.
📜 نامهٔ امام
احمد بن ابی روح میگوید: زنی از اهل دینور مرا خواست. چون نزد وی رفتم گفت: «ای پسر ابی روح! تو در دیانت و تقوا از تمام مردمی که در ناحیه ما هستند موثق تری. میخواهم امانتی نزد تو بگذارم و آن را به ذمه بگیری و به صاحبش برسانی.»
گفتم: «به خواست خدا چنین میکنم.»
گفت: «مبلغی درهم در این کیسه مهر کرده است. آن را باز مکن و در آن منگر تا آنکه به کسی بسپاری که قبل از باز کردن به تو بگوید در آن چیست. این هم گوشواره من است که مساوی با ده دینار است. سه مروارید در آن است که آن نیز مساوی با ده دینار است. مرا به امام زمان علیه السّلام حاجتی است که میخواهم پیش از آنکه از وی سؤال کنم، به من خبر دهد.»
گفتم: «آن حاجت چیست؟»
گفت: «مادرم ده دینار در عروسی من قرض کرده، ولی من حالا نمی دانم از کی قرض کرده و باید به چه کسی بپردازم. پس اگر امام زمان علیه السّلام خبر آن را به تو داد، این کیسه را به آن کس که به تو نشان میدهد، تسلیم کن.»
گفتم: «اگر جعفر بن علی (جعفر کذاب پسر امام علی النقی) آن را از من بخواهد چه بگویم؟»
زن گفت: «این خود میان من و جعفر امتحانی است (یعنی اگر او امام زمان است، ناگفته میداند و محتاج به توضیح نیست).»
احمد ابن ابی روح میگوید: آن مال را برداشتم و با خود به بغداد آمدم و نزد حاجز بن یزید و شاء رفته، سلام کردم و نشستم.
حاجز پرسید: «آیا کاری داری؟»
گفتم: «مالی نزد من است، آن را تسلیم نمی کنم مگر اینکه از جانب امام علیه السّلام اطلاع دهی مقدار آن چند است و چه کسی آن را به من داده است. اگر اطلاع دادی، آن را به شما میسپارم.»
حاجز گفت: «ای احمد بن ابی روح! این مال را به سامره ببر.»
من با خود گفتم لا اله الا اللَّه! چه کار بزرگی را به عهده گرفتهام. پس به تعقیب آن شتافتم تا به سامره رسیدم. گفتم بهتر است نخست سری به جعفر کذاب بزنم.
سپس فکری کردم و گفتم نه، اول میروم به خانه امام حسن عسکری علیه السّلام. اگر به وسیله امام زمان علیه السّلام امتحان آشکار شد فبها، وگرنه به نزد جعفر خواهم رفت.
چون نزدیک خانه امام حسن عسکری علیه السّلام رسیدم، خادمی از خانه بیرون آمد و گفت: «تو احمد بن ابی روح هستی؟»
گفتم آری. گفت: «این نامه را بخوان.» نامه را گرفته خواندم. دیدم نوشته است:
«بسم الله الرحمن الرحیم، ای پسر ابی روح! عاتکه دختر دیرانی کیسهای به تو امانت داده که بر خلاف آنچه تو گمان کردهای، هزار درهم در آن است! تو امانت را خوب ادا کردی، نه سر کیسه را باز کردی و نه فهمیدی چه در آن است، ولی هم اکنون بدان که آنچه در کیسه است هزار درهم و پنجاه دینار است،
و نیز گوشوارهای با تو هست که آن زن گمان کرده مساوی با ده دینار است. گمان او درست است، ولی با دو نگینی که در آن است. و نیز سه دانه مروارید در آن است که او آنها را ده دینار خریده و مساوی با بیش از ده دینار است.
این گوشواره را به فلان خدمتکار ما بده که ما آن را به او بخشیدیم. سپس به بغداد مراجعت کن و پولها را به حاجز بده و آنچه از آن برای مخارج راهت به تو میدهد، از او بگیر.
و اما ده دیناری که زن گمان کرده مادرش در عروسی او قرض کرده و حالا نمی داند صاحب آن کیست؛ بدان که او صاحب آن را میشناسد و میداند که مال کلثوم دختر احمد است که زنی ناصبی است، ولی عاتکه برایش گران بود که آن پول را به آن زن ناصبی بدهد.
اگر او بخواهد این ده دینار را میان برادران خود تقسیم کند و از ما اجازه میخواهد، مانعی ندارد، ولی آن را به خواهران تهی دست خود بدهد.
ای پسر ابی روح! لازم نیست پیش جعفر بروی و از او نیز امتحان کنی. زودتر به وطن خود مراجعت کن که دشمنت مرده و خداوند مال او را به تو روزی کرده است!»
پس به بغداد برگشتم و کیسه پول را به حاجز سپردم و او پولها را شمرد. همان طور که امام نوشته بود هزار درهم و پنجاه دینار بود. حاجز سی دینار آن را به من داد و گفت: «امام به من دستور داده این مقدار را برای مخارج راه به تو بدهم.»
من هم سی دینار را گرفتم و به محلی که منزل کرده بودم برگشتم. در آنجا کسی آمد و به من اطلاع داد که عمویم درگذشته و کسان من مرا خواسته بودند که نزد آنها بروم.
من هم به وطن برگشتم و دیدم عمویم مرده است و از او سه هزار دینار و صد هزار درهم به من ارث رسیده است.
📔 الخرائج و الجرائح: ج۲، ص۶۹۹
#امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌱 امام رضا (ع) و مردی در سفر مانده
یسع پسر حمزه میگوید:
در محضر امام رضا علیه السلام بودم، صحبت میکردیم، عده زیادی نیز آنجا بودند که از مسائل حلال و حرام میپرسیدند.
در این وقت مردی بلند قد و گندمگون وارد شد و گفت:
فرزند رسول خدا صلىاللهعليهوآله! من از دوستداران شما و اجدادتان هستم، خرجی راهم تمام شده، اگر صلاح بدانید مبلغی به من مرحمت کنید تا به وطن خود برسم و در آنجا از طرف شما به اندازه همان مبلغ صدقه میدهم، چون من در وطن خویش ثروتمندم اکنون در سفر نیازمندم.
امام برخاست و به اطاق دیگر رفت، دویست دینار آورد در را کمی باز کرد خود پشت در ایستاد و دستش را بیرون آورد و آن شخص را صدا زد و فرمود:
این دویست دینار را بگیر و در مخارج راهت استفاده کن و از آن تبرک بجوی و لازم نیست به اندازه آن از طرف من صدقه بدهی. برو که مرا نبینی و من نیز تو را نبینم.
آن مرد دینارها را گرفت و رفت، حضرت به اتاق اول آمد به حضرت عرض کردند:
شما خیلی به او لطف کردید و مورد عنایت خویش قرار دادید، چرا خود را پشت در نهان کردید که هنگام گرفتن دینارها شما را نبیند؟
امام فرمود:
به خاطر این که شرمندگی نیاز و سؤال را در چهره او نبینم...
📔 بحار الأنوار: ج۴٩، ص١٠١
#امام_رضا #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🗞️ گزارش اعمال شیعیان
موسی بن یسار میگوید:
من در خدمت امام رضا (علیه السلام) بودم وارد کوچههای شهر طوس (شهر مشهد امروز) شدیم،
سر و صدایی شنیدم به طرف آن صدا رفته دیدم جنازهای است میبرند، ناگاه امام (علیه السلام) از مرکب پیاده شد و از تابوت گرفت جنازه را تشیع نمود، از پی آن به راه افتاد.
آنگاه فرمود:
ای موسی بن یسار! هر کس جنازه یکی از دوستان ما را تشییع نماید چنان گناهانش میریزد گو اینکه تازه از مادر به دنیا آمده است و آثار گناه در پرونده او نمیماند.
امام (علیه السلام) همچنان از پی جنازه رفت تا اینکه او را در کنار قبر گذاشتند.
حضرت جلو رفت و مردم را از جنازه کنار زد، تا میت را مشاهده کرد سپس دستش را روی سینه میت گذاشت و فرمود:
فلانی پسر فلان! أبشر بالجنة فلا خوف علیک بعد هذه الساعة:
تو را به بهشت بشارت میدهم. دیگر از پس این ساعت، ترسی نخواهی داشت.
عرض کردم:
فدایت شوم این مرد را میشناسی؟! شما که تا کنون به این منطقه قدم نگذاشتهای.
فرمود:
مگر نمیدانی تعرض علینا اعمال شیعتنا صباحا و مساء: اعمال شیعیان هر صبح و شام بر ما پیشوایان عرضه میشود.
هرگاه کوتاهی داشته باشند، از پروردگار تقاضا میکنیم از آن چشم پوشی نماید، و هر کار خیری را انجام داده است، از خداوند درخواست میکنیم اجر آنها را بدهد.
📔 بحار الأنوار: ج۴٩، ص٩٨
#امام_رضا #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔘 مرگ، امری حتمی
خبر فوت اسماعیل فرزند بزرگ حضرت صادق علیه السّلام را وقتی که دوستان اطرافش بودند و میخواست غذا بخورد به ایشان دادند.
لبخندی زده فرمود: غذا بیاورید. با آنها سر سفره نشست و از روزهای دیگر بهتر میل نمود، به آنها نیز تعارف میکرد و غذا را جلو ایشان میگذاشت.
دوستان امام از اینکه اثر اندوه در چهره ایشان دیده نمیشد، تعجب میکردند. پس از اینکه غذا تمام شد، عرض کردند:
یا بن رسول الله واقعا چیز عجیبی دیدیم، مصیبتی به این بزرگی بر شما وارد شد و چنین فرزندی را از دست دادید، ولی شما را با این حال مشاهده میکنیم که الآن هستید.
فرمود: چرا این طور نباشم، در حالی راستگوترین گویندگان فرموده است من و شما خواهیم مرد، کسانی که مرگ را بشناسند، پیوسته خود را در آستانه مرگ میبینند و از آمدن مرگ باکی ندارند و تسلیم فرمان خالق خود، خداوند عزوجل هستند.
📔 عیون أخبار الرضا (ع): ج۲، ص۲
#امام_صادق #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔵 علت گریه و زاری
یکی از فرزندان مرحوم شیخ مرتضی انصاری نقل میکند که: مردی روی قبر شیخ افتاده بود و با شدت گریه میکرد.
وقتی علت گریهاش را پرسیدند، گفت: جماعتی مرا وادار کردند به اینکه شیخ را به قتل برسانم من شمشیرم را برداشته و نیمه شب رفتم به منزل شیخ.
وقتی وارد اطاق شیخ شدم دیدم روی سجاده در حال نماز است، چون نشست من دستم را با شمشیر بلند کردم که بزنم در همان حال دستم بی حرکت ماند و خودم هم قادر به حرکت نبودم.
به همان حال ماندم تا او از نماز فارغ شد بدون آنکه به طرف من برگردد گفت: خداوندا من چه کردهام که فلان کس و فلان کس، اسم همه آن جماعت را برد، فلان کس را فرستادهاند که مرا بکشد (اسم مرا برد)، خدایا من آنها را بخشیدم تو هم آنها را ببخش.
آن وقت من التماس کردم، عرض کردم: آقا مرا ببخشید، فرمود: آهسته حرف بزن کسی نفهمد، برو به خانهات ولی صبح بیا به نزد من.
من رفتم تا صبح شد، همهاش در فکر بودم که بروم یا نروم و اگر نروم چه خواهد شد، بالأخره به خودم جرأت داده و رفتم.
دیدم مردم در مسجد دور او را گرفتهاند، رفتم جلو سلام کردم، مخفیانه کیسهای پول به من داد و فرمود: برو با این پول کاسبی کن.
من آن پول را آورده سرمایه خود قرار دادم و کاسبی کردم که از برکت آن پول امروز یکی از تجار بازارم وهر چه دارم از برکت صاحب این قبر دارم.
📔 مردان علم در میدان عمل، ص۲٣٧
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
١.
🔹 دوستان قدیمی
یکی از شبها در حرم مطهر امیرالمؤمنین علیه السلام، جماعتی از دانشجویان مسلمان اروپا برای دیدار با امام آمده بودند که ظاهر آنها، یک ظاهر ناپسندی در محیط ما بود؛ چه از نظر وضع و قیافه و لباس و چه از نظر طرز برخورد و صحبت؛
اما ما شاهد بودیم که امام به گونهای با آنان برخورد کرد که گویی با دوستان قدیمیاش نشسته و مشغول صحبت است. آنها آن چنان مجذوب امام بودند که پس از چند دقیقه صحبت، با یک دنیا نیرو، ایمان و امید، از کنار وی برخاستند.
.
🔸 یک مرجع بزرگ در خدمت چند نوجوان
زمانی که امام در پاریس بود، اغلب در آن جا می دیدم که او برای ۵ یا ۶ نوجوان دختر و پسر، جلسهای ترتیب داده، با آنها صحبت می کند و برای آماده کردن و روشن کردن آنها، وقتی طولانی صرف می کند.
گاهی من تعجب می کردم از این که مثلاً یک مرجع بزرگ، نشسته و برای عدهای نوجوان، اوضاع سیاسی را تحلیل و یا اسلام را تشریح می کند.
📔 برداشت هایی از سیره امام خمینی (ره)، ج٣، ص١۶۴ و٢٧٨
#امام_خمینی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia