.
🔸 طلاهای حرم
حاج آقا تاج الدین دزفولی از یکی اجدادش بنام سید محمدعلی نقل کرده که سفری به کربلا رفتم پولم تمام شد و ماندم بی خرجی،
به واسطه عفت نفس و مناعت طبعی که داشتم خجالت میکشیدم به کسی اظهار حاجت کنم،
از طرفی گرسنگی و ضعف بر من فشار میآورد تا آنکه به حرم حضرت سید الشهدا علیه السلام مشرف شدم،
به حضرت عرض کردم: اگر از ناحیه شما کمکی به من نشود ناچار مقداری از طلاهائی که متعلق به شما است بر میدارم!
جملاتی از این قبیل حرفها گفتم و زیارت مختصری کردم و از حرم خارج شدم.
در میان صحن دیدم شیخ رحمت الله خادم شیخ مرتضی انصاری آمد نزد من گفت: شیخ به من امر فرمودهاند که تو را خدمت ایشان ببرم.
پس با هم رفتیم منزل شیخ، سی تومان پول به من داد فرمود این را جدت برای خرجی تو نزد من گذاشته است.
من پول را گرفته مراجعت کردم. در چند قدمی دیدم صدایم کرد فرمود: ولی دیگر طلاهای حضرت را نبری!
📔 مردان علم در میدان عمل: ص٢٢٩
#امام_حسین #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
⁉️ شیخ دخنیّ
سید ثقه مرتضی نجفی رحمه الله که نزد علمای عراق به صلاح و سداد معروف بود نقل نموده است:
با جماعتی که یکی از علمای معروف و مبرز نجف نیز بین آنها بود، در مسجد کوفه بودیم و من بارها نامش را پرسیده بودم، ولی به خاطر شهرت گریزی و عدم فاش شدن سرّ، به من چیزی نمی گفت.
هنگامی که وقت نماز مغرب رسید، آن عالم نزدیک محراب نماز نشست و مردم در حال مهیا شدن برای نماز بودند. گروهی نشسته بودند، گروهی اذان میدادند و گروهی وضو میساختند.
در آن ایام داخل موضع معروف به تنّور، آب کمی از قنات خراب شده ای جمع شده بود و ما مجرای آن را نزدیک قبر هانی بن عروه دیده بودیم و پلکانی که به سمت قنات مخروبه نزول میکرد، گنجایش بیش از یک نفر را نداشت.
من به آن سمت رفتم و خواستم پایین بروم که دیدم شخص مجلّلی به هیأت اعراب، در کمال سکینه و وقار و طمأنینه نزدیک آب نشسته و وضو میسازد.
من از ترس از دست دادن نماز جماعت عجله داشتم و کمی ایستادم، اما دیدم مانند کوه است و تکان نمی خورد!
گفتم: نماز جماعت برپا شده، گویی شما نمی خواهی با شیخ نماز بخوانی! خواستم کمی عجله کند، اما گفت: نه! گفتم: چرا؟ فرمود: زیرا او شیخی دخنیّ است.
من منظورش را نفهمیدم و ایستادم تا وضویش را تمام کرد و بالا رفت. من پایین رفتم، وضو گرفتم و نماز خواندم. وقتی نماز تمام شد و مردم پراکنده شدند، دل و دیدهام از وقار و سکون و کلامش پر شد.
ماجرا را به شیخ گفتم، حالش دگرگون شد، رنگش پرید و با اندوه به فکر فرو رفت و گفت: حضرت حجت علیه السّلام را درک نموده ای و او را نشناخته ای و او به تو خبری داده که جز خدای تعالی کسی از آن اطلاع نداشته است!
بدان که من امسال در رحبه که موضعی است در جانب غرب حیره کوفه، دُخنه (دانه ای خوراکی که سرد و خشک است) کشت میکردم و آنجا محل خوف و خطر بود، زیرا اعراب بادیه نشین به آنجا تردد میکردند.
وقتی من به نماز برخاستم، فکرم به کشت و کار دخنه افتاد و امرش برایم مهم جلوه کرد و مدتی به آن و آفاتش اندیشیدم.
📔 بحار الأنوار: ج۵۳، ص٢۵۹
#امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔹 شفای مسیحی
گستره کرامات حضرت فاطمه معصومه علیها السلام چنان وسیع است که اشخاص غیرشیعه و حتی غیرمسلمان نیز از آن برخوردار می شوند و البته عموما نیز بعد از کسب شفای خود به مذهب حق روی می آورند. نمونه این سعادتمندان «نانسی» زن مسیحی اهل تهران است که خودش می گفت:
«شانزده ساله بودم که ازدواج کردم و هنوز پانزده روز از ازدواجمان نگذشته بود که پدر و مادر شوهرم در تصادف کشته شدند و من سرپرستی سه فرزند آن ها (آلبرت، ادیت و آلبرتین) را عهده دار شدم.
پس از 20 سال که دخترها ازدواج کردند و آلبرت خود را برای تحصیلات دانشگاهی آماده می کرد، ناگهان «رامان» برادر گمشده شوهرم پیدا شد.
او با همسر و سه فرزندش، خانه ای نزدیک منزل ما اجاره کرد و به همراه همسرش برای آوردن وسایل به شمال رفت، ولی آن دو نیز تصادف کردند و کشته شدند و من بار دیگر مسؤول سرپرستی از کودکان او شدم.
پس از مدتی مبتلا به درد پا شدم و بارها به دکترها مراجعه کردم و سرانجام گفتند که باید عمل شود. من تعلل کردم تا آن که پایم کاملا متورم شد و دکترها گفتند که باید قطع شود.
من ترسان و گریه کنان به خانه آمدم. غروب بود که از شدت خستگی به خواب رفتم. در خواب زن مقدسی را دیدم که چادر مشکی بر سر و لباس سبز بر تن داشت. او دست مرا گرفت و گفت: «نترس، بچه های رامان تو را با پای سالم نیاز دارند.»
از خواب پریدم. در همان حال، صدای زن همسایه توجهم را جلب کرد. او یکی از همسایه های ما و زنی مسلمان بود که در مورد شفا یافتن یک بیمار لاعلاج به آلبرتین داستانی تعریف می کرد.
من جریان خوابم را به او گفتم. زن همسایه رنگش مثل گچ سفید شد و گفت: به خدا قسم شما خوب می شوید. من حتم دارم آن بانو، حضرت معصومه بود. درست است که شما مسلمان نیستید، اما این خاندان کریم تر از آن هستند که لطفشان فقط شامل حال مسلمانان شود. حتما باید قبل از عمل به قم بروی.
فردا راه افتادیم و هرچه نزدیک تر می شدیم انگار چراغ امیدی در دلم روشن تر می شد. وارد حرم شدیم و...
نزدیک های صبح بود که باز آن بانو را در خواب دیدم. فرمود: «بچه های رامان منتظر هستند، مگر قرار نبود امروز برایشان سبزی پلو بپزی؟!»
هنوز پاسخی نداده بودم که چیزی به پایم خورد و از خواب بیدار شدم، برخاستم و ایستادم. چند قدم راه رفتم و باورم شد که کاملا شفا گرفته ام.
پای من کاملا خوب شد و پزشکانی که قرار بود مرا عمل کنند، بعد از معاینه مجدد، همه اعتراف کردند که در حق من معجزه شده است.
پس از شفا گرفتن نذر کردم هر ماه یک بار به قم بروم و بالاخره بعد از یک سال و اندی مسلمان شدم و نام سمیه را برای خودم انتخاب کردم».
📔 کرامات معصومیه، ص ۱۱۸-۱۲۳
#حضرت_معصومه #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🟠 سرقت هدایا
وقتی حضرت رضا علیه السّلام وارد خراسان شد، شیعیان از اطراف به جانب او روی آوردند، از آن جمله علی بن اسباط با مقداری هدیه و پیشکش به همین تصمیم عازم خراسان شد.
دزدان، قافله را ربودند، اموال و هدیههای او را بردند و ضربتی به دهانش زدند که دندانهای عقب دهانش افتاد. وی به دهی که در آن نزدیکی بود برگشت و در آنجا خوابید.
حضرت رضا علیه السّلام را در خواب دید که حضرت به او فرمود: محزون مباش! هدایا و اموالت به من رسید. اما گوش کن درباره دندانهای پیشین خود؛ سعد (ماده ای که برای دندان نافع است) کوبیده را در دهان بگیر.
علی بن اسباط میگوید: وقتی از خواب بیدار شد، مقداری سعد کوبیده را در دهان گرفت و خداوند دندانهای عقب دهانش را به او برگردانید.
وقتی خدمت حضرت رضا علیه السّلام رسید، حضرت علیه السّلام فرمود: آنچه درباره سعد به تو سفارش کرده بودم نتیجه اش را مشاهده کردی.
اینک داخل این انبار برو! علی بن اسباط داخل شد و دید تمام مالها و هدیه هایش به تفکیک در آنجاست.
📔 بحار الأنوار: ج۴۹، ص۷۲
#امام_رضا #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
📿 تسبیح حضرت زهرا (س)
علی علیه السلام میفرماید:
بعضی از پادشاهان عجم بردههایی را برای پیامبر صلیاللهعلیهوآله هدیه فرستادند، و من به فاطمه سلام الله علیها گفتم:
نزد رسول خدا برو، و از او خدمتکاری درخواست کن (که در خانه به تو کمک کند).
فاطمه سلام الله علیها نزد پیامبر صلیاللهعلیهوآله رفت و از او درخواست نمود.
پيامبر خدا صلیاللهعلیهوآله فرمود:
فاطمه جان! چیزی را به تو عطا میکنم که بهتر از خدمتکار است و هم چنین بهتر از دنیا و هر آنچه در آن است، میباشد:
بعد از هر نماز سی و چهار بار الله اکبر بگو، و سی و سه بار الحمدالله، و سی و سه بار سبحان الله.
سپس آن را به لا إله إلّا الله، ختم کن و این کار برای تو بهتر از آنچه میخواهی و نیز از دنیا و هر آنچه در آن است.
پس از آن حضرت زهرا سلام اللَّه عليها این تسبیح را بعد از هر نماز میگفت و منسوب به او گردید.
📔 بحار الأنوار: ج٨۵، ص٣٣۶
#حضرت_زهرا #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌱 دعا با زبان پاک
در بنی اسرائیل مردی بود اولادی نداشت. خیلی مایل بود خداوند به او فرزندی عنایت کند. سی سال دعا کرد به نتیجه نرسید.
وقتی که دید خداوند دعای او را مستجاب نمی کند، گفت: خدایا! دور از منی، دعایم را نمی شنوی؟ یا نزدیک به منی ولی دعایم را مستجاب نمی کنی؟
کسی به خوابش آمد و به او گفت:
سی سال خدا را با زبان بد و قلب ناپاک و نیت نادرست خواندی دعایت مستجاب نشد، اینک زبانت را از گناه بازدار و قلبت را از آلودگی پاک کن! با نیت راست دعا کن! تا دعایت مستجاب گردد.
مرد از خواب بیدار شد و به دستورات او عمل کرد با زبان و دل پاک خدا را خواند، خداوند هم دعایش را مستجاب نمود، خواسته او برآورده شد و خداوند به او فرزندی عنایت کرد.
📔 بحار الأنوار: ج٩٣، ص٣٧٧
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
♦️ امام هادی (ع) در سامرا
متوکل عباسی، امام هادی علیهالسلام را به مأموریت یحیی بن هرثمه از مدینه به سامرا آورد و در همان شهر ماند تا از دنیا رحلت نمود.
روزی که حضرت با یحیی بن هرثمه وارد سامرا شد. در کاروانسرای گدایان به امام علیه السلام جای دادند.
صالح بن سعید میگوید: روزی که امام هادی علیه السلام وارد سامرا شد خدمت آن حضرت رسیدم.
عرض کردم: فدایت شوم این ستمگران سعی میکنند به هر وسیله که هست نور شما را خاموش سازند و نسبت به شما اهانت کنند، تا آنجا که شما را در این مکان پست که کاروانسرای فقر است، جای داده اند.
در این وقت امام علیه السلام با دست به سویی اشاره کرد و فرمود: این جا را نگاه کن ای پسر سعید!
ناگاه باغهای زیبا و پر از میوه و جویهای جاری و خدمت گزاران بهشتی همچون مرواریدهای دست نخورده دیدم، چشم هایم خیره شد و بسیار تعجب کردم.
امام فرمود: ما هر کجا باشیم این وضع برای ماست، ای پسر سعید! ما در کاروانسرای گدایان نیستیم.
📔 بحار الأنوار: ج۵٠، ص١٩٩
#امام_هادی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🦋 فرشتهٔ نجات!
شخصی از یوسف بن یعقوب، پیش متوکل، سخن چینی کرد. متوکل دستور داد برای مجازات احضارش کنند.
یوسف نذر کرد: اگر خداوند او را به سلامت به خانهاش برگرداند و از متوکل آسیبی به او نرسد، صد اشرفی به حضرت امام هادی علیه السلام پرداخت نماید.
در آن موقع، خلیفه حضرت را از حجاز به سامرا آورده و خانه نشین کرده بود و از لحاظ معیشت در سختی به سر میبرد.
یوسف همین که به دروازهٔ سامرا رسید با خود گفت: خوب است قبل از آنکه پیش متوکل بروم، صد دینار را خدمت امام (علیه السلام) بدهم،
اما چه کنم که منزل امام (علیه السلام) را نمی شناسم و از طرف دیگر، متوکل هم ملاقات با ایشان را قدغن کرده، کسی نمیتواند به خانهٔ حضرت برود.
در این موقع، به خاطرم رسید که مرکبم را آزاد بگذارم، شاید به لطف خداوند - بدون پرسش - به منزل حضرت برسم.
چون مرکب را به اختیار خود گذاشتم. از کوچه و بازارها گذشت تا بر در منزلی ایستاد. هرچه سعی کردم، حرکت نکرد و از آنجا رد نشد.
از کسی پرسیدم: خانه از کیست؟
گفت: منزل ابن الرضا امام رافضیان است!
این حادثه را نشانی بر عظمت امام (علیه السلام) دانستم.
در این حال، غلامی از اندرونی خانه بیرون آمد و گفت: یوسف بن یعقوب تو هستی؟
گفتم بلی!
گفت: پیاده شو!
پیاده شدم. مرا به داخل خانه برد.
با خود گفتم: این دلیل دوم بر حقیقت این بزرگوار، که غلام، ندیده مرا شناخت!
سپس گفت: صد اشرفی را که نذر کرده بودی به من بدهید.
با خود گفتم: این هم دلیل سوم بر حقانیت آن آمد. مرا به داخل منزل برد.
دیدم مرد شریفی نشسته است. فرمود: ای یوسف آیا آن قدر دلیل ندیدی که اسلام اختیار کنی؟
گفتم: به اندازهٔ کفایت دیدم.
فرمود: هیهات! تو مسلمان نمیشوی، ولی فرزند تو اسحق، مسلمان و شیعه خواهد شد.
ای یوسف! مردم خیال میکنند محبت و دوستیشان به ما فایده ندارد، به خدا سوگند چنین نیست. هر که به ما محبتی نماید بهرهاش را میبیند، چه از اهل اسلام و چه غیر اسلام.
آسوده خاطر پیش متوکل برو و هیچ تشویش نداشته باش! چون وقتی تو وارد این شهر شدی، خداوند ملکی را مقرر ساخت تا تو را به اینجا بیاورد و این حیوان که تو را آورد در آخرت داخل بهشت خواهد شد.
طبق فرمودهٔ امام (علیه السلام)، پسر او اسحق، مسلمان و شیعه شد.
📔 بحار الأنوار: ج۵٠، ص۴۴
#امام_هادی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ عنایت به امام
ابو حمزه نصیر خادم میگوید: بارها شنیدم که حضرت امام حسن عسکری علیه السّلام با غلامان خود به زبان محلی آنها صحبت میکرد، بعضی رومی و برخی ترک و بعضی از صقالبه بودند.
من از این جریان در شگفت بودم! با خود میگفتم: این شخص در مدینه متولد شده؛ چگونه به این زبانها آشنا است؟
این جریان را به کسی نگفتم تا حضرت امام علی النقی علیه السّلام از دنیا رفت. من این جریان را همیشه در دل با خود میگفتم؛
روزی امام عسکری علیه السلام روی به من نموده و فرمود: خداوند پیشوا و امام را از بین سایر مردم ممتاز و برجسته مینماید و به او هر چیزی عنایت میکند.
به همین جهت تمام زبانها و نژادها و اتفاقها را میداند. اگر غیر از این باشد، فرقی بین امام و سایر مردم نخواهد بود.
📔 الخرائج و الجرائح: ج۱، ص۴۳۵
#امام_عسکری #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ شیعهٔ واقعی
هنگامی که امام رضا علیه السلام در خراسان بود، عدهای از شیعیان از شهرهای دور، برای دیدار آن حضرت به خراسان آمدند، این جمع با این که شیعه بودند، گناهانی را نیز مرتکب میشدند.!
دربان به امام رضا عرض کرد: گروهی از شیعیان میخواهند محضر شما برسند.
امام فرمود: کار دارم آنها را برگردانید.
اینها دو ماه در خراسان ماندند امام به آنها اجازه ملاقات نداد، سر انجام به حضرت پیغام دادند که ما از شیعیان پدرت علی علیه السلام هستیم، از راه دور آمدهایم، اگر بدون ملاقات با شما به وطن برگردیم، نزد مردم سرافکنده خواهیم شد به ما اجازه ملاقات بده...
دربان پیغام آنها را به امام رساند، حضرت اجازه ورود داد پس از سلام و احوالپرسی گله کردند که چرا به ما اجازه ملاقات نمیدادید؟ علت این همه بی مهری و اهانت به ما چیست؟ پس از آن همه معطلی آبرویی برای ما نماند؟
امام رضا علیه السلام فرمود: این آیه را بخوانید:
وَمَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَيَعْفُو عَنْ كَثيرٍ.
هر مصیبتی به شما رسد بخاطر اعمالی است که انجام دادهاید، و بسیاری را نیز عفو میکند. (شوری، ٣٠)
این که به شما اجازه نمیدادم، بدین جهت بود که شما ادعا میکنید شیعهٔ علی علیه السلام هستید، ولی دروغ میگویید، شیعهٔ علی علیه السلام حسن، حسین علیهما السلام، اباذر، سلمان، مقداد، عمار... بودند، که هیچگونه مخالفت با دستورات آن بزرگوار نمینمودند.
و هیچگاه کاری که او نهی کرده بود انجام نمیدادند، ولی شما میگویید ما شیعهٔ علی علیه السلام هستیم، در بیشتر کارها با دستورات آن حضرت مخالفت میکنید و در انجام واجبات کوتاهی مینمایید، حقوق برادران دینی را رعایت نمیکنید، ادعای مقام ارجمند (شیعه بودن) را میکنید که با اعمالتان سازگار نیست.
آنها هماندم استغفار و توبه حقیقی کردند. آنگاه امام علیه السلام با آغوش باز از آنها پذیرایی کرد، و در کنار خود نشانید...
📔 بحار الأنوار: ج۶٨، ص١۵۶
#امام_رضا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔷 امام جواد (ع) و نجات أباصلت از زندان
اباصلت خادم امام رضا عليهالسلام میگوید: پس از وفات امام رضا عليهالسلام مأمون مرا به زندان انداخت و مدت یک سال گرفتار زندان بودم، در زندان خیلی به من سخت میگذشت.
در یکی از شبهای جمعه، غسل کردم آن شب در حال رکوع و سجود به سر بردم و با ناله و گریه از خداوند نجات خود را خواستم؛ نماز صبح را که خواندم، ناگاه دیدم که امام جواد عليه السلام وارد زندان شد، فرمود:
اباصلت خیلی برایت سخت گذشته است؟
گفتم: آری، به خدا سوگند!
فرمود: اگر کارهایی که امشب انجام دادی، شبهای قبل انجام میدادی، خداوند همان وقت آزادت میکرد؛
سپس فرمود:
بلند شو حرکت کن و بیرون برو! گفتم: کجا؟ نگهبانان همه دم در زندانند و چراغها همه روشن است.
فرمود: حرکت کن! آنها تو را نمیبینند و با آنان روبرو نخواهی شد. حضرت دست مرا گرفت. نگهبانان نشسته، با هم صحبت میکردند و چراغها در جلویشان میسوخت. بدون اینکه ما را ببینند از زندان بیرون آمدیم.
سپس امام (علیه السلام) فرمود:
اکنون که از زندان آزاد شدی مایلی کجا بروی؟
گفتم: به هرات، منزل خودم میروم.
فرمود: عبای خود را روی صورتت بکش، این کار را کردم.
دست مرا گرفت، گمان میکنم مرا فقط از سمت راست به سمت چپ برگردانید، آنگاه فرمود:
صورت خود را بگشا، همین که صورتم را گشودم آن حضرت را ندیدم، خود را کنار منزل خود دیدم، وارد منزل شدم و تا آخر عمر با مأمون و مأموران او روبرو نشدم.
📔 بحار الأنوار: ج۵، ص۵٢
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🐫 هشتاد شتر
بعد از رحلت پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله، امیرالمؤمنین علی علیه السلام ندا سر میداد هر کس که دِین یا وعدهای نزد رسول الله صلی الله علیه و آله دارد نزد من بیاید،
هر کس که نزد او میآمد و دین یا وعده را طلب میکرد، سجادهاش را بلند میکرد و آن را همانطور مییافت و به او پرداخت میکرد،
خلیفه دومی به اولی گفت: او با این کار شرف دنیا را از ما ربوده، چاره چیست؟ گفت: شاید تو هم مانند او ندا سر دهی آن را چنان که او یافت بیابی، و اگر چنین شد تو فقط از طرف رسول الله ادا میکنی،
ابوبکر همانطور ندا سر داد، امیرالمؤمنین علیه السلام با خبر شد و فرمود: او از کارش پشیمان میشود،
وقتی فردا شد یک اعرابی نزد او آمد و او در میان گروهی از مهاجرین و انصار نشسته بود، گفت: کدام یک از شما وصی رسول الله است؟
به ابوبکر اشاره شد، گفت: تو وصی رسول الله و جانشینش هستی؟ گفت: بله چه میخواهی؟ گفت: هشتاد شتری را که رسول الله برای من ضمانت کرده بود بده،
گفت: این شترها چیست؟ گفت: رسول الله صلی الله علیه و آله هشتاد شتر سرخِ سرمه کشیده را برای من ضمانت کرد.
به عمر گفت: حالا چکار کنیم؟ گفت: بادیه نشینان نادانند، از او بپرس آیا شاهدی برای گفتهات داری؟ از او شاهد خواست،
گفت: کسی مثل من برای رسول الله در آنچه که ضمانت میدهد شاهد میگیرد؟ به خدا تو وصی و جانشین رسول الله نیستی.
سلمان به طرف او برخاست و گفت: ای بادیه نشین دنبال من بیا تا تو را به سوی وصی رسول الله صلی الله علیه و آله راهنمایی کنم، بادیه نشین او را دنبال کرد تا به علی علیه السلام رسید گفت: تو وصی رسول الله صلی الله علیه و آله هستی؟
فرمود: بله چه میخواهی؟ گفت: رسول الله هشتاد شتر سرخ سرمه کشیده برای من ضمانت کرده، آنها را بده، علی علیه السلام فرمود: تو و خانوادهات اسلام آوردید؟
بادیه نشین بر دستانش افتاد و بوسه زد در حالی که میگفت: شهادت میدهم که خدایی جز خدای یگانه نیست و اینکه تو وصی و جانشین رسول الله هستی، شرط میان ما این بود و همه ما اسلام آوردیم،
علی علیه السلام فرمود: ای حسن تو و سلمان همراه این بادیه نشین بروید به فلان وادی و ندا سر بده: ای صالح ای صالح، وقتی به تو پاسخ داد، بگو: امیرالمؤمنین به تو سلام میرساند و میگوید: هشتاد شتری را رسول الله صلی الله علیه و آله برای این بادیه نشین ضمانت کرده بیاور،
سلمان گفت: به آن وادی رفتیم و حسن ندا سر داد و پاسخ آمد: لبیّک ای پسر رسول الله؛ پیام امیرالمؤمنین علیه السلام را به او رساند، گفت: بله اطاعت،
طولی نکشید که افسار شتری از زمین خارج شد، امام حسن علیه السلام افسار را گرفت و به بادیه نشین داد و گفت: بگیر، و شترها پیوسته خارج میشدند تا اینکه هشتاد شتر کامل بیرون آمدند.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص١٩٣
#امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔸 خرید نان به نرخ روز
امام صادق علیه السلام به معتب مسؤول خرج خانهٔ خود فرمود:
- معتب اجناس در حال گران شدن است ما امسال در خانه گندم داریم؟
- بلی یا بن رسول الله! به قدری که چندین ماه را کفایت کند گندم ذخیره داریم.
- آنها را به بازار ببر و در اختیار مردم بگذار و بفروش!
- یابن رسول الله! گندم در مدینه نایاب است، اگر اینها را بفروشیم دیگر خریدن گندم برای ما میسر نخواهد شد.
- سخن همین است که گفتم، همه گندمها را در اختیار مردم بگذار و بفروش!
معتب بنا به دستور امام گندمها را فروخت و نتیجه را گزارش داد.
امام به او تاکید فرمود:
- بعد از این، نان خانهٔ مرا روز به روز از بازار بخر؛ نان خانهٔ من نباید با نانی که در حال حاضر توده مردم مصرف میکنند، تفاوت داشته باشد. نان خانهٔ من باید بعد از این، نیمی از گندم و نیمی از جو باشد.
من - بحمدالله - توانایی دارم که تا آخر سال خانه خود را با نان گندم به بهترین وجهی اداره کنم، ولی این کار را نمی کنم تا در پیشگاه الهی اقتصاد و محاسبه در زندگی را رعایت کرده باشم.
📔 بحار الأنوار: ج۴٧، ص۵٩
#امام_صادق #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
⭕ وفائی عجیب
مرحوم حاج معتمد الدوله فرهاد میرزا (استاندار فارس) به مناسبتی نقل کرد که با سفیر انگلیس در تهران آشنائی داشتم.
روزی به دیدنش رفتم، او برای انس من آلبومی که در آن عکسهای بسیاری بود آورد و نشانم میداد، ناگهان عکسی را برداشت که به من بدهد تا آن را دید بیاختیار منقلب و گریان و نالان شد.
من نگاه کردم دیدم عکس سگی است، تعجب کردم چگونه از دیدن آن گریه میکند. سبب گریهاش را پرسیدم گفت این سگ عادی نبود و مرا با او خاطره عجیبی است.
در اوقاتی که لندن بودم روزی برای انجام مأموریتی که در چند کیلومتری خارج شهر داشتم از خانه بیرون آمدم و کیف خود را که در آن اسناد و مدارک مهم دولتی و مقدار زیادی اسکناس بود همراه داشتم.
این سگ هم همراهم آمد و هرچه او را رد کردم برنگشت تا آنکه در خارج شهر به درختی رسیدم زیر سایه آن نشسته و استراحت کردم و مقداری خوراکی که همراه داشتم خوردم و بلند شدم و حرکت کردم.
سگ جلو مرا گرفت و نمیگذاشت بروم، هرچه سعی کردم مانع نشود سودی نبخشید، غضبناک شدم هفت تیر همراه داشتم چند تیر به او زدم آنگاه آزادانه رفتم.
پس از طی مسافت زیادی، دیدم کیفم همراهم نیست، متوجه شدم که زیر درخت گذاشتهام و فراموش کردهام. خیلی ناراحت شدم چون مسئولیت شدیدی برایم داشت، علاوه بر فقدان اسکناسها و ترسیدم که کسی آنرا برداشته باشد.
به سرعت برگشتم و دانستم که سگ زبان بسته دانسته بود که من کیف را فراموش کردهام لذا از رفتنم جلوگیری میکرد.
چون به زیر درخت رسیدم کیف را ندیدم بیشتر ناراحت شدم. به فکر افتادم به سراغ سگ بروم ببینم در چه حالست.
به آنجائیکه تیرش زدم آمدم ندیدمش، بعد اثر خونش را بر زمین مشاهده کردم. به دنبال قطرات خون آمدم تا رسیدم به گودالی که در آن افتاده بود و از مسیر جاده کنار و دور افتاده بود، دیدم در حالیکه کیف مرا به دندان گرفته، آن سگ با وفا مرده است.
دانستم پس از تیر خوردن و مأیوس شدن از من، به این فکر افتاده که کیف را از دستبرد رهگذران نگهداری کند، لذا آن را از سر راه برداشته و تا توانائی داشته از جاده دور شده تا افتاده و مرده است.
آیا جا ندارد که برای همچین سگی گریان شوم و از کردار ناپسند خود در برابر احسان او سخت نارات نباشم؟
🔰 @DastanShia
👆
اینجا است که باید اهل ایمان بکوشند در وفاداری کم از سگی نباشند؛ راستی جای تأسف است که بعضی، نعمتها و احسانهای بی پایان خداوند را هنگام رسیدن مصیبتی (که در آن هم حقیقتش نعمت است) نادیده میگیرند.
چیزی که در این داستان موجب حیرت و مورد عبرت است وفاداری آن سگ است در حفظ مال صاحبش پس از بیمهری بلکه سخت ترین دشمنیها که از دیده و آن تیر انداختن و کشتن آن حیوان در برابر محبت او است زیرا جلوگیری کردنش از حرکت صاحب خود، تنها برای حفظ مالش بود که برگردد و کیف خود را بردارد.
الحال خواننده عزیز قیاس کن حال این سگ را با حالات و رفتار بشر که خود را اشرف مخلوقات میپندارد مثلاً فرزندی که سالها مرتباً مورد تربیت و محبت و انعام و احسان والدین بوده هرگاه از طرف آنها ناراحت شود (با اینکه آن ناراحتی در اثر خیرخواهی یا تأدیب او بوده) به کلی احسانهای بیشمار گذشته را فراموش کرده و با پدر و مادر خود در مقام دشمنی کردن بر میآید و آنان را میآزارد.
با اینکه احسان صاحب آن سگ به او، نسبت به احسانهای پدران و مادران به فرزندان نسبت قطره به دریا و ریگ به بیابان است.
آیا نباید بشر از حال خود خجل و شرمسار شود؟ و حال بشر در ناسپاسی و حق ناشناسی بطوری است که گویند اگر بخواهی دشمن برای خودت درست کنی «احسن و اقطع» به کسی احسان کن و بعد ترک کن آن احسان را و ببین چگونه دشمنت میشود و احسانهای گذشته را نادیده میگیرد و چون توقع احسان جدید داشته و به آن نرسیده با او دشمنی میکند. این است حال بشر در برابر بشری که به او احسان کرده است.
اما حال او در برابر منعم حقیقی و احسانهای بیشمار او طوری است که هر گاه مخصتر ناراحتی برایش پیش آید و دجار بلائی شود مانند ضرر مالی یا صدمة بدنی یا مصیبت مرگ بستگان ...،
در آن حال تمام نعمتهای بیحساب پروردگارش را نادیده گرفته و در دل از قضاء و قدر خداوند ناراضی بلکه خشمناک میگردد و گاه هم به زبانش آشکار میکند و کلماتی میگوید مثلا: خدایا مگر من چه کرده بودم که چنین گرفتار شدم یا به فلانی چه نعمتها دادی و مرا محروم ساختی و مانند اینها.
در حالی که غالب گرفتاریهایش به سبب سوء تدبیر و اختیار خودش بوده و بی جهت به پروردگارش نسبت میدهد و ثانیاً بسیاری از بلاها به حسب ظاهر بلا است و در باطن راحتی است از طرف حضرت آفریدگار که اگر میفهمید خوشحالی و شکرگذاری میکرد، چه بسا بلای کوچکی جلوگیری از بلاهای سخت میکند و اگر همراه بلا صبر باشد کفاره گناهانش میباشد.
چه خوب گفته سعدی شیرازی در گلستانش:
اجلّ کائنات از روی ظاهر آدمی است و اذلّ موجودات سگ، به اتفاق خردمندان سگ حق شناس به از آدمی ناسپاس.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص ١۴٩-١۵٣
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌱 آماده شدن مقدمات زیارت کربلا
حاج محمدعلی فشندی تهرانی نقل میکند با جمعی رفتیم مسجد جمکران همه خوابیدند و من بیدار بودم و فقط پیر مردی بیدار بود و شمعی در پشت بام روشن کرده بود و دعا میخواند و من مشغول به نماز شب بودم،
ناگاه دیدم هوا روشن شد، با خود گفتم ماه طلوع نموده هرچند نگاه کردم ماه را ندیدم یک مرتبه دیدم به فاصله پانصد متر زیر یک درختی یک سید بزرگواری ایستاده و این نور از آن آقاست.
به آن پیرمرد گفتم شما کنار آن درخت سیدی را میبینی؟ گفت هوا تاریک است چیزی دیده نمیشود، خوابت میآید برو بگیر بخواب، دانستم که آن شخص نمیبیند.
من نزد آن آقا رفتم و به او گفتم آقا من میخواهم بروم کربلا نه پول دارم نه گذرنامه، اگر تا صبح پنجشنبه آینده گذرنامه با پول تهیه شد میدانم امام زمان هستید و الا یکی از سادات میباشید.
ناگاه دیدم آن آقا نیست و هوا تاریک شد، صبح به رفقا گفتم و داستان را بیان نمودم، بعضیها مرا مسخره نمودند.
گذشت تا روز چهارشنبه صبح زود در میدان فوزیه برای کاری آمده بودم و منزل دروازه شمیران بود کنار دیواری ایستاده بودم و باران میآمد،
پیرمردی آمد نزد من، او را نمیشناختم گفت: حاج محمدعلی مایل هستی کربلا بروی؟
گفتم خیلی مایلم ولی نه پول دارم و نه گذرنامه.
گفت: شما ده عدد عکس با دو عدد رونوشت سجل را بیاورید،
گفتم: عیالم را میخواهم ببرم،
گفت: مانعی ندارد، بعد به فوریت رفتم منزل، عکس و رونوشت شناسنامه را موجود داشتم و آوردم،
گفت: فردا صبح همین وقت بیایید اینجا، فردا صبح رفتم همان محل، آن پیرمرد آمد گذرنامه را با ویزای عراقی به ضمیمه پنج هزار تومان به من داد و رفت و بعدا هم او را ندیدم.
رفتم منزل آقا سیدباقر، ختم صلوات داشتند، بعضی از رفقا از راه مسخره گفتند: گذرنامه را گرفتی؟
گفتم: بلی و گذرنامه را با پنج هزار تومان نزد آنها گذاردم،
تاریخ گذرنامه را خواندند و دیدند روز چهارشنبه است، شروع به گریه نمودند و گفتند که ما این سعادت را نداریم.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص٢٩۶
#امام_حسین #امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia