eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
914 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
33.6هزار ویدیو
115 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
4_559414563976512011.mp3
5.65M
🔊 «حضرت ولیعصر ارواحنافداه مانند پدر مهربانی، ما را از خواب غفلت بیدار می‌کنند» ✅ مهم حجم فایل: ۵.٣ مگابایت مدت فایل: ۶:٣٩ دقیقه سخنران: استاد اخلاق، حاج آقا زعفری زاده
4_6026046013452586660.mp3
25.56M
🔊 🎙 👤 استاد 📝 موضوع: تفسیری بر دعای ندبه - جلسه ۹ 🗓 ۱۴۰۱/۵/۱۴؛ تهران
🧎🏻نمازشب_دهم_ماه_رجب 🔮 💎 از حضرت رسول اکرم { صلی الله علیه و آله و سلم } روایت است که فرمودند : 💎 🌟نمازشب دهم ماه رجب، بعد از نماز مغرب خوانده میشود. 12 رکعت است{یعنی به صورت ۶تا دو رکعتی}، که در هر رکعت بعد از سوره ی حمد، سه مرتبه سوره ی اخلاص خوانده شود.💚 🎁ثواب_نماز 🎁 ⬅️خداوند كاخى بر بالاى «عامودى» ؛ (ستونى) از ياقوت سرخ بر مى‌افرازد. عرض شد: اى رسول خدا، مقصود از «عامود» چيست؟ فرمود: ستونى به اندازه‌ى فاصله‌ى مشرق و مغرب كه  هفتصد هزار  طبقه‌ى بزرگ‌تر از دنيا در آن وجود دارد. و همه‌ى آن خانه‌ها از جنس طلا، نقره، ياقوت و زبرجد هستند و نيز در آن كاخ به شماره‌ى ستارگان آسمان خيمه وجود دارد و نعمت‌هايى در آن نهفته است كه هيچ‌يك از افراد بشر توان توصيف آن‌ها را ندارند💛 منبع : اقبال الاعمال.صفحه ۱۵۲📚 🤲🏻✨ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
گر ۸رضا و ۹جواد است، چه باک بگذار که هشتم گرو ۹ باشد ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
روز شمار ۳۵روز تا میلاد ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
حق را ز طریق پاکشان می‌جوئیم میلاد جواد ابن رضا را امشب تبریک به ثامن‌الحجج می‌گوییم ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای که مهرت به لوح دل افتاد صاحب جود، خانه‌ات آباد هر کجا مشکلی به من برسد ذکر نام تو می‌کند امداد چون کبوتر به دامت افتادم اهلی‌ام کن   ولی نکن آزاد دور صحنت طواف کردن را گردش آفتاب یادم داد مهربانی تو رسید به ابر عطر دستان تو رسید به باد دشمنت هم میان خلوت خود کرمت را نمی‌برد از یاد صاحب قدرت و مقام نشد بازویی که نداشت از ازل اعتقاد من این است پس به عشق تو می‌زنم فریاد؛ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
میلاد مسعود نهمین ابن الرضا علیه‌السلام را به ساحت مقدس عجل‌الله‌‌تعالی‌فرجه وهمه‌‌شیعیانشان و بالاخص شما بزرگواران کانال داستان یا پند و گروه به عشق خدا تا ظهور تبریک‌عرض‌می‌نماییم 🌺🌸🌺 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب میلاد تقدیم حضور تک تکتون عید بر شما مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر قشنگ و عالی ❤️ پیشاپیش هم روز پدر و مردان زحمت کش در این اوضاع اقتصادی مملکت مبارک 😍❤️ من که حسابی لذت بردم. ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به ظاهر افراد، قضاوتشون نکنیم و غذای حضرتی و مهربانی امام رضا علیه السلام قضیه بسیار دلنشین و شنیدنی از کرامات امام رضا ع ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ چراغ خونه خورشید گروه سرود جوادالائمه ع ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿اهمیت دعا ▫️ما كان الله ليفتح على عبد باب الشكر و يغلق عنه باب الزيادة، و لا ليفتح على عبد باب الدعاء و يغلق عنه باب الاجابة. 🟤چنين نيست كه خداوند، باب شكر را بر بنده اى بگشايد و در فراوانى را بر او ببندد و چنين هم نيست كه باب دعا را بر كسى بگشايد، اما در اجابت را به رويش ببندد. 📘حکمت_435 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 درآمدزایی حجاب‌استایل‌ها با بلوز و شلوار! ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
سلام عیدتون مبارک🤩 توسل به حضرت جوادالائمه (علیه‌السلام) آیت الله کوهستانی: بسیار دیده و شنیده شد که افراد برای امور مادی، مانند خرید خانه و ماشین و رزق و ازدواج، از وی راهنمایی می‏خواستند. آن بزرگوار می‏فرمود: «سوره یس بخوانید و ثواب آن را به امام جواد (علیه‌السلام) تقدیم کنید، حاجت ‏شما را خواهند داد. گاه امر می‏کرد صلوات برای حضرتش هدیه کنند و آن را در توسل به این امام کریم مجرب می‏دانست.» 💠امام_جواد ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574‌
شِش ماهِه‌ی اَرباب تَولُدَت مُبارک😍♥️ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_889 -رسیدیم؟ -اره. از ماشین پیاده شدم و همین طور با تعجب نگاهی به
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ -قرار بود بریم دفتر خونه و امضا کنیم. -حالا یه ناهار با هم بخوریم مشکلی داره؟ چشم هایم را گرد کردم. مادر راست می گفت که نباید همین طور به این مرد اعتماد می کردم. من حتی از همراهی با او در ماشین هم واهمه داشتم و او حرف از ناهار خوردن می زد؟ -مهدی ما قرارمون فقط تغییر نام سند بود. -خب اون کار رو هم انجام می دیم ولی قبلش یه ناهار بخوریم، به جایی که بر نمی خوره، هوم؟ به من خیلی بر می خورد برای همراهی با این رفیق نیمه راه، از ان بدتر به امیرعلی بر می خورد. اگر وارد این رستوران می شدم حس عذاب وجدان یقه ام را می گرفت. او از مهدی خوشش نمی امد ومن هم دلیلش را می دانستم و به او حق می دادم. -پس من می رم، هروقت ناهار خوردنت تموم شد بهم بگو بیام امضا کنم. و چادرم را بین مشت هایم مجکم جمع کردم و سرم را برگرداندم. خودم هم توقع نداشتم این قدر در برابرش تند و محکم باشم. انگار ناخواسته داشتم به همان دختر با اعتماد به نفسی تبدیل می شدم که همیشه ارزویش را داشتم. -شیرین صبر کن. صدای به هم کوبیده شدن عصایش با زمین را می شنیدم اما صبر نکردم و همین طور به سمت خیابون رفتم. -شیرین می خوام باهات حرف بزنم. سر جایم ایستادم. تمام حرف هایش خوب در ذهنم حک شده بود. من هم ظرفیتی داشتم، تا یک جایی می توانستم توهین ار تاب بیاورم. از یک جایی به بعد دیگر کاسه ام لبریز می شد و تحمل نمی کردم. به سمتش برگشتم که حالا دیگر به من رسیده بود و صورتش نگران بود. از دوییدن با ان عصا انگاری عذاب می کشید که صورتش سرخ شده بود و دانه های عرق روی پیشانی اش خودنمایی می کردند. -تو حرف هات رو خیلی وقت پیش هم زدی مهدی. -اون مهدی فراموش کار رو فراموش کن، من حالا همه چیز یادم اومده، باور کن. -یه ادمی که یک چیزی رو فراموش می کنه تهمت نمی زنه، نیش نمی زنه، با فریاد نمی کوبه روی سر کسی که می دونسته اشک هاش برای اونه، بیرونش نمی کنه وقتی مطمئنه یک سال بالا سرش مونده. انگشت اشاره ام را به نشانه ی یک بالا اوردم و من برای اولین بار می خواستم حرفم را فریاد بزنم و چه حس خوبی بود خالی شدن از تمام خودخوری ها. -یک باری... فقط یک بار به حرف های کسی که خودش رو به اب و اتیش می زنه گوش می ده و احتمال می ده شاید حرف هاش راست باشه، وگرنه من چه سودی از با تو بودن می بردم مهدی؟ سرش را پایین انداخت. دیگر پشیمانی اش برایم مهم نبود. اما چقدر خوب بود که امروز من را اورده بود تا این حرف ها را بزنم. خیال می کردم این کلمات عقده هایی بودند که قرار بود تا اخر عمر توی گلویم بماند و همیشه قلبم را به درد بیاورد که چرا کسی این درد ها را نفهمیده بود. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_891 -قرار بود بریم دفتر خونه و امضا کنیم. -حالا یه ناهار با هم
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ اما من برای اولین بار ان عقده ها را بر سر یکی کوبیدم و برایم مهم نبود که میان این همه جمعیت اشک می ریختم. -من اشتباه کردم، و شرمنده ام. تو اشتباهم رو تکرار نکن و به حرف هام گوش کن، بعد هر تصمیمی که گرفتی بهت احترام می ذارم. -نه. سرش را بلند کرد و مستقیم با ان چشم های غمبارش به من چشم دوخت. -فقط چند دقیقه شیرین، قول می دم که زیاد وقتت رو نگیره. بینی ام را بالا کشیدم و سرم را به نشانه ی نه تکان دادم. -به حرمت تموم اون روز های عاشقیمون. -حرمت ها رو زیرپا گذاشتی مهدی. مکث کرد. ناچاری و درماندگی را در چشم هایش می دیدم. او هیچ وقت نمی توانست قوی بماند. او نمی توانست که بجنگد و من دقیقا جایی که خیال می کردم باز هم بازنده شده است لب باز کرد: -نمی تونی چون می ترسی پشیمون شی و دوباره دوستم داشته باشی؟ مات ماندم. و او دقیقا دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم. او راست می گفت من می ترسیدم از رو به رو شدن با او اما نمی خواستم که او بفهمد، او نباید می فهمید که چطور خودم را می بازم در برابرش. -نه. ❤❤ -پس چند دقیقه بیشتر وقتت رو نمی گیرم. در صدایش التماسی موج می زد. دقیقا مانند همان روز های من که با التماس از او فرصت می خواستم. بزاق دهانم را به سختی قورت دادم و همراهش وارد رستوران شدم. حتی نمی توانستم به امیرعلی فکر کنم تا مبادا مهدی باز هم قلبم را به دست بیاورد. امیرعلی الان فقط برایم عذاب وجدانی داشت که بی خبر از او این جا و رو به روی این مرد نشسته ام. به میزی اشاره کرد و من رو به رویش نشستم. دستم زیر میز، روی ران پایم مشت شده بود و حسی از درونم فریاد می زد حق نداری خودت را دوباره به این پسر ببازی، حق نداری چون یک مرد عاشق ان طرف منتظرت هست تا به عقد هم در بیایند. مهدی اشاره ای به گارسون کرد که به ان مرد با ان روپوش قرمز و مشکی اش به سمت ما امد. نگاهی به اطراف انداختم. رستوران خیلی شیکی بود، تمام مرد ها و زن هایی که نشسته بودند لباس رسمی پوشیده بودند و حتی غذا خوردنشان هم مانند باکلاس ها بود. تمام دکوراسیون رستوران به رنگ مشکی و قرمز بود. اگر ان همه نور را روشن نمی کردند قطعا با این رنگ های تیره همه جا تاریک می شد. یک موسیقی خیلی ملایم هم در حال پخش بود. -چی میل دارید خانم؟ ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_893 اما من برای اولین بار ان عقده ها را بر سر یکی کوبیدم و برا
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ نگاهم را از اطراف برداشتم. -هیچی. -شیرین، ما اومدیم ناهار بخوریم. -اومدیم تو زودتر حرف هات رو بزنی و بریم. نفس کلافه ای کشید و به میل خودش دوتا پرس کوبیده سفارش داد و همین طور نگاهم کرد. زیر نگاهش معذب بودم و خیال می کردم که در حال ذوب شدن هستم. -شانلی بی قراری می کنه، لطفا زودتر حرفت رو بزن. و شانلی همیشه بهانه ی خوبی برای من فرار من بود. -من همه چیز یادم اومد، اون لحظه که اون گردنبد رو زهرا بهم یاد داد یه سری تصویر های محوی توی ذهنم جا گرفت. همونن گردنبدی که پارسال عید برات خریدم. خنده ام گرفته بود. ان همه خودم را به زمین و زمان دوخته بودم و برایش نشانه بردم ان وقتت با این گردنبند بعد از ناامیدی ام حافظه اش برگشت. -بعد از زهرا خواستم من رو ببره همون مغازه، یه طوری کارکنان بیمارستان رو پیچوندیم و رفتیم. دیگه کم کم داشت صحنه هایی به خاطرم می اومد. هر روز یه سری چیز هایی به ذهنم می رسید. نمی خوام از سردرد های مزخرفی بگم که بدجوری دامانم رو گرفتند. انگار این خاطرات اون گوشه ی ذهنم دفن شده بودند و وقتی به یادشون می افتم انگار ذهنم می خواست از جایش کنده بشه، حس خیلی بدیه که تا به حال تحربه اش نکردم. حالا بگذریم، کنار این بدی ها خوبی هایی هم داشت. مثل خوبی به یاد اوردن اون روز های قشنگمون. همان لحظه ظرف سوپی را برای هر دویمان به عنوان پیش غذا اورد که مهدی حرفش را خورد. منتظر ماند تا ان بشقاب ها را روی میز گذاشت و بعد از رفتنش دوباره شروع به حرف زدن کرد. -تو غذات رو بخور و من حرف می زنم. نگاهی به سوپ انداختم. نه میلی به خوردن این سوپ عجیب داشتم و نه گرسنه ام بود. نمی دانستم چه چیزی در ان ریخته بودند و من هم که ان قدر ها خوش غذا نبودم تا هر چیز ناشناخته ای را بخورم. ولی ای کاش مهدی می خورد. او نیاز به تقویت داشت و باید سوپ و این مواد را بیشتر می خورد. لب باز کردم اما هیچ چیز نگفتم. نمی خواستم خیال کند که هنوز هم نگرانش هستم یا برایش ارزش قائلم. در دلم اشو بود که این طور نشستن ممکن بود به پاهایش اسیب برساند اما لب باز نکردم تا هم خودش و هم خودم را به اتفاق نشندنی امیدوار نکنم. گول زدن خودمان را الان بیشتر از هر چیزی ترجیح می دادم. -هنوز هم یه سری چیز ها یادم نمیاد و یه خرده اذیتم می کنه. اما خوب یادمه که تو کی هستی، چطور دوست داشتم، امیرعلی هم همیشه برام یه برادر بود و خوب می دونم بهش وصله ی خیانت نمی چسبه. -اومدی فقط بگی که همه چیز یادت اومد. سرش را تکان داد. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_895 نگاهم را از اطراف برداشتم. -هیچی. -شیرین، ما اومدیم ناهار ب
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ -به هر حال هر حرفی مقدمه ای داره. و من از مقدمه چینی بیزار بودم. دلم می خواست یک مرته همه چیز را می گفت. مانند امیرعلی که یک مرتبه گفت چقدر دوستم دارد و یک مرتبه... چشم هایم را بستم تا این قدر مهدی و امیرعلی را با هم مقایسه نکنم. ان ها دوتا نقطه ی مقابل هم بودند که من باید فرق بین ان ها را به قلبم می فهماندم. -تو که عجله نداری، مگه نه؟ -نگرانم که اسمان خانم ناراحت بشه این قدر با من هم صحبت می شی. و بالاخره به رویش اوردم که هر ادمی که فراموشی گرفته است دلیلی ندارد عاشق دختر دیگری شود و به عشق سابقش خیانت کند. اگر نمی گفتم این حس حسادتی که دیگر معنایی نداشت روانی ام می کرد. باید می گفتم تا ارام می شدم و تمام این حس های مربوط به مهدی را از قلبم دور می کردم. سرش را پایین انداخت و شرمندگی دیگر معنایی نداشت. ان لحظه که اسمان را با خنده های او دیدم من مردم و او نمی توانست ان لحظه های تباه شدنم را برگرداند و به بهترین شکل تعبیر کند. -قبل از این که همه چیز یادم بیاد فهمیدم که من نمی تونم اسمان رو تحمل کنم، اون حرف ها بیشتر برای این بود که حرصت رو در بیارم. -برای در اوردن حرصم وقتی هم که نبودم و یک هویی می اومدم موهاش رو نوازش می کنی؟ -انکار نمی کنم. اون اول ها خیال کردم دوستش دارم و خوب اون هم علاقه نشون می داد اما زیاد طول نکشید که من مثل مهدی سابق فهمیدم که دل خوشی از این دختر ندارم و اصلا نمی توانم رفتارهایش را طاقت بیاورم. لب هایم را با زبان تر کردم. هر چه که بود انگشت های او به موهای اسمان برخورد کرده بودند، زبانش برایش حرف عاشقانه زدند و برای او من را پس زده بود. پس نباید این قدر زود می گذشتم و همه چیز را ساده می گرفتم. این بهترین بهانه بود برای دور شدن از برگشت حس دوست داشتن مهدی. -شیرین. -بله. -من یادم اومد دوست داشتم. -داشتی! -و می تونم داشته باشم. سرم را تکان دادم. هیچ چیز مثل سابق نمی شد. یکی مانند امیرعلی می توانست زیبا تر از قبل بسازد و یکی مانند او همه چیز را خراب می کرد. و من باز هم بی اختیار ان ها را مقایسه کرده بودم... -اون همه حرف برای رفتنم زدی و حالا با یه جمله می خوای برگردم؟ -خب... گیج شده بود. شاید توقع نداشت از او چیز بیشتری بخواهم. شاید خیال می کرد من همان شیرینی هستم که در هر شرایطی کنارشم. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_897 -به هر حال هر حرفی مقدمه ای داره. و من از مقدمه چینی بیزار ب
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ صبر کرد و انگار دنبال کلمات می گشت تا قانعم کند. حالا عمق فاجعه را می فهمیدم وقتی می گفت ان حرف های عاشقانه را از سهراب یاد می گرفت، یعنی این که در ذهن خودش هیچ تصوری از عشق نداشت، برای همین بود که ان طور بی هوا رفت و پشت پا زد به همه چیز. -چی کار کنم؟ -هیچی، برای خودت یه زندگی دیگه درست کن. پیشخدمت که امد هر دویمان دست از حرف زدن برداشتیم و نگاهی به میز انداختیم که ظرف سوپ های دست نخورده را بر می داشت و جای ان ظرف غذا را می چید. ای کاش مهدی می فخمید که نه با این رستوران مجلل و نه با ان مغازه و ان گردنبند های طلا نمی توانست قل من را به سدت بیاورد. ای کاش او هم می فهمید چقدر قلبم نیاز به لطافت گل داشت تا دنیای معنا را برایم تعبیر کند یا این که می فهمید چقدر نیاز به کتابی دارم که این اعتماد به نفسم را بهتر کند. خیال می کردم چقدر کارهای امیرعلی حالا برایم دلنشین تر می شد. وقتی می دیدم که همیشه بهترین انتخاب ها را داشت و می دانست هر زمان چه چیزی من را ارام می کند. پیشخدمت که از میزمان دور شد صدای زنگ موبایلم بلند شد. کیفم را روی پاهایم باز کردم. موبایلم را از کیفم در اوردم. -می خوام دوباره با هم نامزد باشیم. و من انگاری نمی شنیدم که او چه می گوید. دوباره از زیپ باز کیفم نگاهی به درونش انداخم و در ان تاریکی نام امیرعلی قلبم را می لرزاند. بهتر نبود که حداقل حالا به او حواب می دادم و می گفتم که کجا هستم؟ ان وقت ازش خواش می کردم که واکنشی نشان ندهد تا برگردم اما... نه، نمی خواستم که این وقت روز عصابش را خرد کنم. می دانستم اگر نام مهدی را بشنود دیگر حواسش جمع کارش نمی شود. -شیرین. با صدای بلندش از فکر بیرون اوردم و گیج و منگ نگاهش کردم. -شنیدی چی گفتم؟ -نه حواسم نبود. با حوصله باز هم لبخندی زد و تکرار کرد. -می خوام برگردم. -کجا؟ -به رابطه ی دوتامون. -توی اون رابطه دیگه منی نیست، الکی داری بر می گردی. -تو هم می تونی بیای، حالا که از امیرعلی هم جدا شدی می تونیم دوباره از اول شروع کنیم، هوم؟ نگاهی به ساعتم انداختم. حالا دیگر ان قدر به خودم مطمئن بودم که شیفته ی این پسر نمی شوم. وگرنه با این جملات قلبم لحظه ای می لرزید. تنها حسی که به حرفش داشتم دلخوری بود برای تمام وقت هایی که ان ها را گفته بودم و مهدی نخواست که بشنود. اون همه التماسش کرده بودم و حالا که قید همه چیز را زده بودم حرف از ان می زدم. -ممکنه دفتر خونه ها بسته بشه، بهتره که بریم. -ولی تو که چیزی نخوردی. بشقابم را کمی جلو تر کشیدم. -نمی خورم. -شیرین حواست نیست. کلافه شده بودم. او نمی فهمید که خوب حرف هایش را می شنوم اما خودم را سرگرم می کردم تا فریاد های خفته ی درونم را بر سرش اوار نکنم و بگویم پشیمانی دیگر سودی ندارد. روسری ام را می خواستم درست کنم، موهایم را داخل ان بردم اما ان قدر دست هایم می لرزید که انگار فرم ایستادن روسری ام را خراب کرده بودم. و دیگر برایم مهم نبود در برابر این مرد و این مردم چطور به نظر بیایم. و -بریم؟ -من دوست داشتنت رو یادم اومده، مگه خودت نمی گفتی که باید برگردیم به همون روز ها، مگه التماسم نمی کردی که دوباره اماده شم برای سفره ی عقد، خب من هم خواستم جواب خواهش هات رو بدهم. و من این بار با تنفر به او چشم دوختم. فقط این جا امده بود که حواب التماس هایم را بدهد، انگاری دلش به حالم می سوخت. و من یک عمر بیزار بودم از ترحم مردم این شهر که انگاری بوی ضربه زدن می داد. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_899 صبر کرد و انگار دنبال کلمات می گشت تا قانعم کند. حالا عمق فاج
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ انگاری دلشان به حال خودشان می سوخت و من را واسطه می کردند. -اره، من التماس کردم ولی تو هم گفتی که دیگه نمی خوای من رو ببینی، ترجیح می دم که به خواسته هات احترام بذارم. و دوباره نگاهی به کیفم انداختم. صفحه ی موبایلم خاموش بود. انگار دیگر از زنگ زدن ناامید شده بود. امیدوار بودم که نگران نشده باشد. -نمی شه اون همه عشقت به من ته بکشه. -تو جای من نبودی که بدونی حرف هات باهام چی کار کرد، پس نمی تونی این قدر راحت حرف از ته کشیدن بزنی. -اگه عذر خواهی کنم چی؟ -دیره. -چی کار کنم برای جبران؟ و من در چهره اش همان ترحم را می دیدم که انگاری می خواست حبران کند. دیگر صدایش مانند قبل نمی توانست من را تحت تاثیر خودش قرار بدهد یا این که نمی توانست من را باز هم به سمت سرزمین رویاهایمان ببرد. ولی با تمام این ها ارزویم این بود که خوشبخت شود. دلم نمی خواست تنهایی که خودم تجربه کرده بودم نصیب او هم شود. ان تنهایی می توانست مرد را هم از پا در بیاورد. -نیاز به جبران نیست، هیچ چیز دیگه مثل قبل نمی شه. بریم؟ سرش را تکان داد و انگار اضطراب درون وجودم را می فهمید. می خواستم هر چه زودتر به خانه برومو به امیرعلی بگویم بر خلاف ان چه خودم هم فکر می کردم قلبم در برابر این مرد نلرزید و تمام وقت به او فکر می کردم. صندلی اش را عقب کشید و هر دویمان از جایمان بلند شدیم. اشاره ای به پیشخدمت کرد که صورت حساب را اورد. همین طور که او مشغول حساب کردن بود من همنگاهی به موبایلم انداختم. سه تماس از دست رفته از امیرعلی داشتم. با هم از رستوران خارج شدیم. تمام وقت سر مهدی پایین بود و حرفی نمی زد. من هم ترجیح می دادم این سکوت را ادامه بدهم. سوار ماشین شدیم. این بار فضای بینمان سنگین تر شده بود. انگاری دلخور بود. شاید هم توقع داشت از مثل قدیم ها کنارش بشینم و بگویم که نیاز به دلخوری نیست و من همه طوره کنار او هستم اما من... من طوری تغییر کرده بودم که خودم هم معنای این تغییر را نمی فهمیدم. خودم هم وقتی به رفتار ها وحرف هایم در برابر این مرد فکر می کردم تعجب می کردم. مگر می شد که یک مرتبه این همه سرد شوم و این قدر ارحت حرف هایم را به زبان بیاورم که خودم هم نفهمم؟ نیم ساعتی همین طور بین ترافیک ها مانده بودیم. و من عصاب خرد کن تر از این ترافیک در تمام عمرم ندیده بودم. دلم می خواست زودتر از دست این ماشین و مکانش خارج شوم و انگار این ترافیک مانند زندانی دست و پایم را بسته بود. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_903 انگاری دلشان به حال خودشان می سوخت و من را واسطه می کردند.
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ دوباره صدای زنگ موبایلم بلند شد. دوباره امیرعلی بود که بعد از یک ساعت تماس گرفته بود. باز هم صدای موبایلم ار قطع کردم اما این باردر کیفم نینداختمش. تمام وقت موبایل در دستم بود و نگاهی به نامش می انداختم. هر ثانیه اش وسوسه می شدم که جواب بدهم و باز هم جلوی خودم را می گرفتم. تماس که قطع شد همین طور خیره ی موبایل بودم تا دوباره تماس بگیرد اما انگار باز هم ناامید شده بود و دیگر تماس نگرفتم. -یه سوال بپرسم. سرم را بلند کردم و باز هم ان اینه ی جلو که انگار بی هوا چشم هایمان را با هم پیوند می داد. -کسی توی زندگیت هست؟ -یعنی چی؟ -یعنی وقتی از امیرعلی جدا شدی عاشق یک نفر دیگه شدی که این طور پسم می زنی؟ -قلب فقط جای یک نفره، نمی تونم هر روز یکی رو توش جا بدم. و سرم را دوباره به سمت خیابان برگرداندم. و باز هم نگفته بودم که عقد من و امیرعلی هست. نمی خواستم خیال کند تمام ان وقت هایی که می امد بالاسرش فقط یک نقش بازی کردن بود و واقعا امیرعلی را ان زمان هم دوست داشتم. عقربه ها همین طور می گذشتند. یک ساعتی در راه بودیم تا بالاخره به ان دفترخانه رسیدیم. دستمالی از درون کیفم در اوردن و قبل از پیاده شدن دانه های عرق روی پیشانی ام را پاک کردم. دوتایی بدون حرفی از ماشین پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم. ان جا کمی معطل شدیم تا این که کارها را انجام بدهند. مدارکم را تحویل دادم و با فاصله ی یک صندلی کنار مهدی نشسته بودم. گاهی نگاه خیره اش را حس می کردم و امیدوار بودم که حرفی نزند چون دیگر توان مخالفت کردن در برابر حرف هایش را نداشتم. دفتر خانه هم کمی شلوغ بود. انگار امروزهمه چیز دست به دست همه داده بودند تا من زمان بیشتری در کنار این پسر بگذارنم. بالاخره کارمان تمام شد. می خواستم اخرین امضا را بزنم که مانعم شد. -شیرین. سرم را بلند کردم و فقط نگاهش کردم. -میشه امضا نکنی. سوالی نگاهش کردم. -به عنوان یک هدیه از طرف من حسابش کن، یه هدیه برای تموم این یک سالی که کنارم بودی. خودکار را روی دفتر رها کردم و کمرم را راست کردم تا مستقیم در چشم هایش نگاه کنم. -مگه من ازت چیزی در خواست کردم. -نه، ولی این که ادم بدون هیچ دلیلی یک سال مراقب یه ادم بیهوش باشه و وقتی که بهوش اومده اون طوری رفتار کنه بدون سود نمی شه. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_905 دوباره صدای زنگ موبایلم بلند شد. دوباره امیرعلی بود که بعد
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ -ای کاش همون موقع می فهمیدی که من تنها سودی که می خواستم محبتت بود، که ندادی. خم شدم و این بار بدون مکثی ان را امضا کردم. یک مغازه که دنیای خاطرات بود جز عذاب برایم چیزی به ارمغان نمی اورد. نمی توانستم چیزی را از این مرد قبول کنم که باز هم جنبه ی مادی داشت. نگاهی به ان مرد انداختم که عینکش را روی بینی بزرگش جابه جا کرد و نگاهی به برگه ها انداخت. -مبارکتون باشه به سلامتی. و هیچکداممان جوابش را ندادیم. مهدی مدارکش را گرفت و از پله ها پایین رفتیم. و من دقیقا سه ساعت و نیم بود که همراه این پسر شده بودم بدون این که خودم هم بفهمم. امیرعلی دیگر تماس نگرفته بود اما کمی هم از نگرانی من کم نشده بود. هردویمان به سمت ماشینش رفتیم اما کنار جاده ایستادم. -خداحافظ. به سمت من برگشت و با تعجب نگاهم کرد. و من به همین راحتی داشتم دست رد به سینه ی این پسر می زدم. خودم هم خوب می دانستم که این اخرین فرصتی بود که برای داشتن مهدی داشتم و به همین راحتی می خواستم ردش کنم. چون یک مرد خیلی بهتری که عاشقم هست و ترحم کردن هم بلد نیست ان طرف منتظرم بود. -حداقل برسونمت. -نه ممنون خودم می رم دیگه. -نمی شه که، به خاطر کار من اومدی و حالا ولت کنم وسط جاده؟ -مهم نیست، گفتم که خودم میرم. -می تونم باز هم شانسم رو امتحان کنم؟ -نه مهدی، نه... برای همیشه خداحافظ. و دیگر نماندم تا اصرار کند. کیفم را روی شانه ام جابه جا کردم و راهم را در پیش گرفتم. چند قدمی بر نداشته بودم که سر جایم ایستادم. او اگر مرد ماندن بود خیلی بیشتر از این ها اصرار می کرد. هم دلم می خواست ثابت کند هنوز هم دوستم دارد و کمی اصرار کند و هم دلم فراموشی مطلق از این پسر را می خواست. جنگی بود بین حس ها که خودشان هم تکلیف برنده را نمی دانستند. به سمتش برگشتم. باید تیر اخر را می زدم تا دیگر به خودم و او هیچ فرصتی ندهم. -راستی، جمعه عقدمون، عقد من و امیرعلی، اگه دوست داشتی بیا. و همین طور مات نگاهم می کرد. لبخند زدم، از همان لبخند های خونسرد مانند خودش. و راهم را پیش گرفتم و برگشتم. یقین داشتم که نمی اید. او برای همیش می رفت و این اخرین دیدار من و مردی بود که برای اولین بار من را از لاک تنهایی خودش بیرون کشیده بود. پیاده قدم برداشتم. دلم کمی هوای ازاد می خواست، کمی راه رفتن در این گرما می خواستم و اصلا مهم نبود که ان قدر خورشید بی رحمانه می تابید ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_907 -ای کاش همون موقع می فهمیدی که من تنها سودی که می خواستم م
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ که دانه های عرق از سر و رویم می بارید، اصلا برایم مهم نبود که صورتم می سوخت و برنزه می شد، فقط دلم می خواست که همین طور قدم بردارم و در این هوا نفس بکشم. حتی الوده بودن این هوا هم برایم مهم نبود. باید تمام ذهنم را مرتب می کردم تا بتوانم جواب درستی به امیرعلی بدهم. ان قدر راه رفتم تا بالاخره پاهایم درد گرفتند و ترجیح دادم سوار ماشین شوم. با تاکسی که وارد خانه شدم صدای شیطنت های شانلی نمی امد. نیم ساعتی از وقت امدن امیرعلی می گذشت و انگار او را برده بود. خوب می دانستم که مادر برایش همه چیز را گفته بود. ان هم با ان بد بینی که نسبت به امیرعلی داشت. همین طور که چادرم را از روی سرم بر می داشتم در خانه را از کردم و وارد خانه شدم. مادر مشغول جارو کشیدن خانه بود که با دیدن من کمر راست کرد. از درد صورتش را جمع کرد و دستش را روی کمرش گذاشت. -مامان خب چرا جارو می کشی، من می اومدم دیگه. توجهی به حرفم نکرد و جارو را همان جا رها کرد. همین طور لنگ لنگان به سمت مبل رفت و روی ان نشست. -چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟ از نگرانی مردم و زنده شدم، برای این که حواسم پرت بشه افتادم به جون این خونه دیگه. -گوشیم تو کیفم بود نشنیدم. و نگفتم که خودم دلم نمی خواست که بشنوم. من هم کنار مادر روی مبل ولو شدم. گرما واقعا امانم را بریده بود. حالا که خوشی هوا خوردن گذشته بود پشیمان شده بودم. به این همه خستگی و عرق کردن نمی ارزید. -اخه دختر تو یک رفتی الان ساعت ششه. -خیلی ترافیک بود. -هر چقدر هم که بگی ترافیک بود. سزم را روی پشتی مبل گذاشتم و چشم هایم را بستم. -خب یکم هم ایستاد و حرف زدیم. چشم هایم را بسته بودم اما می توانستم مادرم را حس کنم که صاف سر جایش ایستاد. -چی گفتین؟ -گفت که همه چیز یادش اومد و می خواد که برگرده. -خاک تو سرش یعنی، اخه الان؟ تو چی گفتی دختر؟ بهش که جواب بله ندادی که؟ وای خاک به سرم... دختر ما بهشون قول دادیم ها. چشم هایم را باز کردم و به حرص و جوش خوردن های مادر نگاه کردم که داشت برای خودش حرف می زد. -خب معلومه دیگه، معلومه که میاد این حرف ها رو می زنه، قصدش خراب کردن زندگی توعه دیگه.... ای بابا، دختر تو بر و بر نگاهش کردی و قبول کردی؟ چشم هایم را گرد کردم. -من گفتم قبول کردم؟ -خب پس چی کار کردم. -گفتم که دارم با امیرعلی نامزد می کنم و تمام. مادر نفس عمیقی کشید. -خدارو شکر. بالاخره عاقل شدی بچه. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_909 که دانه های عرق از سر و رویم می بارید، اصلا برایم مهم نبود
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ دوباره چشم هایم را روی هم گذاشتم. چقدر خوب بود که الان شانلی نبود تا از سر و کولم بالا ببرد. -حالا چرا جواب زنگ ها امیرعلی رو نمی دی، بیچاره می گفت ده باری باهات تماس گرفته. با اوردن نام امیرعلی مانند شوک زده ها با سرعت جایم بلند شدم. یادم امد که چقدر استرس داشتم. -چی گفتین شما؟ -گفتم که اون پسره اومد ور فتین تا سند رو به نامش کنید، پشت تلفن یه مرتبه اسم مهدی رو داد زد، ولی سریع قطع کرد. بعدش هم که اومد دنبال شانلی از نیومدنت خیلی ناراحت شده بود. سریع از جایم بلند شدم و کیفم و چادرم را از روی مبل برداشتم. با سرعت به سمت اتاقم رفتم. مانتویم را از تنم در اوردم و مستقیم رو به روی پنکه نشستم. شماره ی امیرعلی را گرفتم تا برایش همه چیز را توضیح بدهم. حالا دیگر از چیزی نمی ترسیدم یا اضطراب نداشتم و می توانستم همه چیز را راحت توضیح بدهم. شماره اش را گرفتم و منتظر ماندم تا جواب بدهد. موهای خیسم در باد پنکه به هوا می رفتند و می رقصیدند. ان را پشت گوشم گذاشتم اما باز هم سمج تر از قبل در هوا پخش شدند. جوابم را نداد. دوباره تماس گرفتم و دوباره هم جواب نداد. حتما مشغول رسیدگی به شانلی بود. وقتی با هم به خانه می رفتند ان قدر سرگرم می شدند که امیرعلی توجهی به موبایلش نمی کرد. به همین خیال لباسم را جمع کردم و سعی کردم مانند مادر خودم را سرگرم جمع و جور کردن خانه بکنم تا یادم برود امیرعلی تا شب نه جواب تماسم را داده بود و نه این که خودش تماس می گرفت. تنها راهش این بود که فردا خودم به دیدنش بروم. واقعا دلیل این جواب ندادن هایش را نمی فهمیدم. فکر نمی کردم ان قدر ها هم اتفاق مهمی افتاده باشد. تقریبی ساعت دوازده بود و من همین طور در رخت خوابم جابه جا می شدم که یک مرتبه صدای پیامک موبایلم بلند شد. سریع دستم را دراز کردم و موبایلم را از روی میز برداشتم. با دیدن نام امیرعلیی لب هایم به لبخند عمیقی باز شد. می دانستم که به همین راحتی ها نمی تواند از دست من دلخور شود و تماس هایم را جواب ندهد. "متوجه ی تماس هات نشدم، الان هم شانلی خوابیده نمی تونم زنگ بزنم. شب خوش" و موبایل همین طور در دستم خشک شد. شب خوش؟ او نمی توانست تماس بگیرد و به همین راحتی همه چیز را تمام کرده بود؟ پاشدم و روی تختم نشستم. نمی دانم چرا نمی توانستم باور کنم که امیرعلی انق در دلخور شده است که جواب تماسم را هم نمی داد. حتما راست می گفت و ندیده بود دیگر. وگرنه او هیچ وقت با من قهر نمی کرد. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_911 دوباره چشم هایم را روی هم گذاشتم. چقدر خوب بود که الان شانلی
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ نفس کلافه ای کشیدم و موبایل را کنار دستم گذاشتم. حتی جوابش را هم ندادم. نمی دانستم چه بگویم. بگویم من که حرفت را باور نکردم یا این که می گفتم نمی خوای حرف هایم را بشنوی. هر چه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید و سکوت کردم. صبح وقتی زنگ خانه به صدا در امد زودتر از همیشه از اتاق بیرون پریدم. الان بهترین فرصتی بود تا با امیرعلی حرف بزنم. سریع از خانه بیرون رفتم. در را باز کردم که همان لحظه شانلی خمیازه ای کشید و سرش را روی شانه های پدرش گذاشت. -سلام. -سلام. خیلی طبیعی بود. نه مانند روز ها با دیدنم چشم هایش برق می زدند و نه دلخور بود. شانلی را به سمتم گرفت. -وقت داری حرف بزنیم. -نه همین حالا هم دیرم شده. -ولی من حرفم خیلی مهمه. -من هم کارم خیلی مهمه، باشه بعدا. شانلی را از دستش گرفتم. کمی گج شدم. اصلا باورم نمی شد که به همین راحتی به من بگوید وقت ندارد. -امیرعلی. -خداحافظ. و شتابزده به سمت ماشینش رفت. چشم هایم گرد شد. اصلا توقع چنین رفتاری را از او نداشتم. حتی ان زمانی که فقط یک خواهرزن ساده هم بودم همیشه برایم وقت داشت. ماشینش که از کوچه خارج شد به خودم امدم. سعی کردم خیال کنم که چیزی نیست حتما برایش واقعا کار مهمی پیش امده است. وگرنه به همین راحتی ازحرف زدن باا من نمی گذشت. حتی اگر از رفتنم با مهدی دلخور شده باشد می ماند و حرف می زدیم دیگر. شانه ای بالا انداختم و در را بستم. شانلی را روی تختم خواباندم و خودمم بالا سرش به رفتار امیرعلی فکر کردم. یعنی واقعا نباید با مهدی می رفتم تا ان سند را به نامش بزنم؟ من که خبر نداشتم او من را می خواهد به ان رستوران ببرد. کل روز را یا با شانلی بازی کردم یا به حرف مادر گوش دادم که هی می گفت بهتر از است این را به عنوان جهیزیه ببری، شگون ندارد که دختری بدون جهیزیه برود خانه یبخت. یا از جهیزیه خواهر خدا بیامرزت استفاده کنی و من اصلا به این چیز ها توجهی نمی کردم. در دلم امید داشتم که غروب وقتی به دنبال شانلی می اید می توانم با او حرف بزنم اما باز هم همان طور شتاب زده امد. شانلی را در اغوش گرفت و بدون هیچ حرفی رفت. هر چقدر هم که به او گفتم بمان تا حرف بزنیم او گفت عجله دارد. ان هم این همه کار وقتی فقط دو روز مانده بود به جشن عقدمان. اصلا او قول داده بود که تمام این هفته را مرخصی بگیرد تا با هم برای خرید برویم. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_913 نفس کلافه ای کشیدم و موبایل را کنار دستم گذاشتم. حتی جوابش
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ نفس عمیقی کشیدم. تصمیمی گرفتم. نمی توانستم بگذارم به همین راحتی از من دلخور بماند تا روز عقدمان. این رفتارهایش برایم تازگی داشت. حداقل اخم نمی کرد، یا فریاد نمی زد و دلیل این رفتار هایش را بر سرم نمی کوبید تا بفهمم دقیقا از چه قرار است و باید به او چه توضیحی بدهم. فقط انگاری از من فرار می کرد. این فرار کردن هایش، این اخم نکردن هایش بیشتر دلم را می سوزاند. صبح خیلی زود لباسم را پوشیدم. کلید خانه را چند روز پیش به من داده بود. بدون هیچ فکری ماشینی گرفتم و به سمت خانه ی دو نفرمان رفتم. دروازده را با کلید باز کردم. با دیدن کفش هایش جلوی در نفس عمیقی کشیدم. پس دیر نرسیده بودم. خودم هم نمی دانستم که چه می خواهم به او بگویم. فقط می دانستم که دلم نمیخواهد این طور از من دور شود. فقط قلبم حسابی برایش تنگ شده بود و نمی تپید. دلم برای ان نگاه های پر مهری که فقط مخصوص خودم بود هم تنگ شده بود، برای ان شیرین بانو گفتن هایش که دلم پر می کشید. و فقط در این یک روز و نیم بود که من این طور بی تاب این مرد شده بودم. ان وقت چطور می توانستم که به راحتی او را بگذارم و بروم؟ برای این که شانلی بیدار نشود فقط چند تقه ای به در زدم. چند ثانیه ای طول کشید و کسی در را باز نکرد که دوباره تقه ای به در زدم. این بار در همان لحظه باز شد. امیرعلی با تعجب سرش را از میان در بیرون اورد. با همان حیرتی که در نگاهش بود سر تاپایم را نگاه کرد. -سلام. -سلام. و در را کامل باز کرد و صاف ایستاد اما هنوز هم تعجب در نگاهش بود. -این جا چی کار می کنی. -راهم نمی دی داخل؟ -چرا چرا. کنار رفت که کفشم را در اوردم و وارد خانه شدم. دلم برای این خانه تنگ شده بود. تک تک وسایلش برایم شاهد روز های پر از اشک و پر ا عشق من و امیرعلی بودند. ناهی به اطراف خانه انداختم و بی اختیار لبخندی روی لب هایم نشست. ای کاش زودتر این دور زو هم می گذشت و من امیرعلی بازهم صدایمان در این خانه می پیچید. -اتفاقی افتاده شیرین. به سمتش برگشتم. نگران شده بود و او انگار حتی وقت قهر کردن هم نگران می شد. سرم را تکان دادم که چند قدمی به سمت من برداشت. از حالت چهره اش خنده ام گرفته بود. این مرد نگران همان مردی نبود که دیروز ان طور از من فرار می کرد و نمی خواست توضیحم را بشنود. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_915 نفس عمیقی کشیدم. تصمیمی گرفتم. نمی توانستم بگذارم به همین
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ این مرد هر چقدر هم که قوی بود خیلی راحت گول حرف هایم را می خورد و خودش را از نگرانی می باخت. و من حس ملکه ای را داشتم که به راحتی فرمانروایی سرزمین احساسات این پسر مغرور را بر عهده گرفته بودم. -چی شده شیرین؟ من هم چند قدمی به سمتش برگشتم. نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم و لب هایم می لرزیدند. اما او انگاری هیچ توجهی به لب های لرزانم و ان لخبند محو روی لب هایم نمی کرد و همین طور مستقیم و دلواپس خیره ی چشم هایم بود. روی پنجه ی پاهایم ایستادم تا کمی هم قدش بشوم اما باز هم چشم های او بالاتر از چشم هایم بود و مجبور شدم کمی سرم را بلند کنم. -یه اقای بداخلاق انگاری قهر کرده. چند دقیقه ای باز هم همین طوری نگاهم کرد. انگاری متوجه ی منظورم نشد. من هم صاف روی پاهایم ایستادم. جلوی دهانم را گرفتم و ارام به قیافه ی مات زده اش خندیدم. مانند مجسمه ای همین طور ایستاده بود و با ان چشم های گرد شده نگاهم می کرد. بالاخره فهمید که برای چه امده بودم. چشم هایش را روی هم فشرد و نفس اسوده ای کشید که باعث شد بیخیال همه چیز بیشتر بخندم. صورتش از ترس زرد شده بود. گفته بودم که این پسر ناشناخته های زیادی را درون قلبش جای داده بود که هر کسی نمی توانست ان ها را ببیند. ❤❤ چنان نقابی روی این احساساتش زده بود که هیچ کس خیال نمی کرد این پسر برای چنین موضوعی این طوری بترسد. و برای من این روز ها شیرین تری کار شناختن این مرد تنها بود. چشم هایش را باز کرد و با همان اخم های محو روی پیشانی اش که پاک نشده بود به من خیره شد. -سکته ام دادی شیرین. و باز هم شانه هایم از خندیدن لرزید و دلم قرص شد برای داشتنش. یک دسشتش را به کمرش زد و دست دیگرش را میان موهایش فرو کرد و باز هم نفس عمیقی کشید. انگار فشار این چند دقیقه ان قدر عمیق بود که حسابی کلافه اش کرده بودند. به سمت سرویس قدمی برداشت و من همین طور از پشت نگاهش کردم. جواسم را نداده بود، مگر او هم ناز کردن بلد بود؟ در سرویس را همین طور باز گذاشت و صدای شیر اب بلند شد. من هم به سمتش رفتم. به دیوار کنار سرویس تکیه دادم خیره شدم به اویی که دستش را پر از اب می کرد و به صورتش می پاشید. هم از دست خودم دلخور بودم که این طور ترسانده بودمش، هم این که دلم قرص می شد به داشتنش، به اویی که یقین داشتم هر وقت هر اتفاقی برایم افتاد پشتم هست، بی توجه به تمام اتفاقات افتاده. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand