ع بری اونجا وسط اونهمه دختر و پسر بسیجی ناسزا بخوری؟؟
فک کردی میگن بفرمایید گلم ،عزیزم، عشقم ؟؟؟ نخیر، با این سر و ریختی که تو داری با این تیپا پرتت میکنن بیرون
صداش خیلی بلند بود... داشت داد میزد ...
_آروم باش آنالی آبرومون رفت هیسس باشه من غلط کردم نمیرم اصلا ، آروم باش ...
+ چی چیو آروم باش؟ میدونی داری خودتو تو چه هچلی میندازی ؟ نه نمیبینی ! کور شدی
بای...
و با سرعت به طرف درب خروجی دانشگاه رفت ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_پانزدهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
بارفتن اون ، منم اشک هام سرازیر شد .
آنالی...
کمرم خم شده بود ولی نباید میشکستم ...
نباید سوژه کل دانشگاه میشدم ...
به سرعت از دانشگاه بیرون زدم ...
مقصدم رو نمی دونستم ...
فقط می دونستم باید برم
باید برم جایی تا افکارمو جمع و جور کنم ...
به خودم که اومدم دیدم شب شده و من جلوی مسجد امام علی(ع) هستم .
حرصی از خودم ، کارها و گند های پی در پیم ،پام رو روی پدال گاز تا آخر فشار دادم و ماشین از جا کنده شد ...
با حال خرابی به خونه رسیدم ...
بدون بردن ماشین به داخل پارکینگ رفتم بالا ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
📚🌻📚🌻📚🌻1️⃣
https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7sC0
📚🌻📚🌻📚🌻2️⃣
https://chat.whatsapp.com/I3foWfcEpec543o3yaTzWr
.
عصبی بود ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نوزدهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گزاشتن نام نویسنده ...
با صدای خواب آلودی گفتم
_اینجا ... چیکار ... میکنی ؟
پوزخندی زد
+این بود آرامشت ؟
این بود !
آرهههه؟
دِ آخه احمق ...
ما که داشتیم زندگیمونو میکردیم
اگر از حرفای دیروزت منصرف شدی میبخشمت
ولی اگر نشده باشی دوستی ۸ سالمونو بهم میزنم .
دست و پام بی حس شده بود
با شنیدن حرف های آنالی ، چشم هام اندازه کاسه شد ؟
_یکم زود نبود برای قضاوت و بهم زدن دوستی ؟
اگر یکم شک داشتم برای رفتن الان... دیگه مطمئن ... شدم
+هع ، پس بای برای همیشه ...
و رفت ...
با رفتنش انگار تکه ای از قلبم هم با خودش برد
تمام خاطراتمون توی این ۸ سال از جلو چشمم رد شد ...
خنده هامون ..
گریه هامون ...
سختی هامون ...
دیوونه بازی هامون ...
غم هامون ...
شادی هامون ...
برنامه هامون ...
تو خودم جمع شدم و اشک ریختم ، به بدبختیام به تنهاییام خدایا بسم نیست ؟ این بیست سال کم گریه کردم ؟
کم تنها موندم ؟ کم ترسیدم ...!؟
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
📚🌻📚🌻📚🌻1️⃣
https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7sC0
📚🌻📚🌻📚🌻2️⃣
https://chat.whatsapp.com/I3foWfcEpec543o3yaTzWr
🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شانزدهم (بخش اول)
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
+ای... این چه سر و وضعیه ؟ چی شده؟
_مامان ولم کن حوصله ندارم
خواستم راه پله ای که به اتاقم منتهی میشه رو پیش بگیرم که با صدای بلند و تهدید آمیز مامان متوقف شدم ...
+ مروا یه قدم دیگه برداری خودت میدونی چیکارت میکنم ...
کلافه به سمت مامان برگشتم
_میشنوم
+تا این موقع شب کجا بودی؟
_از کی تا حالا من براتون مهم شدم ! بیرون بودم .
+گفتم کجا بودی؟!
_واییی مامان !
+یامان
مروا تو چرا اینجوری شدی ؟ چته !! اون از مهمونی که یه دفعه غیبت زد و رفتی نصفه شب اومدی ، اینم از امشب که دیر اومدی اونم با این سر و شکل بگو مشکلت چیه تا حل کنیم .
_حل کنیم ؟
چی رو حل کنیم؟
ها؟
چی رو حل کنیم مامان ؟ تو از واژه مامان فقط و فقط اسمش رو به یدک میکشی توی این بیست سال یه بار شده کنار هم غذا بخوریم ؟ یه بار شده بوی غذای تو ، توی این خراب شده بپیچه ؟
یه بار شده بیای بگی مروا دردت چیه ؟
مردی ؟
زنده ای ؟
آره ؟ اومدی ؟
+ اما ... اما تو چیز هایی رو داشتی که کمتر دختری تو این شهر داشته ما بخاطر تو و آیندت اینهمه صب تا شب سگ دو میزنیم ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شانزدهم ( بخش دوم )
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
داد زدم
_من این آینده کوفتی رو نمیخوام
کی رو باید ببینم ؟
من مامان میخوام ...
من بابا میخوام ...
من دوست داشتم روز اول مدرسه مامانم کنارم باشه نه زن همسایه ...
من میخواستم بابام بیاد دنبالم نه داداشم
توی این بیست سال تنها سنگ صبورم کاوه بود که اونم ازم گرفتن.
دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن ولی من کوتاه نیومدم
_تو حتی به من شیر ندادی ... میفهمی !
توفقط منو به دنیا آوردی که ای کاش همون موقع میمردم و به این دنیای کوفتی نمیومدم .
بعد از کاوه ، آنالی شد همه کسم
اون برام هر کاری کرد
ولی شما چی کار کردید؟
می دونی مشکل شما و بابا چیه ؟!
فکر میکنید همه چیز پولیه
همه چیز خریدنیه
حتی پدر
حتی مادر
تو دیگه مادرم نیس ...
با سوختن یه طرف صورتم ،ساکت شدم
ناباور به مادری چشم دوختم که برای اولین بار منو زد
چهره اش بر افروخته شده بود و از چشم هاش اشک سرازیر می شد .
بابا رو دیدم که سراسیمه خودشو به ما رسوند .
×چی شده مروا ؟ باز خوشی زده زیر دلت ؟
پوزخندی تحویلش دادم و به طبقه بالا رفتم و درب رو به هم کوبیدم ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفدهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
لپ تاپم رو از زیر تخت برداشتم و توی اینترنت سرچ کردم .
[راهیان نور]
راهیان نور نامی است برای گروه بزرگی از کاروان سیاحتی _ مذهبی در ایران که به بازدید از مناطق جنگی بازمانده از جنگ ایران و عراق در غرب و جنوب غربی این کشور میپردازند .
بیشتر این کاروان ها هم زمان با تعطیلات نوروزی و نیز تعطیلات تابستانی ، برای مناطق غرب کشور ، فعال می شوند و مناطق مرزی استان خوزستان به ویژه منطقه شلمچه از مقصد های پرطرفدار این گروه هاست .
همچنین به سمت یادمان شهدای شوش نیز سفر میکنند .
این حرکت نوعی از گردشگری جنگ در ایران محسوب می شود .
بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس سازمان دهنده و مقولی اصلی اردو های سراسری (راهیان نور) است .
که هرساله گروه هایی از مردم مناطق مختلف ایران را برای بازدید از مناطق جنگی غرب و جنوب غربی این کشور ، به استان های هم رمز با عراق می برند ...
بعد از دیدن عکس ها ، کلافه لپ تاپ رو بستم ...
و رفتم سراغ قرص های اعصاب و خوابم دوتا قرص اعصاب و سه قرص خواب انداختم بالا ...
نزدیک به یک سال بود که طرفشون نرفته بودم ...
هیچ وقت یادم نمیره که با چه بدبختی اون قرص ها رو ترک کردم ، اما امشب دیگه مطمئنم یه لحظه ام بدون قرصا نمی تونم بخوابم ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هجدهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گزاشتن نام نویسنده ...
بعد از یک ربع قرصا اثر کردن و کم کم چشمام گرم شد ...
تو خواب و بیداری بودم که یه تاریخ دیدم ...
روش دقیق شدم
پنج مرد ریش دار با چهره های نورانی
خاک
بالاتر ...
راهیان نور ...
تاریخ ...
تاریخ چهاردهم
دعوام با آنالی ...
فریاد های آنالی ...
حال خرابم ...
دعوام با مامان ...
حرفای مامان ...
قرصای اعصاب ...
ناخودآگاه با خودم تکرار کردم
من باید برم
من باید برم راهیان ...نور
+بیدار شو ...
بیدار شو مروا ...!!
با آبی که رو صورتم ریخته شد از خواب پریدم
به زور چشمامو باز کردم که آنالی رو بالا سرم دیدم
🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_بیستم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
چشمم به ساعت خورد ...
۷:۳۰
یه دفعه یاد راهیان نور افتادم ...
امروز آخرین فرصت بود ...
ساعت ۱۰ حرکت بود...
اَه لعنت بهت مروا
مثل برق گرفته ها از جا پریدم و رفتم به سمت کمد لباسام و یک ساک کوچک برداشتم و لباس های ضروریم رو به زور چپوندمشون داخل ساک ...
وجدان= هوی مروا ...
میخوای بری چهار تا استخون ببینی که چی بشه ؟
استخوان مرده بهتره یا آنالی ؟
با این فکر ، شک و دو دلی به جونم رخنه کرد ..
نه نه من فقط میرم که از این خراب شده
و آدماش دور باشم ...
آره خودشه ، و به کارم ادامه دادم .
بعد از تموم شدن کارم به سرعت به طرف سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم .
موهامو شونه کردم و دم اسبی از بالا بستم .
یه شلوار لوله تفنگی با یه مانتو مشکی لمه جلوباز که تا زانوم بود ( به جرئت میتونم بگم این بلند ترین و با حجاب ترین مانتو تو کمدم بود) یه روسری قواره بلند سفید و صورتی سرم کردم .
آرایش ملایمی رو صورتم نشوندم و به سرعت برق و باد از اتاق پریدم بیرون .
اوه اوه یادم رفت .
دوباره برگشتم داخل اتاق و یادداشتی برای به اصطلاح مامان و بابا گزاشتم .
(سلام ، من دارم میرم مسافرت ،یه هفته ای تا از شرم خلاص بشید ،بای )
و انداختم روی تخت و سوئیچ ماشینمو از روی عسلی چنگ زدم و سریع از خونه بیرون اومدم ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_اغوش_فرشته
#قسمت_بیست_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
صدای خانومه رو شنیدم که روبه آقاعه می گفت :
+این چه کاری بود کردید ؟
مگه ظاهر مهمه ؟
مهم دلشه ...
همین شما و امثال شماست که نظر بقیه رو نسبت به مذهبیا عوض میکنه
خجالت بکشید آقا
+خانم ...
خانم صبر کنید ...
صدای قدم های نزدیکش رو میشنیدم ولی اهمیتی ندادم و به قدم هام سرعت بخشیدم ...
ازپشت دستم کشیده شد و منو مجاب به برگشتن کرد .
خواستم هر چی از دهنم در میاد بارش کنم که با دیدن صورت قرمزش که رو به کبودی می رفت ، ترسیده نگاهم رو بهش دوختم .
انگار نفس کشیدن براش سخت شده بود.
نشست روی زمین اما همچنان سخت نفس میکشید.
_چی ... شده؟
حالت...خوبه؟
صدامو ... و ...میشنوی؟
صدای قدم هایی رو تو نزدیکی شنیدم و بعد صدایی آشنا ...
×مژده ...مژده
حالت خوبه ؟
مژدهههه
نگاهی به صورتش انداختم .
عه...
اینکه همون گارسونه س
رو به من گفت :
×اسپریش تو کیفشه
بلند شدم از جمعی که دورمون بود رد شدم و خودمو به میز مژده رسوندم ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_اغوش_فرشته
#قسمت_بیست_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
سریع به طرف کیف مژده رفتم و بعد از کمی گشتن ، یه اسپری پیدا کردم که ظاهرا برای تنگی نفس و آسم بود ...
به گارسونه نشونش دادم ...
_اینه؟
+آره خودشه
ازدستم گرفت و گذاشت داخل دهن کسی که تازه متوجه شدم اسمش مژدس همزمان با این کار ، باهاش حرف میزد .
×نفس بکش
خواهری نفس بکش
ببین دارم میمیرما
مژدهههه...!!!
بعد از چند دقیقه کم کم رنگ صورت مژده عادی شد و خیال همه راحت ...
دورش رو خلوت کردیم تا بهش اکسیژن برسه .
گارسونه هم رفت تا کارهای هماهنگی رو انجام بده .
نشستم کنار مژده ...
_حالت خوبه ؟
لبخندی زد و با باز و بسته کردن چشماش بهم فهموند که حالش بهتره .
_چت شد یهو ؟
+چیزی ... نیست ...فقط ... یه ... تنگی ... نفس ... ساده ... اس
_خب آخه تو که می دونی نباید بدوی ؛ چرا اومدی دنبالم ؟!
+دل شکستن ... تاوان ... داره ... نمیخواستم ... بخاطر ... حرف... یه ... آدم ... یه عمر ...کینه ... مذهبیا ... رو ... به ... دل ... بگیری .
و بعد سرفه کرد
کمی پشتش رو ماساژ دادم .
_خیلی خب حرف نزن حالت بدتر میشه
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_بیست_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
بعد از ۲۰ دقیقه حالش جا اومد و تونست بدون لکنت صحبت کنه ...
کمکش کردم بلند بشه و با هم ، هم قدم شدیم .
+چیشد که به این نتیجه رسیدی؟
باصدای مژده به خودم اومدم .
_چه نتیجه ای ؟
+همین که بیای راهیان نور دیگه...
_آهااا
هیچی...
من اطلاعات زیادی از این سفر ندارم
فقط برای گردش و تفریح اومدم
تا از این شهر و آدماش دور باشم ...
همین ...
_خب پس بزار توضیح بدم
ببین عزیزم اونجایی که میریم طرفای جنوبه ، شلمچه_فکه_طلائیه_کانال کمیل و خیلی جاهای دیگه ...
به اینجای حرفش که رسید ، حرفشو بریدم و پرسیدم
_چرا میرید اونجا ؟
لبخندی به روم پاشید که متوجه کار اشتباهم شدم .
_معذرت میخوام
داشتید میگفتید ...
+
میشه یه خواهش بکنم ؟
حدس میزدم خواهشش چیه ...
حتما میخواست باز جانماز آب بکشه و بگه نپر وسط حرفام
اما با حرفی که زد مبهوت بهش چشم دوختم
+میشه با من با فعل جمع صحبت نکنی ؟
چون اینطوری احساس غریبی میکنم
_باشه چشم
+ممنون
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_بیست_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
خب داشتم میگفتم
تو جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ، عراق به کشور ما دست درازی کرده بود و یه کسایی باید جلو اونا رو میگرفتن
یه جوونایی باید از
خودشون ، آیندشون ، خانوادشون ، زندگیشون ، راحتیشون ، میگذشتن تا ما تو راحتی زندگی کنیم .
مثلا شهید محمد حسین فهمیده ...
چی ازشون میدونی ؟
_خب ...
چیز زیادی نمیدونم
فقط میدونم توی نوجونی مُرده
+مُرده نه ...
شهید شده .
کلافه گفتم
_حالا چه فرقی میکنه ؟
دوتاشون یکین دیگه ...
+نه عزیزم ، ببینید مُرده با شهید فرق داره
اگر کسی بمیره یعنی دیگه وجود نداره
اما شهید نه
همانطور که خدا توی قرآن گفته: شهدا زنده هستند .
_من اصلا به این جور چیزا اعتقاد ندارم
با لبخند دلگرم کننده ای گفت :
+یه روزی اعتقاد میاری ...
دیگه به اتوبوس رسیده بودیم ...
+خب مدارکتو بده تا ثبت نامت کنم.
_ولی فکر نمیکنم بشه
چون الان حرکته
چشمکی زد و گفت :
+شوما هنوز مژی رو نشناختی ...
مدارک رو ازم گرفت و با پارتی بازی
به قول خودش مژی و اون گارسون ، بالاخره تونستم توی اتوبوس بشینم...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚
📚🌻📚🌻📚🌻1️⃣
https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7sC0
📚🌻📚🌻📚🌻2️⃣
https://chat.whatsapp.com/I3foWfcEpec543o3yaTzWr
نام نویسنده ...
+ول کن چیه دختر ؟
پاشو پاشو با هم نماز بخونیم
هر چیزی که من میگم رو تکرار کن
باشه ؟
_اوک ...
یعنی چیزه ، باشه ...
بلند شدیم و بعد از نیت ، مژده شروع به خوندن و من هم باهاش تکرار کردم ...
+بسم الله الرحمن الرحیم
_بسم الله الرحمن الرحیم
+الحمد الله رب العالمین
_الحمد .......
نمی تونستم درست متوجه بشم مژده چی میگه
+الحمد الله
_احمد الله
+رب العالمین
_رب العالمین
+الرحمن
_الرحمن
★★★
بعد از دادن سلام نمازم ، یه آرامشی به وجودم تزریق شد که حالمو خوب کرد
برگشتم سمت مژده که داشت با لبخند نگاهم میکرد
_چیه ؟ خوشگل ندیدی ؟
+نه ...
کسی رو به زیبایی توندیدم
حجاب خیلی بهت میاد مروا
اصلا قابل توصیف نیست
ته دلت احساس شادی میکنی ... نه ؟
_آ...آره آره
+لبخند امام زمانتو حس میکنی ، نه ؟
_امام زمان ؟
+پاشو پاشو نماز بعدیمونو بخونیم تو راه بهت توضیح میدم ...
_باشه
بعد از خوندن نماز با هم به طرف اتوبوس حرکت کردیم
تقریبا منتظر ما بودن...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
📚🌻📚🌻📚🌻1️⃣
https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7sC0
📚🌻📚🌻📚🌻2️⃣
https://chat.whatsapp.com/I3foWfcEpec543o3yaTzWr
🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_بیست_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بالاخره اتوبوس حرکت کرد و قطار سرنوشت من رو به ، طرف دوره جدیدی از زندگی کرد ...
بعد از چند دقیقه ، حضور کسی رو کنارم حس کردم با دیدن مژده گل از گلم شکفت ...
خیلی خوب تونسته بود تو دلم برای خودش جا باز کنه ...
+خب گل دخمل چه خبرا ؟
_دخمل ؟
+آره دیگه
من به دختر میگم دخمل
_میدونم ولی انتظار اینکه تو همچین حرفی بزنی رو نداشتم ...
+چرا ؟!
مگه من آدم نیستم ؟ !!
خواستم دهن باز کنم که خودش با چهره دلخوری ادامه داد :
+معلومه که آدم نیستم ...
و با بغض گفت
من فرشتم
یه دونه زدم تو بازوش و گفتم :
_داشتم سکته میکردم
هوووف ...
مژده هم به زور جلو خودشو گرفته بود که صدای خنده اش بالا نره ولی از خنده صورتش قرمز شده بود .
خلاصه با دیوونه بازی های مژده و دوستاش ، ساعت گذشت و برای نماز ما رو بردن به یه رستوران سرِ راهی ...
از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم داخل ...
مژده و بقیه دوستاش رفتن طرف نماز خانه دخترا اینقدر دور مژده رو شلوغ کرده بودن که بیچاره نمیدونست جواب کدومشونو بده و کدومو نده ...
محو تماشاشون بودم که صدایی از پشت سرم شنیدم
×جسارتاَ نمازخونه خواهران اون طرف هست .
این دیگه کدوم... (ناسزا نیست ویرایستارمون مؤدبه😅)
برگشتم طرفش ...
این که همون پسره اس
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_بیست_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
برگشتم طرفش ...
یه آقایی جلوم بود
با تعجب از کفش هاش شروع کردم به رصد کردن ...
کفش چرمی قهوه ای سوخته...
شلوار پارچه ای گَله گُشاد مشکلی ...
پیرهن دیپلمات طوسی با چهارخونه های قرمز کمرنگ ...
دکمه پیراهنش رو تا آخر بسته بود ...
ته ریش مشکی داشت ...
بالاتر...
بینی متوسط و قلمی هرکی ندونه فکر میکنه عملیه ...
چشما...
چشماش عسلی ... وای خدااا ، از بچگی عاشق چشم عسلی بودم.
خب فکر کنم زیادی ذوق کردم
موهای مشکیش هم که خیلی ساده و مرتب بودن .
وجدان: مروا چته باز عین بز زل زدی به بچه مردم ؟
من : باز این مرغ بی محل اومد
برو خونتون الان وقت ندارم .
وجدان : احیاناَ خروس بی محل نبود؟
من : خروس که مذکره ، تو مونثی پس باید بهت بگم مرغ ...
وجدان : خاک بر سرِ اون معلمی که بهت کارنامه داد ...
با صدایی که شنیدم از بحث با صدای درونم دست کشیدم و حواسم رو به صدا دادم
ولی این که مژدس
پس این چشم عسلیه رفت کجا ؟ !!
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_بیست_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
+مروااا
_بله؟
+دوساعته دارم صدات میکنما !
_ببخشید حواسم نبود
+چشمت این آقای محمودی ما رو گرفته ؟ !
_محمودی کدوم...
+همین آقایی که داشتی درسته قورتش میدادی ...
بنده خدا یادش رفت چی میخواست بهت بگه
بچه مردم از خجالت آب شده ...
ای خاک بر سرِ بی شخصیتت کنن مروا
وجدان : اونم از نوع رُسش .
من : تو دهنتو ببند
وای الان این گندو چطوری جمعش کنم ؟
+بابا شوخی کردم چرا قرمز شدی دختر ؟
_من ... راستش ... عاشق چشمای عسلی هستم بخاطر همین ... یعنی ...
مژده دیگه به روم نیاورد و گفت :
+بیا بریم پیش بقیه ...
الان نمازمون قضا مِرِ (میره )
با هم وارد نمازخانه شدیم...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_بیست_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
یه گوشه ای نشستم و به نماز خوندن خانما نگاه کردم .
مژده خواست نمازشو شروع کنه که با دیدن من دستاش رو از کنار گوشش پایین آورد و به طرفم قدم برداشت...
+مروا عزیزم چرا نشستی ؟
_پس چی کار کنم ؟!
+نمیخوای نماز بخونی؟
_راستش ...
چیزه...
یعنی...
نمیخواستم بدونه که نماز خوندن بلد نیستم ولی نمیدونستم چه بهانه ای براش بیارم ...
انگار خودش متوجه شد
به خاطر همین سریع گفت :
بلند شو بیابریم با هم نماز بخونیم ...
به ناچار قبول کردم
+گلم وضو داری ؟
_No
+So let's go together
_چی ؟ !
+گفتم بیا با هم بریم ...
_آها ! یادم باشه دیگه هیچ وقت باهات انگلیسی صحبت نکنم ...
مژده نیمچه لبخندی زد و به راهمون ادامه دادیم ...
با کمک و راهنمایی های مژده وضو گرفتیم و نوبت به نماز رسید
تک تک حرکات و چیز هایی که باید به عربی میگفتیم رو با حوصله برام توضیح داد .
+متوجه شدی ؟
_حرکات رو آره ولی...
+ولی چی ؟
کلافه گفتم :
_کلمات عربی رو نمیتونم حفظ کنم ، میشه ول کنی ؟
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_سی_ام
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن
🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_سی_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
هنوز به اتوبوس نرسیده بودیم که صدای زیبا و رسای شکمم من رو از رفتن بازداشت ...
_مژده...مژده
+بله عزیزم ؟
_میگم... من ... گشنمه
وقتی داشتیم نماز میخوندیم همه داشتن غذا میخوردن
از پشت سرمون صدایی اومد ...
×خانم فرهمند ...
برگشتم طرفش ، عه این که چشم عسلی خودمونه ...
با فکر کردن به تفکراتم خندم گرفت، چشم عسلی خودمون ، عجبا
سریع گفتم :
_بله ؟
چند تا ظرف به طرفمون گرفت
×بچه ها گفتن توی غذا خوری نیستید گفتم شاید محو راز و نیاز با معشوقید...
الان هم حتماَ گرسنه هستید
بفرمایید...
غذاها رو از دستش قاپیدم
_خیلی ممنونم ، ان شاءاللّٰه یه همسر خیلی خوب گیرتون بیاد .
با این حرفم با تعجب سرشو بالا آورد ولی زود انداخت پایین
حس کردم زیر زیرکی داره میخنده و به زور خودشو نگه داشته
سریع خداحافظی کرد و رفت ...
منم مثل چی پریدم تو اتوبوس و با ولع شروع کردم به خوردن قیمه که خیلی خوب جا افتاده بود .
داشتم دو لپی میخوردم که با دیدن مژده که زل زده به من ، به زور غذامو قورت دادم و رو بهش توپیدم
_بین شما رسمه یکی که غذا میخوره رو دید بزنید؟
ریز خندید و گفت :
+نه ، ولی خیلی با اشتها میخوری
آدم خوشش میاد نگاهت کنه
با خنده گفتم :
_چشاتو درویش کن خانم
من صاحب دارما
+صاحابت کیه خوشگله ؟
با دیدن چشمای شیطونش پقی زدم زیر خنده ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_سی_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
خداروشکر فقط ما دخترا تو اتوبوس بودیم
دو تا دختر هم روبروی ما نشسته بودن که یکیشون سرش توی گوشی و اون یکی هم سرش تو کتاب بود .
مژده برگشت طرفشون و گفت :
+دخترا
دخترا هم سکوت کردند ...
+دخملا
و باز هم سکوت کردند...
مژده صداشو کلفت کرد و گفت :
+خانوم ها ، عباسی و امیری لطفا برید پایین ، خانم امیری نامزدتون اومدن ...
با این حرف مژده دوتاشون سرشونو با ضرب آوردن بالا و با تعجب اطراف رو نگاه کردن
مژده اخمی کرد و گفت :
+مگه با شما ها نیستم
برید پایین کلاغ پر بازی کنید
نه یعنی بشین پاشو کنید.
دخترا که تازه دوزاریشون افتاد خواستن به طرف مژده حمله ور بشن که من ریش سفیدی کردم و جداشون کردم
+خب دخترا خودتونو به هم دیگه معرفی کنید من حال ندارم
_خب مژده جان غذاتو بخور جون بگیری
+ممنون ، سیرم
اونی که سرش تو گوشی بود گفت :
×نه دروغ میگه...
با تعجب نگاهش کردم که با کمی مکث گفت :
×پیازه
اون یکی گفت :
=رفیق من رو اذیت نکنید ، روزه هست .
مژده چشم غره ای بهش رفت و گفت :
+منو ول کنید ، خودتونو معرفی کنید...
=اِهم اِهم ، بنده بهار عباسی هستم ۲۱ سالمه
×منم راحیل امیری هستم یک ماه دیگه میشم ۲۲ ساله ،
دست چپشو آورد بالا و گفت من نامزدکردم ...
با خنده گفتم :
-منم مروا فرهم...
برگشتم سمت مژده و باتعجب گفتم:
_این چشم عسلیه من رو از کجا میشناخت ؟ !
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_سی_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
مژده همانطور که نگاهش رو بین من و راحیل چرخوند
با لحن خیلی آرومی که کسی متوجه نشه کنار گوشم زمزمه کرد :
_احتمالا موقع ثبت نام از روی مدارکت متوجه شده ...
+آره شاید ...
خواستم که یکم بحث رو عوض کرده باشم به خاطر همین گفتم :
_مژده ؟! به نظرت چشمای عسلیش خوشگله ، نه ؟ چشمای تو که اصلا اینجوری نیست ...
خندیدم و ادامه دادم اصلا به تو نرفته ...
خواهر و برادر اصلا هیچ وجه مشترکی با هم ندارن
خوش به حال زنش وبعد چشمکی زدم و ریز خندیدم ...
با این حرفم راحیل سرشو به طرف من چرخوند انگاری که متوجه صحبت هام با مژده شده بود
کمی با خودم فکر کردم من که حرف بدی نزدم پس دلیل این نگاه های پر بُهت راحیل چی میتونه باشه ؟!!
چند دقیقه رو تو همون حالت سپری کرد و بعد با لکنت شروع کرد به حرف زدن :
×تو...تو...چی گفتی؟...چشم...عسلی...مرتضی؟...منظورته؟...
برادر...مژده...هاا...تو...از...کجا...میشناسیش...اصلا...تو...کی...هستی؟
کم کم لَهنش تغییر کرد و اون لکنت جاشو به عصبانیت داد جوری که سعی میکرد کسی متوجه حرف های ما نشه با صدای خیلی آرومی که عصبانیت توش موج میزد از صندلی بلند شد
من به صندلی خودم تکیه دادم و آب دهنمو قورت دادم که با همون صداش شروع کرد به حرف زدن :
×مژده این کیه وَر داشتی با خودت آوردی اینجا ؟ اصلا ننه بابا داره ؟ خانواده داره ؟ ها ؟
بازومو گرفت و با اون ناخن های نسبتا بلندش شروع کرد به فشار دادن بازوم در همین حین هم حرف میزد
×مگه با تو نیستم ؟ حرف
بزن ؟ تا الان که مثل بلبل حرف میزدی حالا واسه من لال شدی ؟
عا کن ببینم زبونتو ، مرتضی روکجا دیدی ؟!! دِ بنال دیگه ...
_آخ آخ ...دستم...ولم کن...مرتضی کیه ؟...نمیشناسم...آخ...نمیشناسم
مژده که تا الان فقط نظاره گر بحث و جدل ما بود به طرف راحیل رفت و اون رو به سمت دیگه ای هلش داد و گفت :
+راحیل با مروا چی کار داری ؟! ... این بچه بازی ها چیه ؟ تمومش کن ، صحبت میکنیم حالا...
انگار زدن این حرف ها اونم از جانب مژده مثل ریختن نفت روی آتیش بود ...
مگه اون دختر ول کن بود اصلا نمیگفت مشکلش چیه...
دوباره اومد سمتم با چشم هایی که هرلحظه قرمزیش بیشتر و بیشتر میشد ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_سی_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
نه اصلا انگار این بشر حالیش نمیشه من میگم نمیشناسم باز حرف خودشو میزنه ، با همون چشم هایی که الان مثل موقعی هست که رب گوجه رو توی روغن میریزی و ، ولز ولز میکنه ، داغ میشه و قرمزِ قرمز میشه
دقیقا با همون میزان شباهت چشماش به روغن داغ شده و رب گوجه قرمز نگاهی به مژده انداخت و نگاهی به من ...
و باز هم شروع کرد به حرف زدن:
×ببین دختره چشم قشنگ برای بار آخر ازت سوال میپرسم راست و حسینی جواب بده
صداش میلرزید انگار تا این حد آروم بودن اذیتش میکرد ...
×گوش میدی به من ؟!! خب ...
حالا بگو مرتضی رو از کجا میشناسی ؟ اصلا کی هستی ؟ با مرتضی چی کار داری ؟ این همه از صبح چشم عسلی ، عسلی میکنی منظورت با مرتضی بوده هاااا؟؟
حیا نداری تو ؟ مگه با تو نیستم.... هاااا؟
لب هامو از هم باز کردم که بگم مرتضی رو نمیشناسم امّا با اولین کلمه ای که از دهنم خارج شد سوزشی رو توی صورتم حس کردم احساس درد سمت راست صورتم باعث شد خفه خون بگیرم ...
اون... اون... منو زد ؟
انگار خودش از عکس العمل ناگهانیش بیشتر از من تعجب کرده بود و خواست لب باز کنه و حرف بزنه که من داد زدم دیگه برام مهم نبود کسی متوجه دعوامون بشه یا نشه این حجم بی احترامی برام غیر قابل هضم بود
با صدایی که پر از نفرت و عصبانیت فریاد زدم ...
_تو چته ؟ مشکل داری ؟
خود درگیری داری ؟ هاااا؟
اصلا تو کی هستی که دست روی من بلند میکنی چه جوری به خودت همچین اجازه ای رو میدی که روی من دست بلند کنی ؟
فکر کردی با چهار بار خم و راست شدن و اینکه خودت رو بقچه پیچ کنی از همه سَر تری ؟
تو فقط ادای مذهبی بودن میکنی ادای پاکی میکنی...
ظرف غذایی که الان کوفتم شده بود رو ، بر روی صندلی اتوبوس گزاشتم و زیر نگاه های سنگین همه
راحیل رو کنار زدم و از کنار چشمان پر از تعجب مژده و بهار رد شدم
به طرف آخر اتوبوس قدم برداشتم و کنار خانمی نشستم ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_سی_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
کنار شیشه اتوبوس نشستم و کیفم رو ، روی پاهام گذاشتم ...
پرده رو کنار زدم و به بیرون خیره شدم ، ماشین هایی رو دیدم که در حال رفت و آمد بودند ...
عده ای در حال برگشت بودند و عده ای هم در حال رفتن به سوی مقصدشان ...
چهره های افراد رو آنالیز کردم با خودم گفتم یعنی همه ایناها خوشحالن ؟ یعنی غم تو زندگیشون ندارن ؟!
به چهره های خندان بچه ها پشت شیشه ماشین ها توجه میکردم ای کاش من هم مروای ۴ ساله ای بودم که با پسر ها فوتبال بازی میکرد ... ای کاش ... ای کاش ... بزرگ نمیشدم...
کاش میتونستم من هم مثل همه ی این کودک ها از درون لبخند بزنم و با صدایی بلند فریاد بزنم منم خوشبختم ، ولی کدوم خوشبختی کدوم لبخندی ...
پرده رو درست کردم و گوشیمو که مدت زمان زیادی بود گوشه ای گزاشته بودمش و خاموش بود رو روشن کردم ...
حدس میزدم به محض روشن کردن گوشی تعداد زیادی تماس از دست رفته از مامان و بابا دارم ولی بر عکس تمام تصوراتم فقط یک تماس بی پاسخ اونم از جانب بابا و یک پیغام که باز هم از طرف بابا بود
و نوشته بود (مراقب خودت باش ، پول لازم داشتی باهام تماس بگیر )
دندونام رو ، روی هم فشردم و لبم رو گزیدم این هم دلسوزی پدر ما به روش خودش همیشه پول فقط در اولویت اول هست ...
به درکی زیر لب زمزمه کردم و به سمت مژده خیره شدم در حال صحبت کردن با راحیل بود ...
نگاهم رو از اوناها گرفتم و دوباره وارد گوشی شدم ...
خیلی وقت بود تلگرامم رو چک نکرده بودم درست از وقتی اون بنر رو دیدم و جذبش شدم تمام فکر و ذکرم این سفر بود ...
برای سرگرمی اومده بودم اینجا ولی کلی به خاطر حرف هاشون حالم بد شد ...
وارد تلگرام شدم و تمام گروه ها و کانال ها مثبت نود و نه پیام داشتن اما من چشمم سمت پیغام های آنالی رفت ...
پیغام هایی که تاریخ ارسالشون دقیقا روزی بود که من بنر رو دیده بودم و اون هم از دانشگاه رفته بود
بعد از رفتنشم کلی پیغام داده بو
د که این کارو کن اون کارو کن...
توی آخرین پیامی که ازش داشتم نوشته بود ( مامانت زنگ زده میگه حالت بده ، میخوام بیام خونتون ، خونه ای الان بیام ؟) و همین یک جمله پایان دوستی ما شده بود ...
پس مامانم بهش خبر داده بود بیاد و اون روز که خیلی از حضورش متعجب شدم برنامه از قبل چیده شده بود ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
📚🌻📚🌻📚🌻1️⃣
https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7sC0
📚🌻📚🌻📚🌻2️⃣
https://chat.whatsapp.com/I3foWfcEpec543o3yaTzWr
🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_سی_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
در حال خوندن پیام های قبلی بودم که متوجه شدم آنالی آنلاین شد ...
ضربان قلبم بالا رفت و دستانم که به دور گوشی حلقه شده بود خیس عرق شد ...
دلیل این حالات رو نمی دونستم شاید یک نوع دلتنگی بود...
انگشتام رو ، به روی صفحه کیبورد گزاشتم و کلمه سلام رو تایپ کردم سریع پشیمون شدم
و پاک کردم همین کار رو حدود ۵ یا ۶ بار تکرار کردم ولی با خودم گفتم چرا من پا پیش بزارم ؟ چرا غرور من بشکنه ؟
اصلا بهش چی بگم ؟ خودش گفت دوستی ما تمام شده پس دلیلی برای پیام دادن وجود نداره ...
پروفایلش رو چک کردم ...
صفحه ای سیاه گزاشته بود و در قسمت بیوگرافیش هم نوشته بود :
(یادته زیر گنبد کبود دو تا رفیق قدیمی بودیم و کلی حسود ؟
تقصر اون حسودا بود که حالا ما شدیم یکی بود و یکی نبود ...)
دلم هری پایین ریخت ...
یعنی اونم ... اونم دلش برای من تنگ شده ؟...
منظورش از این بیوگرافی چیه ؟ منظورش از اون رفیق قدیمی منم ؟
غرورمو گذاشتم کنار و کلمه سلام رو تایپ و ارسال کردم
سریع دو تا تیک آبی خورد وسین شد باورم نمیشد یعنی اونم توی پی وی من بود؟
+ سلام
_خوبی آنالی
+مرسی ... تو چطوری ؟
_منم خوبم
+کجایی؟
باید بهش چی میگفتم ؟ بگم اومدم راهیان نور ؟ بگم الان دارم میرم شلمچه ؟ بگم گارسونه رودیدم ؟ ماجرای راحیل رو بهش بگم ؟ از کجا شروع کنم ...
_من دارم میرم شلمچه
+به سلامتی ...
و رفت ... آفلاین شد ... از دستش دلخور نشدم مهم اینه که جوابمو داد و مهم تر از همه اینکه توی پی وی من بود و خیلی زود پیام رو خوند ...
گوشی رو برداشتم و چشمام رو ، روی هم گزاشتم ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_سی_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
با تکونای دست مژده چشمامو باز کردم ...
با دیدن اتوبوس خالی و مژده تنها ، سریع سر جام نشستم و با صدای خواب آلودی گفتم :
_رسیدیم؟
مژده خنده نمکینی کرد و جواب داد :
+نه ،فعلا خیلی راه مونده
نگاهی به اطراف انداختم
هوا تاریک شده بود ...
_پس چرا ایستادیم؟
+بیست سوالیه ؟
وایسادیم برای نماز ، نمیای ؟
خواستم بگم حتما میام که با یاد آوری راحیل و دعوامون ،شخصیت خبیثم به درونم رسوخ کرد ...
اخمی روی پیشونیم نشوندم و با صدایی که عاری از هر حسی بود گفتم :
_نه نمیام
مژده که معلوم بود از لحنم جا خورده و دلگیر بود گفت :
+آخه ...
باصدای بلند تری ادامه دادم
_نشنیدی؟
گفتم که نمیام
مگه زوریه ؟...
مژده با وجود دلخوریش لبخندی زد و گفت :
+نه عزیزم
اینجا هیچی زوری نیست
پوزخندی به حرفش زدم و رومو به طرف پنجره برگردوندم
مژده هم بعد از چند ثانیه خیره شدن به صورتم ، از کنارم بلند شد و رفت بیرون .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_سی_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
یک لحظه تمام حس های بد اومدن سراغم ...
من مگه آرامش نمیخواستم ؟
مگه برای همین نیومده بودم اینجا ؟
مگه برای همین آرامش با آنالی قطع رابطه نکرده بودم ؟
عصبی از حرف نسنجیده ای که به مژده زدم ، از جام بلند شدم و به طرف نماز خونه خواهران راه افتادم ...
به طرف سرویس بهداشتی خواهران رفتم تا وضو بگیرم
با دیدن خودم تو آینه روشویی یه لحظه تعجب کردم
خط چشمم پخش شده بود ...
چشمام هم پف کرده بود ...
رژم هم پاک شده بود ولی اثرش هنوز اطراف لبم مونده بود ...
یه لحظه یاد جوکر افتادم ...
با شنیدن صدای مژده به طرفش برگشتم در حال تمدید آرایش پاک شدم بودم که شروع کرد به صحبت کردن :
+مروا بخدا همینجوری ساده خوشگل تری تا این رنگ و لعابا ...
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
_مسخره میکنی ؟
+نه
مگه دیوانم؟
بخدا خیلی خوشگلی
با وجود تمام اصرار های مژده آرایشم رو تمدید کردم ...
با خودم گفتم
کسی که توی نماز خونه آرایش میکنه همین میشه دیگه...
هووف من از کِی خرافاتی شدم ؟
وجدان = از وقتی با اینا گشتی ...
بدون توجه به صدای درونم آرایشم رو پاک کردم و با بدبختی وضو گرفتم و به طرف نماز خونه راه افتادم ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_سی_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
کفشامو در آوردم و رفتم داخل
مژده و راحیل چادر سفید رو سرشون بود وداشتن با هم صحبت میکردن .
بی توجه بهشون داشتم از کنارشون رد می شدم
هنوز چند قدمی برنداشته بودم که با شنیدن حرف هاشون ، ناخود آگاه پاهام قفل شد ...
+مروا ...
مژده داشت بلند صحبت میکرد که با تشر راحیل کمی تن صداشو آورد پ
ایین .
+کاریه
خیلی خوب نیست
خوشم نیومد ازش
×منم همینطور
پس چیکار کنیم ؟
باید یه جوری دکش کنیم دیگه
+نمی دونم والا
بازم باید با مرتضی صحبت کنم ببینم چی میگه ...
×آره حتما
چون من تا آخر سفر تو فکرش میمونم ، سفر کوفتم میشه آخه لبا ...
با شنیدن حرفاشون دستالم لرزید و فکم منقبض شد
خشم کل وجودمو فرا گرفت
اینا درباره من حرف میزدن؟
منی که با پولم میتونستم کل جد و آبادشونو بخرم ؟
یه لحظه یاد حرف آنالی افتادم
فکر کردی اگر بری اونجا میخوان بهت بگن عشقم ، عزیزم ، گلم ؟
نخیر
با تیپا پرتت میکنن بیرون
حرف های آنالی مثل پتک به سرم میخوردن ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهل_ام
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
دیگه واقعا عصبانی شده بودم ...
با عصبانیت به طرف مژده که فاصله زیادی با من نداشت برگشتم و با داد شروع کردم به صحبت کردن
-این بود عدالت؟
این بود دوستی ؟
من بهت اعتماد کردم
چطور تونستی؟
اگه از من خوشت نمیومد چرا اومدی نزدیکم ؟
من با یه اشاره میتونم همتونو یه جا بخرم
تو چطور جرئت کردی ؟
حالم از همتون بهم میخوره
مژده و راحیل ناباور بهم خیره شده بودن
بقیه هم بخاطر صدای بلندم ، اطراف نمازخونه جمع شده بودن
یه زن پیر اومد و با عصبانیت بازومو گرفت و بهم توپید
=دختره خیره سرِ چش سفید
با این وضع میخوای بری پیش شهدا ؟!
تو حیا نداری ؟
کی تو رو راه داده ؟
بازوم رو محکم تر فشار داد و با عصبانیت گفت :
=جواب بده دیگه ، چرا لال شدی ؟
اشک تو چشمام حلقه زد ، بغض توی گلوم سنگینی میکرد ...
تا حالا هیچ کس جرئت نکرده بود اینطوری باهام حرف بزنه اما حالا ...
راحیل به سمت پیرزن اومد و با هزارتا عذر خواهی و التماس راضیش کرد تا بره بیرون و پیرزن هم غرغرکنان از نمازخونه خارج شد ...
مژده بزور لب زد
+تو...تو...از...کِی...این ...جایی؟
پوزخندی زدم و با صدای بلند تری گفتم
_نمیدونستی یه روز دستت رو میشه نه؟
+درباره ...چی...داری...حرف...میزنی...؟
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
📚🌻📚🌻📚🌻1️⃣
https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7sC0
📚🌻📚🌻📚🌻2️⃣
https://chat.whatsapp.com/I3foWfcEpec543o3yaTzWr
🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهل_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
_بسه بابا حالمو بهم زدید
چقدر تظاهر ؟
چقدر فیلم ؟
بس کن...
+صبر...کن...بهت...توضیح...بدم
_هرچیزی که نیاز بود رو شنیدم
دیگه حتی صداتم نمیخوام بشنوم
چادر نمازی که سرم بود رو پرت کردم گوشه ای و با عجله زدم بیرون سریع کفش هام رو پوشیدم و رفتم وسط جایی که اکثرا اونجا ایستاده بودن و داد زدم
_تو این خراب شده یه قارقارک پیدا میشه ؟
یه مرد به طرفم اومد
×چه خبرته خانم؟
اینجا رو گزاشتی رو سرت
از پشت سرم یه صدایی اومد
+اونجا چه خبره ؟
×والا نمیدونم قربان
این خانم داد و هوار راه انداخته
برگشتم طرفش
یه مرد با لباس سپاهی بود
اومد جلوتر و با چند متر فاصله با هم ایستاد
سرشو انداخت پایین و سلام زیر لبی کرد که بی جواب موند
+چی شده خواهرم؟
_اولا من خواهر تو نیستم
دوما اولا ...
سوما با همین جانماز آب کشیدناتون مغز مردمو شست و شو میدید مرده شور همتونو ببره
با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفت :
+از شما سوال کردم چی شده؟
_من دیگه نمیخوام اینجا بمونم
+مگه اینجا مهد کودکه که هر وقت بخواید بیاید و هر وقت نخواید برید ؟
این خیلی حاضر جواب بود و همین اعصابمو خط خطی می کرد ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهل_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
_نخیر
اینجا طویله هم به حساب نمیاد
منه خرو بگو گول ظاهر شما ها رو خوردم و گفتم آدمید
ولی از صد تا حیوون بدترید ...
+لطفا مودب باشید خانم
من هی هیچی نمیگم شما بدتر روتون زیاد میشه
_هه
مثلا میخوای چی بگی ریشو؟
مژده سریع خودشو بهم رسوند و گفت :
~ مروا تو رو خدا بیا بریم
بهت توضیح میدم
اشتباه متوجه شدی
_دهنتو ببند
من بهت اعتماد کردم ولی تو چیکار کردی ؟
~مروا تو رو خدا بیا ، آبروریزی نکن
_کدوم خدا ؟ همون خدایی که جلوش غیبت مردمو میکنید؟...
=خانم فرهمند
برگشتم طرف صدا ، همون گارسونه بود یا بهتره بگم مرتضی دیگه میشد حدس زد این نامزده راحیله
بخاطر سروصدای های من جمعیت زیادی دورمون جمع شده بودن اما اصلا برام مهم نبود ، به طرفش برگشتم و گفتم :
_به به یوسف پاکدامن ، آقا مرتضی
بنده محبوب پروردگار
تو آسمونا دنبالتون میگشتم روی زمین پیداتون کردم
چه عجب ، چشممون روشن
=خانم فرهمند لطفا درست صحبت کنید
این چه طرز صحبت کردنه ، مشکل چیه ؟
_مشکل تویی ، خود تو ...
تویی که زنت بخاطر این که من فقط اسمتو آوردم یه کشیده زد تو گوشم ، تویی که خواهرت هرچی از دهنش در اومد بهم گفت
شما همش تظاهرید تظاهر ...
هیچی حالیتون نیست...
این بود شهدایی که میگفتید ؟
این رسم مهمان نوازیه ؟
باظاهر آدما قضاوتشون میکنید ؟
خوبه منم به تو بگم داعشی ؟ هاااا
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهل_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
هیچ حرفی نزد و فقط سکوت کرد...
این سکوت منو عصبانی تر میکرد ...
رفتم طرفش ، فاصلمون خیلی کم بود به طوری که صدای نفس هاشو میشنیدم ...
تو همون فاصله با صدای بلندی فریاد زدم و گفتم:
_مگه با تو نیستم ؟؟؟
هاااا
چرا زمینو نگاه میکنی ؟
چیزی گم کردی؟
نکنه داری سنگ ها رو میشمری ؟
و بعد به زمین نگاه کردم و گفتم
_عجب زمین قشنگی!...
رفتی تو فاز آدم مثبتااااا ؟؟
اصلا متوجه نبودم چی میگم و چی کار میکنم چون به شدت عصبانی بودم...
دوباره صدای اون پسر سپاهی بلند شد و به طرفم اومد ...
+خانوم محترم ادب رو رعایت کنید
با آقای محمودی هم درست صحبت کنید
اگر مشکل شخصی دارید میتونید توی موقعیت مناسب تری باهاشون صحبت کنید نه اینجا...
دیگه هم لطفا این بچه بازی ها رو تمام کنید ...
توی کسری از ثانیه چنان سیلی محکمی به صورتش زدم که صورتش ۱۸۰ درجه چرخید و دستش رو ، روی جایی که من کتکش زده بودم گزاشت .
با دیدن خونی که از دماغش می اومد با ترس عقب رفتم...
مرتضی و مژده سریع سَرهاشونو بالا آوردند و نگاه وحشتناکی بهم انداختند .
صدای غرغر های چند پیرزن بلند شد ...
چند نفر هم به سمت اون پسر سپاهیه رفتن ...
بقیه هم در گوش هم پچ پچ میکردند و منو با انگشت نشون میدادند ...
از کاری که کردم خیلی متعجب شدم اصلا انتظار همچین کاری رو اونم از جانب خودم نداشتم
تصمیم گرفتم فرار کنم ...
اگر می موندم باید جواب صدنفرو میدادم
و از طرفی حتما تلافی میکردن ...
در حالی که عقب عقب میرفتم سریع به قدم هام سرعت بخشیدم و به طرف جاده دویدم ...
صدا های جیغ و داد چند نفرو از پشت سرم میشنیدم اما بی توجه به اونها فقط و فقط میدویدم ...
ناگهان متوجه شدم اونقدر که دویدم درست و
سط جاده ایستادم ...
به سمت چپ نگاهی انداختم و دیدم که ماشینی با سرعت به سمتم میاد
هیچ عکس العملی از خودم نمیتونستم نشون بدم و فقط نگاه میکردم ...
و بعد از چند ثانیه ...
ضربه ای به بدنم خورد ...
سیاهی مطلق...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهل_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
با سردرد شدیدی چشمام رو باز کردم ...
نور چراغی باعث شد پلکام رو ، روی هم بزارم
بعد از چند ثانیه دوباره چشم هام رو باز کردم
سردرد عجیبی داشتم ...
متوجه محیط ناآشنایی که توش بودم شدم...
کمی اتاق رو برانداز کردم و متوجه شدم توی بیمارستان هستم ...
یک دفعه تمام اتفاق ها و صحنه تصادف مثل فیلمی از جلوی چشمام رد شد...
کسی داخل اتاق نبود ، فقط یه خانم پیر
تخت کناری من خوابیده بود...
سعی کردم بلند بشم ولی نمی شد
کمرم به شدت درد میکرد ...
آخی گفتم و بالاخره با هزار زحمت تونستم روی تخت بنشینم ...
نگاهم به سمت سُرمی که بهم وصل بود رفت
حدود یک چهارمش خالی شده بود و این نشون میداد تازه بهم سُرم وصل کردن
پس تا چند دقیقه ای خبری از پرستارا نیست
تصمیم گرفتم تا سراغم نیومدن از بیمارستان برم ...
ولی اول باید سُرمو از دستم در میاوردم
دست سمت راستمو گچ گرفته بودند ولی چند تا از انگشتام بیرون بود...
با انگشت هام سُرمو از دستم در آوردم و بعد از درآوردنش دستم شروع کرد به خون اومدن
بدون توجه به خونی که از دستم چکه میکرد ...
بلند شدم و دمپایی های کنار تخت رو پوشیدم و به طرف آینه ای که توی اتاق بود رفتم...
با دیدن خودم توی آینه با ترس عقب رفتم ...
دستم که گچ گرفته بود ...
سرم هم به احتمال زیاد شکسته بود
چون با ، باند بسته بودنش ...
بالای ابرم کبود و کنار لبم هم پاره بود
به طرف تخت رفتم و شالی که اونجا بود رو ، روی سَرم انداختم با قیافه ای داغون به سمت در رفتم
در رو باز کردم و به چپ و راست نگاهی گذرا انداختم ...
آروم آروم اومدم بیرون و توی راهرو بیمارستان قدم زدم ، به دنبال در خروجی بودم که صدایی باعث شد متوقف بشم...
×کجا خانوم ؟...
صدای پرستار بود.
_چیزه... یعنی... دستشویی...دستشویی کجاست ؟
×لطفا نام و نام خانوادگیتون رو بگید ...
_من ؟... من ... صدیقه ... صدیقه دهقان هستم
×یک لحظه ...
و بعد یکی از همکاراش رو صدا زد ...
در همین حین من هم شروع کردم به دویدن و با همون دمپایی و قیافه درب و داغون به طرف درب خروجی راه افتادم ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهل_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
در خروجی رو که دیدم نفسی کشیدم ...
من اصلا نمیدونستم کی منو آورده اینجا؟
شاید کار مژده باشه !...
ولی من که اصلا روم نمیشه حتی نگاهشون کنم ...
اون سیلی که به پسره زدم و اون آبرو ریزی بزرگی که درست کردم واقعا بعید میدونم اونها حتی منو تا اینجا آورده باشن ...
اگر کار مژده هست پس خودش کجاست ؟
دیگه خواستم از در خارج بشم که صدایی باعث شد متوقف بشم
+مروااا مروااا وایساااا وایساااا
به طرف صدا برگشتم ...
آره مژده بود خود مژده ...
چادرش خاکی بود و چشماش هم قرمز ...
به سمتم اومد و دستاشو دو طرف بدنم گزاشت چند دقیقه ای بهم خیره شد و بعد هم محکم بغلم کرد و با گریه گفت
+فدات بشم ...مروای...عزیزم ...
نگفتی...نگفتی...اگه...بری...من ...
و زد زیر گریه ...
دوباره ادامه داد ...
+چرا خواستی خودکشی کنی هااا؟
مروا اون لحظه که غرق خون بودی رو هیچ وقت یادم نمیره ...
خدا بهت رحم کرده بود واقعا ...
دکترا میگفتن با اون تصادف حتما باید تمام
میکردی ولی انگار معجزه شده ...
نگفتی چرا خواستی خودتو بکشی؟
با بهت گفتم
_خودکشی؟!!
من اصلا نمیخواستم خودکشی کنم ...
من ...
حس کردم کسی پشت سرم ایستاده بخاطر همین حرفمو قطع کردم و پشت سرمو نگاه کردم با دیدن همون پسری که بهش سیلی زدم
سرخ شدم و با خجالت سرمو انداختم پایین...
_س...سلام...
×سلام خانم فرهمند ، ان شاءالله که حالتون خوب بشه .
خانم محمدی لطفا شما و خانم فرهمند برید و سوار ماشین بشید تا قبل از تاریک شدن هوا حرکت کنیم ...
من هم کارهای ترخیص رو انجام میدم ...
+بله ...چشم
در حالی که داشت به سمت پذیرش میرفت گفتم
_آ... آقای...
به سمتم برگشت و سرشو انداخت پایین
×حجتی هستم .
_آقای حجتی من ...من...هزینه ها رو پرداخت میکنم ...
×شما بفرمایید بنده حساب میکنم .
و بعدش هم رفت .
وقتی دیدم داره اصرار میکنه حرفی نزدم و با کمک مژده به سمت ماشین پرایدی رفتیم
_ماشین خودشه ؟
+آره
_مژده من واقعا شرمندم ، اصلا نمیخواستم این اتفاق ها بیفته ، اون لحظه هم ...
+نیاز نیست توضیح بدی عزیزم...
_مژده شلمچه چی شد ؟ دیگه نمیریم؟
وای به خاطر من دیگه شلمچه ه
م نمیتونی بری ، مژده نمیدونم چی بگم واقعا...
+نگران نباش مروا ، آقای حجتی مسئول این سفر هست ...
وقتی دید تصادف کردی و نمیتونی با اتوبوس ها بری به اتوبوس ها گفت که برن ...
من هم چون میشناخت گفت همراهت بیام بیمارستان ،الان هم با ماشین خودش میریم شلمچه
نگران هیچی نباش مروا ، باشه ؟
_خیلی خوبی مژده خیلی ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
📚🌻📚🌻📚🌻1️⃣
https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7sC0
📚🌻📚🌻📚🌻2️⃣
https://chat.whatsapp.com/I3foWfcEpec543o3yaTzWr
🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهل_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
میخواستم توی ماشین بشینم اما با دیدن سر و وضعم خشکم زد ...
به طرف مژده برگشتم
_مژده من اینجوری تا شلمچه برم ؟ !
آستین این لباس هم که خونیه ...
چی کار کنم ؟
+ای وای...
فراموش کردم بهت بگم ...
موقعی که آوردیمت بیمارستان همه ی لباس های خودت خونی شده بودن و قابل استفاده نبودن
بخاطر همین به آقا آراد گفتم برات لباس بخره ...
کلا فراموش کردم بهت بدم
بیا اول بریم لباس هاتو عوض کن ...
_آراد کیه ؟!
+ای وای ... چیزه ... یعنی ...همون آقای حجتی ...
_آها...
دوباره وارد بیمارستان شدیم و با راهنمایی یکی از پرستارا اتاقی رو پیدا کردیم تا لباسمو عوض کنم ...
+ مروا جانم این ها شاید یکم گشاد باشن این اقای حجتی هم که سایزتو نمیدونسته یه چیزی برداشته آورده ...
حالا وسایل های خودت توی اتوبوس هست
رسیدیم شلمچه لباس هاتو عوض میکنی
_فدات بشم مژی جونم، خیلی گلی
بعد هم بوسی روی گونش کاشتم و به طرف اتاق رفتم
لباس ها رو از توی پلاستیک بیرون آوردم .
یه شلوار پارچه ای مشکی بود با همون دستی که سالم بود شلوار رو پوشیدم ...
مانتومم خیلی ساده بود و باز هم مشکی ...
مانتو رو با هزار زحمت پوشیدم
بلندی مانتو تا زیر زانوم بود ...
این چه لباس هاییه دیگه ؟
اینم شد سلیقه ؟
چقدر اینا بد سلیقن ...
رفتم سراغ شال اما به جای شال روسری خریده بود ...
روسری قواره بلند و باز هم مشکی ...
هوووف ...
مروا مجبوری ...
مجبور...
بفهم...
از اتاق که اومدم بیرون مژده از سر تا پامو رصد کرد.
+وای دختر چقدر ایناها بهت میان
خیلی خانوم شدی ، ما شاءالله
فقط یکم مانتوت گشاده...
_فدات بشم من
مژی جونم اینجا لوازم آرایشی پیدا نمیشه ؟
+وا لوازم آرایشی از کجا بیارم برات دختر ؟
_پرستارا ندارن ؟
+مروا همینجوری خیلی خوشگل تری
بیا بریم تا الانشم خیلی دیر کردیم .
_اوکی ...یعنی ...چیز...اسمش ...چی بود ؟
آها همون باشه .
و بعد هم لبخند دندون نمایی زدم.
به سمت ماشین حرکت کردیم .
سرم هنوز درد میکرد و به شدت گرسنم بود .
ولی اصلا روم نمیشد بهشون بگم گرسنمه.
وقتی به ماشین رسیدیم ، آقای حجتی توی ماشین نشسته بود .
مژده در عقب رو باز کرد و سوار شد
منم هم کنار مژده نشستم .
آقای حجتی هم ماشین رو ، روشن کرد و حرکت کردیم
داشتم با خودم فکر میکردم که بهش چی بگم ؟
چه جوری ازش معذرت خواهی کنم ؟
اول ازش بخاطر اون شب معذرت خواهی کنم یا بخاطر لباس ها تشکر کنم ؟
دلمو زدم به دریا و با لکنت گفتم
_آقای ...حجتی ...من...من...یعنی...یه...عذرخواهی ...به...شما...بدهکارم...واقعا...از...اون...کارم...خیلی...پشیمونم...شر...شرمنده...
+خواهش میکنم ، مشکلی نداره .
بعد از چند ثانیه دوباره گفتم
_و اینکه بابت هزینه های بیمارستان و لباس ها هم خیلی خیلی ممنونم ، فقط اینکه ما قراره بریم مراسم ختم که لباس سیاه خریدید؟
+خواهش میکنم
و جواب جمله آخرمم نداد ...
اَخ اَخ باز اینا کتابی حرف زدن ...
با پرویی گفتم
_پس قراره بریم مجلس ختم ...
و مثل خودش گفتم ، خواهش میکنم...
مژده بزور جلوی خندشو گرفته بود
نیشگونی از بازوم گرفت و آروم جوری که آقای حجتی نشنوه گفت
+مروا زشته تو رو خدا ...
منم با خنده گفتم
_خواهش میکنم
اینبار مژده سرشو خم کرد و ریز ریز خندید
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهل_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
سکوت عجیبی توی ماشین حاکم بود ...
تا حالا فرصتی برام پیش نیومده بود که به آقای حجتی نگاه کنم...
یه پسر چهارشونه قد بلند بود...
ریش های مشکی داشت و انگار اتو کشیده بودش از بس صاف بود ...
موهاشم صاف و لخت بود...
روی صورتش نمی تونستم دقیق بشم چون داشت رانندگی میکرد .
اما از توی آینه روی چشم هاش دقیق شدم .
ابرو های پرپشت مشکی و همینطور چشم های کشیده ی مشکی داشت...
کلا نظرم راجب چشم عسلی ها تغییر کرد بعد از اون بحثی که با آقا مرتضی و راحیل کردم ...
نگاهم رو به طرف مژده تغییر دادم ...
سرش توی موبایلش بود و داشت یه جملات عربی رو میخوند...
_مژده
+جان
_موبایل من کجاست؟
+بهار و راحیل همه وسایل هات رو با خودشون بردن توی اون لحظه هم فقط تلفنت همراهت بود که اونم دادم بهار با بقیه وسایل هات برد ...
_آها
دوباره به سمت آقای حجتی برگشتم
_میشه ضبط ماشین رو ، روشن کنید.
×بله .
بعد از روشن کردن ضبط ، تمام حواسم به سمت اون آهنگ رفت ...
لیلای منی...
مجنون توام...
هرشب تو حرم ، مهمون توام...
من با تو باشم ، آروم میگیرم ...
آرامشمو ، مدیون تو ام ...
سینه نزنم ، دیوونه میشم...
سوز عجیبی توی آهنگش بود ، برای چند دقیقه
تحت ت
اثیرش قرار گرفتم ...
_آقای حجتی میشه آهنگ رو عوض کنید؟
×آهنگ ؟ منظورتون مداحی هست دیگه؟
_ب ... بله
از خجالت سرخ شدم ...
یعنی خاک تو سرت مروا که فرق آهنگ و مداحی رو هم متوجه نشدی
دوباره یه مداحی دیگه گزاشت ...
ای وای...
_ببخشید ، شما آهنگ شاد ندارید ؟
×خیر
_پس لطفا ضبط رو خاموش کنید ایناهایی که میزارید همشون دارن گریه میکنن...
مژده نیمچه لبخندی زد و دوباره مشغول خوندن اون جملات عربی شد ...
_مژی داری چی میخونی ؟
+زیارت عاشورا عزیزم.
_زیارت عاشورا ؟ الان که ماه محرم نیست ؟
+ببین عزیزم ، خوندن زیارت عاشورا یه چیز مستحبه ، تو هر شرایطی بخونیش خیلی پر فضیلت هست.
و حتی میشه بارها توی روز خوندش ، خلاصه بخوام بگم برای خوندش زمان خاصی نداره ...
_آها ، ممنون
با خودم گفتم من چه چیز هایی رو نمیدونستم .
چقدر اطلاعاتم در مورد این جور چیزا پایینه .
حتی فرق بین مداحی و آهنگ هم نمیدونستم
هوووف ، چه سوتی هایی که جلوی برادر مژده ندادم .
اِ اِ اِ حلقه رو توی دستش دیدما بعد بهش گفتم یه همسر خوب گیرتون بیاد...
آخه من چقدر خنگم ...
صدای زیبای شکمم هر لحظه بیشتر می شد ...
سعی کردم بخوابم تا کمتر به گرسنگیم فکر کنم ...
سرم رو به شیشه تکیه دادم و کم کم چشمام گرم شد ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهل_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
+مرواا مرواا ، بلند شو رسیدم ...
خمیازه ای کشیدم و چشمامو باز و بسته کردم
به مژده نگاهی انداختم
_چی شده ؟!
+میگم رسیدیم شلمچه ، بلند شو
خنده ای کرد و گفت
+خیلی خوابیدی ها ! تو هر شرایطی میتونی بخوابی
منم خندیدم و گفتم
_آره دیگه ، خوابو خیلی دوست دارم
حالا واقعا رسیدیم ؟!
+آره دخمل گل ، زودی پیاده شو...
دستی به صورتم کشیدم ، لباس هامم مرتب کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم همه چیز اوکیه ، از ماشین پیاده شدم...
آقای حجتی یکم با ماشین فاصله داشت و کتابی توی دستش بود...
+مروا من میرم تشکر کنم تو هم دنبال من بیا و تشکر کن...
_باشه باشه...
به دنبال مژده رفتم ، وقتی به آقای حجتی رسیدیم ، سرشو انداخت پایین
مژده هم خیلی با احترام شروع کرد به صحبت کردن
تمام مدتی که مژده داشت صحبت میکرد
همه ی حواس من پیش اون کتابه بود ...
_مروا ...
+ها... بله
مژده چشم غره ای بهم رفت که منظورشو متوجه شدم یعنی میگفت تو هم تشکر کن
اما من با صدایی نسبتا بلند گفتم
_اع این که همون مردست ...
و به کتاب توی دست حجتی اشاره کردم.
حجتی سرشو بالا آورد و نگاهی به من کرد
برای چند ثانیه چشم تو چشم شدیم ولی خیلی زود نگاهشو ازم گرفت و سرشو پایین انداخت
×ایشون رو میشناسید ؟
_آ...آره ، خودشه ، همون مردیه که عکسش روی بنر چاپ شده بود ...
نگاهم رو بین حجتی و مژده چرخوندم و رو به آقای حجتی گفتم
_آقای حاجتی
وقتی اینو گفتم لبخند پهنی زد که چال گونش نمایان شد
اوه اوه پس چال گونه هم داره ...
چقدر قشنگ میخنده...
اما خیلی زود لبخندشو جمع کرد و گفت
_حجتی هستم .
و باز هم سوتی دادم...
+بب...ببخشید
میشه این کتاب رو چند روز به من امانت بدید ؟
_بله حتما ، بفرمایید...
+م...ممنون
حجتی ظرف هایی رو به طرف مژده گرفت
و چیز هایی بهش گفت
اما من فقط به عکس روی کتاب نگاه میکردم
یک دفعه متوجه شدم حجتی رفته و من ازش
تشکر نکردم ...
_وای مژده این که رفت ! تشکر نکردم ازش
+خب دختر تو باغ نیستی هااا...
اوناهاش...
بدو تا نرفته ، بدو ...
سریع از مژده جدا شدم وبه سمت حجتی دویدم...
_آقای حجتی ...
آقای حجتی ...
یک لحظه ...
آقای حجتی ...
همونطور که می دویدم و نفس نفس میزدم
چند بار صداش کردم ولی متوجه نشد...
کسی اون اطراف نبود برای همین گفتم
_آراااااددددددد وایسااااا...
توی کسری از ثانیه سریع به طرفم برگشت
فاصلمون یکم زیاد بود ...
اون همونجوری سر جاش ایستاده بود
و به من زل زده بود ...
بهش رسیدم در حالی که نفس نفس میزدم گفتم
_آ...آقا..ی...حجتی...چ...چرا...هر...چی...ص...
داتون...می..زنم...ت...توجه...نم..نمیکنید...
نفسی کشیدم و گفتم ...
_شرمنده کلا فراموش کردم ازتون تشکر کنم
بابت همه چیز ممنونم...
و اینکه ...
برای...
اون...
شب...یعنی...اون...سی..سیلی...م...من...
ببخشید...
اینو گفتم و سریع از کنارش عبور کردم و به طرف مژده دویدم...
چند قدمی ازش دور شدم دوباره برگشتم نگاهش کردم
دیدم همونطوری سر جاش ایستاده و داره به من نگاه میکنه...
اَخ باز هم سوتی...
اخه نمی شد بهش بگی حجتی اون آراد چی بود دیگه ...
دیگه به مژده رسیدم...
_بریم مژی...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهل_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
+نظرت چیه اول نماز بخونیم بعد شام بخوریم؟
ش راحیل خیلی زود قضاوت کرد ...
منم بهش توضیح دادم که تو مرتضی رو فقط یکبار دیدی اونم توی رستوران بوده ...
و دیدنش توی دانشگاه هم کاملا اتفاقی بوده...
+تو از کجا میدونی من آقا مرتضی رو توی رستوران دیدم؟!
_راستش خودم ازش پرسیدم ...
چون توی بار اول که دیدیش متوجه شدم میشناسیش
منم ازش پرسیدم ...
اونم ماجرا رو برام تعریف کرد ...
خیلی خجالت کشیدم ...
سرمو انداختم پایین و به گل های چادر نگاه کردم ...
مژده دستشو گزاشت زیر چونم و با مهربونی گفت
+اینها رو نگفتم که خجالت بکشی عزیزم.
داشتم میگفتم ...
به راحیل گفتم که همه چیز اتفاقی بوده
و تو نمیدونستی که راحیل نامزد مرتضی هست .
در مورد حرف های اون شب هم باید یه توضیحی بدم .
راحیل که میگفت من تا آخر سفر تو فکرش می مونم منظورش این بود که میخواست از قضاوت زود هنگامش ازت عذرخواهی کنه ...
و دوست نداشت که ازش ناراحت بشی ...
چشمام پر از اشک شد ...
چقدر ایناها خوبن ...
میخواستن ازم عذرخواهی کنن اما من چی کار کردم ؟ ...
رفتم جلوی جمع آبروشون رو بردم ...
=خانم محمدی یک لحظه .
+اومدم خانم دهقان .
مژده رو به من کرد و گفت
+خب مروا جان ...
من میرم یه چیزی بخورم و استراحت کنم .
شما هم بعد از اینکه شام خوردید استراحت کنید
این روزا خیلی خسته شدید از طرفی خون زیادی هم ازت رفته خیلی خوب غذاتو بخور و استراحت کن.
+م...ممنون
فقط اینکه تا کی میتونم اینجا باشم؟
_با خانم دهقان صحبت میکنم .
تا صبح میتونی اینجا باشی
پتو و متکا هم اونجا هست ، تمیز هستن میتونی ازشون استفاده کنی .
به بچه ها هم میگم وسایلات رو بیارن همین جا.
_دستت درد نکنه مژده ...
نمیدونم خوبیاتو چه جوری جبران کنم...
لبخندی زد و بعد از خداحافظی رفت ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
📚🌻📚🌻📚🌻1️⃣
https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7sC0
📚🌻📚🌻📚🌻2️⃣
https://chat.whatsapp.com/I3foWfcEpec543o3yaTzWr
نگاهی گذرا بهش انداختم و گفتم
_من که نمیتونم نماز بخونم ...
با تعجب سرشو به سمتم برگردوند ...
+چرا ؟!
_هووف ...
دستم که گچ گرفته ، سرمم که باند پیچیه مژده خانم ، اونوقت چه جوری وضو بگیرم؟
مژده خندید و گفت
+برای این نمیخواستی نماز بخونی؟
خب وضو جبیره میگیرم ...
_چی چی بیره ؟
باز هم خندید ...
+جبیره ...
وضو جبیره برای وقتی هست که عضوی از بدنت زخمی باشه و روی بسته باشه ، و اگر بازش کنی ممکن هست صدمه ای ببینه .
تو این جور مواقع میشه با همون گچ و پانسمان وضو گرفت دخمل جون ...
_اُ اُ شما ها هم برای هر چیزی یه راه حل دارینا !...
میگما اگر از بچگی یکی مثل تو پیشم بود
شاید اینجوری نمی شدم ...
سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم
شاید نمازامو میخوندم ...
شاید حجابمو رعایت میکردم ...
شاید با نامحرم گرم نمیگرفتم ...
و هزار تا شاید دیگه...
چون کسی نبود به سوالام جواب بده
منم دیگه دنبال جوابشون نرفتم ...
هوووفف،
مهم نیست ...
مژده لبخند گرمی زد و با مهربونی گفت
+بعد از نماز هر سوالی داری به خودم بگو
تا جایی که بتونم جواب سوالاتتو میدم ، باشه؟
_واقعا!؟
+آره ...
خیلی خوشحال شدم که یکی مثل مژده کنارمه
واقعا اگر یه دوستی مثل مژده داشتم
شاید اینجوری نبودم...
★★★★
بعد از وضو گرفتن و خوندن نماز به سمت مژده برگشتم
_قبول باشه
+قبول حق،
از شما هم قبول باشه .
خب حالا میتونی سوالاتتو بپرسی ...
_از کجا شروع کنم؟...
خب اولیش که ذهنمو خیلی درگیر کرده
همین نماز خوندنه ...
اصلا چرا ما نماز میخونیم ، نمیشه جور دیگه ای خدا رو عبادت کرد ؟
به نظر من اگر از ته قلب خدا رو شاکر باشیم
همین کفایت میکنه...
+خداوند خودش توی قرآن گفته : پیوسته به یاد من باشید تا شما ها رو مورد رحمت خودم قرار بدم ، و نماز خوندن هم یاد خداست ...
تا اینجا که توضیح داد سریع حرفشو قطع کردم و گفتم
_خدا که به نماز ما احتیاجی نداره ؟ ! پس چرا ما نماز میخونیم ؟
+آره درست میگی یاد کردن ما از خدایی که مالک جهانه سودی نداره اما یادی که خدا از ما میکنه ، باعث رستگاری ما تو کارهامون میشه .
ما به واسطه همین نماز هایی که میخونیم ، باعث میشیم خدا خطاهای ما رو ببخشه و دعاهامون رو مستجاب کنه.
_آخه یه بار نماز بخون ، دوبار بخون ...
نه اینکه هر روز و هر روز بخون ، تکراری میشه خب ...
مژده نگاهی به من انداخت و گفت
+ مروا جانم اولا نماز که تکراری نیست .
آره شاید در ظاهرش تکرای باشه
اما در باطن میدونی مثل چی میمونه ؟
در باطن هر نمازی که ما میخونیم مثل یه پله ای از نردبان میمونه ...
که ما با هر وعده نماز خوندنمون پله ای به خدا نزدیک تر میشیم.
خب حالا ما تکراری ترین کاری که انجام میدیم غذا خوردنه ...
درسته ؟
_آ...آره
+کسی نمیگه غذا خوردن تکراریه بلکه همه میگن برای سلامتی خوبه ...
پس ما غذا میخوریم تا سالم باشیم ...
نماز خوندن هم تغذیه روح انسانه ...
هر سوالی ازش می پرسیدم ، کامل جواب میداد...
و جای هیچ سوال دیگه ای رو برام نمیزاشت .
واقعا در برابرش کم آورده بودم.
_خ... خب... چرا ما نماز رو عربی میخونیم ؟
فارسی نمیشه خوند؟
+خب اگر قرار بود هرکسی به زبان خودش نماز رو بخوند که هزاران نوع نماز به وجود می اومد ...
از طرفی هیچ کلامی نمیتونه جایگزین کلام خدا بشه ...
چون کلام خدا در عین کوتاه بودنش ، معانی وسیع و عمیقی داره ...
_مژده یادته روز اول بهم گفتی شهید با مُرده فرق داره ؟ !
میخوام بدونم اصلا شهید کیه و فرقش با مُرده چیه ؟
خب دوتاشون نیستن دیگه ...
+شهید به کسی میگن که خودش رو در راه خدا فدا کنه و برای رسیدن به رضایت خدای خودش از هستی خودش ، تو این عالم صرف نظر کنه و از تمام لذت های مادی دست بکشه .
مُرده هم فرقش با شهید اینه که ...
مُرده وقتی هست که دفتر زندگیت به پایان رسیده و جانت رو در راه خدا ندادی...
فقط پیمانت تموم شده و باید بری ...
اما شهادت از خودگذشتگی زیادی میخواد ...
میدونی مروا وقتی کسی شهید میشه
به کمال میرسه ...
به اون هدف اصلی که داریم براش زندگی میکنیم ...
شهید خودش شفاعت میکنه و واسطه گر حاجت گرفتن هاست...
سکوتمو که دید با مهربونی گفت
+بریم شام بخوریم ؟
_ ن... نه ، تو برو بخور خیلی خسته شدی ...
من یکم دیگه اینجا می مونم
بعدا خودم یه چیزی می خورم ...
+هرجور راحتی ...
بلند شد که بره اما انگار چیزی یادش اومده باشه ، دوباره کنارم نشست ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_ام
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
+راستی مروا...
خواستم بهت یه چیزی رو بگم ...
کلا فراموش کردم ...
می دونی چیه ، اون شب تو نمازخونه ...
ببین مروا ، نمیدونم اون شب از کجای صحبت های ما رو شنیدی اما اینو بدون که ما اصلا پشت سرت غیبت نکردیم...
راست
🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
جانماز و چادر رو جمع کردم و گذاشتم کنار...
رفتم سراغ غذاها ، به برنج دست زدم سرد شده بود ...
اما برای اینکه بعدا معده درد نگیرم دو ، سه قاشق ازش خوردم ...
غذا ها رو هم جمع کردم و تو همون پلاستیک گزاشتم ...
خب ...
حالا چی کار کنیم ؟! ...
مروا مگه خل شدی بهش گفتی میخوام اینجا بمونم؟...
اینجا بمونی چی کار کنی ؟...
رفتم سراغ کتاب آقای حجتی ...
( سلام بر ابراهیم )
این همون مردی بود که اون روز تو دانشگاه ، عکسشو روی بنر زده بودند...
کتاب رو باز میکنم و شروع میکنم به خوندن صفحات اول ...
ولی هدفم از خوندن این کتاب چیه؟
باخودم میگم برای سرگرمیه دیگه...
آره آره فقط و فقط سرگرمی...
خب حالا یه آهنگی بزاریم با اون شروع کنم به کتاب خوندن ...
رفتم سراغ وسایل هام ، گوشیمو پیدا کردم ...
یکم خونی شده بود ، تمیزش کردم.
گوشی رو روشن کردم حدود ۷۶ درصد شارژ داشت ، خوب بود .
رفتم سراغ موسیقی هام ...
ای خدا ...
ایناها چیه من دارم ؟!
آخه این آهنگ ها کجا این کتاب کجا...؟؟؟
باید از آهنگ هایی که بچه مذهبی ها میزارن دانلود کنم ...
توی نت سرچ کردم ( آهنگ مذهبی )
اع اع ...
آهنگ نبود که...
اسمش مداحی بود...
مروا ببین ...
مداحی
مداحی
مداحی
خب خوبه ، باید حواسم باشه این دو تا رو باهم اشتباه نگیرم...
یه مداحی دانلود میکنم و میزارم بخونه...
آه از دوری ...
آه از دوری ...
هر شب هستم ...
حرم تو...
ولی میبینم که دوباره خوابم انگار...
وای از تکرار ...
من میترسم بمیرم ...
(آه از دوری _حسین طاهری)
ای وای این مداحی چقدر خوبه !!!...
چقدر خوب میخونه...
در همین حین شروع کردم به خوندن صفحه اول کتاب...
سلام حضرت ساقي سلام ابراهيم
سلام کرده ز زلفت جواب ميخواهيم
سحر رسيد و نسيم آمد و شبم طي شد
به شوق بادهي تو ما هنوز در راهيم
تبر به دست بيا که، دوباره بت شده ايم
طناب و دلو بياور، بيا که در چاهيم
هزار مرتبه از خود گذشتي و رفتي
هزار مرتبه غرق خوديم و ميکاهيم
تو از ميانه ي عرش خدا به ما آگاه
و ما که از سر غفلت ز خويش ناگاهيم
تو مثل نور نشستي ميان قلب همه
دمي نظر به رهت کن که چون پر کاهيم
زبان ما که به وصف تو لال ميماند
یه جایی گفت ( و ما از سر غفلت ز خویش ناگاهیم)
مروا ...
خسته نشدی ؟
تا کی میخوای گناه کنی؟!
به نظرت به ته خط نرسیدی ؟
هنوزم روحت با گناه آروم میشه ...؟؟؟؟
تا کی میخوای نا آروم و عصبی باشی و با قرص اعصاب بخوابی ؟
احساس پوچی و بی فایدگی میکردم
من فقط دارم اکسیژن هدر میدم
هدف ما از زندگی مگه نفس کشیدنه؟
اگه اینطور باشه که نیست،ادم بمیره بهتره تا این زندگی خفت بار و حیوانی رو تحمل کنه...
اه...
دارم دیوونه میشم...
به نظرت الان به پوچی مطلق نرسیدی؟
چرا
رسیدم
با خودم گفتم
آخرش مرگه دیگه ، میمیری...
خب حالا اگر کل جهان بهت بگن خوشگلی ، برات کافیه؟
نه نیست...
وجدان= خب چرا نیست؟.!!!
من= همگی انسانیم و کمال طلب و دنبال آرامش
غیر اینه ؟...
وجدان= نه ...
خب بیا از یه جایی شروع کن
باید سوالامو یه جایی بنویسم تا سر فرصت از مژده بپرسم
از کیفم دفترچه و خودکار در آوردم و شروع کردم به نوشتن: ...........
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
از کیفم دفترچه و خودکار در آوردم و شروع کردم به نوشتن:
۱:هدف خدا از خلقت انسان چیه؟
۲:چرا باید برای خدایی نماز بخونیم که حتی قابل دیدن نیست؟
۳:اصلا هدف خلقت ما موجودات زمینی چیه؟
۴:ما مگه با تکامل به وجود نیومدیم؟
پس چرا میگن خدا ما رو افریده؟
۵:ما از خاکیم؟
۶:مگه خاک جون داره؟
۷:اصلا خدایی وجود داره؟
۸:چطور میشه خدا رو اثبات کرد؟
۹:چرا تو زندگی هر کسی یه مشکلی هست؟
۱۰:اصلا اگه خدا هست،چرا صدای فقرا رو نمیشنوه؟
مگه اونا بنده هاش نیستن؟
۱۱:معجزه واقعیه؟
۱۲:چطوری بفهمیم قران واقعیه؟
ماشاءالله سوالاتم اینقدر زیاد بود که مجبور شدم برم صفحه بعد...
هووووف سرم ترکید
اَه
مگه اینقدر سوال جوابی هم دارن؟
مطمئنن نه...
حتی خودِ خدا هم جواب اینا رو نمیدونه چه برسه به مژده!...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
+مروا خانوم ، مروا ، مروا جانم بلند شو...
با شنیدن صداهای آشنایی سعی کردم چشمام رو باز کنم.
چند بار پلک زدم تا تصویر رو شفاف ببینم...
+ای جونم ، چشاتو باز کردی ؟! چطوری خانم خوشگله؟
با صدای خواب آلودی گفتم
_ سلام
+سلام به روی ماهت ، حال شما ؟
با دیدن بهار لبخندی ز
دم و سعی کردم آروم بلند بشم.
_ممنون من خوبم عزیزم ، تو خوبی ؟
+فدات بشم ، تو خوب باشی منم خوبم ، درد که نداری ؟
_ نه الان حالم خیلی بهتره ، اتفاقی افتاده این وقت شب منو بیدار کردی؟
+خانوم تو باغ نیستنا ! شب ! خوشگل خانوم الان صبحه ، چند دقیقه دیگه اذان رو میگن ، اومدیم نماز بخونیم ...
بعد با لحن بچه گانه ای گفت
+شوما اینجا چی کار میکنین؟
از لحنش خندم گرفت و گفتم
_دیشب یکم با خودم خلوت کردم
چشمکی زد و گفت
+خوب کاری کردی
با خودم گفتم از الان ماموریتت شروع میشه مروا
به ایناها ثابت میکنی طرز فکرشون اشتباهه ...
زندگیشون اشتباهه...
عقایدشون اشتباهه...
_بهار جونی ؟
همونطور که داشت جانمازشو پهن میکرد گفت
+جان بهار
_میگم هدف خدا از خلقت انسان چیه ؟
همزمان با پرسیدن این سوال اذان رو گفتن ...
+اول نمازمون رو بخونیم ، بعد جواب این سوالتو میدم، باشه؟
_باشه ، فقط ...
فقط میتونی کمکم کنی وضو بگیرم؟
+آره عزیزم ، آروم پاشو بریم وضو بگیریم.
با کمک بهار بلند شدم و باهم به سمت وضو خونه رفتیم...
وضو رو گرفتم و برگشتیم نمازخونه...
مژده و راحیل کنار هم ایستاده بودن و میخواستن نمازشون رو شروع کنند ...
مژده با دیدن من لبخندی زد و زیر لب سلامی کرد
من هم سلامی کردم و رفتم کنار بهار نشستم...
دستامو کنار گوشم آوردم و شروع کردم به نماز خوندن ...
_دو رکعت نماز صبح میخوانم بر من واجب است ، قربه الی الله ، الله اکبر...
★★★
+قبول باشه ...
روبه بهار کردم و گفتم
_از شما هم قبول باشه
الان میتونی جواب سوالمو بدی؟
+آره میتونم،
کمال فیاضیت خدا اقتضا میکنه...
با خنده گفتم
_ببین بهار یه جوری صحبت بکن که ما زیر دیپلمی ها متوجه بشیم باشه؟
بهار هم خندید و گفت
+ باشه باشه ،
فیاضیت یعنی بخشندگی ، اقتضا هم یعنی احتیاج ...
یعنی کمال بخشندگی خداوند احتیاج دونسته نیاز دونسته که هرچیزی رو که لایق آفریده شدن هست رو بیافرینه...
یعنی هدف و چرایی آفرینش در بخشندگی خداوند هست .
برای رسیدن به کمال باید مسیر عبادت و عبودیت رو طی کرد تا به مقام خلیفه الهی رسید...
_خلیفه الهی چیه ؟منظورت جانشین خدا روی زمینه؟.
+آره دقیقا ، هدف خدا از آفرینش ما جز
بندگی و عبادت او چیزی نیست ...
_خب خدا که به عبادت ما نیازی نداره !
پس چرا ما رو آفریده تا عبادت کنیم؟
×من که اینو بهت گفتم دخمل جون.
با شنیدن صدای مژده به طرفش برگشتم
با خنده گفتم
+آره گفتی دخمل جون ، اما میخوام بیشتر بدونم...
از کی اینجایی؟
مژده خندید و گفت
×از زمان فیاضیت و اقتضا خانم زیر دیپلم.
هر سه تایمون خندیدیم و رو به بهار گفتم
_داشتی توضیح میدادی .
+آره .
خب کجا بودیم ؟
آها چرا خدا ما رو برای عبادت آفریده وقتی به عبادت ما نیازی نداره ...
خب ...
مروا ببین خداوند از همه آفریدگان بی نیاز هست و هرچی آفریده از روی لطف و مهربانیش بوده
در واقع خداوند این عبادت رو قرار داده تا انسان ها هدایت بشن و به تکامل برسن...
راجب سوال اولی که گفتی هدف خدا از آفریدن انسان چیه اینم بگم که،
خداوند قادر مطلقه و اون آفریدگاره و آفریدن در ذات اون هست و نمیشه خالق چیزی رو خلق نکنه که!
×خب خب خانم فرهمند ...
کدوم خانم معلم بهتره ؟ من یا بهار ؟
با لبخند به هردوشون نگاه کردم و گفتم
_واقعا شما ها عشقین عشق ، ممنونم از تمام خوبی هاتون .
با خودم گفتم مروا طرز زندگی تو اشتباهه...
طرز فکر تو اشتباهه نه اوناها...
موبایل بهار زنگ خورد و چند بار جمله اومدم اومدم رو تکرار کرد...
+ خب بچه ها من برم که از همین صبح کارهای آقا بنیامین شروع شده و تمومی نداره.
مچ دستشو گرفتم و با شیطونی گفتم
_اع اع بنیامین کیه ؟
بهار خندید و گفت
+برادرمه مری جون .
و زود هم دوید و به سمت در خروجی رفت.
نمیدونم چرا وقتی آنالی بهم میگفت مری بهم بر میخورد ولی وقتی بهار گفت عکس العملی از خودم نشون ندادم...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
+مروا خانوم ، مروا ، مروا جانم بلند شو...
با شنیدن صداهای آشنایی سعی کردم چشمام رو باز کنم.
چند بار پلک زدم تا تصویر رو شفاف ببینم...
+ای جونم ، چشاتو باز کردی ؟! چطوری خانم خوشگله؟
با صدای خواب آلودی گفتم
_ سلام
+سلام به روی ماهت ، حال شما ؟
با دیدن بهار لبخندی زدم و سعی کردم آروم بلند بشم.
_ممنون من خوبم عزیزم ، تو خوبی ؟
+فدات بشم ، تو خوب باشی منم خوبم ، درد که نداری ؟
_ نه الان حالم خیلی بهتره ، اتفاقی افتاده این وقت شب منو بیدار کردی؟
+خانوم تو باغ نیستنا ! شب ! خوشگل خانوم الان صبحه ، چند دقیقه دیگه اذان رو میگن ، اومدیم نماز بخونیم ...
بعد با لحن بچه گانه ای گفت
+شوما اینجا چی کار میکنین؟
از لحنش خندم گرفت و گفتم
_دیشب یکم با خودم خلوت کردم
چشمکی زد و گفت
+خوب کاری کردی
با خودم گفتم از الان ماموریتت شروع میشه مروا
به ایناها ثابت میکنی طرز فکرشون اشتباهه ...
زندگیشون اشتباهه...
عقایدشون اشتباهه...
_بهار جونی ؟
همونطور که داشت جانمازشو پهن میکرد گفت
+جان بهار
_میگم هدف خدا از خلقت انسان چیه ؟
همزمان با پرسیدن این سوال اذان رو گفتن ...
+اول نمازمون رو بخونیم ، بعد جواب این سوالتو میدم، باشه؟
_باشه ، فقط ...
فقط میتونی کمکم کنی وضو بگیرم؟
+آره عزیزم ، آروم پاشو بریم وضو بگیریم.
با کمک بهار بلند شدم و باهم به سمت وضو خونه رفتیم...
وضو رو گرفتم و برگشتیم نمازخونه...
مژده و راحیل کنار هم ایستاده بودن و میخواستن نمازشون رو شروع کنند ...
مژده با دیدن من لبخندی زد و زیر لب سلامی کرد
من هم سلامی کردم و رفتم کنار بهار نشستم...
دستامو کنار گوشم آوردم و شروع کردم به نماز خوندن ...
_دو رکعت نماز صبح میخوانم بر من واجب است ، قربه الی الله ، الله اکبر...
★★★
+قبول باشه ...
روبه بهار کردم و گفتم
_از شما هم قبول باشه
الان میتونی جواب سوالمو بدی؟
+آره میتونم،
کمال فیاضیت خدا اقتضا میکنه...
با خنده گفتم
_ببین بهار یه جوری صحبت بکن که ما زیر دیپلمی ها متوجه بشیم باشه؟
بهار هم خندید و گفت
+ باشه باشه ،
فیاضیت یعنی بخشندگی ، اقتضا هم یعنی احتیاج ...
یعنی کمال بخشندگی خداوند احتیاج دونسته نیاز دونسته که هرچیزی رو که لایق آفریده شدن هست رو بیافرینه...
یعنی هدف و چرایی آفرینش در بخشندگی خداوند هست .
برای رسیدن به کمال باید مسیر عبادت و عبودیت رو طی کرد تا به مقام خلیفه الهی رسید...
_خلیفه الهی چیه ؟منظورت جانشین خدا روی زمینه؟.
+آره دقیقا ، هدف خدا از آفرینش ما جز
بندگی و عبادت او چیزی نیست ...
_خب خدا که به عبادت ما نیازی نداره !
پس چرا ما رو آفریده تا عبادت کنیم؟
×من که اینو بهت گفتم دخمل جون.
با شنیدن صدای مژده به طرفش برگشتم
با خنده گفتم
+آره گفتی دخمل جون ، اما میخوام بیشتر بدونم...
از کی اینجایی؟
مژده خندید و گفت
×از زمان فیاضیت و اقتضا خانم زیر دیپلم.
هر سه تایمون خندیدیم و رو به بهار گفتم
_داشتی توضیح میدادی .
+آره .
خب کجا بودیم ؟
آها چرا خدا ما رو برای عبادت آفریده وقتی به عبادت ما نیازی نداره ...
خب ...
مروا ببین خداوند از همه آفریدگان بی نیاز هست و هرچی آفریده از روی لطف و مهربانیش بوده
در واقع خداوند این عبادت رو قرار داده تا انسان ها هدایت بشن و به تکامل برسن...
راجب سوال اولی که گفتی هدف خدا از آفریدن انسان چیه اینم بگم که،
خداوند قادر مطلقه و اون آفریدگاره و آفریدن در ذات اون هست و نمیشه خالق چیزی رو خلق نکنه که!
×خب خب خانم فرهمند ...
کدوم خانم معلم بهتره ؟ من یا بهار ؟
با لبخند به هردوشون نگاه کردم و گفتم
_واقعا شما ها عشقین عشق ، ممنونم از تمام خوبی هاتون .
با خودم گفتم مروا طرز زندگی تو اشتباهه...
طرز فکر تو اشتباهه نه اوناها...
موبایل بهار زنگ خورد و چند بار جمله اومدم اومدم رو تکرار کرد...
+ خب بچه ها من برم که از همین صبح کارهای آقا بنیامین شروع شده و تمومی نداره.
مچ دستشو گرفتم و با شیطونی گفتم
_اع اع بنیامین کیه ؟
بهار خندید و گفت
+برادرمه مری جون .
و زود هم دوید و به سمت در خروجی رفت.
نمیدونم چرا وقتی آنالی بهم میگفت مری بهم بر میخورد ولی وقتی بهار گفت عکس العملی از خودم نشون ندادم...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بعد از اینکه بهار رفت ،
تلفن مژده هم زنگ خورد وبهم گفت برم صبحونه بخورم تا خودش بیاد...
موبایلمو از توی جیبم بیرون آوردم و نگاهی به ساعت کردم ساعت هفت و ربع بود ...
خونه خودمون تا دوازده ظهر خواب بودما !
وسایل های خودمو توی ساکم گذاشتم .
و مهر و سجاده و چادر رو گذاشتم گوشه ای از نماز خونه...
دستی به مانتوم کشیدم و متوجه شدم همون لباس هایی که آقای حجتی برام خریده رو هنوز به تن دارم ...
به سمت ساکم رفتم ...
مانتو هایی که توی ساکم گذاشته بودم ، صورتی و آبی و قرمز بودن از اون بدتر یه مانتو با رنگ زرد آورده بودم که اصلا با جَو اینجا سازگار نبود ...
فکرشو بکنید مانتو و شلوار زرد اونم اینجا !
چشمم به ته ساک خورد یه مانتوی طوسی بود که روی جیب هاش گل های سفید کمرنگی داشت ، همینطور قسمت پایینش و روی آستین هاش هم گل داشت...
نکته مثبتش این بود که بلندیش دقیقا تا پایین زانوم می اومد ...
برادرم کاوه برای تولدم خریده بود اما من یکبار هم نپوشیده بودمش...
سریع آوردمش بیرون و با مانتویی که به تن داشتم تعویضش کردم...
روسری قواره بلند مشکی که آقای حجتی خریده بود رو هم گذاشتم توی ساک و
یه شال طوسی رنگ پوشیدم...
یکی دیگه از زیپ های ساکمو باز کردم و با دیدن لوازم آرایشیم چشمام برق عجیبی زد ...
رژ لب کالباسی رنگی به لب زدم ، سعی کردم خیلی کم رنگ باشه ...
با پنکیک هم قسمتی از صورتم که کبود شده بود رو پوشوندم ...
قسمتی از موهام که پایین تر از جایی بودن که پانسمان شده رو ما کش مو بستم...
سریع ساک و موبایلمو برداشتم و به سمت در خروجی رفتم ...
همزمان با باز کردن در و خارج شدنم از در نمازخونه ، خاکی اومد...
چشمام رو بستم و عقب رفتم ...
اَخ اَخ این چی بود دیگه...
اوفف خاکی شدم...
تهران که این جور چیزا نبود ...
حالا آب و هواش بده یه چیزی ولی اینجا بدتره از این گذشته خوزستان خیلی گرمه...
از ترس اینکه آرایشم خراب شده باشه ...
آینه ی کوچیکی رو از ساکم بیرون آوردم و بادیدن خودم توی آینه بلند گفتم
الله اکبر ، خدایا چی خلق کردی !...
آینه رو برداشتم و خواستم جلو برم که بادیدن آقای حجتی خفه خون گرفتم ...
ای بابا اینم که مثل جن هردقیقه ظاهر میشه ...
مگه کار و زندگی نداره این...
آفتاب اونجا خیلی شدید میتابید ...
توی نور چشماش برق میزد ، اع اع این که چشماش آبیه ...
ای خاک تو سرت مروا که رنگ چشمشم نتونستی تشخیص بدی ...
دوباره با خودم گفتم خب به من چه ،
توی اون پراید درب و داغون و آینه کثیفیش معلومه که رنگ آبی رو سیاه میبینم دیگه...
خطای دید شده اصلا ...
البته آینش کثیف نبودا فقط یه خورده سیاه شده بود و تصویر رو شفاف نمیتونستم ببینم ...
بیخال رنگ چشمش شدم و خواستم از کنارش بگذرم
که ناگهان ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_اغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
که ناگهان پام به سنگی خورد و محکم به زمین خاکی خوردم...
آخ بلندی گفتم و با دستی که سالم بود پامو گرفتم...
دستی که گچ گرفته بود محکم به زمین خورده بود و خیلی درد داشت...
نمیتونستم بلند بشم ، درد زیادی داشتم...
چشمام پر از اشک شدن...
اما اجازه باریدن بهشون ندادم
بغض بدی گلوموگرفت...
آخه چقدر سوتی !!!!
اونم جلوی این حجتی !
از بس حواسم پیش چشماش بود...
اَخ...لعنت بهت حجتی ، لعنت...
آقای حجتی سریع به سمتم اومد
با صدایی که ترس توش موج میزد
و همونطوری که سرش پایین بود گفت:
+حالتون خوبه خواهر؟
با صدایی آلوده به بغض گفتم.
_ن...ن...نه ، کم...کمک ...ک...کنید...ب...بلند...
ب...ش...م ...بشم
وقتی سکوت شو دیدم ، سرمو با درد بلند کردم
دیدم داره به زمین نگاه میکنه!
این بشر منو میکشه آخر ...
با صدای بلندی داد زدم
_مگه با شما نیستم !؟؟؟
میگم کمکم کنید بلند بشم ، نمیتونم تکون بخورم !!
باز هم زمین رو نگاه کرد و سکوت کرد...
به شدت برای حرکاتی که از خودش نشون میداد عصبی شده بودم...
فعل های جمع رو گزاشتم کنار و باز هم فریاد زدم
_مگه با تو نیستم !!
چرا داری زمینو نگاه میکنی ؟؟
چیزی گم کردی ؟!
آخه خاک دیدن داره اَخوی؟؟؟
نه بگو خاک دیدن داره؟؟؟
میگم نمی تونم حرکت کنم کمک کن بلند بشم...
همون جور که سرش پایین بود و فاصلشو با من حفظ کرده بود گفت
+خواهر من نمیتونم به شما دست بزنم.
پوزخندی زدم...
_چند بار گفتم به من نگو خواهرم ؟
ها ؟!
مگه نمیگی خواهرتم خب محرمیم دیگه
پس بیا کمک کن...
بعدشم مگه من جذامیم که بهم دست نمیزنی؟؟؟
نفسشو با حرص بیرون داد...
گوشیشو از جیبش در آورد و یکم باهام فاصله
گرفت ...
سرمو انداختم پایین و از شدت درد خودمو جمع کردم...
و با صدایی بلند شروع کردم به حرف زدن با خودم
آخه منو با این وضعم کجا میزاری میری ؟
انسانیت نداری آخه؟
نه بابا تو میدونی انسان چیه ...
اَخ پسره ریشو ...
سیب زمینی ...
پسره پیاز...
برای من خودشم میگیره با اون چشای زشتش آخه قیافه داره اون ؟!
با اون پراید درب و داغونش ...
اوففف ...
نمیدونم کجا رفت این ریشو ...
سرمو بلند کردم که دیدم درست بالای سرم ایستاده و داره با بُهت نگاهم میکنه ...
ابروهاش به هم گره خورده بود و قرمزی چشماشو به وضوح میدیدم...
ای خاک تو سرت مروا
باز سوتی!!
چند دقیقه چشم تو چشم شدیم که این بار من نگاهمو ازش گرفتم ...
از شدت خجالت چیزی نگفتم و دوباره
سرمو انداختم پایین...
چند دقیقه گذشت ، سرمو بلند کردم دیدم همونجوری ایستاده !
با صدایی نسبتا بلند گفتم
_اَخوی ، برادر ، حاجی ...
داری به چی نگاه میکنی ؟ خوشگل ندیدی ؟
خودت کمک نمیکنی حداقل به یکی زنگ بزن بگو بیاد کمک...
نگاهشو به سمت دیگه ای تغییر داد ...
دستشو کرد تو جیبش و با صدایی که انگار فقط مختص خودش بود گفت
+استغفرالله...
_نگاه میکنی
بعد میگی استغفرالله !
عجب آدمایی هستین شماها ...
با قاطعیت تمام میتونم بگم متفاوت ترین
فرد روی کره زمین بود...
برای یک لحظه احساس کردم چشمام تار میبینه
چند دقیقه چشمامو بستم بلکه خوب بشم...
دوباره باز کرد
م ...
ای بابا ...
خواستم دستم رو به سمت چشمام ببرم
که متوجه خونی شدم که از دماغم میچکید...
ضربان قلبم بالا رفت و سرمو با درد به سمت آقای حجتی برگردوندم...
با صدایی لرزون گفتم
_خ...و...ن
حجتی که چند قدم اون ور طرف ایستاده بود
سرشو به سمتم چرخوند که همزمان با این کارش موهای لختش افتادن روی پیشونیش...
به سمتم دوید
اضطراب توی صورتش موج میزد...
+خانم فرهمند حالتون خوبه؟
_خ...و...ن
+صحبت نکنید لطفا
بینی تون رو بالا بگیرید تا بیشتر خون نیاد
احتمالا خون دماغ شدید بر اثر گرما
بوی خون رو استشمام میکردم
گرمای اونجا هر لحظه بیشتر میشد
معده منم که خالی بود ...
حالت تهوع بهم دست داد...
به زور جلوی دهنم رو گرفتم که جلوی حجتی بالا نیارم...
اگر بالا میاوردم دیگه هیچ...
با درد گفتم
_آ...ر...ا...دددد
و سیاهی مطلق...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
📚🌻📚🌻📚🌻1️⃣
https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7sC0
📚🌻📚🌻📚🌻2️⃣
https://chat.whatsapp.com/I3foWfcEpec543o3yaTzWr
🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_اغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
از روی خاک ها بلند شدم...
دستم خونریزی شدیدی داشت ...
بدون توجه به خونریزی دستم شروع کردم به قدم زدن توی اون زمین های خاکی ...
بوی خون همه جا پیچیده بود ...
با صدایی لرزون داد زدم
_کسی اینجاااا نیستتتت؟؟؟
صدایی جزصدای باد نمی اومد ...
دور تا دورم فقط خاک بود
دیگه گریم گرفت
بغض بدی تو گلوم بود
به اشکام اجازه باریدن دادم...
همینجوری که داشتم گریه می کردم
از دور یه مرد رو دیدم که چند متر اون طرف تر
روی زمین نشسته بود و لباسش خاکی بود
به سمتش دویدم ...
با صدایی گریون گفتم
_آ...ق...آقا آق...آقااااا
به سمتم برنگشت...
با خودم گفتم شاید صدامو نشنیده
دوباره صداش زدم...
_آق...آقا
ک...ک...کمک...ک...کنی...کنید
باز هم جواب نداد...
به سمتش دویدم
روی زمین نشسته بود...
پشت سرش ایستادم ...
یه مردی بود با محاسن سیاه و نسبتا بلند...
از پشت سرش به دستاش نگاهی انداختم
یه سربند خونی توی دستش بود
سربندی که با خط زیبایی روش نوشته شده
بود
{ یا صاحب الزمان (عج) }
دستمو به سمت دست مَرده بردم ...
خواستم سربند رو از دستش بگیرم
که دستشو عقب کشید ...
مرده از روی زمین بلند شد ، سربند رو روی چشماش گذاشت
و بعد هم سربند رو گذاشت روی صورت مردی که غرق خون بود...
نگاهی بهش انداختم
کنار لبش پاره شده بود و از سرش هم مدام خون می اومد...
پای سمت راستش قطع شده بود
اون مردی که محاسن بلندی داشت
سر مَردی که مُرده بود رو بوسید و گفت
شهادتت مبارک ...
نشستم کنار مردی که تازه متوجه شده بودم شهید شده ...
نگاهی به صورت معصومش انداختم ...
خیلی جوون بود
اون مردی که سرپا ایستاده بود رو به من کرد و گفت
+خواهرم حجاب شماها از خونی که در جبهه ها میریزه ، برای دشمن کوبنده تره...
میدونید خواهر ....
حجاب؛ همون چادری بود که پشت درِ خانه
سوخت ، ولی از سر حضرت فاطمه نیفتاد...
خواهرم حجابت...
چند بار جملش توی ذهنم اکو شد
خواهرم حجابت ...
خواهرم حجابت...
_آق...آقا
سرمو بلند کردم و دیدم رفته
دوباره تنها شدم
باید هرجوری شده از اینجا برم
با صدایی بلند فریاد زدم...
_کمککککک ککممککک کنیدددددد
هق هق میکردم و درخواست کمک میکردم...
به اطرافم رو نگاهی انداختم
کسی نبود
نمیدونستم کجام !
یه بیابون خاکی بود ، پر از جنازه...
به سمت جنازه ها می دویدم ، اما هیچ کدومشون نفس نمی کشیدن...
_کککککمممممککککک
کسییی اینجاااا نیستتت ؟؟!!!
و دریغ از یک صدا ...
ناگهان...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
ناگهان با آب سردی که روی صورتم ریخته شد
به خودم اومدم...
یه نفر با دست به صورتم ضربه میزد و مدام صدام میکرد...
+مروااا ، مرواااا ، چت شد یهو...!!
پشت سر هم سرفه میکردم
سعی کردم
چشمام رو باز کنم...
سردرد عجیبی داشتم ، آروم آروم پلک هامو باز کردم...
مژده درست بالای سرم ایستاده بود...
بهار و راحیل هم یکم اون ور ایستاده بودن.
آقای حجتی هم قیافش خیلی درب و داغون بود و مشخص بود که حسابی ترسیده...
وقتی متوجه شد دارم نگاهش میکنم
سرشو انداخت پایین...
رو به مژده کرد و گفت
×خب خانم محمدی خداروشکر دوستتون
مشکل خاصی ندارند ، اگر کاری داشتید بنده رو در جریان بگذارید...
یاعلی .
+متشکرم آقای حجتی ، خدانگهدار.
بهار بدو بدو به سمتم اومد
=مری جونم اینقدر خوشگل کردی خودتو که چشمت زدن
، باید یه اسفندی چیزی برات دود کنما که چشمت نزنن
مژده چشم غره ای به بهار رفت ...
بعد هم رو به کرد
+مروا جان دیشب که شام نخوردی !
اون روز هم تو بیمارستان که بودیم اصلا هیچی نخوردی !
خب ببین خودتو چقدر صورتت لاغر شده،
زیر چشمات سیاه شده ...
یکم به فکر خودت باشی بد نیستا
آروم آروم سعی کن بلند بشی ، بریم لباساتو عوض کنیم ...
از دماغتم یکم خون اومده ها !! چت شد یهو بیهوش شدی ؟
_نمیدونم مژده ، یهو سرم گیج رفت فکر کنم از گرسنگی بوده...
سرفه ای کردم و با کمک های بهار و مژده بلند شدم
دوباره به سمت نماز خونه راه افتادیم ...
به در نمازخونه که رسیدیم راحیل اومد جلو و گفت
×مروا جان ، من اصلا ...
نذاشتم حرفشو کامل کنه ...
با مهربونی گفتم
_گذشته ها گذشته ، من خیلی زود قضاوت کردم عزیزم ...
و بعد هم لبخندی زدم و وارد نماز خونه شدم...
به سمت ساکم رفتم و تازه یادم اومد لباس هام همش رنگ روشن هستند و اصلا مناسب اینجا نیست
رو به مژده کردم و گفتم
_مژی جونم من مانتوهام همش رنگ روشنه !
چی کار کنم ؟!
یکم فکر کرد و گفت
+روز اول یه مانتو مشکی لمه تنت بودا
اونو چیکار کردی؟
_بابا ای