eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
898 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
33.8هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گاف نفتی دو یار روحانی ⭕️ رشد اقتصادی ۶ درصدی در سال ۱۴۰۲ درحالی با انتقاد مدیران دولت تدبیر و امید همراه شد که برخلاف ادعای آنها نه افزایش قیمت نفت، بلکه رشد تولید و صادرات نفت باعث تحقق آن شده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پروانه بهار دختر ملک الشعرای بهار: ⭕️ زمان پهلوی خیلی به ما بد گذشت!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قرار شبانه ✨ بخوان دعای فرج به امید فرج ╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮ ╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ پاداش کسی که یک بر پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) میفرستد.☘ 📣با نشر مطالب در ثواب آنها سهیم باشیم. اللهم عجل لولیک الفرج🤲💚🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلوا عربی😍 یکی از خوشمزه ترین حلواهاست اگه حلوا دوست دارید حتما امتحانش کنید ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌹🌸🌹 🏴زیارت عاشورا «نگارش آسان» 🎙صوت: مهدی سماوات ༺🌺التماس دعا🌺༻
زیارت عاشورا ✿°✿°✿°✿°✿✿°✿° □🍃اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ، وَابْنَ سَیِّدِ الْوَصِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمینَ □🍃اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَ اللهِ وَابْنَ ثارِهِ، وَالْوِتْرَالْمَوْتُورَ،اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکُمْ مِنّى جَمیعاً سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، □🍃یا اَباعَبْدِاللهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتِ الْمُصیبَةُ بِکَ عَلَیْنا وَعَلى جَمیعِ اَهْلِ الاِْسْلامِ وَجَلَّتْ وَعَظُمَتْ مُصیبَتُکَ فِى السَّمواتِ، عَلى جَمیعِ اَهْلِ السَّمواتِ، □🍃فَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَالْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً دَفَعَتْکُمْ عَنْ مَقامِکُمْ، وَاَزالَتْکُمْ عَنْ مَراتِبِکُم الَّتى رَتَّبَکُمُ اللهُ فیها، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً قَتَلَتْکُمْ، □🍃وَلَعَنَ اللهُ الْمُمَهِّدینَ لَهُمْ بِالتَّمْکینِ مِنْ قِتالِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَمِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ وَاَوْلِیآئِهِم، یااَباعَبْدِاللهِ اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ، □🍃وَلَعَنَ اللهُ آلَ زِیاد وَآلَ مَرْوانَ، وَلَعَنَ اللهُ بَنى اُمَیَّةَ قاطِبَةً، وَلَعَنَ اللهُ ابْنَ مَرْجانَةَ، وَلَعَنَ اللهُ عُمَرَ بْنَ سَعْد، وَلَعَنَ اللهُ شِمْراً، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَاَلْجَمَتْ وَتَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ، □🍃بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى، لَقَدْ عَظُمَ مُصابى بِکَ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَ مَقامَکَ وَاَکْرَمَنى بِکَ، اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارِکَ مَعَ اِمام مَنْصُور مِنْ اَهْلِ بَیْتِ مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ □🍃اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى عِنْدَکَ وَجیهاً بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، یا اَبا عَبْدِاللهِ، اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلى اللهِ وَاِلى رَسُولِهِ، وَاِلى اَمیرِالْمُؤْمِنینَ وَاِلى فاطِمَةَ، وَاِلَى الْحَسَنِ وَاِلَیْکَ بِمُوالاتِکَ، □🍃وَبِالْبَرآئَةِ مِمَّنْ اَسَسَّ اَساسَ ذلِکَ، وَبَنى عَلَیْهِ بُنْیانَهُ، وَجَرى فى ظُلْمِهِ وَجَوْرِهِ عَلَیْکُمْ، وَعلى اَشْیاعِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَاَتَقَرَّبُ اِلَى اللهِ، ثُمَّ اِلَیْکُمْ بِمُوالاتِکُمْ وَمُوالاةِ وَلِیِّکُمْ، □🍃وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَعْدآئِکُمْ وَالنّاصِبینَ لَکُمُ الْحَرْبَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ، اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ، وَوَلِىٌّ لِمَنْ والاکُمْ، وَعَدُوٌّ لِمَنْ عاداکُمْ، □🍃فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَنى بِمَعْرِفَتِکُمْ وَمَعْرِفَةِ اَوْلِیآئِکُمْ، وَرَزَقَنِى الْبَرآئَةَ مِنْ اَعْدآئِکُمْ، اَنْ یَجْعَلَنى مَعَکُمْ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَنْ یُثَبِّتَ لى عِنْدَکُمْ قَدَمَ صِدْق فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، □🍃وَاَسْئَلُهُ اَنْ یُبَلِّغَنِى الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَکُمْ عِنْدَاللهِ، وَ اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارى مَعَ اِمام هُدىً ظاهِر ناطِق بِالْحَقِّ مِنْکُمْ، وَاَسْئَلُ اللهَ بِحَقِّکُمْ وَبِالشَّاْنِ الَّذى لَکُمْ عِنْدَهُ، اَنْ یُعْطِیَنى بِمُصابى بِکُمْ اَفْضَلَ ما یُعْطى مُصاباً □🍃بِمُصیبَتِهِ مُصیبَةً ما اَعْظَمَها وَاَعْظَمَ رَزِیَّتَها فِى الاِْسْلامِ وَفى جَمیعِ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى فى مَقامى هذا مِمَّنْ تَنالُهُ مِنْکَ صَلَواتٌ وَرَحْمَةٌ وَمَغْفِرَةٌ □🍃اَللّـهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَمَماتى مَماتَ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، اَللّهُمَّ اِنَّ هذا یَوْمٌ تَبَرَّکَتْ بِهِ بَنُو اُمَیَّةَ، وَابْنُ آکِلَةِ الاَْکبادِ، اَللَّعینُ ابْنُ اللَّعینِ، عَلى لِسانِکَ وَلِسانِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، □🍃فى کُلِّ مَوْطِن وَمَوْقِف وَقَفَ فیهِ نَبِیُّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ اَللّـهُمَّ الْعَنْ اَبا سُفْیانَ وَمُعوِیَةَ وَ یَزیدَ بْنَ مُعاوِیَةَ، عَلَیْهِمْ مِنْکَ اللَّعْنَةُ اَبَدَ الاْبِدینَ، وَهذا یَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِیاد وَآلُ مَرْوانَ □🍃بِقَتْلِهِمُ الْحُسَیْنَ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْهِ، اَللّـهُمَّ فَضاعِفْ عَلَیْهِمُ اللَّعْنَ مِنْکَ وَالْعَذابَ، اَللّـهُمَّ اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلَیْکَ فى هذَا الْیَوْمِ، وَفى مَوْقِفى هذا وَاَیّامِ حَیاتى، بِالْبَرآئَةِ مِنْهُمْ وَاللَّعْنَةِ عَلَیْهِمْ، وَبِالْمُوا لاتِ لِنَبِیِّکَ وَ آلِ نَبِیِّکَ عَلَیْهِ وَعَلَیْهِمُ اَلسَّلامُ سپس صد مرتبه مى گویى: □🍃ا
َللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِم ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَآخِرَ تابِع لَهُ عَلى ذلِکَ، اَللّـهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَیْنَ، وَشایَعَتْ وَبایَعَتْ وَتابَعَتْ عَلى قَتْلِهِ، اَللّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمیعاً آنگاه صد مرتبه مى گویى: □🍃اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ سپس مى گویى: □🍃اَللّـهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِم بِاللَّعْنِ مِنّى، وَابْدَأْ بِهِ اَوَّلاً ثُمَّ الثّانِىَ وَالثّالِثَ وَالرّابِعَ، اَللّهُمَّ الْعَنْ یَزیدَ خامِساً، وَالْعَنْ عُبَیْدَ اللهِ بْنَ زِیاد وَابْنَ مَرْجانَةَ وَعُمَرَ بْنَ سَعْد وَشِمْراً، وَآلَ اَبى سُفْیانَ وَ آلَ زِیاد وَ آلَ مَرْوانَ اِلى یَوْمِ الْقِیمَةِ آنگاه به سجده مى روى و مى گویى: □🍃اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَالشّاکِرینَ لَکَ عَلى مُصابِهِمْ، اَلْحَمْدُ للهِِ عَلى عَظیمِ رَزِیَّتى،اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ، وَثَبِّتْ لى قَدَمَ صِدْق عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ، اَلَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ».
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱پانزده قدم بردار اگه میخوای یار امام زمان بشی ╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮ ╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_چهل_و_نه پرهام که از دیدن شیدا
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا سها با خستگی در خانه را باز کرد. با دیدن کفشهای کوچک زنانه ای که جلوی در افتاده بود، اخم کرد و گوش ایستاد. صدای نازک دختری از اتاق خواب می آمد. نفسش بند آمد. آهسته به سمت اتاق رفت. در اتاق باز بود. پرهام وسط اتاق ایستاده بود و شیدا را که تاب سفید رنگی به تن داشت و موهای طلایی اش را بالای سرش جمع کرده بود، در آغوش گرفته بود. شیدا زیر چشمی نگاهی به سها کرد، لبخندی بر لب آورد و خودش را روی پنجه پا بالا کشید و لبهای سرخش را روی لبهای خوش فرم پرهام گذاشت. پرهام چشم بست و با لذت بوسه داغ شیدا را جواب داد. دلش برای شیدا تنگ شده بود. شیدا سرش را عقب کشید و با لبخند به سها نگاه کرد. پرهام رد نگاه شیدا را گرفت و چشم در چشم سها، خشکش زد. سها پوزخندی زد و روی پا چرخید و از خانه بیرون رفت. حالا معنی نگاه عجیب نازلی را می فهمید. به سرعت به سمت پله ها دوید و بی توجه به فریادهای پرهام خودش را به پشت بام رساند. قلبش به شدت می زد و نفسش بالا نمی آمد. نمی توانست این همه وقاحت را هضم کند. این همه پستی، این همه دنائت. چرا پرهام این کار را با او کرد. چرا این طور تحقیرش کرد. بغض توی گلویش، راه نفسش را بند آورده بود. او فقط یک چیز از پرهام خواسته بود. یعنی آن قدر سخت بود که حریم زندگی او را آلوده نکند. پرهام را نمی بخشید، هیچ وقت نمی بخشید. تا روزی که زنده بود، پرهام را نمی بخشید. پرهام عصبی شیدا را به کناری انداخت و به دنبال سها دوید. رو دست خورده بود. شیدا بازیش داده بود. از قصد آمده بود تا رابطه او و سها را بر هم بزند. باید سها را پیدا می کرد. باید برایش توضیح می داد. باید به او می گفت که گول شیدا را خورده. به سمت آسانسور دوید، آسانسور توی همان طبقه متوقف بود. سها با آسانسور نرفته بود. پله ها را دو تا یکی پایین آمد تا خودش را به سها برساند. نباید می گذاشت سها برود. ولی سها نبود. در خانه را باز کرد و وارد خیابان شد. به دو طرف خیابان نگاه کرد. اثری از سها ندید. محکم به پیشانیش کوبید چقدر احمق بود، سها حتماً با ماشین می رفت. به سرعت به سمت پارکینگ دوید. ولی سها توی پارکینگ هم نبود. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_یک سها با خستگی در خا
❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا از این همه تقلا نفسش به شماره افتاده بود و قفسه سینه اش درد گرفته بود. به ماشین سها تکیه داد و دستش را روی دنده های تازه جوش خورده اش گذاشت و سعی کرد آرامتر نفس بکشد. سها رفته بود و این تقصیر شیدا بود. خشم وصف ناشدنی تمام وجودش را پر کرد. باید حق شیدا را کف دستش می گذاشت. شیدا حق نداشت با او بازی کند. سوار آسانسور شد و به خانه برگشت. در خانه باز بود و خبری از شیدا نبود. شیدا رفته بود. همه چیز را خراب کرده بود و رفته بود. نه، نمی توانست به این راحتی از گناه شیدا بگذرد. به اتاق رفت و لباسهایش را پوشید. کلید آپارتمان شیدا و سویچ ماشینش را از داخل کشو پاتختی برداشت. همین که می خواست از خانه بیرون برود، چشمش به کلید اضافه ای که روی جا کلیدی بود، افتاد. می دانست سها به این راحتی در خانه را به روی او باز نمی کند. کلید را چنگ زد و از خانه بیرون رفت. هر چه به آپارتمان شیدا نزدیک تر می شد، عصبانیتش شدت بیشتری می گرفت. ماشین را جلوی ساختمان پارک کرد. وارد ساختمان شد و به سرعت خودش را به طبقه چهارم، جلوی واحدی که خانه او و شیدا محسوب می شد رساند. کلید را داخل قفل چرخاند و در را با عصبانیت باز کرد. مبهوت و مسخ شده به صحنه رو به رو خیره شد. هیچ چیز توی خانه نبود. خانه خالی بود، خالی، خالی، خالی. آب دهانش را قورت داد و با قدمهایی سست به داخل رفت. شیدا رفته بود. همه چیز را هم با خودش برده بود. با شتاب به سمت اتاق خوابها دوید. اتاقها را هم خالی کرده بود. شیدا وسایل او را او را هم با خودش برده بود حتی به لباسهایش هم رحم نکرده بود. پرهام گیج و منگ دوباره به سالن برگشت. نمی توانست اتفاقی را که افتاده بود درک کند. با صدای قدمهای کسی، به عقب برگشت. آقای رستمی صاحب خانه با لبخند نه چندان دوستانه ای به سمتش آمد و گفت: - جناب دکتر تشریف اوردید. دو روزه منتظرتونیم. قرار بود دیروز بیاید، کلید و تحویل بدید و حسابتون و تصفیه کنید. پرهام گیج پرسید: - حساب؟ چه حسابی؟ - والا آقای دکتر کلی به ساختمون بدهکارید. سه ماه پول شارژ ندادید. قبض تلفن و برقتون هم این ماه پرداخت نشده بود. اینا رو که من نمی تونم از جیب خودم بدم. - خوب مگه نباید از روی پول پیش خونه بردارید؟ آقای رستمی اخمی کرد و گفت: - پول پیش و که خانمتون گرفت پرهام مات شده به یاد روزی که قرار بود، قرار داد اجاره آپارتمان را ببندد، افتاد. آن روز به خاطر آمدن یک مشتری مهم مجبور شده بود در شرکت بماند. برای همین پول را به حساب شیدا ریخته بود و از او خواسته بود خودش به بنگاه برود و قرار داد را به نام خودش ببندد. هیچ وقت تصور نمی کرد که شیدا به او خیانت کند و همه ی پول را برای خودش بردارد و برود. رستمی گفت: - خب آقای دکتر،کی با ما تسویه می کنید. پرهام نفسی گرفت و گفت: - لطفاً مبلغ و شماره کارتتون رو برام بفرستید. همین الان براتون واریز می کنم. رستمی خنده چاپلوسانه ای کرد و گفت: - دستتون درد نکنه آقای دکتر. من به خانمم گفتم حساب کتاب آقای دکتر حرف نداره اگه تا حالا نیومدن برای تسویه حتما یه مشکلی براشون پیش اومده. حالا کجا رفتید به سلامتی؟ خونه خریدید که این طور عجله ای قرارداد و لغو کردید. پرهام بی حوصله آره ای گفت و بعد از واریز پول و تحویل کلید به رستمی مغموم و شکست خورده از آپاتمان خارج شد. وقتی دوباره سوار ماشینش شد، شماره شیدا را گرفت. ولی تلفن شیدا خاموش بود. موبایل را روی داشبورد ماشین انداخت و با کلافگی چنگی به موهایش کشید. احساس حماقت می کرد. چطور تا حالا شیدا را نشناخته بود. چطور نفهمیده بود چه کارهایی از دست شیدا بر می آید. حتما شیدا حالا در خانه ی جدیدش روی کاناپه نشسته بود و در حالی که چای سبزش را می خورد به ریش او می خندید. باید هر جوری بود شیدا را پیدا می کرد. باید حق شیدا را کف دستش می گذاشت. هیچ کس تا حالا این طور به او نارو نزده بود. ولی نمی دانست باید کجا دنبال شیدا بگردد، تنها کسی که به فکرش می رسید، نازلی بود. نازلی احتمالاً از شیدا خبر داشت. ماشینش را روشن کرد و به سمت خانه ی نازلی راند. نازلی با شنیدن صدای زنگ در خانه از جایش بلند شد. از وقتی به خانه برگشته بود حال خوبی نداشت. شیدا تلفنش را خاموش کرده بود و جواب نمی داد. با این که شیدا به او نگفت بود که می خواهد چه کار کند ولی حدس این که شیدا چه کار کرده بود، چندان دشواری نبود. نازلی دلش برای سها می سوخت. خودش زن بود و می دانست دیدن زن دیگری توی خانه چقدر می تواند روح و روان آدم را بهم بریزد. مخصوصاً سهایی که روی حریم شخصیش تاکید کرده بود. نمی دانست رابطه سها و پرهام تا کجا پیش رفته بود ولی مطمئن بود با کاری که شیدا کرده بود، پرهام سها را برای همیشه از دست می داد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_دو از این همه تقلا نفسش
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا در را که باز کرد، پرهام مثل طوفان به خانه هجوم آورد و فریاد زد: - کجاس؟ نازلی قدمی عقب رفت و گفت: - کی؟ - خودت و به اون راه نزن. شیدا کجاست؟ نازلی عصبی جیغ زد: - چرا دست از سر من بر نمی دارید؟ من چه می دونم زنت کدوم گوریه؟ - یعنی می خوای بگی تو نمی دونی شیدا خونه رو خالی کرده رفته. نازلی مات و متحیر به پرهام نگاه کرد و با صدایی که به زور شنیده می شد، گفت: - خونه رو خالی کرده. پرهام مستاصل گفت: - رفته، اومد گند زد به زندگیم و رفت. همه چیز و هم برد. هم اثاث خونه رو هم پول ودیعه رو. همه رو برد. حتی به لباسهای منم رحم نکرد. نازلی در شوک چیزی که شنیده بود، خیره به پرهامی که از شدت استیصال روی پاهایش بند نبود نگاه می کرد. پرهام ملتمسانه گفت: - یعنی واقعا نمی دونی کجاست؟ به تو چیزی نگفته؟ نازلی فقط سرش را به نشانه نه، به دو طرف تکان داد. قدرت حرف زدن نداشت. پرهام دستی توی موهایش کشید و گفت: - شیدا نمی تونه تنهایی این کارا رو کرده باشه. اگه تو بهش کمک نکردی پس کی کمکش کرده؟ نازلی خواست اسم نیما را ببرد ولی زود دهانش را بست. اگر پرهام را به سراغ نیما می فرستاد. شیدا به سراغش می آمد و او از شیدا می ترسد، دختری که با چنین نقشه حساب شده ای از پرهام انتقام گرفته بود، می توانست هر بلایی سر او بیاورد. پرهام دوباره پرسید: - واقعاً نمی دونی؟ شیدا آب دهانش را قورت داد و دوباره سرش را به نشانه نه به چپ و راست تکان داد. پرهام نگاه از چهره متحیر و ترسیده نازلی گرفت و با قدمهایی سست از خانه بیرون رفت. مطمئن شده بود، نازلی از چیزی خبر ندارد. وقتی دوباره سوار ماشین شد. هوا تاریک شده بود. خسته و گرسنه بود و تمام بدنش درد می کرد. باید به خانه بر می گشت . باید لااقل با سها حرف می زد و او را توجیه می کرد. باید می گفت شیدا بازیش داده. به جلوی در خانه که رسید با دیدن چراغهای روشن خانه نفس راحتی کشید. سها در خانه بود و این خبر خوبی بود. لااقل مجبور نبود برای پیدا کردن سها دور تهران را بگردد.وقتی جلوی در آپارتمان سها رسید، مکثی کرد و برای لحظه ای چشم روی هم گذاشت. کلید را داخل قفل چرخاند و وارد خانه شد. چشمهایش از تعجب گشاد شد و دهانش باز ماند. خانه خالی بود. سها رفته بود و همه اثاثیه اش را با خودش برده بود. پرهام دست روی قفسه سینه اش گذاشت و همانجا روی زمین آوار شد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_چهار در را که باز کرد
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (87) صدای سیامک از داخل راه پله ها به گوش سها رسید: - اکبر مواظب اون جعبه باش توش شکستنیه. حسین سر او کاناپه رو بگیرید با امیر ببریدش تو خونه. مواظب باشید به جای نخوره. سها جعبه نسبتاً بزرگی را از روی زمین برداشت و به سمت آشپزخانه رفت. دو پسر جوان که دو سر کاناپه را گرفته بودند وارد خانه شدند. آزیتا رو به سها که جعبه را توی آشپزخانه، گذاشته بود و به هال برگشته بود، کرد و پرسید: - سها کاناپه رو کجا بزارن؟ سها با خستگی به پسرها که وسط هال به انتظار ایستاده بودند، گفت: - کاناپه رو بزارید تو اون اتاق. اینجا جا نمی شه. پسرها کاناپه را به اتاقی که سها نشان داده بود، بردند و بعد از گذاشتن کاناپه در گوشه اتاق دوباره از خانه بیرون رفتند. سها به کانتر آشپزخانه تکیه داد و به انبوه جعبه های که دور تا دورش روی زمین پخش شده بود، نگاه کرد. هنوز باورش نمی شد که توانسته باشد در عرض دو ساعت تمام وسایلش را جمع کند و برای همیشه از آن خانه بیرون بیاید. حتی فکر کردن به این که دوباره در خانه ای که حریمش شکسته شده بود، زندگی کند. حالش را بد می کرد. همان موقع که از خانه بیرون رفت و پا به پشت بام گذاشت با خودش عهد کرد، برای همیشه از آن جا برود و حالا اینجا بود، در خانه ای که مال خودش بود و هیچ اثری از پرهام در آن نبود. البته همه اینها را مدیون سیامک بود. بدون کمک سیامک و دوستانش هیچ وقت نمی توانست به این سرعت خودش را از آن خانه خلاص کند. آزیتا با دست به جعبه های کادو پیچ شده ای که گوشه هال رها شده بودند، اشاره کرد و گفت: - اینا چیه؟ سها نگاهی به جعبه ها انداخت و گفت: - کادهای پاتختیم. آزیتا با تعجب چشم ریز کرد و پرسید: - کادوهای پاتختیت و باز نکردی؟ سها بی حوصله نگاه از آزیتا گرفت و گفت: - بزارشون بالای کمد، جلو چشم نباشن. آزیتا با ناراحتی به سها نگاه کرد. نگران سها بود. درست نمی دانست چه اتفاقی بین پرهام و سها افتاد، که سها زندگیش را جمع کرد و یواشکی از آن خانه بیرون زده بود. ولی این را خوب می دانست این قضیه به این سادگی ها تمام نمی شد. مطمئن بود این اول دردسرهای سهاست. دلش برای سها می سوخت. حق سها این همه عذاب نبود. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_پنج (87) صدای سیامک
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا سها به آشپزخانه رفت تا از میان انبوه جعبه ها، جعبه ای را که چای ساز را در آن گذاشته بود، پیدا کند. سر دردش که از ظهر شروع شده بود، بیشتر شده بود و امیدوار بود خوردن یک چای پررنگ حالش را بهتر کند. با یاد آوری بوسه شیدا و پرهام سرش تیر کشید و معده اش به هم پیچید. روی زمین سرد آشپزخانه نشست و در خودش جمع شد. سرش را بین دست هایش گرفت و محکم فشار داد. هنوز نمی فهمید پرهام چرا آن کار را با او کرد، آن هم پرهامی که به قول خودش می خواست همه چیز را جبران کند و زندگی جدیدی با او شروع کند. نه این که پرهام برایش مهم باشد و یا این که لحظه ای به زندگی با پرهام فکر کرده باشد. نه، اصلاً این طور نبود. ولی از این که، این طور واضح و آشکار به سخره گرفته شده بود، عصبانی بود. این که پرهام بعد از یک سال هنوز به او به چشم بازیچه نگاه می کرد و می خواست از او سوء استفاده کند، خارج از تحملش بود. پرهام حق نداشت این طور او را بی ارزش کند. حق نداشت آن دختر را به اتاق خواب او راه دهد. آنجا خانه او بود، حریم او بود. او به پرهام گفته بود که نباید پای هیچ دختری به حریم او باز شود. پرهام باید به خواست او احترام می گذاشت. بعد از آن همه کاری که در حق خودش و خانواده اش انجام داده بود، این کمترین کاری بود که پرهام می توانست برای سها انجام دهد. این که چطور به فکرش رسید از سیامک کمک بگیرد، برای خوش هم عجیب بود. ولی خوشحال بود که به سیامک زنگ زده بود. چرا که سیامک تنها کسی بود که از عهده این کار بر می آمد. کمتر از نیم ساعت بعد از تماسش، سیامک با دوازده پسر جوان و دو تا خاور جلوی در خانه اش حاضر شده بود. از آن به بعد همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که حتی یاد آوریش سها را به سرگیجه می انداخت. پسرهای که با سرعت وسایل را داخل جعبه ها می ریختند و می بردند و سهایی که گیج و مستاصل از این طرف به آن طرف می دوید و سعی می کرد تا کمکی کند و تنها کاری که از دستش بر آمده بود، جدا کردن وسایل پرهام بود تا در آن بلبشو بازار، بوجود آمده، همراه وسایل خودش بیرون نرود. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_شش سها به آشپزخانه رفت
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا تازه وقتی همه چیز جمع شد و سوار بر ماشینش به دنبال ماشینهای حمل اثاثیه راه افتاد، توانسته بود، نفس راحتی بکشد. آزیتا بعداً به آنها پیوست. سیامک آدرس خانه ی جدید سها را برای آزیتا فرستاده بود و از او خواسته بود، برای کمک به خواهرش بیاید. نمی خواست سها با آن حالش شب را تنها بماند. خوب می دانست وقتی زنی این طور اسباب و اثاثیه اش را جمع می کند و از خانه و زندگیش بیرون می زند، حتماً به آخر خط رسیده وگرنه زنها تا آخرین لحظه برای حفظ زندگیشان می جنگند. سها بلاخره کارتونی را که چای ساز در آن بود، پیدا کرد. چای ساز را بیرون آورد و پر از آب کرد و به برق زد. خیره به آب درون چای ساز به فردایی فکر کرد که باید به خاطر کارش به همه حساب پس بدهد. لبخند تلخی زد و چشم بست. کاش می توانست پاک کنی بردارد و تمام قسمتهای تلخ و زشت زندگیش را پاک کند. سیامک وارد آشپزخانه شد و گفت: - آبجی سها، همه چی رو اوردیم بالا. دیگه چیزی نمونده. سها به سمت سیامک برگشت و با لبخند حق شناسانه ای گفت: - نمی دونم چطور ازت تشکر کنم. واقعاً در حقم برادری کردی. بدون تو و دوستات محال بود بتونم این کار رو بکنم. - اولاً که وظیفه بود. دوماً در مقابل کاری که تو برای من کردی این هیچی نیست. این منم که تا آخر عمر مدیونتم. لبخند سها پر رنگ تر شد. داشتن یک حامی چقدر خوب بود، کسی که بدون هیچ انتظاری کمکت کند. کارت بانکیش را که از قبل از داخل کیفش بیرون آورده بود به سمت سیامک گرفت و گفت: - دوستات و ببر اون رستوران سر خیابون بهشون شام بده. دستمزدشون هم حساب کن. سیامک اخمی کرد و گفت: - کارتت و بذار تو جیبت. دوستای من مرامی کار می کنن برای پول کار نمی کنن. - بنده های خدا این همه زحمت کشیدن. نمی شه دست خالی فرستادشون که زشته. - شما کارت نباشه. من خودم می دونم و رفیقام. سها تسلیم شده، گفت: - پس لااقل به حساب من ببرشون رستوران. سیامک باشه ای گفت. سها قدمی جلو گذاشت و دوباره کارت بانکیش را به سمت سیامک گرفت و گفت: - بگیرش، خواهش می کنم. من و بیشتر از این شرمنده خودت نکن. سیامک با اکراه کارت را از سها گرفت. سها لبخندی زد و رمز کارت را به سیامک داد. سیامک با اخمی روی پیشانی به سمت در رفت. آزیتا از داخل اتاق خواب داد زد: - سیا برای ما هم غذا بگیر. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_هفت تازه وقتی همه چیز
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا یک ساعت بعد هر سه دور میز آشپزخانه ای که به سختی در آن شلوغی جایش داده بودند، نشسته بودند و شام می خوردند. سها همانطور که لیوان دوغی برای خودش می ریخت، رو به سیامک گفت: - واقعا از تو دوستات ممنونم. کارتون حرف نداشت. وقتی بهت زنگ زدم و گفتم می خوام سریع اسباب شی کنم باورم نمی شد بتونید به این سرعت همه وسایلم و جا به جا کنید. آزیتا که بعد از دو جلسه دیدار با دکتر نخعی حالش بهتر شده بود و از آن حالت افسردگی بیرون آمده بود، با لحن شاد و هیجان زده ای گفت: - .خیلی باحاله. فکرش و بکن پرهام برمی گرده خونه می بینه خونه خالی شده. قیافه اش اون لحظه دیدن داره. کاشکی اونجا بودم و می دیدمش. سها با نزجار گفت: - من که دلم نمی خواد هیچ وقت دیگه ببنمش. - نگفتی چی شد؟ چرا یه دفعه این کار و کردی؟ - باید از اون خونه می اومدم بیرون. دیگه تحمل نداشتم. آزیتا خودش را به جلو کشید و با لحن آرامتری پرسید: - مربوط به اون دختره است، نه؟ سها پوزخندی زد و همانطور که با غذایش بازی می کرد، گفت: - اورده بودش تو اتاق خواب من. آزیتا جیغی کشید و هر دو دستش را محکم روی دهانش که از تعجب باز مانده بود، گذاشت. سیامک زیر لب کثافتی گفت و با خشم رو برگرداند. آزیتا غر غر کنان گفت: - من که بهت گفته بود. گفته بودم داره خیانت می کنه. تو باور نکردی؟ سها بی حوصله قاشق را رها کرد و رو به آزیتا گفت:- من از اولش می دونستم. - می دونستی و باهاش زندگی می کردی؟ - آزیتا، مسئله من وپرهام یه ذره پیچیده اس. - یعنی چی؟ سها دستی توی صورتش کشید. صحبت درباره اتفاقات این یک سال اخیر کار آسانی نبود. ولی باید می گفت دیر یا زود همه چیز فاش می شد. - پرهام از اولش من و نمی خواست، به خاطر پول باهام عروسی کرد. پدرش گفته بود که اگه با من عروسی نکنه، پول تاسیس شرکتش رو بهش نمی ده. اونم به خاطر پول قبول کرده بود ولی شب عروسی پشیمون شد. بهم گفت دوستم نداره. گفت یکی دیگه رو دوست داره و می خواد ازدواج و بهم بزنه و برگرده پیش دوست دخترش. ولی من قبول نکردم. از آبروم ترسیدم. از حرف مردم ترسیدم و از همه بیشتر نگران حال بابا بودم. یادته که حالش چقدر بد بود. می ترسیدم وقتی بفهمه چی شده دوباره سکته کنه. برای همین با پرهام معامله کردم ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_هشت یک ساعت بعد هر سه
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا - چه معامله ای؟ - این که یه سال نقش زنش و بازی کنم تا اون شرکتش و بزنه، منم آتلیه ام و راه اندازی کنم. بعدش با یه بهونه از هم جدا بشیم. من و پرهام تو این یه سال با هم زندگی نمی کردیم. پرهام با اون دختره زندگی می کرد. فقط وقتهای که مجبور بودیم کنار هم می موندیم. تا این که، نمی دونم تو شرکتش چه مشکلی پیش اومد که مجبور شد، دوباره از پدرش کمک بگیره. می ترسید اگه مسئله طلاق پیش بیاد، باباش کمکش نکنه. ازم خواست یه شش ماه دیگه به بازیمون ادامه بدیم. من مخالف بودم ولی کوتاه نمی اومد، این اواخرم که همش دم از جبران می زد و می گفت اصلاً طلاقم نمی ده. می گفت، می خواد همه چیز و جبران کنه و ازین مزخرفات. - اونوقت نپرسیدی اگه قراره تو رو طلاق نده می خواد با اون دختره چیکار کنه؟ سها اخمی کرد و گفت: - می پرسیدم که چی؟ می پرسیدم که فکر کنه مشکل من اون دخترس. در صورتی که مشکل من اون دختره نبود. مشکل من خود پرهام که یه آدم بیشعور و خودخواه. یه آدمی که برای هیچ کس و هیچ چیز احترام قائل نیست. من چه اون دختر تو زندگی پرهام بمونه، چه نمونه، هیچ وقت با پرهام زندگی نمی کردم. آزیتا با نفرت گفت: - آشغال یعنی حقش بود اون موقع که با موتور بهش زدم، برمی گشتم و دوباره از روش رد می شدم. پسره قوزمیت. سیامک که ساکت به حرفهای سها گوش می داد، پرسید: - خب، حالا می خوای چیکار کنی؟ - فردا می رم دادخواست طلاق می دم. باید هر چه زودتر این مسئله رو تمومش کنم. آزیتا گفت: - می خوای جواب بابات و چی بدی؟ فکر کنم خیلی از دستت عصبانی بشه. - واقعیت رو بهش می گم. می دونم از دستم ناراحت می شه. ولی چاره ای ندارم. نمی تونم بیشتر از این تحمل کنم. من خیلی سعی کردم که بدون این که کسی از اصل قضیه بویی ببره، از پرهام جدا شم. ولی نمی شه. باید همون موقع که شروع به دروغ گفتن کردم، می فهمیدم که ماه هیچ وقت پشت ابر پنهون نمی مونه. مهم نیست چقدر تلاش کنی، در نهایت حقیقت مشخص می شه. سیا با مهربانی به صورت درمانده سها نگاه کرد و گفت: - نگران هیچی نباش. ما پشتتیم. سها لبخند قدرشناسانه ای به سیامک زد. آزیتا دستش را روی دست سها گذاشت و گفت: - حق با سیاست. ما تنهات نمی ذاریم. مطمئن باش همه چیز درست می شه. هر چند فکر کنم قراره دهنت بدجور سرویس شه. سها با عصبانیت سرش را بالا آورد. ولی وقتی نگاهش از روی صورت خندان آزیتا به سمت سیامک که سعی می کرد، خنده اش را بخورد، چرخید، نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. صدای خنده بلند هر سه نفر فضای آشپزخانه کوچک سها را پر کرد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_نه - چه معامله ای؟ - ا
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (88) پرهام نگاه دوباره ای به برگه درون دستش انداخت. برگه دادخواست طلاقی که امروز صبح پستچی به شرکت آورده بود. با عصبانیت برگه را مچاله کرد و روی زمین انداخت. یک هفته بود که هیچ خبری از سها نداشت. سها آب شده بود و به زمین رفته بود. نه به آتلیه رفته بود و نه به خانه ی پدرش. حتی به خانه آن دوستش نهال هم نرفته بود. فربد و ترانه هم از سها خبری نداشتند. در این یک هفته تمام سعی اش را کرده بود، کسی متوجه گم شدن سها نشود. می خواست سها را پیدا کند و قبل از این که کسی چیزی بفهمد، او را به خانه برگرداند. ولی حالا این دادخواست طلاق همه کارها را خراب کرده بود. این دادخواست یعنی سها آن قدر از دستش عصبانی بود که دیگر عکس العمل خانواده ها برایش مهم نبود و می خواست در هر شرایطی از او جدا شود. ولی پرهام باز هم امید داشت که اگر با سها حرف بزند، بتواند او را مجاب به برگشتن کند. مصمم بود هر جوری شده سها را به خانه برگردادند. این دفعه به خاطر شرکتش یا ترس از عکس العمل پدرش نبود که می خواست سها برگرداند.بلکه به خاطر شیدا بود. می خواست به شیدا نشان دهد با تمام کاری که انجام داده ولی باز سها با او مانده است. حالا بیشتر از هر چیزی برایش مهم بود، بازنده این بازی نباشد. نمی خواست از شیدا شکست بخورد. حس حقارتی که شیدا به او داده بود، آنقدر زیاد بود که حاضر بود برای گرفتن انتقام دست به هر کاری بزند. می دانست شیدا هر جای عالم که رفته باشد او را زیر نظر دارد. باید سها را برای خودش نگه می داشت و به شیدا نشان می داد که بود و نبودش اصلاً اهمیتی ندارد. از جایش بلند شد و از شرکت بیرون رفت تا دوباره به دنبال سها بگردد. تنها جایی که فکر می کرد بتواند سر نخی از سها پیدا کند، آتلیه بود. سها بلاخره مجبور بود به آتلیه بیاید. ماشین را کمی دورتر از آتلیه پارک کرد و از ماشین پیاده شد. اصلا دوست نداشت آن پسره شروین متوجه اختلافش با سها بشود، مطمئناً اگر شروین می فهمید سها وسایلش را جمع کرده، از خانه رفته و تقاضای طلاق داده، برای خودش خیال بافی می کرد و سعی می کرد خودش را به سها نزدیک کند و این مسئله خون پرهام را به جوش می آورد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت (88) پرهام نگاه دوباره ای
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا پرهام با دیدن نهال که به سمت آتلیه می رفت پا تند کرد تا قبل از آن که نهال به داخل آتلیه برود، خودش را به او برساند، کمی که نزدیک شد با صدایی که سعی می کرد، خیلی بلند نباشد، نهال را صدا زد. نهال با شنیدن صدای پرهام نفس پر حرصش را بیرون داد و به سرعت قدمهایش اضافه کرد. اصلا دوست نداشت دوباره با پرهام همکلام شود، آن هم بعد از آن آبروریزی که دو شب پیش جلوی در خانه اش راه انداخته بود. پرهام اما خودش را به پشت سر نهال رساند و ملتمسانه، گفت: - نهال خانم خواهش می کنم یه چند لحظه وایسید. کارتون دارم. نهال با عصبانیت به سمت پرهام چرخید و گفت: - آقای عزیز اون شب هم بهتون گفتم من از سها خبر ندارم. نه می دونم کجاست و نه اگه می دونستم بهتون می گفتم. قرار هم نیست به این زودی بیاد آتلیه. پس بهتره بیخود اینجا نیاین و آبروریزی در نیارید. - من نمی خوام آبروریزی کنم. ولی باید باهاش حرف بزنم. - خب برید حرف بزنید. به من چه؟ - جواب تلفنم نمی ده. - باز هم به من ربطی پیدا نمی کنه. چرا مدام مزاحم من می شید. - ببینید، من می دونم شما با سها در ارتباطید. ازتون خواهش می کنم بهش زنگ بزنید. بهش بگید من باید حتماً ببینمش. باید باهاش حرف بزنم. خیلی مهمه. نهال کلافه موبایلش را از داخل کیفش در آورد و قبل از این که شماره سها را بگیرد، گفت: - من بهش می گم ولی اگه نخواست باهاتون حرف بزنه، دیگه به من ربطی نداره. دیگه حق ندارید مزاحم من بشید. پرهام سر تکان داد و امیدوارانه منتظر شد تا نهال شماره ی سها را بگیرد. همین که نهال راضی شده بود با سها حرف بزند، نشانه خوبی بود. نهال که با چهره ی درهم رفته گوشی موبایل را دم گوشش گذاشته بود، رو از پرهام گرفت و به آن سمت خیابان نگاه کرد. پرهام ولی همچنان خیره به نهال، منتظر برقراری تماس بود. سها که جواب داد، نگاه نهال دوباره به سمت پرهام کشیده شد و با صدایی که دیگر عصبانی نبود، گفت: - سلام. خوبی؟ - ................... - نه همه چیز خوبه. تو آتالیه هم مشکلی پیش نیومده. فقط آقای طاهباز، دوباره اومده جلوی آتلیه و اصرار داره باهات حرف بزنه. - ........................... - باشه، بهش می گم. و جلوی چشم های متعجب پرهام تلفن را قطع کرد. پرهام گیج از این مکالمه کوتاه پرسید: - چی شد؟ چی گفت؟ - گفت، بهتون بگم، حرفاتون بذارید برای روز دادگاه. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت_و_یک پرهام با دیدن نهال ک
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا پرهام قدمی به سمت نهال برداشت و دستش را تهدید وار جلوی صورت نهال تکان داد و گفت: - بهش بگو به نفعش بیاد من و ببینه وگرنه کاری می کنم که تا آخر عمرش نتونه سرش و جلوی عالم و آدم بلند کنه. بهش بگو اگه فکر کرده می تونه به این راحتی از من طلاق بگیره کور خونده. من شده هر چی دارم و بدم، می دم. ولی نمی ذارم ازم جدا بشه. و با عصبانیت برگشت و با قدمهایی بلند به سمت ماشینش رفت. نهال که از داد و بیداد پرهام شوکه شده بود. دستش را روی قفسه سینه اش گذاشت و با چشم هایی درشت شده، به رفتن پرهام نگاه کرد. بعد از چند دقیقه، دوباره شماره سها را گرفت. سها که انگار منتظر تماس دوباره نهال بود، سریع جواب داد: - بهش گفتی؟ - آره - چی گفت؟ - خیلی عصبانی شد، گفت طلاقت نمی ده. گفتش کاری می کنه نتونی سرت و جلوی آدم و عالم بلند کنی. نمی دونم می خواد چیکار کنه؟ سها آهی کشید و گفت: - می خواد آبروریزی در بیاره - یعنی چی؟ - می دونه من از آبروریزی بدم میاد. می خواد از این طریق کنترلم کنه. - حالا می خوای چیکار کنی؟ - حمله. - چی ؟ - نشنیدی، بهترین دفاع حمله است. می خوام حمله کنم. می خوام حمله کنم و سلاحش و ازش بگیرم. - من که نمی فهمم تو چی می گی؟ - بعداً بهت می گم. الان باید چند تا تلفن بزنم. - باشه. فقط مواظب خودت باش. این خیلی عصبانی بود. می ترسم یه کاری دستت بده. - هیچ غلطی نمی تونه بکنه. تو هم نگران نباش. امروز همه چی تموم می شه. - یعنی چی؟ می خوای چیکار کنی؟ سها دیونه بازی در نیاری. - خیالت راحت کار بدی نمی کنم. فقط می خوام همه چیز و تموم کنم. - مواظب خودت باش سها که روی مبل، خانه جدیدش نشسته بود، تلفن را قطع کرد و محکم در دستش فشار داد. با این که یک هفته بود به این خانه نقل مکان کرده بود ولی هنوز خانه به شلوغی روز اولش بود، فکر و خیال اتفاقاتی که قرار بود بیفتد، قدرت کار کردن را از او گرفته بود. با خط و نشانی که پرهام امروز برایش کشیده بود، معلوم بود که دادخواست طلاق به دستش رسیده. جنگ شروع شده بود و جایی برای عقب نشینی نبود. چند لحظه به صفحه سیاه موبایلش خیره شد. کاری که می خواست انجام دهد، سخت بود ولی باید آن را انجام می داد وگرنه بازنده این بازی بود. شماره حاج صادق را گرفت و منتظر برقراری تماس شد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت_و_دو پرهام قدمی به سمت نها
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا صدای حاج صادق مثل همیشه گرم و صمیمی بود. - سلام سها جان. چه خبر یاد ما کردی؟ - سلام، من.... سها برای لحظه ای مکث کرد. آب دهانش را قورت داد تا بتواند حرفش را بزند. حاج صادق که از سکوت پشت خط حس خوبی نگرفته بود، با تردید پرسید: - خوبی بابا جان؟چیزی شده؟ - من باید شما رو ببینم. مسئله مهمیه. - چی شده؟ برای پرهام اتفاقی افتاده؟ - نه. - پس چی دختر جان؟ سها چشم بست. تمام نیرویش را جمع کرد و کلمات را با سرعت پشت سر هم ردیف کرد: - من جهیزیه ام برداشتم از خونه ی پرهام اومدم بیرون و تقاضای طلاق دادم. می خوام از پرهام جدا بشم. - چی؟ - ببینید آقای طاهباز شما از خیلی چیزا خبر ندارید. برای همینه که می گم باید باهاتون حرف بزنم. امروز ساعت پنج می آم خونه تون و همه چیز و تعریف می کنم. فاطمه خانم هم باید حتماً باشه ولی بهتره پریناز نباشه. حاج صادق با صدایی که دیگر دوستانه نبود. گفت: - من نمی فهمم چی می گی؟ یعنی چی تقاضای طلاق دادی؟ من از چی خبر ندارم؟ - پشت تلفن نمی تونم حرف بزنم. فقط خواهش می کنم چیزی به پرهام نگید. نمی خوام پرهام بدونه من با شما حرف زدم. - من واقعاً نمی فهمم..... سها بین حرف حاج صادق پرید و گفت: - خواهش می کنم. تو این یه سال من هیچ وقت، هیچی از شما نخواستم ولی الان ازتون خواهش می کنم تا به حرفهای من گوش نکردید، چیزی به پرهام نگید. حاج صادق با این که قانع نشده بود. باشه ای گفت. سها تشکری کرد و تماس را قطع کرد. همین چند کلمه حرف زدن تمام انرژیش را گرفته بود. موبایل را روی پاهایش گذاشت و صورتش را بین دستهایش پنهان کرد. ضامن نارنجک کشیده شده بود و حالا باید آن را پرتاب می کرد. ولی قبل از پرتاب باید همه را در یک جا جمع می کرد. کمر راست کرد. نفس عمیقی کشید و موبایلش را از روی پاهایش برداشت و این دفعه شماره پدرش را گرفت. - سلام بابا جان، خوبی؟ پرهام خوبه؟ - ممنون بابا. خوبم. پرهام هم خوبه. - چه خبر؟ - بابا، امروز ساعت پنج شما و مامان شیرین باید بیاین خونه حاج صادق. - اتفاقی افتاده؟ - بیاین اونجا بهتون می گم. مهمه. - نگرانم کردی بابا، چی شده؟ - شما بیاید، من همه چیز و براتون تعریف می کنم. پشت تلفن نمی شه. - باشه بابا ولی خیلی نگران شدم. - نگران نباشید. فقط دیر نکنید. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت_و_سه صدای حاج صادق مثل هم
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (89) نیم ساعتی بود که سها ماشینش را جلوی خانه ی ویلایی و بزرگ حاج صادق نگه داشته بود و منتظر بود تا پدرش و مامان شیرین از راه برسند. نمی خواست تا همه جمع نشده اند وارد خانه شود. حرف زدن به اندازه کافی سخت بود، دیگر توان تکرار دوباره حرفهایش را نداشت. ماشین پدرش را که دید، به ساعتش نگاه کرد. پنج دقیقه به پنج بود. آهی از سر آسودگی کشید. باز جای شکرش باقی بود، مامان شیرین امروز را به موقع آماده شده بود و بی خود همه را معطل نکرده بود. چشم هایش را ریز کرد و از آن فاصله به صورت پدرش نگاه کرد. هیچ نشانه ای از ناراحتی یا عصبانیت در چهره پدرش دیده نمی شد. این یعنی، حاج صادق حرفی نزده بود و پدرش هنوز از چیزی خبر نداشت. سها آهی کشید و چشم بست، حالا باید کمی منتظر می ماند تا خبرها به گوش پدرش و مامان شیرین می رسید. آن وقت، می توانست وارد خانه شود. ده دقیقه ای در ماشین نشست و منتظر ماند. توان رفتن نداشت ولی چاره ای نبود باید به این مسلخ می رفت. موبایلش را از داخل کیفش در آورد و روشن کرد. چندین پیام و میسکال از پرهام و نهال داشت. یکی دو بارهم حاج صادق و پدرش با او تماس گرفته بودند. صبح بعد از این که با پدرش حرف زده بود، موبایلش را خاموش کرده بود تا بتواند در آرامش به حرفهایی که می خواست بزند، فکر کند ولی حالا حتی یک کلمه هم از آن حرفها را به خاطر نداشت. موبایل را دوباره داخل کیفش انداخت و از ماشین پیاده شد و با اکراه به سمت خانه حاج صادق رفت. زنگ در خانه را که زد، در بدون هیچ خوشامد گویی باز شد. منتظرش بودند و البته معلوم بود، شمشیرهایشان را هم از رو بسته اند. نفس عمیقی کشید و این دفعه با قدمهایی محکم حیاط بزرگ خانه را طی کرد. وارد سالن بزرگ خانه حاج صادق که شد، چشمش به چهار زن و مرد عصبانی افتاد که به او خیره شده بودند. جواب سلامش را فقط حاج صادق داد. آن هم زیر لب و با اخمی که چشم هایش را در پس ابروهایش پنهان کرده بود. انتظار دیگری هم نداشت. می دانست با چنین رفتاری مواجه می شد.روی اولین صندلی رو به روی پدری که از عصبانیت سرخ شده بود، مامان شیرینی که با نگاهش او را سر زنش می کرد، فاطمه خانمی که دلخور بود و حاج صادقی که هر لحظه اخم هایش بیشتر در هم فرو می رفت، نشست. مثل متهمی که در دادگاه رو به روی هیئت ژوری نشسته و منتظر اعلام حکم اعدامش است. جالب بود. یکی دیگر گناه کرده بود و او متهم بود و باید حساب پس می داد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت_و_چهار (89) نیم ساعتی بود
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا هنوز درست روی صندلی ننشسته بود که صدای اعتراض ها بلند شد. اول از همه پدرش بود، که با لحن طلبکارانه ای پرسید: - حاج صادق چی می گه؟ یعنی چی که وسایلتون جمع کردی و از خونه پرهام اومدی بیرون. مگه زندگی مسخره بازیه؟ مگه تو بزرگتر نداری؟ صدای پدرش بلند تر شد، حالا فریاد می زد: - تقاضای طلاق دادی؟سرخود شدی؟ رفتی وسیله جمع کردی؟ کجا رفتی. هان؟ آبرو نداری تو؟ از عصبانیت در جایش نیم خیز شد. حاج صادق لاالله الا الهی گفت و رو برگرداند. مامان شیرین دستش را روی بازوی پدرش گذاشت و گفت: - آروم باش، خدای نکرده دوباره سکته می کنی. و نگاه پر از خشم و کینه ای به سها انداخت و گفت: - خجالت نمی کشی تو؟ نمی گی بابات چطوری باید بعد از این بی آبروی سرش و جلوی در و همسایه بلند کنه؟ فاطمه خانم لبهایش را به هم فشار داد و گفت: - فکر می کردم دختر خوبی هستی؟ رو سرت قسم می خوردم. این بود جواب خوبیای ما. مگه چی تو زندگیت کم داشتی که این طور با آبروی ما بازی کردی؟ پسر بیچاره من رو تخت افتاده. تو رفتی خونه و زندگیش و بار زدی و با خودت بردی؟ این رسمشه؟ مامان شیرین بود که پی حرف فاطمه خانم را گرفت: - وقتی برای انداختن چهار تا عکس شب تا صبح تو این مجلس و اون مجلس باشی. همین می شه دیگه. معلوم نیست با چه آدمای نشست و برخواست کردی که به این جا رسیدی. پدرش در حالی که با دست قفسه سینه اش را ماساژ می داد، گفت: - به خدا که من راضی نبودم تو آتلیه بزنی ولی چیزی نگفتم. گفتم دیگه اختیارش دست شوهرش. درست نیست من تو زندگیشون دخالت کنم. چه می دونستم این طوری با آبروم بازی می کنی. مامان فاطمه گفت: - حالا که با پول پسر من آتلیه زدی، فیلت یاد هندوستون کرده. خدا می دونه کی زیر پات نشسته که چوب حراج زدی به زندگیت. صدایش رنگ گریه گرفت: - بیچاره پرهام. چی کشیده این چند روزه. حتی نیومد بگه تو چیکار کردی. خدا لعنتت کنه که با آبروی پسر من بازی کردی مامان شیرین اخمی کرد و گفت: - اصلاً این چند روز کجا بودی؟ اگه با شوهرت مشکل داشتی چرا نیومدی خونه بابات. خونه گرفتی رفتی که هر غلطی دلت خواست بکنی و کسی هم خبر دار نشه. پدرش بود که دوباره فریاد زد: - غلط کرده. مگه دختر تنها زندگی می کنه. اون قدر بی غیرت نشدم که بذارم دخترم تک و تنها زندگی کنه. برمی گردی میای خونه تا تکلیفت روشن بشه. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺۰
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت_و_پنج هنوز درست روی صندلی
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا سها همچنان ساکت و خیره به جماعتی که از هر طرف به او حمله می کردند، نگاه کرد. از همین می ترسید از این قضاوتها از این حرف و حدیثها. تمام سعی اش را کرده بود که کار به این جا نکشد ولی کشیده بود. از اول هم می دانست آن کسی که مورد قضاوت قرار می گیرد، اوست، نه پرهام. حاج صادق که تا آن موقع ساکت بود، رو به سها گفت: - نمی خوای بگی چی شده که خونه زندگیت و جمع کردی و رفتی؟ - پرهام و با یه دختر وسط اتاق خوابم دیدم. برای چند لحظه همه بهت زده به سها نگاه کردند. فاطمه خانم اولین کسی بود که این سکوت را شکست. - دروغ می گی. دروغ می گی. پسر من اهل این کارا نیست. پسر من خدا پیغمبر می شناسه. حلال و حروم سرش می شه. داری بهش تهمت می زنی که گناه خودت و بپوشونی. برای همین به حاجی گفتی به پرهام چیزی نگه. می خواستی نباشه تا هر دروغی که دلت خواست بگی. حاجی زنگ بزن پرهام بیاد. زنگ بزن. حرف مامان شیرین آنقدر مسخره بود که سها نتوانست نخندد. - والا من نمی دونم راست می گی یا نه. ولی اگر راست هم بگی، حتماً براش کم گذاشتی که رفته دنبال یه زن دیگه وگرنه مردی که همه چیزش به راه باش پا نمی شه بره دنبال یه زن دیگه. ولی مامان فاطمه سر حرف خودش بود: - زن دیگه یعنی چی؟ داره دروغ می گه؟ پرهام همچین آدمی نیست. پسر من چشم پاکه. هیز نیست که دنبال زنای دیگه بیفته. من پسرم و می شناسم. تویی که یه چیزیت می شه. باید همون موقع که بچه ام رو تخت افتاده بود و تو به جای این که حواست بهش باشه با تلفن با این و اون حرف می زدی می فهمیدم یه ریگی به کفشت هست من احمق می دیدم که چطور بهش بی محلی .........حاج صادق حرف فاطمه خانم را قطع کرد و رو به سها، گفت: - این حرف که می زنی خیلی سنگینه بابا جان. تو داری پرهام و به خیانت متهم می کنی. می فهمی؟ سها چشم بست. خسته بود. دلش می خواست بلند شود و برود. برود یک جای دور. یک جایی که هیچ کس را نبیند. برود و دیگر هیچ وقت برنگردد. ولی چاره ای نداشت حالا که شروع کرده بود، باید تا تهش می رفت. نگاه خسته اش را توی صورت خشمگین و عصبانی چهار نفری که رو به رویش نشسته بودند، چرخاند و آرام شروع به حرف زدن کرد: ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺