eitaa logo
📝داستان شیعه🌸
2.5هزار دنبال‌کننده
35 عکس
3 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
١. 🔹 تشیع محمود فارسی با عنایت امام زمان (عج) شخصی از علماء نقل می‌کند مرا دعوت کردند به نزد زنی، پس رفتم به نزد او و من می‌دانستم که او زنی است مؤمنه از اهل خیر و صلاح. پس اهل او، تزویج کردند او را به محمود فارسی که‌ در نصب و عداوت اهل ایمان، اشدّ اهلش بود و خداوند تبارک و تعالی توفیق داد او را برای شیعه شدن به خلاف اهلش که به مذهب خود باقی بودند. پس به آن زن گفتم: چه عجب! چگونه پدر تو جوانمردی کرد و راضی شد که تو با این ناصبیان وصلت کنی؟ چه اتّفاق افتاد که شوهر تو مخالفت اهل خود کرد و مذهب ایشان را ترک کرد؟ آن زن گفت: به درستی که از برای او حکایت عجیبه ای است که هرگاه اهل ادب آن را بشنوند حکم می‌کنند که آن از عجایب است. گفتم: آن حکایت چیست؟ گفت: از او بپرس که تو را خبر می‌دهد به آن. شیخ فرمود: چون حاضر شدیم در نزد محمود، گفتم: ای محمود! چه تو را بیرون آورد از ملّت اهل تو و داخل کرد در میان شیعیان؟ گفت: ای شیخ! چون حقّ واضح شد، آن را پیروی کردم. بدان به درستی که عادت اهل ما، چنین است که چون بشنوند قافله ای وارد می‌شود بر ایشان، بیرون می‌روند که او را پیش ملاقات کنند و دیدار نمایند. پس اتّفاق افتاد که ما شنیدیم قافله بزرگی وارد می‌شود. پس من بیرون رفتم و با من کودکان بسیاری بودند، من در آن وقت، کودکی بودم نزدیک بلوغ. پس از روی نادانی کوشش کردیم و در جستجوی قافله برآمدیم و در عاقبت کار خود، اندیشه نکردیم و چنان سعی داشتیم که هرگاه کودکی از ما وامی ماند او را بر ضعفش سرزنش می‌کردیم. پس راه را گم کردیم و در وادیی افتادیم که آن را نمی شناختیم. در آن جا آن قدر خار و درختان انبوه درهم پیچیده بود که هرگز مانند آن ندیده بودیم. پس شروع کردیم به راه رفتن، تا از راه رفتن بازماندیم و از تشنگی، زبان ما بر سینه ما آویزان شده بود. پس یقین کردیم به مردن و به رو درافتادیم. در این حال بودیم که ناگاه سواری دیدیم که بر اسب سپیدی سوار است و در نزدیک ما فرود آمد و فرش لطیفی در آن جا فرش کرد که مثل آن ندیده بودیم و از آن، بوی عطر به مشام می‌رسید. ملتفت او بودیم که ناگاه سوار دیگری دیدیم که بر اسب قرمزی سوار بود و جامه ای سفید پوشیده بود و بر سرش عمّامه ای بود که برای آن دو طرف بود. پس فرود آمد بر آن فرش و ایستاد و نماز کرد و آن رفیق دیگرش با او نماز کرد. آن گاه نشست برای تعقیب. پس ملتفت من شد. فرمود: «ای محمود! » به صدای ضعیفی گفتم: لبّیک، ای آقای من! فرمود: «نزدیک من بیا. » گفتم: از شدّت عطش و خستگی، قدرت ندارم. فرمود: «باکی نیست بر تو. » چون این سخن را فرمود، محسوسم شد که در تن خود، روح تازه یافتم. پس با سینه به نزدیک آن جناب رفتم. پس دست خود را بر صورت و سینه من کشید و آن چه در من بود از رنج و آزار همه برطرف شد و به حالت اوّلی خود برگشتم. پس فرمود: «برخیز! یک دانه حنظل از این حنظل‌ها برای من بیار! » در آن وادی حنظل بسیاری بود. حنظل بزرگی برایش آوردم. آن را دو نیمه نمود و آن را به من داد و فرمود: «آن را بخور! » پس آن را از آن جناب گرفتم و جرأت نداشتم بر مخالفت کردن او و در نزد من معهود بود تلخی حنظل. چون از آن چشیدم، دیدم که شیرین تر است از عسل و سردتر از یخ و خوشبوتر است از مشک! پس سیر و سیراب شدم. آن گاه به من فرمود: «رفیق خود را بگو، بیاید. » پس او را خواندم. او به زبان شکسته ضعیفی گفت: توانایی بر حرکت ندارم. پس به او فرمود: «برخیز! باکی بر تو نیست. » پس او نیز به سینه، رو به آن جناب کرد و به خدمتش رسید. با او نیز همان گونه کرد که با من کرده بود. آن گاه از جای خود برخاست که سوار شود. به او گفتیم: تو را به خداوند قسم می‌دهیم ای آقای ما، که نعمت خود را بر ما تمام کن و ما را به اهل ما برسان. فرمود: «عجله نکنید! » و با نیزه خود دور ما خطّی کشید و با رفیقش رفت. پس من به رفیقم گفتم: برخیز! تا بایستیم مقابل کوه و راه را پیدا کنیم. پس برخاستیم و به راه افتادیم. ناگاه دیدیم دیواری در مقابل ماست. به سمت دیگر سیر کردیم، دیوار دیگر دیدیم و هم چنین در هر چهار جانب ما. پس نشستیم و بر حال خود گریستیم. 🔰 @DastanShia
٢. پس به رفیقم گفتم: از این حنظل بیار تا بخوریم. پس، حنظلی آورد. دیدیم از همه چیز تلخ تر و قبیح تر است. آن را به دور انداختیم و اندکی درنگ کردیم. که ناگاه وحوش بسیاری به ما احاطه کردند که شمار آن را جز خداوند کسی نمی دانست و هرگاه قصد می‌کردند که به ما نزدیک شوند، آن دیوار آنها را مانع می‌شد و چون می‌رفتند، دیوار برطرف می‌شد و چون عود می‌کردند، دیوار ظاهر می‌شد. ما آسوده و مطمئن، آن شب را به سر آوردیم تا آن که صبح شد و آفتاب طلوع کرد و هوا گرم شد و تشنگی بر ما غلبه کرد. پس به جزع افتادیم. ناگاه آن دو سوار پیدا شدند و کردند آن چه روز گذشته کرده بودند. چون خواستند از ما مفارقت کنند، گفتیم به آن سوار که تو را به خداوند قسم می‌دهیم که ما را برسان به اهل ما. فرمود: «بشارت باد شما را که به زودی می‌آید نزد شما کسی که شما را می‌رساند به اهل شما. » پس از نظر ما غایب شدند. چون آخر روز شد، دیدیم مردی را از اهل فراسا که با او سه الاغ بود و می‌آمد برای بردن هیزم. چون ما را دید، ترسید و فرار کرد و خرهای خود را گذاشت. پس او را آواز کردیم به اسم خودش و نام خود را برای او بردیم. پس برگشت و گفت: وای بر شما! به درستی که اهل شما عزای شما را بر پا کردند. برخیزید که مرا حاجتی نیست در هیزم. پس برخاستیم و بر آن خرها سوار شدیم. چون نزدیک قریه رسیدیم، پیش از ما داخل بلد شد و اهل ما را خبر کرد و ایشان به غایت خرسند و مشعوف شدند و او را اکرام کردند و بر او خلعت پوشانیدند. چون داخل شدیم بر اهل خانه خود، از حال ما پرسیدند، حکایت کردیم برای ایشان، آن چه را که دیده بودیم. پس ما را تکذیب کردند و گفتند: آن خیالاتی بوده که از جهت عطش برای شما پیدا شده. آن گاه روزگار این قصّه را از یاد من برد، چنان که گویا چیزی نبود و در خاطرم چیزی از آن نماند تا آن که به سنّ بیست سالگی رسیدم و زن گرفتم و در اهل من، سخت تر از من کسی نبود در عداوت با اهل ایمان، سیّما زوّار ائمّه علیهم السلام که به سرّ من رأی می‌رفتند. پس، من به ایشان حیوان کرایه می‌دادم به قصد اذیّت و آزردن ایشان، به آن چه از دستم برآید از دزدی و غیر آن و اعتقاد داشتم که این عمل از اعمالی است که مرا نزدیک می‌کند به خداوند تبارک و تعالی. پس اتّفاق افتاد که مال‌های خود را کرایه دادم به جماعتی از اهل حلّه و ایشان از زیارت برمی گشتند و رفتیم به سوی بغداد و ایشان واقف بودند بر عناد و عداوت من. پس چون در راه مرا تنها دیدند و پر بود دل‌های ایشان از غیظ و کینه، مرا بسیار اذیت کردند و من ساکت بودم. و قدرتی نداشتم بر ایشان به جهت کثرت ایشان. چون وارد بغداد شدیم آن جماعت رفتند به طرف غربی بغداد و در آن جا فرود آمدند و سینه من پر شده بود از غیظ و حقد بر ایشان. چون رفقای من آمدند، برخاستم و نزد ایشان رفتم و بر روی خود زدم و گریستم. گفتند: تو را چه شده و چه بر تو وارد شده؟ پس حکایت کردم برای ایشان، آن چه بر من وارد شده بود از آنها. پس شروع کردند به سبّ و لعن کردن آن جماعت و گفتند: دل خوش دار که ما با آنها در راه جمع خواهیم شد، چون بیرون روند و خواهیم کرد با ایشان، بدتر از آن چه آنها کردند. چون تاریکی شب عالم را فرا گرفت، سعادت مرا دریافت. پس با خویشتن گفتم: این جماعت رافضه، از دین خود برنمی گردند، بلکه غیر ایشان چون زاهد شوند، برمی گردند به دین ایشان و این نیست، مگر آن که، حقّ با ایشان است و در اندیشه ماندم و از خداوند سؤال کردم به حقّ نبیّ او، محمّدصلی الله علیه وآله وسلم که نشان دهد به من در این شب، علامتی که پی بَرَم به آن به حقّی که واجب گردانیده آن را بر بندگان خود. 🔰 @DastanShia
٣. پس مرا خواب برد، ناگاه بهشت را دیدم که آرایش کرده اند و در آن درختان بزرگی بود به رنگ‌های مختلف و میوه‌ها و از سنخ درخت‌های دنیا نبود؛ زیرا که شاخه‌های آنها سرازیر بود و ریشه‌های آنها به سمت بالا بود و چهار نهر دیدم از خمر و شیر و عسل و آب و این نهرها جاری بود و لب آب با زمین مساوی بود به نحوی که اگر موری می‌خواست از آنها بیاشامد، هر آینه می‌خورد. و مرا قدرتی بر آنها نبود. هرگاه قصد می‌کردم که از آن میوه‌ها بگیرم، به سمت بالا می‌رفت و هر زمان که عزم می‌کردم از آن نهرها بنوشم، به زیر فرو می‌رفت. به جماعتی در آنجا گفتم: چه شده، شما می‌خورید و می‌نوشید و من نمی توانم؟ پس گفتند: تو هنوز به نزد ما نیامدی. در این حال بودم که ناگاه فوج عظیمی را دیدم. پس گفتند: «خاتون ما فاطمه زهراعلیها السلام است که می‌آید. » نظر کردم. دیدم فوج‌ها از ملایکه را که در بهترین هیأت‌ها بودند و از هوا به زمین فرود می‌آمدند و ایشان به آن معظمّه احاطه کرده بودند. چون آن حضرت نزدیک رسید، دیدم آن سواری که ما را از عطش نجات داد، به این که حنظل به ما خورانید، رو به روی فاطمه علیها السلام ایستاده، چون او را دیدم، شناختم او را و به خاطرم آمد آن حکایت و شنیدم که آن قوم می‌گفتند: «این، محمّد بن الحسن قائم منتظر است. - صلوات اللَّه علیهما -» پس مردم برخاستند و سلام کردند بر فاطمه علیها السلام. پس من برخاستم و گفتم: «السّلام علیکِ یا بنت رسول اللَّه! » پس فرمود: «و علیکَ السّلام ای محمود! تو همان کسی که خلاص کرد این فرزند من تو را از عطش؟ » گفتم: آری، ای سیّده من! پس فرمود: «اگر داخل شدی با شیعیان، رستگار شدی. » گفتم: من داخل شدم در دین تو و دین شیعیان تو و اقرار دارم به امامت گذشتگان از فرزندان تو و آنها که باقی اند. پس فرمود: «بشارت باد تو را که فایز شدی. » محمود گفت: پس من بیدار شدم در حالتی که گریه می‌کردم و بی خود بودم، به جهت آن چه دیده بودم. پس رفقای من به جهت گریه من نگران شدند و گمان کردند که این گریه من به جهت آن چیزی است که برای ایشان حکایت کردم. پس گفتند: دل خوش دار! قسم به خداوند که هر آینه انتقام خواهیم کشید از رافضیان. پس ساکت شدم تا آن که آنها ساکت شدند و صدای مؤذّن را شنیدم که آواز به اذان بلند کرده بود. پس برخاستم و به جانب غربی بغداد رفتم و داخل شدم بر آن جماعت زوّار. پس سلام کردم بر ایشان. گفتند: لا اهلاً و لا سهلاً، بیرون برو از نزد ما. خداوند برکت ندهد در کار تو. گفتم: من برگشتم با شما و داخل شدم بر شما که بیاموزید به من احکام دین مرا. پس از سخن من مبهوت شدند و بعضی از ایشان گفت: دروغ می‌گوید. و بعضی دیگر گفتند: احتمال می‌رود راست بگوید. پس پرسیدند از من سبب این امر را. پس حکایت کردم برای ایشان آن چه را که دیده بودم. گفتند: اگر تو راست می‌گویی، ما حال می‌رویم به سوی مشهد امام موسی بن جعفر علیهما السلام پس با ما بیا تا در آن جا تو را شیعه کنیم. گفتم: سمعاً و طاعةً و مشغول شدم به بوسیدن دست و پای ایشان و برداشتم خورجین‌های ایشان را و دعا می‌کردم برای ایشان تا رسیدیم به حضرت شریفه. پس خدّام آن جا ما را استقبال کردند و در میان ایشان بود مردی علوی که از همه بزرگ تر بود. پس سلام کردند بر زوّار و زوّار به ایشان گفتند: در روضه مقدّسه را برای ما باز کنید تا سیّد و مولای خود را زیارت کنیم. گفتند: حباً و کرامةً ولکن با شما کسی است که اراده دارد و می‌خواهد شیعه شود و من او را در خواب دیدم که پیش روی سیّده من فاطمه علیها السلام ایستاده و آن مکرّمه به من فرمود: «فردا در نزد تو خواهد آمد مردی که اراده دارد شیعه شود. پس در را برای او باز کن پیش از هر کس» و اگر او را ببینم می‌شناسم. آن جماعت از روی تعجّب به یکدیگر نظر کردند و به او گفتند: در ما تأمّل کن. پس شروع کرد در نظر کردن به سوی هر یکی از ایشان. پس گفت: اللَّه اکبر! این است واللَّه آن مرد که او را دیده بودم. دست مرا گرفت و آن جماعت گفتند: راست گفتی ای سیّد و قسم تو راست بود و این مرد راست گفت در آن چه نقل کرد و همه خرسند شدند و حمد خداوند تبارک و تعالی را به جای آوردند. آن گاه دست مرا گرفت و داخل کرد در حضرت شریفه و طریقه تشیّع را به من آموخت و مرا شیعه کرد و من موالات کردم آنان را که باید موالات کرد ایشان را و تبرّی جستم از آنها که باید از ایشان تبرّی کرد. چون کارم تمام شد، علوی گفت: سیّده تو فاطمه علیها السلام می‌فرماید به تو: «به زودی می‌رسد به تو پاره ای از مال دنیا، به او اعتنایی نکن که خداوند عوض آن را به زودی به تو برمی گرداند و خواهی افتاد در تنگی ها؛ پس استغاثه کن به ما که نجات خواهی یافت. » 🔰 @DastanShia
۴. پس گفتم: سمعاً و طاعةً. و مرا اسبی بود که قیمت آن دویست اشرفی بود، پس آن مُرد و خداوند عوض آن را به من داد به مثل آن و اضعاف و در تنگی‌ها افتادم، پس به ایشان استغاثه کردم و نجات یافتم و خداوند مرا فرج داد به برکت ایشان و من امروز دوست دارم هر کسی را که ایشان را دوست دارد و دشمن دارم هر کس را که ایشان را دشمن دارد و امید دارم از برکت وجود ایشان حسن عاقبت را. پس از آن متوسّل شدم به بعضی از شیعیان، پس این زن را به من تزویج نمودند و من اهل خود را واگذاشتم و راضی نشدم از ایشان زنی بگیرم. 📔 بحار الأنوار، ج۵٣، ص ٢٠٢-٢٠٨ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔘 نفرین امام صادق (ع) در مورد فرماندار ستمگر داود بن علی، فرماندار مدینه از جانب عبدالله سفاح (اولین خلیفه عباسی) بود، که بیشتر از سه ماه حکومت نکرد، او یکی از غلامان آزاد کرده و دوستان نزدیک و شاگردان ممتاز امام صادق (ع) به نام (معلی بن خنیس) را دستگیر کرد و به او گفت: لیست نام شیعیان را به من بده، (معلی بن خنیس)، نام آنها را فاش نساخت و با کمال قاطعیت گفت: (اگر شیعیان، زیر قدمهایم باشند، قدمم را بر نمی دارم. داود فرمان داد، گردن او را با شمشیر زدند و پیکر مطهر او را به دار آویزان کردند و آنچه از اموال امام صادق (ع) در نزد او بود، مصادره نمودند. هنگامی که امام صادق (ع) از شهادت جانگداز معلی بن خنیس با خبر شد، فرمود: قطعا داود را نفرین می‌کنم، که غلام آزاد کرده مرا کشته و اموال مرا ضبط کرده است. این خبر به فرماندار (داود بن علی) رسید، برای امام صادق (ع) پیام داد: آیا به نفرین خود تهدید می‌کنی؟ (من از این تهدیدها نمی ترسم). معتب (یکی از خدمتکاران امام صادق علیه السلام) می‌گوید: (امام صادق (ع) همواره در حال رکوع و سجود بود، هنگامی که وقت سحر فرا رسید، شنیدم در سجده خود چنین می‌گفت: خدایا! از تو درخواست می‌کنم به قدرت نیرومندت و به مقام جلال سختت که همه مخلوقات در برابر آن جلال، خوار هستند، اینکه صلوات بفرستی بر محمد و اهل بیت او و اینکه (داود بن علی) را هم اکنون (به عذابت) بگیری. هنوز آن حضرت، سرش را از سجده بلند نکرده بود، که صدای شیون را از خانه داود بن علی، شنیدیم، امام صادق (ع) فرمود: من به دعائی، او را نفرین کردم که خداوند فرشته ای را به سوی او فرستاد که عصائی آهنین را بر سر او زد به طوری که از آن ضربت مرد. 📔 کافی، ج٢، ص ۵۱۲-۵۱۳ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ خدمتگزاری جن‌ها از امامان (ع) سدیر صیرفی می‌گوید: امام باقر (ع) مرا برای انجام اموری، مأمور کرد، من سوار بر شتر، حرکت کردم و هنگامی که به (دره روحاء) رسیدم، شخصی را به صورت انسانی دیدم که خود را به پارچه ای پیچیده بود، گمان کردم تشنه است، به سویش رفتم و ظرف آب به او دادم. گفت نیازی به آب ندارم، نامه ای به من داد که مهرش هنوزتر بود، نگاه کردم دیدم مهر امام باقر (ع) است، به او گفتم: کی در نزد صاحب این نامه بودی؟ گفت: همین لحظه. در نامه مطالبی بود که امام باقر (ع) به من دستور آن را داده بود، در همان لحظه، تا نگاه به نامه رسان کردم، کسی را ندیدم وقتی که امام باقر (ع) به مدینه آمد به محضرش رفتم و عرض کردم: مردی در فلان محل نامه شما را به من رسانید که هنوز مهرش تر بود (او چه کسی بود؟). امام باقر: ای سدیر! ما خدمتگزارانی از طایفه جن داریم، هر گاه کاری را خواستیم تا با سرعت انجام شود، آنها را برای انجام آن کار می‌فرستیم. 📔 کافی، ج١، ص ٣٩۵ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ♦️ معجزه از امام رضا (ع) ابراهیم بن موسی می‌گوید: از امام رضا (ع) طلب داشتم و اسرار و پافشاری می‌کردم که طلب مرا بدهد و آن حضرت از من مهلت می‌خواست و وعده می‌داد. روزی آن حضرت به استقبال والی مدینه می‌رفت، من همراهش بودم، وقتی که نزدیک قصر فلان رسید، در آنجا در سایه درختها فرود آمد، من هم در آنجا پیاده شدم و غیر از ما کسی در آنجا نبود، به امام رضا (ع) عرض کردم: قربانت گردم، عید نزدیک است و به خدا که من پولم ته کشیده، طلب مرا بده. حضرت رضا (ع) با تازیانه اش، محکم زمین را خراش و شیار داد، سپس دست برد و از لای آن شیار، شمش طلائی را در آورد و به من داد و فرمود: این را ببر و از آن بهره برداری کن و آنچه که دیدی مخفی کن. 📔 کافی، ج١، ص ۴٨٨ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💫 معجزه‌ای از امام صادق (ع) جمعی از اصحاب خاص امام صادق (ع) در محضرش بودند، امام به آنها رو کرد و فرمود: خزانه‌های زمین و کلیدهای آن نزد ما است، اگر خواسته باشم با یک اشاره کنم و بگویم، (هر چه طلا داری، خارج ساز)، زمین اطاعت خواهد کرد. آنگاه امام صادق (ع) با یک پایش اشاره کرد و روی زمین خطی کشید، زمین دهان باز کرد، سپس اشاره کرد، یک شمش طلا به اندازه یک وجب بیرون آمد. امام به حاضران فرمود: خوب بنگرید، آنها چون خوب نگاه کردند، شمشهای بسیاری را روی هم دیدند که می‌درخشید، یکی از حاضران پرسید: قربانت گردم با اینکه به شما آن همه مکنت داده شده، چرا شیعیان شما نیازمند هستند؟ امام صادق فرمود: خداوند دنیا و آخرت را برای شیعیان ما جمع کند و آنها را وارد بهشت پر نعمت نماید و دشمنان ما را وارد دوزخ سازد. (بنابراین نباید به دنیا دل ببندیم و آخرت را فراموش کنیم و باید دل به آخرت بست و دنیا را به عنوان راه عبور، برگزید). 📔 کافی، ج١، ص ۴۷۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 وفای امام صادق (ع) ابوبصیر (یکی از شاگردان برجسته امام صادق علیه السلام) می‌گوید: همسایه ای داشتم، از گماشته‌های طاغوت عصر بود و از این راه (با رشوه و چپاول) ثروت بسیار برای خود انباشته بود، مجلس عیش و نوش و ساز و آواز تشکیل می‌داد و شراب می‌نوشید و با این کارها مرا که همسایه اش بودم آزار می‌داد، چند بار او را نهی از منکر کردم، نپذیرفت، بسیار اصرار کردم که دست از این کارها بردار، سرانجام به من گفت: فلانی! من یک شخص گرفتار هستم، ولی تو یک انسان شریف و دور از آلودگیها هستی، اگر مرا به مولایت امام صادق (ع) معرفی کنی، امید آن دارم که به وسیله تو و راهنماییهای آن امام، از این گرفتاری نجات یابم. گفتار او در قلبم اثر کرد، وقتی که به حضور امام صادق (ع) رفتم، ماجرای آن همسایه را به عرض آقا رساندم، امام صادق (ع) به من فرمود: هنگامی که به کوفه بازگشتی، او به دیدارت می‌آید، به او بگو: جعفر بن محمد (ع) می‌گوید: کارهای زشت خود را ترک کن و آنچه بر گردنت هست، ادا کن، من برای تو ضامن بهشت می‌گردم. هنگامی که به کوفه بازگشتم، عده ای از جمله آن همسایه به دیدارم آمدند، وقتی که خانه خلوت شد، پیام امام صادق (ع) را به او رساندم، او تا این سخن را شنید گریست، گفت: نو را به خدا آیا امام صادق (ع) به تو چنین گفت؟ گفتم: آری و برایش سوگند یاد کردم که امام صادق (ع) چنین گفت. او گفت: همین (کمک در مورد من) برای تو کافی است، سپس از نزد من رفت، بعد از چند روزی برای من پیام داد که نزدش بروم، نزدش رفتم، دیدم که در پشت خانه اش، برهنه است، گفتم، چرا در این وضع هستی؟ گفت: ای ابوبصیر، سوگند به خدا آنچه در خانه از ثروت و اموال بود، همه را رد کردم (به صاحبانش دادم و قسمتی از آنها را که صاحبش را نشناختم، صدقه دادم) اینک می‌بینی که برهنه هستم و هیچ چیز ندارم. ابوبصیر می‌گوید: من نزد برادران دینی رفتم و برای او لباس تهیه نمودم و پس از چند روز برای من پیام فرستاد که نزد من بیا، بیمار شده ام، نزد او رفتم و از او پرستاری می‌کردم، ولی بیماریش شدید شو، دیدم در حال جان دادن است، در بالینش نشسته بودم، گاهی بیهوش می‌شود و گاهی به هوش می‌آید، در آخرین بار که به هوش آمد، به من گفت: ای ابوبصیر! قد وفی صاحبک لنا: مولای تو (امام صادق (ع) به عهد خود در مورد ضمانت بهشت) برای من وفا کرد، سپس جان سپرد، خدایش رحمتش کند. ابوبصیر می‌گوید: در سفر حج، به حضور امام صادق (ع) رسیدم، هنوز در راهرو بودم و ننشسته بودم و سخن نگفته بودم، به من فرمود: قد وفینا لصاحبک: ما در مورد رفیقت (آنچه را وعده داده بودیم) وفا کردیم. 📔 کافی، ج١، ص ۴۷۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔷 دوری از بازی و بیهودگی صفوان جمال می‌گوید: به حضور امام صادق عليه‌السلام رفتم و در مورد امام بعد از او سؤال کردم که کیست؟ امام صادق (ع) در پاسخ سؤال من فرمود: صاحب مقام امامت، بازی و بیهوده گری نمی کند. در همین هنگام موسی بن جعفر عليه‌السلام را که در آن هنگام کودک بود، دیدم و همراهش یک بزغاله مکی بود. آن بزغاله را گرفته بود و به او می‌گفت: خدایت را سجده کن. امام صادق (ع) او را در آغوش گرفت و فرمود: پدر و مادرم به فدای کسی که بازی و بیهوده گری نمی کند. 📔 کافی، ج١، ص ٣١١ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸 معجزه‌ای از امام کاظم (ع) در منی امام کاظم علیه‌السلام در منی (نزدیک مکه) بود، بانوئی را دید گریه می‌کند و بچه هایش نیز که در کنارش هستند گریه می‌کنند، به خاطر آنکه گاوی شیرده داشتند و آن گاو مرده بود. امام کاظم (ع) نزد آن بانو رفت و فرمود: از کنیز خدا، چرا گریه می‌کنی؟ بانو گفت: ای بنده خدا، من دارای چند کودک یتیم هستم و تنها در زندگی یک گاو داشتم که زندگی من و بچه هایم به وسیله آن گاو تأمین می‌شد، اکنون آن گاو مرده است و دست من و بچه هایم از همه چیز کوتاه شده است و بیچاره شده ایم. امام کاظم: ای کنیز خدا، می‌خواهی آن گاو را برای تو زنده کنم؟ به دل بانو افتاد که در پاسخ گفت: آری. امام کاظم (ع) به کنار رفت و دو رکعت نماز خواند و دست به سوی آسمان بلند کرد و لبهایش را تکان داد (که معلوم بود دعا می‌کند) سپس برخاست، گاو را صدا زد و با نوک عصا یا پنجه پا به آن گاو مرده زد، ناگهان آن گاو برخاست و راست ایستاد، وقتی که زن آن منظره را دید، جیغ کشید و فریاد می‌زد: سوگند به خدای کعبه این مرد، عیسی بن مریم (ع) است. امام کاظم (ع) به میان مردم رفت و از آنجا گذشت. 📔 کافی، ج١، ص ۴٨۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ حضرت عیسی (ع) در جستجوی گنج عیسی علیه السلام با یارانش به سیاحت می‌رفتند، گذرشان به شهری افتاد. هنگامی که نزدیک شهر رسیدند گنجی را پیدا کردند. یاران حضرت عیسی گفتند: یا عیسی! اجازه فرمایید این را جمع آوری کنیم تا از بین نرود. عیسی فرمود: شما اینجا بمانید من گنجی را در این شهر سراغ دارم در پی اش می‌روم. هنگامی که وارد شهر شد قدم زنان به خانه خرابی رسید، وارد آن خانه شد. پیرزنی در آن زندگی می‌کرد. فرمود: من امشب میهمان شما هستم، سپس از پیرزن پرسید: غیر از شما کسی در این خانه هست. پیرزن پاسخ داد: آری، پسری دارم که روزها از صحرا خار می‌کند و در بازار می‌فروشد و با پول آن زندگی می‌کنیم. شب شد. پسر آمد، پیرزن گفت: امشب میهمان نورانی داریم که آثار بزرگواری از سیمایش نمایان است، اینک وقت را غنیمت دان و در خدمت او باش و از صحبت‌های او استفاده کن! جوان نزد عیسی آمد، در خدمت حضرت تا پاسی از شب بود. عیسی از وضع زندگی او پرسید. جوان چگونگی زندگی خویش را به حضرت توضیح داد. عیسی علیه السلام احساس کرد او جوانی عاقل، هوشیار و دانا است، می‌تواند مراحل تکامل را طی کند و به درجه عالی کمال برسد. اما پیداست فکر او به چیز مهمی مشغول است. حضرت فرمود: جوان! من می‌بینم فکر تو به چیزی مشغول است که تو را همواره پریشان ساخته است، اگر مشکلی داری به من بگو! شاید علاجش کنم. جوان گفت: آری مشکلی دارم که تنها خداوند می‌تواند حلش نماید. عیسی اصرار کرد که او گرفتاریش را توضیح دهد. جوان گفت: مشکلم این است، روزی از صحرا خار به شهر می‌آوردم از کنار کاخ دختر پادشاه رد می‌شدم ناگاه چشمم بر دختر شاه افتاد. چنان عاشق او شدم که می‌دانم چاره‌ای جز مرگ ندارم. عیسی فرمود: جوان! میل داری من وسایل ازدواج تو را تهیه کنم. جوان نزد مادرش آمد و سخنان مهمان را برایش نقل کرد. پیرزن گفت: فرزندم! ظاهر این مرد نشان می‌دهد آدم دروغگو نیست وعده بدهد و عمل نکند. برو به دستورش عمل کن حضرت برگشت. چون صبح شد حضرت فرمود: برو پیش پادشاه و دخترش را خواستگاری کن هر مطلبی شد به من اطلاع بده! جوان پیش وزرا و نزدیکان شاه آمد و گفت: من برای خواستگاری دختر شاه آمده ام، تقاضا دارم عرایض مرا به پیشگاه پادشاه برسانید. اطرافیان شاه از سخنان جوان خندیدند و از این پیش آمد تعجب کردند ولی برای این که تفریح بیشتری داشته باشند او را به حضور شاه بردند. جوان در محضر شاه از دخترش خواستگاری کرد، پادشاه با تمسخر گفت: من دخترم را هنگامی به ازدواج تو در می‌آورم که برایم فلان مقدار یاقوت و جواهرات بیاوری! اوصافی را بیان کرد که در خزانه هیچ پادشاهی پیدا نمی‌شد ... 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. جوان برگشت و ماجرا را برای حضرت عیسی نقل کرد. عیسی علیه السلام او را به خرابه‌ای برد که سنگ ریزه و ریگ‌های فراوان داشت. دعا نمود و نیایش به درگاه خداوندی کرد، ریزه سنگ‌ها به صورت جواهراتی در آمدند که شاه از جوان خواسته بود. جوان مقداری از آن را برای پادشاه برد، هنگامی که شاه و اطرافیان دیدند، همه از قضیه جوان در حیرت فرو رفتند و گفتند: جوان خار کن از کجا این جواهر را به دست آورده است و سپس گفتند: این اندازه کافی نیست. جوان بار دیگر خدمت عیسی رسید و آنچه را در مجلس شاه گذشته بود خبر داد، حضرت فرمود: برو خرابه به مقدار لازم از آن جواهرات بردار، ببر. جوان وقتی جواهرات را نزد پادشاه برد، شاه متوجه شد این قضیه عادی نیست. جوان را به خلوت خواست و حقیقت ماجرا را از او پرسید. جوان هم از آغاز ماجرای عشق تا ورود میهمان و گفتگوی او را به شاه عرضه داشت. شاه فهمید میهمان حضرت عیسی است، گفت: برو به میهمانت بگو بیاید و دخترم را به ازدواج تو در آورد. حضرت عیسی تشریف آورد و مراسم ازدواج را انجام داد. شاه صبحگاه داماد را به حضور خواست و با او به گفتگو پرداخت متوجه شد او جوان فهمیده و هوشیار و لایقی است و چون شاه جز دختر فرزند دیگری نداشت، از این رو جوان را ولیعهد خود نمود از قضا در شب دوم شاه ناگهان از دنیا رفت و جوان وارث تخت و تاج شاه شد. روز سوم حضرت عیسی برای خداحافظی پیش جوان رفت. شاه تازه، از او پذیرایی نمود و گفت: ای حکیم تو حقی بر گردن من داری که هرگز قابل جبران نیست ولی برایم پرسشی پیش آمده که اگر جوابم را ندهی این همه نعمت برایم لذت بخش نخواهد بود. عیسی گفت: هر چه می‌خواهی بپرس! جوان گفت: شب گذشته این فکر در من شکل گرفت که تو چنین قدرتی را داری که خارکنی را در مدت دو روز به پادشاهی برسانی. چرا نسبت به خود کاری را انجام نمی دهی و با این وضع محدود روزگار را می‌گذرانی؟ فرمود: کسی که عارف به خدا و نعمت جاوید او است و آگاه به فنا و پستی دنیا است، هرگز میل به این گونه امورات پست و فانی نخواهد داشت. و ما را در نزد خداوند و در شناخت و محبت او، لذت‌های روحی است که لذت‌های دنیا با آن قابل مقایسه نیست. سپس عیسی علیه السلام از فنا دنیا و مشکلات آن و همین طور از نعمت‌های آخرت و زندگی جاویدان آن دنیا برای جوان شرح داد. جوان گفت: اکنون پرسش دیگری برایم مطرح شد. چرا آنچه را که ارزشمند است برای خود خواستی و مرا به این گرفتاری بزرگ مبتلا نمودی؟ فرمود: خواستم میزان عقل و فهم تو را آزمایش کنم، گذشته از این، مقام برای تو مهیا است اگر آن را واگذاری به درجات بزرگتری نایل خواهی شد و برای دیگران مایه عبرت و پند خواهی شد. جوان همان لحظه از تخت به زیر آمد، لباس شاهان را از تن کند و لباس خارکنی خود را پوشید و با حضرت عیسی از شهر بیرون آمد. هنگامی که نزد حواریون آمدند، حضرت فرمود: این همان گنجی است که در این شهر سراغ داشتم که به خواست خداوند پیدایش کردم. 📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص٢٨٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ وسعت علم پيامبر اسلام (ص) هنگامى كه موسى عليه السلام از خضر عليه السلام جدا شد (بعد از ملاقاتی که باهم داشتند و ماجرایش مشهور است)، به خانه اش بازگشت. برادرش هارون از موسى (ع) پرسيد: «چه خاطره اى از ملاقات با خضر (ع) دارى برايم بيان كن.» موسى (ع) فرمود: با خضر (ع) كنار دريا نشسته بوديم، ناگاه پرنده‌ای به پيش ما فرود آمد و قطره آبى را از دريا به منقارش گرفت و سپس به طرف مشرق افكند، بار ديگر قطره آبى به منقار گرفت و آن را به سوى مغرب افكند، سپس قطره ديگرى آب به منقار گرفت و آن را به سوى آسمان افكند، بار چهارم قطره آبى از دريا به منقار گرفت و به سوى زمين افكند، براى بار پنجم با منقارش قطره آبى گرفت و سپس به دريا انداخت. ما از اين حادثه شگفت زده شديم، خضر از آن پرنده پرسيد: اين كارها چيست كه انجام دادى؟ آن پرنده جواب نداد. در اين هنگام شخصى به صورت صياد به نزديك ما آمد و به ما نگاه كرد و گفت: «براى چه شما را در مورد كارهاى آن پرنده متحير مى نگرم؟» موسى و خضر گفتند: آرى حيرت ما در مورد راز اين حركاتى است كه آن پرنده انجام داد. صياد گفت: من مردى صياد هستم و راز آن را مى دانم، ولى شما هر دو پيامبر هستيد و راز آن را نمى دانيد. موسى و خضر گفتند: ماچيزى جز آن چه را كه خداوند به ما بياموزد نمى‌دانيم. صياد گفت: اين پرنده دريايى است و نامش مسلم است، زيرا وقتى آواز مى‌خواند در آواز خود مى گويد: مسلم. اما اين كه: قطره آب دريا را به منقار گرفت و به آسمان و زمين و مشرق و مغرب و بالا و پايين ريخت مى‌خواست بگويد: بعد از شما در آخر الزّمان پيامبرى (پيامبر اسلام) مبعوث مى شود كه امّت او مشرق و مغرب را مى گيرند، (در شب معراج) به آسمان مى رود و سپس (پس از رحلت) در زمين دفن مى گردد. و اما اين كه آب در منقارش را به دريا ريخت خواست بگويد: «علم اين عالِم (خضر) در نزد علم او (پيامبر اسلام) مانند قطره نسبت به دريا است، سپس وصى و پسر عمويش (حضرت على عليه‌السلام) وارث علم او مى‌شود.» گفتار آن صياد ما را از حيرت بيرون آورد و آرام گرفتيم، سپس آن صياد پنهان شد، فهميديم او فرشته‌اى بود كه خداوند او را نزد ما كه ادعاى كمال مى كرديم فرستاده بود. 📔 بحار الأنوار: ج١٣، ص٣١٢ 🔰 @DastanShia