و رفت. 📔 داستان‌هایی از آثار و برکات علماء، ص۴۱ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🕯️ روشنایی شمع دوام می‌یابد ثقه با فضیلت و مخلص اهل بیت عصمت و طهارت علیه السلام جناب آقای حاج شیخ محمد حسن مولوی قندهاری که سالها در افغانستان و هندوستان به خطابه و ارشاد خلق اشتغال داشتند و قریب ده سال است که در نجف اشرف مقیم و نزد عموم اهل علم موثق و محترم می‌باشند نقل فرمود: مادرم به تلاوت قرآن مجید علاقه زیادی داشت و غالبا در شبانه روز هفت جزو تلاوت می‌نمود وشبهای ماه رمضان را نمی خوابید و مشغول تلاوت قرآن و دعا و نماز بود. شبی در شمعدان به مقدار یک بند انگشت شمع باقیمانده بود و ما می‌توانستیم در خارج از منزل شمع تدارک کنیم، لکن چون از طرف حکومت قدغن شده بود که کسی نباید از خانه اش خارج شود و اگر کسی را در کوچه و بازار می‌دیدند او را به زندان می‌بردند و جریمه می‌کردند، مادرم به روشنائی همان مقدار از شمع مشغول تلاوت قرآن مجید شد. به خدا سوگند! که تا آخر شب که مادرم قرآن و دعا می‌خواند شمع تمام نشد و از نمازش که فارغ شد مشغول سحری خوردن شدیم باز تمام نشد، همینکه صدای اذان صبح بلند گردید رو به خاموشی رفت و تمام شد و خلاصه یک بند انگشت شمع به مقدار نه ساعت برای ما به برکت مادرم روشنایی داد. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص۱٩٨ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ⭕ سفارش علاّمه امينى مرحوم حجة الاسلام دكتر امينى چنين مى‌نويسد: پس از گذشت چهار سال از فوت مرحوم پدر بزرگوارم آية اللّه علاّمه امينى نجفى يعنى سال يكهزار و سيصد و نود و چهار هجرى قمرى، شب جمعه اى قبل از اذان فجر ايشان را در خواب ديدم. او را شاداب و خرسند يافتم. جلو رفته و پس از سلام و دست بوسى عرض كردم: پدر جان! در آنجا چه علمى باعث سعادت و نجات شما گرديد؟ گفتند: چه مى گويى؟ مجدّداً عرض كردم: آقاجان! در آنجا كه اقامت داريد، كدام عمل موجب نجات شما شد؟ كتاب الغدير... يا ساير تأليفات... يا تأسيس و بنياد كتابخانه اميرالمؤمنين عليه السلام؟ پاسخ دادند: نمى دانم چه مى گويى. قدرى واضح تر و روشن تر بگو! گفتم: آقاجان! شما اكنون از ميان ما رخت بر بسته ايد و به جهان ديگر منتقل شده ايد. در آنجا كه هستيد كدامين عمل باعث نجات شما گرديد از ميان صدها خدمت و كارهاى بزرگ علمى و دينى و مذهبى؟ مرحوم علاّمه امينى درنگ و تأمّلى نمودند. سپس فرمودند: فقط زيارت ابى عبداللّه الحسين عليه السلام. عرض كردم: شما مى دانيد اكنون روابط بين ايران و عراق تيره و تار است و راه كربلا بسته؛ چه كنم؟ فرمود: در مجالس و محافلى كه جهت عزادارى امام حسين عليه السلام برپا مى شود شركت كن. ثواب زيارت امام حسين عليه السلام را به تو مى دهند. سپس فرمودند: پسرجان! در گذشته بارها تو را يادآور شدم و اكنون به تو توصيه مى كنم كه زيارت عاشورا را هيچ وقت و به هيچ عنوان ترك و فراموش نكن. مرتباً زيارت عاشورا را بخوان و بر خودت وظيفه بدان. اين زيارت داراى آثار و بركات و فوائد بسيارى است كه موجب نجات و سعادتمندى در دنيا و آخرت تو مى باشد... و اميد دعا دارم. 📔 داستان‌هایی از علماء، ص٢٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ❎ منع شرابخواری به دستور منصور، صندوق بیت المال را باز کرده بودند، و به هرکس از آن چیزی می‌دادند. شقرانی، یکی از کسانی بود که برای دریافت سهمی از بیت المال آمده بود، ولی چون کسی او را نمی‌شناخت، وسیله‌ای پیدا نمی‌کرد تا سهمی برای خود بگیرد. شقرانی را به اعتبار اینکه یکی از اجدادش برده بوده و رسول خدا او را آزاد کرده بود، و قهرا شقرانی هم‌ آزادی را از او به ارث می‌برد، " مولی رسول الله " می‌گفتند یعنی آزاد شده رسول خدا . و این به نوبه خود افتخار و انتسابی برای شقرانی محسوب‌ می‌شد، و از این نظر خود را وابسته به خاندان رسالت می‌دانست. در این بین که چشمهای شقرانی نگران آشنا و وسیله‌ای بود تا سهمی برای خودش از بیت‌المال بگیرد، امام صادق‌ عليه‌السلام را دید، رفت جلو و حاجت خویش را گفت. امام رفت و طولی‌ نکشید که سهمی برای شقرانی گرفته و با خود آورد. همینکه آن را به دست‌ شقرانی داد، با لحنی ملاطفت آمیز این جمله را به وی فرمود: کار خوب‌ از هر کسی خوب است، ولی از تو به واسطه انتسابی که با ما داری، و تو را وابسته به خاندان رسالت می‌دانند، خوبتر و زیباتر است. و کار بد از هرکس بد است، ولی از تو به خاطر همین انتساب زشتتر و قبیحتر است. امام صادق عليه السلام این جمله را فرمود و گذشت. شقرانی با شنیدن این جمله دانست که امام از سِرّ او، یعنی شرابخواری او، آگاه است. و از اینکه امام با اینکه می‌دانست او شرابخوار است، به‌ او محبت کرد، و در ضمن محبت او را متوجه عیبش نمود، خیلی پیش وجدان‌ خویش شرمسار گشت و خود را ملامت کرد. 📔 الأنوار البهیة محدث قمی: ص٧۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 سرگذشت حضرت شعیب عليه السلام و قوم او در قرآن: حضرت شعيب عليه السلام سومين پيغمبر عرب است كه نام آنها در قرآن برده شده و آنان عبارتند از : هود و صالح و شعيب و محمّد عليهم السلام. خداوند متعال گوشه‌اى از ماجراهاى او را در سوره‌هاى اعراف و هود و شعراء و قصص و عنكبوت ذكر كرده است. آن حضرت از مردم مدين (شهرى بر سر راه شام و جزيره العرب) و هم روزگار موسى عليه السلام بود و يكى از دو دختر خود را به ازدواج موسى عليه السلام در آورد به اين شرط كه هشت سال براى او كار كند و اگر هم بخواهد ده سال كار كند اختيار با اوست (قصص: ٢٧). موسى ده سال شعيب را خدمت كرد و آن گاه با او خداحافظى نمود و با خانواده‌اش به مصر رفت. قوم مدينى شعيب بت مى پرستيدند. اين قوم از نعمت امنيت و رفاه و فراوانى و ارزانى برخوردار بودند. امّا فساد و تباهى و كم فروشى و كاستن از پيمانه و ترازو در ميان آنان شيوع يافت (هود: ٨۴ و سوره‌هاى ديگر). لذا خداوند شعيب را به سوى ايشان فرستاد و به او دستور داد مردم را از بت پرستى و فساد انگيزى در جامعه و كم كردن پيمانه و ترازو نهى كند. حضرت شعيب قوم خود را به آنچه مأمور بود دعوت كرد و از طريق بيم و نويد دادن موعظه شان كرد و عذاب و بلايى را كه به سر قوم نوح و هود و صالح و لوط آمده بود، به آنان گوشزد فرمود. وى در ارشاد و نصيحت آنان كوشش فراوان به خرج داد. امّا جز بر طغيان و كفر و نافرمانى آنان نيفزود (اعراف و هود و ديگر سوره‌ها) و تنها شمارى اندك به او ايمان آوردند. امّا مردم شروع به آزار رسانى و تمسخر آنان كردند و تهديدشان مى كردند تا دست از پيروى شعيب بردارند. آنان بر سر هر گذرگاهى مى نشستند، تا كسانى را كه به خدا ايمان آورده بودند بترسانند و از راه خدا بازشان دارند و به انحرافشان كشانند (اعراف: ٨۶). آنان شعيب عليه السلام را متهم مى كردند كه افسون شده و دروغگوست (شعراء: ١٨۵ - ١٨۶) و او را از سنگسار شدن ترساندند و تهديد كردند كه وى و كسانى را كه به او ايمان آورده اند از شهرشان بيرون مى كنند، مگر اينكه به آيين آنها بازگردند (اعراف: ٨٨). آنها همچنان به مخالفت خود با شعيب ادامه دادند تا جايى كه آن بزرگوار از ايمان آوردن ايشان نوميد شد و آنها را به حال خودشان وا گذاشت (هود: ٩٣) و از خداوند طلب فتح و گشايش كرد و گفت: «بار پروردگارا! ميان ما و قوم ما به حق داورى كن كه تو بهترين داورانى». اين جا بود كه خداوند عذاب روز ابر آلود را بر آنان فرستاد (شعراء: ١٨٩) و در حالى كه شعيب را مسخره مى كردند كه اگر راست مى گويى تكّه ابرى از آسمان بر ما فرو افكن، صيحه (هود: ٩۴) و زمين لرزه (اعراف: ٩١؛ عنكبوت: ٣٧) آنان را فرو گرفت و در خانه هاى خود از پا در آمدند. خداوند شعيب و كسانى را كه به او ايمان آورده بودند، نجات داد (هود: ٩۴) و آن حضرت از آنان روى گرداند و فرمود : اى قوم من! هر آينه من پيام هاى پروردگارم را به شما ابلاغ كردم و شما را نصيحت نمودم. پس چگونه بر مردمى كافر تأسف خورم؟ (اعراف: ٩٣). 📔 میزان الحکمة، ج۱۱، ص۳٩٨ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
٢. 🏴 وفات حضرت خديجه (س) در اين روز حضرت خديجه كبرى سلام اللَّه عليها از دنيا رحلت فرمودند. آن حضرت نخستين همسر پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله بود، و تا خديجه سلام اللَّه عليها زنده بود نبى گرامى اسلام صلّى اللَّه عليه و آله همسرى اختيار نفرمود. سبقت به اسلام و خدمات او به پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله زياده از آن است كه ذكر شود. در فضيلت آن حضرت همين بس كه والده مكرمه حضرت صديقه طاهره سلام اللَّه عليها است، و همه ذرارى پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله به ايشان منتهى مى‌شوند. آن حضرت هنگام رحلت چند وصيت به پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله نمودند، و با آن همه فداكارى و انفاق مال، به پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله عرض كردند: «يارسول اللَّه، مراببخشيد كه در حق شما كوتاهى كردم». پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله فرمودند: «حاشا و كلاّ! من از شما تقصيرى نديدم، بلكه منتهاى سعى و كوشش خود را در حق من نمودى. شما در خانه من زحمات زيادى را متحمل شدى. اموالت را در راه خدا بذل و بخشش نمودى». آنگاه خديجه سلام اللَّه عليها عرض كرد: يا رسول اللَّه، شما را وصيت مى‌كنم به اين دختر، و به حضرت فاطمه سلام اللَّه عليها اشاره نمود. اين دختر بعد از من يتيم و غريب است. كسى از زنهاى قريش او را اذيت نكند. كسى به صورت او لطمه‌اى نزند، به روى او داد نزند و مكروهى نبيند. آن حضرت اولين زنى است كه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله را تصديق نمود، و اول زنى است كه در مكه با رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله نماز جماعت خواند، و اول زنى است كه ايمان خود را در مكه در ميان مشركين اظهار نمود، و اول زنى است كه در مقابل دشمن از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله دفاع نمود و تمام اموال خود را به پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله بخشيد، و اول زنى است كه ايمانش با قبول ولايت أميرالمؤمنين عليه السّلام به درجه كمال رسيد. روزى پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله خديجه سلام اللَّه عليها را خواست و در كنار خود نشانيد و فرمود: اين جبرئيل است و مى‌گويد: براى اسلام شروطى است كه عبارتند از: اقرار به يگانگى خداوند متعال، اقرار به رسالت رسولان، اقرار به معاد و اصول اين شريعت و احكام آن، اطاعت از اولى الامر و ائمه طاهرين از فرزندان او يكى بعد از ديگرى با برائت از دشمنان ايشان. خديجه سلام اللَّه عليها به همه آنها اقرار نمود و ائمه طاهرين به خصوص أميرالمؤمنين عليه السّلام را تصديق كرد. پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: «هو مولاك و مولى المؤمنين و امامهم بعدى». يعنى «على مولاى تو و مولاى مؤمنان بعد از من و امام ايشان است ». آنگاه از خديجه سلام اللَّه عليها در قبول ولايت اميرالمؤمنين عليه السّلام عهد مؤكد گرفت. سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله يك يك از اصول و فروع دين حتى آداب وضو و نماز و روزه و حج و جهاد و صله رحم و واجبات و محرمات را بيان فرمود. سپس پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله دست خود را بالاى دست أميرالمؤمنين عليه السّلام نهاد و خديجه سلام اللَّه عليها دست خود را بالاى دست رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله نهاد و به اين ترتيب با امير المؤمنين عليه السّلام بيعت نمود. 📚 بحار الأنوار: ج۱۸، ص۲۳۲، ج۶۵، ص۳۹۲؛ فيض العلام: ص۲۷ 🆔 @TaghvimShia1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸 سخنان بهلول به هارون الرشيد بهلول كنيه‌اش ابوذهب بود، از اخبار چنين بر مى آيد كه او عالم و فاضل و عاقل و امامى المذهب بوده و علت اينكه خود را به ديوانگى زده اين است كه: هارون الرشيد از او خواست كه قضاوت بغداد را قبول كند و چون او نخواست اين مسئوليت را در دولت و حكومت هارون قبول كند، به جهت خلاصى خود از اين بن بست خود را به ديوانگى زد، چنانچه وقتى به هارون گفتند: بهلول ديوانه شده است، هارون گفت: او ديوانه نيست، بلكه به اين وسيله دينش را برداشته و فرار كرده است. و از بهلول كلمات و سخنان پرفائده‌اى نقل شده است كه بعضى از آنها را براى استفاده نقل مى كنيم. روزى هارون به بهلول گفت: دوست دارى خليفه باشى؟ بهلول گفت: نه به جهت اينكه من مرگ سه خليفه را ديده‌ام ولى يك خليفه مرگ دو بهلول را نديده است. هنگامى كه هارون از حج بيت الله الحرام برمى گشت در بين راه سه مرتبه بهلول او را با صداى بلند به اسم صدا زد و گفت: يا هارون يا هارون يا هارون. هارون پرسيد اين صداى كيست؟ گفتند: بهلول است، هارون برگشت و خطاب به بهلول كرده گفت: هيچ مى دانى من كيستم؟ بهلول گفت: بلى مى دانم تو آن كسى هستى كه اگر در مشرق به كسى ظلم و ستمى شده باشد و تو در مغرب باشى روز قيامت خداوند از تو مؤ اخذه و سؤال خواهد كرد و تو بايد جوابگويش باشى هارون از شنيدن اين كلام گريه كرد. آنگاه از او پرسيد: آيا حاجتى دارى كه برآورم، بهلول گفت: آرى مى خواهم گناهان مرا بيامرزى و مرا وارد بهشت كنى. هارون گفت: اين كار در اختيار من نيست ولى من مى توانم دين تو را ادا كنم. بهلول گفت: دين با دين ادا نگردد تو آنچه دارى مال مردم است آيا خيال كردى خدا مرا فراموش مى كند و روزی‌ام را نمى دهد كه تو به من بدهى؟! روزى بهلول وارد قصر هارون شد و يكسره رفت روى مسند و متكائى كه مخصوص هارون بود نشست غلامها و خدمتگزاران چون اين را ديدند به او حمله كرده و كشيدند و از آن مكان خارج نمودند، چون هارون از اندرون خارج شده و به قصر وارد شد ديد بهلول در گوشه‌اى نشسته و گريه مى كند چون علت گريه او را پرسيد: گفتند: چون در جاى مخصوص خليفه نشسته بود ما او را از آنجا بيرون كرديم. هارون خطاب به بهلول كرده و گفت: گريه مكن، بهلول گفت: اى هارون من به حال خود گريه نمى كنم كه مرا اذيت كرده‌اند بلكه به حال تو گريه مى كنم چون ديدم من يك لحظه نشستم در جائى كه جاى من نبود اينگونه مورد غضب و تنبيه و توهين قرار گرفته‌ام، پس تو كه يك عمرى در اين مكان كه جاى تو نيست و حق ديگرى است و جاى كسانى است كه بايد با عدل و انصاف با رعيت رفتار كنند و حق سايرين را بالسويه تقسيم كنند كه تو چنين نيستى پس با تو چه خواهند كرد در روز دادخواهى و روز حساب. 📔 شجره طوبى: ص ۵۰ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔹 در جست‌وجوی امام زمان (عج) چون حضرت ابومحمد (امام عسکری) علیه السلام وفات کرد، از قم و بلاد جبل جماعتی با اموالی که می‌آوردند، به سرّ من رأی (سامرا) وارد شدند و ایشان از حضرت خبری نداشتند، پس سؤال کردند از آن جناب به ایشان گفتند که وفات کرده، گفتند: پس از او (امام) کیست؟ گفتند: جعفر برادرش پس از او سؤال کردند. گفتند: به بیرون شهر رفته و در زورقی نشسته در دجله شرب خمر می‌کند و با او است سرود نوازنده‌ها، پس آن قوم با یکدیگر مشورت کردند و گفتند این صفت امام نیست و بعضی از ایشان گفتند برویم و این اموال را برگردانیم به صاحبانش، پس ابوالعباس محمّد بن جعفر حمیری قمی گفت: تأمل کنید تا این مرد برگردد و در امر (امامت) درست تفحص کنیم. چون جعفر برگشت داخل شدند بر او و سلام کردند و گفتند: ای سید ما، ما از اهل قم هستیم، در ما جماعتی از شیعه و غیر شیعه است و ما برای سید خود ابومحمّد علیه السلام اموالی را آورده‌ایم. پس گفت: کجا است آن مالها؟ گفتیم: با ما است، گفت: حمل نمایید آن را به نزد من، گفتند: برای این اموال خبر دیگری است که آن را نگفتیم، گفت: آن چیست؟ گفتند: این اموال جمع می‌شود از عامه شیعه و در آن، یک دینار و دو دینار و سه دینار هست، آنگاه جمع می‌کنند آن را در کیسه و سر آن را مهر می‌کنند و ما هر وقت که مالها را می‌آوردیم سید ما می‌فرمود که همه مال فلان مقدار است، از فلان این مقدار و از فلان این مقدار و از نزد فلان این مقدار تا آنکه تمام نامهای مردم را خبر می‌داد و می‌فرمود که نقش مهر چیست. جعفر گفت: دروغ می‌گویید و بر برادرم می‌بندید چیزی را که نمی کرد، این علم غیب است. پس آن قوم چون سخن جعفر را شنیدند بعضی به بعضی نگاه کردند، پس گفت: این مال را بردارید به نزد من آورید، گفتند: ما قومی هستیم که ما را اجاره کردند چونکه آن را دیده بودیم از سید خود حسن (عسکری) علیه السلام، اگر تو امامی آن مالها را برای ما وصف کن وگرنه به صاحبانش بر می‌گردانیم هرچه می‌خواهند در آن مال‌ها بکنند. پس جعفر رفت نزد خلیفه و او را در سرّ من رأی بود و از دست ایشان شکایت کرد پس چون در نزد خلیفه حاضر شدند خلیفه به ایشان گفت: این اموال را بدهید به جعفر، گفتند: (اَصَلَحَ اللّهُ الْخَلیفَةَ) ما جماعتی مزدوریم و وکیل ارباب این اموال و اینها برای جماعتی است و ما را امر کردند که تسلیم نکنیم آنها را مگر به علامت و دلالتی که جاری شده بود با ابی محمّد علیه السلام، پس خلیفه گفت: چه بود آن دلالتی که جاری شده بود با ابی محمّد علیه السلام، قوم گفتند: که وصف می‌کرد برای ما اشرفی‌ها را و صاحبان آن را و اموال را و مقدار آن را پس چون چنین می‌کرد مالها را به او تسلیم می‌کردیم و چند مرتبه بر او وارد شدیم و این بود علامت ما با او و حال وفات کرده، پس اگر این مرد صاحب این امر است پس به پا دارد برای ما آنچه را که به پا می‌داشت برای ما برادر او و گرنه مال‌ها را بر می‌گردانیم به صاحبانش که آن را فرستادند به توسط ما. جعفر گفت: یا امیرالمؤمنین! اینها قومی هستند دروغگو و بر برادرم دروغ می‌بندند و این علم غیب است، پس خلیفه گفت: این قوم رسولانند (وَ ما عَلَی الرَّسُولِ اِلا الْبَلاغ). پس جعفر مبهوت شد و جوابی نیافت، پس آن جماعت گفتند امیرالمؤمنین بر ما احسان کند و فرمان دهد به کسی که ما را بدرقه کند تا از این بلد بیرون رویم، پس به نقیبی امر کرد ایشان را بیرون کرد، چون از بلد بیرون رفتند پسری به نزد ایشان آمد که نیکوترین مردم بود در صورت و گویا خادم بود، پس ایشان را آواز داد که ای فلان پسر فلان و ای فلان پسر فلان اجابت کنید مولای خود را. پس به او گفتند تو مولای مایی؟ گفت: معاذاللّه! من بنده مولای شمایم پس بروید به نزد آن جناب، گفتند پس با او رفتیم تا آنکه داخل شدیم خانه مولای ما امام حسن (عسکری) علیه السلام، پس دیدیم فرزند او قائم علیه السلام را بر سریری نشسته که گویا پاره ماه است و بر بدن مبارکش جامه سبزی بود پس سلام کردیم بر آن جناب و سلام ما را جواب داد آنگاه فرمود: همه مال فلان قدر است و مال فلان چنین است و پیوسته وصف می‌کرد تا آنکه جمیع مال را وصف کرد، پس وصف کرد جامه‌های ما را و سواریهای ما را و آنچه با ما بود از چهارپایان، پس افتادیم به سجده برای خدای تعالی و زمین را در پیش او بوسیدیم آنگاه سؤال کردیم از هرچه خواستیم پس جواب داد و اموال را حمل کردیم به سوی آن جناب، و ما را امر فرمود که دیگر چیزی به سرّ من رأی حمل نکنیم و اینکه برای ما شخصی را در بغداد منصوب فرماید که اموال را به سوی او حمل کنیم و از نزد او توقیعات بیرون بیاید. گفتند پس از نزد آن جناب مراجعت کردیم و بعد از آن اموال حمل می‌شد به بغداد نزد منصوبین و بیرون می‌آمد از نزد ایشان توقیعات. 📔 منتهی الآمال، ج۲، ص٧٧۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ عنايت سيّدالشهدا (ع) مرحوم آيت اللّه شيخ جعفر شوشترى رحمة الله عليه مى‌گويد: در نجف اشرف تحصيل علوم دينى را به پايان بردم و دوره نشر علم و انذار فرا رسيد. به وطن خود بازگشته و به اداء وظيفه پرداختم و طبقات مردم را به اندازه فهم آنها هدايت مى‌كردم، و چون در آثار متعلّقه به وعظ و مصيبت، توانايى و اطّلاع كامل نداشتم در ايّام ماه مبارك رمضان و روزهاى جمعه تفسير صافى را بالاى منبر مى‌برد، و در ايّام عاشورا روضة الشهاده مرحوم ملاّ حسين كاشفى رحمة الله عليه و از روى آنها براى مردم موعظه و مصيبت بيان مى كردم و نمى توانستم از حفظ مطالب را بگويم. يكسال به اين رويّه گذشت و ماه محرّم نزديك شد. شبى با خود گفتم: تا كى كتاب به دست باشم؟ انديشه كردم تدبيرى كنم تا از كتاب مستغنى گردم. آنقدر فكر كردم كه خسته شدم و خوابم برد. در عالم رؤيا مشاهده نمودم در كربلا هستم و ايّامى است كه موكبهاى حسينى در آنجاست و خيمه‌هاى آنحضرت برپاست و لشكر دشمن در برابر آنهاست. من وارد چادر مخصوص سيّدالشّهداء عليه السلام شدم و بر آن امام سلام كردم. مرا نزد خود جاى دادند و به حبيب بن مظاهر فرمود: اين مهمان ماست. آب كه نداريم ولى آرد و روغن هست. برخيز و خوراكى آماده كن و نزد او بياور. حبيب برخاست و غذايى تهيّه كرد و برابر من گذاشت. چند لقمه از آن طعام تناول نمودم كه از خواب بيدار شدم و دريافتم كه به دقائق و اشارات مصائب و لطائف و كنايات آثار ائمه مطّلعم به وجهى كه پيش از من كسى مطّلع نبوده، و هر روز اين اطّلاع و احاطه افزوده مى‌گشت تا اينكه ماه مبارك رمضان آمد و در مقام وعظ و بيان به مقصود خود بطور كامل رسيدم. 📔 داستان‌هایی از علماء، ص٨٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸 لاشه مردار و جیفه دنیا آقا سید رضا موسوی قندهاری که سیدی فاضل و متقی بود، نقل فرمود سلطان محمد دائی ایشان شغلش خیاطی و تهیدست و پریشان حال بود. روزی او را بشاش و خندان یافتم و پرسیدم چطور است امروز شما را شاد می‌بینم؟ فرمود آرام باش که می‌خواهم از شادی بمیرم. دیشب از جهت برهنگی بچه هایم و نزدیکی ایام عید و پریشانی و فلاکت خودم گریه زیادی کردم و به مولا امیرالمؤمنین علیه السّلام خطاب کردم آقا! تو شاه مردانی و سخیّ روزگاری، گرفتاریهای مرا می‌بینی! چون خوابیدم دیدم که از دروازه عیدگاه قندهار بیرون رفتم، باغی بزرگ دیدم که قلعه‌اش از طلا و نقره بود، دری داشت که چندین نفر نزد آن ایستاده بودند نزدیک آنها رفتم پرسیدم این باغ کیست؟ گفتند از حضرت امیرالمؤمنین است. التماس کردم که بگذارند داخل شده و به حضور آن حضرت رسم. گفتند فعلاً رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله تشریف دارند بعد اجازه دادند. به خود گفتم اول خدمت رسول خدا می‌رسم و از ایشان سفارشی می‌گیرم. چون به خدمتش رسیدم از پریشانی خود شکایت کردم. فرمود: پیش آقای خود اباالحسن علیه السّلام برو، عرض کردم حواله‌ای مرحمت فرمایید. حضرت خطی به من دادند، دو نفر را هم همراهم فرستادند. چون خدمت حضرت اباالحسن علیه السّلام رسیدم فرمود سلطان محمد کجا بودی؟ گفتم از پریشانی روزگار به شما پناه آورده‌ام و حواله از رسول خدا دارم پس آن حضرت حواله را گرفت و خواند و به من نظر تندی فرمود و بازویم را به فشار گرفت و نزد دیوار باغ آورد. اشاره فرمود شکافته شد، دالانی تاریک و طولانی نمایان شد و مرا همراه برد و سخت ترسناک شدم. اشاره دیگری کرد روشنایی ظاهر شد، پس دری نمایان شد و بوی گندی به مشامم رسید به شدت، به من فرمود داخل شو و هر چه می‌خواهی بردار، داخل شدم دیدم خرابه‌ای است پر از لاشه مردار. حضرت به تندی فرمود زود بردار (لاشه خورهای زیادی آنجا بود) از ترس مولا دست دراز کردم پای قورباغه مرده‌ای به دستم آمد، برداشتم. فرمود برداشتی؟ عرض کردم بلی. فرمود بیا، در برگشتن دالان روشن بود در وسط دالان دو دیگ پر آب روی اجاق خاموش مانده بود، فرمود سلطان محمد! چیزی که به دست داری در آب بزن و بیرون آور، چون آن را در آب زدم دیدم طلا شده است. حضرت به من نگریست لکن خشمش اندک بود، فرمود سلطان محمد! برای تو صلاح نیست محبت مرا می‌خواهی یا این طلا را؟ عرض کردم محبت شما را، فرمود: پس آن را در خرابه انداز، به مجرد انداختن از خواب بیدار شدم، بوی خوشی به مشامم رسید تا صبح از خوشحالی گریه می‌کردم و شکر خدای را نمودم که محبت آقا را پذیرفتم. آقا سید رضا فرمود پس از این واقعه، اضطرار دنیوی سلطان محمد برطرف شد و وضع فرزندانش مرتب گردید. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص٢٠٨ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 ارشاد سردسته اشرار در اوائل حال آخوند ملاّ محمد تقى مجلسى كه هنوز شهرتى نداشت مردى كه به آخوند ارادت داشت به آن جناب عرض نمود: مرا همسايه ايست كه از دست او به تنگ آمده‌ام، شبها فسّاق و اشرار را به خانه خودش جمع می‌نمايد تا مشغول عيش و عشرت و شرابخوارى و ساز و رقص بشوند آيا می‌شود در اين باب راه علاجى پيدا كرد؟ شيخ فرمود: امشب ايشان را به مهمانى دعوت كن من هم در آن مهمانى حاضر می‌شوم. پس آن مرد آنها را براى شام دعوت كرد. رئيس اشرار گفت: چه طور شد كه تو هم به جرگه ما در آمدى؟ گفت: چنين اتفاق افتاد. اشرار همه خوشحال شدند كه يك نفر ديگر به افرادشان اضافه شده. شب، آخوند قبل از همه وارد منزل شد و در گوشه اى نشست. ناگاه رئيس اشرار با دار و دسته‌اش از در وارد شدند و نشستند، چون آخوند را در مجلس ديدند برايشان ناگوار آمد، براى آنكه آخوند از غير جنس آنها بود و به سبب وجود او عيش ايشان منغض ميشد. پس رئيس ايشان خواست كه آخوند را از ميدان بيرون كرده باشد، روى به آخوند كرده و گفت: شيوه‌ای كه شما در دست داريد بهتر است يا شيوه‌ای که ما داريم؟ آخوند گفت: هر يك خواص و لوازم كار خود را بيان كنيم آنوقت ببينيم كدام بهتر است؟ رئيس گفت: اين سخن منصفانه است. آنوقت گفت: يكى از اوصاف ما اينست كه چون نمك كسى را خورديم به او خيانت نمى‌كنيم. آخوند گفت: اين حرف شما را من قبول ندارم. رئيس گفت: اين در ميان همه ما مسلّم است. آخوند گفت: من مى دانم شما نمك كسى را خورده‌ايد و نمكدانش را شكسته‌ايد. رئيس گفت: نمك چه كسى را خورده‌ام و نمكدانش را شكسته ام؟ آخوند گفت: آيا هرگز شما نمك خداوند عالم را نخورده‌ايد؟! چون رئيس اين سخن را شنيد تأمّلى كرده يك مرتبه از جاى خود حركت كرده و رفت و تابعان او همه رفتند. صاحب خانه به آخوند گفت: كار بدتر شد چون ايشان به قهر و غضب رفتند. آخوند گفت: اكنون كار به اينجا انجاميد تا ببينيم بعدها چه خواهد شد. چون صبح شد رئيس دزدها به در خانه آخوند آمده عرض كرد: كلام ديشب شما بر من اثر كرد اكنون توبه كرده غسل نموده‌ام كه مسائل دين به من تعليم نمائى. پس به سبب تأثير نفس آخوند ملاّمحمد تقى مجلسى آن شخص از هدايت يافتگان شد. 📔 داستان‌هایی از آثار و برکات علماء، ص۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا